رمان تاریکی شهرت پارت ۶۳

4.8
(10)

 

نه مهری در جانم مانده؛ نه حس و حال خندههای

مداوم را همراه خود دارم و نه صبر را میشناسم

دیگر!

_ ما همه بازیگریم ارمغان! خیلی خوب یاد گرفتیم

نقش بازی کنیم! همهی این مدت برات نقش بازی

کرده!

_ اشتباه میکنی!

قرار نیست حرفهایم را بر زبان نیاورم تا یک

روز برای تمام ناگفتههایم پشیمان باشم پس برای

کلمات بعدی چند نفس عمیق میکشم.

فرصت دارم برای حرف زدن چون او در انتظار

شنیدن کلمات بیشتری مردد مانده.

 

_ تو از همهی ما بهتر نقش بازی کردن رو…

یاد… گرفتی! تو اگر بازیگر قابلی نبودی؛ من هیچ

وقت به عنوان یه رفیق خوب؛ باورت نمیکردم…

سوگند بهت اعتماد نمیکرد… دل نمی داد بهت و

راز زندگی من رو… نمیذاشت… کف دست تو…

دست میکشم از فشردن ضربانی که قدرتی برایش

نمانده و انگشت اشارهام را به سمتش نشانه

میروم.

دستم لرزش محسوسی دارد و خوب میدانم تاب

این همه تنش را ندارم دیگر.

_ اگر قرار باشه کسی رو باور نکنم و… شک

کنم بهش… اون یک نفر… فقط تویی سهیل َملکان!

تویی که نمیتونی خوشبختی من رو ببینی… تویی

که اومدی دوباره وسط زندگیم زلزله به پا کنی…

 

من خیلی باید احمق باشم که سناریوی مسخرهات

رو باور کنم!

بیشتر از اینها ماندن و گوش کردن و حرف زدن

اشتباه است پس سریع رو بر میگردانم.

آنقدر خسته و نفس بریده هستم که نمیتوانم محکم

و بلند گام بردارم.

قدمهایم کم توان و ضعیف هستند.

_ میدونستم باور نمیکنی چون نمیخوای سر از

حقیقت در بیاری! چشمات خوب دستتو رو

میکنن! من ترس رو دارم تو چشمات میبینم.

خیلی دلم میخواست دست پر؛ با مدرک

میاومدم… نه اینجوری دست خالی و بدون

مدرک… اما جناب مجد اونقدر تمیز کارش رو

انجام داده که هیچ ردی باقی نمونده! ولی امان از

حس ششم یه بازیگر وقتی که به اصل یه سناریو

 

شک کنه؛ اون هم وقتی که خیلی خوب اصل هر

قصه و سناریویی رو با خوندن همون چند صفحه

اول متوجه میشه!

مکث میکند و من عمیق نفس میکشم.

چرا ایستادهام؟ چرا باز هم دارم گوش میکنم!

مگر قرار نبود بروم؛ نمانم و بیشتر گوش ندهم!

لعنت بر من که برخلاف ادعایم؛ شک دارد به

جانم میافتد!

دست خودم نیست که انگار یک زن بیاعتماد و

شکاک شدهام!

من از عزیزانم، از نزدیکانم آنقدر مهلک ضربه

خوردهام که شاید حق دارم حالا نسبت به هر چه

بیاعتماد باشم!

 

_ میدونی دیگه؟ من احتیاج ندارم یک فصل کامل

از یه کتاب یا فیلمنامه رو بخونم! مرور صفحههای

ابتدایی کافیه برام تا همه چیز دستم بیاد! این یکی

سناریو هم چندین و چند بار سکانسهای اولش رو

مرور کردم تا بالاخره متوجه اصل قصه شدم!

 

بر نمیگردم. هیچ حرفی ندارم. هیچ!

 

قدم اول برای بیشتر فاصله گرفتن و بیاعتنایی

کردنم کافیست که حرصش بگیرد؛ کلماتش همراه

هستند با خشمی آشکار.

_ من چشم دنبال زن شوهردار نبود؛ اگه جایگاهت

برام تغییر کرد، اگه عاشقت شدم چون فکر

میکردم داری جدا میشی! فکر کردم میتونیم با

هم یه شروع جدید و قشنگ داشته باشیم اما زنی

که الان از شوهرش بارداره و میگه زندگیم رو

دوست دارم هرگز دیگه نمیتونه انتخابم باشه.

نقطه پایان گذاشتم آخر داستان خودم و خودت

ارمغان خانم! ولی به خاطر همون احساسی که

بهت پیدا کردم؛ به خاطر گذشته و رفاقتمون باید

همه چیز رو بهت میگفتم. اصلا قبول؛ من اشتباه

فکر کردم، زده به سرم که چنین فکری کردم! هر

چی که تو بگی؛ فقط چشم نبند روی حقیقت وقتی

میتونی سراغش رو بگیری. به خودت ثابت کن

که سهیل اشتباه کرده و حرف مفت زده. ولی برو

دنبال فهمیدنش…

 

نه! اگر به شک میدان تاختن دهم دیگر حریفش

نمیشوم! اگر چیزی پیدا نکنم که راست و دروغ

حرفهای سهیل را اثبات کند تا ابد وسط برزخ و

درد نامتناهیاش عذاب خواهم کشید.

_ میدونی ارمغان اعترافش سخته برام ولی این

اواخر خوب فهمیدم که تو همیشه ترس از دست

دادنش رو داشتی! حتی وقتی خیلی دلخور بودی

ازش؛ حتی تو اوج خشم و نفرت، تو نمیخواستی

از دستش بدی و من همهی اون وقتها نفهمیدم!

_ نخواستی بفهمی!

صدایم لرز بدی گرفته است. گوش تیز میکنم

برای شنیدن صدای قدمهایش تا اگر بخواهد به

سمتم بیاید و قصدش رخ به رخ شدنمان باشد سریع

خودم را به داخل کلبه برسانم.

 

_ نه من خر بودم! در مقابل تو یه پسر تازه به

بلوغ رسیدهی ساده و احمق بودم! وگرنه همون

وقتهایی که با بغض از بیمهریش میگفتی باید

میفهمیدم با تمام دلخوریات حتی لحظهای که از

کم محلی کردناش کارد به استخونت میرسید؛ جدا

شدن ازش بزرگترین ترس زندگیت بود! باید

میفهمیدم ولی حتی شک هم نکردم! و تو هنوز هم

این ترس رو همراه خودت داری!

عمیق، پر شتاب و با درد نفس میکشم.

حق با اوست!

در روزگاری که از همیشه تنهاتر و بیپناهتر

خودم را میدیدم و باید نقش یک زن مستقل و قوی

را بازی میکردم، سهیل گوش شنوای مطمئنی بود

برای وقتهایی که کم میآوردم از شدت آن حجم

 

پرعذاب ناددیده گرفتنی که هرگز در خواب هم

نمیدیدم از جانب یزدان نصیبم شود…

یزدان دست مرا رها کرد و درست وقتی که داشتم

با سر زمین میخوردم؛ سهیل دستم را در سینما

گرفت.

من در اوج و چند قدمی رویاهایم بودم و اگر

سهیل، حمایتهای پدرش و ایفای آن نقشهای

سفارشی نبود این معروفیت را به دست نمیآوردم.

درست است که به بهترین نحو در فیلمهای پدر

سهیل بازی کرده بودم ولی استعداد بالایم در آن

روزها به کمکم نمیآمد اگر سهیل سفارشم را به

پدرش نمیکرد!

این بار که سست و نامطمئن گام بر میدارم او

ساکت بر سر جای خود میماند.

 

او میایستد بیهیچ حرفی و تماشاگر کل

ضعفهایم در راه رفتن میشود.

 

وارد کلبه که میشوم حتی یک لحظهی کوتاه هم به

عقب برنگشتهام…

چشم در چشم شدن با او یک کابوس شده است

برایم.

 

تکیه داده به در کلبه خودم را آرام پایین میکشم.

به نظر میرسد که سقوط کردهام… هر چند به میل

خود!

دست روی قلبم میگذارم… دردش ساکت نمیشود!

نفسهای عمیق میکشم… راه نفسم کامل باز

نمیشود.

نگاه حیرانم؛ نگاه آشفته و خیس خوردهام میچرخد

به طرف تخت…

صورتش را نمیبینم اما معلوم است خیلی خسته

است که هنوز به همان حالتی که تخت را ترک

کردهام خوابیده…

حس بدی دارم!

 

میدانم که اشتباه کردهام! هرگز نباید از یک جایی

فراتر میرفتم با سهیل ملکان حتی با توجیه یک

رفاقت سالم.

موقعیت ملکان بزرگ؛ پدر سهیل در شرایطی که

یزدان پشتم را خالی کرد باعث شد چشمانم کور

شود!

فکر تند تند پلهها را بالا رفتن و در سریعترین

زمان رسیدن به اهدافم؛ باعث شد خیلی چیزها را

فدا کنم حتی خودم را با تمام عقایدم!

طمع کردم… برای اینکه یزدان ببیند بدون او هم

میتوانم پیشرفت کنم و حتی از خودش جلو بزنم بد

هم طمع کردم!

 

شاید خودم به عمد نمیخواستم یک لحظه هم

فکرش را کنم که ممکن است سهیل ملکان دچار

خیالهایی شود!

بالاخره او یک مرد است با تمام امیال و

خواستههای مردانه؛ چندان هم دور از ذهن نیست

که از من خوشش آمده و از یک جایی به بعد دیگر

دلش نخواسته یک رفاقت عادی میانمان باشد!

لعنت بر من و آن طمع کثیف…

لعنت بر من و شهرتی که انسانیت و وجدان را

برایش قربانی کردم!

لعنت بر تک تک خواستهها؛ اهداف و رویاهای

کذاییام…

 

 

حالم بد است…

حقیقتهای زندگیام خیلی تلخ هستند!

نمیخواهم یک حقیقت تلخ دیگر از این هم

ویرانتر کند مرا!

نمیخواهم حتی یک لحظه به شک اجازه دهم

افکارم را مسمومتر کند…

 

نمیخواهم حرفهای سهیل را به یاد آورم؛ باید

تمام جملههایش را گوشهای دور از دسترس درون

ذهنم پنهان کنم…

به سختی از جایم بلند میشوم. ایستادن باعث

میشود راحتتر نفس بکشم.

آرام قدم بر میدارم و در همان حال روی چشمانم

دست میکشم.

گریه نکن ارمغان…

خودت را دوباره درگیر تاریکی نکن!

یزدان نمیتواند آن کارها را انجام داده باشد.

یزدان مثل من نیست که حاضر شود ارزشمندترین

چیزها را فدا کند…

 

من به او بیشتر از خودم اعتماد دارم.

روی تخت مینشینم؛ کنارش و به قسمتی از

صورتش که درون بالش فرو نرفته خیره میمانم.

حق با سهیل است…

از دست دادنش همیشه بزرگترین ترس زندگیام

بوده و هست.

دستم میلرزد وقتی موهایش را نوازش میکنم.

نه! او هرگز آن بلاها را بر سرم نیاورده!

سرم خم میشود، بینیام روی موهایش قرار

میگیرد و نفس میکشم؛ عمیق و بیقرار.

نور مگر میتواند سیاه باشد؟!

 

نور؛ روشن است… دقیقا معنای مقابل

تاریکیست!

و او نور زندگیام بوده و هست…

نور نمیتواند یک نیرنگ و تصویری تمام عیار

از تاریکی باشد چرا که نور روشنایی زیادی

همراه خود دارد.

لبهایم روی پوست سرش مینشیند، دستهای از

موهایش را میان لبهایم نگه میدارم. نرم و

آهسته.

همسرم یک بازیگر حرفهای است. هر نقشی را

بهتر از هر کس دیگری میتواند بازی کند، دقیق،

نزدیک به واقعیت و قابل باور!

آنقدر قابل باور که با خود بگویی مگر چنین

استعدادی ممکن است؟ شک کنی به این که شاید او

شخصیتی نزدیک به آن نقش داشته پس برای همین

به طرز عجیبی؛ عالی از پس اجرایش بر آمده!

 

یزدان از من در زمینه بازیگری خیلی خیلی

بااستعدادتر بوده است. از همان موقعها که تئاتر

اجرا میکردیم.

صورتم را پایین میآورم. موهایش را رد کردهام و

رسیدهام به گوشش.

باید بترسم از تبحری که در بازیگری و ایفای یک

نقش دارد اما به او اعتماد دارم!

همیشه داشتهام…

یزدان هرگز نمیتواند به من آسیب بزند.

دستم روی قسمتی از گلبرگهای پخش و پلا شده

روی تخت کشیده میشود و زیر گوشش لب

میزنم.

 

_ میشه برگردیم خونه؟

 

 

هیچ تکانی نمیخورد.

زیادی خستهاست اما من هم نمیتوانم قبول کنم

بیشتر از این در این کلبه بمانیم وقتی میدانم سهیل

اینجاست و اگر آتش سوزی قبلی کار خودش بوده

پس برایش سخت نیست دوباره انجامش دهد!

دست میکشم روی کتفش و لبهایم را میرسانم به

گردنش.

 

_ یزدان!

صدایم خفه است اما این بار تکان اندکی میخورد.

_ هوم؟

خودم را کنار میکشم. صورتش بیشتر در دل

بالش فرو شده است.

_ بیدار شو آب بزن به صورتت خواب از سرت

بپره، همین حالا برگردیم تهران.

این بار هوشیارتر میشود. سرش کمی از بالش

فاصله میگیرد و به محض بیشتر کج کردنش

گوشه پلک راستش تا حدی که بتواند صورتم را

ببیند بالا میپرد.

 

_ چی شده؟!

غرق خواب است و خمیازه که میکشد دلم برایش

میسوزد. دلم میخواهد بگویم به درک که سهیل تا

اینجا تعقیبمان کرده و بگذارم بخوابد ولی دلشوره

امانم را بریده.

_ نمیتونم بخوابم!

سریع نیم خیز میشود، دستی به صورتش میکشد

و خمیازه این بار گرفتگی صدایش را بیشتر

میکند.

_ چرا عزیزم؟

_ میترسم! همهاش کابوس اون شب رو میبینم.

 

چشمهایش را میمالد شاید برای اینکه بتواند بیشتر

بازشان کند.

جلو میآید و مرا بغل میگیرد؛ با تمام

ناآرامیهایم؛ نفس تنگیهایم و قلب دردی که مثل

یک وزنه روی قفسهی سینهام است!

_ قربونت برم میخوام فردا برای خودت و فندقای

شکمو جوجه سیخ بزنم.

روی موهایم را میبوسد و مهربان ادامه میدهد.

_ قبلش هم یه صبحانه شاهانه تدارک ببینم. دیگه

اون سر خر هم نمیتونه بیاد گند بزنه به میزی که

برات میچینم.

 

مگر میشود دلم تحقق آن لحظههای شیرین را

نخواهد اما سهیل تا اینجا دنبالمان آمده…

سهیل پر از خشم و کینه است و البته احساس

سرخوردگی…

هیچ اعتمادی دیگر به سهیل ندارم!

 

ما باید همین حالا به تهران برگردیم و نمیخواهم

پنهان کاری کنم ولی بهتر است که یزدان را در

جریان اتفاقات دقایق پیش قرار ندهم.

 

نمیخواهم آخر این قصه دستش به خون سهیل

َملکان آلوده شود!

َملکان و خیلیهای دیگر یک نیروی قوی دارند

برای کشیدن ما به تاریکی و این بار تمام سعیام

را میکنم که در چنین نبرد نابرابری هر طور که

هست نور را با تمام روشناییاش در زندگی

مشترکم حفظ کنم.

_ اگه بخوام برگردیم قبول نمیکنی؟

دوباره روی موهایم بوسه میزند.

کج میشود و صورتم را میان دستانش میگیرد.

به چشمان خوابآلودش نگاه میکنم.

 

اخم کرده است چون مشخص است چقدر خوابش

میآید اما لبخندش را از من دریغ نمیکند.

_ من فقط میخوام تو حالت خوب باشه. اگه اینجا

حالت خوب نیست و احساس امنیت نداری همین

حالا لباس میپوشم برگردیم تهران. میز صبحانه و

جوجه رو خونه هم میتونم برات آماده کنم.

دروغ نیست هر بار که میگویم درمان درد است!

اغراق هم نمیکنم وقتهایی که ادعا دارم حکم

یک مسکن قوی را برایم دارد…

لبخند میزنم! بیاراده و در حالی که حالم بهتر

شده است!

من کنار او یک زن نامیرا هستم!

 

در کنار تمام دردها؛ رنجها و عذابها، او را

داشتن این باور عجیب را به من میدهد که مرگ

زیادی بیمعناست وقتی دارمش؛ وقتی هست و هر

لحظه رنگ بیشتری روی عشقمان میپاشد!

لبهایش پی شکار لبهایم میدود.

بوسهاش صد جان به جانهای از دست رفتهام

اضافه میکند.

من این خوشبختی دوباره را حفظ میکنم.

این آرامش دوباره را به دندان میکشم و نمیگذارم

یک بار دیگر از ما دزدیده شود.

خندهدار است و سراسر حماقت اگر یک خط از آن

سناریویی که سهیل برایم تعریف کرد را باور

میکردم!

 

***

 

 

این اولین باریست که چهرهی ارمغان بدیع جلوی

دوربینها مغموم و دلخور است.

این اولین باریست که ارمغان بدیع در مقابل سیل

جمعیتی که از دیدارش هیجان دارند حتی لحظهای

سر بلند نمیکند.

 

هر چه صدایم میزنند، هر چه از من سوال

میپرسند و حتی وقتی دوربین گوشیها را از

گوشه چشم نزدیک به خود میبینم که صاحبانشان

خواهش میکنند یک نگاه کوتاه هم کافیست تا

عکسشان را بگیرند؛ کوچکترین اعتنایی ندارم!

این اولین باریست که توجهای به مردم ندارم!

مردمی که دلشکسته هستم از آنها…

یزدان دستم را میفشارد و مرا بیشتر در حصار

امن حضور خود میکشد.

او برخلاف من با روی گشاده در حال پاسخ دادن

است!

 

حتی توضیح میدهد که قصد داریم مدتی را ایران

نباشیم…

چند شب قبل که هوا روشن نشده به تهران بازگشته

بودیم فکرش را هم نمیکردم به آسانی و با از راه

رسیدن فردایی زیبا، سهیل و حرفهایش را

فراموش کنم!

به خانه که رسیده بودیم یزدان آنقدر ناز و نوازشم

کرد؛ آنقدر زیر گوشم وعده داد برای آیندهی

روشن پیش رویمان که هیچ اثری از تردید نماند!

حتی یادم نماند لحظهی خروج از کلبه چگونه

مضطرب چشم چرخانده بودم به دنبال سهیل…

پیدایش نکرده بودم اما حسم میگفت ما را خوب

زیر نظر دارد!

 

 

 

 

همهمه اطرافمان لحظه به لحظه دارد بیشتر

میشود و نمیتوانم ذهنم را از مخمصهای که

گرفتارش شدهایم دور نگه دارم!

کلافه شدهام و وقتی برای برقرار شدن نظم

فرودگاه ما را از میان جمعیت خارج میکنند کاملا

راضی هستم.

بودنم میان مردم دیگر قادر نیست حالم را خوب

کند!

 

محبوب این مردم شدن عمری رویایم بود و حالا

دیگر فهمیدهام همه چیز در این زندگی میتواند

فانی باشد!

تو روزگاری را میتوانی در جایگاه یک آدم

حسابی سپری کنی و تشویق شوی و باقی عمرت

را هم ممکن است به ناگاه تبدیل شوی به شخصی

منفور که همه با تنفر از او یاد میکنند!

چیزی که اهمیت دارد این است که خودت چه

دیدگاهی درباره خود داری؟

_ با همه سر جنگ داری قربونت برم؟!

به محض اینکه داخل یک اتاق کوچک تنهایمان

گذاشتهاند سوالش را پرسیده است و من بیحوصله

سر بالا میآورم.

 

نگاهش که میکنم، لبخند میزند و حلقهی دستش

به دور شانهام تنگتر میشود.

_ چیه عزیزم؟ از دیشب حسابی بداخلاق شدی!

لبهایم را روی هم فشار میدهم. قصد حرف زدن

ندارم!

میدانم کافیست دهان باز کنم تا بغضی که از شب

قبل به جان گلویم افتاده بر سر جایش نماند و تکه

تکه شود!

خودم انتخاب کردهام که به دیدن خانوادهام نروم؛

حتی مثل یزدان اکتفا نکنم به یک خداحافظی از

پشت گوشی!

 

خودم خواستهام همه چیز را پشت سر با دلخوری

جا بگذارم و حالا حسی عجیب پیدا کردهام!

غم و حسرت کمرنگ شده اند و جایشان را ترس

پر کرده!

اگر این سفر بازگشتی برایم نداشته باشد و دیدار با

خانوادهام را احمقانه برای همیشه از خود دریغ

کرده باشم چه؟!

دلخوری و لجبازی ارزشش را دارد؟

ارزش اینکه نخواستم حتی با پدرم تماس بگیرم؟!

وقتی خبر رفتنمان را بشنوند از بیمعرفتی که از

نظر خودم کاملا به حق از طرف دخترشان

نصیبشان شده چه حالی پیدا میکنند؟

 

 

صورت یزدان بیهوا جلو میآید و لبهایش روی

پوست سرد صورتم قرار میگیرد.

هر چقدر من یخ زدهام او انگار گرمش است!

لبهایش زیادی داغ هستند! شاید هم من منجمد

شدهام!

همان موقع در اتاق با صدای بدی باز میشود و

هر دویمان از جا میپریم.

 

_ مگه من راننده و باربر شما دوتا هستم؟

مردی که با لبخند پشت سر سیروان ایستاده با قرار

دادن دستش روی شانهی آن موجود بیفکر او را

به داخل هدایت میکند.

بیهیچ حرفی قبل از اینکه توجه کسی جلب شود و

شاید هم محل حضورمان بر عموم فاش گردد؛ در

را میبندد.

یزدان با حرص و غیظ میگوید.

_ آخه فرق تو با گاو چیه؟ هان؟ تو به من بگو چه

فرقی دقیقا با گاو داری؟

 

سیروان دست به کمر میزند و حالت طلبکاری به

خود میگیرد.

_ همون فرقی که میتونه بین تو و اون حیوون

وفادار ولی هار وجود داشته باشه!

یزدان با دو گام بلند و غافلگیرانه به طرفش

میرود؛ وقتی گردن سیروان را محکم از پشت

میگیرد او هیچ فرصتی برای عقب نشینی پیدا

نمیکند و به ضرب جلو کشیده میشود.

_ یه مدت رو میتونیم حسابی بدون مزاحمتهات

زندگی کنیم.

یزدان حالا محکم سیروان را بغل گرفته است و

لبخند روی صورتش برگشته.

 

 

سیروان میخندد و نمیدانم چرا دیگر تحمل درد

بغض وسط گلویم را ندارم!

_ یهو دیدی برای اینکه تو رو در زمینه این آرزو

ناکام بذارم؛ پشت سرتون راهی کانادا شدم! آخه

حتما دیگه خیلی خوب میدونی که من اصلا

نمیتونم دور بمونم ازتون اخوی!

محکمتر یکدیگر را در آغوش میگیرند و من دلم

پر میکشد برای اردوان…

 

برادری که هرگز نتوانستیم یک ارتباط صمیمانهی

زیبا با هم داشته باشیم!

_ کیوتی؟

متوجه جدا شدنش از یزدان نشدهام و او جلوتر

میآید.

_ اگه اذیتت کرد فقط یه زنگ بهم بزن تا بیام

خراب شم سرش. خب؟

یزدان میخندد و من سعی میکنم بغضم را قورت

دهم.

گلویم دارد متلاشی میشود.

 

_ از هم تیمی هام خوب مراقبت کن کیوتی؛ از

الان روی هر دوشون حساب کردم.

_ دقیقا برای چه کاری؟

در جواب یزدان با خباثت لبخند میزند و جواب

میدهد.

_ وقتی بیان جرئت نداری حتی بهم بگی بالای

چشمام ابرو وجود داره؛ میگم دهنتو سرویس

کنن.

صدای خندهی یزدان بلند میشود و من احساس

میکنم بغض؛ مثل یک آبنبات کم کم دارد در گلویم

حل میشود!

_ دلم برات تنگ میشه سیروان…

 

صدایم لرزیده است و بالاخره پلکم خیس شده!

سریع به چشمانم نگاه میکند که جلو میروم و

موقع بغل کردنش به این فکر میکنم که من این

سالها صاحب یک برادر دیگر هم بودهام…

با محبت دست دور شانهام حلقه میکند و زیر

گوشم میگوید.

_ با حال خوب برگردید؛ با لبخندی که خیلیها

خواستن از صورتتون بگیرن برگردین.

 

 

 

فرصت نمیکنم جوابش را بدهم چون به دنبالمان

میآیند… وقت رفتن رسیده!

موقع خداحافظی با سیروان صورتم از اشک خیس

میشود و یزدان هم سکوت عجیبی را انتخاب

میکند!

دور از چشم یزدان به سیروان میگویم اگر اتفاقی

برایم افتاد و برنگشتم هوای یزدان و بچهها را

داشته باشد که برای اولین بار از خشم نگاهش ته

دلم خالی میشود.

خشم را تا به حال اینقدر پررنگ در نگاهش

ندیدهام و او پرغیظ میگوید آخرین باریست که

چنین حرفی میزنم… میگوید باید سلامت

 

برگردم… “باید” را چندین بار برایم تکرار میکند

و من ساکت میمانم.

رفتن همیشه سخت است حتی اگر مسیرش زیبا

باشد…

چون همیشه کسانی را پشت سر جا میگذاری و

دلتنگی؛ هر خوشی را بر تو حرام میکند…

به عنوان آخرین مسافران هواپیما سوار میشویم و

وقتی با یک استقبال گرم سر جای مخصوص به

خودمان مینشینیم هیچ کنترلی روی اضطرابم

ندارم…

ارتفاع و هواپیما؛ درست مثل تاریکی، همیشه

برایم ترسناک بودهاند…

 

دکترم توصیههای لازم را کرده و هر چند که از

ابتدا مخالف این پرواز بوده است اما دعای خیرش

بدرقه راهمان شده.

خلبان از حضور من و یزدان داخل هواپیما و

همراه بودنمان در این پرواز کنار خودشان سخن

میگوید؛ خوشحال است و من دیگر آن احساس

غرور گذشته را ندارم!

شهرتی که یک روز برای تصاحبش حتی بچهام را

در راهش قربانی کردم دیگر هیچ ارزشی برایم

ندارد!

یزدان دستم را میگیرد. نگاهش میکنم، لبخند

میزند و صورتش به صورتم نزدیک میشود.

_ من اینجام. از هیچی نترس.

 

خودم را به طرفش میکشم، سر روی شانهاش

میگذارم و رایحه عطر پخش شده روی پوست

گردنش را عمیق نفس میکشم.

او اینجاست، کنارم و همین کافیست تا نترسم!

_ رنگ سرخ اون غروب تو چشمات

دست گرم و عاشقم تو دستات

اون دیوونه بازیا پا به پات

صدایش زیر گوشم نجواییست کم جان اما برای

وجود بیقرار من سراسر آرامش میشود…

_ ما تو اوج سختیا خندیدیم

لحظه های عاشقو بوسیدیم

ما تو تاریکی به هم تابیدیم

 

هواپیما دارد از روی زمین بلند میشود تا اوج

بگیرد به سمت سرنوشتی جدید برای ما و من

دیگر هیچ ترسی بر دل ندارم!

نه از ارتفاع… نه از پرواز و نه از این چنین

بیخبر رفتن؛ ترسی بر دل ندارم…

_ هنوزم ما عاشقیم باور کن

حال این روزامونو بهتر کن

شعرای منو دوباره از بر کن

بیشتر به طرفم خم میشود، شقیقهام را میبوسد و

نمیدانم صدای زمزمهام در حالی که چشم میبندم

به گوشش میرسد یا نه.

_ ما تو تاریکی به هم تابیدیم!

 

همه چیز مثل یک خواب پیش رفته بود!

یک خواب خوش که درست در نقطه اوجش؛

همانجایی که غرق خوشی هستی به ناگاه از خواب

میپری!

آخرین تصویر من از خوشبختی؛ شب است و ماه

کامل… سوز سرما است و آتش…

آخرین صدایی که از خوشبختی میتوانم به خاطر

داشته باشم؛ سوختن هیزم است و او که زیر گوشم

 

میخواند “ما خوشیم ولی با تو خوشتر” بعدش هر

چه برایم ماند سیاهی و تاریکیست…

دستم دراز میشود به طرف آینه… یک زن رنگ

پریده با چشمان بیفروغی که زیرشان گود شده

زل زده است به من!

دلسوزانه نوازشش میکنم!

کاش موهایش را شانه بزنم… موهای گره

خوردهاش را…

زن پلک میزند و قطره اشکی به سرعت روی

صورتش روان میشود…

دستم را عقب میکشم؛ تنهایی و آشفتگی زن در

قاب آینه مرهمش یک نوازش بیرمق نیست…

 

چند قدم از آینه فاصله میگیرم. نگاهم میماند

روی برآمدگی شکم زن…

طفلک از یک نامرد باردار است!

طفلک یکماه است که همه چیزش را باخته!

چشم میبندم…

تصاویر در ذهنم جان میگیرند…

کنار آتش نشستهام؛ پتویی هم دورم پیچاندهام و با

لبخند زل زدهام به ماه کامل…

دارد میخواند برایم… درست زیر گوشم…

“ما خوشیم ولی با تو خوشتر”

 

حتی… حتی؛ چند دقیقه بعد یک سلفی از هر

دویمان گرفت و فورا در صفحهی اینستاگرامش

پست کرد.

چند عکس دیگر هم از هر دویمان منتشر کرده بود

و مردم حسابی از این عکسهای دوبارهی دونفره

استقبال کرده بودند.

هنوز کنار آتش بودیم که سیروان تماس گرفت.

دیدن تصویرش با آن چهره خندان حالمان را بهتر

کرده بود… او میگفت و ما میخندیدیم؛ مثل

همیشه سر به سرمان میگذاشت و توجهای به

اعتراضهای یزدان هم نمیکرد.

اصلا در خاطرم نمانده یزدان چرا برگشت داخل

ساختمان؛ سیروان گوشیاش زنگ خورد یا

اینترنتش دچار مشکل شد که تماس تصویری

میانمان بیهوا قطع شد… چیزی که دقیق و کامل

 

در ذهنم مانده صفحهایست که با قطع شدن تماس

مقابل نگاهم قرار گرفت…

کنجکاو شدم از دیدن اسمم…

مدتهای طولانی از آخرین چت ما در آن برنامه

میگذشت و حالا پروفایلم نباید چند نفر پایینتر

میبود!

هیچ ایدهای در ذهن نداشتم که چرا باید پروفایلم

آنقدر در صفحهاش بالا باشد و یکی از کسانی باشم

که انگار او در ارتباط بوده است با من!

 

 

وارد صفحهام که شدم دیدن یک فایل صوتی نفسم

را بند آورد!

همان موقع فهمیدم… همه چیز را فهمیدم ولی

نخواستم باور کنم!

احمقانه بود که نمیخواستم باور کنم!

سیروان دوباره زنگ زده بود و من با دستی

لرزان تماس را ریجکت کرده بودم.

حس میکردم درست نمیبینم!

پیامهای سهیل؛ چند فایل صوتی دیگر… هیچ کدام

را واضح نمیدیدم!

 

همه را انگار من از صفحهی سهیل برای یزدان

فرستاده بودم اما… کار من نبود!

در واقع… در واقع؛ او خودش همه را برای خود

ارسال کرده بود؛ بدون اینکه در گوشی من چیزی

از این عمل بر جای گذاشته باشد!

چندبار پلک زدم… محکم و پی در پی؛ میخواستم

تاریخ موقع ارسال پیامها را ببینم چون هنوز امید

داشتم که حدسهایم اشتباه است… یعنی خدا را به

هر که در ذهنم میآمد قسم میدادم همین باشد؛ من

اشتباه کرده باشم اما… تاریخی که مثل سیلی روی

باورهایم نشست جای انکار باقی نمیگذاشت…

تمام آن پیامها… آن فایلهای صوتی که یکیاش

صدای خودم بود؛ همان فایل پخش شدهی کذایی،

همه و همه را خیلی قبلتر از تاریخ شروع

افشاگریهای باربد نظری از گوشیام برای

خودش فرستاده بود!

 

برخلاف او من هرگز رمز موبایلم را تغییر نداده

بودم!

چشم باز میکنم. صورتم از اشک خیس است!

دست چپم را بالا میآورم؛ مقابل صورتم بر

میگردانم و به جای خالی حلقهام خیره میمانم.

صبر نکرده بودم خودش سر برسد. پتو را همانجا

انداخته و از جا پریده بودم.

قبل از اینکه وارد ساختمان شده باشم؛ میانه راه

سینه به سینه شده بودیم.

من نفس نفس زنان و او خندان!

خندهای که با فریاد من همان لحظهی نخست ُمرد!

 

گفته بودم دستش رو شده… گفته بودم دیدهام پیامها

را از گوشیام برای خودش ارسال کرده و اجازه

نداده من متوجه شوم… سناریوی سهیل را؛ همانی

را که پرقدرت به طرف ذهنم هجوم آورده بود را

مو به مو برایش میگفتم و او کلمهای حرف

نمیزد!

شوکه بود و شاید خوب فهمیده بود جایی برای

انکار باقی نمانده.

موبایل را تخت سینهاش کوبیده بودم. نفسم بالا

نمیآمد و فریاد میزدم… فریادهایی که حالا حتی

یک جملهاش را به یاد ندارم!

حلقهام را هم در آوردم و کف دستش گذاشتم!

دستم میلرزید وقتی دستش را گرفتم و برگرداندم

و حلقهام را در مشتش گذاشتم.

 

 

چند ساعت اول یک تکرار تلخ و زجرآور در

زندگیام بود…

چند ساعتی که در تنهایی گریسته بودم و حالم بد

شده بود.

خودش مرا رساند بیمارستان…

این بار قلبم خون ریزی کرده بود! این بار به

خاطر خون ریزی ناشی از سقط در بیمارستان

بستری نشدم!

 

جایمان عوض شده بود!

حالا او قصد توضیح و توجیه داشت و من گوشی

برای شنیدن نداشتم… به او اجازه نمیدادم.

جایمان عوض شده که در این یک ماه او حرف

میزند؛ برای سر پا نگه داشتن رابطه جلو میآید

و جوابش بیاعتنایی و سکوت است.

دیگر حتی کنارش نمیخوابم!

تا دهان باز میکند برای حرف زدن یک دقیقه هم

نمیایستم گوش دهم!

جایمان عوض شده!

دو سال او رو برگرداند؛ دو سال او بیاعتنایی

کرد و نشنید و حالا یک ماه است که من نه میبینم

و نه میشنوم!

 

بیشتر از آن دل دیدن جای خالی حلقهام را ندارم.

بیحال خودم را به تخت میرسانم.

البته که آسان برای کنار هم نخوابیدن کوتاه نیامد…

البته که تلاش کرده بود اجازه ندهد چنین جدایی

زشتی بینمان پیش بیاید اما او مستاصلتر از آن

بود که بتواند قدرتی در برابر خشم و نفرت من

داشته باشد!

از یک جایی به بعد و دقیقش میشود همین اواخر

که دیگر دنبال توضیح دادن و توجیه هم نیست؛

درست مثل آن وقتهای من…

انسان وقتی میداند خطا کرده است؛ وقتی به او

فرصت حرف زدن داده نشود تا شاید بتواند

بهانههایی برای توجیه کنار هم ردیف کند؛ از یک

جایی به بعد دیگر چندان تمایلی به صرف انرژی

 

برای دفاع از خود ندارد! در واقع بیمیل میشود

برای صحبت کردن نسبت به موضوعی که تمام و

کمال گناهکار است…

رو به کمر دراز میکشم و خیره به سقف اتاق

پلک میزنم.

اشکم بند آمده است و خیال ندارم رد خیسیاش را

از روی صورتم بگیرم.

هنوز هم نمیتوانم باور کنم چنین بلایی بر سرم

آورده باشد…

هنوزم هم جرئت نکردهام کامل در ذهن مرور

کنم…

فراری هستم از یادآوری…

 

 

در اتاق بیهوا باز میشود!

عادتش است! در نمیزند؛ هر وقت بخواهد داخل

میآید اما میداند که نمیتواند روی تختم بماند…

چشم از سقف اتاق نمیگیرم و به صدای قدمهایش

گوش میدهم…

دیوانه کننده و حال به هم زن است که گاهی عمیق

برای استشمام عطرش نفس میکشم!

 

نمیخواهم قبول کنم گاهی بد دلتنگش میشود؛

چنین میلی را میاندازم گردن دوقلوها…

آنها هستند که بیتابیشان برای پدرشان روی من

هم گاها اثر میگذارد!

کنارم لبه تخت مینشیند.

او هم بالاخره خسته میشود از این همه کممحلی؛

مثل من که در آن دو سال از یک جایی به بعد کم

آوردم و تسلیم شدم.

_ براتون پیتزا درست کردم. به نظرم خیلی خوب

شده؛ ظاهرش که خوشمزهاس.

در این یک ماه حتی یک بار هم کنارش ننشستهام

غذا بخورم… هر بار غذایم را آوردهام داخل اتاق

و تنهایی خوردهام.

اشتهایم خیلی کم شده اما به خاطر دوقلوها و

سلامتی آنها سعی میکنم با این بیاشتهایی بجنگم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x