حوالی چشمانت ❤️👀 پارت 39

5
(2)

نیم ساعت بعد ماشین و نگه داشت

بیشتر داخل ترافیک موندیم بر خلاف اینکه شنیده بودم فقط تهران ترافیک داره اینجا هم خیابوناش شلوغ بود.

 

از ماشین پیاده شدیم اون طرف خیابون دریا بود دست

سردمو داخل دست گرمش گرفت و از خیابون رد شد

با تعجب داشتم به اطراف نگاه میکردم

عامر به سمت یکی از کشتی ها رفت

عامر:برو بالا عزیزم

با ذوق نگاهش کردم و گفتم:

_قراره بریم وسط دریا

عامر:آره حدس زدم دوست داشته باشی

دستامو بهم کوبیدم

_خیلی خوبه مرسی

با عجله خواستم سوار بشم که کم مونده بود بیفتم عامر کمرمو گرفت

عامر:مواظب باش عزیزم

_چشم

ایندفعه با حوصله از پله ها بالا رفتم

با اینکه هوا تاریک بود اما با کمک چراغ های زیاد کشتی تقریبا دریا رو هم میشد دید

داخل کشتی یه میز دونفره خیلی زیبا چیده شده بود
عامر دستشو پشت کمرم گزاشت و یکی از صندلیارو برام بیرون کشید

بعد از نشستن من خودشم روبروم نشست

 

عامر: قرار بود با بچه ها همه باهم فردا بیاییم ولی من دلم خواست منو تو زودتر بیایم و دلیل دیگش اینه پارسال درست امروز متوجه شدم احساسم بهت چیه اون روزی که فهمیدم دوست دارم

 

با کنجکاوی بهش نگاه کردم

 

عامر:پارسال یه روز قبل تولدم فهمیدم دوست دارم ،اناشید فهمیدم تو دلیل حال خوبمی وقتی حالم بد شده بود تنها صدای گریه تورو می‌شنیدم و چقدر تو اون حال بدی لذت می‌بردم از اینکه تو نگرانمی خیلی خوشحالم امروز اینجا تو کنارمی و برای خودمی ،شامتو بخور عزیزم خیلی حرف زدم ناهارم چیزی نخوردی

_میدونی عامر تو که خودت بهتر وضعیت زندگیه منو می‌دونی نه معلومه کی هستم نه چیزی ولی توی همه این نامعلومیا احساس من به تو تنها معلوم زندگیمه دوست دارم و بودنت برام قوت قلبی

عامر:من برای تو بمیرم که انقدر قشنگ حرف میزنی فکر قلب مریض منم باشا

 

_خدانکنه

میدونستم فردا تولد عامر و از قبل کادوشو آماده کرده بودم فقط باید میگفتم نازگل فردا با خودش بیاره

 

کشتی زیاد دور نشده بود چون قرار بود فردا که بچها ها بیان جلوتر بریم.

 

آرامش دریا تو شب خیلی تماشایی بود تکیه به نرده ها داشتم دریا و اسمونو نگاه میکردم که عامر با یه پتو نزدیکم شد.

 

عامر:اینو‌بپیچ دورت عشقم شبا سردتره

بدون مخالفت پتو رو گرفتم

_ممنون

کنارم ایستاد و سرم و بوسید

_عامر هیچ وقت در مورد بچگیات برام تعریف نکردی

عامر تک خندی زد و گفت:

برخلاف بقیه بچها که بچگیشون پر شادی و بازی بود من تموم بچگیم فقط درد کشیدم پنج سالم بود وقتی داشتم با بچها قایم موشک بازی میکردم قلبم درد گرفت اون موقع بچه بودن نمی‌دونستم چمه یعنی هیشکی تا اون موقع نمیدونست من مریضم انقدر حالم بد شد

 

که تا مرگم چیزی نمونده بود عماد نجاتم داد با اینکه اونم فقط چند سال از من بزرگ تر بود سریع زنگ زد اورژانس آخه مریم و حاج بابا تهران نبودن و رفته بودن ختم یکی از بستگان کرج.
بعد اینکه منتقلم کردم بیمارستان به حاج بابا و مریم خبر دادن اونام اومدن مریم انقدر گریه میکرد که آخرش حاج بابا سرش داد زد بابایی که از گل کمتر به مریم نمی‌گفت .

 

سنم کم بود نمی‌دونستم چم بود بعد از اون حاج بابا بازی های هیجانی و برام ممنوع کرد و مریم یه دقیقه از کنارم جم نخورد همیشه

 

به عماد حسودی میکردم که چرا به اون گیر نمیدن چرا واسه اون سخت نمیگیرن یکم که بزرگ تر شدم فهمیدم

 

اینا بخاطر خودمه ولی هیچ چیز نتونست جای حسرت اون روزامو پر کنه

 

با کلمه به کلمه عامر منم اشک میریختم چرا آخه باید یه بچه تو بهترین سالای زندگیش با این درد و محدودیت بزرگ بشه

 

عامر وقتی متوجه گریه کردن من شد گفت:

ببخشید ناراحتت کردم عروسکم گریه نکن تو گریه می‌کنی

من دلم میخواد بمیرم

_خدانکنه من بمیرم برات که انقدر سختی کشیدی

عامر:هیش هیچوقت دیگه این حرف و نزن
بیا بغلم

_چشم

بغلش کردم و چشمام و بستم

 

عامر:خداکنه حرف نازگل درست باشه

با یادآوری حرف نازگل لرزی به تنم نشست که عامر متوجه این لرزش شد دستشو زیر چونم گزاشت و گفت:

دوست نداری بچه دار بشیم نه؟

 

_بحث دوست داشتن و نداشتن نیست احساس میکنم آمادگیشو ندارم اول اینکه ما تازه ازدواج کردیم و اینکه من هنوز معلوم نیست خودم کیم

 

عامر :تو نفس منی من که خیلی دلم میخواد یه عروسک کوچولو مثل خودت داشته باشم

_هر چی قسمته

عامر:درسته با قسمت نمیشه جنگید

_ولی من که میگم حامله نیستم چون دیگه اونجوری نشدم فقط همون ظهر بود

عامر:باشه عزیزم میخوای بریم بخوابیم

_بریم

همراه با عامر داخل کابین شدیم و تو بغل عامر به خواب رفتم

صبح با اثابت نور خورشید با چشمام ،چشمامو باز کردم عامر سر جاش نبود بلند شدم

 

بعد از شستن دست و صورتم از کابین بیرون اومدیم.

 

انگار وقتی من خواب بودم بچها هم اومده بودن.

 

همه دور هم نشسته بودن با اومدن من سرها به طرفم برگشت

 

نازگل:صبح بخیر خوبی

_سلام صبحتون بخیر

عامر:بیا اینجا بشین عشقم

بعد کنار خودش برام جا باز کرد

محمد:اه اه مردهم انقدر زن زلیل

نازگل:تورو هم میبینیم آقا محمد

محمد :من عمرا از این کارای رمانتیک بکنم

عامر:عاشقش که باشی جونتم براش میدی
من حاضرم براش بمیرم

_ خدانکنه دورت بگردم

 

عماد با خشم بهمون نگاه میکرد

بدون توجه به نگاهاش کنار عامر نشستم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
2 سال قبل

😘💓💕💖🌼 ممنون دختره گلم چقدر بامزه شده😉😀
اون عامرهم بنده خداگناه داره
چقدر نظراات متفاوت😕😯 یکی از بچه ها دوستانِ مخاطب به گمونم گفته بود آنا خ•ر•ه دیگه چی میخواد عامر به اون خوبی و مهربونی و فداکاری **
بعضیهای دیگه میان میگن اَه اَه ایشالا عامر بمیره دختره هم اگر حامله باشه بچه سقط کنه بعد عمادهم از نازی جدا بشه آخر دوباره برگردن پیش هم 😐😕😑🤐😔🤒🤕 عجب🤔 راستش من هم یجورایی ناراحت شدم مشکلات خوده دختره قبلن کم بود/ با اون خانواده عجیب غریبش😳😵😨😱/ حالا ۲تا برادرهم شیفته این دختره شودن اما
بیچاره•بینواا عامر چراا بمیره•••• دیواری کوتاه تر از این بنده خدا کسی پیدا نکرده؟!؟!؟!؟
این ماجراا حدس بارداری دختره هم بانمک حالا ببینیم ماجرا به کجامیکشه 😉😀😁 اون عامر هم گویا بدش نیومد انگارقند تو دلش آب کردن به گمونم دوستداشت بچش دختر باشه* آخیی بنده خداا *
فقط یچیزی من گفته بودم اون نازی یجورایی مشکوک میزنه🤔😐😕 اما درعوض خوب که خواهرمهربونی داره{نازگل😘💓💞❣🌹🌸🌺🌼

نیوشا
2 سال قبل

یچیزه دیگه این دختره بنده خداا میگه نمیدونم کی هستم؟!
احتمالن چقدرفکرمیکنه و توذهنش خیالپردازی میکنه چه خانواده عالی داشته و چقدر با خانوادش خوشبخت بودن ** بعدنها یک سال بعد یا بیشتر حافظش بدست بیاره پدره بیچاره•بینواش و نامادری بدجنسش/ بدتراز نامادری سیندرلاا/ و برادر فوق بدجنس و بدظات نامادریش که شکنجش میکرده رو به یاد بیاره حسرت این روزا شوو با این خانواده عامر اینارو میخوره که چه خوب بود که فراموش کرده بود چه بلاهایی که سرش نیاورده بودن اونا….
از قدیم گفتن بی خبری خوش خبری
اما بازم نحایت بعدنها همه چیز مشخص میشه یا به قولی(ضرب المثل معروف) ماه پشت ابر نمیمونه با این حال امید دارم این خانواده ناجی دختره هستن کمکش میکنن که از گذشته ترسناکش😨😱 گذرکنه و حتی به پدره دختره هم کمک بکنن اون مرده بیچاره هم گناه داشت اسیر دست یک زن ترسناک شده•••••••

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x