خزانم باش پارت بیست و پنجم

4.7
(3)

خزانم باش
پارت بیست و پنجم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
پر اضطراب لب زدم
خزان«ن..نه

با همون لحن گفت
خشایار«بیااینجا تا بهت بگم

و همزمان به کنار تخت اشاره زد
ساکت وایستاده بودم،یا خدا این لحن و رفتار دیگه چیه
وقتی دید کاری نمیکنم تشری زد،که باعث شد چهره اش از درد جمع بشه
با استیصال نزدیک تخت رفتم
خشایار خیره نگاهم میکرد و این باعث شده بود معذب بشم
از سکوت مزخرف ایجاد شده داشت حالم بهم میخورد ،تا اینکه بالاخره سکوتو شکست

خشایار «لباسمو تنم کن
گیج سرم رو بالا آوردم
هاااا،حواسم نبود که اینو بلند گفتم
اما وقتی دوباره تن برهنه اشو دیدم سرپایین انداختم

کلافه و کمی خشن گفت
خشایار« چرا درک هر جمله ام برات سخته،مثل اینکه ویندوزت دیر بالا میاد

بعد با فوت کردن نفسش ادامه داد
خشایار«گفتم لباسمو تنم کن
با چشم به تیشرت روی تخت اشاره زد

و باز بی حرکت مونده بودم،من هنوز سَرَم بخاطر وضعیتش پایین بود بعد توقع داشت من لباسش رو تنش کنم،نههههه

دهنمو برای گفتن اعتراض باز کردم که با صداش حرف تو دهنم موند

خشایار«نوچ،کلا به ریاستارت نیاز داری(بلند تر ادامه داد)میگم تنم کن نمی‌بینی نمیتونم از دستم استفاده کنم

شونه هام به خاطر صدای بلندش بالا پرید،خوب آقا مگه زوره،من نمی‌خوام

نمی‌دونم چرا یکدفعه به این فکر کردم که اگر قرار بود این کارو برای مسیح بکنم بازم اینطور رفتار میکردم و بی میل بودم
برای رهایی از افکار بی حَیام سر تکون دادم

با خجالت سمت تخت رفتم و با برداشتن تیشرت مشکی کنار خشایار جاگیر شدم

دست های لرزونم و  جلو بردم و یقه لباسو از سَرِش رد کردم که تره ای از موهای سرکشم به خاطر خم بودنم از گوشه شال سُر خورد،لعنتی ،مطمئنم از گونه هام آتیش بیرون میزد

نمی‌دونم واقعا این اتفاق افتاد یا توهم زدم که سر خشایار بهم نزدیک تر شد
سعی کردم سریع تر کارمو انجام بدم ،که البته باعث فریاد از سر درد خشایار شد

خشایار«آییی،یواش،چیکار میکنی
خزان«ببخشید،ببخشید،حواسم نبود

هوووفی کرد و سر تکون داد
خداروشکر بالاخره تموم شد
کمکش کردم دراز بکشه ،خم شده بودم رو خشایار،از خجالت دلم میخواست آب بشم و برم تو زمین ،حالتم طوری بود انگار بغلش کرده بودم

نفسم رفت و با تأخیر برگشت این دفعه مطئنم سر خشایار نزدیکم بود خیلی نزدیک
داشت
داشت موی بیرون زده از شالم و بو میکرد
وای خدا
تو همون حالت خم سر پایین گرفتم و بالا آوردم و با دیدن صورتش اونم با فاصله یک نفس ماتم برد
نگاهش با هرزمان دیگه ای فرق داشت،برق داشت
با انگشت اشاره، موی لعنتی و از کنار چشمم کنار زد و من زمزمه ی زیر لبشو شنیدم و برای ثانیه ای قلبم نزد
خشایار«بوی خوبی میدی
……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x