حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 35

3.3
(4)

عامر رو به من گفت :

 

عشقم دوست داری توام بیا شرکت

 

_اشکالی نداره؟

 

عامر:نه چه اشکالی

 

مریم جون:آره عزیزم راست میگه اینجوری هم پیش شوهرتی هم حوصلت خونه سر نمیره

 

_باشه پس منتظر باش من حاضر بشم

 

عماد که انگار از اومدن من چندان رضایتی نداشت گفت:

 

فقط سریع تر

 

وارد اتاقم شدم و بعد از پوشیدن لباس بیرون همراه با عامرو عماد راهی شرکت شدیم

 

ساختمون شرکت خیلی بزرگ و شیک بود طراحی داخل ساختمون و نازی انجام داده بود

 

نازی رشتش طراحی بود.

 

نازگلم رشتش حسابداری بود جزو حسابداری شرکت بود.

 

این شرکت برای حاج بابا بود ولی چون خودش اکثرا خونه بود شرکت و به عهده عامر و عماد گزاشته بود.

 

اتاق مدیر عامل ها دوتا بود کنار هم که یکیش مطلق به عامر و یکیش برای عماد منشی مشترک داشتن ولی یه دستیار جداهم هرکدوم داشتن.

 

با عامر داخل اتاقش شدیم

 

عامر:میتونی پالتوتو در بیاری عزیزم اینجا کسی داخل نمیاد بدون اجازه

 

بدون حرف پالتومو در آوردم و اویزون کردم روی مبل راحتی جلوی میز عامر نشستم

 

عامر:چیزی میخوری برات سفارش بدم؟

 

_نه ممنون

 

عامر:باشه پس من کارامو انجام میدم تو هم خواستی میتونی بری جاهای دیگه شرکت و ببینی خواستیم پیش خودم بمونی بهتر

 

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

_باشه

 

عامر پشت میزش نشست و مشغول انجام کارش شد منم مجله ای که روی میز بود و برداشتم و ورق زدم

.

با صدای در سرمو بلند کردم وبه عامر نگاه کردم لباسم مناسب بود و نیاز نبود پالتو رو بپوشم.

 

عامر: راحت باش عزیزم ،بفرمایین داخل

 

در باز شدو خانوم جوانی که کت و شلوار اداری تن داشت داخل شد.

 

خانوم جوان:عامر ساعت س… با دیدن من حرفشو قطع کرد و سوالی به عامر نگاه کرد و گفت:معرفی نمیکنی عامر جان؟

 

حس حسادتی از این که گفت عامر جان تو وجودم نشست خودم از این حس تعجب کردم

 

عامر ایستاد و به طرف من اومد و رو به من اشاره کرد

 

عامر:تاج سرم ،بعد رو به من گفت

 

مهلقا دستیار عماد

 

مهلقا با خوشحالی نزدیکم شدو لبخند عمیقی رو بهم زد

 

مهلقا:عزیزم تو خیلی خوشگلی آفرین میگم به سلیقت عامر دستشو به طرفم دراز کرد

 

خوشبختم مهلقا هستم

 

_منم همینطور آناشید هستم

 

مهلقا :خیلی اسمت برازندته

 

_ممنون

 

مهلقا:عامر جان اگه اجازه بدی من خانومتو ببرم شرکت و نشونش بدم

 

عامر :باشه فقط زود بیارش که دلم براش تنگ میشه

 

مهلقا:بله بله چشم ریئس

 

عامر:راستی چیکار داشتی

 

مهلقا:آها داشت یادم می‌رفت عماد گفت ساعت سه مهمون داریم از شرکت ارائه گستر آماده باشه گزارشاتت

 

عامر:باشه

 

مهلقا رو به من گفت:اگه افتخار بدین بریم باهم اینجارو نگاه کنیم و با بقیه همکارا اشنات کنم

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

_حتما

 

با مهلقا از اتاق بیرون اومدیم

 

با صمیمیت دستمو گرفت و گفت:

 

ناراحت که نشدی با عامر صمیمی حرف زدم بخدا قصد بدی نداشتم فقط چون خیلی مدته اینجا کار میکنم با همه همکارا راحتم

 

_درسته مشکلی نیست

 

مهلقا: امروز منم یه مهمون کوچولو دارم اول بریم اون و نشونت بدم که مطمعنم خوشحال میشه ببینتت

 

با کنجکاوی سرمو تکون دادم و باهم وارد ه اتاق شدیم

 

دختر بچه ی که موهاشو خرگوشی بسته بود با ورود ما پرید طرف مهلقا و گفت:

 

مامی بریم پیش عامر و عماد دیگه

 

با تعجب داشتم به بچه و مهلقا نگاه میکردم که مهلقا با خنده دختر کوچولو زیبا رو بغل کرد و گفت:

 

دخترم محنا

 

با شگفتی رو بهش گفتم:

 

_اصلا بهت نمیاد بچه داشته باشی

 

مهلقا:لطف داری عزیزم

 

رو به محنا کوچولو گفتم :

 

_میای بغلم ؟

 

با تخسی گفت نه و بیشتر به مامانش چسبید

 

منو مهلقا خندیدیم که مهلقا گفت:

 

محنا این خانوم خوشگل همسر عمو عامره ها

 

محنا به من نگاه کرد و گفت:

 

راست میگه؟

 

با خنده گفتم:

 

_اره کوچولو

 

محنا:اما عامر که قرار بود شوهر من بشه

 

قهقهه ای از این شیرین زبونی محنا زدم

 

مهلقا:زشته دخترم

 

_میخوای بیای بغلم با هم بریم از عامر سوال کنیم؟

 

دستای کوچولوشو به طرفم گرفت

 

آروم بغلش کردم

 

_اگه اجازه بدی مهلقا رو ببرمش پیش عامر

 

مهلقا:باشه عزیزم

 

رو به محنا گفت

 

خاله و عمو رو اذیت نکنیا دخترم

 

محنا :چشم مامی

 

لپشو کشیدم و باهم اتاق بیرون اومدیم

 

محنا:تو واقعا زن عامری

 

_بله

 

محنا:خیلی خوشگلی

 

_نه به اندازه تو وروجک

داخل اتاق عامر شدیم عامر با دیدن محنا بغل من به طرفمون اومد و هر دومونو بغل کرد

عامر:به به وروجک عمو اینجاست که

محنا:باهات گهرم

عامر :چرا خوشگل خانوم ؟

 

محنا:مگه قرار نبود من زنت بشم هااا؟

 

من و عامر خندیدیم و عامر گفت:

 

تو زن عماد بشو

محنا:نه اون بداخلاقی

دوباره من و عامر خندیدیم که در باز شد و عماد با حالت عصبی گفت:

چه خبره شرکت و گزاشتین رو سرتون

محنا با شیرین زبونی رو به ماگفت:

دیدین گفتم بداخلاقه

بعدم با اخم و تخسی رو به عماد گفت:

دوست داریم تو چیکاره ای

عماد که با دیدن محنا اخماش باز شده بود رو بهش گفت:

پس بگو منشأ این صدا ها تویی

محنا:بلههه

عماد با لبخند گفت:

بیا بغلم

محنا سریع تر بغلم بیرون اومد و به سمت عماد رفت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
2 سال قبل

لطفا زودتر پارت بزارید رمانتون خوشگله ولی مشکل اینه دیر ب دیر پارت گذاری میکنید

ی بنده خدا ....
2 سال قبل

پارت بعد لطفا 🙏🏻

رها
2 سال قبل

پارت بعد رو کی میزارید ؟

لطفا زود تر پارت بزارید

نیوشا
2 سال قبل

😘😉😀😇💓💕

Marzi J
2 سال قبل

خاک تو سرت نویسنده
اینم شد رمان مثلا عاشق عماد بود
نگاه هرکی از راه میرسه میشه نویسنده هییییی😑

اراز
اراز
2 سال قبل

واقعا .درود بر شما کاربر marzi

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x