رمان 52 هرتز پارت 9

5
(9)

+آدرین .. به رفیقاش بگو بهش خبر بدن نیاز نیست شرطو تسویه کنه
فعلا باید اعتمادشو جلب کنم

با ناراحتی سری تکان میدهد و باشه ای میگوید

1 ساعت بعد

(آدا)

+بالاخره اقا تشریف اوردن!

با شنیدن حرفم ، توجه همه به طرفم جلب میشود و به کلونیا که با غرور همیشگی اش راه میرود و سرش تا حلق داخل گوشی وامانده اش است خیره میشوند و به سویش میدوند

سرش را بالا میگیرد و به بچه های گروه که به سمتش میدوند بهت زده نگاهشان میکند
تازه یاد زخم شانه اش می افتم ، بلند میگویم:

+دستش زخمه بچه ها اذیتش نکنین

ناگهان همه ، در جایشان خشک میشوند

کلونیا ــ میمیری زبون به دهن بگیری؟

اولین نفر ، آرماند به سویش پرواز میکند و وارسی اش میکند

آرماند ــ این که چیزیش نیست !

+شونش …

همه را پس میزند و به طرفم می آید
در چشمانم زل میزند و نفسش را در صورتم پخش میکند

کلونیا ــ من خوبم ؛ یادتون که نرفته فردا اولین جلسه دانشگاهه؟ زود باشین کلیپا رو آماده کنیم تا یه هفته خلاص میشیم

*****

+بابا تو عجب خری هستی!

همه به جز جاستین میخندند و کلونیا با صدایی که خنده درش موج میزند میگوید:

کلونیا ــ حرف نزن آدااا!

+الان مثلا تقلب کردم؟

منتظر جوابش نمی مانم و نگاه خشمگینی حواله جاستین میکنم
باز به موهایم اشاره میکنم که غر میزند:

جاستین ــ بابا 60 بار مو رو گفتی!

قطعا جاذبه این را دارم که همین حالا از وسط به دو نیم تبدیلش کنم
به رگ دستم اشاره میکنم

جاستین ــ رگ؟

اشاره میکنم که ادامه بدهد

جاستین ــ وای خدای من…! بریدن؟خون؟

هیجان زده سرم را تکان میدهم

جاستین ــ موی خون؟موی خونی؟ خون مو؟
اههه چه میدونم مگه مو خون داره؟

به قصد کتک نزدیک میشوم که بالاخره جواب درست را میگوید

جاستین ــ موی قرمز؟

باز هیجان زده سرم را تکان میدهم
شانه را جلوی دهانم میگیرم

جاستین ــ یه مو قرمزی که خوانندس؟اوه چه سکسی

شانه را به سمتش پرت میکنم که جا خالی میدهد و توی شکم آدرین فرو میرود

آدرین ــ آااااخ لعنتی بیشرف

قهقهه ای میزنم و روی مبل کنار کلونیا ولو میشوم
سرم را روی شانه سالمش میگدارم و خسته لب میزنم:

+بابا این هیچی حالیش نیست!
من حوصله ندارم بازی کنم دیگه کل انرژیم تحلیل رفت!

رزالین ــ نه نمیشه باید ادامه بدیم
ارماند بچرخون بطریو

بطری را میچرخاند ، سرش به طرف جاستین و ته بطری به طرف من می افتد

وا رفته جاستین را نگاه میکنم
برگه را باز میکند و نگاهی به من می اندازد

جاستین ــ من از آدا میترسم بچه ها

+ببین جاستین …
ببازیم میزنم سرویست میکنم

فورا سرش را تکان میدهد و شروع میکند
به خودش و کلونیا که نزدیک یکدیگر بودند اشاره میکند

+رفیق ؟دوست؟

سرش را به نشانه نه تکان میدهد
نگاهی به کلونیا انداخت و بعد زبانش را روی لبهای او کشید

کلونیا ــ اهه خاک بر سرت جاستین!

به چشمانی که از شدت تعجب تا حد امکان گرد شده بودند نگاهش میکنم بلکه بهتر بازی کند
دستش که به سمت شلوار کلونیا میرود همه دختر ها جیغی میکشند و چشمانشان را میگیرند

کلونیا ــ گووووه گمشو اونور

با خنده ای که قطع نمیشود به زور لب میزنم:

+گی؟

جاستین هم مانند من از خنده روده بر شده ولی در همان حین سرش را به نشانه “اره” تکان میدهد

سامانتا ــ بیشعوراااا
گمشین بریم خونه مون بخوابیم دیگه دیره

تک به تک از همه خداحافظی میکنیم و حالا فقط من و کلونیا مانده ایم

+میای بریم خونه باغ؟

بالاخره یک نفر باید این جنگ روانی میانمان را تمام میکرد . با تمام اذیت هایش ، از جمله ترساندنم در خانه باغ باز هم بخشیدمش.

شانه ای بالا می اندازد

ــ باشه ، بریم .

سوئیچ ماشینم را برمیدارم و پایین میروم .

کلید را روی میز می اندازم و به بازار شامی که درست کرده ام نگاهی می اندازم

ــ اینجوری تحویل گرفتی اینجا رو؟

+نه ولی اوکی میشه ، همیشه یه راهی واسه بهبود و باز سازی همه چی هست

به او اشاره میکنم:

+مثل بازسازی تو و این حال مزخرفت که با یه خنده الکی داری میپوشونیش و بقیه رو باهاش گول میزنی

ــ من کسیو گول نمیزنم
دلیلی نمیبینم که کسیو گول بزنم ، که حقیقتو بپیچونم
تنها چیزی که میتونست منو سرپا کنه تو بودی ، خانواده لعنتیت بودن
ولی چیکار کردین؟

+چیکار کردیم؟
تو هچی از خودت به کسی نمیگی. نمیذاری هیچکس نزدیکت شه اون وقت انتظار داری…

صدایش را بالا میبرد

ــ گفتم که من از کسی انتظار ندارم
اصلا واسه چی گفتی بیام این خراب شده که دوباره یاد بدبختیام بیوفتم ؟هاان؟

از موضعم پایین نمی ایم
امشب همه جیز را میگوید ، تمام چیز هایی که سالهای سال در قلبش دفن کرده و به روی کسی نیاورده امشب باید از زیر خروار ها خاک بیرون بیایند

+گفتم بیای اینجا که بفهمم دردت چیه.. مرگت چیه
هرچی میدونی بگو ، یه امشب غرورتو بنداز دور

سمت شیشه های مشرب میروم و گیلاس ها را پر میکنم
سکوتش را که میبینم خودم شروع میکنم:

+من مست بشم هیچی یادم نمیمونه
اگه به خاطر اتفاق هایی که بعد حرفات قراره بیوفته نگرانی ، پس امشب بد مست میشم

خیره نگاهم میکند ، شیشه را به سمتش میگیرم
چند قلوپ میخورد و روی مبل لم میدهد

(کلونیا)
فلش بک 16 سال پیش

صدای دعوا های همیشگی مادر و پدرم که می اید با ترس گوشه اتاق میروم و در خودم جمع میشوم

ــ نمیخوااااام با اون دختره بگرده مگه نمیبینی چقد تاثیر گذاشته رو درس خوندنش؟
نمیبینی هر روز از مدرسه زنگ میزنن که پسرت سر کلاس خوابش برده؟
فقط به خاطر اینکه با اون دختر تا نصف شب بازی میکنه

بابا فریاد میزند:

ــ اون دختره بچه خواهرمه ، اسم داره اسمشم آداس
هر وقت که کلونیا بخواد میبرمش خونشون باهاش بازی کنه
اونا بچه ان ، کلونیا 8 سالشه آدا 4 سالش!
چرا نمیخوای بفهمی هنوز حق زندگی دارن ؟
به خاطر تو و لجبازیات با خانوادم ، اومدیم روسیه هیچی نگفتم
ولی دیگه نمیذارم گوه بزنی به زندگی من و پسرم!

در اتاقم باز میشود و مادرم شانه هایم را میگیرد و تکان میدهد

ــ دوست داری کلونیا؟دوست داری که من و باباتو اینجوری به جون هم میندازی؟
همش به خاطر وجود توعه ، به خاطر تو از درس و زندگیم افتادم
کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی ، هیچوقتتتتت

تنها کاری که از دستم بر می اید در آن لحظه آرام کردن مادرم است ، با صدایی که از شدت گریه میلرزد میگویم:

+قول میدم دیگه نرم خونه عمه اینا و با آدا کار نداشته باشم
قول میدم با آدا بازی نکنم و درسامو بخونم
گریه نکن مامان

پدرم دست او را میکشد و از اتاق بیرون میبرد ، صدای سیلی که می اید گریه ام بیشتر میشود

ــ وسایلتو جمع میکنم همیییین امشب میبرمت خونه بابات
تو لیاقت این زندگیو نداری

زمان حال”

تلخ میخندم و تکیه ام را از مبل میگیرم ، سیگاری اتش میزنم و میگویم:

+تاحالا شده مامانت بهت بگه کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی؟
من بالای صد بار این جمله رو شنیدم
“کاش هیچوقت به دنیا نمیومدی کلونیا!..”

اشک هایش را با انگشت شصتم پاک میکنم
شاید هنوز هم دوستش داشتم ، گناهم فقط خواستنش بود …

ــ مامانم .. با اینکه بهم اهمیت نمیداد و همیشه تورو بیشتر از جفت دختراش دوست داشت ، ولی ..ولی هیچوقت بهم نگفته بود کاش به دنیا نمیومدی

+اون شب وقتی خواستن برن خونه مادر بزرگ مادریم تو راه تصادف کردن
شما روسیه بودین ، تو و مامانت موندین پیشم و بعد چهار ساعت خبر مرگ مامان و بابام اومد
اون شب … با اینکه قول داده بودم دیگه با تو نپرم ، دیگه دور و ورت نباشم ولی تا خود صبح تو بغل تو داشتم گریه میکردم

پوکی به سیگار میزنم و ادامه میدهم

+چند ماه گذشت ، روز تولدم بود
منو خونواده مادریم بزرگ میکردن ، خالم نگهم داشته بود …
وقتی من رسیدم خونه شما بادکنک واسم چسبونده بودین ، کیک اماده کرده بودین …
ولی ، دقیقا وقتی من رسیدم شما با ماشینتون حرکت کردین و رفتین …
دیگه هیچوقت پیداتون نشد ، هییچوقت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
Hasti
1 سال قبل

خیلیییییی فوق العاده بود 🥰🥰
لطفا یکم کلونیا و آدا رو بهم نزدیک تر کن
مرسیییی❤❤

Fatima
Fatima
1 سال قبل

عالیه عالی❤️

Fatima
Fatima
1 سال قبل

سلام مجدد ببخشید پارت ۱۰چیشد؟! چهار روز گذشت لطفا امشب قرارش بدین!

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x