تاریکی شهرت پارت ۶۰

4.2
(13)

 

به محض قدم گذاشتن در آشپزخانه لبخند میزنم.

_ به به! چه میز زیبایی.

ظرف سالاد را کنار پارچ آب نزدیک به بشقابش

میگذارد و نگاهم میکند. حالا دیگر لبخند تا

چشمان هر دوی ما رسیده است.

_ این دفعه دیگه از آزار اون موجود مزاحم در

امان موندیم. بالاخره قسمت شد چیدمان میز سالم

بمونه.

 

میخندم و جلو میروم. سریع صندلی را برایم

عقب میکشد.

_ سیروان رو میگی؟

_ موجود الاغ دیگهای هم کنارمون داریم مگه؟!

خندان روی صندلی مینشینم و او هم روی صندلی

کناریام قرار میگیرد.

_ ولی خوب پشتمون در اومد. اون حرفا از کسی

مثل سیروان بعید بود!

_ بشر خودش رو زده به بیشعوری وگرنه خوب

بلده چطوری موجود خردمندی باشه!

 

صدای خندهام کل فضا را پر کرده است… بلند و

از ته دل.

_ بله! مثل اینکه یه دوش گرفتن ساده خیلی خوب

تونسته سرکار خانم رو حسابی سر حال کنه.

به برق شیطانی در چشمانش شرورانه خیره

میمانم.

_ یه دوش گرفتن ساده بود؟!

خندهاش قطع شده ولی لبخندش دندان نماست.

 

_ ولی یزدان پسند نبود!

سعی دارم خندهام را پشت لبهایم پنهان کنم و تا

حدودی هم موفق میشوم.

به صورت نمایشی ابرو در هم میکشم و میپرسم.

_ اون وقت یزدان پسندش چطوریه؟

برق چشمانش حالا خیلی بیشتر جلب توجه میکند.

لبخندش هم زیادی خبیث و شیطانیست!

 

_ نمیدونی؟

خنده مثل اهرمی قوی لبهایم را تکان میدهد.

_ غذا رو بیخیال بلند شو بر گردیم زیر دوش

ادامهی بحث رو اونجا ادامه بدیم.

نیم خیز میشود و من دیگر کنترلی روی خندهام

ندارم. دستش را میگیرم تا بر سر جای خود

بنشیند.

_ اذیت نکن یزدان!

همانطور نیم خیز در حالی که دستش در دستم

است صورتش را نزدیک میآورد… چشمانمان

مقابل هم، در کمترین فاصله و اغواگرانهترین

حالت قرار میگیرد.

 

_ به خاطر خودت میگم! دوش گرفتن دوم مثل

دوپینگ برات عمل میکنه.

صدای خندهام یک دهان کجی بزرگ در مقابل

تمام مشکلات و تاریکیهاییست که رخنه کردهاند

در زندگییمان…

_ پدر درار میخندی عشقم! بیا اینجا ببینم.

دست دور شانهام حلقه میکند و فاصلهی میانمان

پر میشود.

 

 

لبهایش به نوازش پیوستهی پوست صورتم در

میآید.

_ خندههاتون رو قربون خانم بدیع.

در آغوشش، میان حلقهی دستش و در حالی که

لبش حالا به پوست گردنم رسیده است غرق یک

خلسهی بینظیر شدهام…

خندیدن فراموشم میشود و زیر گوشش نجوا

میکنم.

_ دلم برات تنگ شده بود.

 

اندکی کنار میآید تا اشراف کافی روی صورتم

داشته باشد. متعجب میپرسد.

_ کجا بودم مگه!

انگشت اشارهی دست راستم را روی چانهاش

میکشم.

_ جسمت بود فقط…

از سکوتش برای ادامه دادن حرفم استفاده میکنم.

_ روح و قلبت رو نداشتم…

نگاه از چشمانش میدزدم. به لبهایش خیره

میشوم.

 

_ من از این حال خیلی دور بودم… از امروز و

این یزدان… اونقدر دور که داشت یادم میرفت تو

چقدر خوب بودی… چقدر کنارت لحظههای

قشنگ داشتم… اونقدر یه مدت طولانی کنار خودم

جدی، سرد و اخم کرده دیدم تو رو که دیگه داشت

فراموشم میشد یزدان شوخ و عاشق چطوری

بوده!

انگشتم تا روی گونهاش بالا میرود… نرم و آرام.

_ برای همین میگم دلم برات تنگ شده بود…

انگشتم یک قلب خیالی روی گونهاش نقاشی میکند

و صدایم کمی رعشه میگیرد.

 

_ خیلی دلم تنگ شده بود. دیگه داشت باورم

میشد که تا روز مرگم یزدانم رو بهم بر

نمیگردونی!

 

 

همانطور که کمر خم کرده است جلو میآید، آهسته

سر روی شانهام میگذارد… قلب خیالی نقاشی

کردهام نصفه نمانده است، کامل کشیده بودمش.

 

_ قربونت برم اینطوری بغض نکن، اینطوری با

حسرت حرف نزن قلبم آتیش میگیره.

من هم به شانهاش پناه میبرم. سرم را به آن

قسمت سفت و محکم تکیه میدهم.

_ قشنگیه عشق میدونی کجاست؟

_ تو بگو… تو بهتر از من عاشقی کردن بلدی.

_ عشق واقعی حتی اگر خاکستر بشه از

خاکسترش هم میشه دوباره رسید به همون آتش

پر هیزم.

دست دور گردنش حلقه میکنم. انگار که تمام

جانش گوش شده است برای شنیدن و انگار که

تمام جان من زبان شده است برای گفتن…

 

_ عشق خودش نجات خودشه… با عشق میشه

عشق رو نجات داد…

صدای نفسش بلند میشود. به نظر میرسد اکسیژن

را فقط کنار گردنم پیدا کرده است!

_ عشق من و تو، عشق ما واقعی بود… عشق ما

نجات بود… مرهم بود… عشق ما خاکستر اگر شد

ولی بیشتر از قبل شعله کشید… عشق از عشق

دوباره قلمه میزنه… دوباره متولد میشه…

من هم اکسیژن را نزدیک گردن او پیدا میکنم.

_ عشق تو قشنگترین احساسی بود که به قلبم راه

پیدا کرد یزدان َمجد.

 

زیر چانهام را میبوسد و بالاخره سکوتش

میشکند.

_ قلب یزدان مجد تا ته دنیا فرش زیر پای شماست

سرکار خانم.

 

دهانم هنوز باز نشده با صدای بلند سیروان کامل

بسته میماند.

 

_ بیشهرتها! پرحاشیهها! آخه سر میز غذا هم؟!

پیش فعال جنسی چیزی هستید؟ بعد اسم من بد در

رفته!

من و یزدان شوکه سر چرخاندهایم و ناباور زل

زدهایم به سیروان که در آستانهی ورودی

آشپزخانه با قیافهی طلبکاری ایستاده است.

_ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟

صدای پر حرص یزدان بلند میشود.

_ چندتا دیگه کلید داری مرتیکه؟

سیروان خونسرد و بیتفاوت شانه بالا میاندازد.

_ زیاد!

 

_ وای من دیگه نمیتونم این موجود رو تحمل

کنم! کم آوردم بقرآن! اعصاب درگیر موندن با یه

گاو رو ندارم.

از گوشهی چشم میبینم که یزدان همان طور

غرولند کنان مینشیند روی صندلیاش. سیروان

هم کاملا بیخیال پیش میآید.

_ حیف که دارم از گرسنگی میمیرم وگرنه

جواب کوبندهای توی آستین برات داشتم.

صندلی را کنار میکشد و مقابلمان مینشیند.

نگاهش روی صورت من میچرخد و بیتوجه به

سکوت یزدان که اوج کلافگی و حرصش را نشان

میدهد لبخند میزند.

_ چطوری کیوتی؟

 

 

اخمم نصیب لبخندش میشود.

_ اینجا چیکار میکنی؟

چشم ریز میکند برایم.

 

_ چی با خودت فکر کردی؟ که من اون طوری

پشت تو در بیام و بعدش پرت نشم توی کوچه؟! به

جای اینکه الان مثل پروانه دورم بچرخی و غذا

جلوم بذاری خودت رو در مقابل اینجا بودنم

ناراضی نشون میدی؟! البته حق هم دارید بالاخره

جیک جیک عاشقانهاتون نیمه تموم موند.

یزدان قبل از من جوابش را میدهد.

_ خیلی خب ببند و کوفت کن.

نگاهش میچرخد روی چهرهی عصبی یزدان.

_ ارمغانت فدات بشه کاملا معلومه دلیل این همه

خشم پلن نصفه و نیمه موندهاته ولی بهش فکر نکن

همیشه که قرار نیست زندگی فقط به کام یک بخش

از سیستم بدن باشه! داداشت که الان رو به روته

اینقدر پیش اومده سر هر ناکام موندن تر زده بشه

 

به سیم پیچیهاش ولی چه میشه کرد باید سوخت

و ساخت!

به خشم یزدان اجازهی خروش نمیدهم و با چشم و

اشاره آمدن برای سیروان که بهتر است دهانش را

ببند میگویم.

_ بلند شو برای خودت بشقاب بیار.

در لحظه نیم خیز میشود! از حرف گوش کنی که

شاهدش شدهام تعجب کردهام که دستش دراز

میشود و بشقابم را برای خود بر میدارد!

مقابل نگاه بهت زدهام عقب میرود و روی

صندلیاش لم میدهد.

_ من مهمونم.

 

_ نه تو میمونی! این لقب بیشتر بهت میخوره!

مهمون غلط کنه هزارتا کلید از در خونهی آدم

داشته باشه!

سیروان بیخیال به حرص و غضب یزدان حواسش

را به روی میز و غذا میدهد، ناگهان صدای

حیرانش بلند میشود.

 

 

_ این چه کوفتیه؟

سریع در برابر اعتراضش گارد میگیرم.

_ خیلی دلت هم بخواد!

سرش بالا میآید. چشمانش درشتتر از حد معمول

شده است.

_ خیلی هم دلم نمیخواد! تو درست کردی؟

برایش پشت چشم نازک میکنم.

_ بله. کسی هم از شما دعوت نکرده بخوری،

برای عشقم درست کردم.

 

_ قصد جون داداشم رو کردی؟! عشقت خره تو

حتی یک ظرف سم بذاری جلوش کوفت میکنه

خودت چرا اینقدر بیرحمی؟!

نگاهش روی میز میچرخد و روی ظرف سالاد

مکث میکند.

_ میتونم سر رگ زدن جفت مچهام شرط ببندم

این سالاد رو همون عشقت از ترس ن ُمردن درست

کرده! بیچاره پادزهر ساخته برای خودش!

عصبی به یزدان نگاه میکنم. سکوتش بیمعناست!

اما خیلی زود متوجه میشوم با خندهای که

لبهایش را دچار رعشه کرده در جنگ است!

_ ارمغان؟ نگاه کن منو.

 

باغیظ به طرفش بر میگردم.

_ تا حالا شده بهت بگه آشپزیت خیلی خوبه و

عاشق وقتیه که براش آشپزی میکنی؟!

_ به تو چه!

_ این بار سر زدن رگ گردنم شرط میبندم

نگفته! پس چرا اصرار داری براش آشپزی کنی!

_ تو نمیخواد هی سر رگهات شرط بندی کنی،

یزدان خیلی هم دستپخت منو دوست داره.

اعتنایی به ادعایم ندارد و دستش پیش میآید و

میان رشتههای ماکارانی چنگ میشود.

 

_ یا علی! مثل برف گوله میشه! اصلا میشه

ازش آجر ساخت سر ملت رو شکوند! اونقدر به

فکر کارهای خاک بر سری هم هستید که حسابی

از دهن افتاده و یخ کرده!

شوکه به او که مشغول گوله کردن رشتههای به هم

چسبیدهی ماکارانی درون مشتش است خیره ماندهام

و زبانم بند آمده.

 

_ اخوی بعد منو فحشم بده، هی قدرم رو ندون!

اگر سر نرسیده بودم که دخلت اومده بود! اون

سالاد و پارچ آب هیچ غلطی نمیتونست برای

معدهات بکنه! باید معدهات رو شست و شو

میدادن! ببین چطوری به دستام چسبیده!

همان موقع سریع نیم خیز میشود، نمایشی

میچرخد، هدف میگیرد و گولهی درون دستش را

مقابل چشمان گرد شدهام به طرف دیوار پشت

سرش نشانه میگیرد!

_ وای جون داداش چسبید! من این و توی

اینستاگرامم استوری کنم شک ندارم کلی وایرال

میشه! اصلا قابلیت پست شدن رو داره!

ناراحت و دلخور به طرف یزدان میچرخم. هنوز

با خندهای که در حد یک لبخند کج و معوج به

چشم میآید درگیر است!

 

_ نمیخوای یه چیزی بهش بگی! گند زد به میز و

غذا و دیوار!

قبل از اینکه بتواند جوابم را بدهد صدای سوت و

خندهی سیروان بلند میشود.

_ برگهایم! هنوز چسبیده به دیوار! نیفتاد زمین!

به حال َمردی که نه از دستپخت مادر شانس آورده

و نه از دستپخت زنش باید خون گریه کرد!

یزدان در تلاش است اخم کند و چشم از صورت

در هم من میگیرد.

_ بسه دیگه سیروان!

 

همین جمله کافیست تا خندهاش راه خود را پیدا

کند! فاصله گرفتن لبهایش باعث رهایی و آزادی

خندهاش میشود!

دستم را روی میز میکوبم.

_ واقعا که!

میخواهم بلند شوم که یزدان سریع مانع میشود.

بازویم را میگیرد و صندلیاش را تا آخر

میچسباند به صندلیام.

_ بشین قربونت برم.

 

 

دلخور نگاهش میکنم.

_ کلی برای درست کردنش زحمت کشیدم! با

عشق درستش کردم!

سیروان در حالی که راه خروجی آشپزخانه را

پیش میگیرد همان طور خندان میگوید.

_ همین عشقه که گند زده به همه چیز! عشق چی

کشک چی!

غرولند میکنم.

 

_ گمونم دعای زن حامله خیلی بگیر باشه، از ته

دلم دعا میکنم یه جوری عاشق بشی که خودم بیام

آش و لاش شدهات رو جمع کنم… با بیل هم بیام.

_ قشنگ بود! خیلی قشنگ بود، هر موقع تو

ماکارانی درست کردن یاد گرفتی اون زمان میشه

به عاشق شدن منم امید داشت! همین قدر محاله!

از آشپزخانه بیرون رفته است اما صدای خندهاش

واضح شنیده میشود.

باحرص به طرف یزدان و خندهای که در برابرش

شکست خورده است بر میگردم.

_ باید یه بشقاب کامل بخوری.

 

ابروی راستش بالا میپرد.

_ مرتیکه با جفت دستاش رفت وسط غذا! چی رو

بخورم!

_ تو قابلمه نمونده مگه؟ برات از داخل قابلمه

میکشم.

دستم به طرف بشقابش میرود که فورا بشقاب را

عقب میکشد. عصبی نگاهش میکنم که از جایش

بلند میشود.

_ میکشم خودم عزیزم.

 

رفت و برگشتش زیاد طول نمیکشد. بشقابش نیمه

پر است و با قیافهی مظلومی که به خود گرفته

است میگوید.

_ از نظر روحی حساس هم شدی فقط باید بگم

چشم.

_ یعنی اگه باردار نبودم و نگران نبودی به خاطر

تغییر هورمونهام و به هم ریختنشون اشکم در

بیاد نمیخوردی؟

کاش بگویم رها کن خندهات را…

 

_ مگه قبلترها نمیخوردم؟!

چشمانم درشتتر از حد معمول میشوند.

_ الان منظورت اینه که دستپخت من بده؟!

مهربان نگاهم میکند.

_ از دستپخت مامانم خیلی بهتره. تو هنوز خیلی

جوونی تا به سن اون برسی مطمئنم با این همه

تلاش و پشتکار تبدیل به سرآشپزی حرفهای

میشی. مدت طولانی هم از آشپزی کردن فاصله

گرفته بودی این پیش آمدها طبیعیه عزیزم.

به خنده افتادنم در لحظه و ناگهانیست.

 

_ الان این تعریف بود یا تخریب؟ درضمن مادرت

اگر میشنید دربارهی سنش حرف زدی با همین

رشتهها خفهات میکرد!

خودش هم در حال خندیدن است. چنگالش را بر

میدارد و در همان حال میان رشتهها میفرستد.

_ میخوام غذا سفارش بدم، شما چی میخوردید؟

سر میچرخانم. سیروان عقبتر ایستاده است و

دستانش را شسته.

_ بدبخت رو مجبور کردی اون زهرمار رو

بخوره؟! یزدان تو واقعا نشستی اون غذا رو

بخوری؟

 

منتظر جواب نمیماند و غرولندکنان عقب گرد

میکند.

_ دیوونهها! معدهی خودتون به درک به دوتا هم

تیمی بیچارهی من رحم کنید!

سیروان دوباره آشپزخانه را ترک کرده است و من

بر میگردم به سمت یزدان.

 

_ این خونه رو میذاریم برای خودش با همهی

کلیدهاش و میریم… از شر مزاحمتهاش خلاص

میشیم.

در جوابش فقط لبخند میزنم.

این روزها احساس میکنم بهتر معنای عشق را

درک کردهام….

این روزها انگار از یک خواب طولانی بیدار

شدهام و خیلی خوب قادر هستم ببینم…

یزدان مادرش را خیلی دوست دارد، میگویم دارد

چون مطمئن هستم آن حجم از علاقه هیچ اتفاقی

برایش نمیافتد…

عشق یک َمرد را هم از همین جا میتوان فهمید و

باور کرد که هم طراز بشوی برایش با مادرش…

 

همان اوایل به من گفته بود در زندگی فقط دو نفر

نقطه ضعفش هستند، من و مادرش!

گفته بود در مقابل ما پر از ضعف است و تنها

کسانی هستیم که میتوانیم او را به راحتی به هم

بریزیم…

مرا با مادرش قیاس کرده و کنار او گذاشته بود…

وابستگیهایش به مادرش هرگز باعث نشد مطابق

میل او حتی یک بار پشت مرا را خالی کند…

از من نگذشته بود و برای اولین بار در زندگی

حرف مادرش را زیر پا گذاشته و دل او را

شکسته بود.

به خاطر من توی روی مادرش ایستاده بود…

من چقدر عزیز بودهام در هر زمان برایش و

نخواستم که ببینم؟!

 

 

_ ارمغانم؟

نگاهم پر میکشد به سمت چشمانش…

_ چیه عزیزم؟ یهو ساکت شدی! ناراحت شدی؟!

باور کن بشقابم رو کامل خالی میکنم… سیروان

رو هم که میشناسی باید به اخلاقش و شوخیهاش

عادت کرده باشی دیگه.

 

دستم را پیش میبرم و روی دستش میگذارم.

چنگال را آرام از مشتش خارج میکنم و کنار

بشقابش رها میکنم.

حتی یک لحظه میان نگاهمان جدایی رخ نمیدهد.

_ به سیروان بگو برای ما هم غذا سفارش بده.

دستش را از زیر دستم روی میز بیرون میآورد و

به طرف صورتم دراز میکند.

انگشتانش میل به نوازش کردن دارند و صورتش

کمی پیش میآید.

_ چرا عزیزم؟ ما که غذا داریم، من همین رو

میخورم.

 

لبخندم زیادی غمگین است.

او در مقابل هر کس مغرور، جدی و حتی

خودخواه باشد برای من قبل از آن دو سال کذایی

نمونهای کامل و زیبا از یک َمرد مهربان و عاشق

بوده است…

حالا دوباره آن َمرد به زندگیام بازگشته است…

شاید عاشقتر از قبل!

_ بد شده عشقم. معدهامون درد میگیره بهتره

بیخیال خوردنش بشیم. ولی قول میدم بعد از

زایمان کلی غذای خوشمزه یاد بگیرم. هر چقدر تو

اعتراض نکنی مطمئنم فندقامون ساکت نمیمونن

اون هم در حالی که تو پیش بینی کردی خیلی

شکمو هستن!

چندتار افتاده کنار صورتم را پشت گوشم میزند.

لبخند او زیادی زیبا و دلگرم کننده است…

 

لبهایش تکان میخورد و زمزمهوار میگوید.

_ خیلی وقته فهمیدم و یاد گرفتم از عشق فقط باید

به عشق پناه برد.

نگاهش میکنم. دلم میخواهد ادامه بدهد و بیشتر

بگوید و او حرف دلم را از چشمانم میخواند.

_ عشقت تمام دارایی قلب منه خانم.

لبخندش عمق گرفته است.

احساس میکنم به عمیقترین قسمت دریا رسیدهام

بدون مزاحمت موجهای خروشان!

دریا آرام و رویاییست! غرق شدن و ُمردن همراه

با چنین آرامشی به هیچ وجه ترسناک نیست!

 

_ اون دو سال جهنم بود ارمغان! نشد کامل ازت

بگذرم و قیدت رو بزنم! نشد هیچکس رو جات

بیارم!

دستش کشیده میشود به طرف پشت سرم. نگاهم

میخ چشمانش است و او هم چشم در چشمم مانده.

_ تمام رویاهام رو با تو بافته بودم… قشنگترین

خاطرههام رو کنار تو ساخته بودم…

فاصلهی صورتمان، چشمانمان و لبهایمان به

حداقل رسیده است.

_ نفرت هر چقدر هم قوی قلب آدم رو نیش بزنه

ولی نمیشه کامل قید کسی رو زد که یک زمانی

توی قاموس عشق، براش سنگ تموم گذاشتی!

 

دستش اهرمیست برای جلو آوردن صورتم،

پلکهایم دارند روی هم میافتد و چیزی نمانده به

پر شدن اندک شکاف باقی مانده میان لبهایمان که

صدای داد سیروان مثل یک بمب، تکان دهنده

است.

 

_ توی این خونه آدم حتی یک لحظه نمیتونه

سرش رو برگردونه!

 

تکان سختی خوردهام و بیاختیار دستم را روی

نبض تند شدهی قلبم میگذارم.

یزدان نیم خیز میشود.

_ دیگه شورش رو در آوردی! چرا عربده

میکشی! وضعیت ارمغان رو نمیدونی چطوریه

مگه!

سیروان فورا بیرون میدود و در همان حال داد

میزند.

_ خواستم بگم برای شما هم غذا سفارش دادم،

بشکنه دستم که نمک نداره و اینقدر به فکرتون

هستم.

یزدان ایستاده کنارم تن صدایش را بالا میبرد تا

به گوش سیروان برسد، ترجیح داده است به

دنبالش نرود.

 

_ ما نخوایم تو به فکرمون باشی چیکار باید

بکنیم؟

_ متاسفانه هیج توصیهای در این مورد ندارم چون

محبتم بهتون خیلی عمیقه!

یزدان بیخیال جواب دادن میشود و کمر خم

میکند به طرف من که گویا بر سر جایم خشکم

زده است.

_ خوبی؟

چند نفس عمیق میکشم و سر تکان میدهم.

نگاهش بند دستم است که روی قلبم ثابت مانده.

_ بالاخره یه روز گردنش رو میشکنم.

 

به دنبال جملهای که با حرص لب زده است برایم

یک لیوان آب میریزد و به دستم میدهد.

_ یکم بخور قربونت برم.

به حرفش در لحظه گوش میکنم و او دوباره

کنارم مینشیند.

_ خوبی؟ خیالم راحت باشه؟

لیوان را روی میز میگذارم. نگاهم پر میکشد به

طرف صورتش.

_ نگران نباش. خوبم.

سیروان از داخل سالن مجدد داد میزند.

 

_ تا کی قراره پشت اون میز بشینید؟!

یزدان گوشهی لبش را عصبی میجود.

_ بلند شو بریم بیرون منم کمرم یکم درد گرفته، تا

وقتی غذاها برسن دراز بکشم.

 

 

سریع به کمکم میآید و تکیهام را برای راه رفتن

به خود میدهد.

_ دوباره که داری منو لوسم میکنی آقا یزدان!

مرا بیشتر به سمت خود میکشد و روی موهایم را

میبوسد.

_ آخه ورژن لوس شدهات خیلی خوردنیه.

میخندم.

_ اما افسوس که توی رژیم هستی.

او هم به خنده میافتد.

 

_ هر رژیمی یه خط پایان داره خانم عزیزم.

همانطور خندان وارد سالن شدهایم و سیروان دست

به سینه روی مبل رو به رویمان است.

_ بله؟ چقدر طلب داری بزنم به حسابت؟

در جواب یزدان چهرهاش را کج و کوله میکند.

_ میرسه اون روزی که بخواید کنارتون باشم و

محل سگ بهتون نذارم.

یزدان مرا به طرف کاناپه هدایت میکند و خندان

میگوید.

_ حاضرم همین حالا بسلامتی اون روز یه شیشه

رو به تنهایی، کامل سر بکشم!

 

تو را دوست دارم آنسان که هرگز کسی را دوست

نداشتهام و دوست نخواهم داشت…

تو یگانه هستی و خواهی ماند!

بی هیچ قیاسی با دیگری،

این حس چیزی است آمیخته و عمیق

چیزی که تمام ذراتم را دربرمیگیرد،

تمام امیالام را ارضاء میکند و تمام غرورهایم را

نوازش…

این را حس میکنی؟

گر چه تنهایمان دور هستند…

اما روحهایمان همدیگر را لمس میکنند…

 

فصل پایانی.

به حضور یزدان بیشتر از همیشه کنار خودم

احتیاج دارم و اجازه ندادهاند همراهم داخل بیاید.

رضایت به ماندن پشت در بسته را نداشت و

نمیتوانست حرص و خشمش را مهار کند؛

همانطور هم با تشر اعتراضش را بر زبان آورده

بود که شرایط روحی و بدتر از آن جسمی همسرم

مناسب چنین سوال و جوابهایی نیست که او را

احضار کردهاید…

 

اطمینانی که به او دادند برای عدم نگرانیاش به

هیچ وجه آرامش نکرده بود اما چاره و انتخاب

دیگری نداشتیم!

روز و شبهای بد و پر از تشویش، انگار قرار

نیست به آسانی تمام شوند!

تا میخواهیم یک قدم از تاریکی عبور کنیم،

بیهوا دوباره میان اوهام سیاهیها غرق میشویم!

انگار که… خوشی بر ما حرام شده است و باید

بپذیریمش!

برخلاف میل قلبیام سعی کرده بودم به او اطمینان

دهم از پسش بر میآیم و نگران نباشد…

 

اما حقیقت غیر از این نیست که همان اول و

لحظهی ورودم به اتاق، اضطراب مثل یک رعد و

برق ترسناک به ریشهام میزند.

کنار در بسته میایستم و نمیتوانم قدم از قدم

بردارم.

_ میشه همسرم کنارم باشه؟

مرد مسن با آن هیبت جدی و ابروهای گره شده

مستقیم نگاهم میکند.

 

ته دلم خالی میشود، تا به امروز برخلاف خیلی

از همکارهایم پایم به چنین جاهایی باز نشده که

بخواهم بازخواست شوم!

_ تشریف بیارید بنشینین خانم بدیع!

یقین پیدا میکنم اصرار بیفایده است.

حیران پیش میروم و هنگام نشستن مقابل میز

بزرگ داخل اتاق؛ بیاختیار و نامحسوس دست

روی شکمم میگذارم.

یزدان اگر کنارم نیست ولی باز هم تنها نیستم.

 

در لحظه؛ به آنی… آرامش مسیر خود را پیدا

میکند تا سرریز شود در وجودم!

درست مانند یک جام عسل!

شیرینی لذت بخشی در جانم حل میشود و لبهایم

انحنای کمی پیدا میکنند، لبخندم اگر چه محو و

بیرنگ اما دست نوازشیست برای تمام

بیقراریهایم.

_ حسابی گرد و خاک کردید سرکار خانم!

نگاهم تا روی چشمان سرد و مواخذهگر مقابلم بالا

میآید.

دلم میخواهد همان ارمغان جسور و قوی گذشته

باشم.

 

همانی که با ترس بیگانه بود!

کمی جا به جا میشوم تا بتوانم بر خود تسلط داشته

باشم.

نباید همان اول خودم را پیش چشمان این مرد

میباختم.

 

_ حالا که بدون هیچ مقدمهای مکالمه رو شروع

کردید من هم ترجیح میدم بدون من و من کردن یا

اینکه خودم رو بزنم به اون راه که اصل موضوع

و دلیل احضارم رو نمیدونم توضیحم رو بدم.

حاضرجوابیام به نظر خوشایندش نیست چون

گرهی ابروهایش تنگتر میشود و در جواب مکثم

بیهیچ حرفی دست روی ریشهایش میکشد.

دست من هم در حالی که روی شکمم مانده، کلمات

در ذهنم بالا و پایین میشود.

به سکوت میدان بیشتری نمیدهم و شروع به

صحبت کردن میکنم.

_ اگر امروز اینجا هستم که حرفهام رو بشنوید

و خدمتتون توضیح بدم اصل ماجرا چیه باید بگم

یه سر این ماجرا هم جناب سهیل َملکان هستند!

 

ایشون قطعا توضیحات زیادی دارن! چون اون

ویس و از همه مهمتر مکالمه تلفنی ما از گوشی

ایشون بیرون رفته! اصلا این ماجراها رو که

دنبال کنید میرسید به خود ایشون که من رو

درگیر جنجالهای به راه افتاده کرده! تا به امروز

سعی کردم سرم به کار خودم باشه و درگیر

حواشی نشم ولی متاسفانه بالاخره درگیرش شدم!

خاصیت دنیای هنره انگار که هر چقدر هم تلاش

کنی باز پات رو به یه سری حواشی باز میکنن!

_ ایشون هم به وقتش تشریف میارن. فعلا صحبت

ما دربارهی شماست.

مرد در جواب توضیحاتم زیادی کوتاه و کلی

جواب داده است!

از طرفی، تیزی کلامش و سختی نگاهش هم بیش

از حد است.

 

جا نمیزنم و قافیه را نمیبازم. او تعمدا بخشی از

حرفهایم را نادیده گرفته!

 

_ من فکر میکردم حالا که تو این بخش و اتاق

احضار شدم پس گپ و گفتگوی ما کاملا دوستانه

قراره پیش بره وگرنه به جای شما…

حرفم را جدی و خیره به چشمانم قطع میکند.

 

_ تصمیم اینطوری گرفته شده و به ما هم ابلاغ

شده.

کمی خودش را روی میز جلو میکشد و گوشهی

لبش بالا میپرد!

_ پروندهی شما زیادی سر و صدا کرده خانم بدیع!

به ترس اجازه نمیدهم حرف نگاهم گردد.

_ نمیدونستم پرونده هم برام باز کردید!

دوباره عقب میرود و تکیه میدهد به پشتی

صندلی بزرگ و چرخ دارش.

_ این موضوع بی سر و صدا و حواشی بیشتر

باید خاتمه پیدا کنه. دستور از بالا اومده.

 

ابرویم بالا میپرد.

_ بالا؟ بهتر نیست آقایون خودشون بیان و

حرفهام رو بشنون؟

اخمش غلیظتر و پررنگتر میشود. لحنش هم تند

و تیزتر!

_ خانم بدیع! شما انگار متوجه نیستید چه

حساسیتهایی متوجهی شما شده!

سری از روی تاسف تکان میدهد و حرفش را

خیلی زود به پایان میرساند.

با سه کلمه؛ نه کمتر و نه بیشتر!

 

_ زبون سرخی داری!

 

 

_ چون که دارم از حقم دفاع میکنم؟!

به نظر میرسد عاصیاش کردهام.

_ بهتره زمان این ملاقات کوتاه بشه.

 

_ بله خوشحال میشم زودتر تکلیفم رو مشخص

کنید.

_ یه مدت صلاح نیست کار کنید خانم بدیع.

از آن صراحت کلام و جملهی بیمقدمه ادا شده جا

میخورم.

اخم مهمان صورت من هم میشود.

این چنین با رویاهایم خداحافظی کردن کابوس

است…

_ یعنی ممنوعالکار! درسته؟

 

مرد با کلمات بازی کرده است و من تلخ اصل

منظورش را تکرار کردهام؛ آنقدر تلخ که کامم

طعم بدی بگیرد.

_ گفتم صلاح نیست مدتی کار کنید معناش این

نیست که ممنوعالکار شدید!

پوزخند میزنم.

کاملا عصبی و بیاختیار.

 

 

_ مردم چشمشون به هنرمندهاشونه خانم بدیع،

حساسیت روی شما خیلی زیاد شده و بهتره که

مدتی رو استراحت کنید تا از اون حساسیتهایی

که به ما انتقال دادن کم بشه. جنجالهای اخیر

مربوط به شما داره دامن کل سینما رو میگیره!

الان دیگه مصلحت جمعی و خود سینما وسطه. در

ارتباط با شما که این روزها یکی از ستارههای این

سینما محسوب میشید خیلی شلوغ کاری شده،

خودتون که در جریان هستید!

خونسرد ماندن برایم سخت است.

دستم روی شکمم مشت میشود و بیشتر از آن

ساکت نمیمانم.

_ من دخالتی توی جنجالی که دربارهام به راه

انداختن ندارم!

 

لحنش سرزنشگر است! بیش از حد!

_ شما یه فرد عادی نیستید خانم بدیع! باید بیشتر

مراقب باشید. حالا هم کار از کار گذشته، من فقط

مسئول ابلاغ کردن تصمیم گرفته شده به شما

هستم.

عمیق نفس میکشم.

قلبم به درد آمده و نمیخواهم از قرصی که یزدان

لحظهی آخر، قبل از قدم گذاشتن در این اتاق داخل

جیب مانتویم گذاشته استفاده کنم.

_ پس من رو برای توضیح دادن احضار نکردید!

در واقع همه چیز از قبل مشخص شده! امروز فقط

برای همین اینجا هستم که بهم بگید برای این سینما

تبدیل به مهرهی سوخته شدم!

 

_ قرار نیست که تا ابد کار نکنید! یه مدت

استراحت میکنید و مجدد بر میگردید. شما باید

بهتر بدونید حساسیت روی سینما و آدمهاش چقدر

زیاده.

بالاخره به رویم لبخند میزند، هر چند عاریهای و

سرد!

_ مردم فراموشکار هستن. خیلی زود یادشون

میره.

 

 

دیگر به آرامی چند لحظه قبل نیستم.

خودم را کمی جلو میکشم و کلمات را سریع به

دنبال هم ردیف میکنم.

_ شما دارید من رو ممنوعالکار میکنید و

خودتون هم خیلی خوب متوجهی این امر هستید!

فقط تا جایی که اطلاع دارم برای بیکار شدنم باید

قاضی حکم کنه! من باید الان توی دادگاه جلوی

قاضی نشسته باشم نه شما! حکم قاضی روی کاغذ

رو بهم ابلاغ کنید؛ چون باید بدونم چرا دارم از

کار بیکار میشم! با کدوم جرم! نمیتونید من رو

بیارید اینجا و یک جمله بگید صلاحه مدتی کار

نکنم و چشم بشنوید! توضیح میخوام!

 

مرد نفسش را با کلافگی بیرون میدهد و دستانش

را روی میز در هم گره میزند.

_ الکی دارید شلوغش میکنید خانم بدیع! چرا به

این جریان به عنوان یک مرخصی نگاه نمیکنید؟

تو سالهای اخیر حسابی پرکار و پردرآمد بودید

پس برید یه مدت استراحت کنید. از این توفیق

اجباری که شامل حالتون شده به خوشی استفاده

کنید. خبر هم داریم پول چندان برای شما اهمیتی

نداره پس نگرانی هم از بابت درآمدتون نخواهید

داشت. ما هم وقتش که بشه بهتون خبر میدیم

برگردید.

نیم خیز میشوم، حریف خشمم نیستم.

_ مثل اینکه پرکار بودن من توی سالهای اخیر

باعث آزار خیلیها شده حتی شما!

 

جوابی نمیدهد و فقط نگاهم میکند.

مقابلش میایستم، در حالی که دستانم از دو طرف

مشت شدهاند.

 

_ میتونم برم؟

با دست به طرف در اتاق اشاره میکند.

 

_ بله! بفرمایید.

دندانهایم چفت هم میشوند و تند قدم بر میدارم.

میل عجیبی دارم در اتاق را محکم پشت سرم بر

هم بکوبم، تا جایی که سقف فرو بریزد ولی

انجامش نمیدهم.

موفق میشوم با چنین میلی بجنگم و دچار هیجانی

که ابدا عاقبت خوبی ندارد برایم بشوم.

یزدان به دیوار مقابل در اتاق تکیه داده است و با

دیدنم سریع قدم تند میکند.

_ خوبی؟

 

فاصلهیمان به حداقل رسیده و من زل میزنم به

چشمانش.

_ گفت صلاح نیست مدتی رو کار کنم ولی

میدونی دیگه؛ معنیش فقط یه چیزه!

لبهایش روی هم فشرده میشود و من به دنبال

یک نفس عمیق، زیرلب میگویم.

_ ممنوعالکار شدم!

_ فدای سرت.

بلافاصله جواب داده است.

کنترلی روی خشم خود ندارم اما سعی میکنم تن

صدایم بالا نرود.

 

_ خوشحالی مگه نه؟

 

شوکه میشود.

_ چی داری میگی ارمغان!

پوزخند میزنم، در حالی که به خود میلرزم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x