تاریکی شهرت پارت ۶۱

4.1
(11)

 

_ مگه میشه خوشحال نباشی؟ دیگه هیچی باقی

نمونده از اون شهرت! حتی اگه بخوام هم جایی

توی این سینما ندارم دیگه! من بعد از این فقط یه

مهرهی سوخته برای سینمای ایران هستم!

دهان باز میکند که فورا دستم را جلوی صورتش

نگه میدارم.

دستم میلرزد درست مثل صدایم.

اجازه نمیدهم حتی یک کلمه حرف بزند.

_ میبینی؟! حاصل اون همه سال تلاش، سختی و

بالاخره موفق شدن تهش چه راحت ختم شد به

بدنامی!

 

انگشت اشارهام مقابل پریشانی آشکار چهرهاش

تکان میخورد.

_ قبل از سهیل ملکان… قبل از باربد نظری…

قبل از مردم… قبل از قدم گذاشتن توی این اتاق…

قبل از همه؛ تو رویاهام رو کشتی! تو بودی که

نذاشتی رویاهام رو نفس بکشم… تو من رو درگیر

تاریکی کردی… من رو مریض کردی، گوشه

گیرم کردی و ازم یه زن ضعیف و افسرده

ساختی!

رو بر میگردانم و دور میشوم از او و نگاه

ناباورش…

من باختهام؛ بد هم باختهام!

حس آدمی را دارم که همان لحظهای که به قله

رسیده است؛ بعد از تحمل برف و بورانی

 

وحشتناک وقتی بارها تا پای سقوط کردن پیش

رفته اما تهش بالاخره موفق شده؛ بعدش ولی؛ حتی

وقت نکرده نفسی تازه کند چون دستی بیهوا به

پایین هلش داده است!

قرار نبود این چنین از سینما خط بخورم!

قرار نبود این چنین رویاهایم به آتش کشیده شود و

خاکسترش را باد ببرد!

قرار نبود این چنین به سوگ هر آنچه با چنگ و

دندان بدست آورده بودم بنشینم!

قرار نبود…

 

هنوز زیاد دور نشدهام که بازویم را از پشت سر

بدون هیچ فشاری میگیرد.

متوقفم میکند و آرام میچرخاندم به طرف خود.

نگاهم از چشمانش فراریست و نمیدانم تا کجا

میتوانم بغضم را در گلو حفظ کنم، بدون اینکه

بشکند…

_ وقتی یک نفر رو با کلمات به رگبار میبندی

شجاعت داشته باش بمون و جوابش رو هم گوش

کن!

 

به جز ما هیچکس در آن راهروی نفرین شده

نیست و من با آشفتگی به چشمانش نگاه میکنم.

_ من رویاهات رو کشتم؟ من یا خودخواهیها و

زیادهخواهیهای خودت!

در موقعیت و حالی نیستم که بخواهد تندخویی مرا

با توپ پر تلافی کند!

دستش را کنار میزنم، خودم را عقب میکشم.

هر دو خیره به هم هستیم… هر دو قصد داریم از

دیگری حساب پس بگیریم!

_ من خودخواه بودم یا تو که میخواستی با بچه

زنجیر به پاهام بزنی؟!

 

فکش سفت و سخت میشود.

_ بس کن!

 

 

بغضم آنقدر حجم گرفته است که قادر نیستم بلند

حرف بزنم… قادر نیستم چشم ببندم روی آبروی

باقی نماندهیمان و بر سرش فریاد بکشم.

 

_ نتونستی ببینی زنت داره از خودت هم جلو

میزنه! تو به جای اینکه پر پروازم بشی، بالم رو

چیدی!

اعصابش را به هم ریختهام… او بدتر از من این

روزها تحت فشار است برای همین هم نمیتواند

مدارا کند.

_ آره من رفتم تو سینما با این و اون لاس زدم!

ویسهای من بیرون اومده! د آخه تو اصلا جنبهی

شهرت و معروفیت رو داشتی؟! تا کی میخوای

من رو مقصر بدونی؟!

قلبم مثل یک دستمال کاغذی با فشار کلامش مچاله

میشود.

قلبم چنان تیر میکشد که سوزشش اشک به

چشمانم میآورد.

 

_ یزدان من ته خطم، اصلا دیگه امیدی به زنده

موندن خودم ندارم ولی تو یادت بمونه چطوری از

روی قله هلم دادی پایین! هیچ وقت یادت نره چقدر

خودخواه بودی! همین حالا هم خودخواه هستی!

رو بر میگردانم، پاهایم جان ندارند. عمیق و

پرشتاب نفس میکشم.

صدای قدمهایش را از پشت سر میشنوم و اعتنایی

نمیکنم.

_ بیا یکم اینجا بشین حالت بد میشه.

 

کنارم رسیده است، همقدم با من.

_ همین حالا هم باخودخواهی فقط به فکر بچههات

هستی! نگرانی اتفاقی براشون نیفته! نترس من

مراقبشونم…

دست روی شانهام میگذارد و دوباره اجبار به

ایستادنم میکند.

این بار ابدا نگاهش نمیکنم حتی از گوشهی چشم.

_ منم آدمم ارمغان! چرا فکر میکنی از سنگم و

بدتر داغونم میکنی که نتونم کنترلی روی خشم

 

خودم داشته باشم! چرا کاری میکنی که یه چیزی

از دهنم بیرون بیاد که همون لحظه پشیمون بشم!

خودم را کنار میکشم. بیتوجه به او میروم به

سمت ردیف صندلیهای نزدیکمان قرار گرفته و

نشستنم همزمان است با دست کشیدن روی

چشمانم.

دنبالم میآید و با فاصلهی یک صندلی کنارم

مینشیند.

گلایهام از او زیادی بیمقدمه است وقتی میگویم.

_ آدما دو جا حرف دلشون رو میزنن! یکی زمان

شوخی و خنده یکی هم توی عصبانیت…

سر میچرخانم به طرفش، ناگهانی و غافلگیرانه.

 

سفیدی چشمانش سرخ شده و او هم خوب نیست…

_ قول بده اگه نبودم؛ سد نشی جلوی رویاهای

بچههامون… قول بده راه رفتن دنبال آرزوهاشون

رو بهشون نشون بدی و پشتشون رو خالی نکنی…

اشک روی صورتم روان میشد. بغضم هزارتکه

شده!

_ به هر دوشون جسارت بده برن دنبال

آرزوهاشون… باشه قبول… نذار مثل من به هر

قیمتی برسن به اون رویا، بهشون یاد بده یه

چیزهایی هیچ وقت نباید فدای رسیدن انسانها به

آمال و آرزوهاشون بشه… از راه درست برسن به

اون چیزهایی که میخوان… مثل من نباشن که

تهش همه چیزم رو باختم!

 

 

 

خودش را پیش میکشد، یک صندلی فاصله

میانمان را پر میکند و تا به خود بیایم در بغلش

هستم…

مرا به خود میچسباند و زیر گوشم با صدای

گرفتهای واگویه میکند.

_ آره من خودخواه هستم، حق باتوئه… خودخواهم

که اگه تو نباشی بچهها برام مهم نیستن و نمیدونم

 

چه بلایی سرم میاد! خودخواهم که همیشه به فکر

خودم و قلبم بودم، یه شهر رو به هم میریزم اگه

نباشی…

صدای سیروان در لحظه، هر دویمان را به خود

میآورد…

_ شهردار هم میشینه تو رو نگاه میکنه که شهر

رو براش به هم بریزی! این جملههای چیپ

پیامکی چیه میگی؟! اون همه فیلم بازی کردی و

دیالوگ حفظ کردی؛ دوتا دیالوگ قشنگ یاد

نگرفتی برای همچین وقتایی؟!

از بغل یزدان بیرون میآیم و قبل از اینکه به عقب

بچرخم اشکهایم را پاک میکنم.

_ پاشید جمع کنید خودتون رو برگردیم که کلی

کار داریم! خیر سرتون مسافر هستید و هنوز

 

چمدون هم نبستید بعد راحت اینجا نشستین دل و

قلوه میدید؟ درضمن، مگه من بیکارم که

چندساعته تو ماشین منتظرم گذاشتید! بابا منم کار

و زندگی و دغدغههای خودم رو دارم.

به کمک یزدان از روی صندلی بلند میشوم و او

در همان حال دندان روی هم میساید.

_ نه داداشم تو اتفاقا کار بسیار مهمی تو زندگی

داری! اصلا آفریده شدی برای بازی با اعصاب و

روان ملت!

_ بشکنه این دست که هیچ وقت نمک نداره! کم

لاشهتون رو جمع کردم؟ حالا هم که تبدیل شدم به

رانندهی اختصاصی شما!

 

 

 

کلافه راه میافتم و عصبی غر میزنم.

_ بریم. من حالم خوب نیست.

_ آخی! پشه لگدت کرده؟

یزدان با حرص جلو میآید.

_ تو واقعا درکی از موقعیت اطرافت نداری؟! یه

ذره فقط یه ذره شعور داشته باش!

 

_ تو خوبی!

سیروان به دنبال آن دو کلمه؛ قری به گردنش

میدهد و باتمسخر میگوید.

_ نباشی، شهر رو به هم میریزم! آررره؛

شهرداری هم میشینه نگاه میکنه تو شهر رو به

هم بریزی!

عجیب است که در چنین شرایطی خندهام میگیرد!

_ بیا بریم، حالا وقتی خودت عاشق شدی هوای

شهر و شهرداری و شهروندا رو داشته باش.

کنارم راه میافتد و سینهاش را در جوابم جلو

میدهد.

 

_ پس چی فکر کردی! مگه مثل شما وحشی

هستم!

انگشت اشارهی دست چپش را در هوا تکان

میدهد و فیگورش را حفظ میکند.

_ حقشهروندی، الویت و خط قرمز منه وقتی که

عاشق بشم.

میخندم! انگار نه انگار تا همین چند لحظهی قبل

چیزی به سکته کردنم نمانده بود!

_ تو عاشق هر کی بشی کل اون حقوقشهروندی

رو زیر پا گذاشتی!

 

سیروان میایستد و مشکوک بر میگردد به طرف

یزدان که پشت سرمان است.

_ چرا اون وقت؟

_ چون یه روانی به جامعهی شهروندی تقدیم

میکنی!

_ گفتم که؛ تو خوبی! برو شهر رو به هم بریز

بلکه بیان ببرنت یه مدت بستریت کنن ما هم نفس

راحت بکشیم.

 

 

وسط بحثشان مداخله میکنم و غر میزنم.

_ بریم دیگه! ادامه رو بذارید برای خونه.

یزدان سریع نگاهم میکند.

_ مگه قراره این هم بیاد؟!

جوابش را خود سیروان میدهد.

_ نکنه جدی جدی فکر کردی من رانندهتون

هستم؟!

 

یک قدم پیش میروم، بازوی یزدان را میگیرم و

راهش میدهم.

_ این تا خود فردا هم توانایی کل کل داره! ولش

کن، بذار بیاد ما که چیزی به رفتنمون نمونده

بالاخره خلاص میشیم و اون خونه هم میمونه

برای خودش!

باز هم سیروان در جواب دادن سریع عمل میکند.

_ حروم باشه اون دفاعی که از توی گربه صفت

کردم! باید میذاشتم گوشت و استخونت با هم

خورده بشه!

دست آزادم در هوا برای او که کنارمان رسیده

طوری تکان میخورد که انگار قصد دارم یک

پشهی مزاحم را کنار برانم.

 

_ وظیفهات بود.

_ ببین حتی اونایی که حقوقشهروندی براشون

مهمه هم وقتی بزنه به سرشون؛ تو حال خودشون

نباشن ممکنه شهر رو به هم بریزن! جوری الان با

اون وظیفهام بودی که گفتی منو از حال خودم

خارج کردی که یک قدم تا حمله کردن به شهر

فاصله دارم؛ پس نگو وظیفهام بوده که برم از

میدون آزادی شروع به تخریب شهر کنم تا…

یزدان میان حرفش میپرد.

_ من شکر خوردم گفتم قراره شهر رو به هم

بریزم! بکش بیرون دیگه!

_ از کجات؟ الان کجات دقیقا احساس سنگینی

میکنه؟

 

 

یزدان قصد حمله کردن دارد که نگهاش میدارم.

_ بذار فکش رو پایین بیارم.

_ ولش کن.

سیروان از ما جلو میزند و در همان حال

میگوید.

 

_ زنگ میزنم شهرداری آمارت رو میدما!

یزدان عصبی نفسش را بیرون میفرستد و من به

تماشای دور شدن سیروان ماندهام.

_ به خاطر این بشر هم که شده بر نمیگردیم

ایران. اصلا مهاجرت میکنیم.

_ فکر کردی نمیاد؟ همهی دخترهای اینجا رو

امتحان کرده وقتشه بیاد یه جای جدید اونجا رو هم

آباد کنه!

دست حلقه میکند دور شانهام و مرا به سمت خود

میکشد.

 

_ به جون خودم این بچه حاصل یه شب تا صبح

مستی بابای منه!

خندهام را به زحمت قورت میدهم.

_ حالا اگه من این حرف رو میزدم که خوب بلد

بودی سرزنشم کنی!

صدایش خندان است.

_ تو هم از آب گل آلود خوب ماهی بگیر خب؟

آب دهانم بلافاصله و ناگهانی جمع میشود! سریع

نگاهش میکنم.

_ یزدان…

 

نگاهش که با تردید به چشمانم دوخته میشود

زمزمهوار میگویم.

_ یهوی هوس ماهی کردم! نمیدونم چرا!

 

جا میخورد. به وضوح!

_ شوخی میکنی؟

 

مظلومانه نگاهش میکنم.

همانطور که پیش میرویم ناراحت میگوید.

_ اینجوری میخوای تلافی کنی؟

ناراحتی به نگاه من هم شبیخون میزند.

_ این چه حرفیه که میزنی! من دل اینجور تلافی

کردنها رو دارم؟

_ پس بیخیال شو جون من!

آب دهانم را محکم قورت میدهم. واقعا هوس

کردهام؛ بد هم هوس کردهام.

 

_ نمیشه! مگه خودت نمیگی این دوتا خیلی

شکمو هستن؟ الان برای غذا، هوس ماهی کردن.

من چیکار کنم!

اخم میکند.

_ چرا هوس جگر نمیکنن!

خندهام را رها میکنم.

_ نمیدونم! فعلا هوس ماهی کردن!

چشم غرهای به طرف شکمم میرود و غر میزند.

_ این هم شد زندگی که برای بابایی ساختید؟ شما

که نیومده دهن منو سرویس کردید!

 

 

صدای خندیدنم بلند شده و به گمانم این خاصیت

عشق است! درست وقتی که به نظر میرسد

چیزی نمانده که متنفر شوی، حتی وسط یک بحث

ترسناک باز هم میتواند در کسری از ثانیه دلیل

حال خوبت هنگام بدحالی باشد!

درد و درمان یکیست زمان عاشقی!

یزدان همچنان زیر گوشم دارد به جان من و

فندقها غر میزند و تقریبا رسیدهایم به ماشین.

 

سیروان پشت فرمان منتظرمان است و وقتی هر

دو روی صندلیهای عقب مینشینیم با چشمانی

گرد شده بر میگردد به طرفمان.

_ بقرآن مستقیم میرونم تا میدون آزادی؛ شهر رو

به هم میریزم! مگه من رانندهتون هستم!

غش غش میخندم و یزدان در آغوشم میگیرد.

_ راه بیفت که آهت گیربانم رو گرفته!

_ چطور؟ این دفعه احضار شدید شهرداری؟

_ ارمغان هوس ماهی کرده!

 

چهرهی سیروان در لحظه مثل یک بمب با خنده

میترکد.

_ جون من؟ وای!

لب میگزم صدای خندهام بلند نشود.

یزدان عصبی میغرد.

_ زهرمار! راه بیفت بریم خونه همونجا غذا رو

سفارش بدیم.

 

 

 

سیروان که حسابی شارژ شده است و سر کیف

آمده بیاعتراض بر میگردد استارت میزند.

_ تویی که به خاطرش یه شهر رو میتونی به هم

بریزی پس چشمت کور، پیچیدن بوی ماهی تو

خونه رو هم باید تحمل کنی!

شانههایم از شدت خندهی بیصدایم به لرزه افتاده و

سیروان حین در آمدن از جا پارکش ادامه میدهد.

_ یه جوری خربزه خوردی که سگ لرزش ممکنه

تو رو دچار تشنج کنه!

 

یزدان جوابی نمیدهد و تنها زیر گوش من طوری

که فقط خودم بشنوم پچ میزند.

_ بعدش که افتادم روی دستت خودت تیمارم کن.

خب؟

سرم را تکیه میدهم به کتفش و نگاهم را میدوزم

به چشمانش.

_ عجیبه! تو از قله پرتم کردی پایین و من از قبل

بیشتر عاشقتم!

اخم میکند. تن صدایم مثل خودش کم بوده است.

نگاه میدزدم از دلخوری چشمانش و او هم ترجیح

میدهد جوابم را ندهد!

 

کاش در آن راهرو هم کمی مدارا و صبوری

میکرد…

اما شاید هم حق دارد! او هم زخم کلمات مرا

نمیتواند تحمل کند؛ مهم این است که تهش خودمان

برای زخمها؛ مرهم هستیم…

***

 

نم موهایم را میگیرم و حوله را میاندازم گوشهای

از تخت.

یزدان به شدت از این کار بدش میآید؛ هر زمان

بیتوجه به خیس شدن تخت چنین کاری انجام

دادهام حسابی به جانم غر زده است.

به خیالم؛ به او که احتمالا اگر سر برسد و ببیند

حولهی خیسم را انداختهام گوشهی تخت قطعا

ملامتم خواهد کرد، لبخند میزنم.

گرسنگی اجازه نمیدهد بمانم و از سشوار استفاده

کنم؛ دست میکشم روی شکمم و حین قدم برداشتن

زیرلب میگویم.

 

_ لطفا دیگه هوس ماهی نکنید! بابایی آلرژی بدی

نسبت به این غذا داره…

لبخندم رنگ گرفته است… رنگی به زیبایی

جنگل؛ سبز و پر از حس زندگی.

در اتاق خواب را پشت سرم میبندم و آرام پیش

میروم.

در عین حال؛ کاملا غیرارادی روی شکمم را

نوازش میکنم.

به دنبال یزدان چشم میچرخانم و هیچ گوشهای از

خانه نمیبینمش؛ راهم را کج میکنم به طرف

آشپزخانه و سکوت ممتد فضا آن هم وقتی که

میدانم سیروان حضور دارد عجیب است! زیادی

عجیب…

 

وارد آشپزخانه که میشوم فقط سیروان را میبینم!

نشسته پشت میز و خیره است به ظرفهای بسته

بندی غذا که پیش رویش قرار دارد!

که آرامش زندگیام پیوسته زیر پای

آدمها لگد میشود؛ نگرانی دیگر بخشی از وجودم

شده است!

 

لبخندم دیگر سبز نیست… بلکه میتواند شبیه باشد

به جنگلی آتش گرفته.

_ چی شده؟! یزدان کجاست!

کمی عقبتر ایستادهام؛ بدون اینکه قدم از قدم

بردارم آمادهام برای برگشتن به سالن! نمیدانم چرا

ولی در فضایی که خبری از یزدان نیست تاب

نمیآورم.

سیروان بلافاصله بر میگردد و نگاهم میکند،

لبهایش از دو طرف کش میآید!

لبخندش فیک است، فهمیدنش اصلا سخت نیست،

اصلا!

 

_ چیزی نشده! بیا که به موقع رسیدی، غذا رو

خیلی وقت نیست آوردن.

به رویش اخم میکنم.

_ یزدان کجاست؟

از روی صندلی بلند میشود، خودش را سرگرم

چیدن میز نشان میدهد!

_ خیال کردی میمونه ماهی خوردن ما رو نگاه

میکنه تا هی بالا بیاره و حالمون رو به هم بزنه؟!

بیهیچ حرف اضافهتری رو بر میگردانم،

نمیخواهم مثل احمقها بایستم و یک درصد هم

احتمال دهم میتوانم جواب درستی از سیروان

بگیرم!

 

_ کجا میری! ارمغان؟

اعتنایی نمیکنم و سریعتر قدم بر میدارم.

 

_ بابا تو چرا مثل فنر میمونی! یهو میپری هوا!

 

گوشی تلفن را بر میدارم و در حالی که شماره

میگیرم با حرصی غیرقابل کنترل؛ گوشه لبم را

میجوم.

_ به یزدان زنگ میزنی؟ الان چرا فاز گرفتی

جواب منو نمیدی!

عصبی نگاهش میکنم. دست به سینه مقابلم ایستاده

و خونسرد زل زده است به صورتم!

_ یاد بگیر به سوال آدمها درست جواب بده.

نفسش را فوت میکند و تا دهان باز میکند چیزی

بگوید با شنیدن “الو” گفتن یزدان فورا میگویم.

_ بیخبر تو این ساعت کجا گذاشتی رفتی!

 

سیروان لبهایش را روی هم میفشارد و برایم

شانه بالا میاندازد.

_ جایی کار دارم قربونت برم؛ وقتی برگشتم

صحبت میکنیم.

چشم از چهرهی خونسرد و بیتفاوت سیروان

میگیرم؛ چند قدمی از او دور میشوم و در جواب

یزدان همانطور بدخلق میگویم.

_ وقتی رسیدیم خونه و من رفتم دوش بگیرم هیچ

خبری نبود! قرار نبود جایی بری!

 

 

هر چقدر که من ناآرام و عصبی هستم، او آرام و

صبور حرف میزند.

_ شما اول اون شمشیری که گذاشتی روی گلوی

من رو بیار پایین خوشگلم؛ دلیلی نداره اینقدر

عصبانی باشی! اومدم کارهای رفتنمون رو اوکی

کنم.

_ عصبانی نیستم! نگران شدم.

_ قربونت برم؛ ببخش اگه نگرانت کردم.

 

با غیظ سر میچرخانم به طرف سیروان که

همچنان نگاهش به من است و دندان روی هم

میسایم.

_ پس این چی میگه!

_ کی؟ سیروان؟!

بدون اینکه جواب سوالش را بدهم میگویم.

_ گرسنه نمون، خب؟

_ باشه عزیزم، بیرون یه چیزی میخورم. کارم

شاید چندساعتی طول بکشه نگران نشو.

_ مراقب خودت باش.

 

_ چشم خوشگلم؛ مراقب خودت و جفت

فندقهامون باش.

بیاختیار لبخند میزنم که ابروی چپ سیروان بالا

میپرد.

تماس را ولی قطع که میکنم دستانش را از دو

طرف به کمر میزند و حالت یک شخص طلبکار

را به خود میگیرد.

 

گوشی تلفن را بر می گردانم روی دستگاهش و

چپ چپ نگاهش میکنم.

_ میمیری درست جواب آدم رو بدی؟

چشمانش را ریز میکند، درست مانند کسی که در

تلاش است بهتر ببیند!

_ بلیت و سفر بهونهش بود؛ قبل از اینکه غذا بیاد

جیم زد. نبودی قیافهش و موقعی که غذا رو

سفارش میدادم ببینی!

از کنارش میگذرم و بر میگردم به آشپزخانه.

_ بد تو فکر بودی! ناراحت رفتن ما هستی و

اینکه قراره دستت از زندگیمون کوتاه بمونه؟

 

موهایی که هنوز نم دارند را پشت گوشهایم

میزنم و دیگر تاب گرسنه ماندن ندارم.

پشت میز مینشینم و شروع میکنم به باز کردن

سلفون غذاها.

_ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. به خاطر زندگی پر

حاشیهی شما دو نفر من خیلی وقته از پلنهام جا

موندم!

مقابلم مینشیند و من تمام تمرکزم روی غذا است.

_ وای دهنم آب افتاده! از کی اینقدر عاشق ماهی

بودم و خبر نداشتم!

 

سیروان به خنده میافتد و من حتی توجهای به

قاشق و چنگال خود ندارم! با دست مشغول تکه

کردن سهم ماهیام میشوم!

_ زن حامله واقعا ترسناکه.

با دهان پر و وسط با لذت جویدنم؛ میگویم.

_ تازه من بد ویار نیستم.

 

 

_ تو هر زمینهای که خدا یکی محکم توی سر اون

اخوی بدبخت ما کوبیده ولی انگار تو این مورد

خواسته یه حالی بهش داده باشه!

خندهام گرفته است اما نمیخواهم با خندیدن

پرروتر شود.

_ منظورت چیه که تو هر زمینهای خدا کوبیده

توی سر یزدان؟ از نظر تو شامل ازدواجش با منم

میشه؟

بطری نوشابه را بر میدارد و در حال باز کردن

سر آن با خونسردی میگوید.

_ ازدواجش با تو که حکم اون سیخهای داغ

جهنمی رو داره؛ همونا که تا اندرون آدم رو

میسوزونه و شاید حتی جر بده!

 

حرصم را در آورده است و بدتر از آن مقاومتم در

برابر نخندیدن هر لحظه امکان دارد بشکند!

_ بذار وقتی برگشت بهش میگم چقدر بیادب و

بیشعوری و چطوری باهام حرف زدی؛ اون وقت

خودش با سیخ داغ به خدمتت میرسه.

_ خیر نمیبینی اگه بخوای رابطه قشنگ من و

برادرم رو قهوهای کنی.

آخرین کلمه را که میگوید نوشابه را با همان

بطری سر میکشد که صدای جیغم بلند میشود.

دستپاچه میشود و سریع بطری را پایین میآورد.

 

نوشابه به خاطر حرکت ناگهانیاش از دو طرف

دهانش سر ریز میشود و قسمتی از لباسش را هم

کثیف میکند.

_ اینجوری میخوری فکر نمیکنی منم قراره

نوشابه بخورم!

_ اینجوری که جیغ کشیدی فکر کردم جفت

همتیمیهام سقط شدن! به خاطر یه نوشابه گلوی

خودت رو جر دادی؟!

از اون نوشابه بخورم؟

_ ضرر داره برای زن حامله اصلا نباید بخوری.

مشکوک نگاهش میکنم. هر دو دست از غذا

خوردن کشیدهایم.

_ این یکی هم مثل اون اطلاعاتت دربارهی

ماههای اول بارداریه دیگه؟

_ ببین چه گندی به هیکلم خورد! نمیتونم عفت

کلام داشته باشم!

_ چه گندی خورده؟! دو قطره نوشابهاس!

 

تیز نگاهم میکند.

_ چی میکشه از دست تو یزدان! خدا چه صبری

توی دلش کاشته!

ابروهایم را بیشتر در هم میکشم مبادا بخندم.

_ داری باعث میشی ویار نوشابه پیدا کنم و

جناب عالی مجبور بشی بری بخری!

به خنده میافتد. خیلی راحت خودداریاش در

برابر نخندیدن شکست خورده است.

_ مامانم هر چی دربارهات میگه حق داره.

من هم شکست میخورم! صدای خندهام بلند

میشود!

 

_ اصلا بیا توافق کنیم که جفتمون برای یزدان

حکم سیخ داغ رو داریم.

_ نه دیگه وقتی حرف از من و تو با هم توی

زندگی یزدان میشه دیگه نمیشه به سیخ داغ

تعبیر کرد! چیزی شبیه به گرز رستم در…

فورا و با خنده میپرم میان حرفش.

_ باشه فهمیدم.

_ یعنی نیاز نداری بیشتر توضیح بدم و مسئله

گرز رستم رو برات باز کنم که بدونی دقیقا چه

بلایی با اون گرز میتونه بر سر شوهرت بیاد؟

 

 

 

صدای خندهی هر دویمان بلند شده. از همین حالا

خوب میدانم که دلم برایش تنگ میشود؛ او

همیشه مثل یک برادر، مثل یک رفیق و حامی

کنارم بوده است… کنارمان بوده است.

نمیتوانم احساساتم را پنهان نگه دارم، به پررو

شدنش فکر نمیکنم و همان طور خندان میگویم.

_ کاش تو هم همراهمون میاومدی.

 

از شدت خندهاش کم نمیشود اما جفت ابروهایش

بالا میپرد.

_ چی شد؟ به همین زودی فهمیدی بدون حضور

نورانی من زندگیتون فلج میشه؟ چند دقیقه پیش

نظرت چیز دیگهای نبود؟

_ خودت و لوس نکن. واقعا دلم تنگ میشه برات

دیونه.

_ خراب این حجم از احساساتت هستم کیوتی.

چقدر صدای خندههایم به گوشم ناآشناست! چند

وقت است این چنین از ته دل نخندیدهام؟!

_ با دخترهای اون ور حال نمیکنم وگرنه فرصت

رو از دست نمیدادم.

 

_ ترجیح میدی بمونی سر مزرعه و به مرغهای

عزیزت آب و دونه بدی؟

از خنده نفسش بند آمده. من هم!

_ خدا رو چه دیدی شاید بالاخره راضی بشم بقیه

مرغها رو رد کنم برن و تمرکزم رو بذارم واسه

قدقد فقط یه مرغ.

_ و جیک جیک جوجههای همون مرغ؟

_ رسما داره باورم میشه یه مزرعه دارم!

خندههایم انتهایی ندارد. در روزهایی که حتی

دلخور از خانوادهی خود با قلبی هزار تکه شده به

جبر عذابهای تحمیلی؛ بغض و اشک همدم

 

شدهاند برایم، حالا چقدر زیبا فارغ از غم میتوانم

بخندم!

_ بیا یه لیوان آب بخور تا تشنج نکردی بیفتی

روی دستم!

نفسم از شدت خنده تند شده و بلافاصله لیوان آب

را از سیروان میگیرم.

 

خودش هم دوباره نوشابه را با بطری سر میکشد.

 

حالم که جا میآید، خندهام که به لبخندی دندان نما

تبدیل میشود بی درنگ میگویم.

_ برای همه چیز ممنونم ازت.

با تعجب نگاهم میکند و بطری نوشابه را پایین

میآورد.

_ یادم نمیره چقدر پشتم بودی. تو بیشتر از هر

کسی با وجود همهی پیش آمدها کنارم بودی…

باورم کردی… همیشه دلم میخواست چنین

ارتباطی رو با اردوان داشته باشم ولی هیچ وقت

نشد خیلی با هم صمیمی باشیم… تو بعد از

ازدواجم با یزدان؛ توی این سالها همون برادری

بودی برام که همیشه آرزو داشتم… رفاقت کردی

باهام… تو خانوادهای که من رو به جز یزدان

 

کسی نخواست، حمایتم کردی… ممنونم ازت

سیروان.

از لبخندم اثری نمانده و از خندهی او هم.

نمیدانم متوجهی بغضم شده است یا نه؛ چندان

اهمیتی هم برایم ندارد. مهم حرفهایی بودهاند که

کامل بر زبان آوردهام.

انتظار دارم مثل همیشه جوابم را با شوخی و

لودگی مختص به خودش بدهد؛ بگوید چرا

سناریوی یک فیلم هندی را برایش تصویرسازی

کردهام ولی او با جدیتی که خیلی کم گریبانش را

میگیرد نگاهم میکند و به حرف میآید.

_ هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز بتونم درک کنم

خواهر داشتن چه حسی داره؛ فکر نمیکردم یه

روز بیاد که عروسمون اینقدر عزیز بشه برام. تو

بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی خوبی ارمغان؛

 

قلبت تمیزه و اعتراف میکنم دلم میخواد یه روز

اگه قراره رابطهای برام جدی بشه اون دختر شبیه

تو خوشقلب و مهربون باشه.

خیره به چشمانش پلک میزنم و کم مانده است

اشکم در بیاد که فورا کف دستانش را به هم

میکوبد.

_ خیلی خب! بغض نکن کیوتی، غذات رو بخور

از دهن افتاد.

لبخندم یک گریهی خیالی و غمگین است…

اشکهایم در قالب یک لبخند ظاهر شدهاند.

دوقلوها با داشتن چنین عمویی خیلی خوشبخت

هستند… اگر اجابت دعای زن باردار حقیقت داشته

باشد با تمام قلبم آرزو دارم او هم عشق حقیقی را

تجربه کند… برسد آن روزی که رابطههای

 

بیسرانجام و کوتاه مدتش جایشان را بدهند به یک

رابطهی روشن و عاشقانه…

 

_ ساکت شدی!

_ داشتم برات دعا میکردم.

سریع جوابش را دادهام و او حالا دارد مشکوک

نگاهم میکند.

 

_ بسم الله! چه خوابی برام دیدی؟ این حجم از

مهربون شدن تو ترسناکه.

لبخندم دارد اشکهایش را پاک میکند تا واقعی

بخندد.

_ دعا کردم عاشق بشی.

جا میخورد و چشمانش درشتتر از حد معمول

میشود.

_ چه غلطا! این دعاس یا نفرین؟!

_ خسته نشدی از این وضعیت؟

 

_ کدوم وضعیت! زندگی مجردی مگه نارضایتی

هم میتونه داشته باشه!

_ آخرش که چی؟ تا کی با این دختر و اون دختر

میخوای سر کنی؟ اگه تنوع طلب بشی دیگه

نمیتونی یه رابطهی جدی و همیشگی داشته باشی.

خونسرد مشغول خوردن باقی مانده غذایش میشود

و با دهان پر میگوید.

_ متاسفانه کار از کار گذشته! چون تبدیل شدم به

یه تنوع طلب جنتلمن.

خندهام میگیرد و پنهان کردنش کار سخت است.

_ ولی من برات دعا کردم. شنیدم که میگن دعای

زن باردار حتما اجابت میشه.

 

 

 

با اخمی ساختگی نگاهم میکند.

_ پس نفرینم کردی!

_ یعنی عاشق شدنت چه شکلی میتونه باشه؟

خندهاش گرفته است.

 

_ چرا غذات رو نمیخوری؟

اجازه نمیدهم بحث را عوض کند.

_ جدی سیروان خیلی دلم میخواد نسخه عاشقت

رو ببینم.

نمیتواند نخندد و دست از خوردن میکشد.

_ نسخه عاشق اخوی خاکستر شدهمو دیدی از

سرت هم زیاده، ما همون یه الاغ رو تو خانواده

داشتیم کیوتی.

دوباره و آسان به خنده افتادهام.

_ بالاخره خون همون الاغ توی بدن تو هم جریان

داره! خواهیم دید.

 

چشم میدوزد به پشت سرم و خندهاش جایش را

میدهد به لبخندی خبیثانه!

_ خوشحالم که خودش اینجاست! یزدان جون؛

داداش شنیدی چی گفت دربارهات؟

سریع و شتاب زده به عقب بر میگردم؛ با ندیدن

یزدان و شلیک صدای خندهی سیروان به خوبی

متوجه میشوم سر کارم گذاشته است.

اخم کرده به طرفش میچرخم.

_ ترسیدی سر رسیده باشه و به ارادت عجیب تو

نسبت به خودش کاملا پی پرده باشه؟

باحرص میگویم.

 

_ تا حالا کسی بهت گفته چقدر میتونی اعصاب

خردکن باشی؟

تند سر تکان میدهد.

_ زیاد!

لعنتی! کنارش نمیشود نخندید!

***

 

 

سیروان یکساعتیست که رفته و تنها ماندهام.

چندین بار به یزدان زنگ زدهام و هر بار خاموش

بودن موبایلش، اضطرابم را بیشتر کرده است.

تا قبل از رفتن سیروان؛ غم را به راحتی فراموش

کرده و بارها از ته دل خندیده بودم!

اما حالا… در تنهایی و فضای نیمه تاریک خانه،

غم دوباره سر و کلهاش پیدا شده!

 

کاش هیچ کاری برای سیروان پیش نمیآمد…

کاش قبل از آمدن یزدان جایی نمیرفت… کاش

تنها نمیماندم.

عمیق نفس میکشم. نفسم میسوزد.

چقدر تنها شدهام…

چقدر دلم هوای سوگند را کرده است حتی وقتی

بوی گند خیانتش زیر دماغم مانده…

چقدر دلم هوای خانوادهام را کرده است حتی وقتی

قلبم از جفایشان مچاله مانده…

نمیخواهم گریه کنم اما بغض چنگ انداخته بیخ

گلویم. پلک میزنم و اولین قطرهی اشک بیش از

حد درشت و سریع است.

 

چیزی نمانده زیر گریه بزنم و صدای هق هقهایم

بلند شود که در سالن باز میشود و از دل

تاریکیها به ناگاه بیرون کشیده میشوم.

_ ارمغانم؟ کجایی عزیزم؟

گوشهای که در خود مچاله روی مبل نشستهام در

تیررس نگاهش نیست. سریع روی صورتم دست

میکشم، ردی از اشک روی پوستم باقی نمیگذارم

و آهسته بلند میشوم.

_ اینجام.

کاملا داخل آمده و پشتش به من است که با شنیدن

صدای خش افتادهام سرش برای چرخیدن به چپ

شتاب میگیرد.

 

بر میگردد و چند لحظه از همان فاصلهی کوتاه

میانمان نگاهم میکند.

 

گامی پیش میآید و خیره به چشمانم اخم میکند.

_ گریه کردی؟!

 

گام بعدی را برای برداشتن فاصله، من جلو

میروم. گامی بلند و مطمئن.

میرسم به آغوشش، به عطر تنش.

فقط او برایم مانده.

سر روی سینهاش که میگذارم دستانش بیحرف

دور کمرم حلقه میشود.

_ دیر کردی!

صدایش نزدیک گوشم است.

_ معذرت میخوام. کارم بیشتر از چیزی که فکر

میکردم طول کشید.

_ گوشیت خاموش بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x