خزان:
همونجا روی صندلی مثل جغد اینور اونور رو نگاه میکردم که دیدم یک خانمی که پنج تای من بود داره نزدیک من میشه لپ های سرخش از همینجا هم معلوم بود
اول خانمه رفت پشت سرم و دست هامُ باز کرد بعد اومد روبروم وگفت
«دنبالم بیا
بعد از بلند شدن مچ دست هامُ ماساژ دادم و رو به اون زن با فریاد گفتم
«من هیچ جا نمیام یعنی چی ولم کنین ای خدا گیری کردیم و راهم رو به سمت در خروجی کج کردم ولی با حرف اون مردک از حرکت وایستادم
«اگر از رفتن به اینجا علاقه داری موردی نداره فقط با یک تماس میتونم تو رو به همسر عزیزت بر گردنم و باعث و بانی امر خیر بشم نه؟
«دروغ میگین شما شماره ی اون عوضی رو آخه از کجا داری
«گرچه که لازم نیست من حرفم رو برای تو اثبات کنم اما..
همون لحظه گوشیش رو درآورد و شماره ای گرفت و رو بلند گو گذاشت بعد از دو بوق صدای اون شُغال توی سالن پیچید و من احساس کردم که قلبم خون پمپاژ نمیکنه
«الو ،الو برای چی جواب نمیدی
صداش برای منی که ازش هیچ شناختی نداشتم واضح بود که کلافه و بی اعصابِ واین وِخامت اوضاع رو نشون میداد ، حتی نمیتونست خودشُ کنترل بکنه
بعد از ثانیه ای سکوت گفت
«الو
«اِ تو بودی پسر شرمنده شماره ناشناس بود من افرادی که مهم نیستن سیو ندارم
صداش تمسخر داشت و من دیدم از فشار دست مرد مقابلم گوشی داره پودر میشه یک نفس عمیق کشید وکفت
«مهم نیست اما شاید این ناشناس به اندازهای مهم بشه که به خاطر این لحظه بهش التماس کنی
خنده ی حال بهم زن خشایار از توی گوشی بلند شد
«اوه اوه پسر تو فکر قلب منو نمیکنی ترسیدم(وبعد جدی شد) میبینم
«میبینیم
تماس رو قطع کردو روبه من گفت
«حالا چی میگی دوتا انتخاب
اول میری بالا و اینجا میمونی
دوم با همسرت از اینجا میری
من چاره ی دیگه ای نداشتم
«قبول، میمونم
«چاره ی دیگه ای هم نداشتی
تو دلم یک بیشور بهش گفتم
یک علامت سوال بزرگ تو ذهنم شکل گرفت
«این مرد خشایار رو از کجا میشناسه؟
پشت سرخانمِ رفتیم طبقه بالا یک، دو،
سه اتاق رو رد کردیم جلوی اتاق چهارم که یکی مونده به آخر بود وایستاد و من به تبعیت از اون وایستادم اتاق آخری که انتهای راهرو هم بود طرح روی درش متفاوت بود از درهای دیگه
دری سیاه رنگ که روی اون طرح یک گرگ بود که دندون هاش رو به نمایش گذاشته بود،حدس زدم اتاق اون مرد مجهول باشه
خانومِ با دست داخل رو نشون داد و گفت
«برو تو
وارد اتاق شدم و از نظر گذروندمش یک اتاق با دکوراسیون سفید و سرمهای
با صدای خانم ِ نگاهم رو از پنجره ی اتاق گرفتم به صورتش دادم
«این اتاق تا زمانی که اینجایی متعلقِ به تو دخترم ،تا تو دوش بگیری لباسم برات میارم ، آقا گفتن فردا ساعت نه توی اتاقشون باشی
بعدشم بدونِ اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت بیرون
بعد از رفتنش به ذهنم اجازه دادم تا به نیم ساعت پیش فکر کنه
داشتم از ترس سکته میکردم و وسط سالن عمارت مثل دکوری به صندلی بسته شده بودم
منتظر بودم صاحب ماشین که اون دوتا گنده بک دو طرفش قرار گرفته بودن ببینم میخواد چیکار کنه که بالاخره یک حرکتی به خودش داد و شروع به سوال پرسیدن کرد
وقتی اولین سوالش رو از من پرسید سرم رو که بالا آوردم با یک جفت چشم یخ زده قهوهای روشن که بخاطر نور لوستر به عسلی شبیه بود و برق میزد مواجه شدم واقعا جای تأسف داره که آدمی به شرایط من در اون لحظه این قدر دقیق همه چیز رو آنالیز کنه واقعا که خزان
خودم رو روی تشک انداختم و به روزگاری که قرار بود پیش روم باشه فکر کردم ،نمیدونم به دقیقه رسید یانه که از شدت خستگی روحی و جسمی خوابم برد
….
چشمام رو آروم از هم باز کردم اما بخاطر تاری دیدم مجبور شدم چند پلک متوالی بزنم تا دیدم درست بشه
بلند شدم و رفتم رو به روی آینه با دیدن سر و وضعم دلم خیلی گرفت زیر چشمای درشت مشکیم گود رفته بود و لب های سرخ و غنچه ایم خشک و سفید شده بود
من دخترِ۲۰ساله ای بودم که مثل همسن و سالهای دیگه ام داشتم از جوونیم لذت میبردم و خوشی میکردم اما این اتفاق من رو به تمام ناراحتی ها سوق داد
بغضی که راه نفسم رو بسته بود رو با صدا شکستم و شروع کردم به گریه کردن
«مامان کجایی دلم برات تنگ شده چرا مارو ول کردی اگه …اگه تو بودی هههه خداداد و خورشید اینطوری منو به این بدبخت و فلاکت نمیداختن»
…..
از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم در اتاق به صدا در اومد و همون تپل خانوم اومد تو و به اتاق های که روی مبل اتاق بود اشاره کرد وگفت
« دخترم دیشب دیدم خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم لباسا رو گذاشتم رو همین مبل که جلوی چشمت باشه پس چرا نپوشیدی
خانوم خوبی به نظر میومد عین کوفته قلقلی بود تپل و گوشتی با لپهای سرخ که دلت می خواست گازشون بگیری با چشمای قهوهای خمار و لبای کوچولو , بهش میخورد ۴۰ سالش باشه
« اصلا متوجهشون نشدم ولی حتما الان عوضشون میکنم دیگه با این لباس دارم کلافه میشم
«باشه پس زود آماده شو بریم پیش آقا
«ببخشید میتونم اسمتون رو بدونم؟
«ملیحه
«ملیحه خانوم میشه از این آقاتون یکم توضیح بدیداینکه اسمش چیه،چیکارست،اصلا با من چیکار داره
کاملا با یک کلمه آب پاکی رو ریخت رو دستم
«نه
قاطع و خشک ،یعنی خدایا شکرت
…..
تق تق تق
لباسم رو که پوشیدم با راهنمایی ملیحه خانوم به سمت اتاق حضرت والا حرکت کردم و منتظرم که اجازهی حضور صادر کنن البته به گفته ی تپل خانوم ،خزاااان(باشه باشه ببخشید)
خدایاهرچی خیرِ سر راهم قرار بده به امید تو
«بیا تو
…….