خزانم باش پارت هجدهم

5
(2)

خزانم باش
پارت هجدهم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
دانای کل:
زنی با روحی پیر و فرتوت،…سنی نداشت و اینگونه نبود که  گرد پیری در اثر گذر زمان  بر روی صورتش نشسته باشد، نه!..
فراغ…درد فراغ ، او را ضعیف و تکیده اندام کرده بود..درد دوری از فرزندش ..فرزندی که او را رها کرده بود اما نه از عمد که این دوری از اجبار بود …
بر روی صندلی چوبین کنار پنجره نشسته بود و به برگهای خشک پاییزی می نگریست … پاییز این یار همیشگی او که یاد و خاطره عزیزترینش را برای او زنده میکرد و باعث میشد در آن چشمه خیالش چهره آشنای غریبی  را تماشاگر باشد که هر روز آرزوی دیدنش را در سر داشت..
آری! آخرین برگ زردرنگ درخت چنار باغ هم بر روی زمین نشست و زن در حالی که لبخند کمرنگی بر لب داشت آرام زیر لب چنین می‌گفت
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است…
🍁🍁🍁
باد خنک از جانب خوارزم وزان است….

خِیزران آهسته به مادرش نزدیک شد و با دیدن
اشک هایش ،با یک دست دامن ساحلی سفید رنگش با طرح گل آفتابگردان را جمع کرد و جلوی پایش زانو زد
با طنازی همیشگی اش تره ای از موهای  خرمایی رنگش را که از پدرش به ارث برده بود
پشت گوشش فرستاد
دست به سمت مادرش دراز کرد
نگاه مادرش به سمتش کشیده شد
همزمان با گرفتن دستهای پرمهر او نگاهش را به چشمان سیاه رنگش که حال لایه ای اشک آنرا پوشانده بود و مانند این بود که در شب نظارِگر دریا باشی داد او هیچ شباهت ظاهری به مادرش نداشت و تماما به پدرش شباهت داشت اما  اخلاق و رفتارش را از مادرش به ارث برده بود
چین و چروک اطراف چشمان مادرش هیچ سنخیتی با سن او نداشت،چرخِ فلک مادرش را اینگونه پژمرده کرده بود که تنها در سن ۳۶سالگی همچون فردی ۵۰ ساله دیده میشد
خیزران«قربون نگاه دلتنگ و بغض دارت بشم
آخه تو که داری خودتو نابود میکنی دیگه چند سال میخوای بشینی اینجا و ریختن برگها رو نگاه کنی و آه بکشی ،۲۰ساله مادرِ من،هرچی بود ِتمام شده،میدونم سخته،اما بخاطر خیزران اینطوری نکن

زن تمام مدت به چهره ی فرزندش خیره نگاه میکرد ،چه داشت که بگوید،دخترکش از رنج های که کشیده بود چه میدانست،او که مادر نبود،درک نمیکرد که در قلب این زن زخم هاییست  که اگر سر باز کند دل سنگ را نیز آب میکند

با محبت دستی به سر خیزرانش کشید
گلرخ«دخترکم این(به قلبش اشاره ای کرد)پاره پاره است،فقط و فقط هم  با بوی جگرگوشش   التیام پیدا میکنه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خشایار:
منشی«الو،بله ،بفرمایید….
داخل شرکتی که با عنوان سرپوش ازش استفاده میکنیم نشسته بودم
نگاهم و از منشی با اون فیس معمولی و مقنعه بادمجونی رنگش میگیرم و به قهوه رو میز شیشه ای میدم ،سردشده،دیگه مزه‌ای نداره

از دیزاین سیاه و سفید اینجا خوشم میاد کاغذدیواری های سه بعدی،مبلمان سفید
با صدای پر ناز منشی نگاهم رو از درخت مصنوعی کنار میز میگیرم
منشی«جناب زاهد (با دست داخل اتاق رو نشون داد)رئیس منتظرتون هستن
با تکیه به دسته های صندلی ایستادم
خشایار«بسیار خوب
دستی به کت کبریتی رنگم کشیدم و دکمه اش رو بستم
با قدم هایی محکم به سمت در رفتم و با زدن تَقِ کوتاهی به در وارد شدم
حشمت انتهای  میزکنفرانس  تکیه به صندلی چرخ دار زده بود  منتظر به من نگاه میکرد
بازهم از دیدن شیکی و بزرگی اتاق به وجد اومدم
یک اتاق سر تا سر شیشه با میز کنفرانس طویل مشکی،صندلی های چرم شیری رنگ

با تک سرفه ای سلام کردم
خشایار«سلام
سری تکون داد
حشمت«سلام،بشین
و به نزدیکترین صندلی به خودش اشاره کرد
به سمتش  رفتم،با کشیدن صندلی مزبور و با باز کردن دکمه کتم روی اون جا گرفتم
حشمت با اخم های درهم که ناشی از وقفه در کارمون بود تو چشمام خیره شد و عجولانه و عصبی پرسید
حشمت«چی شد،تونستی مشکل رو حل کنی ،اگر این محموله رو امشب رد نکنیم سرمون می‌ره بالا دار خشایار
با اطمینان سر تکون دادم
خشایار«خیالت راحت با نیما صحبت کردم ،یه درپیت مثل اینکه مشکل درست کرده بود بچه ها خدمتش رسیدن،مشکل لنج رو هم حل کردن،راحت جنسارو میفرستیم اونور
بارضایت لبخندی زد
دست به سمت تلفن برد

حشمت«خانوم دهقان دوتا قهوه بیارید اتاق من
لبخندی از شنیدن لفظ قهوه روی لبهام اومد
نخوردن اون قهوه ی سرد شده هنوز روی دلم بود
تق تق
حشمت«بیا تو
…..
دستم رو فشرد
با دلنگرانی گفت
حشمت«پس کارا رو ردیف کن،میخوام همه چی بی نقص باشه
برام عجیب بود حشمت هیچ وقت مثل یک رئیس نبود و نیست
بُزدِلِ ،اقتدار نداره ،جَنَم نداره
و واقعا نمیدونم چطور تا الان این باند رو اداره کرده

با کشیدن دستی داخل موهام گفتم
خشایار«نگران نباش ،حواسم به همه چی هست،مشکلی پیش نمیاد
بازوم رو فشرد
حشمت«خوبه،خیلی خوبه
با تکون دادن سرم سمت در خروجی راه افتادم
در رو که باز کردم با مسیح روبرو شدم
لعنتی..
اون هم مثل من تعجب کرده بود

خشایار« اوه ببین کی اینجاست،مسیح

با لحن تمسخر آمیزی ادای منو درآورد
مسیح«اوه ببین کی اینجاست ،خشایار(با دست من رو کنار زد)برو کنار حشمت خان خواستن بیام،(با پوزخندی ادامه داد)حتما برای محموله امشب

بعد هم بی اعتنا به من وارد دفتر شد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مسیح:
پر نفرت لب زدم
«مردک عوضی
یک دور نگاهم رو توی اون دفتر گورخری گردوندم
همه جا سکوت مطلق بود،یعنی مگس هم پر نمیزنه
حتی منشی هم سر جاش نبود
سمت اتاق راه افتادم،دستم به سمت دستگیره در نیمه باز اتاق رفت که صدای حشمت رو شنیدم
چیزی که ازش می‌ترسیدم سرم اومد
حشمت«محموله ها امشب فرستاده میشه، مستر کینگ(Mr.king)
……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
2 سال قبل

سلام با تشکر و قدردانی از رمان فوق العاده تون چرا پارت گذاری نمی کنید ما منتظریم و اگه میشه بگید چند روز طول می کشه تا پارت گذاری کنین

علی
علی
2 سال قبل

رمان خزانم باش فوق‌العاده جذاب وگیرا تمام پارتا رو خوندم واقعا عالی دستت درد نکنه بازم بذار

nafas
nafas
2 سال قبل

سلام رمانتون عالیه خسته نباشین:))
فقط زمان پارت گذاری مشخص کنین و یکم اتفاقات رو بیشتر توضیح بدزن بعضی جاها سردرگم میشم:/
در کل عالیه ممنون:]

ثنا
ثنا
1 سال قبل

رمان قشنگی دوست دارم ببینم تش چی میشع

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x