در مسیر سرنوشت پارت ۱۰

3.8
(28)

یا شنیدن صدای بارون خودم رو به تراس رسوندم ولی هر کار کردم درش باز نشد..
_ لعنت بهت.. دیگه چرا تراس قفل کردی..
به اجبار پشت در شیشه ایش وایسادم و بارون نگاه کردم..
همیشه موقع بارون من و سمانه مینشستیم زیر درخت های لیمو و بارون نگاه میکردیم..
کاشکی چشمام رو میبستم و میدیدم همه ی این اتفاقا یه خواب بود و با صدای مامان که میگفت لیلا بلند شو مدرست دیر شده بیدار میشدم….
با پیچیدن بوی سوختن برنج فهمیدم که نه تنها خواب نیست بلکه از هر واقعیتی هم واقعیت تره..
با دو خودمو رسوندم به اجاق گاز.. ولی بدبختانه دیر رسیدم و برنج سوخته بود.. اوووف حالا چیکار کنم؟ اولین بار بود قرمه سبزی درست میکردم و استرس اینو داشتم که ازش خوشش نیاد.. حالا سوختن برنج هم بهش اضافه شد…

با باز شدن در و اومدن نیکزاد داخل، بدجوری دلهره گرفتم.. لعنت بهم. چرا اینقد ازش میترسم…
با دیدنش تو چهارچوب آشپزخونه سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم… وارد شد و یه راست اومد سمت اجاق، و در قابلمه برنج و برداشت… بینیش از بوی سوختگی جمع شد.. درش رو پرت کرد تو سینگ و بهم نزدیک شد..

یه قدم عقب رفتم و گفتم: یه.. یه لحظه.. ح..حواسم پرت شد.. صدای بارون رو که شنیدم تا رفتم از پشت تراس ببی..

نیمدونم چی شد! فقط میدونم یه طرف صورتم آتیش گرفت.. خدایا منو زد.. کثافت به خاطر یه برنج منو زد…

دستمو گذاشتم رو صورتم، از دردش همه ی گونم میسوخت.. از شدت خشم به نفس نفس افتادم.. باورم نمیشد اینقد بیشعور باشه که بخاطر یه ناهار منو بزنه..

بازوم رو گرفت و پرتم کرد رو صندلی آشپزخونه که اگه خودم رو نگرفته بودم به میز، با صورت میفتادم رو زمین…تو صورتم خم و شد و غرید: نیاوردمت اینجا مثل خرفت ها بخوری و بخوابی و با احمق بازیهات خونه مو به گند بکشی…
اگه یه بار دیگه از این غلطها بکنی فقط با یه سیلی جوابت رو نمیدم…

اون حرف میزد و من هنوز منگ سیلی محکمی بودم که برای اولین بار خوردم.. اونم به خاطر یه دم کردن برنج..
خیلی دوست داشتم بهش بگم اون بابات اگه مثل خودت اینقد بی ادب و بیتربیت نبود و فحش نمیداد به داداشم الان زنده بود و منم مجبور به تحمل توی بیشرف نمیشدم.. اما چه فایده… نه جراتش رو داشتم بگم و نه وجدانم قبول میکرد کسی که برادرم کشته رو اونجور در موردش حرف بزنم..

برگشت و هم قرمه سبزی و هم برنج رو خالی کرد تو سطل زباله و از آشپزخونه زد بیرون…

یه هفته از اینجا اومدنم میگذره،بعد از اون روز دیگه تمام تلاشم رو کردم که کارهایی که ازم خواسته بود رو درست انجام بدم که آتویی بهش ندم واسه اذیت کردم…
یه هفته است که بیرون نرفتم، حس خفگی بهم دست میداد، اون روانی هم تراس رو قفل کرده بود.. دلم میخواست برم بیرون، هوای تازه بخورم، قدم بزنم…

امروز ازم خواسته بود اتاقش رو حسابی مرتب کنم..
جارو رو برداشتم و وارد شدم،..
اولین بار بود که اتاقش رو میدیدم،.. بزرگ و زیبا….یه تخت دو نفره با ست مشکی و توسی…یه طرف اتاق کاملا کمد دیواری زده بود…یه در هم گوشه ی اتاق بود که مشخص بود برا سرویسه…
جلوتر رفتم و رو تخت نشستم…اووووف خدا عجب تخت نرمی..رو پا تختی یه قاب بود که برعکس گذاشته بود…دستمو دراز کردم و قاب رو برداشتم… با دیدن شخص تو عکس ماتم برد و محو تصویر زیبای زن جوونی شدم که تا الان هیچ جایی به زیباییش ندیدم… خدایاااا اگه این همون زنشه که طلاق داده،اول میگم خاااک تو سرش که طلاقش داده بعدم میگم به صورت صد در صد حق داری اگه با دیدن بدن لخت نه تنها من بلکه همه ی دخترای دنیا تحریک نشی.. اینی که من میبینم خیلی خیلی خوشگله….

با صدای باز شدن در عین قرقی بلند شدم و عکسو گذاشتم سر جاش و طرف جارو برقی رفتم ولی با شنیدن صدای دو تا زن که با هم حرف میزدن پاهام به زمین چسبید…
_ میلاد؟ میلاد جان کجایی عزیزم؟

_ مامان من که بهت گفتم نیایم، کی دیدی میلاد این موقع خونه باشه!..
_مگه ندیدی از صبح تا الان هر چی زنگ زدم جواب نداد.. شاید خواب باشه… برو اتاق خواب ببین…

صدای پایی که به اتاق نزدیک بود و میشنیدم، ولی هیچ ایده ای برای اینکه چیکار کنم نداشتم…

دختری با یه تیپ شیک امروز تو چهار چوب در قرار گرفت و با دیدن من که جارو برقی تو دستم بود، اول با تعجب بهم نگاه کرد بعدم با صدای بلند مامانش رو صدا زد….
_ مامان؟ مامان؟
مادرش که فکر میکرد اتفاق بدی افتاده با شنیدن صداش با دو خودش رو رسوند به اتاق و با دیدن من جلوتر اومد و گفت: تو دیگه کی هستی؟ تو خونه پسر من چیکار میکنی؟

آهااا.. پس مادرشوهر گرامی من ایشونن..حالا من چی بهشون بگم!! وقتی میپرسه کی هستی یعنی در مورد من هیچی نمیدونه دیگه..

نمیدونم سکوتم رو پای چی گذاشت… اما جلوتر اومد و با لحن بدتری گفت: مگه کری؟ دارم باهات حرف میزنم؟ میگم اینجا تو خونه ی پسر من، تو اتاق خوابش چیکار میکنی؟

دخترش جلو اومد و گفت: مامان آرومتر..‌چرا اینجوری میکنی،.. اشاره کرد به حارو تو دستم و گفت: خب خدمتکاره دیگه ..
_ مگه نمیبینی دارم ازش سوال میپرسم و مثل چی فقط زل زده بهم..

حالا میفهمم اخلاق نیکزاد به کی رفته…
تصمیم گرفتم سکوت کنم تا خودش بیاد و به خانوادش توضیح بده من کیم و از کجا اومدم،..

_ یه بار دیگه اون شماره ی داداشتو بگیر بیاد ببینم اینجا چه خبره؟

_ دیدی که هر چی…

با صدای چرخش کلید تو قفل اون دو نفر فورا زدن بیرون و منم جارو زمین گذاشتم و پشت سرشون راه افتادم…

نیکزاد سرش پایین بود و داشت پالتوش در میاورد که با صدای مامان مامان گفتن خواهرش سرش رو بالا آورد و با تعجب به خانوادش نگاه کرد…
_ سلام داداش..

نیکزاد با مهربونی که اصلا تا حالا ازش ندیده بودم جواب خواهرش رو داد و بغلش کرد و رو به مامانش که با ناراحتی بهش نگاه میکرد و گفت: به به ببین کی اومده،.. مامان جان میگفتی گاوی گوسفندی چیزی میزدم جلو پات.. چی شد که افتخار دادین و اومدین خونه پسرتون!!؟

مامانش که با حرفای گل پسرش ناراحتیش از دیدن من کم شده بود رو کرد سمت شاخ شمشادش و گفت: فدات بشم عزیزدلم، تو که دیر به دیر میای، از صبح تا الان هم هر چی زنگ میزنم جواب ندادی، دیگه نگرانت شدم گفتم بیام ببینم چی شده…
میلاد خان جلوتر اومد و سر مامانش رو بوسید و در حالی که به طرف مبل میبردش که بشینن گفت: جلسه بودم موبایلم رو سایلنت بود متوحه نشدم…
بعدم رو کرد سمت من و گفت: برا چی وایسادی برو چند تا چایی بیار…
خواستم برم سمت آشپزخونه که با صدای مامانش که گفت : چای نمیخوام، برگشتم بهشون نگاه کردم.

_ داداش خدمتکار آوردی؟
دندونام رو از شدت حرص محکم رو هم فشار دادم…
میلاد: خدمتکار چیه؟
مامانش با تعجب رو کرد سمتش و گفت: همین دختره دیگه؟.. مگه خدمتکارت نیست…
میلاد با حرص مشهودی رو کرد سمتم و گفت: بهشون گفتی خدمتکاری؟

خولستم جواب بدم که مامانش گفت: مگه غیر از اینه؟
میلاد: مامان جان، خدمتکار کجا بود؟!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: من باید زودتر از اینا بهتون میگفتم ولی خب اینقد سرم شلوغه که وقت نکردم بیام پیشتون و پشت تلفن هم که نمیشه اینجور حرفا رو توضیح داد….بهم نگاه کرد و گفت: بیا اینجا لیلا،..
اوبین بار بود اسمم رو صدا میزد..

رفتم کنارش نشستم،.. دست انداخت دور شونم و گفت: لیلا زن منه…

شوکی که از گفتن کلمه ی زنم از زبون نیکزاد درومد بیشتر از اینکه اونا رو دچار تعجب کنه..‌ خودمو متعجب کرد. فکر نمیکردم بخواد منو با این نسبت آشنا کنه…حداقل نه به این صراحت…

ابروهای مامانش با سرعت زیادی بهم نزدیک شدن.. از جاش بلند شد و گفت: چ..چی گفتی؟

خواهرش با تمسخر گفت: شوخی میکنی داداش هاا؟

نیکزاد چشم از خواهرش گرفت و به مامانش نگاه کرد و گفت: بشین مامان جان، گفتم که باید زودتر میگفتم ولی همه چی یهویی شد..

مامانش که خیلی واضح سعی میکرد خودش رو کنترل کنه که عصبی نشه دستش رو بالا آورد و گفت: این چرندیات و همین الان تمومش کن میلاد، این بازی ها چیه؟ سنی ازت گذشته،.. ما رو مسخره میکنی؟

نیکزاد بلند شد و طف مامانش رفت و گفت: مسخره چیه مامان،.. شوخی چیه،.. لیلا زنمه، یه هفته ست ازدواج کردیم،.. میخوای شناسنامه بیارم برات!….

مامانش با شنیدن کلمه ی شناسنامه انگار که داشت باورش میشد نیکزاد شوخی نمیکنه.. سرس رو با ناباوری تکون و گفت: یعنی چی،.. مگه میشه،.. این دختر کیه.. خانوادش کیان؟ هااا؟ همینجوری از تو خیابون ورداشتی بردیش محضر….چرا به ما چیزی نگفتی؟ کی دیدیش؟ کی عاشقش شدی؟ اصلا کی رفتی خواستگاریش هااااا؟
با صدای بلند تری داد زد: یه چیزی بگو که آدم باور کنه آخه…
خواهرش بلند شد و گفت: مامان تو رو خدا آروم تر الان حالت بد میشه هااا
دخترش رو کنار زد و گفت: چی میگی تو دختر، اینبار مخاطبش منی بودم که تا حالا ساکت نشسته و هیچی نمیگفتم: بلند شو ببینم.. با توام.. مگه لالی.. از کجا آوردتت هاا؟ چقد بهت پول داده بیای اینجا و این نقش مزخرف بازی کنی…تو خانواده نداری اومدی چپیدی تو خونه ی یه مرد؟ هاا؟

دیگه هر چی ساکت موندم و گذاشتم بارم کنن بسه. بلند شدم و خواستم دهان باز کنمو بگم خانواده و طایفه ای که من دارم تو تو خوابتم نمیبینی، دستم توسط نیکزاد کشیده شد و نذاشت جواب مامانش رو بدم…و گفت: مامان این حرفا چیه،.. لیلا خانواده داره… خانواده ش هم ایران نیستن..پیش مامان بزرگش زندگی میکنه.. من دیدمش و ازش خوشم اومد..
یه جوری دارین حرف میزنین انگار من بچم و هیچی نمیفمم…

ای دورغگوی بیشعور…..
مامانش که انگار هیچوقت از پسرس دروغ نشنیده باشه گفت: یعنی چی آخه، مگه میشه! همینطور بیخبر،.. من مامانتم،.. نباید بدونم داری ازدواج میکنی هااا؟؟
نباید برات میرفتم خواستگاری؟
نیکزاد: خواستگاریی نبود اصلا هیچ مراسمی نبود.. از هم خوشمون اومد و حرف زدیم،..مامان بزرگش چون میخواست بره انگلیس پیش دخترش، دیگه همه چی یهویی شد…

مامان بزرگ خدابیامرز من اگه میدونست روزی روزگاری قراره پاش برسه به انگلیس که تا ۱۲۰ سالگی هم زنده میموند…

عجب دروغگوی قهاری…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
atena vahedi
1 سال قبل

رمانت خیلی خوبه.
دستت طلا

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x