خزانم باش پارت سیزدهم

3.7
(3)

خشیار:
«آقا دخترِ داره میره تو خونه،چیکار کنیم بگیریمش؟
خشایار«هیچ کاری نکنید تا من بیام
«چشم آقا
گوشی رو قطع کردم
خوب خزان با پاهای خودت به قتلگاهت اومدی،منتظرم باش عزیزم،دارم میام

درسته که دوستت دارم اما نفرتم ازتو به اندازه ای هست که نابودتت کنم
اما نه با کشتنت
با ذره ذره زجر دادنت که مرگ بشه آرزوی هر لحظه ات
بازی دادن خشایار تاوان داره
در رو باز کردم
خشایار«اشکان
از ته راهرو خودش رو به من رسوند
اشکان«جانم آقا
خشایار«ماشینُ آماده کن میریم خونه ی خزان
اشکان«چشم
خشایار«درضمن پول نقد هم بردار
اشکان«بله آقا
خوبه ای گفتم
به سمت حیاط رفتم اشکان هم سمت پارکینگ راهش رو کج کرد

سرمُ رو به آسمون گرفتم حتی دلِ آسمون هم از بلاهایی که قرار سر خزان بیارم گرفته بود
پوزخندی زدم.

اشکان«ماشین حاضر آقا
«بریم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خزان:
توی تاکسی نشسته.بودم وسمت خونه ی پدریم میرفتم
داشتم از استرس جون میدادم دستام یخ زده بود
حالت تهوع امونم. رو بریده بود
صبح ملیحه با گریه و مسیح با قوت قلب من رو راهی کردن
چه قدر دلم برای ملیحه و اون عمارت
حتی
حتی دلم برای اون اخمو خان هم تنگ میشه نمی‌دونم بازم میتونم ببینمشون یا نه شاید اصلا زنده برنگردم
الهی به امید تو
…….
«کییه؟!
طبق معمول صدای خدادا بی اعصاب بود
با اینکه تمام سعی ام رو کردم محکم جواب بدم اما بازم صدام لرزش داشت
خزان«م..منم ….دا…داش
سکوت
از صدایی که اومد فهمیدم آیفون رو گذاشت

یک دقیقه بعد کشون کشون توسط دست های خداداد داخل برده میشدم
زیر بار فحش های رکیکی که میداد کمرم داشت خُرد میشد
وارد خونه که شد
از مو گرفتم و انداخت وسط حال

خداداد«کدوم گوری بودی هرزه هاااا،شب عروسی برا چی ول کردی رفتی
بی شرف ِ…..

از ترس و غم اشک میریختم
قیافه اش رو تا حالا اینطوری ندیده بودم
یکدفعه به سمتم هجوم آورد و زیر مشت و لگد هاش گرفت

خزان«داداش نزن ،آآآیییی داداش توروخدا نزن ،خدااا،،بابا ،بابا کجایی تورو خدا بیا جلوشو بگیر
با هر ضربه یک فحش هم نوش جان میکردم
خداداد«خفه شو،دهنتُ ببند خزان امروز روز مرگته ،میکشمتتتت
فقط تونسته بودم دستام رو حفاظ صورتم کنم که از ضربه هاش سالم بمونه
دستش رو برای ضربه ی بعدی بالا برده بود که صدای در بلند شد
توجهی نکرد اما ضربه ای که محکم‌تر از دفعه ی قبل به در خورد باعث دستش چند سانتی متری  صورتم متوقف بشه

همون دست رو جلوی صورتم تکون داد وبا تهدید گفت
خداداد«صدات در نیاد
بعد هم رفت بیرون
از درد داشتم به خودم می‌پیچدم ،خداداد عوضی  من که میدونم تو حرص پولایی رو میزنی که میتونستی از ازدواج من با خشایار به جیب بزنی نه آبروت رو که هیچ ارزشی برات نداره
با صدایی که از بیرون شنیدم خشکم زد
یعنی به همین سرعت

خداداد«تو خونه ی  آقا خشایار
در باز شد و من مردم با دیدن مَرد روبروم

اومد

خشیار«بلند شو عزیزم،من از خطات گذشتم
ما میتونیم دوباره با هم باشیم ،بلند شو گلم
میخواستم عوق بزنم
من نفرت رو توی چشمای این مرد میدیدم
بلند شدم

نه این نقشه امون نبود من باید میرفتم اما اون خودش با پاهای خودش اومده اونم به این سرعت

نباید ریتم رو بهم بزنم باید حریصش کنم مسیح می گفت عاشق اما من تو چشمای این مرد فقط نفرت میبینم

دنبال انتقامِ باید بیشتر حریصش کنم
تمام مدت با اون نگاه ترسناکش بهم زل زده بود
خزان«نمیام،اگر میخواستمت شب عروسی فرار نمی‌کردم
صورتش سرخ شد
خشایار«چرا ،میای،باید بیای ،مجبوری

داشت خودشو نشون میداد
خزان«اصلا..اصلا داداشم نمیزاره منو با خودت ببری
اما خودمم به این حرفم اطمینان نداشتم
خشایار لبخند تمسخر آمیزی زد
خشایار«داداشت راضیه،فقط باید کمی سر کیسه رو شل میکردم ،همین
بعد هم صدای خنده ی مزخرفش توی اتاق پیچید
و حرفش رو حضور خداداد با یک کیف مشکی ولبخندی به پهنای صورتش  تایید کرد

دلم سوخت و بوی سوختگیش عالم رو برداشت

تمام
قرارِ از الان وارد برزخم بشم،میدونم،حسش میکنم

تمام مدتی که از خونه بیرون اومدیم، سوار ماشین شدیم توی خلسه بودم خشایار هم کاری به من نداشت ،از پنجره بیرون رو نگاه میکرد
درسته همش میگفتم که خداداد پول براش مهمه اما دیدن حقیقت سوزِ دیگه ای داره
یک زخم کاری روی قلبت میزاره

وارد اون خونه باغ که شدیم زیبایی مسحور کننده اش،پیچکهایی که زینت بخش دیوارها شده بودن،درخت ها و گل ها هیچ کدوم من رو جذب نکرد
چرا که میدونستم از چه راهی به دست اومدن
بوی خون رو حس میکردم
…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x