حوالی چشمانت ❤️👀 پارت43

3
(4)

نیم ساعت بعد ماشین و جلوی دانشگاه نگه داشت بعد از

حساب کردن پول از ماشین پیاده شدم

 

کمی جلوی در منتظر بودم تا شاید سحرو دیدم ولی با

طولانی شدن انتظار به سمت حیاط دانشگاه رفتم با دیدن

یکی از دوستای سحر به سمتش رفتم .

_سلام خوبین

دختر با شنیدن صدام به سمتم برگشت

+سلام ممنون

_سحر دانشگاه اومده؟

+آره الاناست کلاسش تموم‌بشه

_باشه ممنون

منتظر موندم تا سحر کلاسش تموم بشه بعد از پنج دقیقه

بلاخره سحر از ساختمون دانشگاه بیرون اومد اولش

متوجه من نشد ولی بعدش با تعجب و حیرت نزدیکم شد .

 

سحر:وای خدای من خواب نمی‌بینم پناه تویی

با صدای بلندش چند نفر به سمتمون نگاه کردن

بهش نزدیک شدم و گفتم:

_سلام، آروم دختر چهخبره همه متوجه ما شدن

 

سحر بغلم کرد و با گریه گفت:

میگفتن مردی جنازتم سوخته ،کجا بودی تو این همه وقت

_بریم یجا بشینیم همه چیو برات میگم

با هم به سمت یکی از کافه های کنار دانشگاه رفتیم

 

سحر:پناه بگو‌چهخبر بود چرا یه زنگ به من نزدی نامرد

_من تصادف کردم یه خانواده منو بیمارستان رسوندن بعد

از بهوش اومدن متوجه شدیم حافظم و از دست دادم اون

خانواده ای که منو رسوندن بیمارستان خیلی مهربون بودن

وقتی دیدن من فراموشی گرفتم تو خونشون به من پناه

دادن حالا تو بگو بعد از رفتن من چیشد؟

 

سحر:بعد اینکه تو رفتی همه چی بهم ریخت حسین تا پای

مرگ پدر تو زد بزور از دستش بیرون کشیدیم ،بعدش تا

چندهفته منو ول نمی‌کرد همش می‌گفت تو می‌دونی

کجاست

بعد از چند هفته که خبر رسید یه ماشین تو راه کرج شمال

چپ مرده و سوخته مدارک تورو اونجا پیدا کردن

همه گمان کردن تو مردی

_چطور ممکنه مگه‌ جنازه من اونجا بود ؟

سحر :نه ولی به همه گفتن که بوده

_چقدر اینا اشغالن

سحر:بعد از اون یه مراسم برات گرفتن و تموم

_پس الان همه فکر میکنن من مردم؟

سحر:آره ولی من هیچوقت باور نکردم

 

_فداتشم من ،بهتر که فکر میکنن من مردم من که نمیخوام پیششون برگردم

 

سحر:پس چیکار می‌کنی تا آخر میخوای پیش یه خانواده

غریبه بمونی الان که دیگه آبا از آسیاب افتاده میتونی

برگردی حسین  از ایران رفته

_غریبه نیستن سحر من با پسر اون خانواده ازدواج کردم

سحر :وای باورم نمیشه پناه تو راست میگی خودت خواستی یا اجبارت کردن؟

_نه اجبار نبود خودم خواستم

سحر:عزیزدلم خیلی خوشحال شدم ایشالله خوشبخت بشی

_ممنونم سحر اگه تو اونروز کمکم نمی‌کردی الان بدبخت شده بودم

سحر:وقتی گفتن مردی پشیمون شده بودم از اینکه کمکت کردم

_چرا

سحر :فکر میکردم من باعث این شدم

_تو منو زنده کردی سحر من الان حالم خوبه اگه با حسین ازدواج میکردم بدبخت میشدم

سحر:عکس شوهرتو داری؟

 

خندیدم و با چشمک گفتم :

_نشون بدم چشمش میزنی

 

مشتشو آروم زد به بازوم و گفت:

خفه شو نشون بده ببینم

 

گوشیمو در آوردم عکس خودمو عامر و به سمتش گرفتم

 

سحر:وای دختر چه پسری تور کردی

 

خندیدم

 

_ما اینیم دیگه

 

سحر:داداش نداره؟

 

با شنیدن این حرف ناخودآگاه اخمام تو هم رفت سحر که متوجه رفتارم شد گفت:

چیشده؟

_هیچی داداشش زن داره دلتو خوش نکن

 

سحر:ای بابا از شانسم نداریما

 

_تو بگو‌چیکارا کردی؟

 

سحر:منم دارم نامرد میکنم

 

_عه بسلامتی خب با کی

 

سحر:همکلاسیمون یادته؟نیما

 

_اها آره نیما حسینی ،خیلی پسر خوبیه که خوشبخت بشین ایشالله

 

سحر:ممنون همچنین عزیزم

 

_به یاد قدیم بریم پاساژ گردی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
.
.
2 سال قبل

مرسی .خواهشا زود به زود پارت بزار

نیوشا
2 سال قبل

ممنون 😘💓💕😇🙏

Nadiya Nj
2 سال قبل

سلام فاطمه جان کی شد این پارت دادن بابا دیگه بزارش مارو خلاص کن الان ی هفته شده 😑🙂

.
.
2 سال قبل

پارت نمی زاری ؟

Darya
2 سال قبل

میشه زود تر پارت بعدی بزاری بیشتر از یک هفته است پارت نذاشتی

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x