رمان 52 هرتز پارت 12

4.6
(7)

روی یکی از مبل ها مینشینم و منتظر ورود سامانتا میشوم که پس از دو دقیقه در باز میشود و سامانتا همراه آدا وارد سالن میشوند

به طرفشان میروم و دستانم را روی شانه هایشان میگذارم

+اینجا چیکار میکنی آدا؟من گفتم فقط سامانتا بیاد
میدونی اینجا چقدر واسه تو خطرناکه؟!

سامانتا ــ ولش کن کلونیا!. آدا پیش من بود دیگه با خودم آوردمش

نگاهی به چشمان آدا می اندازم و میگویم:

+خب حالا خودتو گربه شرک نکن
میشینی کنار من از جات هم جم نمیخوری

آدا ــ باشه

+سامانتا تو هم میشینی کنار آرماند ، آرژان دعوته کنار میز بار نشسته
ببینم نگاهش میکنی اول میزنم تو دهن تو بعد اونو سرویس میکنم
فهمیدی؟

سامانتا ــ اره ، حواسم هست
ولی واسه چی گفتی من بیام؟اینجوری همش باید بشینم یه گوشه

+چون امشب شب نابودیِ آرژانه
هر وقت آرماند بهت گفت میای طبقه بالا اتاق شماره 7.
یکم دیگه جاستین و آدرین و رزالین میان ، ادا تو میشینی کنار اونا

آرماند کنار سامانتا قرار میگیرد و من دست ادا را میگیرم ، روی مبل مینشینم و او را روی پاهایم میگذارم

ــ چیکار میکنی بذار بشینم رو مبل

+همینجا خوبه

ــ خسته میشی

+نمیشم . فقط گوش کن ببین چی میگم
بعد اینکه آرماند و سامانتا اومدن بالا تو دست جاستین و رزالین و آدرینُ میگیری میبریشون بیرون . باید ببریشون خونه باغ آدا
اگه نمیومدی شاید انقدر همه چی پیچیده نمیشد
ولی حالا شرایط فرق داره . آرژان احتمالا یه خوابایی برا تو دیده…
یکی دو روز همونجا میمونین و قید دانشگاه هم میزنین ، اصلا نباید افتابی بشین
فهمیدی؟

نگران نگاهم میکند و دستش را میان موهایم میبرد
از روی چشم هایم کنارشان میزند و میگوید:

ــ چیکار میخوای بکنی؟نگرانتم کلونیا
با اینکه خیلی عوضی هستی ولی خب راضی به مرگت هم نیستم !

+جالب و عجیبه .

لرزش گوشی در جیبم مانع ادامه مکالمه بینمان میشود
با دیدن اسم برلیان نیشخندی میزنم و تماس را وصل میکنم
همین که صدای خمارش داخل گوشم میپیچد میفهمم هم من و هم آرماند کارمان را خوب انجام داده ایم

ــ باید ببینمت

+واقعا؟نکنه ورق برگشته و آرژانُ فراموش کردی؟

ــ لعنت بهت عوضی…

بیخیال میخندم و دستم را دور کمر آدا قفل میکنم

+امشب این دومین باریه که من عوضی خطاب میشم! خیلی جالبه نه؟

ــ خودت خوب میدونی دردم چیه کلونیا ، باید ببینمت
ازت خواهش میکنم آدرس بده

+باشه ولی فقط چون دوسِت دارم آدرس میدم

تماس را قطع میکنم و آدرس را میفرستم

ــ دوست دخترت بود؟

نیم نگاهی به ادا می اندازم و لبی از مشروبم مینوشم

+نه ، ولی به زودی میشه

ــ بهتر نیست برم بشینم کنار آرماند و سامانتا؟الان دوست دختر ایندت میاد بهت بدبین میشه
راستی چرا بهت گفت عوضی؟

لبهایم کش می آیند
دوست دخترم؟برلیان؟
ارام میخندم

+بشین کنار خودم رو مبل، مهم نیست

10 دقیقه بعد …

+خوش اومدی!چه زود خودتو رسوندی

دستی میان موهای قهوه ای اش میکشد و با حال زاری میگوید:

ــ اذیتم نکن
هرچی راه بوده واسه اینکه این کوفتیا بهم برسن بستی

+جز یه راه!
گفتم که ، من هیچوقت نمیذارم تو خماری بمونی
ولی اصلا خوشم نمیاد از اینکه مواد مصرف کنی

این بار از ته قلبم حرف میزنم ، برلیان گناهی ندارد ولی برای چزاندن آرژان باید قلبش را بدست می آوردم

+حیفه دختر خوشگلی مثل تو نیست که قرصای اعتیاد اور مصرف کنه ؟

موهایش را پشت گوشش می اندازم و فاصله مان را کم میکنم

+میدونم آرژان تحدیدت کرده که باهاش بمونی
وگرنه زود تر از اینا از پیشش میرفتی

آب دهانش را قورت میدهد و دستم را میگیرد

ــ اگه تو این مدتی که باهم بودیم ، بهت وابسته بشم .. ع..عاشقت بشم..

انگشتم را روی لبهایش میگذارم و مانع ادامه حرفش میشوم

+هرگز همچین اتفاقی نمیوفته .
الان فقط باید برای ده دیقه کامل در اختیار من باشی . جوری که انگار صد ساله عاشقمی ، فهمیدی برلیان؟مطمئن باش من نمیخواهم هیچ آسیبی بهت بزنم ، نه به تو نه هیچ دختر دیگه ای

نفس عمیقی میکشم و ادامه میدهم:

+من اونی نیستم که شما فکر میکنین ، کسی که هر شب با یه نفر میخوابه!
هیچوقت همچین اتفاقی تو زندگی من نیوفتاده و مطمئناً هیچوقت هم نمیوفته

ــ الان .. چیکار کنیم؟من میترسم ازش ، میترسم بره سراغ بابام و راپورتمو بهش بده
اونوقته که مثل یه آشغال از خونه پرتم میکنه بیرون

+برای بار هزارم میگم هیچ اتفاق بدی واسه تو نمیوفته

تلفنم را از جیبم بیرون میکشم و شماره آرماند را میگیرم

ــ چیشد؟

+پنج دیقه دیگه با سامانتا برین سر میز بار
جوری که آرژان بشنوه بگو کلونیا رو دیدم با اون دختره که همیشه ترک آرژان مینشست رفتن طبقه بالا
آرماند یه جوری بگی که فکر نکنه عمدا رفتی کنارش ، اصلا همین الان برین کنار بار رو صندلیای اونجا بشینین کم کم بحثو بکشونین سمت من

منتظر جوابش نمیمانم و موبایلم را قطع میکنم

+من میرم لباسمو عوض کنم ، تو هم تا دیر نشده و آرژان ندیدتت برو اتاق 7

سری تکان میدهد و همیت که میخواهد حرکت کند
با صدای لرزانی میگوید:

ــ قرصمو بهم نمیدی؟خیلی بهش احتیاج دارم

پوزخندی میزنم:برو تو اتاق ، همین که اومدم بهت میدم

به طرف راه پله میروم و در اتاق آرماند را باز میکنم
یکی از هودی های سیاهش را میپوشم و موهایم را شلخته میکنم

در اتاقی که از قبل انتخاب کرده ام را باز میکنم و قرص برلیان را میدهم

+آماده ای؟

با استرس سر تکان میدهد
با صدای محکم باز و بسته شدن در ها متوجه حضور نزدیک آرژان میشوم و به طرف برلیان میروم
او را در آغوش میکشم و لبهایش را عمیق میبوسم
با فشار ریزی که به پهلو هایش وارد میکنم به او میفهمانم همراهی ام کند و همین لحظه در با صدای وحشتناکی باز میشود

کمی از یکدیگر فاصله میگیریم ، برلیان با دیدن آرژان لرز خفیفی میکند

زبانی روی لبهایم میکشم و نیشخندی به چهره بهت زده و در عین حال سرخ از عصبانیت ارژان میزنم

+اه پسر تو چقدر ضد حالی!گند زدی به حالمون که!

سامانتا و ارماند را میبینم ، جوری ایستاده ایم که آنها به نیم رخ من و آرژان که مقابل یکدیگر ایستاده بودیم دید کامل دارند

نگاهم روی چهره آرژان سوق میخورد و همان لحظه چند گوله بزرگ اشک از چشمانش سرازیر میشوند

لبهایم بی اختیار کش می ایند

+نمیدونستم گریه کردن بلدی!

پایان حرفم مصادف میشود با مشت محکمی که با فکم برخورد میکند و فحش هایی که آرژان میدهد

برلیان بهت زده را از اتاق دور میکنم و بی توجه به داد و بیداد های سامانتا و آرماند در را قفل میکنم

ــ کارت به جایی رسیده که با برلیان میریزین رو هم؟

+نه هنوز نکرده بودمش که اومدی ت..

لگدی و مشت های پی در پی که با بدنم عصابت میکنند مانع ادامه حرفم میشوند و من باز هم بدون ینکه اختیارم دست خودم باشد بلند میخندم

(سوم شخص)

سامانتا و آرماند هر دو محکم به در مشت میکوبند و از صدای خنده های کلونیا که در داد و بی داد های ارژان گم شده ، هم میترسند و هم تعجب میکنند

سامانتا اشک هایش را پاک میکند و التماس وار میگوید:

ــ باز کنین این درو

آرماند میداند الان چه کار باید بکند اما توانش را ندارد ، نمیتواند رفیق صمیمی اش را تنها بگذارد و از طرفی هر لحظه ممکن بود دوست و رفیق های آرژان به طبقه بالا بیایند و کار انها را هم بسازند
پس دست سامانتا و برلیان را میگیرد و سریع از عمارتش خارج میکند

ارماند ــ بشینین تو ماشین و درو قفل کنین

میگوید و دوباره به عمارتش برمیگردد
کلید را به یکی از دوستانش میدهد و میگوید:

ارماند ــ ساعت 2 همه چیو جمع و جور کن جک
ازت ممنونم

ماشین را روشن میکند و به طرف خانه باغ میرود

(آدا)

جاستین ــ گوه خورده تنهایی مونده اونجا
آدرین پاشو بریم

آدرین و جاستین هر دو با عصبانیت از جایشگان بلند میشوند
جلویشان می ایستم و دستهایم را روی سینه هایشان میگذارم

+بذارین کاری که خودش گفته رو بکنه ، فکر نکنم اونقدرا احمق باشه که بشینه یه گوشه و فقط کتک بخوره

میگویم و نمیدانم کلونیا احمق تر از جیزی است که فکر میکنم
آنقدر احمق است که یک گوشه بنشیند و به کتک خوردن خودش بخندد!

آدرین ــ شاید اون احمق نباشه ولی ارژان و اون دوتا رفیق عوضیش نمیذارن کلونیا از خودش دفاع کنه

دستم را پس میزنند و ازخانه خارج میشوند

+رزالین تو بمون خونه الان ارماند و سامانتا میان باید براشون درو باز کنی

با گریه سر تکان میدهد ؛ از خانه خارج میشوم و با دو به سمت ماشین جاستین میروم

+منم باهاتون میام

نگاه غضبناکی حواله ام میکنند و راه می افتند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hassti
Hassti
1 سال قبل

خیلییییی عالی بود 😍😍

Fatima
Fatima
1 سال قبل

عالی بود الان من چطور تا پارت بعد دووم بیارمممم؟!🥺

Hasti
1 سال قبل

توروخدا منو تو خماری پارت بعد نزارید

Hassti
Hassti
1 سال قبل

عزیزم پارت بده ما دلمون رفت 😂😂❤

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x