الاغ لند(رویای آرام)پارت۶

4.5
(4)

کله خونه رو با داد و هوارامون گذاشته بودیم رو سرمون موهاشو توی چنگم گرفته بودم میکشیدم اونم فقط جیغ میزد لیلا به زور منو ازش جدا کرد
هردومون نفس نفس میزدیم دوباره میخواستم به سمتش هجوم ببرم و تیکه پارش کنم که لیلی با دستاش محکم منو گرفت همونجوری که تقلا میکردم گفتم

من_ولم کن ولم کن تا برم به حسابش برسم دختره ی چش سیفدو اینم معلوم نیست عقلشو از کدوم گوری آورده

لیلا_خیله خب باشه ماری که یه خره نمیفهمه تو بفهم

ماری_اهههه خر خودتی چیکار به من داری تو حقش بود اصن حقش بود ده تا پارچ آب تو سرش خالی کنم

با این حرفش دوباره وحشی شدم و به سمتش حمله کردم که بازم لیلا مانع شد

لیلا با عصبانیت داد زد
_بسه دیگه خجالت نمیکشین شماها مگه بچه این تمومش کنید دیگه اصن من میرم شما همو پاره کنید والا

نفسمو فوت کردم و روی مبل خودمو پرت کردم

ماری_حالا تو ژست نگیر بلند شو بلند شو یه چیزی پیدا کن بخوریم

من_توی سره تو چیزی پیدا کنم؟آخه من الان صبحونه واسه تو از کجا گیر بیارم

ماری_نمیدونم برو تو ویلای اصلی شاید یه چیزی پیدا شد

من_چهیییییی من برم تو اون خونه گدایی؟

ماری_عع گدایی چیه خونه ی خودتونه دیگه برو از تو یخچال یه پنیری یه دوسه تا تخم مرغی پیدا کن بیار خب اینجا که چیزی پیدا نمیشه

من_من عمراااا پامو تو اون خونه نمیزارم مخصوصن دیگه واسه آوردن غذا مگه اینکه تو خوابت ببینی

………
خدا بگم چیکارت نکنه ماری منو با این سر و وضع خیس فرستادن برم گدایی غذا

هنوز آب از موهام چکه میکرد و این بیشتر من و عصبی میکرد

توی باغ داشتم به سمت ویلا میرفتم که یه صدایی از پشت سرم اومد

_شما همیشه عادت دارین عین موش آبکشیده باشین؟

برگشتم و با دیدن همون پسر دیشبی رنگ از رخم پرید
این همیشه چرا باید منو تو شرایط بد ببینه

من_شماهم عادت دارین همیشه توی زندگی آدما و کاری بهتون مربوط نیست فضولی کنین؟

_زندگی آدمااااا؟منکه اینجا آدمی نمی بینم

دیگه رسماً خونم به جوش اومده بود این بشر چقد بیشعور و نفهم بود

من_لطفا خصوصیات خودتون و با من مقایسه نکنیت!!

_آره من آدم نیستم.دیدم چجوری دیشب هم تهمت جن بودن بهم زدین،هم تهمت دزد بودن

من_خو حتمن بودین که گفتم،عین دزد وارد خونه میشین،عین جنم پشت سره آدم ظاهر میشین
با یه لبخند ملیح گفت

_مگه شمام آدمین؟؟؟

ععععع باز گفت

من_نه مث خودتون جن و پریم

_پری و که نمیدونم ولی جن و مطمئنم هستین
بعدم خندید ترجیح دادم دیگه اهمیت به این بحث ندم آخه گشنم بود ترجیح دادم برم

من_باشه اصلن شما درست میفرمایید عالیجناب
بعدم چشم غره ای رفتم و به سمت راهم ادامه دادم

درو آروم و بی سرو صدا باز کردم تا کسی متوجه حضور و دزدی من نشه
خداروشکر کسی تو نشین من نبود وه چون در آشپزخونه از توی نشین من باز میشد کاره من راحت تر بود«یه جوری میگم کارم راحت تر بود اینگار واقعن اومدم دزدی» با این فکر خودم پق خنده ای زدم ولی زود جمش کردم
اروم اروم به سمت آشپزخونه رفتم
یه یخچال بزرگ بود درشو باز کردم و چندتا دونه تخم مرغ و مربا و کره یه پاکت شیر و یه پاکت آب پرتقال درآوردم خیلی آروم این کارو انجام میدادم
همینکه میخواستم دره یخچالو ببندم صدایی از پشت سرم اومد

_میشه بگین شما اینجا چیکار میکنین اصن شما کی هستین؟

برگشتم و یه پسر جوونی رو دیدم ولی اینو واسه اولین بار میدیدم نه اون پسره افاده ای بود  نه اون پسر دیشبی اسمش چی بود؟آها سپهر
پس این یکی دیگه کیه؟
آه خدا بگم چیکارت نکنه ماکان هرچی رفیق داشته برداشته تو أین خونه جمع کرده
حالا که دستم رو شده بود سعی کردم خودمو خونسرد و اروم نشون بدم که اینگار هیچ اتفاقی نیوفتاده
رومو از پسره برگردونم و به کارم ادامه دادم دره یخچالو بستم بی توجه به پسره به سمت در آشپزخونه برگشتم و زیر لب اروم گفتم

من_به شما ربطی نداره

پسره زد زیر خنده که یه صدای آشنای دیگه هم کنارش اومد

_بیاه من میگم دزد بعد شما بگین نه؟
واااای آبروت رفت اروم خاک تو سر بدبختت کنم که همیشه ماری و لیلا واسه کارای بدشون تورو مأمور میکنن
حالا بیا جمش کن
با حرص گفتم

من_اهههه ببندین دره گاراژو

پسر اولیه_بیا یه چیزیم بدهکار شدیم،سورن تو این دختره رو میشناسی چرا بی اجازه اومده تو خونه

عع سورن کیه نکنه همین بچه پروعس چه اسم مزخرفی،سورتمه
نتونستم جلوی خندمو بگیرم که همون پسر اولیه دوباره ادامه داد
_بیاه دیوونه هم از آب درومد

سورن_دیوونه بود،خواهر ماکانه و چون فکر کرده دیگه اگه خونه مال خودشونه فک کرده مکان عمومیه واسش مشکلی نداره هی رفت و آمد کنه
شیطونه میگه دونه دونه تخم مرغا رو تو سرشون بشکنم

نموندم که دیگه چیزی بشنوم
بی توجه برگشتم و به سمت دره اصلی رفتم که یه چیزی نظرمو جلب کرد
یه جفت کفش مردونه کنار در بود چقد نو بودن معلوم بود تازه خردین

چنتا فکر شیطانی به ذهنم عبور کرد

میدونم چیکار کنم به سمت کفشا رفتم  و اونا رو برداشتم و دوان دوان به سمت توالت رفتم بدون اینکه کسی متوجهم بشه کفشارو توی کاسه توالت گذاشتم و دکمه رو پایین زدم

آخ آخ آخ چه صحنه ی جذابی بود

آروم به سمت در برگشتم و از اون مکان نفرین شده فرار کردم
به خونه که رسیدم درو محکم بستم و خم شدم و نفس نفس میزدم چقد دویدم هاااا

ماری_چته تو مگه جن دنبالت کرده چرا اینقد نفس نفس میزنی

با آخرین توانم زدم زیر خنده و گفتم
من_ فقط یه چیزی کوفت کنین که بعد از این خونه فرار کنیم چون اگه دست اون سه تا پسره بهمون برسه زنده به گور مون میکنن

لیلا_مگه چیکار کردی تو دختره ی احمق
با خنده گفتم
من_بیاین بریم صبحونه رو آماده کنیم همونجا واستون میگم
……..
لیلا با خنده گفت
_واااای آروم خدا بهت رحم کنه

ماری با جدیت کفت
_چرا این کارو کردی آخه ما همیشه هرجایی میریم تو باید شر درست کنی

من_اهههه باش بابا فقط زود جمع کنین بریم جنگلی یا دریایی که فقط از این خونه دور باشیم من جون خودمو دوست دارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x