تاریکی شهرت پارت ۶۲

3.9
(17)

تاریکی شهرت:

_ شارژ تموم کرد و خاموش شد.

ساکت میشوم. در حلقهی دستانش، پناه گرفته در

آغوشش، بیحرکت میمانم که روی موهایم را

میبوسد.

_ برو لباس بپوش.

گیج سرم را عقب میآورم، چشمانش مقابل چشمانم

قرار میگیرد. چشمانش چراغانیست!

_ چرا؟!

لبخندش هم یک خندهی آشکار در پس خود مخفی

دارد!

_ میشه نپرسی؟

 

بیحوصله شدهام. صبری برایم نمانده و از همه

بدتر هر روز حساستر میشوم.

در داغانترین وضعیت روحی هستم که یک انسان

میتواند تجربه کند ولی با وجود همهی اینها دلم

نمیخواهد ناراحتش کنم.

 

 

 

 

نمیگویم من دیگر آدم این طور مسخره بازیها

نیستم و همین حالا بیخیال سورپرایز و هر چیز

دیگری کامل تعریف کن کجا میخواهیم برویم.

تنها سر تکان میدهم و از آغوشش به اجبار

فاصله میگیرم. بیمیل به اتاق خواب میروم و

هر چه دم دستم میآید را بیفکر تن میکنم؛ بدون

اینکه نگران باشم استایلم مشکلی داشته باشد و

رنگهای انتخابی هارمونی با هم نداشته باشد!

از آن ارمغانی که میشناختم هیچ نمانده است به

جز مترسکی که فقط چهرهای شکسته و نگاهی

خاموش از ارمغان را با خود به یدک میکشد!

خودم را نمیشناسم دیگر… خودم را در این قصه

گم کردهام!

 

به سالن که بر میگردم یزدان کنار در باز سالن به

انتظارم ایستاده.

لبخندش ابدا کمرنگ نشده است حتی رنگ بیشتری

هم به خود گرفته!

_ تازگیها سریع آماده میشی!

شاید چون فهمیدهام مترسکها هر چه تن کنند هیچ

از بیروحی و پوچی ماهیت اصلیشان کم

نمیشود و برای همین هم وسواسی برای انتخاب

لباس ندارم… شاید چون تازگیها کلاغها به

مترسک رحم نکردهاند!

به آن جسم بیروح و پوشالی… به آن جسم زنده

نمای تصنعی؛ کلاغهای سیاه رحم نکردهاند!

در یک لحظه دسته دسته به طرف مترسک حمله

کردهاند! بیچاره مترسک!

 

_ ارمغانم؟

به صورتش نگاه میکنن و از خودم بدم میآید که

باعث شدهام لبخندش بمیرد…

کف دست راستش را یک طرف صورتم میگذارد

و نوازشم میکند.

_ به چیزی فکر نکن.

مگر میشود فکر نکرد!

مگر میشود درگیر مرگ باشی و نترسی؟

مگر میشود اسیر آتش باشی و به روی خودت

نیاوری؟

به ولله که نمیشود!

 

یک جایی از زندگی؛ وقتی برسی به سر شدنی

عمیق که تمام جانت بیحس شده باشد دیگر هرگز

حرف زدن آرامت نمیکند!

درددل کردن هیچ تاثیری نمیتواند برای حال

نابسامانت داشته باشد.

اصلا؛ کلمهای در دنیایت زنده نمیماند که معنایش

تسکین دردت بشود!

سر شدهام… سر کردهاند مرا؛ آنقدر که وقتی

یزدان “میم” مالکیت میچسباند به نون اسمم، قلبم

به رسم گذشته درگیر کمترین هیجانی نمیشود!

 

 

نمیگویم من دیگر آدم این طور مسخره بازیها

نیستم و همین حالا بیخیال سورپرایز و هر چیز

دیگری کامل تعریف کن کجا میخواهیم برویم.

تنها سر تکان میدهم و از آغوشش به اجبار

فاصله میگیرم. بیمیل به اتاق خواب میروم و

هر چه دم دستم میآید را بیفکر تن میکنم؛ بدون

اینکه نگران باشم استایلم مشکلی داشته باشد و

رنگهای انتخابی هارمونی با هم نداشته باشد!

از آن ارمغانی که میشناختم هیچ نمانده است به

جز مترسکی که فقط چهرهای شکسته و نگاهی

خاموش از ارمغان را با خود به یدک میکشد!

 

خودم را نمیشناسم دیگر… خودم را در این قصه

گم کردهام!

به سالن که بر میگردم یزدان کنار در باز سالن به

انتظارم ایستاده.

لبخندش ابدا کمرنگ نشده است حتی رنگ بیشتری

هم به خود گرفته!

_ تازگیها سریع آماده میشی!

شاید چون فهمیدهام مترسکها هر چه تن کنند هیچ

از بیروحی و پوچی ماهیت اصلیشان کم

نمیشود و برای همین هم وسواسی برای انتخاب

لباس ندارم… شاید چون تازگیها کلاغها به

مترسک رحم نکردهاند!

به آن جسم بیروح و پوشالی… به آن جسم زنده

نمای تصنعی؛ کلاغهای سیاه رحم نکردهاند!

 

در یک لحظه دسته دسته به طرف مترسک حمله

کردهاند! بیچاره مترسک!

_ ارمغانم؟

به صورتش نگاه میکنن و از خودم بدم میآید که

باعث شدهام لبخندش بمیرد…

کف دست راستش را یک طرف صورتم میگذارد

و نوازشم میکند.

_ به چیزی فکر نکن.

مگر میشود فکر نکرد!

مگر میشود درگیر مرگ باشی و نترسی؟

 

مگر میشود اسیر آتش باشی و به روی خودت

نیاوری؟

به ولله که نمیشود!

یک جایی از زندگی؛ وقتی برسی به سر شدنی

عمیق که تمام جانت بیحس شده باشد دیگر هرگز

حرف زدن آرامت نمیکند!

درددل کردن هیچ تاثیری نمیتواند برای حال

نابسامانت داشته باشد.

اصلا؛ کلمهای در دنیایت زنده نمیماند که معنایش

تسکین دردت بشود!

سر شدهام… سر کردهاند مرا؛ آنقدر که وقتی

یزدان “میم” مالکیت میچسباند به نون اسمم، قلبم

به رسم گذشته درگیر کمترین هیجانی نمیشود

 

 

 

_ اینطوری نباش!

نگاهم به چشمانش است. آن چراغ؛ آسان وسط

مردمکهایش خاموش شده! بهتر است بگویم من

خاموشش کردهام…

حالا چه باید بگویم؟

گفته است “اینطوری نباش” و انگار من دلم

میخواهد شبیه سازی از یک مترسک زشت باشم!

 

_ بریم؟

سکوتم را با یک کلمهی بیربط شکستهام و او هم

به روی خود نمیآورد.

خم میشود، کوتاه گوشهی لبم را میبوسد و دستم

را میگیرد.

_ بزن بریم.

دنبالش راه میافتم. نمیدانم قصد دارد کجا ببرد

مرا و چیزی هم نمیپرسم. چه اشکالی دارد یکی

از ما هنوز هم بجنگد برای حال خوب؟ برای از

َسر گرفتن این زندگی؟

در ماشین را برایم باز میکند، آنقدر غرق شدهام

میان افکارم که فراموشم میشود تشکر کنم.

 

خودش در را میبندد و وقتی میآید پشت فرمان

قرار میگیرد، لبخند دوباره مهمان لبهایش شده.

استارت میزند اما قبل از حرکت خم میشود به

طرفم.

به نیم رخش خیره میمانم و او موقعیت صندلیام

را تنظیم میکند، کمربند ایمنی را برایم میبندد و

دوباره دستم را میگیرد.

نگاهم چرخیده است پی چشمانش. همدیگر را چند

لحظهای در سکوت تماشا میکنیم و او عاقبت

بدون اینکه حرفی زده باشد ماشین را به حرکت

در میآورد؛ در حالی که دستم را در دستش نگه

داشته.

نمیدانم چقدر میگذرد که سکوت کش آمدهی

میانمان با صدای حیران من میشکند.

 

_ داری میری سمت شمال!

 

 

سوال نپرسیدهام چون از مسیر انتخابیاش شکی

باقی نمانده.

نیم نگاهی به صورتم میاندازد و فقط به رویم

لبخند میزند!

 

حواسش باز هم جمع رانندگیاش میشود و من

منزجر به جاده زل میزنم.

من از شمال بیزار هستم… از شمال که انگار تاابد

برای ما نفرین شده است… چیزهای زیادی را آنجا

از دست دادهام…

لبهایم را محکم روی هم فشار میدهم مبادا

اعتراض کنم به این رفتن ناگهانی؛ غافلگیرانه و

بیبرنامه.

انتظار سخت است ولی میخواهم منتظر بمانم

برای سر در آوردن از هدفش.

این شمال رفتن شبانه و هماهنگ نشده با من، در

عین حال که عجیب است، به هیچ وجه خوشایندم

هم نیست.

 

دستم هنوز هم در دستش است… سخت نیست

برایم فهمیدن اینکه او میخواهد این گره تا رسیدن

به مقصد باز نشود.

لحظهای به نیم رخش نگاه میکنم. اولین باری که

به خود اعتراف کردم عاشقش شدهام یک شبانه

روز نخوابیده بودم تا برسم به چنین اعترافی.

ساعتها دست و پا زده بودم میان دل دل

کردنهایم تا بالاخره تن دهم به چنین اعترافی.

چشم از نیم رخش میگیرم. از او که هرگز

نتوانستم نفرت را جایگزین عشقش کنم.

 

آن فصل جدید از زندگیام که کنار او شروع شد…

عاشقانه شروع شد… عاشقانه و با حس خوشبختی

شروع شد؛ قرار نبود در فصلهای بعدی خود

برسد به تاریکی…

بیاختیار دعا میکنم حالا که فقط او برایم مانده تا

مرهم زخم و دلیل دوام آوردن من به هنگام غم

این روزهایم باشد؛ حالا که فقط او را دارم تا به

آغوشش پناه ببرم، تا سر روی شانهاش بگذارم و

آرام بگیرم با نوازشهایش، امیدوارم که بماند

برایم…

اگر او را هم از دست بدهم، نمیدانم چه بر سرم

میآید.

 

فکرش هم میتواند نفس در سینهام گره بزند…

فکرش هم میتواند مرا دچار تبی سوزان کند…

فکرش هم میتواند قلبم را به تشنج بیندازد…

من حتی نمیتوانم به از دست دادن یزدان آن هم

در روزهایی که هیچکس کنارم نمانده فکر کنم چه

رسد به تحقق چنین کابوسی!

اگر نباشد… اگر تنهاتر شوم؛ بیکستر شوم،

مترسکی هستم که توسط کلاغها و شاید هم

کرکسها تکه تکه میشود.

از من چیزی باقی نمیماند…

بدون او؛ ُمردن، رویایی میشود برایم که در تاب

بغل گرفتنش میافتم!

 

***

 

حالم؛ حال فردی را فریاد میکشد که با گریه به

خنده افتاده است! حال فردی که لحظهی آخر؛ قبل

از اینکه صندلی از زیر پایش به وقت اعدام کنار

 

برود بخشیده شده است! حال فردی که عاقبت؛

خلاصی پیدا کرده است از یک درد لاعلاج!

حالم… حال عروسی است که با عشق به داماد

ایستاده کنار خود خیره مانده!

حالم؛ تعبیر عمیقی از حال خوش است و تیغ از

روی گلویم کنار رفته… زخمها انگار که التیام پیدا

کردهاند و نور درست وسط تاریکی تابیده!

_ سالگرد ازدواجمون مبارک ارمغان قصهی

عشق زندگیم.

دستانش روی شانههایم سنگر گرفتهاند و خودش

ایستاده است پشت سرم.

ناباورم! هنوز هم!

 

از لحظهای که با پیچیدن در جادهای که شوکهام

کرد ترجیح داد باز هم هیچ توضیحی ندهد تا همین

حالا که با حیرت از ماشین بیرون آمدهام؛ توان

باور ندارم!

_ دوباره ساختمش تا خاطرههای قشنگتری

داخلش بسازیم. دوباره ساختمش تا هدیهی نهمین

سالگرد این عشق برای تو باشه.

کلبهای که در اولین سالگرد ازدواجمان از او هدیه

گرفتم و بیرحمانه در شعلههای آتش سوخت حالا

در نمایی زیباتر از قبل مقابل چشمانم است!

دستانش آرام به جلو و در کلبه هدایتم میکند.

نه اینکه نخواهم حرف بزنم؛ نه اینکه سکوت

ترجیحام باشد… نه! خودم را دانشآموزی میبینم

 

که برای اولین بار قرار است کلمات را بشناسد و

با معنایشان برای جمله سازی آشنا شود!

ذهنم یک دست سفید است، مثل یک پیست سرتاسر

پوشیده از برف! با واژهها غریبه هستم!

پر از حرفم اما لبهایم بسته ماندهاند!

کلمات را نمیشناسم! نمیدانم چندتایشان میتوانند

با قرار گرفتن کنار یکدیگر جملهای بسازند که

بیان کاملی از حالم؛ از شعفم، از هیجانم و شادیام

باشد.

در کلبه باز میشود. یزدان حالا کنارم ایستاده

است. شانه به شانهام.

دیگر یک نفرمان جلوتر قرار ندارد؛ دیگر یک

نفرمان چند قدم عقبتر نیست، دیگر یک نفرمان

در سایه نایستاده.

 

اکنون؛ در این لحظه هر دو همقدم هستیم.

سر میچرخانم، نگاهم پروانهای است رقصان که

پر میکشد روی چشمانش… روی آرامش

چشمانش… روی آرامش پرخاطرهی چشمانش.

 

لبخند میزند او که نوازش کرده است تن زخمیام

را…

او که با معنای “درد” آشناست…

او که که میفهمد حالم را…

 

او که با رنج کنارم ماند و این عشق را محکم به

آغوش گرفت…

لبخند میزنم… من که بُریده و خسته در سایهاش

پناه گرفتم…

من که خاطرات “او” زندهام نگه داشت…

من که بی “او” نفس برایم نماند؛ قلبم ضربان گم

کرد و بیمار شدم.

لبخندمان یک دهان کجی به دردهاست که اجازه

ندادیم جاودانه شوند… لبخندمان یک دلیل برای

سبز شدن دوبارهی ریشهیمان است.

من و او مثال یک ریشهی خشکیده در دل کویر

هستیم که دوباره جوانه زدهایم… دوباره سبز

شدهایم!

 

دستش جلو میآید؛ دستم را میگیرد و این پیوند

محال است بگذارد قامتمان خم شود. محال است

بگذارد روحمان به زانو در بیاید.

در شومی روزگارم؛ امشب رسیدهام به اوج یک

پرواز!

مطیع قدمهایش پیش میروم و داخل کلبه را غرق

گل و شمع و بادکنک میبینم!

در دل، یک فاتحه برای تمام غمهایم میخوانم و

عمیق نفس میکشم؛ ریهام پر از عطر گلهایی

میشود که بخش عظیمشان روی تشک تخت

گوشهی کلبه را پوشاندهاند… چند گل را به عشق

من؛ برای من روی آن تخت بی گلبرگ کرده است

تا تشک پر شود از گلبرگهای سرخ؟!

 

دستم را رها میکند و نگاهم بلافاصله به سمتش بر

میگردد.

با آرامش مشغول روشن کردن شمعهای کف کلبه

میشود، فضای نیمه تاریک کلبه جان میگیرد…

نور میدود در تاریکی!

پشت به من روی پای چپش زانو زده و نمیبیند

تک تک شمعها را در حالی روشن میکند که من

دست گذاشتهام روی شکمم… دست گذاشتهام روی

شکمم و معجزه را نوازش میکنم.

 

 

بلند میشود و در مقابل نگاه خیرهام میرود کیکی

که عکس اولین سالگرد ازدواجمان در همین کلبه

رویش حک شده است را میآورد.

به صورتش نگاه میکنم. نزدیکتر میآید. چند

شمع روی کیک را هم روش میکند و در حالی که

تصویرش تحت تاثیر شعله رقصان شمعها، زرد

دیده میشود کلمات را شمرده شمرده لب میزند.

_ شب بود… همه جا تاریک بود… نور شدی!

شب رو؛ تاریکی رو از زندگیم گرفتی… چون که

تو ماه زندگیم بودی.

سرم را پیش میبرم؛ مقابل شعلههای رقصان و

صورت او چشم میبندم.

 

آرزویم در نهمین سالگرد ازدواجمان قبل از فوت

کردن شمعهای روی کیک؛ سلامت ثمرهی این

عشق است. سلامتی هر دویشان را آرزو میکنم و

وقتی چشمانم باز میشود او همچنان با لبخند

خیرهام است.

_ سالگرد ازدواجمون مبارک شاهزادهی سوار بر

اسب سفید قصهام.

لرز صدایم تنها دلیلش هیجان است.

کلمات؛ پر قدرت به ذهنم هجوم آوردهاند.

_ فوت کن.

در جوابش سر تکان میدهم و لحظهای بعد هر دو

همزمان شمعها را فوت میکنیم.

 

لبخند را انگار بیهوا کاشتهاند روی لبهایم تا

هدیهای باشد ارزشمند برای من.

هوس مزه کردن شیرینی خامهی کیک

وسوسهانگیز مقابلم باعث میشود دستم بیهیچ

تعللی بالا بیاید و انگشت اشارهی دست راستم فرو

برود درون خامههای گوشهای از کیک.

با لذت زیر نگاه مستقیم یزدان و لبخندی که مانده

رو لبهایش؛ انگشتم را داخل دهانم میگذارم.

_ هوم… چقدر خوشمزهاس.

وسوسه شدهام دوباره کارم را تکرار کنم و سریع

انجامش میدهم.

 

قبل از اینکه برای سومین بار دوباره دستم را به

طرف کیک دراز کنم چشم در چشم یزدان لب

میزنم.

_ تو نمیخوری؟

لبخندش رنگ میگیرد! مثل اینکه یک سطل

رنگ؛ ناگهان پاشیدهاند به طرف صورتش تا

لبخندش را رنگ بزنند؛ تا رنگینکمانی زیبا به

یادگار بماند.

 

_ چرا که نه!

میخواهم بگویم پس بهتر است همین جا وسط

شمعهای کف کلبه بنشینیم و کیک را تکه کنیم ولی

قبل از آن باید برود بشقاب و چاقو و چنگال بیاورد

اما با برگرداندن کیک به یخچال غافلگیرم میکند!

هاج و واج به تماشا ایستادهام و شاید باید اعتراض

کنم و چیزی بگویم ولی خیلی زود دوباره نزدیک

میآید! نزدیک میآید و تا متوجه شوم چه در سر

دارد دست راستش مینشیند پشت گردنم!

شوکه زل زدهام به صورتش؛ به چشمانش، به

لبخندش!

نفسهایش وصل نفسهایم میشود. مرزی باقی

نمیگذارد و آرام، هوسانگیز و دیوانه کننده نوک

زبانش را گوشهی لبم میکشد.

 

خامهی گوشهی لبم را مزه میکند و نفس به نفسم

زمزمهوار میگوید.

_ آره! خوشمزهاس!

قصد ندارد عقب برود و من هم تاب منتظر ماندن

ندارم پس انگشتانم را بند لباسش میکنم، نمیدانم

او را جلو میکشم یا خودم جلو میروم!

لبهایمان جنونآمیز؛ پرعطش و اغواگر، مشغول

رج زدن عشق میشوند.

بیشتر از همیشه میخواهمش… بیشتر از همیشه

نیازمند نوازشهایش، آغوشش و اصلا تمام او

هستم.

 

 

لبهایش به طرف گردنم کشیده میشود و نالهای

خفه از میان لبهای لرز کردهی من بیرون

میزند.

چشمانم میشود؛ راهنمای قدمهایم میشود، من

انگار که یک فرد نابینا هستم و او باید مراقبم

باشد!

 

شال از سرم بر میدارد؛ مانتو از تنم بیرون

میآورد و میان گلبرگهای روی تخت به آرامی

درازم میکند.

تنم داغ شده است و صدای نفسهایم بلندتر از

صدای نفسهای او به گوش میرسد.

چانهام را میبوسد و نجوا میکند.

_ روی نفسهات تمرکز کن خب؟

مثل آدم مستی هستم که مغز و ذهنم ابدا نمیتوانند

عملکرد درستی داشته باشند.

به تکان دادن سرم اکتفا میکنم و چیزی نمیگذرد

که هر تکه از لباسهایمان گوشهای پرت میشود.

 

برآمدگی شکمم بدون لباس بیشتر در چشم است و

سر انگشتان او به نوازش پوست شکمم در آمدهاند.

ضربان قلبم لحظه به لحظه اوج میگیرد و کاش

امشب این قلب با دلمان راه بیاید و بازیاش

نگیرد.

_ قربونت برم نفسهای عمیق بکش و هر موقع

احساس کردی به قلبت داره فشار میاد بهم بگو.

خمار و غرق نیاز؛ نگاهش میکنم. نوازش سر

انگشتانش به طرف ریشهی موهایم میآید.

_ من حواسم هست اما مطمئن نیستم تب خواستنت

یهو حواسم رو پرت نکنه!

 

بیقرار و ناآرام برای لب بر لبش گذاشتن حتی

ثانیهای درنگ نمیکنم.

عشق!

بیشتر از هر زمان در چنین لحظههایی به طرز

عجیبی خودنمایی میکند!

عاشقش که باشی چنین لحظههایی یک تصویر

متفاوت با تصویر آن زوجهایی دارد که فقط از

روی غریزه با یکدیگر همبستر میشوند.

 

بوسههایش؛ رطوبت لبهایش و داغی نفسهایش

پایینتر میرود…

به شکمم که میرسد مکث میکند، روی موهایش

دست میکشم که آهسته بر نافم بوسه میزند.

لبهایش از روی شکمم میگذرد و من نفس نفس

زنان چشم میبندم.

عشق!

از رابطه و از همآغوشی قادر است یک تصویر

منحصر به فرد بسازد!

موهایش میان انگشتانم چنگ زده میشود و چطور

میتوانم روی نفسهایم تمرکز داشته باشم؟!

 

یک دستش مینشیند روی قفسهی سینهام که تکان

شدیدی گرفته است و نوازشش آتش افتاده به جانم

را سوزانتر میکند.

لبهایم نیمه باز ماندهاند و گلویم آنقدر خشک شده

که زبانم چسبیده به سقف دهانم.

یک دستم در موهای یزدان چنگ شده و یک دستم

روی تخت مشت میشود.

پاشنهی پاهایم را روی تخت میکشم و شانهام در

حالی که سر و گردنم به طرف بالا کش آمده؛

اندکی از تشک فاصله میگیرد.

سریع از جا میپرد! دستم از درون موهایش پایین

میافتد.

ترسیده است حالم بد شده باشد و در کسری از ثانیه

دست میاندازد زیر شانهام.

 

_ ارمغان؟

دستپاچه صدایم زده و من نفس بریده پلک میزنم؛

به چشمان سرخش زل میزنم و دستم را تا روی

لبهایش بالا میآورم… لبهایش میتواند مثالی

باشد از شیشهی خیس پنجرهای باران خورده.

_ خوبم!

او را تشویق کردهام به ادامه دادن؛ هر چند که

خوب میدانم تا بعد از زایمانم نمیتوانیم کامل و

آنگونه که باید، با هم رابطه داشته باشیم.

 

لبهایش زیر دستم تکان میخورد. دلم میرود

برای گرفتگی و خش صدایش.

_ زیاده روی کردم.

سعی میکنم خودم را بالا بکشم تا صورتم مقابل

صورتش قرار بگیرد. کمکم میکند، دستش روی

کمرم اهرمیست برای حفظ تعادل بدنم.

_ یزدان…

_ جان؟

 

نفس نفس میزنم و قلبم تند میکوبد. نمیخواهم

بیشتر از این نگرانش کنم اما برای آرام کردن

ضربانی که بیامان نبض میزند و نفسهایی که

بیقرار هستند هیچ کاری از دستم ساخته نیست.

_ تو مراقبمی… اتفاقی برام نمیفته.

دارم به ادامه دادن و متوقف نشدن تشویقش میکنم.

از او میخواهم به فکر فروکش کردن این تب

باشد؛ به فکر خاموش شدن این آتش.

مرا به طرف خود میکشد. بازویش به دور شانهام

پیچ میخورد و سرم در آغوشش قرار میگیرد.

_ باید خیلی بیشتر مراقب باشیم. وضعیت تو

حساسه و شاید بهتر باشه دیگه حتی نصفه و نیمه

هم دل به دل نیازمون ندیم.

 

یک طرف صورتم را میچسبانم به قفسهی

سینهاش. تنش داغ است و نمیتوانم اینقدر راحت

از کنار حالش گذر کنم.

نفسهایم از آن همه شتاب و هیجان لحظاتی قبل

خلاصی پیدا کردهاند و از فشار روی قلبم کمتر

شده است؛ برای همین هم دیگر وقفهای بین کلماتم

نیست.

به او میگویم که باید به فکر خود باشد و رفع

نیازش؛ توضیح میدهم که چگونه میتوانیم پیش

برویم تا هم اتفاقی برای من رخ ندهد و همین که

او اینگونه مجبور نباشد چشم ببندد به روی

غریزهای که به حال خود رهایش کرده.

مخالفت میکند! نمیخواهد خواستهاش را اولویت

قرار دهد و او همیشه عجیب روی خروش امیال

جنسیاش کنترل دارد!

 

از نظرش بیش از حد هم پیش رفته است و من

نمیخواهم خودش را سرزنش کند. او هم

نمیخواهد من حتی لحظهای احساس بدی نسبت به

خودم داشته باشم چون مرا خیلی خوب میشناسد.

میداند ناراحت هستم از اینکه مدتی آنگونه که باید

نتوانستهام یک پارتنر خوب و بینقص در رابطه

برایش باشم.

 

 

آغوش در آغوش خود با احتیاط میان گلبرگهای

روی تخت میخواباندم.

قربان صدقهام میرود… مثل گذشتههای عاشقی

زیر گوشم میگوید چقدر دوستم دارد و تمام جانش

هستم.

از آیندهای زیبا در کنار دوقلوها برایم میگوید…

از روزهای روشنی که پیش رویمان است حرف

میزند و مرا دیگر به روشنایی رویاهایی که در

ذهنم تصویری حقیقی ساختهاند عادت داده است.

عادت کردهام به این باور…

من باور کردهام آخرش نور است!

قسمتی از گردنم را میبوسد که به رویش لبخند

میزنم.

 

_ اولین سالی بود که یادم نبود…

لبخند دارد. نگاهش مستقیم به صورتم است و

داغی نفسش را حس میکنم.

_ توی زمان گم شدم!

ساکت مانده است تا فقط من حرف بزنم.

او حرفهایش را زده و حالا قرعه افتاده است به

نام من!

_ باورش هم سخته که سیروان باهات همکاری

کرده و تونسته جلوی دهنش رو بگیره و بهم نگه

چه خبره! کاش سورپرایزت رو خراب میکرد.

 

چشمانش ریز میشود و اخم؛ لبخندش را دلنشینتر

میکند.

لبهایش ولی خیال تکان خوردن ندارند.

کف دست راستم را بالا میآورم؛ یک طرف

صورتش را نوازش میکنم و زمزمهوار میگویم.

_ سورپرایزت رو خراب میکرد تا من اینجوری

آچمز نمیشدم!

 

 

لبهایش قصد گذر از سکوت را ندارند اما میل

عجیبی به بوسیدن دارند.

صورتش نزدیکتر میآید. گوشهی چشمم را

میبوسد.

_ فکر نمیکردم یک روز این تاریخ رو فراموش

کنم!

گونهام را میبوسد.

_ اسیر تاریکی شدم! فقط وقتی تو کنارمی میتونم

نور رو ببینم!

چانهام را میبوسد.

 

_ معذرت میخوام که مهمترین تاریخ زندگیمون

رو…

لب روی لبم میگذارد.

این بار بوسهاش کوتاه و لحظهای نیست.

دستی که روی صورتش بیحرکت مانده است تا

روی سینهاش… تا روی قلبش؛ پایین میآید.

دستش میدود روی شکمم…

چشم میبندم.

همه جا روشن است!

پشت پلکهایم هیچ سیاهی و تاریکی وجود ندارد!

 

مرا میبوسد و شکمم را نوازش میکند.

او را میبوسم و نبض پرشتاب زیر دستم را

نوازش میکنم.

چند لحظه بعد؛ جدایی لبهایمان همزمان است با

نجوای او زیر گوشم…

_ من فقط میخوام تو خوشحال باشی… حالت

خوب باشه… بخندی برام و غم رو تو چشمات

نبینم… هیچ چیز دیگه برام مهم نیست حتی اگر

سالهای بعد هم این تاریخ رو به یاد نیاری

ناراحت نمیشم… دلم میخواد سال دیگه اگر این

تاریخ رو فراموش کردی دلیلش حال بدت نباشه…

همهی تاریخهای مهم رو فراموش کن اما فقط از

روی سر شلوغی که دلیلش حال خوبته…

 

چشمانم همچنان بسته است وقتی شمرده شمرده

میگویم.

_ دوستت دارم…

چشمانم همچنان بسته است وقتی شمرده شمرده

میگوید.

_ نفسم بند نفسته…

***

 

باد موهایم را به هم ریختهتر کرده است…

دستانم را در بغل گرفتهام و خیره ماندهام به جایی

که انگار وجود ندارد!

جسمم کمی آن طرفتر از کلبه ایستاده و روحم…

جای دیگری سرگردان مانده!

لباسهایم را تن کردهام مبادا سردم بشود و گزندی

به دوقلوها برسد ولی پشیمان شدهام!

 

گرمم است!

آتشی که شعله کشیده اطرافم را احساس میکنم!

کابوس سوختن کلبه؛ مدتها به حال خود رهایم

کرده بود و در یکی از بهترین شبهای زندگیام

پرقدرت به جانم نیش زده بود!

در آغوش یزدان با بدنی خیس از عرق چشم باز

کرده بودم… ترس دور گلویم دست انداخته بود و

نمیگذاشت نفسم بالا بیاید.

بدون بیدار کردنش؛ آرام و نفس بریده از کلبه

خارج شده بودم.

نمیتوانم انکار کنم ترسم را…

میترسم آن فاجعه باری دیگر رخ بدهد.

 

یزدان قبل از اینکه بخوابیم شمعهای کف کلبه را

خاموش کرده بود اما من به محض پریدن از

خواب؛ در حالی که وحشت، عرق بر تنم نشانده

بود آشفته حال چشم گردانده بودم داخل کلبه و

روی شمعها…

بخشی از مغزم؛ بخشی از ذهنم همچنان درگیر

باور لحظههای ترسناک کابوس بودند و میترسیدم

دوباره به دام آتش افتاده باشیم!

اعترافش تلخ است اما من دیگر در کلبهای که

روزگاری به چشم خلوتگاه عشق میدیدمش؛

امنیت و آرامش گذشته را احساس نمیکنم!

بعضی از بناها حتی اگر زیباتر از قبل هم ساخته

شوند نمیتوانند تو را سر شوق بیاورند… چون

بخشی از وجودت مانده زیر آوارش!

 

مثل همین کلبه که در آن شب، خیلی چیزها

همراهش سوخت و خاکستر شد!

 

_ جای قشنگیه!

حس و حالم مانند فردیست که دچار برق گرفتگی

شده!

 

خشکم زده است! در لحظه و به آنی!

به گوشهایم اعتماد ندارم که درست شنیده باشند!

به چشمهایم اعتماد ندارم که دارند درست میبینند!

او آرام پیش آمده و از سایه؛ از پشت سرم عبور

کرده است تا برسد جلوی رویم! دقیقا مقابل شوک

نگاهم.

پوزخند میزند و من ضربان قلبم را احساس

نمیکنم!

_ خوب یاد گرفته چطوری خراب کنه و بسازه!

خاکستر کنه و از خاکستر دوباره زنده کنه!

 

بیاختیار یک قدم عقب میروم. بیاختیار دست

روی قلبم میگذارم. بیاختیار تند پلک میزنم.

_ من دشمنت نیستم ارمغان که با دیدنم رنگت

پریده! من دشمنت نیستم که وحشت زده بهم زل

زدی!

جلو نمیآید ولی دستش را بلند میکند و روی

سینهاش میگذارد.

_ من همونی هستم که یه روز با لبخند نگاهش

میکردی… مثل یه رفیق باهاش حرف میزدی؛

کنارش غذا میخوردی و میخندیدی! من همون

سهیل هستم ارمغان! همونی که خیلی وقتا باهاش

درددل میکردی! همونی که وقتی تنها موندی مثل

کوه پشت و پناهت شد! نترس ازم!

 

چطور میتواند اینقدر حق به جانب باشد او که مرا

به نیستی کشانده است!

باز هم عقب میروم… کاش جیغ بکشم!

_ میتونی داد بزنی ولی مطمئن باش یا اون

امشب من رو میکشه یا من اون رو!

لعنت به او که مثل همیشه خوب میتواند ذهنم را

بخواند!

 

 

 

_ دنبال یه فرصت بودم تا باهات حرف بزنم. باید

به حرفام گوش کنی.

نه!

نمیخواهم دیگر حتی یک کلمه بشنوم.

از او که تمام مدت فقط به صورتم نگاه کرده است

رو بر میگردانم.

صدایی نالان از میان لبهای لرزانم بیرون

میپرد.

_ از اینجا برو!

 

_ میرم ولی قبلش برای آخرین بار میخوام تلاش

کنم برای بیدار کردنت!

دستم روی قلبم است و درست نمیتوانم نفس

بکشم.

از سر رسیدن یزدان وحشت دارم، نمیخواهم

اتفاق بدی رخ بدهد.

_ عکسهات رو از روی بیلبوردها پایین کشیدن!

ممنوع التصویر هم شدی! اونم فقط همین رو

میخواست! بهش اجازه دادی برسه به چیزی که

میخواست! اجازهی انتقام بهش دادی!

خشم؛ نفرت و ناراحتی یک ترکیب سمی ساختهاند

برای به هلاکت رساندن جانم!

بدون اینکه نگاهش کنم؛ بدون اینکه فریاد بکشم

دهانش را ببند، بدون اینکه یک سیلی مهمانش کنم

 

و بگویم مگر همهی اینها حاصل تلاشهای

خودش نیست، با جانی که دارد به یغما میرود هر

چند بیتعادل اما سعی میکنم دور شوم.

امیدوار هستم اگر به داخل کلبه برگردم او هم

برود.

_ گفتم برات نقشه داره باور نکردی! گفتم قصد

انتقام داره باور نکردی! مگه ندیدی دور از چشم

تو چطور با دختر خالهاش رو هم ریخته بود؟ حالا

به هر دلیلی که خوب تونست دوباره فریبت بده و

توجیه کنه! چرا خودت رو به خواب زدی! بیدار

شو تا بتونی ببینی خودش اون افشاگری رو راه

انداخت! اون بود که فایل صدات رو رسوند به

دست باربد نظری! خودش این کلبه رو آتیش زد!

آره از یه جایی به بعد منم همبازیش شدم! چون

میخواستم چیدمان مهرههاش رو به هم بریزم.

نذاشتم جوری که اراده کرده بازی کنه!

 

ماندن و گوش کردن، بدون اینکه

دلم انجامش را خواسته باشد مرا وادار کرده به

سرانجام یک فعل عبث!

فهمیده است که درست هدف را نشانه گرفته!

فهمیده است که زمان نشانه گیری دقیق ندارد!

فهمیده است که باید بیامان به امید پیروزی به

هدف شلیک کند!

فهمیده است که باید امان ندهد… فهمیده!

 

_ اون ویس رو خودش پخش کرد ارمغان! اون

ویس یه مکالمه شخصی بین من و تو بود؛ تو

صفحهی خصوصی چت ما! هیچکس به گوشی من

به جز خودم دسترسی نداره؛ اون ویس از گوشی

من بیرون نرفته! ویس رو پخش کرد… له کردن

آبرو و اعتبار هر دوی ما انتخابش شد…

چند نفس عمیق میکشد تا بیرحمانهتر به میدان

بیاید!

_ کلبه رو آتش زد تا بندازه گردن من! تا ورق رو

تو مجازی به نفع خودش برگردونه! کلبه رو آتش

زد تا بگه آهای مردم من رابطهام با زنم خیلی هم

خوبه؛ تا نشون بده که اگر خطایی هم تو زندگی

شما دو نفر رخ داده فقط از طرف تو بوده چون

اون عاشق زن و زندگیشه! تا اگر شایعهها واقعی

شد، همه بگن چه زن بیلیاقتی! میخواست نشون

بده که دشمنی دارید که قصد جونتون رو داره! اما

 

کی میدونست شما اون شب شمال و تو این کلبه

هستید؟ کی خبر داشت؟!

ضربان قلبم را زیر دستم احساس نمیکنم! قفسهی

سینهام دارد میسوزد؛ مثل تمام جانم!

_ کلبه رو آتش زد تا بهت بگه میبینی سهیل

چقدر میتونه عوضی باشه؟ قصدش این بود از

من دشمن بسازه؛ پرونده سازی کنه و آتش سوزی

کلبه رو گردنم بندازه تا این وسط من رو هم نابود

کرده باشه! اعتبار هر دوی ما رو خواست خاکستر

کنه! محبوبیتی که بین مردم همهی این سالها به

دست آوردیم رو له کرد! یه نفر چقدر میتونه

کثیف بازی کنه ارمغان؟!

سعی میکنم نفس بکشم… سعی میکنم نفس

بکشم… نفس بکشم!

 

_ آره منم از یه جایی به بعد وارد این بازی شدم!

آره درسته قسمتهایی از اون فایل مکالمه رو

خودم پخش کردم! میخواستم کیش و ماتش کنم.

کل انرژیم رو گذاشتم روی ارتباط گرفتن با

نزدیکترین دوست تو تا برسم به اون اطلاعات؛

تا بهش بفهمونم اون انتخاب نمیکنه چی از

زندگیش بیاد کف مجازی و چه چیزهایی مخفی

بمونه! باید حالیش میشد مجازی چقدر بیپدر و

مادره و وقتی با نیت بد بهش چنگ بندازی محاله

تو رو غرق نکنه!

نفسم تکه تکه بالا آمده است! موفق شدهام نفس

بکشم هر چند سطحی و ناقص!

 

 

 

_ خیلی تلاش کردم نقاب از چهرهی اطرافیانت

بندازم و تو نخواستی ببینی! ارمغان من اون ویس

رو پخش نکردم… من هیچ وقت نمیتونم قصد

جون تو رو داشته باشم! من این کلبه رو آتش

نزدم… من خبر نامزدی یزدان و دخترخالهاشو؛

خبر اینکه تو باعث شدی اون رابطه و نامزدی

خراب بشه، خبر تحقیر خانوادهات و موقعیت خیلی

خوب کسی که باهاش ازدواج کردی رو پخش

نکردم! به جان خودت که خیلی وقته عزیز زندگیم

شدی؛ به جان مادرم که میدونی چقدر دوستش

دارم؛ تو هیچ کدوم از اون چیزهایی که گفتم دست

نداشتم!

بدنم انگار که سالها یک گوشه بیحرکت مانده!

نمیتوانم تکان بخورم!

 

میخواهم برگردم و نگاهش کنم اما نمیتوانم!

میترسم بلایی بر سرم بیاید!

ترسم برای جان بیارزش خودم نیست که من

مدتهاست دیگر میلی به زنده ماندن و ادامهی این

زندگی ندارم؛ ترسم فقط برای جان دوقلوهاست.

نمیخواهم اتفاقی برایشان بیفتد.

_ نتونستم مدرکی پیدا کنم! خوب کارش رو بلد

بوده چون هیچ ردی باقی نمونده ولی شاید تو

بتونی چیزی پیدا کنی! شاید بتونی اگر از این

خواب زمستونی بیدار بشی! شک من اشتباه نیست!

یقین دارم دیگه بهش!

کدام مدرک؟! واقعا فکر میکند من سناریوی از

قبل نوشته شدهاش را باور میکنم؟!

 

کسی در لحظه؛ بر سرم فریاد میکشد اگر باور

نکردهای پس چرا کم مانده است نفست بند بیاید؟

کسی که نمیبینمش… نامرئیست ولی گویا بخشی

از وجودم است!

انسان که خودش را نمیتواند فریب دهد! قطعا من

هم در انجام فریب دادن خود شکست میخورم پس

بهتر است همین حالا شک و ترس را بپذیرم!

_ خوب پیش رفت! همه چیزت رو ازت گرفت!

فقط از یه جایی به بعد من موی دماغش شدم و

کنترل فرمون هم از دست اون خارج شد!

همانطور بیحرکت و خشکیده بر سر جایم ماندهام

که خودش برای جلو آمدن؛ برای چشم در چشم

شدنمان اقدام میکند.

 

 

نمیدانم به چه حال و روزی افتادهام که نگران

میپرسد.

_ خوبی؟

چند نفس عمیق و محکمی که لبهایم را از هم جدا

میکند مثل یک چاقو روی قلبم عمل میکند.

قفسهی سینهام را بیشتر زیر دستم فشار میدهم و

صدایم قدرتی ندارد! هیچ قدرتی.

 

_ باید… خوب باشم؟!

کلافه و عصبی روی صورتش دست میکشد.

به نظر نمیرسد حال خودش هم چندان خوب باشد!

_ چرا من رو به… حال… خودم… نمیذاری؟

نگاهم میکند؛ خشمگین، غمگین، خسته و دلخور!

حرف نگاهش را میفهمم! چرا که او روزگاری

رفیق من بوده است؛ درست مانند سوگند.

_ باور کردی من دشمنتم؟ باور کردی من دنبال

این هستم که بهت آسیب بزنم؟

 

_ ما یه روز… رفیق… بودیم!

میخواهم بداند اگر امروز او را به چشم دشمن

میبینم؛ که خودش باعثش شده، در گذشته به چشم

یک دوست نگاهش کردهام…

او روزی مرا به این باور رسانده بود که گاهی

جنس مخالف چقدر میتواند دوستی باشد قابل

اعتماد!

احمقانه گمان میکردم هیچ نگاه بدی به من ندارد

و رفاقتمان آلوده به هیچ فکر مسمومی نیست.

اما… اشتباه و به غلط فکر کرده بودم!

دلم میخواهد روی زمین زانو بزنم. جانی برایم

نمانده و مقاومتم بیفایده است چرا که عاقبت زمین

خواهم خورد!

 

_ تو رفاقت چی کم گذاشتم؟ حتی وقتی قلبم لرزید

اجازه ندادم بفهمی که مبادا به اشتباه قضاوتم

کنی… یک بار نشد دنبال خراب کردن زندگیت

باشم! عشق و علاقهام رو تو دلم نگه داشتم تا به

وقتش دست دلم رو برات رو کنم… امید داشتم که

یه روز بالاخره صبرت تموم میشه؛ خسته میشی

و ترکش میکنی… منتظر اون روز بودم و هزار

بار به لحظهای که به علاقهام اعتراف میکردم

فکر کرده بودم.

خیره در چشمانم با حسرتی آشکار؛ حسرتی که

حس کردنش اصلا کار سختی نیست نجوا میکند.

_ ولی لحظهی اعترافم شبیه هیچ کدوم از

تصوراتم نبود! فکرش رو هم نمیکردم یه روز

اونطوری بهت بگم که دوستت دارم!

 

 

وقتهایی هست که تو برخلاف هر تلاشی

نمیتوانی صبر و تحملی در زندگی داشته باشی!

درست مثل لیوانی که یک نفر بیتوجه به سرریز

شدن آن به پر کردن لیوان از آب؛ ادامه میدهد!

خسته شدهام و چیزی از ارمغانی که میشناختم

نمانده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x