خزانم باش پارت بیست و یک

3.8
(4)

خزانم باش

پارت بیست و یکم

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

دانای کل:

 

سوخت از درد جدایی دل بامید وصال

مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟

 

روی صندلی راک نشسته بود و از پشت پنجره ضیافت قطره های باران بر روی شیشه را نظاره و اتفاقات چند روز گذشته را مرور میکرد

به دختری که تازه به دبیرستان آنها آمده بود

پانیذ،دختر ایرانی با قیافه کاملا شرقی

کم حرف و مظلوم

نمی‌داند چرا اما ناخداگاه به سمتش رفته و پیشنهاد دوستی داد

این حرکت از سمت اویی که همیشه تنهایی را برگزیده و تمام این سالها دوستی نداشته بسیار عجیب بود

اما پشیمان نبود چرا که پانیذ یک دوست بی نظیر بود ،یک هم صحبت ،با نگاهی مهربان

هنگامی که موضوع را با مادرش در میان گذاشت بسیار خوشحال شد چراکه دخترش کمی از پیله ای که دور خود تنیده بیرون آمده و سعی میکند با همسن و سالهای خود ارتباط برقرار کند

گلرخ از دور دخترکش را تماشا میکرد که با آن پیراهن گل‌بهی و موهای خرمایی رنگش که آزادانه اطرافش رها شده بودند تکیه زده بر آن صندلی چوبی در کنار پنجره ای که هوای بارانی لندن را به نمایش گذاشته بود چون

تابلوی نقاشی می‌مانست

آه پر از غمی کشید،کاش خزانش هم اینجا بود

تا این تابلو کامل شود

بغضش را کنار زد و با نشاندن لبخندی بر روی لب از جای برخاست و سمت فرزندش راه افتاد

پشت سرش که قرار گرفت دستش را آرام روی شانه ی دخترش قرار داده و همزمان صدایش کرد

 

گلرخ«خیزران

جوابش سکوت بود

نخیر،دخترک در جهانِ دیگری غرق بود

بار دیگر،اما بلند تر صدایش زدو شانه اش را تکان داد

 

گلرخ«خیزراان،مامان

دخترک با حواس پرتی سمت مادرش برگشت ،

وقتی مادرش را در نزدیکی خودش دید

فهمید آنقدر غرق منظره زیبای بیرون بوده که متوجه نزدیکی و صدای مادرش نشده

حینِ برخاستن از صندلی با جان و دل جواب مادرش را داد

 

خیزران«ببخشید متوجه نشدم،جانم ،چیزی شده

ونگاهش را به موهای سفید و چشمان همیشه غمدارش داد

گلرخ با محبت دست خیزران را گرفت و او را با خود به سمت مبل های روبروی تلویزیون همراه کرد

 

گلرخ«نه گلم

بر روی مبل ها که نشستند

بی آنکه دست دخترکش را رها کند با نوازش پشت دستش خیره به چشمان قهوه‌ای او که مانند چشمان برادرش بود گفت

گلرخ«داداشت زنگ نزده،یک هفته ای هست که خبری ازش نیست دلم شورش رو میزنه

خیزران دست راستش را بر روی دستان مادرش قرار داده و با اطمینان پلک بر هم میگذارد

 

خیزران«مادر من تو که خودت مسیح رو میشناسی، بیخودی دلت شور میزنه،در ضمن یادت رفته چه دعوایی بین بابا و مسیح شد پس حق بده باشه

 

بیچاره خیزران چه می‌دانست که حس هیچ مادری به او خیانت نمیکند ،اینکه همیشه وجود خطر را برای جگر گوشه اش احساس میکند

 

دخترک خم شدوگونه ی مادرش را بوسید

مادرش سری به طرفین تکان داد

 

گلرخ«چی بگم مادر

خیزران با خنده رویی گفت

 

خیزران«هیچی،فقط بلند میشی باهم بریم غذای خوشمزه ای درست کنیم الاناست که بابا برسه

 

گلرخ با لبخند مهربان حرفش را تایید کرد

…..

با خنده مشغول آشپزی بودند

تمام آشپزخانه بخاطر شیطنت های خیزران شلخته وکثیف شده بود

گلرخ پا به پای عزیزش خندیده و از دیدن شادی اش لذت برده بود

اما صدای چرخش کلید و بعد از چند ثانیه کوبش در، خنده هایشان را در نطفه خفه کرد

چرا که می‌دانستند فرد بیرون از آشپزخانه خیلی با خنده و لودگی میونه خوبی ندارد

گلرخ با نگاهش دخترکش را آرام کرد و با کشیدن دستی به لباسش به استقبال همسرش رفت

با دیدن همسرش، جلو رفته و به او برای درآوردن کتش کمک کند

و وقتی همسرش رو به می‌ایستد با محبت میپرسد

 

گلرخ«سلام،خسته نباشی هاتف جان

 

هاتف برای هرکسی رفتار خشن و خشک داشته باشد نمی‌تواند با گلی اش سرد باشد

با محبت بوسه ای بر پیشانی اش نشانده و با صدای همیشه خش دارش میگوید

 

هاتف«خستگیم با این لبخند تو پر کشید،چه

خبرِ،صدای خنده تون کلِ خونه رو برداشته؟!

 

گلرخ«هیچی با خیزران آشپزی میکردیم

 

هاتف با جدیت سری به تایید تکان داده

این خوب است،دلش میخواهد برای یکبار آن غمِ نگاه گُلَش را در چشمانش نبیند

آخ اگر باعثش را ببیند

با صدای سلامی نگاه خیره اش را با اکراه از همسرش میگرد وسرش را به سمت صدا برمیگرداند

خیزران در چهارچوب در ایستاده و به پدر و مادرش نگاه میکند و از دیدن عشقی که نسبت به هم دارند و در نگاهشان هویداست ، لذت میبَرَد

هاتف در جواب دخترش سلامی میدهد

گلرخ دست روی کمر هاتف میگذارد و او را به سمت اتاق هدایت میکند

گلرخ«تا تو لباست رو عوض کنی ،ما هم میز رو آماده میکنیم

هاتف «چشم خانووم

وبعد بار دیگر سر خم کرده و بی توجه به سرخ و سفید شدن گلرخ، که علتش حضور خیزران است با زدن بوسه ای بر پیشانی اش آنجا را ترک میکند

خیزران با شیطنت ابرویی بالا میاندازد و با لحن کشیده مانند پدرش با اشاره به آشپزخانه میگوید

 

خیزران«بفرمایید خانووم

گلرخ با خجالت و خنده زیر لب بدجنسی میگوید و به سمت آشپزخانه میرود

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

مسیح:

بعد از خوندن پیام خزان با خیالت راحت نفس عمیقی کشیدم

بخوام با خودم صادق باشم

نگران بودم

خیلی هم نگران بودم

نگران اون جیغ جیغو ،اگر لو میرفت،بلایی سرش میومد…وای فکرش هم دیوونه کننده است

خدایا این افکار لعنتی چیه

نه من نگران اون نبودم

یعنی بودم ولی فقط بخاطر اینکه اگر لو می‌رفت،ماموریت رو هوا می‌رفت

آره،آره،فقط به همین دلیل وگرنه چرا باید اون دخترِ رو مخ برام مهم باشه

با کلافگی یک دور دستهام رو از بالا تا پایین صورتم کشیدم

از این افکار مزخرف بیزارم

لپ تاپ رو بستم و از روی تخت بلند شدم

امشب باید برم سروقت جنسا

خنده ی بدجنسی کردم،قیافه ی خشایار موقعی که منو ببینه ،دیدَنیه

سمت کمد لباسام رفتم

بعد از تعویض لباس ،با برداشتن سوییچ به طرف پارکینگ راه افتادم

….

روی صندلی ،پشت فرمون نشستم

قرار بود با هواپیمای شخصی رئیس، به ظاهر حشمت اما در اصل کینگ، به مقصد بندر عباس پرواز کنیم

اونجا هم کارای حرکت لنج رو برای بردن دخترا به دبی انجام بدیم

باور نمیشه می‌خوام همچین کار کثیفیو انجام بدم،با کف دست چند ضربه محکم به فرمون ضربه زدم،بافریاد گفتم

«لعنتی،لعنتی،لعنتی»

…….

بالاخره رسیدیم بندر عباس

هنوز قیافه برزخی خشایار جلوی چشمامه مطمئنم اگر امکانش بود اون لحظه به وحشتناک ترین روش ممکن من رو می کُشت

مرتیکه ی عوضی

وقتی من رو اونجا دید با خشم سینه سپر کرد

خشایار«تو اینجا چه غلطی می‌کنی

منم با خونسردی که بیشتر حرصش میداد با تمسخر گفتم

 

مسیح«یواش،یواش ،چه خبرته

بعد هم با انگشت اشاره ام به سر تا پاش اشاره کردم

 

مسیح«تو کی هستی که من بخوام بهت جواب پس بدم

با جدیت ادامه دادم

مسیح«حالاهم از سر راهم برو کنار

و با دست به کناری هلش دادم

درسته که اون دست راسته حشمتِ اما وقتی حشمت من رو بی اطلاعِ اون منو مامور کاری میکنه که خود خشایار هم هست

یعنی من دارم به بالا ها میرسم،یعنی خشایار به زودی پَر

یعنی یک گام بلند برای پیروزی ماموریت

 

چند قدمی ازش دور شده بودم و زیر چشمی کارهاش رونگاه میکردم

گوشیش رو درآورد و شماره ای گرفت و بدون شک شماره ی حشمت بود

صدای داود بیدادش بلند شد،آخ که خشایار چه حرصی میخورد و من لذت می‌بردم

شروع کرد به قدم رو رفتن ،هر چند ثانیه دستی پشت گردنش میکشید

من مثلاً بی تفاوت به اون به اطراف نگاه می‌انداختم اما در اصل تمام حواسم پی رفتارهای عصبیش بود

بعد از چند دقیقه صحبت با غضب گوشیو قطع کرد

سیگار مارلبروش در آورد وبا فندک روشنش کرد، بعد از اینکه نخی کشید ،با آرامش تصنعی سمتم اومد و به سمت هواپیما هدایت کرد و تنها با گفتن جمله ای زیر گوشم سر جای خودش نشست

خشایار«نمیدونم که چطوری تونستی بیای اینجا اما مطمئن باش بخاطر امشب، بد برات دارم،(مرموز تر ادامه داد)مراقب خودت باش

….

سوار یک وَن سیاه رنگ ،به طرف لنج می‌رفتیم

سکوت محض تو ماشین حکم فرما بود

زمزمه ای که خشایار زیر گوشم کرده بود ذهنم رو مشغول کرده لحنش پر از اطمینان بود

 

حدوداً یک ساعت بعد به مقصد رسیدیم

اعصابم با دیدن دخترای گریون و وحشت زده که با بی رحمی تمام به داخل کشتی برده میشدن بهم ریخت

طوری از عصبانیت دستم رو مشت کردم که صدای ترق انگشتهام بلند شد

از ماشین پیاده شدیم و سمت کشتی رفتیم

خشایار جلوتر از من با اون پیراهن خاکستری و شلوار مشکی حرکت کرد

اما من همونجا ایستادم، پاهام حرکتی نمی‌کردن ،توان جلو رفتن نداشتم

من بی عرضه کاری نمیتونستم بکنم برای نجاتشون،خدایا توان بده بهم

بالاخره راه افتادم وبا رسیدن کنار خشایار یک دستم رو به سختی داخل جیب جینم بردم

دهنم رو برای گفتن حرفی باز کردم اما با شنیدن صدای لاستیک ماشین روی جاده ی خاکی به سرعت به عقب برگشتم

فقط چند ثانیه طول کشید آزار دادن نور چراغ ماشین ها چشمامو ظاهر شدن کلی آدم با اسلحه دور تا دورمون

……

سلام،لطفا نظر فراموشتون نشه🙏

رمان رو دوست دارید؟🤗

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

قشنگه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x