تاریکی شهرت پارت ۵۹

4.4
(12)

 

 

مخالفت دیگر معنایی ندارد…

در واقع حق با سیروان است! من و یزدان درد و

درمان هم هستیم!

بازویم را میگیرد و آهسته راهم میدهد.

_ بریم خونه.

همراهش میشوم و وقتی روی صندلیهای عقب

ماشینی که جلوی در منتظرمان بوده است

مینشینیم کامل به طرفش میچرخم.

_ تو خوبی؟

 

سوالم احمقانه است اما او به رویم لبخند میزند،

دست دور شانهام حلقه میکند و مرا به طرف خود

میکشد.

_ بهترم.

در حلقهی دستش میمانم.

_ دوست داری برات غذا درست کنم؟

آرام زیر گوشم با همان صدای بم و گرفته

میگوید.

_ یعنی همزمان که سردرد بیچارهام کرده معدهامم

از کار بیفته؟

معترض و با حرصی ساختگی لب میزنم.

 

_ یزدان!

لبهایش را روی پوست صورتم میکشد.

_ هوم؟

دست مشت شدهام را آرام روی پایش میکوبم.

_ پس همون غذای رستوران رو نوش جان کن.

آهسته و بیصدا صورتم را میبوسد.

_ میشه خودت رو بخورم؟ هوم؟

میخندم. میخندد!

 

مرا بیشتر به خود نزدیک میکند، بغلش تنگتر

می

شود و زیر گوشم زمزمهوار میخواند.

_ تو را دوست دارم، اما چطور؟!

انگار که قلبم را

همچون شیشهای

در مشت فشرده و انگشتهایم را

بریده باشم!

تا حد قطع شدن!

این بار خم میشود و گوشهی لبم را آرام میبوسد.

صدایش وقتی قسمت آخر را میگوید خیلی خوب

قادر است روحم را نوازش کند!

_ یعنی دیوانهوار …

 

***

 

 

_ یه چیزی سفارش میدادیم دیگه.

 

کفگیر به دست با اخم به طرفش میچرخم. حق به

جانب چند قدمیام ایستاده.

_ عزیزم چرا نمیری استراحت کنی وقتی غذا

آماده شد صدات بزنم؟!

جلو میآید. کفگیر را آرام از دستم بیرون میکشد

و مرا به طرف صندلی هدایت میکند.

_ دختر خوبی باش و بشین اینجا، خودم انجام

میدم.

چشم غرهام نصیبش میشود و میخواهم بایستم که

بر سر جایم نگهام میدارد.

_ بشین سرتق! بشین بلای جونم!

 

خندهام گرفته است ولی قصد دارم خودم را شاکی

نشان دهم.

_ یعنی من بلد نیستم یه ماکارانی درست کنم؟!

از سرخی چشمانش کم شده است و گمانم بعد از

یکی دو ساعتی که در آغوش هم خوابیده بودیم

برای حال جفتمان معجزه رخ داده…

_ نباید زیاد سر پا باشی و به خودت فشار بیاری.

از غفلتش استفاده میکنم و بلند میشوم، کفگیر را

هم با همان چابکی پس میگیرم و به طرف اجاق

میروم.

_ اتفاقا باید در حد اعتدال فعالیت داشته باشم.

 

_ لجبازی! منم حریف زبونت نمیشم.

خندهام را پشت لبهایم نگه میدارم و مشغول

کارم میشوم.

_ آفرین! پس توی دست و پای من نچرخ بذار

سریع غذا رو آماده کنم، دیر شده گرسنه موندیم.

ساکت میماند و من تمرکزم را میگذارم روی

کارم. پشت به او مشغولم و نمیدانم چقدر میگذرد

که مردد به طرفش بر میگردم.

 

 

 

تکیه داده به کانتر خیرهام است. به رویش لبخند

دندان نمایی میزنم و چارهای ندارم به جز سوال

کردن.

_ گوشت چرخ کردهش سالمه؟

ابرویش بالا میرود.

_ بله!

لبخندم جمع میشود.

_ پس یکم بد قلقه!

 

یک قدم جلو میآید که با اخم به او میتوپم.

_ سر جات بمون! میای غذام و خراب میکنی بعد

میندازی گردن خودم! حواسم و پرت نکن.

گوشهی لبش را میجود و با حرص عقب میرود.

دوباره به کانتر تکیه میزند و دست به سینه نگاهم

میکند.

برایش پشت چشم نازک میکنم.

_ انگار مجبورش کردن اینجا بمونه!

برمیگردم سراغ کارم و نجوای پرحرصش را

واضح میشنوم.

 

_ تو منو پیر کردی!

کفگیر را میان مایه ماکارانی که مشغول آماده

کردنش هستم میچرخانم و غر میزنم.

_ اتفاقا از وقتی من وارد زندگیت شدم جذابتر

شدی! استخون ترکوندی! این منم که از ریخت

افتادم!

صدای پوزخندش بلند میشود.

_ خوبه عکسهای قبل از ازدواجت موجوده!

تیز نگاهش میکنم، از همان فاصلهای که

ایستادهام.

_ اگه زشت بودم اونجوری مجنونم نمیشدی!

 

خونسرد شانه بالا میاندازد.

_ ظاهر پسند نبودم! وگرنه اگه قیافه و ظاهر برام

مهم بود گزینههای بهتر هم داشتم.

 

 

نمیفهمم چرا باید وسط یک شوخی ساده دلم

بشکند! او منظوری ندارد و قصدش پیش آمدن در

 

بحثیست که به راه انداختهایم اما من عجیب

زودرنج شدهام!

چشم از او میگیرم و صدایم میلرزد.

_ مثلا دخترخالهات! از منم خوشگلتره.

ناباور اسمم را صدا میزند.

_ ارمغان!

جوابش را نمیدهم و با اشکی که میخواهد بچکد

میجنگم. نباید گریه کنم. از این همه ضعف بدم

میآید! چه مرگم شده است!

 

کفگیر را بیهدف داخل مایه ماکارانی حرکت

میدهم. نباید گریه کنم… یزدان که منظوری

نداشت! چرا اینقدر حساس شدهام!

دستانش از پشت سر دور کمرم حلقه میشود و

صورتش کنار صورتم قرار میگیرد.

_ باگ پریودی از باگ حاملگی خیلی بهتره به

نظرم.

بیحرکت در حلقهی دستانش میمانم که صدای بم

و خواستنیاش دوباره زیر گوشم نجوا میشود.

_ تو خوشگل خودمی.

_ نه من زشتم.

 

_ قربون بغض توی صدات برم آخه، زشتم باشی

زشت خودمی.

مرا آرام به طرف خود میچرخاند. قیافهی

مظلومی به خود گرفته است و احتمالا میخواهد

مرا تحت تاثیر قرار دهد.

_ یه بوس به ما نمیدی خانم؟

اخم کرده و دلخور جواب میدهم.

_ خیر! زشتا بلد نیستن ببوسن!

 

 

 

سرش جلو میآید. چشمانش برق میزند و دستش

زیر چانهام محکم میشود.

_ ولی خوشگلا خوب بلدن ببوسن.

امان نمیدهد و لبهایم را میان لبهایش میکشد.

قلبم به هیجان میافتد و خیلی زود همراهش

میشوم.

به فکر نفسهایم است که لب از لبم جدا میکند.

نگاهش از این عقب رفتن ناراضیست ولی

لبخندش غرق شیطنت شده!

 

_ چی شد؟ زشتا که بلدن نبودن ببوسن! کم مونده

بود لبمو از جا بکنی!

نفس نفس زنان و با حالی که هنوز جا نیامده

کفگیر کثیف را روی قسمت سرشانهی تیشرتش

میکوبم.

_ نمیخواستم توی ذوقت بخوره.

میخندد. باصدای بلند، بدون اینکه برایش مهم باشد

تیشرتش کثیف شده.

_ بله بله!

نمیخواهم ببیند دارم به خنده میافتم. رو بر

میگردانم و سراغ غذا میروم. هنوز درگیر مایه

 

ماکارانی هستم که حضورش را کنارم احساس

میکنم.

_ عزیزم! مگه نودل داری درست میکنی! این

باید آبکش بشه!

بدونه اینکه نگاهش کنم تشر میزنم.

_ نخیر عزیزم! هنوز باید بمونه!

_ آبی نمونده براش! برو کنار بذار آبکشش کنم.

حرصم را در آورده است. آرنجم را در پهلویش

میکوبم.

_ برو کنار دخالت نکن خودم بلدم!

 

دولا میشود و “آخ” میگوید.

_ حقته. محکمتر باید میزدم.

 

 

با چهرهای در هم و البته همراه با چشم غره نگاهم

میکند. همانطور خمیده و دست به کمر.

 

برایش پشت چشمی نازک میکنم و حواسم را

میدهم به غذا. زیاد نمیگذرد که دستانش دور

کمرم حلقه میشود.

مرا از پشت سر به طرف خود میکشد و لبهایش

به گوش چپم نزدیک میشود. یک دسته از موهایم

را کنار میزند و زمزمهوار میگوید.

_ قبلا مهربونتر بودی! نبودی؟

چیزی به خنده افتادنم نمانده است.

_ قبلا دچار یه باگ گندهی هورمونی نشده بودم!

ته ریشش به پوست صورتم کشیده میشود. آرام،

نوازشوار و چندین باره…

 

_ اونقدر که من آخ بگم و تو برات مهم نباشه؟

خودم را برایش لوس میکنم. در عین حال کفگیر

را هم در مایه ماکارانی حرکت میدهم.

_ آروم زدم.

لبهایش روی چانهام مکث میکند. صدایش خمار

شده است و حلقهی دستانش تنگتر.

_ ارمغان…

_ جانم؟

_ خوشبختی و آرامش من فقط وابسته به حضور

توئه.

 

لبخند میزنم. کفگیر را در ماهیتابه رها میکنم و

برای چرخیدن، برای چشم در چشمش شدن، برای

همنفسش شدن هیچ تعللی ندارم.

صورتمان آنقدر در فاصلهای نزدیک از یکدیگر

قرار دارد که کافیست لبهایم یک میلیمتر پیش

بروند…

نگاهش روی صورتم میچرخد و به لبهایم که

میرسد مردمکهایش بیحرکت میمانند.

کف دست راستم را یک طرف صورتش

میگذارم، مردمکهایش تکان اندکی میخورند…

نگاهش تا روی چشمانم اوج میگیرد… بیتعلل،

ناگهانی و سریع.

_ من واقعا اعتراف میکنم فکر نمیکردم اینقدر

منو دوستم داشته باشی!

 

 

 

 

ابروهایش به هم نزدیک میشوند و اخم میکند.

_ دیگه چطوری باید بهت نشون میدادم که

جونمی؟

صورتش جلو میآید. لبهایش روی لبهایم کشیده

میشود.

 

_ که نفسمی؟

گوشهی لبم را کوتاه میبوسد و بلافاصله محکم

بغلم میکند.

_ تو همه چیزمی. چطور نفهمیدی!

لحنش دلخور است. بیمیل خودم را کنار میکشم و

از آغوشش فاصله میگیرم.

اصلا دلم نمیخواهد در چنین لحظاتی به فکر

مایهی آماده شدهی ماکارانی باشم! حتی وقت آبکش

کردن آن رشتههای بلند هم رسیده است!

زیر نگاه سنگین یزدان عقب گرد میکنم و قبل از

اینکه فرصت پیدا کنم سراغ قابلمه بروم خودش

 

پیش میآید و مشغول آبکش کردن رشتههای

ماکارانی میشود.

زیر ماهیتابه را خاموش میکنم و به نیم رخ

جدیاش زل میزنم. حواسش به ظاهر معطوف

کارش است.

_ منظورم این نبود که شک داشتم دوستم داری.

میدونستم عاشقمی ولی فکر نمیکردم تا کجا…

آخه شدت عشق آدمها توی شرایط سخت محک

میخوره… تو روزهایی که همه بهت پشت

میکنن، هیچکس باورت نداره… هر کس یه مدل

جدید زخم میزنه و همه منتظرن زودتر زمین

بخوری… اونی که کنارت میمونه، با تمام قلبش

دوست داره و تو این رو ثابت کردی.

نزدیک میروم. دست دراز میکنم برای عقب

آوردن رشتههای آبکش شدهای که عجیب مچاله در

 

هم ماندهاند و انگار فشار آب هم قدرتی برای جدا

کردنشان ندارد!

_ اگه کنارم نداشتمت نمیتونستم سر پا بمونم!

قبل از اینکه سرش بچرخد و نگاهم کند شیر

سینک را میبندم و سرگرم انجام دادن آخرین

مراحل آشپزیام میشوم.

 

 

_ تحمل درد و ناراحتی کنارت خیلی راحتتر از

وقتیه که بخوام خوشحال باشم اما نباشی! این رو

خیلی وقته فهمیدم.

جملهی آخری که بر زبان آورده همزمان است با

اتمام کارم. بر میگردم و نگاهش میکنم. چهرهاش

در جدیترین حالت خود قرار دارد.

لبهایش تکان میخورد و انگار که با خود کلمات

را زمزمه کند زیرلبی میگوید.

_ اصلا بدون تو چه خوشی میتونم داشته باشم!

جلو میروم، باید برای این همه عشق و علاقه

غرق باشم در زیباترین حسهایی که یک نفر

میتواند تجربه کند اما غم اجازه نمیدهد…

 

غم مثل قلم مویی که غلظت رنگ سیاه رویش

آنقدر زیاد است که از آن چکه میکند، بیپروا و

بیوقفه روی بوم رنگی دلم کشیده میشود!

بازویش را میگیرم. به چشمانم نگاه میکند، خیره

و بدون پلک زدن.

_ بشینیم؟

در جواب سوالم و صدای خفهای که از گلویم در

آمده فقط سر تکان میدهد.

عقب میآیم. نیم نگاهی به لکهی بد رنگ روی

لباسش میاندازم و بیحرف اضافهتری میروم

پشت میز آشپزخانه مینشینم.

خیلی زود میآید و کنارم روی صندلی مینشیند.

 

نگاهش میکنم، او هم اسیر غم مانده…

چشمانش غمگین هستند… چشمانش حرفهای

زیادی دارند…

دستانم به قصد گرفتن دستانش دراز میشوند و

نجوا میکنم.

_ چیکار کنم چشمات دوباره بخندن؟

 

 

 

دستانش فشار کمی به دستانم میآورند و میپرسد.

_ چشمای تو کی قراره دوباره بخندن؟

نمیدانم چه در جوابش بگویم. سکوتم باعث میشد

خودش را به طرفم مایل کند.

_ میدونی چقدر فرق کردی؟

_ از چه نظر؟ بهتر شدم یا بدتر؟

_ خیلی ساکت شدی…

 

دست راستش بالا میآید، روی موهایم را نوازش

میکند.

_ خیلی صبور شدی…

دستش پایینتر میآید و شقیقهام را لمس میکند.

_ کمتر میخندی…

دستش میرسد به چانهام و دست چپش مشغول

نوازش پشت دستانم است.

_ اون دختری که صدای خندهاش میتونست همه

رو بخندونه رو چیکار کردی؟! همونی که یه جا

بند نبود و پر از شوق زندگی بود…

لبهایم میلرزد. صدایم جانی ندارد.

 

_ همون ارمغان خودخواهی که فقط به فکر منافع

خودش بود؟

دستش از روی صورتم برداشته و نوازش آن یکی

دستش هم متوقف میشود.

_ نگو که دلت تنگ شده برای ارمغانی که ناامیدت

کرد!

 

 

بغض مثل سیلی روی گلویم کوبیده میشود. چیزی

نمانده خفه شوم! گلویم درد گرفته است و ناچار

دستم دورش میپیچد.

اما قصد ساکت ماندن ندارم.

_ دلت تنگ نشه… برای… اون ارمغان!

پلک که میزنم قطره اشکی درشت از چشم راستم

پایین میافتد… خیسیاش را تا روی لبهای

لرزانم حس میکنم.

یزدان سریع بلند میشود و نزدیکم میآید. دستانش

دو طرف شانههایم قرار میگیرند و نگران

میگوید.

 

_ چندتا نفس عمیق بکش.

به حرفش گوش میدهم. کنار میرود و خیلی زود

با یک لیوان آب بر میگردد. حین اینکه شانههایم

را ماساژ میدهد مجبورم میکند لیوان را خالی به

او برگردانم.

صندلیاش را میچسباند به صندلیام و در حالی

که دستانم را گرفته است کنارم، در نزدیکترین

فاصله مینشیند.

_ خوبی؟

سر تکان میدهم.

_ میخوای بعد از اینکه غذا خوردیم بریم دیدن

خونوادهات؟

 

فورا مخالفت میکنم.

_ خودم برم دنبالشون؟ چندساعتی بیان اینجا…

میان حرفش میروم و با تک تک کلماتی که بر

زبان میآورم او را غافلگیر و البته متعجب

میکنم.

_ نه… نمیخوام ببینمشون… میخوام فقط تو

کنارم باشی… هیچکس رو نمیخوام ببینم.

غم دارد مرا میکشد… بغض دارد خفهام میکند و

کاش گریه کنم.

 

_ چیزی شده؟

نمیخواهم چیزی را از او پنهان کنم. او مرهم و

محرم دلم است.

بیمقدمه به حرف میآیم… از ملاقاتم با سوگند

شروع میکنم تا وقتی که پناه برده بودم به خانهی

پدری و آن حرفها رو با گوشهای خود شنیدم…

همه را میگویم و تمام مدت هیچ اعتنایی به

اشکهایم ندارم.

 

یزدان اما حواسش به حالم است و حتی چندین بار

میان صحبتهایم نگران به آرامش دعوتم میکند…

نمیخواهم آن حجم غم و ناراحتی را در دل نگه

دارم و چه کسی امینتر از او وقتی به من ثابت

شده است خودش میتواند بهترین رفیق برایم

باشد…

کلماتم که ته میکشد… همه چیز را که تعریف

میکنم و از دردم کمی کاسته میشود، دستم را

میگیرد و آرام از روی صندلی بلندم میکند.

ایستادنم همزمان است با در آغوش گرفته شدن.

مرا محکم و بیکباره بغل میکند.

صدای گریهام بلند میشود… اشکهایم محتاج

شانهاش بودهاند…

 

_ خیلی تنها شدم… دلم از همه شکسته… سوگند

چطور تونست… خانوادهام چطور میتونن توی

این شرایط مقابلم باشن… من هر چقدر هم بد بودم

حقم نیست اینطوری تنبیه بشم… هیچکس به جز تو

کنارم نموند در صورتی که بیشترین بدی رو توی

زندگی در حق تو انجام داده بودم! تو بیشتر از هر

کسی حق داشتی اگه این روزها بهم پشت

میکردی…

دستش روی کمرم را نوازش میکند و زیر گوشم

لب میزند.

_ دربارهی سوگند هیچ حرفی برای گفتن ندارم

ولی خانوادهات… یکم درکشون کنیم خب؟ اونا

الان خیلی توی فشار هستن مثل خانوادهی من…

توی این موقعیت امکانش خیلی زیاده که دلمون رو

بشکنن چون هیچی سر جای خودش نیست…

 

غرور و آبروی ما و خانوادههامون رو هدف

گرفتن.

_ خانواده یعنی پشت و پناه… ما توی همین

روزها بهشون نیاز داریم، توی همین روزهایی که

همه دشمن شدن به حمایتشون نیاز داریم… ما رو

تنها گذاشتن یزدان… ما رو با این درد و غم تنها

گذاشتن!

_ داری میلرزی! حالت بد میشه قربونت برم،

بیا دیگه دربارهاش حرف نزنیم.

خودم را کنار میکشم. صورتم از اشک خیس

است. او هم حال بهتری ندارد… سفیدی چشمانش

باز هم سرخ شده و غم تنها حس نگاهش است.

_ دربارهاش حرف نزنیم این درد فراموش میشه؟

 

دستش در آن اندک شکاف میانمان دراز میشود و

روی شانهام قرار میگیرد.

_ این درد، درد مشترک من و توئه… با هم پشت

سر میذاریمش… به حمایت هیچکس هم احتیاج

نداریم… خیلی زود کارهامون انجام میشه و

میریم… اونقدر دور میشیم که انگار هیچ وقت

به جز هم کسی کنارمون نبوده و هرگز قرار

نیست به جز همدیگه پشت و پناهی داشته باشیم.

 

 

 

همدرد بودن با او قشنگ است…

در آن دو سالی که نداشتمش… که مرا به حال خود

با دردها و شادیها رها کرد… که یک قفل بزرگ

روی قلبش زد و به تماشای پله پله بالا رفتنم

نشست… آنقدر که عاقبت با سر زمین خوردنم را

شاهد شود، خیلی وقتها دلم شنیدن چنین جملاتی

را میخواست…

مثلا دلخوریها را عقب براند و قدمی پیش

بگذارد، سعی کند مثل همیشه کنارم باشد و بگوید

هر چقدر هم سخت ولی قصد درک کردنم را

دارد…

ولی یک دیوار کشید میان من و خودش! حتی

اجازه نداد خودم جلو بروم! حرفهایم دو سال

 

روی سینهام ماندند… اجازه نداد همان موقع قبل از

اینکه عصبانیت به شکل کینه در آید و نفرت کم کم

به ریشهی عشقمان برسد حرف بزنم، توضیح

بدهم. اجازه نداد از احساساتم بگویم که چرا آن

کار را انجام دادم…

گمان میکردم غیظش یکماه… دو ماه، نهایت سه

ماه طول بکشد و بعدش عشق آنقدر قدرتمند باشد

که ما را باز هم وصل هم کند…

نمیدانستم او آنقدر میتواند تغییر کند!

نمیدانستم میتواند مثل یک زمستان طولانی

یخبندان به جان زندگیمان بیندازد! نمیدانستم

باغبان، دل لگد کردن گلی که هر روز نوازش

کرده را دارد! نمیدانستم او تا کجا میتواند تبدیل

به کسی شود که انگار برای اولین بار میبینمش!

هیچ چیز طبق حدس و گمانهای من پیش نرفت…

 

من حتی نتوانستم با ناز خود نیاز او را به خروش

بیندازم!

_ ارمغان؟

نگاهش میکنم، عمیق، پر از حرف و طوری که

نتواند پلک بزند…

_ خوبی؟

تا روی زبانم میآید که بگویم در آن دو سال

همدرد نبودیم؟ چطور فکر کردی درد فقط به تو

تحمیل شد!

لبهایم را روی هم میفشارم. ما به اندازهی کافی

نبش قبر کردهایم، بس است.

_ بیا صورتت رو بشور و تا وقتی که غذا آماده

میشه یکم استراحت کن.

 

بازویم را میگیرد، تکان میخورم و بیحرف

دنبالش راه میافتم.

_ بوی غذا اذیتت نمیکنه نه؟ باید خوشحال باشم

که این یکی باگ فعال نشده!

مشخص است میخواهد حواس مرا پرت کند.

موضوعی را عامدانه انتخاب کرده قطعا با خیال

اینکه شاید کمی حال و هوایم عوض شود…

عمیق نفس میکشم. چه اشکالی دارد دل به دلش

بدهم؟

_ بعضی از باگها به مرور فعال میشه، زیاد

خوشحال نباش!

 

نمیخندد ولی لحنش شوخ است.

_ قربونشون برم فکر کنم خیلی شکمو هستن! حتی

از بوی غذا هم خوششون میاد وگرنه هی به دل تو

چنگ میزدن.

فکر به بچهها در لحظه مثل یک نسیم خنک از

روی التهاب جانم عبور میکند. بیاختیار لبخند

میزنم.

_ دیگه چی دربارهی خصوصیاتشون حس

میکنی؟

وارد اتاق خواب میشویم و او مستقیم مرا به

طرف سرویس اتاق هدایت میکند، در همان حال

هم جواب میدهد.

 

_ دیگه اینکه زیادی تنبل و خوابالو هستن! چون

اینقدر راحت با هم کنار نمیاومدن و شکمت و

سفره میکردن!

مقابل روشویی میایستیم و از داخل آینه به

صورتش نگاه میکنم. هر دو لبخند بر لب داریم.

_ به نظرت کدوم یکی اول و چند دقیقه زودتر به

دنیا میاد؟

 

دستش از پشت سر پیش میآید و روی شکمم را

لمس میکند.

لبخندش پررنگ میشود… مثلا اگر بخواهم

توصیفش کنم رنگ سفید به ناگاه نارنجی

میشود… شاد، سرزنده و دلگرم کننده.

_ دختر باباش.

میخندم! هیچ حس بدی در دلم نمانده!

_ تو داری از همین حالا فرق میذاری بینشون!

نباید اینقدر دختر دوست باشی!

 

مرا به سمت خود مایل میکند، تصویرمان در دل

آینه نمایی از یک همآغوشی زیباست… از آنهایی

که عشق را فریاد میکشد.

سرم قفل سینهاش است و چقدر این اختلاف قد هر

چند اندک قشنگ به نظرم میرسد…

در آینه میبینم که سرش پایین میآید و لبخندش

کنار گوشم ثابت میشود.

_ من هر چیزی که تصویر قویتری از تو باشه

رو دوست دارم.

لحظهای چشم از آینه نمیگیرم.

_ از کجا میدونی شبیه من میشه؟

 

موهایم را بو میکشد.

_ میدونم. نسخهی کوچولوی ارمغان خانمه…

لجباز، سرتق، زبون دراز و… مهربون!

در آغوشش سر میچرخانم، بالاخره چشم از آینه

میگیرم و خیره به نمای حقیقی چهرهاش میمانم،

بیهیچ واسطهی غیرحقیقی.

_ پس پسرمون هم قطعا نسخهی کوچولوی آقا

یزدانه… مغرور، تخس، درونگرا و… حامی!

خندان به چشمانم زل زده است. صورتم را جلو

میبرم.

واگویهام درست یک میلیمتری لبهایش است.

 

_ باید بگم منم هر چیزی که تصویری قویتر از

تو باشه رو دیوانهوار دوست دارم…

دستش پشت سرم قرار میگیرد و لبهای او از

لبهای من زرنگتر هستند! و البته کاربلدتر.

بوسهای که من قصد آغازش را داشتهام از جانب

او تحقق پیدا کرده…

انگشتانم زیر تیشرتش میدوند… گرمای پوست

تنش سوزاننده است…

هنوز هم نمیدانم چگونه دو سال بدون هم سر

کردهایم! هنوز هم نمیتوانم باور کنم!

 

 

#تیشرتش به کمکم میآید.

هر دویمان به نفس نفس افتادهایم و من هیچ اعتنایی

به سنگینی قفسهی سینهام ندارم.

تیشرتش که کنار پاهایمان میافتد نوبت میرسد به

لباسهای من…

چشم میبندم و از فاصله گرفتن لبهایمان برای

عمیق نفس کشیدن کمال استفاده را میبرم.

 

قلبم آنقدر تند میزند که میترسم در چنین

لحظهای، وسط این حال خوب یک دفعه بازیاش

بگیرد و خوشی از دلمان بگیرد…

_ میشه آروم باشی دور نفسهات بگردم؟

پلکهایم نصفه و نیمه باز میشوند… پوست تنم را

به پوست تنش میکشم… زیباترین تماس و لمس

عاشقانه به وقت دلتنگی.

_ توی… بغلت؟! مگه میشه؟!

تا بناگوش سرخ شده است… گوشهی لبم را

میبوسد.

_ شلوارت…رو در نمیاری؟

 

صدایم نالان است و او در یک حرکت بغلم میکند.

_ بهتره دوش بگیریم…

امر میکند، طوری که بفهمم هیچ چارهای به جز

انجامش نداریم… طوری که به خاطر بیاورم

وضعیتم را…

ناراضی و بیمیل همراهش زیر دوش میروم…

شلوار لعنتیاش را هنوز به پا دارد!

در آغوشش زیر قطرات آب، خیره به چشمانش

نجوا میکنم.

_ کاش اصلیترین باگی که توی دوران حاملگی

دچارش میشدم بیمیلی نسبت به تو بود… مثلا

 

طوری میشد که حتی از بوی تنت بدم بیاد و نتونم

کنارت بخوابم.

اخم میکند. آب از سر و رویمان میچکد. دو

طرف صورتم را میگیرد و باحرصی آشکار

میگوید.

_ شما بیجا کردی حتی به چنین احتمالی فکر

کنی! من سر این موضوع باگ حاملگی و تغییر

هورمون سرم نمیشه خانم!

 

به خنده میافتم و اخم او غلیظتر میشود.

_ خیلی خب آقا یزدان! شمشیر رو از زیر گلوم

پایین بیار.

مرا به دیوارهی پشت سرم میچسباند و خودش

کامل زیر فشار آب قرار میگیرد.

_ تلافی همهی اینها رو یکجا سرت در میارم،

بعد از زایمان حتی ثانیهای به بخیههات فکر

نمیکنم…

لبخندم دندان نماست و شرورانه.

_ خشن دوست دارم.

 

اخم دارد ولی لبهایش تمایل عجیبی به خندیدن

نشان میدهد! لرزش لبهایش را به جان میخرد

اما اجازه نمیدهد طرحی از لبخند روی صورتش

جای بگیرد.

_ که خشن دوست داری! این حرف رو یادت

میمونه دیگه؟

لپش را دست میگیرم و محکم میکشم، طوری که

صدای “آخش” در بیاید.

_ فعلا از رژیمت لذت ببر تا بعد.

بیشتر از آن حریف خندهای که انگار قصد متلاشی

کردن لبهایش را دارد نمیشود…

 

_ بترس از اون روزی که زمان رژیم گرفتنم به

پایان برسه و بخوام دلی از عزا در بیارم…

دست روی شانهاش میگذارم و به عقب هلش

میدهم.

_ فعلا نشکستن و حفظ کردن رژیمت خیلی

مهمتره.

صدای خندهیمان بلندتر از حد معمول است و او

یک قدم نزدیکتر میشود و به محض خم شدن

زیر دوش، دستانش دو طرف شکم برآمدهام که

بدون لباس بهتر و واضحتر مشخص است قرار

میگیرد.

_ قربونتون برم که نیومده بابایی رو مجبور کردید

یه رژیم وحشتناک و زوری رو مدتهای طولانی

تحمل کنه ولی جون من وقتی اومدید دیگه بیخیال

 

سرویس کردن دهنم بشید، اجازه بدید هر موقع زنم

رو خواستم همون موقع یه لقمهاش کنم.

سرش جلو میآید و لبهایش زیر دوش روی

پوست شکمم ثابت میشود.

همچنان در حال خندیدن هستم… نه غمی هست و

نه حال بدی! دنیای تاریک بیرون فراموشمان شده!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale Hamdi
1 سال قبل

دوستان من می‌خواهم در این سایت رمان بارگذاری کنم میشه لطفا راهنماییم کنید؟
ممنون

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

ثبت نام میکنم ولی اطلاعاتم ذخیره نمیشه و نمیدونم چجوری پست بزارم

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

تقریبا کامله و درحال ویرایشه

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

تلگرامم باز نمیکنه متاسفانه

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

خیلی ممنون
رمانتون هم خیلی زیباست

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x