حوالی چشمانت ❤️👀 پارت44

3.5
(4)

سحر: خداروشکر که الان حالت خوبه

 

_حالا یه خبر دیگه دارم برات

سحر:چیشده

_من حاملم

سحر:واییی دختر راست میگی الهی من دور تو و نینیت بگردم.

 

_خدانکنه

سحر:از ته دلم برات خوشحالم پناه تو لایق این بودی که خوشبخت بشی

_فقط میترسم از اینکه دوباره نازی و حسین و بابا منو ببینن

سحر با شنیدن حرفم یکم دستپاچه شد با حالت مشکوکی

بهش گفتم:

_چیزه دیگه مونده که بهم نگفته باشی؟

سحر:نه نه چیزی نیست

_بگو سحر چیشده

سحر:راستش وقتی خبر تصادفت و به بابات گفتن اونم

مثل من باور نکرد مردنتو، ولی خودشو مقصر این اتفاق

میدونست برای همین هر روز با نازی دعوا میکرد بعد از

اون خبر رسید که دارن از هم طلاق میگیرن انگار تو روز

دادگاه بابات سکته کرده ولی نگران نباش الان حالش خوبه

کاشکی بری پیشش بیچاره چشم براهته

با شنیدن این حرفا دلم برای خودم و پدرم سوخت و که

گرفتار این خانواده شدیم ولی بیشترش بابا هم مقصر بود

، درسته دلم براش تنگ شده بود ولی هنوزم میترسیدم از

اینکه بخوام باهاش روبرو بشم

_پس الان جدا شدن؟

سحر:آره نمیخوای بری پیش بابات؟

_فلن نه آمادگی روبرو شدن باهاش و ندارم

سحر:پناه کاری نکن بعدا پشیمون بشی

_چرا باید پشیمون بشم؟یادت رفته بابام داشت چیکار میکرد

 

سحر:اونم از کارش پشیمونه بعدم عزیزم بابات حالش زیاد خوب نیست برو پیشش

_باید فکرامو کنم ،حالا اونا ولش کن خودت چهخبر؟خوبی،ازدواج کردی؟

 

سحر خندیدو آروم گفت:ازدواج که نه ولی نامزد کردم

 

 

_وای عزیزم مبارک باشه با کی ایشالله که خوشبخت بشین

سحر:ممنونم ،اون پسر هم دانشگاهی مون یادته امیر علی ؟

_اوممم امیر علی ،اهااا پسر استاد محمدی دانشجو ممتاز

سحر:آره همون چند وقت پیشا ازم خواستگاری کرد منم

چون ازش بدم نمیومد قبول کردم

_خیلی پسر خوبیه کار خوبی کردی

سحر:تو بگو عکس شوهرتو داری ببینم بلا ؟

_اره فکر کنم داشته باشم وایسا

 

بعد از یکم گشتن داخل گالری عکس دونفره خودم و عامر و پیدا کردم

_اینه

 

سحر با ذوق و صدای بلند گفت:اوففف بابا دمت گرم

آروم به بازوش کوبیدم و گفتم:

هیس صداتو بیار پایین

سحر دستشو گزاشت رو دهنشو گفت:

چشم ببخشید ،دختر معلومه افتادی تو ظرف عسلا

به این رفتاراش خندیدم بعد از نیم ساعت گپ زدن با سحر

شماره جدیدم و بهش دادم و از هم جدا شدیم.

 

 

یه سمت عمارت حرکت کردم بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدم

 

مریم جون:خوش اومدی دخترم

 

_ممنون مریم جون

 

مریم جون:نهار خوردی عزیزم؟

 

_نه هنوز

 

مریم جون :پس بریم آشپزخونه عمادم تازه رسیده داره نهار میخوره برای توام بکشم

 

با مریم جون داخل آشپزخونه شدیم رو یکی از صندلیا نشستم

_مریم جون شما لازم نیست زحمت بکشید خودم میکشم غذا

 

مریم جون:چه زحمتی عزیزم تو بشین تازه اومدی خسته ای

عماد با کنایه گفت:جایی بودی زنداداش

کلمه زنداداش و با غلظت بیشتری بیان کرد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
2 سال قبل

خییلی ممنون 😘💓💕😇🌼🍁🌿 اما به گمونم اسم نامادری دختره(پناه) پَری یا پروین یه همچین چیزی بودو اینکه پارت•قسمت پیش پناه با دوستش سحرصحبت میکردن گفت یکی از پسرهای دانشگاهشوون خاستگارش فکرکنم به گمونم🤔یک اسم دیگه گفت ••

.
.
2 سال قبل

مرسی

azin
azin
2 سال قبل

لطفااااااا زودتر پارت بزاررر ویکم بیشترررر😊

..
..
2 سال قبل

لطفا زود به زوووووود پارت بزار
وگرنه کل داستان از ذهن میپره
وپارت هاتو طولانی ترررررر کن

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x