رمان طالع ترنج پارت ۸۵
طالعِ تُرنج🦋 #پارت328 با دست کمر شورتک را نگه داشت و سمت شلوار جین خودش رفت، کمربندش را برداشت و دور شورتک بست. نفسش را بیرون فرستاد و زمزمه کرد: – حالا بهتر
طالعِ تُرنج🦋 #پارت328 با دست کمر شورتک را نگه داشت و سمت شلوار جین خودش رفت، کمربندش را برداشت و دور شورتک بست. نفسش را بیرون فرستاد و زمزمه کرد: – حالا بهتر
#part813 مــــــ💄ــــــاتیک _ غذام که مثل همیشه نداریم ، مگه نه؟ _ سفارش دادم برات! ساواش از اتاق بیرون زد _ همین روزاست معدمون سوراخ شه از غذاهای رستورانی لادن پشت سرش از اتاق خارج شد و قبل از او
#سامانتا…سمی همه تن چشم شدیم خیره به یه صحنه.. و خب از اونجایی که هیکل درشت هامرز مانع بود خودم و کمی روی میز کشیدم تا صحنه ای رو که امیر و سروش با تفریح نشسته توی
#پارتشصت نفسی تازه کرد و بعد از اینکه کلمات را در ذهنش مرتب کرد، لب گشود. – سرماخوردین شما؟ فرید سر تکان داد. – بدجور! برو پایین زشته.. غزل لبخند زد و
#خانوم_معلم #پارت_۳۲۵ #فصل_۳ سبد سبزیجاتی رو که تازه آورده بودن رو روی میز گذاشتم و گفتم: -خب عملش کنن مگه چی میشه؟ مریم روسریش رو دو گوشی پشت سرش بست و همون
چشمش را با درد بهم میفشارد. سرش را به نشانه نفی تکان میدهد. – نه! آرش وا رفته نگاهش میکند. گیج لب میزند: – یعنی چی؟ نمیخوای بهش بگی؟ – امروز میگفت حس میکنم یه
آه سردی کشید و سینی غذا را جلوتر آورد. طعم مطبوع غذا تازه داشت رنگ به رخ سفیدش میداد که زود کنار کشید. در حد دوسه قاشق برای رفع نیاز، نه اشتهایش را داشت و نه دلش میخواست
♥️خلاصه : داستان زندگی امیر و رخساره که با وجود اختلاف و دشمنی قدیمی خانواده هایشان به قصد ازدواج و شروع زندگی مشترک باهم فرار می کنند، از طرفی الا خواهر امیر و کاوه برادر ناتنی رخساره برای پیدا کردن
با دیدن نگاه خیره و داغ پاشا پشیمان شد و قدمی به عقب برداشت. اب دهان فرو داد… -سس… سلام…او… اومدی… م.. من… الان… ل… لباسم… عوض… می کنم… پاشا با دو قدم بلند فاصله را پر کرد و
_چیییییی! با جیغ هاله، ترسیده به هوا پریدم و گفتم: _چیه دیوونه موجی مردم از ترس… _ناموصا یه ماه دیگه عروسی میگیری؟! بعد الان داری به من میگی! خندیدم و گفتم: _خودمم دیشب فهمیدم ای کیو! _خب ح… با صدای
چشمکی رووونم میکنه و پشت سر سامانتا راه میفتیم. _حسودی کردنات و دوست دارم رفیق. _مضخرف نگو… _غیرتی شدناتم.. _خفه شو.. _هرچی شما بگی.. غذای دلچسبی بود اگر سرو کله امیر با بشقابش سر میز پیداش
#p132 اشکهایش را با کف دستش پاک میکند و بینیاش را بالا میکشد، فقط شانزده سال سن دارد و اما بزرگ شده! – آقا جون من خیلی میترسم، از اینکه بلایی سر داداشام بیاد میترسم. از اینکه….
خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانهای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی میکند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را عقب میاندازد و طوفان برادر داماد از این قضیه بشدت عصبانی است. سر مسائلی این دو مجبور میشوند بخاطر خواهر و برادرشان با هم ازدواج کنند؛ شروع زندگی مشترک با تنفر و سردی.
خلاصه: باران بخاطر باجگیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخالهاش از شهابالدین کارآفرین برتر سال مصاحبه میکند و این آغاز آشنایی و بعد ازدواجشان با عشق میشود ولی در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان میرسد. شش سال بعد، بیتا خواهر باران و شاهین برادر شهاب تصمیم به ازدواج میگیرند و این شروع مصیبت زندگی باران و شهاب است.
خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش
خلاصه : دختری به نام دلدار به طور اتفاقی باعث مرگ نامزدش می شود، از این رو مجبور به فرار می شود و ماجراهایی که در این بین برایش اتفاق می افتد، تصویر جدید از دلبران را بازگو می کند …
خلاصه: پری که در آستانه ۳۲سالگی در یک رابطهی بی سروته و عشقی ده ساله گرفتار شده، تصمیم میگیرد تغییری در زندگیش بدهد. یک دورهمی ساده اولین برخورد ساسان و پری را رقم میزند. درهای سرنوشت پری را به سمت ساسانی میفرستند که در زندگیش چیزی به اسم قلب و جایی برای عشق نیست.
خلاصه: سامین یک آقازادهی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامهنویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق نداره سمتش چپ نگاه کنه…