رمان آبرویم را پس بده پارت 13

4.8
(12)

 

دوروز از رفتن ارکیده گذشته بود ..نه دیگه سرکار ارامش داشتم ونه تو خونه ..

بی صبر وحوصله لحظه ها رو میگذروندم و نمیدونستم بی تاب اومدن ارکیده ام یا دل نگران اولتیماتوم حاج بابا …

بعد ازشام بود که به سمت اطاق کار حاج بابا رفتم …

-حاج بابا وقت داری …؟

-بیا تو پسرم ..مگه میشه برات وقت نداشته باشم ..؟

روی صندلی کنار میزش نشستم

-فکراتو کردی امیرحافظ …؟زنگ بزنم به اقا فرزین …؟

-برای همین اومدم حاج بابا ….من نمیخوام فعلا ارکیده خبر دار بشه …

اخم های حاج بابا تو هم شد …

-این نشدنیه امیرحافظ …پیش هم موندن شما دو تا خطاست ..شماها مثل اتیش وپنبه اید …

-اخه این چه حرفیه حاج بابا؟ ..یه جوری حرف میزنید انگار که من وارکیده دختر پسر چهارده ساله ایم …

-صد وبیست سالت هم که بشه ..چون نسبت بهش کشش داری نمیتونم قبول کنم …

-حاج بابا ارکیده که اصلا تو این خطا نیست …اون اصلا نمیدونه که من دوستش دارم …

-چه فرقی میکنه؟ تو که میدونی دوستش داری همین کافیه تا به گناه بیفتید ..شما دوتا باید بهم محرم بشید ..

با کلافگی دستی تو موهام کشیدم

-حاج بابا من میگم نره شما میگی بدوش ..ارکیده ی بیچاره روحش هم از علاقه ی من خبر نداره …بعد چه جوری بهش بگم بیا محرم من شو …

-پس بهتره صحبت کنیم زودتر بریم برای خواستگاری ..

پوفی کشیدم ونفسم رو با حرص بیرون فرستادم ..حاج بابا تو این موارد کوتاه بیا نبود ..

وحتی یه قدم هم از مواضع واعتقادات خودش عقب نمیرفت ..یه تقه به درخورد وعزیز سرک کشد …

-پدروپسر خوب با هم خلوت کردید ..

با دیدن عزیز چشمهام درخشید .شاید میتونستم از عزیز کمک بخوام ..بلند شدم وبه پیشواز عزیز رفتم وسینی تو دست عزیز رو گرفتم ..

-بیا تو عزیز ..بیا که مجلس بی ریاست ..اتفاقا به کمکت نیاز دارم ..

حاج بابا چشم غره ای رفت …

-مادرت چیزی نمیدونه امیرحافظ …

عزیز با کنجکاوی چشمهاش رو ریز کرد …

-چی رو نمیدونم ..؟اتفاقی افتاده ..؟

دستم رو دور شونه های نحیفش حلقه کردم …

-نه عزیز جونم ..خبر خیره …

لبهای عزیز به لبخند باز شد ..

-ایشالله همیشه به شادی مادر ..بگو ببینم چه خبر شده …؟

-عاشق شدم عزیز …

چشمهای عزیز تو یه لحظه گشاد شد …

-اخه کی …؟چطوری ؟اصلا کی هست ..؟

-غریبه نیست مادر من ..شما بیا بشین تا من برات بگم …

عزیزو رو صندلی نشوندم ..وسینی چایی و روی میز گذاشتم ..حاج بابا با اخم گفت …

-امیرحافظ اگه میخوای از طریق عزیزت به خواسته ات برسی ..اشتباه کردی ..من کوتاه بیا نیستم ..

عزیز وسط حرف حاج بابا پرید ..

-ای بابا یکیتون بگه این جا چه خبره ..؟جون به لب شدم ..

حاج بابا با ناراحتی برگشت ومن کنار عزیز نشستم ودستهاش رو تو دستم گرفتم ..

-عزیز مگه شما وحاج بابا چند دفعه ازم نخواستید ازدواج کنم …؟

عزیز به سادگی گفت …

-معلومه که گفتیم ..چند ساله که مجردی پسرم ..خدا قهرش میاد …تو هم که شرایط مالیت خوبه به حمدا..

-خب من هم میخوام زن بگیرم دیگه …

-راست میگی مادر ..؟؟

با همون محبت نابش دست انداخت دور گردنم وگونه ام رو پرمهر بوسید ..

-ولی حاج بابا نمیذاره ..

حاج بابا غرید ..

-امیرحافظ …؟؟

عزیز گونه اش رو چنگ زد ..

-اِوا ..؟آره حاج احمد اقا ..؟

-نه حاج خانم به حرفهای این پسر گوش نده …

عزیز مشکوکانه نگام کرد ..

-اصلا اول بگو از کی خوشت اومده ..؟

دو به شک به حاج بابا نگاهی انداختم حاج بابا پلک زد …

-ارکیده ..

لبهای عزیز به لبخندی باز شد …

-راست میگی امیرحافظ …؟ارکیده دختر اقا فرزین ..؟

سر به زیر انداختم ولب زدم

-اره عزیز خودشه …

-وای خدا نمردم وعاقبت این پسرم رو هم دیدم .

دستهاش رو به سمت بالا بلند کرد وزیر لب زمزمه کرد ..

-شکرت خدا …رحمانیتت رو شکر …

دستهاش رو روی صورتش کشید وگفت ..

-خب حالا مشکل چیه …؟

یه نفس سنگین کشیدم ..اگه عزیز هم حرف حاج بابا رو میزد دیگه راهی نداشتم ..تمام امیدم این بود که عزیز بتونه حاج بابا رو راضی کنه ..

-عزیز خودت که ارکیده رو بهتر از من میشناسی ..اون اصلا شرایط ازدواج مجدد رو نداره ..هنوز که هنوزه ناراحته ..

نگاه عزیز نگران شد …

-حرف اخرت رو بزن پسرجان …

-حاج بابا میگه بریم خواستگاری ..ولی من نمیتونم قبول کنم ..ارکیده هیچ حسی به من نداره حتی شاید از من بدش هم بیاد ..

دستهای عزیز رو بیشتر فشردم …

-عزیز نمیتونم به این زودی پاپیش بذارم ..مطمئنم ارکیده بهم جواب رد میده ..

حاج بابا با اخم گفت …

-خب بِده ..نظرشه …ولی حداقل میفهمه که تو بهش علاقه داری …شاید اصلا باهاش حرف زدی واون قبول کرد …

-حاج بابا شما جای من نیستی ..چند روزپیش که راجع به شوهر سابقش گفتم داغون شد ..حاج بابا شما ندیدنش ..نمیدونید این زن چی کشیده ..

به خدا که من بیشتر از شما دوست داریم بریم وجواب بله ازش بگیرم ولی نمیشه ..یعنی ارکیده فعلا امادگیش رو نداره ..

میترسم تو این شرایط نه تنها جواب منفی بده ..بلکه حتی ازم دل چرکین بشه …

حاج بابا من تازه با مصیبت تونستم اعتمادش رو جلب کنم …حالا شما دارید با این اجبارتون همه ی نقشه های من رو بهم میریزید ….

اگه من رو از ارکیده جدا کنید ..نمیتونم دلش رو بدست بیارم ..اگه هم همین الان به خواستگاری بریم میدونم که با وجود تمام مشکلاتی که داره جوابش حتما منفیه ..

به سمت عزیز سربرگردونم وبا التماس گفتم ..

-عزیزحداقل شما یه چیزی بگید ..

عزیز نفس عمیقی کشید وروی دستم رو نوازش کرد …

-میشه من روبا بابات تنها بذاری امیرحافظ ..؟

از جا بلند شدم و بدون حرف اضافه ای از اطاق بیرون اومدم ..این جور وقتها باید به عزیز اجازه میدادم تا بقیه ی راه رو بره …

فقط امیدوار بودم که حاج بابا نتونه نظر عزیز رو عوض کنه ..که در اون صورت یا باید قید دیدن ارکیده رو میزدم یا قبول میکردم به خواستگاری ای برم که جوابش رو از قبل میدونستم …

-چه خبره ..؟حاج بابا وعزیز کمیسیون تشکیل دادن ؟

صدای فاطمه بود ..با کلافگی دستی تو موهام کشیدم ..

-امیرحافظ چیزی شده ..؟

-فعلا نه …

-یعنی چی …؟

-یعنی دعا کن عزیزبتونه حاج بابا رو راضی کنه …

-برای چی ..باید راضیش کنه …؟

-امیرحافظ …؟؟

با صدای عزیز برگشتم ..

-جانم عزیز …؟؟

-برو تو پسرم ..بابات باهات کار داره …

با استرس قدمی برداشتم که عزیز بازوم رو گرفت …

-به حرف پدرت گوش بده پسرم ..من وحاج بابا خیرو صلاح تو وارکیده رو میخوایم ..

یه لبخند مهربون رو لبم نشست ..من تا حالا غیر از محبت چیزی ندیده بودم ..به ارومی خم شدم وروی پیشونی عزیز بوسه زدم …

-چشم عزیز هرچی شما ها بگید همون کارو میکنم …

-پیرشی پسرم ..دعا کن هرچی به صلاحته همون بشه ..

ومن از ته دل دعا کردم که خدا اینبار رو کمکم کنه وواقعا همون چیزی که به صلاحمه بشه …بی قید وشرط …

-حاج بابا …؟؟

از استرس دستهام عرق کرده بود ..وکلافه بودم …به سمتم برگشت ودستش رو روی محاسنش نگه داشت ..

-باشه صبر میکنیم تا ارکیده بهتر بشه ..ولی تا اون موقع چند تا نکته رو رعایت میکنی ..

تو اطاق دربسته باهاش نمیمونی ..بیرون از کارخونه باهاش قرار نمیذاری ..تو منگنه نمیذاریش وبهش بد نگاه نمیکنی …

وای به حالت امیرحافظ ..وای به حالت چیزی غیر از این ببینم ..اونوقته که آناً از هم جداتون میکنم ..

-اخه این سخت گیری ها برای چیه حاج بابا …من وارکیده بچه نیستیم …

-درسته بچه نیستید ولی کششی که به ارکیده داری باعث میشه راهت رو کج بری ..حتی اگه تو رویاهات هم فکری راجع به ارکیده کنی گناهِ …من نمیخوام مسئول این گناه باشم …

امیرحافظ حواست رو جمع کن …رو لبه ی تیغی بابا جان …تو یه بار ابروی این دختر رو بردی …نکنه دوباره انگشت نمای خاص وعامش کنی …

جایی برای اشتباه دیگه نیست ..نذار حرفش نقل محفل خاله زنک های کارخونه بشه ..سعی کن با ایمان وقلبت جلو بری ..شاید که ارکیده هم همچین حسی بهت پیدا کنه ..

رو ابرها بودم ..حالا که اجازه داشتم میدونستم که میتونم قلب ارکیده رو مال خودم کنم …این رو از ته دل اطمینان داشتم …

(دست به دامن خدایم که میشوم چیزی اهسته درون من صدا میزند که نترس از باختنها فاصله ای نیست تا ساختنها!)

“ارکیده”

سه روز رو توی ارامش وتلاطم موج های دریا گذروندم ..سه روزی که تنها خیره شدم به موج های طوفانی ولب از لب باز نکردم …

من هم مثل همین دریا طوفانی بودم ..پراز خشم ..پراز عقده ..پراز حقارت ..وپراز پشیمونی ..کاش میشد گذشته ام رو مثل یه تیکه پارچه قیچی کنم ودور بریزم ..

ای کاش میشد چشمهام رو رو تموم بدی های سپهر ببندم وزندگی جدیدی شروع کنم ..

ولی انگار به همین راحتی ها نبود ..انگار سایه ی اون اشتباه… اون تصمیم غلط ..اون راه کج رفته ..تا اخرعمر رو سرم سنگینی میکرد …

امید ومامان وبابا فرزین باهام حرف میزدن …دلیل می اوردن …تا اروم بشم ولی من چه طوری میخواستم حالیشون کنم که دردم خودمم …اشتباه تموم نشدنی خودم …

سه روز تموم خیره شدم به دریا تا فراموش کنم ..نشد واز خاطرم نرفت همه ی اون سختی ها …

اخر سرهم با دلی تنگ وسفری بی نتیجه به هوای دیدن مارال وبچه های شیرخوارگاه به تهران برگشتم ..

کاری از دست کسی برنمیومد …زندگی ادامه داشت ..ومن همچنان باید بی دل وبی یار روزهام رو میگذروندم …

“امیرحافظ”

بالاخره برگشت …ارکیده ی من بالاخره بعد از سه روز برگشت وبا نفس های مسیحائیش دلم رو از نو …جوون کرد ..هرچند که این ارکیده دیگه ارکیده ی گذشته نبود …

گل ارکیده ام پرپر شده بود …دیگه چشمهاش نمی درخشید ..به محض دیدنش پاهام سست شد وسرجام ایستادم …

حرفهای حاج بابا تو ذهنم میچرخید ولی من طاقت دیدن غم تو نگاه ارکیده رو نداشتم …

-سلام اقای رسولی ..

حتی نمیتونستم پلک بزنم ..حتی نمیتونستم نفس هام رو از هوای نفس های ارکیده پرکنم …مسخ بودم ..مدهوش ودیوانه ..لبهام بی اراده بهم خورد …

-سلام خانم نجفی …سفر بی خطر …

یه لبخند کنج لبش نشست ..عقل نهیب میزد چشم بگیر …تو قول دادی امیرحافظ ..قرار شد انگشت نمای خاص وعامش نکنی …

ولی دل ..امان از این دل بی دل …طاقت حتی یه لحظه پلک زدن رو هم نداشت ..

-ممنون ..

-بهترید خانم نجفی …؟

پلک زد …دستهام مشت شد ..از کی این همه خواستن تو دلم ریخته بود …؟

-بهترم …الحمدا..

از ته دل گفتم …

-خداروشکر …

-اقای رسولی ..من رو بخشیدید …؟گناهتون رو زیاد شستم …

سر به زیر انداختم ..بیشتر از این طاقت خیره شدن تو اون صورت محجوب رو نداشتم ..

-نگید خانم نجفی من بیشتر از این ها شرمنده ی شمام …

نه اون حرفی داشت نه من …پس زمزمه وار با اجازه ای گفت وچند قدم ازم دور شد …

هنوز نگلاهم به قامتش بود که برگشت به سمتم …سریع نگاهم رو دزدیدم ….

-راستی اقای رسولی ..

بی اختیار چند قدم فاصله رو پرکردم وجلوی وسوسه ی جانم گفتنم وایسادم …

-بله …؟؟

-من عصری میخوام یه سر به شیرخوارگاه بزنم …گفتم شاید شما هم بخواید بیاید …؟

درکنار ارکیده بودن …رویایی بود …تمام ارزوم بود …ولی نمیشد …قول داده بودم …

سربه زیر انداختم ..نمیتونستم تو نگاهش خیره بشم وبگم نه ..

-فکر نکنم بتونم بیام …

-باشه مشکلی نیست …مزاحمتون نمیشم …

ازکنارم گذشت ونگاه حسرت زده ام رو ندید که چه جوری از پی اش روون شد …کاش میتونستم برم …ای کاش که میتونستم ..

(چه تکلیف سنگینی است بلا تکلیفی

وقتی نمی دانم …

دارمت یا ندارمت.)

“ارکیده ”

نگاهم رو گل های رزِقرمز وسفید میچرخید ..بالاخره اون چیزی که خیلی وقته دارم ازش فرار میکنم اتفاق افتاد …مامان شیرین با یه سینی وارد سالن شد …

-خوش اومدید حاج خانم …قدم رنجه کردید …

با بی مهری نگاهم رو به امید دوختم …ولی امید نگاهش رو دزدید …دوست داشتم بازوش رو بگیرم… برگردونمش به سمت خودم وبگم

(چرا …؟چرا امید ..؟این خواستگاری بی نتیجه کجا به زندگی وصله پینه شده ی من میخوره ..؟)

با غصه نفس سنگینم رو بیرون دادم …ونگاهم رو به گل های قالی دوختم …

امید خوب میدونست که نه شرایطش رو دارم ..نه علاقه ای به ازدواج مجدد …تجربه ی سپهر ودوران زناشویی مصیبت باری که گذرونده بودم برای هفت پشتم بس بود …

کاش یکی فریاد های خفته تو سینه ام رو میشنید… بانگ وندای دردهام رو میفهمید …

من چیزی نبودم جز یه پوسته ی ظاهری ..نه قلبی مونده بود ..نه دلی ..نه حتی سامانی …من هیچی نداشتم تا نثار همچین مردی کنم …

-ارکیده جان ..دخترم …نظر تو چیه ..؟؟

اشک تو چشمهام نشست …

نظرم ..؟مگه نظرم مهم بود ..؟مگه قیافه ی نذار من داد نمیزد که خسته ام ..کلافه ام ..مرده ام …؟

-چی بگم منیر خانم ..؟

-حرف دلت رو بزن عزیزم …

نگاهم رو از گل های قالی گرفتم وبالا اوردم …بالا وبالاتر تارسیدم به نگاه منتظر طاها …

(چی کار کردی طاها ..؟اخه بی مروت الان وقتش بود؟ …تو که دیگه دردم رو میدونستی …تو که حس های بد ومنفی تو وجودم رو میفهمیدی …؟)

دلخور بودم ..دل چرکین وخسته ..

(نباید من رو تو منگنه میذاشتی طاها)..

سکوت من به قدری طولانی شد که منیر خانم دوباره گفت …

-اقای نجفی اگه اجازه بدید ..این دختر وپسر برن یه گوشه باهم صحبت کنن ..تا ارکیده جان هم نظرش رو بده …

نگاهم رو بابا فرزین چرخید …با نگاهم التماس میکردم که نه ..اخه من چه حرفی با این مرد دارم؟ ..

ولی بابا حرف نگاهم رو نخوند یا شاید نخواست که بخونه …

-بله حق با شماست ..ارکیده جان برید با اقا طاها صحبت هاتون رو بکنید ..حرفهاتون رو بزنید …

پاهام یاری نمیکرد .دست ودلم پیش نمیرفت که حتی بلند شم و…پاپیش بذارم برای این گفتگوی ناجوانمردانه …

ولی نگاه منتظر جمع… باعث شد با ته مونده ی انرژیم سرپا شم ..قدم جلو بذارم به سمت اطاقم ..

حتی نتونستم لبهای دوخته ام رو از هم باز کنم واجازه بگیرم …

بی حرف ..دراطاقم رو بازکردم وبی حرف رو تخت تک نفره ی دوران خوش مجردیم نشستم …

صدای بسته شدن درباعث شد با تلخی سر بلند کنم …وتنها جمله ای که از همون اول تو ذهنم میچرخید رو بپرسم …

-چرا ..؟

طاها خیره شد تو نگاهم …هیچ وقت این خیره گی رو دوست نداشتم ..سالها بود که دوست نداشتم …

ولی اینبار قصد کردم تا جواب نگیرم سر به زیر نندازم …امشب وتو همین اطاق …باید معمای حضور طاها رو حل میکردم …

طاها تکیه داد به در اطاق ..نگاهش کم کم مات شد ..مات وسرد …

وقتی که صداش توی اطاق پیچید از اون همه سرما وبرودت تمام وجودم لرزید ..

-چهار سال پیش بود که برای اولین بار دیدمت وتو یه نگاه عاشقت شدم …

چادرم رو چنگ زدم ..خدایا شب اعترافِ امشب ؟

-عاشقت شدم ارکیده ..عاشق رنگ چشمهات ..عاشق تک به تک حرکاتت …تو من رونمیدی ومن از دور فقط نگاهت میکردم ..واله ات شدم ارکیده ..با تمام وجودم خواهانت شدم …

بالاخره تصمیم گرفتم پا پیش بذارم ..خودم رو بهت بشناسونم که امید.. کاخ رویاهام رو ویرون کرد ..

یه بار که بیش از حد ناراحت بود ..قصه ی زندگیت رو برام گفت ..گفت که عاشق سپهری …

عاشق پسر دوست پدرت ..گفت ارکیده داره زندگیش روتباه میکنه …

مُردم ارکیده …همون لحظه اخرین نفس های عشقم رو کشیدم …بعد از اون بود که سعی کردم فراموشت کنم …

دل دادم به انتخاب تو ..عاشقت بودم …خوشبختی ولبخند رو لبت برام مهمترین ارزو بود …

نفهمیدم چه قدر گذشت فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم امید بی هیچ حرفی رفته ودیگه حتی ارکیده ای هم نیست که من با یادش شب هام رو سحر کنم …

یه سال گذشت ..یه سالی که خودم رو کشتم تا فراموشت کنم …تا یه عشق دیگه رو تو دلم بگنجونم …ولی نشد ..

ارکیده باور کن که نشد ..ساده تو دلم نشستی وهیچ وقت هم از دلم نرفتی …

تا اینکه بعد از یک سال دوباره دیدمت …کفش های پاره ات ..نگاه تیره ات ..چادر به سرت …ارکیده ی من بودی وارکیده نبودی …عشق من بودی ونبودی …

اگه شباهتت نبود ..اگه بعضی از رفتارت نبود ..حاضر بودم قسم بخورم ارکیده نیستی …

ماشینم رو کنار گذاشتم وافتادم پِیِ ات ..خیره شدم بهت تا بفهمم این ارکیده نجفی ایا ارکیده ی منه یا نه …

روزی که شوهر سابقه ات رو سوار اون ماشین دیدم ..یه بار دیگه شکستم ..

فهمیدم تو خود ارکیده ای ..همون عشق اساطیری من که از بدِ قضا …حالا همسر یه ادم بی چاک ودهن به اسم سپهر صولتیه ..

واقعی بودی ..حقیقی تر از هر حقیقت دیگه …اونوقت بود که چراها دورم رو گرفت ..ذهنم رو پرکرد …عاصیم کرد …زابراهم کرد …

چرا رخت ولباسهات اینقدر حقیرانه است؟ ..چرا رنگ نگاهت اینقدر خاکستریه؟ ..چرا لبخندهات مرده است ؟…چرا با داشتن همچو مردی اینقدر تنهاییی ..؟

کارم شده بود که تو سرویس بشینم وخیره بشم بهت وبگردم دنبال تک به تک چراها …اینکه اگه تو ارکیده ای ..پس چرا اینقدر فقیری؟ ..

ارکیده ی من …با اون مال ومنال پدرش فقیر نبود ..بی پول نبود ..؟

اینکه ارکیده ای که من میشناختم دانشجوی رشته ی فیزیک بود …حالا چرا سر از کارخونه ی مونتاژ قطعات حاج رسولی دراورده ..؟

ودراخر رفتار عجیب غریب امیرحافظ وحاج بابا… تو برام پراز سوال بی جواب بودی …

یه عمر طول کشید که تک به تک پازل هات رو کنار هم چیدم وفهمیدم چی به سرت اومده ..

میدونستم از نگاه های خیره ام عصبانی هستی ولی دست خودم نبود ..باید میفهمیدم چی به سر زندگی ِ من اومده ..)

یه نفس گرفت ..اونقدر عمیق واروم که نفس تو سینه ام حبس شد …

مات بودم ومسخ ..چه رازی پشت اون نگاه های خیره ات داشتی طاها حسامی …

من اینجا فکرم به هزار ویک راه رفته ونرفته میرفت وتو داشتی لوگوهای زندگی سراسر اشتباه من روبا اسودگی دور هم میچیدی …؟

-بعد از چند سال حالا رسیده ام به اینجا ..

قدم جلو گذاشت …

-به اینجایی که هنوز هم دوستت دارم ..هنوز هم از تموم وجودم برات مایه میذارم ..هنوز هم میخوام ملکه ی ذهن وزندگی من باشی ..)

قدم دیگه ای جلو گذاشت وکنارم با فاصله روی تخت نشست …تو خودم جمع شدم از این همه نزدیکی ..ازاین کار عجیبش …ازبوی عطرش که تو بینیم پیچید

-داروندارِ با ارزشی ندارم ارکیده …تمام دارائی هام یه مدرک لیسانس الکترونیک با یه خونه ی قدیمی دوطبقه واون ماشین ویه مادر پیره …همه ی زندگی من همینه ..

با یه قلب عاشق که حاضرم قسم بخورم تو تمام این سالها نه خیانت کرده …نه ازت دل بریده …

لبهام لرزید ..تمام پوست تنم کش اومده بود وعصب های روی گونه ام تیر میکشید …حرفی نداشتم ..هیچ حرفی ..گ

ذراز خاطرات گذشته سستم کرده بود ولبهام رو به هم دوخته بود …

-فعلا ازت جواب نمیخوام ارکیده…فقط اومدم تا بهت ثابت کنم هنوز عاشقتم …تا نشونت بدم تو هرجور باشی خاطر خواهتم ..

تو فقط به من فکر کن ..حتی برای یه لحظه …حتی برای یه روز ..همین برام کافیه …

قول میدم تا ته دنیا برات صبر کنم تا اروم بشی وبخوای کنارم باشی …

صدای بسته شدن در …نشون از رفتن طاها داشت هرچند که بوی عطرش همچنان تو اطاق موندگار بود وبهم ثابت میکرد تمام اون حرفها رو نه تو رویا وخیال ..بلکه تو واقعیت شنیدم …

صدای خداحافظی میومد ..ولی پاهای من دیگه حتی یارای بلند شدن رو نداشت ..

یه بار نیرو گذاشتم وبه همراه طاها به این اطاق اومدم ..این شد نتیجه اش …دیگه بسه ..دیگه نمیکشم …

نمیدونم چقدر گذشت …چقدر تو گذشته واینده غرق شدم وجلو وعقب رفتم که با تقه به در از خلسه بیرون اومدم

-ارکیده جان بیداری …؟

درنیمه باز شد وامید به ارومی قدم تو اطاق گذاشت …با صدای گرفته پرسیدم ..

-تو میدونستی …؟

آهی که امید کشید دل اشوبه ام رو بیشتر کرد ..میدونست ..یه حسی ته دلم میگفت که امید هم میدونسته ..

-چهار سال پیش نمیدونستم ولی همون روزی که طاها به سراغم اومد همه چیز رو بهم گفت ..

از حس خودش تا رفتار سپهر نامرد وحتی برخوردهای امیرحافظ وحاج بابا …من همه چیز رو میدونستم ارکیده ..

-پس چرا ..؟چرا بهم نگفتی ..؟

-گفتن من چیزی رو تغیر نمیداد …تو اونقدر حالت خراب بود که حتی به مرد دیگه ای تو زندگیت فکر نمیکردی ..

از طرف دیگه اونقدر طاها با کارهاش من رو مدیون خودش کرده بود که به احترام عشق عمیقی که به تو داشت سکوت کردم ..

-پس تمام اون ملاقات ها ..تنها گذاشتن هامون ..نقشه بود ..؟

اخم های امید تو هم رفت ..

-این چه حرفیه میزنی ارکیده؟ ..من اگه کاری کردم یا قدمی برداشتم به خاطر هردوتون بوده ..

طاها دوستت داره ارکیده ..حتی از خودش هم بیشتر به فکر تواِ…

این رو منی که شاهد رفتار وحرکاتش موقعی که از بیمارستان مرخص شدی ..بهت میگم ..فکر وذکرش تویی

-به هرحال باید بهم میگفتی …باید میدونستم ..

-حالا که فهمیدی نظرت رو بگو ..

سر بلند کردم وبا قاطعیتی که تو اون لحظه بعید به نظر میرسیدتو چشمهاش خیره شدم ..

-جوابم منفیه ..

ابروهای امید تو هم رفت ..

-ارکیده …؟؟؟چرا لج بازی میکنی …؟

با ناراحتی رو برگردوندم ..

-به نظرت این ارکیده ای که جلوت نشسته حوصله ی لج ولج بازی های بچه گانه رو داره …؟

حرف دلمه امید ..من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم …

-پس طاها میتونه امید داشته باشه ..که یه روزی ..؟

-نه نباید امید داشته باشه ..چون دوستش ندارم ..از همون اول هم دوستش نداشتم …

-چطور این حرف رو میزنی؟ تو که هنوز باهاش حرف نزدی ؟…یا اصلا نتونستی بشناسیش …

-اگه نظر من رو میخوای همونیه که گفتم ..غیر از اون هم حرف دیگه ای ندارم …شبت بخیر داداش ..میخوام بخوابم …

از جا بلند شدم وچادرم رو با بی حوصلگی روی صندلی گذاشتم ..وگره روسریم رو بازکردم …

-باشه ارکیده بهت حق میدم که ناراحت یا عصبانی باشی …ولی نمیتونم این جواب تو رو فعلا به طاها بگم ..

فکراتو تو این چند روزه بکن تا بدونم از رو لج بازی وناراحتی جوابی ندادی ..

شبت بخیر باشه ارکیده جان ..امیدوارم از دست من دلخور نباشی ..که هرکاری کردم به خاطر خودت بوده …

بوسه ی ملایمی روی پیشونیم گذاشت که بازوش رو گرفتم …

-بهش بگو نه داداش ..فقط بهش بگو نه ..

تو چشمهام خیره شد …

-حرف اخرته …؟

-حرف اخرمه …

-باشه با اینکه میدونم داغون میشه بهش میگم نه …

یه لبخند غمگین رو لبم نشست ..امید بوسه ی دیگه ای روی گونه ام زد واز اطاق بیرون رفت ..

نگاهم رو به سقف اطاقم دوختم …کی فکرشو میکرد که طاها حسامی ..مرد همیشه خیره ..همچین کسی باشه ؟..

یه فرهاد مانده درگذشته …؟

دوروز بعد از خواستگاری طاها تو دلهره وپریشونی من گذشت …نمیدونستم امید جوابم رو بهش گفته یا نه ولی بی جهت منتظر واکنش طاها بودم ..

یه ندایی بهم میگفت که طاها با اون ید وبیضای طولانیش درعاشقی …به این زودی با جواب منفی ام کنار نمیاد …وهمین هم شد …

****

عصر روز سوم بود که وسایلم رو به ارومی جمع کردم ..سالن تقریبا خلوت شده بود ومن با حوصله وبی حرف به سمت رختکن راه افتادم …که صداش رو شنیدم ..

-خانم نجفی …

یخ کردم ..نکنه میخواد اینجا باهام صحبت کنه …؟

بی حرف منتظرش شدم …به دو قدمیم که رسید …از نگاه سرخ وصورت کبود شده اش ترسیدم وسر به زیر انداختم …

-باید باهات حرف بزنم ..

اونقدر تن صداش پراز خشم ودرعین حال اروم بود که از ترسم حرفی نزدم …

-با امید هماهنگ میکنم ساعت هشت شب میام دنبالت…

فقط نگاش کردم ..این روی طاها رو تا حالا ندیده بودم ..انگار از تو نگاهم ترس رو خوند که به ارومی گفت

– فقط میخوایم صحبت کنیم همین …

نگاهی به اطرافم انداختم ..بچه هایی که مونده بودن چپ چپ نگاه میکردن ..

-باشه ساعت هشت منتظرتونم …

وبدون هیچ حرف دیگه ای با قدم های سست به سمت رختکن راه افتادم ..که نرگس از پشت سر صدام کرد …

-ارکیده ..؟

-چیه ..؟تو هنوز نرفتی .؟

-حسامی چی کارت داشت …؟

-هیچی راجع به کار بود ..

نرگس جشمهاش رو ریز کرد …

-خالی نبند ارکیده ..پس چرا اینقدر سرخ وکبود بود …؟

با بی تفاوتی شونه بالا انداختم ..

-من چه میدونم حوصله داریا …

زود دستهام رو شستم ووسائلم رو برداشتم ..میخواستم زودتر از محیط رختکن ونگاه های مشکوک بچه ها راحت بشم ..

***

ساعت هشت بود ومن با کلی استرس وحواس پرتی سوار ماشین طاها شدم ..

البته اینبار نتونستم عقب بشینم وبا ناراحتی رو صندلی جلو نشستم ..

طاها به جز سلام اول چیز دیگه ای نگفت …منتظربودم شروع کنه ولی طاها لام تا کام حرف نزد …

-اقای حسامی میشه حرفهاتون رو بگید …؟

یه نیم نگاه دل گیر بهم کرد که به اجبار سکوت کردم ونگاهم رو به فضای بیرون از ماشین دوختم ..که ماشین دم یه کافی شاپ وایساد ..

بالاجبار به دنبالش پیاده شدم وواردفضای نیمه گرم وملس کافی شاپ شدم …

جای قشنگی بود …دنج وملایم ..بعد از اوردن سفارشات وکلی سکوت طاها بالاخره به حرف اومد ..

-چرا جوابت منفیه …؟

یه نفس گرفتم …چه بی مقدمه وبی هوا ؟…همون طور هم منتظر جواب بود …بی مقدمه چینی ..بدون پیش زمینه …

سعی کردم صادقانه جواب بدم

-چون هیچ حسی بهتون ندارم ..

-ولی من دارم ومطمئنم بعد از چند وقت اونقدر میتونم بهت عشق بدم که از هرچی احساسه بی نیاز بشی …

خودش هم نمیدونست که تو این گفتگوها خیلی وقته که به اول شخص تبدیل شدم ..

-موضوع این نیست اقای حسامی ..

به سختی از بین دندون های چفت شده غرید ..

-طاها ..اسمم طاهاست …نه حسامی ..پس لطف کن ومثل همکارت با من صحبت نکن …

یه نفس عمیق کشیدم ..طاها یه سره برای نبرد اومده بود .. ..باتوپ پر… با شمشیر از رو بسته شده…

ومن باید با همچین ادم غیر قابل نفوذی بحث کنم ..خدا !!چرا اینقدر مصمم وبی انعطافه …؟

چشمهام رو رو هم فشردم..

-حالا که اسمم رو متوجه شدی بگو موضوع چیه ..؟

مکث کردم ..از روی دیگه ی طاها میترسیدم ..از این مرد رو به روم میترسیدم ..

– موضوع اینه که من به درد زندگی شما نمیخورم ..

-ولی نظر من برعکس اینه

-دارید لجبازی میکنید اقای حسامی ..

چشم غره ای بهم رفت وادامه ی حرفم رو گرفت ..

-لجبازی ..عشق ..عاطفه ..هرچی میخوای اسمش رو بذار ..من ازت یه جواب میخوام ..اون هم بله است .

-چرا دارید زور میگید ..؟

چشمهاش رو ریز کرد وکمی به سمتم خم شد

-زور ..؟ واقعا ..؟چهار ساله که به یادتم ..چهارساله که جز تو کسی رو نخواستم ..حالا حق ندارم بترسم ..از روزیکه نکنه یه بار دیگه از دستت بدم …؟

-اگه صبر کردید ..اگه عاشق نشدید وبه قول خودتون کس دیگه ای رو نخواستید …انتخاب خودتون بوده ..نه من …

نه هیچ کس دیگه شما رو مجبور به اینکار نکردیم ..من وسیله ی شخصی شما نیستم ..که هرجوری دلتون بخواد از من توقع داشته باشید …

حالت مهاجم من رو که دید صداش ملایم تر شد ودست از مقابله برداشت …

-تو وسیله ی شخصی من نیستی ارکیده ..ب قلب وروح منی …باور کن که تو نیمه ی گمشده ی من هستی …

چشمهام سوخت ..محبت تو صداش به قدری قابل لمس بود که دلم به حال هردومون سوخت …

-پس من چی ؟نظر من مهم نیست …؟

صورتش از غم جمع شد …

-میدونی که مهمه ..اونقدر مهم که هرکاری بخوای برای رضایت قلبت انجام میدم ..ولی ارکیده باور کن که دیگه حتی طاقت یه لحظه دوریت رو هم ندارم ..

-نمیتونم …بفهمید ..من نمیتونم همسر شما باشم .. ..زن شما باشم .. …کسی که خونه اتون رو گرم میکنه من نیستم …درکم کنید ..

-تو چی ؟من رو درک میکنی؟ …اصلا منی رو که دارم تو حسرتت میسوزم میبینی …؟

ارکیده بزار کنارت باشم ..قول میدم تمام هست ونیستم رو به پات بریزم ..

قفسه ی سینه ام سنگین شده بود …خدایا من دوستش ندارم ..هیچ وقت نداشتم …طاها مرد من نیست ..

حداقل میدونم که هرچقدر دوستم داشته باشه من نمیتونم بهش علاقه ای پیدا کنم ..کار دلمه ..نه کار فکرم

دستهام رو زیر چادر تو هم فرو بردم …از یه چیز مطمئن بودم ..اون هم اینکه هرکاری بکنم نمیتونم با وجود این همه محبت…. همسر دلخواه طاها باشم …

طاها به کسی احتیاج داشت تا شش دنگ بهش دل بده ..تا محبت هاش روببینه… نه منی که میدونستم هیچ جوری از پس این محبت برنمیام …

تصمیم رو گرفتم …نه من به درد طاها میخوردم ..نه طاها مرد قلب من بود …

ترجیح میدادم به جای شروع کردن یه زندگی بدون عشق به زندگی حالم ادامه بدم ..

– جواب من تغیر نمیکنه اقای حسامی ..هیچ حسی بهتون ندارم که بخوام دوباره این راه رو شروع کنم …

-پس من بازهم صبر میکنم ..مثل گذشته ..واونقدر بهت محبت میکنم تا یه روزی بهم علاقه مند بشی …

-این راه اشتباه ..ترجیح میدم همین الان این رابطه رو قطع کنم ..

-ارکیده ..؟؟!!!

با قاطعیت از جا بلند شدم …

-نه امروز ونه هیچ روز دیگه ای هیچ حسی بهتون نخواهم داشت ..

بهتره همین الان از هم جدا بشیم ..این بهترین راه ..مطمئن باشید به صلاح هردومونه …

-این تو نیستی که خیر وصلاح من رو مشخص کنی .. …

-این اخرین حرفم بود اقای حسامی ..خداحافظ شما …

-ارکیده ..

بدون حرف از کنارش گذشتم وپرچادرم رو جمع کردم دیگه نمیخواستم اشتباه کنم ..

تا وقتی پاکی ومحبت کسی قلبم رو تسخیر نکنه..محاله از این زندگی دست بکشم وتو این بین ..مطمئنم ..اون شخص طاها حسامی نیست …

کنار ساجده خانم نشستم وبا محبت دستش رو تو دستم گرفتم ..

-چه خوب کردید که اومدید …

-دلم برات تنگ شده بود چلچله ی من …

توجیهی برای بی معرفتیم ندارم …حق کاملا با شماست ..دکتر رفتید برای پاتون …؟

-اره مادر ولی اب از سرماها گذشته …پیر شدیم وافتاب لب بومیم ..

-نگید ساجده خانم ..خدا نکنه ..

-تو چی کار میکنی با کارهای کارخونه ؟..حاج احمد اقا کلی دعات میکنه میگه وقتی ارکیده هست خیالم از نظم وانظباط کارخونه راحته …

-حاج رسولی به من لطف دارن …

ظرف میوه رو جلوتر کشیدم …

-بفرمائید ساجده خانم …

سنگینی نگاهی باعث شد سر بلند کنم ..که نگاهم تو نگاه امیرحافظ گره خورد …نمیدونم چرا قلبم تو یه لحظه وایساد …

یه لحظه ..شاید هم برای چند ثانیه گم شدم تو نگاهش …ولی با صدای فاطمه به خودم اومدم ونگاه گرفتم ..

ذهنم مشغول نگاهِ پرحرف امیرحافظ بود …چی تو نگاهش بود که دلم رو این جوری به پیچ وتاب مینداخت …

ضربان قلبم به قدری بالا رفته بود که حس میکردم امیرحافظ از اون سر اطاق هم میتونه حسش کنه ..

هیچ تعریفی برای نگاه امیرحافظ نداشتم ..جز اینکه این چند وقته اونقدر نگاهش پراز حرف شده که من سرگیجه میگیریم بین اون همه رنگ وحس

-امیرحافظ دیگه اذیتت نمیکنه .؟

سعی میکنم فوکوس کنم رو حرفهای فاطمه …مبادا که از این فاصله ی نزدیک حال خرابم رو بفهمه …

-نه چه اذیتی …؟اقای رسولی تو این چند وقته خیلی تغیر کردن …

-اره …رفتارش تو خونه هم عوض شده …من که میگم عاشق شده …

نفس گرفتم …چته امشب ارکیده …؟چرا اینقدر سنگینی …؟

دوست داشتم دستم رو بزارم رو سینه ام ..شاید که تپشهای قلبم کمتر بشه ..

-چند روز پیش شنیدم که حاج بابا به عزیز میگفت باید بریم خواستگاری …

دست و پام رو جمع کردم ولبخندی کنج لبم نشوندم …

-به سلامتی باشه ..با دل خوش ..

-نمیپرسی عاشق کی شده .؟

بازهم نفس …چرا هوای اطاق اینقدر خفه شده ..؟

-هرکی باشه حتما دختر خوبیه که اقای رسولی بهش علاقه مند شده …

-اره خب از اون جهت که عالیه ..فقط خدا کنه داداشم رو اذیت نکنه و زود جواب بله بده …امیرحافظ خیلی دوستش داره …

بی اراده وحسرت زده نگاهی به چهره ی امیرحافظ که حالا با لبخندی کنج لب داشت با امید حرف میزد انداختم وزیرلب گفتم ..

-هرچی خدا صلاح بدونه همون میشه …ایشالا خوشبخت بشن .

ازجانیم خیز شدم وهمزمان گفتم ..

-ببخشید فاطمه جان من برم کمک مامان …

با دستهای لرزون چادرم رو جمع کردم واز کنار فاطمه بلند شدم ..

باید حدس میزدم دلیل این تغیرها وجود یه زنه …نرگس بیچاره راست میگفت …

وارد هال شدم ونگاهی تو ائینه به صورت رنگ پریده ام انداختم …دستم رو گذاشتم رو قلبم ..

تو دیگه چرا این طوری میزنی …؟چت شده دوباره؟ …حق نداری میپفهمی ؟..

اصلا حق نداری بشینی کنج قفست وبرای خودت رویا ببافی …حق نداری حتی هوای محبت کسی رو کنی …

چادرم رو مرتب کردم وبا دستهای مشت شده تو اشپزخونه رفتم ..من هنوز زخمی زخم های عمیق سپهر بودم ..من روبه این تپش ها چه کار ..؟

تمام طول شب سعی کردم تو ارامش کارها رو سروسامون بدم …با کمک فاطمه میز رو چیدیم…

دیس های بزرگ برنج زعفرونی رو دو طرف سفره گذاشتم …بشقاب های خورشت خوری رو که بوی خوش فسنجون رو تا ته عصب های بینیم میکشوند …

پارچ های دوغ وسبدهای کوچیک سبزی خوردن …

وتو هرلحظه وهرثانیه به خودم وقلبم تاکید کردم که (حق نداری …که دیگه بهت اجازه نمیدم …)

ولی بدبختی اینجا بود که حرفهایِ نگاه امیرحافظ …دورم رو احاطه کرده بود ونمیذاشت با دلم اتمام حجت کنم …نمیذاشت ونمیذاشت …

رو صندلی نشستم پیش فاطمه واز بخت بد روزگار امید وامیرحافظ نشستن جلوم …

لب گزیدم ..تو یه لحظه خواستم بلند شم ولی با نشستن همگی مجبور شدم بدون حرف سرجام بشینم

ودقیقه به دقیقه به خودم یاد اوری کنم تا به هرکسی فکر کنم به جز امیرحافظ …

 

حتی به سپهر وبدی هاش …حتی به همون دخمه ی کوچیک سه ساله ام …فکر کردم

ولی وای از وقتی که یه حس ..یه فکر …مثل اهنربا جذبت کنه ..

اونوقته که اگه تمام دنیا هم جمع بشن نمیتونن جلوی فکر کردن به اون حس رو بگیرن ..

خداوندا العمان …دقیقه های سختی شده این لحظه ها …اندکی صبر بده

از صبح که چشم بازکردم دلم شور میزنه ..میدونم یه خبر بد تو راهه ..

میدونم یکی از اون اتفاقهای خاص وعجیب درانتظارمه ..

ولی نمیدونم اون اتفاق …حادثه …یا مشکل چیه …که هنوز به وقوع نپیوسته داره این جوری زابراهم میکنه …

صدقه انداختم وچهار قل رو مدام زیر لب میخونم ..

اسماءالله رو زیر لب زمزمه میکنم تا شاید خدا یه چیکه از ارامشش رو به دلم سرازیر کنه ..

تا شاید این دل اشوبه دست از سر این دل پاره پاره برداره ..

مدام به بچه ها سر میزنم ..اطاق ها رو گز میکنم ..ولی نه ارامشی هست نه اسایشی …

دلم مثل سیر وسرکه درحال جوششه ..ومن راه به جایی ندارم جز تحمل وصبر

چشمهای نگران امیرحافظ یه وقتهایی وسط دل اشوبه هام سرکی میکشه… اون هم میدونه امروز یه خبری هست ..

شاید هم یه قیامت …هرچی هست ونیست میدونم خبر خوبی درانتظارم نیست …

موقع تموم شدن ساعت کاری این دلشوره کمتر شده وسرم به قطعه ها ومونتاژها گرم …

بچه ها که میرن ….سالن رو مرتب میکنم

قطعه هایی که بچه ها باز هم با بی حواسی رو زمین ریختن رو جمع میکنم …چشمهامو رو موزائیک های کف سالن میچرخونم

وبه اقا سلیم سفارش میکنم حواسش رو بیشتر جمع کنه …

مبادا که قطعه ای …خازنی… زِنری مابین آت واشغال ها سر از سطل خاکروبه دربیاره ومدیون حاج رسولی بشم …

کاش بچه ها هم به اندازه ی سر سوزنی وجدان کاری داشتن تا این طور تن وبدن من به خاطر امانت مردم نمیلرزید ..

اخرین جعبه رو هم سرجاش گذاشتم وسلانه سلانه به سمت رختکن میرفتم که با دیدن فرد ایستاده روی پله ها سست شدم …

درست مثل یه موش تو دست مار به لرزه افتادم …میدونستم یه خبر بد درراهه ..ولی وجود منحوس سپهر کجا واون خبر بد کجا ..؟

چشمهای سرخ ورگ های متورم گردنش رو خوب میشناسم ..

ناسلامتی چند سال زیربار همین رگهای متورم امورات گذروندم ونفس کشیدم ..

سپهر به انی به سمتم حمله ور شد.. .ناخواسته مثل گذشته سرتا به پا لرزیدم وجیغ کشیدم …

صدای خفه ام تو سالن خالی پیچید…عقب گرد کردم تا از شر رگهای برجسته ودستهای مشت شده ی سپهر فرار کنم

که تو این بین دستهای امیرحافظ مثل یه فرشته ی نجات مانع پیش رویش میشن …

چشمم به امیرحافظ میوفته که مثل یه مرد جلوی سپهر رو میگیره ..وجلوش قد علم میکنه …

-تو اینجا چه غلطی میکنی؟ کی تو رو راه داده تو کارخونه …؟

صدای فریاد امیرحافظ تو سالن میپیچه واقا سلیم رو هم به سالن میکشونه…سپهر دست امیرحافظ رو پس میزنه

-برو کنار عوضی

با اندک انرژی ای که برام مونده مینالم …

-دوباره چی از جونم میخوای …؟

نعره ی سپهر چهار ستون بدنم رو میلرزونه ..حس میکنم یه زلزله ی نه ریشتری تمام کارخونه رو لرزونده ..

-جونت رو هر.زه ..فکر کردی شهر هرته ..؟با کمک اون بابای دم کلفتت دار وندارم رو بکشی بالا ویه آبم روش …؟

با همون صدای لرزون میپرسم …

-چی میگی ..؟کدوم داروندار …؟

نعره زد

-میکشمت ارکیده …تیکه تیکه ات میکنم ومیندازمت جلوی سگ های بیابون ..

امیرحافظ واقا سلیم به زور جلوی سپهر رو میگیرن وامیرحافظ با کف دست تخت سینه ی سپهر میزنه تا اندکی بین من واین نامرد فاصله بندازه …

اقا سلیم سعی میکنه میونه رو بگیره ..

-ارومتر جوون اینجا محل کاره …

سپهر از پشت دستهای اقا سلیم میغره …

-بابات رو به عذات میشونم ارکیده .پدر همتون رو درمیارم …کاری میکنم نتونه سرش رو از خجالت بلند کنه …

دستهام بی اراده مشت میشه ..دیگ خشم وغضب تو وجودم به جوشش درمیاد ..بهش اجازه نمیدم ..حق این رو نمیدم که با آبروی بابا فرزینم بازی کنه …بی اراده به خروش میام ..

-تو غلط میکنی …

نمیدونم این حرف از کجا وبا چه انرژی ای روی زبونم چرخید فقط میدونم تو اون لحظه تمام بدی ها ونفرت از سپهر مثل یه حفره تو سینه ام باز شد وعاصیم کرد …

سپهر با همون چشمهای گشاد شده ی خونی دوباره خواست به سمتم هجوم بیاره که با یاد اوری کتک ها ولگد هاش تو یه لحظه دیوونه شدم …

ترس رفت …لرزه ها هم رفت ..حالا این ارکیده بود که به سمت سپهر هجوم میبره وقدم جلو میذاره وزودتر از اونکه کسی بتونه جلوش رو بگیره دست سرد ویخ زده اش رو بالا میبره واولین سیلی عمرش رو تو صورت سپهر میکوبه …

سکوت سرد همه جا رو گرفت ..اقا سلیم وامیرحافظ با تعجب وسپهر با چشمهای به خون نشسته بهم نگاه میکرد …

با همون نفرت ریشه داده تو رگ وپی ام جوشیدم

-فکر کردی مردی …؟فکر کردی ادمی ..؟نه تو یه جونور بیشتر نیستی …یه کثافت ..اگه بابام همون جوری که میگی به خاک سیاه نشوندتت حقت بوده ..

حق تمام اون کتک ها ..تمام اون بی ابرویی ها ..حالا بکش …چون حقته ..

نفس های داغ سپهرمثل طوفان تو صورتم میچرخید ..من این خشم وغضب رو قبلا دیده بودم ..یه عمره ابدیده شدم برای اماج کتک ها ولگد هاش …

یه قدم عقب گذاشتم که حضور امیرحافظ رو حس کردم که قدمی به سمتم نزدیک شد ..انگار اون هم میدونست چه فکری تو سر سپهر میچرخه

سپهر با همون نگاه سرخش از ته هنجره نعره زد ..

-چه غلطی کردی پت.یاره …؟

قدم جلو گذاشت ومشت دستش رو بالا برد که میون زمین وهوا دستش بند شد

امیرحافظ جلوی چشمهام سدراهش شد و قد کشید …

-دستت رو قلم کن نامرد ..زورت روبه یه زن نشون میدی ..؟از پدرش شاکی شدی میایی اینجا شاخ وشونه میکشی که چی ..؟که ابرو بریزی؟؟ که قدرت نمایی کنی ؟..برو با همقد خودت طرف شو …

سپهر با انزجار صورتش رو جمع کرد وزیر لب از بین دندون های چفت شده غرید …

-بکش کنار پسرحاجی ..به وقتش حساب تو روهم کف دستت میذارم … دعوای من وزنم به تو هیچ ربطی نداره …

-زن تو نه ..زن سابق تو …هرچی هم فکر میکنم میبینم هیچ حقی نسبت به این زن نداری …راهت رو بکش وبرو …اگه حرفی داری باباباش طرفی …

لبخند رو لبهای سپهر گیجم کرد …این لبخند رو نمیشناختم ….

-چیه؟ دوباره داری اون روت رو نشون میدی …نه خوشم میاد شناگر ماهری هستی ..

از کنار امیر حافظ سرک کشید وگفت ..

-راستش رو بگو ارکیده چند بار بغل خوابش بودی که حالا این جوری داره برات یقه جر میده …

نفسم تو یه لحظه رفت …بی شرف حتی حرمت وجودم وپاکدامنی ای که تو تمام این سه سال براش خرج کردم رو نگه نمیداشت …

حس قطره ی ابی رو داشتم که تو جریان بغض وبخل این مرد .. اب شد وتو دل زمین رفت …

مشت دست من وامیرحافظ با هم بالا رفت ومشت امیرحافظ تو صورت سپهر نشست وتو یه چشم بهم زدن سپهر روی زمین افتاد وآماج ضربه های سهمگین امیرحافظ شد …

مثل یه مجسمه وایساده بودم ..وامیرحافظ به قصد کشت سپهر رو میزد ..

سپهری رو میزد که سعی داشت با مشتهای پراز خشمش امیرحافظ رو مهار کنه ولی محال بود که بتونه از پس این سیل خروشان تاب بیاره ..

ومن هرلحظه حس میکردم حفره ی تیره وخالی تو سینه ام کمرنگ وکمرنگتر میشه ..

با هرضربه ..با هرقطره ی خون .با هردرد وناله ی این ملعون …یه حس بد ومنفی تو وجودم محو میشد …

واقعا سه سال تموم این مرد …مرد من بود …سه سال …؟یعنی سیصد وشصت وپنج روز ضربدر سه …؟

اقا سلیم هرکاری میکرد نمیتونست امیرحفاظ طغیان زده رو اروم کنه …دندونه هام رو رو هم فشردم …

حالا که فکرشو میکردم سپهر ارزشش رو نداشت ..ارزش هیچ چیز رو نداشت ..حتی همون سه سال پایمال شده ی زندگیم رو …

اقا سلیم که از پس امیرحافظ برنمیومد ..نالید …

-خانم نجفی بجنبید …الان میکشتش

بغض ودرد تا بیخ گلوم بالا اومده بود …قدم جلو گذاشتم وبه ارومی زمزمه کردم …

-بسه …

امیرحافظ اما …نمی شنید وهمچنان مشت های خون الودش وروی صورت داغون سپهر میخوابوند …

یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید ..سپهر منفورحتی دیگه تقلا هم نمیکرد …

یه قدم دیگه جلو گذاشتم …واستین لباسش رو کشیدم …

-بسه کشتیش …

-ولم کن ..ولم کن بزار بکشمش …

بغضِ گلوگیرم داشت خفه ام میکرد …بی حواس نالیدم ..

-ولش کن امیرحافظ ..تروخدا بس کن …

مشت بالا رفته ی امیرحافظ ثابت موند ..اشکم رو پس زدم …که نگاه سر دو یخ زده ی امیرحافظ به سمتم برگشت …

کلی حرف تو نگاهش بود …کلی درد ..یقه ی سپهر رو با نفرت رها کرد وتو یه لحظه از جا بلند شد ..وعقب گرد کرد ..

ولی همزمان یه لگد محکم تو پهلوی سپهر کوبید وغرید …

-پاشو گورت رو گم کن عوضی …

وبی اعتنا به خون چکیده شده از مشت دستش به سمت انتهای راهرو رفت ..

سپهر با درد تو خودش جمع شد که اقا سلیم کمکش کرد تا سرپا بشه …صورتم از دیدن خون وکثافت جمع شد وبا نفرت رو برگردوندم …

نگاهش از پشت اون همه پلیدی وسیاهی مشمئز کننده بود …تمام خونا به های دهنش و رو روی زمین تف کرد

-پدرت رو درمیارم ارکیده …حالا صبرکن ونگاه کن …

اقا سلیم به زور سپهررو از پله ها پائین برد ..نگاهم با تلخی روی اون لکه ی قرمز رنگ خونابه ی کف سالن خیره مونده بود …

(باشه سپهر …منتظر میمونم تا ببینم چی کار میکنی …اینبار خدا با منه وتو هیچ غلطی نمیتونی کنی …)

با یاد اوری امیرحافظ …نگاهم روی رد خونی روی زمین کشیده شد که تا انتهای راهرو امتداد داشت ..

دل نگران امیر حافظ شدم ..با اون ضربه ها ..با اون همه خشم …چی به سرش اومده ..

بی اراده به سمت اطاقش رفتم …یه تقه به در زدم که جوابی نداشت ..نگران تر شدم ..امیرحافظ سراپا خشم بود ..

-اقای رسولی …؟

مستاصل وپریشون پشت در مونده بودم ..نه پای رفتن داشتم ونه دل موندن …

یک کلام …دل نگران بودم ..دل نگران مردی که نمیدونستم تو چه حالی به سر میبره …

تو میون فکر درگیر وجسم خسته ام در به ارومی باز شد ..نفس سنگینم رو بیرون فرستادم …ولی با دیدن چشمهای خونی امیرحافظ دلم ریخت …

دروبدون هیچ حرفی بازکرد وعقب گرد کرد ..با نگرانی قدم به اطاق گذاشتم ..

بدون اینکه حتی دستم یاری کنه تا در رو ببندم پشت سرش راه افتادم …

نمیدونستم چی باید بگم …اصلا چه جوری حرفهای اون بیشرف رو جمع وجور کنم ..

من یه عمری با این حرفها کنار اومده بودم ولی برای کسی مثل امیرحافظ متعصب این فاجعه بود ..

امیرحافظ کنار پنجره ی قدی وایساد ونگاهش رو به بیرون دوخت ..چشمم به دست مشت شده اش افتاد …

چرک وخون روی بند بند انگشتش شُره کرده بود ..

دلم ریش شد وچشمهام سوخت ..خدا ازت نگذره سپهر …ببین چه بلایی سر این مرد اوردی …

دستمال تو جیبم رو دراوردم وچند قدم مردد به سمتش برداشتم ..به ارومی صدا زدم …

-اقای رسولی …؟

برنگشت ..چشمهام پراز اشک شد ..حق داشت از دستم ناراحت باشه …حق داشت جوابم رو نده …حق داشت …

تقصیر من بود که این حرفها رو شنید ..تقصیر من بود که پای موجود منفوری مثل سپهر به زندگیش باز شده ..

به ارومی یه قدم مردد دیگه به سمتش برداشتم ..وقتی لب بازکردم صدام از هجم بغضی که تو گلوم بود میلرزید …

-داره ..از دستتون ..خون میره …

لب گزیدم …دیگه نمیتونستم بغضم رو مهار کنم …چی بلایی سرمون اوردی سپهر ..؟همین رو میخواستی نه ..؟اینکه شرمنده بشم ..اره ..؟

حتی از همون فاصله هم میتونستم نفس های سنگین وبالا وپائین شدن قفسه ی سینه اش رو ببینم …

دلم برای خودمون سوخت ..ببین چه جوری یه مرد احمق وشارلاتان با چند تا حرف ناحق این جوری ویرونمون کرد ..

-باید میکشتمش ..

قلبم وایساد …بکشتش …؟امیرحافظ …سپهر رو بکشه ..؟

-شما همچین کسی نیستید …

تو یه لحظه به سمتم چرخید وبا کف دست رو سینه اش کوبید وفریاد زد …

-چرا هستم ..من امیرحافظ رسولی اگه بتونم خودم با دستهای خودم این انگل رو خفه اش میکنم وعالم وادم رو از شرش نجات میدم …

حجم درد وعصبانیتش رو درک میکردم …نگاه سرخ وچشمهای خونیش رو درک میکردم ..این حس وحال کاملا دو جانبه بود …

-ولی با اینکار فقط اینده اتون رو تباه میکنید …

دستمال رو به سمتش گرفتم …

-دستتون رو پاک کنید …پراز خونِ

مشت دستش رو با انزجار بالا اورد ودستمال رو از بین انگشتهام گرفت وروی دستش محکم کشید ..

تمام حرصش رو روی دستمال خالی کرد …فک منقبض شده اش داد میزد که تا چه حد عصبانیه …

دستش که از خون پاک شد ..دل من از دیدن اون همه زخم خون شد …زخم های روی بند های انگشتهاش تازه نمایان شد … …

-دستتون زخمی شده …

ولی امیرحافظ بدون گوش دادن به حرفم گفت ..

-اگه دوباره به سراغت بیاد …؟؟

لب گزیدم …تو این لحظه مهمترین دغدغه ی من زخم دست امیرحافظ بود …

-باید با پلیس حرف بزنی …ازش شکایت کن ..

همون جور که خیره به دستش بودم گفتم ..

-نمیشه… پارتیش کلفته …

-به درک..حداقل یه پرونده داره که بتونی بعدا برعلیه اش استفاده کنی …

فاصلمون رو پر کرد …اونقدر که تو یه لحظه لرزیدم وتو خودم جمع شدم …

این همه نزدیکی زیادی بود …زیادتر از همیشه …ولی قدم هام یاری عقب نشینی نداشت …

سر به زیر انداختم …قلبم پرتپش وپرضرب میزد …

-نمیتونی نه ..؟ازش میترسی …اره ..؟

لب گزیدم وفقط سر تکون دادم ….این بغض لعنتی واین قلب پرتپش داشت خفه ام میکرد …

-من ازش شکایت میکنم …

سربلند کردم ..اونقدر هراس به دلم سرازیر شده بود که قلبم رو از تپش انداخت …ترس تو وجودم بیداد میکرد …

-براتون درد سر میشه ..

زیر لب با همون نگاه خیره تو چشمهام زمزمه کرد ..

-مهم نیست ..نمیخوام اسیبی بهت بزنه …این دیونه ای که دیدم بعید نیست یه گوشه گیرت بندازه وبلایی سرت بیاره ..

اشکم بالاخره چکید …حرفهاش همه درست بود …همچین کاری از سپهر بعید نبود ..

منی که سه سال زیر ضربه های قلاب فلزیش مرگ رو به چشم دیده بودم خوب میدونستم ..

نگاهش به رد اشک روی گونه ام خیره شد …

-نمیخوام برای شما وحاج بابا مشکلی پیش بیاد …

-تو نگران نباش …

تمام ترسم رو ریختم تو نگاهم ..تا بفهمه که این قضیه به همین راحتی ها نیست …

-اقای رسولی من رو بیشتر از این مدیون خودتون نکنید …

پلک زد وبه ارومی گفت ..

-همه چیز رو بسپر دست من ..تو فقط …مراقب خودت باش ..

اونقدر تو نگاه رنگیش غرق بودم که با تقه ای که به در باز اطاق خورد با استرس چشم گرفتم وازش فاصله گرفتم ..اقا سلیم با چشمهای موزی به من وامیرحافظ نگاه میکرد …

قفسه ی سینه ام از ترس بالا وپائین میرفت ونفس هام سنگین شده بود …با من من گفتم ..

-من ..من دیگه باید برم …ببخشید …

وقبل از اینکه حتی بخوام معنی نگاه مرموز واون لبخند روی لبهای اقا سلیم رو برای خودم حلاجی کنم از اطاق بیرون اومدم …

مثل موشی در دام افتاده نگران بودم …نگران حرفهای بعد ..نگران حسی که تو این لحظه پیدا کرده بودم …

نگران زخم های پوسته پوسته شده ی روی بند انگشت های دست امیرحافظ ….

سینه ام رو چنگ انداختم تا شاید این نفس های گلوگیر بهتر بالا بیاد …

باید زودتر میرفتم ..تا این قلب خسته دست ازاین ضربان های غلیظ وپوکوبش برداره

 

“امیرحافظ”

نگاهی به دستمال دور دستم انداختم …به خاطر زخم هایی که به سپهر زده بودم تمام بند دستم زخمی شده بود …دوباره حرارت تنم بالا رفت …وگر گرفتم ..

از یه جهت عصبانی بودم واز جهت دیگه وقتی یاد محبت ارکیده میوفتادم ..

یاد دستمالی که به دستم داد وهنوز دور دستم پیچیده است ..یاد فاصله ی کممون …ونگاه اقا سلیم ….

لا ا…الا ا… گفتم ولب گزیدم …چنگ انداختم تو یقه ی پلیورم ودکمه ی لباسم رو بازکردم …

-نفرین به تو سپهر صولتی که مثل یه ملعون داری با روح وروان وزندگی این زن بی گناه بازی میکنی …

نگاه ترسیده ی ارکیده عاصیم میکرد ..کاش میتونستم اونقدر بزنمش که درجا تموم کنه …

با حرص مشتی رو فرمون کوبیدم ونفسم رو با حرص فوت کردم …

-پدرت رو درمیارم سپهر حالا ببین …دست گذاشتی رو شریان حیاتی من اونوقت راست راست واسه ی خودت میگردی وخون به جیگر ارکیده میکنی …؟

من میدونم وتو ..حالا صبرکن …همین امشب باید با حاج بابا حرف بزنم ازت شکایت میکنم …

دم درخونه بی حوصله ماشین رو پارک کردم…هوای گرم خونه تلاطم وجودم روکمتر کرد ولی نه اونقدر که دستهای مشت شده ام رو بازکنه …

-وای خاک به سرم این چه سرووضعیه امیرحافظ ..

-سلام عزیز چیزی نشده که …

چشمهای عزیز آنی به اشک نشست ..

-خدا مرگم بده دعوا کردی …دستت چی شده …؟

-امیرحافظ دعوا کردی …؟

عزیز وحاج بابا وفاطمه دوره ام کردن ..

-هیچی نیست به خدا حاج بابا ..میبینید که سرو مرو گنده ام ..

عزیز دستمال ارکیده رو از دور دستم باز کرد وبا دیدن سربند های خراش دیده ام لب گزید ..

-تو به این میگی هیچی؟ …تمام پوست دستت رفته …

چشمم پی دستمال در دست عزیز بود که منبع گرمای دلم بود …با زیرکی دستمال رو از دستهای عزیز بیرون کشیدم وزمزمه کردم ..

-عزیز خوبم به خدا …

-دروغ نگو امیر. ..من به تو دروغ گفتن یاد ندادم ..

صدای قاطع حاج بابا بلند شد ..

-امیرحافظ بیا تو اطاقم

نفسی گرفتم..که عزیز دستم رو کشید …

-بیا بشین فعلا زخمت رو ببندم ..برای حرف زدن وقت بسیاره …

بالاجبار دنبال عزیز راه افتادم وروی مبل نشستم ..فاطمه با نیش باز کنارم نشست ..

-راستشو بگو …. خوردی یا زدی ..؟

به طنز درجمله ی فاطمه نیشخندی زدم ونگاهم رو به دستمال تو دستم دوختم …

-من وخوردن ..؟زدم کتلتش کردم …

-اماشالا به داداش خودم …

همینکه عزیز رفت تو اشپزخونه حاج بابا بالا سرم وایساد …

-خب …؟

نگاهی به فاطمه انداختم که خودش از جا بلند شدو به سمت اشپزخونه رفت .

-با سپهر اشغال دعوام شد …

چشمهای حاج بابا تو یه لحظه گشاد شد ..

-چی …؟سپهر …؟

دستم رو رو بینیم گذاشتم ..

-هیس حاج بابا عزیز میفهمه ..

-چرا .؟چه طوری دعواتون شد …؟

-قضیه اش مفصله ..ولی میخوام ازش شکایت کنم …

صدای غرغر عزیز که نزدیک شد هردو سکوت کردیم …

-اخه امیر تو که از این اخلاق ها نداشتی

کنارم نشست ودستم رو تو دستش گرفت.. با ناراحتی زخمم رو بررسی کرد …دست ازادم رو دور شونه اش انداختم …

-این بارمجبور شدم عزیز …طرفم خیلی نامرد بود …

عزیر کمی بتادین روی پنبه زد وروی زخم هام کشیدم ..چشمهام رو ازدرد بستم وسرم رو به شونه ی نحیفش تکیه دادم ..

نمیدونم از سوزش دستم بود یا سوزش دلم بود که چشمهام هم سوخت ..وفکم منقبض شد …

خدا لعنتت کنه سپهر ..تا کی میخوای بتازونی وجولون بدی ..؟

با صدای زنگ در حیاط ..هرسه به سمت ایفون نگاه کردیم …فاطمه که تازه از اشپزخونه اومده بود پشت ایفن رفت …

-بله ؟

-بله همینجاست …

نگاه ترسان فاطمه رو من نشست ..ولب زد ..

-از کلانتری اومدن …میگه با امیرحافظ رسولی کار داریم …

تو یه لحظه ازجا بلند شدم نگاه حاج بابا وعزیز با نگرانی روم نشست ..میدونستم بالاخره سپهر نیشش رو میزنه …مطمئن بودم که کار سپهره …

بدون هیچ حرفی با قدم های محکم کتم رو برداشتم ….من امادگی هرنوع اتفاق ومشکل رو داشتم .از پله ها سرازیر شدم که صدای حاج بابا رو پشت سرم شنیدم ..

-صبر کن امیر ..منم میام ..

-شما نه حاج بابا خودم میرم ..

-میگم صبرکن …مگه تا حالا چند بار پات به کلانتری باز شده که میخوای سرخود بری …؟

با پشتوانه ی حاج بابا از در بیرون اومدم که نگاه تو صورت درب وداغون چرخی

 

“ارکیده”

داغون وخراب درخونه روبازکردم مامان شیرین مثل همیشه با لبخند به پیشوازم اومد …

-اومدی ارکیده ..؟

-سلام مامان …

-سلام عزیزم خسته نباشی …

یه نفس سنگین کشیدم وسعی کردم تمام دردم رو کنار بذارم مبادا که مامان شیرین با همون حس شیشم مادرانه اش متوجه دردم بشه …

-بابا اومده …؟

-اره تو اطاق خوابه ..طبق معمول یه کتاب گرفته دستش ورفته تو هپروت …

بی اختیار قبل از هرحرکتی چادرم رو گوشه ی مبل گذاشتم وبه سمت اطاق رفتم وبا یه تقه وارد شدم ..

-بابا فرزین ..؟؟

-جانم بابا بیا تو ..

-سلام ..

-سلام به روی ماه خانم گل … خسته نباشی …چی شده امروز قابل دونستی قبل از همه سراغی از بابات بگیری ..؟

بغضی رو که تا همین جا مخفی کرده بودم دوباره تابیخ گلوم بالا اومدو هوا رو از ریه هام دزدید ..

-بابا یه سوال بپرسم ..؟

نگاه بابا با نگرانی تو چشمهام نشست ..

-چی شده ارکیده؟ ..چته ..؟

بعض توگلوم …صدام رو خش دار کرد …

-بپرسم بابا ؟

-بپرس …ولی قبلش بگو چته ..؟چرا این جوری شدی ..؟

تمام ترس واسترس تو وجودم… اشکهام رو سرازیر کرد …

-سپهر اومده بود کارخونه …

دستهای بابا فرزین مشت شد وفکش از حرص منقبض …

-چه غلطی کرده ..دوباره اومده بود ابروریزی ؟

اشکهایی که تاحالا تک به تک میبارید بیشتر شد …کنارم نشست ودستهام رو تو دستهای گرم وزمختش گرفت ..

-اره ارکیده ..؟اذیتت کرد ..؟

اونقدر دردم زیاد بود که به ناله افتادم …دستهای بابا که دور شونه ام پیچید ..از ته دل زار زدم …دست گذاشتم رو سینه ی پرمهر بابا وتمام درد وغم اون روز رو خالی کردم …

-نمیدونم این گریه ها تا کی ادامه داره ولی من انتقامت رو ازش گرفتم ..کاری کردم از هستی ساقط بشه ..دیگه نمیتونه تو بازار حتی یه دونه جنس بفروشه ..

بدبختش کردم ارکیده ..به جبران تمام اون زجرایی که کشیدی تمام زجه هایی که اون شب زدی ..کمرش رو شکوندم ارکیده …

-دیگه دیر شده بابا …دیگه بدبختیش برام اهمیتی نداره …

-ولی برای ما داشت ..حداقل اینکه سبک شدیم …اشتباه کردم ارکیده که سه سال پیش طردت کردم ..اشتباه کردم که زندگی تک دخترم رو سپردم دست این حیوون …

با طرد کردنت هممون باختیم ..درصورتی که باید جلوش وایسمتادم …من روببخش دخترم ..پدرخوبی برات نبودم ..

سرم رو از تو سینه ی بابا بیرون کشیدم وکف دستم رو روی گونه اش گذاشتم ..

-نگید بابا …تمام این ها تقصیر خودمه ..

اهی که از ته سینه کشید دلم رو سوزوند ..

-هربچه ای ائینه ی پدرومادرشه …اگه اشتباهی کردی… اگه پا کج گذاشتی… فقط به خاطر اشتباه من ومادرته ..ارکیده مارو میبخشی …؟

-این حرف رو نزنید بابا ..این شمائید که باید من رو ببخشید ..

با سرانگشتهای پهن وزمختش اشک روی صورتم رو پاک کرد ..

-دیگه غصه نخور همه چیز رو بسپر دست من وامید ..خودمون از پس سپهر برمیایم ..هرچند که دیگه هیچ غلطی نمیتونه بکنه ..

-بابا من میترسم ..سپهر اون کسی نیست که شماها میشناسیدش ..اون یه جونوره ..

-نگران نباش ..همینکه شاهرگش رو زدم براش کافیه …حالا بدواِ دنبال کار …

تو بازار خبر پیچیده که جنسهاش مرغوب نیست ..به خاطر همین هیچ کس ازش خرید نمیکنه ..همه چی رو بسپر دست ما …

روی گونه ی خیسم رو بوسید ودستهاش رو محکمتر دور شونه ام حلقه کرد ..

-دیگه هم نبینم چشمهات اشکی بشه ..که از دستت شاکی میشم …

این حمایت ها ..این دستها ..این عطر خوش محبت پدری …رو با هیچ چیزی تو دنیا عوض نمیکنم ..

من تشنه ی عطش زده ای بودم تو دل برهوت ..که حالا به سایه سار چشمه ی زلال محبت پدری رسیده ام …

وهیچ چیزی نمیتونه این ارامش ریخته در دلم رو ازم بگیره ..حتی خیال مبهم سایه ی سپهر شیطان …

اما دریغ که یه وقتهای غافل میشی از بدی های ادم ها ..از نفرت پیچیده در دل شیطان …

صدای زنگ تلفن بند دلم رو پاره کرد ..نوای خبرهای بد قلبم رو مچاله کرد …چه خبری درراه بود که این دل اشوبه امونم رو برید ..؟

 

“امیرحافظ”

نگاهم مثل یه مته سرتا پای سپهر رو سوراخ میکرد ..هردو روبه روی هم منتظر اومدن ارکیده بودیم …

بازهم اعصابم کش اومد ..به هیچ وجه دوست نداشتم پای ارکیده به این جریان باز بشه ولی چاره ای نبود ..

وقتی مسئول پرنده تمام ماجرا رو شنید زنگ زد به ارکیده …تا اون هم به عنوان شاهد بیاد …

با انزجار نگاهم رو از صورت کبود وزخمی سپهر گرفتم ..هرچند که با دیدنش دلم کمی خنک شده بود وابی رو اتیش دلم ریخته میشد …

ضربه ای به در خورد که نگاه ترسان ارکیده تو نگاهم نشست …اصلا دوست نداشتم ..دوست نداشتم به خاطر یه بیشرف نامرد با همچین رنگ وروی پریده ای قدم تو کلانتری بذاره ..

خدا ازت نگذره سپهر ..ببین بالاخره کار خودت رو کردی …

پشت سر ارکیده اقا فرزین وامید هم بودن ..ولی نگاه من ناخوداگاه روصورت رنگ پریده ودستهای لرزونش که به زحمت گوشه ی چادرش رو مهار کرده بود میچرخید …

سینه ام از حرص بالا وپائین رفت … دوباره با نفرت به سپهر نگاه کردم …

اگه توانائیش رو داشتم همون لحظه درسی به سپهر میدادم که دیگه جرات نکنه ارکیده رو وارد بازی های احمقانه اش کنه …

-خانم ارکیده نجفی …؟

نگاهم بی اراده از سپهر کنده شد ورو صورت ارکیده نشست ..دلم از اون همه ناراحتی وترسش رفت …

نگاهش هراسون تو نگاهم نشست که با پلک زدن سعی کردم خیالش رو تا حدی راحت کنم …

-بله خودمم هستم ..

-بفرمائید تو ..بقیه هم بیرون …

مسئول پرونده با دست اشاره به صندلی خالی کرد وبه ارکیده گفت ..

-بفرمائید بنشینید خانم …

ارکیده بدون نگاه کردن به سپهر گوشه ی چادرش رو جمع کرد ومعذب روی صندلی نشست ..

-خب خانم نجفی درمورد پرونده ی شکایت اقای سپهر صولتی یا همسر سابقتون از اقای امیرحافظ رسولی صاحب کارتون شما رو خواستم ..

رنگ ارکیده به سرخی زد …

-چی ..؟ شکایت …؟

-بله شکایت ..لطفا بگید اون لحظه ای که دعوا شد شما هم اونجا بودید .. ؟

-بله بودم ..

-سر چی دعوا شروع شد ..؟

بازهم نگاهش نگران شد …مستقیم بهش دیده دوختم ومنتظر شدم ..حق یا باطل این مدعا رو ارکیده ثابت میکرد …

ارکیده نفسی گرفت وچشمهاشو رو هم فشرد…

-اقای سپهر صولتی امروز عصر اومده بود کارخونه …شروع کرد به ابروریزی وهتاکی …

-سرچی ..؟

ارکیده علنا نگاهش رو از سپهر دزدید …

-میگفت پدر من به خاک سیاه نشوندتش ..

-این درسته …؟

نگاهش دوباره تو نگاهم نشست …نوع نگاهش فرق میکرد …یه جور خاص بود …انگار میخواست یه چیزی رو مخفی کنه …به ارومی گفت ..

-من اطلاعی ندارم …

-خب بقیه اش …؟؟

-میخواست بهم حمله کنه که اقای رسولی واقا سلیم جلوش رو گرفتن ..ولی بازهم به کارش ادامه میداد …که اخر سر کار بالا گرفت وبا اقای رسولی دعواشون شد …

-تو غلط کردی زنیکه

-ساکت اقا …هروقت نوبتت شد حرفهای شما رو هم میشنوم ..

مسئول پرونده سرخودکارش رو روی میزگذاشت …

-پس این جوری که میگید این اقا شروع کننده ی دعوا بودن …؟

-بله ایشون بار اولیشون نیست که اینکاروکردن ..قبلا هم بارها ابروی من رو تو محیط کاریم برده ..

-خیلی ممنون خانم نجفی بفرمائید دیگه کاری باهاتون نداریم ..

ارکیده نگاه دیگه ای به من انداخت وبی حرف بیرون رفت …

“ارکیده”

چند ساعت طول کشید که با حرفهای من وشهادت اقا سلیم بالاخره امیرحافظ ازاد شد …

تمام این مدت تو ماشین امید نشستم واز خدا خواستم تا شر سپهر رو از سر امیرحافظ کم کنه …

هرچند که میدونستم خدا جای حق نشسته ومحاله که سپهر به خواسته اش برسه …ولی تو این شرایط حتی روی صحبت کردن با حاج بابا رو هم نداشتم ..

اونقدر خدا خدا کردم وانگشتهام رو تو هم پیچیدم ورو هر بند انگشتم یه صلوات فرستادم که نفهمیدم زمان چه جوری گذشت وهوا مثل ظلمات شب سیاه شد …

به محض دیدن حاج بابا وامیر حافظ وامید وبابا از ماشین پیاده شدم …

لبخند روی لبهای امیرحافظ دنیایی حرف داشت …نمیدونستم چرا دلم اینقدر تنگ این لبخند نادر شده بود ..

نمیدونستم چرا نمیتونم چشم از این لبخند روشن بگیرم …چرا از لحظه ای که پام رو تو اون اطاق کذایی کلانتری گذاشتم ..نگاهم پی نگاه امیرحافظ میدوئه …

با نزدیک شدن حاج بابا به اجبار نگاهم رو از صورت خرسند امیرحافظ گرفتم وسربه زیر انداختم ..

خدایا ببخش ..باشه ..؟دست خودم نیست …نمیدونم ..نمیفهمم چرا امشب تا این حد دلم هرز میره …

یکی دو قدم به سمتشون رفتم وامید رو مخاطب قرار دادم …

-چی شد امید …؟

چهره ی امید هم شکفت ..ببین چی کار کردی سپهر که بدبختیت …روسیاهیت …باعث شادی جماعتی میشه …

-میبینی که امیرحافظ ازاد شد وسپهر خان هم به جرم مزاحمت تو بازداشتگاهِ …

لب گزیدم …

سپهر وحبس؟ …سپهر ومیله های زندان ..؟شیطان وبند …؟ببین به کجا رسیدی سپهر …

نگاهم دوباره بی اراده به نگاه امیر حافظ چسبید …

-حلال کنید اقای رسولی …

لبخند روشن روی لبهاش درد دلم رو مرهم شد …

-این چه حرفیه؟ …رو سیاه این جمع کسیه که الان تو بازداشتگاه …نه شما ونه خونواده اتون …

اونقدر از ته دل این حرف رو زد که نفس سنگینم رو با ارامش رها کردم …دستم از اون همه لطفش مشت شد …

سر به زیر انداختم وقدمی به حاج بابا نزدیک شدم …

-حاج رسولی شرمنده …

-دشمنت شرمنده بابا جان ..بالاخره به سزای کارهاش رسید ..برید دیگه نصفه شبه ..خونواده ها نگرانن …

به سمت بابا فرزین چرخید وروی شونه اش دست گذاشت ..

-دستتون درد نکنه اقای نجفی .لطف کردید… اگه دختر شما نمیومد ..امیرحافظ باید شب رو همینجا میموند …

حتی از فکر همچین اتفاقی سِر شدم …دوباره بی اختیار نگاهم به امیرحافظ افتاد ..

از اون همه برق وخیرگی درنگاهش مسخ شدم ..معذب شدم …سراسر سوخته …سراسر داغ واتش گرفته …

دیگه نفهمیدم حاج بابا وامید وبابا چی میگن ..فقط من بودم ودریای ارامش نگاه امیرحافظ ..

دنیای حرف تو چشمهاش که من عاجز بودم از خوندنش …خدایا امشب چه سحری تو هوا جاریست که این جوری مدهوش این مَردَم …؟

دستهام رو زیر چادربردم تا نگاه بگیرم ..تا چشم ببندم ..تا این حرف مونده در نگاهش رو نبینم ..ولی دریغ که من بودم وجادوی نگاهش ..

من بودم وحرارت ملایم وجودم ..من بودم وشب ومستی شراب هفتاد ساله ای که قلبم رو به تپش انداخته بود …

چی تو نی نی نگاهت داری امیرحافظ ؟؟که داری این جوری من رو ذره ذره اب میکنی …؟

-بریم ارکیده جان ..؟

پلک زدم …

پلک زد…

نگاه گرفتم ونگاه گرفت ..

قدم عقب گذاشتم واون ثابت ایستاد ..

زیر لب زمزمه کردم ..

-خداحافظ …شبتون خوش…

زمزمه ی زیر لبش رو شنیدم .ولی نمیدونم چرا حس کردم پراز لرزشه …پراز مهر وپراز شرم ..

-به سلامت ..خدا به همراهتون …

ومن با تموم وجودم ..با بند بند تنم خدای امیرحافظ رو حس کردم که همراهم شد …

قدم برداشتم ولی حس کردم یه چیزی تو وجودم نیست شده …یه قلب ..یه قفسه ی خالی بی دل …یه انس ..یه الفت ..

انگار که برخلاف تمام تقلاهام ..قلبم همون جا گیر کرده بود ..کنار نگاه روشن امیرحافظ ..

کنار شونه های پهنش ..کنار مردانگیش که تازگی ها بدجوری بهم ثابت شده بود ..

نشستم تو ماشین وسعی کردم بجنگم با نفس اماره ودل بدم به نفس لوامه..

نکنه که دوباره چشم بدوزم به مرد غریبه ای که نمیدونم چرا تو این لحظات بدجوری برام خودی شده …

دستهام رو تو هم گره زدم وزیر لب نجوا کردم ..

یَا غِیَاثِی عِنْدَ کُرْبَتِی یَا دَلِیلِی عِنْدَ حَیْرَتِی (اى فریادرس من در غم و اندوه اى دلیل و راهنمایم هنگام سرگردانى )

نجاتم بده خدا از این کشش پرلذت …از این نگاه سر به هوا که نمیدونم چرا امشب وتو این لحظات ..هیچ جوری نمیتونم جلوش رو بگیرم …

خدایا دیگه نگاهم پاک نیست …تمیز نیست ..خالص هم نیست …یاری بده

امید که استارت زد نفس سنگینم رو رها کردم …

ماشین که راه افتاد ..تو یه لحظه ..بی اختیار …خدایا باور کن بی اراده …بی هوا ..چشمهام از دستهام سوا شد وچرخید به سمت امیرحافظ …

لبهام لرزید ..هنوز همونجا بود ..با همون نگاه روشن صاف وپراز حرف …

ومن شرمنده شدم پیش خدا ..چون که فهمیدم این نگاه بی اراده بدجوری میل به لمس نورانیت چشمهای امیرحافظ داره …

پلک بستم رو نگاه روشنش ..تا نبینم این چشمه ی محبت رو ..این همه حرف ناخونده رو که کم کم برام واضح میشد …

یه چیزی درحد همون معاشقه های گذشته ..به همون نرمی ..به همون لطافت ..

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم ودستهام رو دور خودم حلقه کردم ..

خدایا چی به سرم اومده …؟نکنه امشب جادوییِ ومن… مسخ ومدهوش این جادو…دلم رو دو دستی به امیرحافظ که فرسنگها ازم فاصله داره دادم …

شونه هام رو فرو کردم تو نرمی روکشهای پارچه ای ماشین وزیرلب اسامی خدا روهرچی که به یاد داشتم ونداشتم زمزمه کردم …

شاید که سرپوشی باشه برای محافظت از این جادوی نابهنگام شبانه ..

تمام شب از سحر وجادوی نگاه امیرحافظ پیچیدم به خودم …خواب نمیومد به چشمهام …

عجیب بود برام …چه مرگم شده بود ..

مفاتیح روبازکردم …جوشن کبیر خوندم …سجده کردم …اروم نشدم …هنوز گیج بودم ..چه مرگم شده خدا …

ولی کم کم چشمهای خسته از بی خوابیم رو هم افتاد وخواب من رو با خودش برد به سرزمین فراموشی ها ..

***

صبح فردا که چشم بازکردم …دستمو رو سینه فشردم ..فقط میخواستم ببینم جادو هنوز پابرجاست یا نه ..

میخواستم برگردم به همون حالت قبل … میخواستم مطمئن شم که هیچی از اون حس های مرموز شبانه تو سینه ام باقی نمونده …

جادو نبود …خداروشکر که نبود …یعنی فکر میکردم که نیست …با روحیه ای عالی ..صبحونه ی کاملی خوردم وچادرم رو به سرکشیدم ..

امروز با کلی انرژی میتونستم تمام کارخونه رو کن فیکون کنم …

همه چیز خوب بود ..همه چیز عالی ..یه صبح زیبای زمستونی که خورشید گرم وملس میتونست بهترین روز عمرت رو بسازه ..

با بی خیالی ..با یه لبخند کنج ل.ب ..با قدم هایی محکم واستوار پاگذاشتم به حیاط کارخونه …

به همه با روی باز سلام کردم ..

دست نرگس رو فشردم وقشنگترین لبخند عمرم رو به همه هدیه کردم …اما …

با دیدن قامت امیرحافظ ..سست شدم ..حتی از همون فاصله هم قدم کند کردم …

نفس تو سینه ام حبس شد… لبخند از رو لبهام پرکشید ونگاهم شد همون نگاه مسخ ومدهوش …

کف دستم رو گذاشتم رو قلب پرضربم…..پس نرفته ..یعنی نیومده که بره ..

از دیشب تمام این حس ها همینجا بوده …تودلم ..انبار شده بود برای حال ..برای زمانی که امیرحافظ جلوی چشمهام قد بکشه وخودی نشون بده ..

حالا من چه کنم؟ ..با این حس لزج ورونده؟ …با این تپش های نامنظمی که من رو تا دم بهشت وجهنم میبره وبرمیگردونه …؟

نفسم رو مثل یه اه سنگین بیرون فرستادم ..با چرخش امیرحافظ به سمتم …زود سربرگردوندم وپشت بهش به سمت سالن مونتاژ رفتم ..

با این احوال نابه سامانم ..هیچ امادگی ای برای روبه رو شدن با امیرحافظ نداشتم ..

باید میرفتم ..باید دور میشدم از این منبع انرژی ای که هرلحظه قلبم رو بدتر از گذشته به تپش مینداخت …

خدایا چه بلایی سرم اومده ؟..یعنی دوباره درگیر شدم ..لبریز از عشق …من که با این حس ها غریبه نبودم ..

ولی اخه این محاله ..

“امیرحافظ”

از دیشب یه چیزی تو چشمهای ارکیده دیدم که امیدم رو بیشتر کرد ..یه حسی تو نگاهش بود که انگار حرف چشمهام رو میخوند …بی قراری این دل رو …

تا صبح از شوق رسیدن به ارکیده وشرایط محیا شده برای صحبت کردن باهاش ..خواب به چشمم نیومد …به قدری که اذان رو نداده بیدار شدم ..

بماند که تا ساعت هشت صبح از شوق دیداربه قدری لبریز شدم که نفهمیدم چه جوری اون ترافیک احمقانه ی صبح زمستونی رو تاب اوردم وبه کارخونه رسیدم ..

چشم گردوندم ..بو کشیدم ..تاشاید ارکیده رو ببینم….

ووقتی حسش کردم ..وقتی چرخیدم تا همون نگاه دیشب رو تو نی نی چشمهاش ببینم ..ازم رو گرفت ..

چرخید وپشت به من رفت ..رفت که نه ..فرارکرد ..

چی شد ..؟؟؟

من که کلی رنگ وعشق تو چشمهاش دیده بودم ..پس چرا گریخت ..؟چرا نموند تا بهش بگم منم مثل تو دیگه قلبی ندارم .؟؟

نکنه اشتباه کردم …؟نکنه جنس نگاهش رو درست تشخیص ندادم؟ …نکنه حس سپاسگذاری وبا محبت اشتباه گرفتم ..؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x