خزانم باش پارت چهاردهم

3.5
(2)

مسیح:
همینطور خیره به صفحه ی لپ تاپ منتظر پیامی از خزان بودم
از دیروز که عمارت رو ترک کرده بود تا الان حتی یک خبر خشک و خالی  هم از خودش نداده بود و این من رو نگران کرده بود
لعنتی،دخترِ احمق
بهش گفته بودم گزارش هر لحظه اش رو حتی آب خوردنش رو به من بده اما اون به حرفم بی توجهی کرده بود
آخ که اگه اینجا بود یک سیلی نوش جان میکرد
با صدای ملیحه بالاخره از صفحه ی لپ تاپ چشم برداشتم
ملیحه«آقا شام حاضرِ
توی چارچوب در ایستاده بود و منتظر به من نگاه میکرد
همزمان که با تکیه به دستۀ صندلی از جام  بلند میشدم گفتم
مسیح«بسیار خوب
……..
ملیحه، مغموم میز رو آماده کرد
از وقتی که اون جیغ جیغو عمارت رو ترک کرده بود ملیحه مدام تو خودش بود
مدتی که خزان اینجا بود بهش عادت کرده بودو حق داشت از رفتنش ناراحت باشه

با نگاه به جای خالی ملیحه فهمیدم اونقدر غرق افکارم بودم که متوجه خارج شدنش از آشپزخونه نشدم

نگاهی به غذاهای روی میز انداختم و با جدا کردن تکه گوشتی
بی میل شروع به غذا خوردن کردم

غذام که تمام شد به اتاقم برگشتم ،بعد  ازتعویض لباس و  پوشیدن تیشرت و گرم کن
دوباره به امید پیامی از خزان به لپ تاپ نگاهی انداختم و وقتی متوجه پیامی ازش شدم به سرعت اون رو باز کردم
«ببخشید دیر شد
نقشه عوض شد خشایار برای انتقام جلو اومده
من رو از خانواده ام خرید و الان توی خونش مستقرم تو  فرصتی مناسب سعی میکنم به مدارکش دسترسی پیدا کنم»
با اینکه نقشه درست پیش نرفت اما همینکه الان توی خونه ی خشایارِ عالیه
فقط امیدوارم بتونه در مقابل شکنجه های روحی و جسمی خشایار دووم بیاره
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
خزان:
ماتم زده به لباسِ توی دستم زُل زده بودم
باورم نمیشد که قرار خدمتکار شخصی خشایار بشم
ذهنم به دیروز پر می‌کشه…
زمانی که بی هدف داشتم اطرافم رو نگاه میکردم
با اشاره ی خشایار پشت سرش راه افتادم

با وارد شدنمون به اون عمارت که بزرگتر و باشکوه تر از عمارت مسیح بود

دو ردیف آدم سربه زیر جلوی در برامون صف کشیدن
البته برای من که نه، برای مرد خوش پوش کنار دستم که یک نگاهش برای سنکوپ کردن آدم کفایت میکرد
یک ردیف که سمت راستمون بودن پنج زن با  لباس های شبیه به هم که شامل ساپورت سیاه و سرهمی آستین بلند سیاه و سفید و شال سفید بود

ردیف دیگه هم که سمت چپمون بودن هشت مرد که گوریل باید جلوشون لُنگ بندازه با کت و شلوار سیاه بودن
همون طور که من به تصویر روبروم زل زده بودم خشایار سرش رو به سمتم برگردوند
خشایار«از امروز خدمتکار شخصی منی،هر چی بگم بی چون و چرا انجام میدی ،مخالفتی ببینم رحم نمیکنم،روشنه!
نگاه متعجبم رو با اتمام  صحبتش از  کفش های ورنی و براقش گرفتم و با گذشتن از جین مشکی و پیراهن مردونه ی سرمه ایش به چشمهای خاکستری و پرنفرتش دادم
نگاهم رو که دید پرسید
خشایار«مشکلی هست
حَماااال
من چاره ای جز اطاعت داشتم؟!(خزان فقط برای اینکه به هدفت برسی)
خفه گفتم
خزان«بله
خشایار«نشنیدم بگی چشم
از حرص به لبو گفته بودم زِکّی,کثااااافت
خزان«چششم

با صدای ستاره از افکارم بیرون اومدم دختری که مثل من فروخته شده بود اما نه توسط خونواده اش باورم نمیشد پدرم هیچ مخالفتی نداشت وقتی که من داشتم میرفتم اومد ،
من برای نجاتم دست به دامنش شدم و اون با خوابوندن سیلی توی صورتم جوابم رو داد
ستاره«خزان،خزان،خزااااان باتوام
وهمینطور شونه ام رو تکون میداد
خزان«هیی،وای چی شده
ستاره«دو ساعته دارم صدات میکنم حواست کجاست
خزان«ببخشید متوجه نشدم،جانم کاری داشتی
یک دونه زد تو سرش
ستاره«آخ،آره،آقا گفتن بری پیششون
استرس گرفتم
خزان«با..باشه الان میرم
لباس رو با حرص پوشیدم و بدون انداختن نیم نگاهی به خودم تو آینه ی جلویِ در بیرون رفتم
اتاق خدمتکارا توی سوییتِ ته باغ بود مجبور بودم کلی راه برم تا به اون عمارت لعنتی برسم
……
هه هه
بالاخره رسیدم
نفسم بالا نمیومد نصف مسیر رو برای زود تر رسیدن مجبور شدم بِدَوم
در رو باز کردم و باز هم با دیدن اون همه شکوه و تجملات دهنم باز موند اما با یاد اینکه تمام اینها از راه حروم به دست اومده دهنم خود به خود بسته شد
پله هارو یکی در میون بالا رفتم و با گذشتن از اون راهرو مخوف که هر قسمتش سر انواع حیوون های وحشی آویخته شده بود
جلوی در اتاق خشایار رسیدم
تق
خشایار«بیا تو
در باز کردنم و وارد شدنم به اتاق مصادف شد با شلیک گلوله ای از سمت خشایار و افتادن جنازه‌ای وسط اتاق
دستم رو روی دهنم گذاشتم و طی یک عمل غریزی جیغ زدم
من
من اون لحظه حس کردم زنده نیستم
حس کردم روح از کالبدم جدا شد و رفت
خدای من باورم نمیشه من الان قتل یک نفر رو دیدم

زبونم حتی برای گفتن بد و بیراه یاری نمیکرد
چی میتونستم به این آدم بگم ،کسی که به راحتی آب خوردن جون انسانی رو می‌گرفت و بعد هم خنده ی شیطانی تحویل من میداد

فقط تونستم بگم
خزان«ت..تو..ک..کُشتی..ش
……

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..viol
..viol
2 سال قبل

خسته نباشی نویسنده عزیز😍🥰
عالیه⁦❤️⁩⁦❤️⁩

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x