رمان آبرویم را پس بده پارت 2

3.7
(21)

 

تعجبم از طاقت تموم نشدنیم بود ..از اینکه این همه درد میکشیدم وبازهم درجواب طلاق خواستن سپهر میگفتم …نه …

دوباره فکرم رفت سمت اینکه چرا همیشه بهش میگم نه …چرا هربار کتک میخورم وباز هم میگم نه ..

شاید هرکس دیگه ای جای من بود یه بله میگفت وخودش رو راحت میکرد ..ولی من نمیتونستم …اون هم به هزار ویک دلیل دیده وندیده …

اولین واخرین دلیلش نفرت از سپهر بود.. مهمترینشون سوزوندن سپهر تو اتیش انتقامم بود ولی بعد از اون مشکلات وسختی هایی بود که اگه از سپهر جدا میشدم دامنم رو میگرفت …

تو این مدتی که تنها بودم کم نبودن گرگهای مرد نمایی که میخواستن بهم دست درازی کنن ..

وقتی گرگهای دوروورت بو بکشن که غریبی ..که کسی رو نداری ..اونوقته که کمین میکنن برای دریدنت ..

ومن به تنهایی از پسشون برنمی اومدم ..اون هم تو محله ای که مجبور به زندگی درش بودم ..

سپهر خیلی وقت بود که خرجی نمیداد ..خودش رو از هفت دولت ازاد کرده بود…حتی یه قرون یا به قول قدیمی ها یه پول سیاه هم کف دستم نمیذاشت ..

مجبور بودم با همون چندر غازی که که درمی اوردم هزینهءاجاره ءخونه وخوردوخوراکم رو بدم ..درسته که سپهر هیچ وقت نبود …درسته که وَر دل یه نفر دیگه بود

ولی همینکه چند وقت به چند وقت…. ماشین بنز سیاهش سرکوچه وایمیستاد ..یعنی اینکه این زن صاحاب داره ..مزاحمش نشید ..دورش رو یه خط قرمز بکشید …

وهمین برام بس بود ..بدون سایهءمرد …بدون پشتوانهءمادی ومعنوی چه جوری میتونستم سالم زندگی کنم؟ ..اون هم با شرایطی که من داشتم ..؟

من وقتی از سپهر جدا میشدم که یا میتونستم خونهءبهتری تو یه جای بهتر کرایه کنم تا کسی جرات نگاه چپ انداختن بهم رو نداشته باشه ….

یا باید پشتوانه ای پیدا میکردم که بعد از جدایی از سپهر بتونم بهش تکیه بدم واسوده زندگی کنم ..

برخلاف تمام حرفهایی که میزد ..مطمئن بودم یه ریال هم کف دستم نمیزاره …سپهر عادت کرده بود که برام خرج نکنه بعید میدونستم که حاضر بشه خونه ای به نامم بخره …

بارها بهش گفته بودم باشه خونه به نامم کن ..یه جایی که بدونم مال خودمه …قبول نمیکرد ..می انداخت پشت گوش ..

ومن میدونستم که این حرف هیچ وقت عملی نمیشه …پول به جون سپهر وصل بود ..

حالا که میدیدم هیج کدوم از خواسته هام تحقق پیدا نمیکنه پس باید باهاش میسوختم ومیساختم …این تنها کاری بود که تو این شرایط به نظرم عاقلانه میومد ..

سرکوچه ماشین رو نگه داشت ..پهنای بنز سیاه رنگ سپهر …به عرض کوچه سَربود وبه خاطر همین همیشه سرکوچه وایمیستاد

به تندی برگشت به سمتم ..

-پاشو گورت رو گم کن تا نزدم نفله ات کنم …درضمن خوب گوشهات رو باز کن ..دینا دوست صمیمی جنابعالی… برگ برندهءمنه ..

اگه باهاش ازدواج کنم خیل راحت میتونم تمام سهام کارخونه رو به دست بیارم ..پس سعی نکن سد راهم بشی چون ممکنه واقعا به قصد کشت بزنم وجنازه ات رو تو بیابون های بیرون تهران بسوزونم که هم خودت از این زندگی سگی راحت بشی وهم من …

بهم نزدیک شد وبا قاطعیت گفت

-ارکید بترس از اون روزی که من خر بشم ونذارم نفس بکشی …میفهمی ..؟

بدون اینکه جواب بدم یا حتی گوشهءچشمی بهش بندازم از ماشین پیاده شدم وقدم به کوچه گذاشتم ..صدای گاز دادن شدید ماشین از پشت سرم اومد ولی اهمیتی برام نداشت ..

خیلی وقت بود که تو زندگی من هیچ جایی برای ترس باقی نمونده بود ..

ترس وقتی به سراغ ادم میاد که زندگیت برات ارزش داشته باشه ..که زندگیت رو دوست داشته باشی

ولی من اونقدر زجر کشیده بودم که تا خرخر پر شده بودم واماده برای خلاص شدن از این درد هرروزه ..

کلیدرو دراوردم ودروبازکردم ..صفیه خانم از بین موج های پردهءحریرش سرک کشید بیرون ..

فقط به احترام سن وسالش سری به معنی سلام تکون دادم وراه افتادم به سمت اون هشت تا پلهءهمیشگی که به تک اطاق بالا ختم میشد ..

به یاد دینا افتادم ..بیچاره دینا ..نمیدونست سپهرِ عاشق پیشهءجذاب… چه شیطان پلیدی تو بطنش داره ..

نمیدونه برای سپهر جذاب … سهم شرکت مهمه …نه خودش ونه وجودش ..

مطمئن بودم که دینا هم یه بدبختیه مثل من ..که سپهر برای مال واموال پدریش دام پهن کرده بود ..

ای کاش دینا هم اشتباه من رو نمیکرد وهیچ وقت دونه های چیده شدهءسپهر رو نمیچید ..تا مثل من تو دام سپهر نمیوفتاد ..

بیچاره دینا که داشت میشد ارکید دوم ..شاید یکم بهتر ..شاید یکم بالاتر ..ولی با همون درجه ومقام ..

سپهر صولتی تمام محبت هاش به خاطر پول وسهم الارث پدری دینا بود وخدا اون روز رو برات نیاره دینا …که اه دربساط نداشته باشی

اونوقته که همین سپهرِ ِ فرشته صفتِ یوسف چهره…. میشه اهریمنِ ِ عزرائیل صفت …

اون وقته که تو میمونی وبوی ادکلن های شیرین وتند ِلابه لای دکمه های صدفی پیرهنش ….

اون وقته که تو میمونی ولمس رژهای شاتوتی وکالباسی روی یقهءلباسهاش ..

اونوقته که میشی یکی مثل ارکید …شاید یکم بهتر …شاید یکم بالاتر …

چون تو پشتوانه داری وارکید بدبخت هیچی نداره ….هیچی جز خدای بالاسر که شاید یه وقتهایی از سر تفنن صفحهات پردرد ارکید رو هم بی حوصله ورق میزنه …

(چشمانم را می بندم

سیاهپوش خاطرات شده ام…

چشمانم را می گشایم

سوگوار حقیقت به جا مانده ام…

آی ایهالناس …

پناهی می شناسید از این برزخ بی پایان)

 

رمان نویس انجمن

 

 

 

تاریخ عضویت : شهریور ۱۳۸۹

محل سکونت : تهران

تشکرها: 25,563

تشکر شده 471,605 بار در 2,493 پست

کتاب مورد علاقه : سگ خانه زاد

 

حالت من :

پست بسیار مفید

:

+338 امتیاز

 

 

«دستهام یخ کرده بود وتو رختکن حموم دور خودم میچرخیدم ..

-خدایا چی کار کنم ؟…وای چی کار کنم …؟

لبم رو به دندون گرفتم اونقدر محکم که خون لبم جاری شد …باکی نداشتم از این خون ریزی لبهام ولی …

چشمهام رو با حرص مالیدم ونالیدم ..

-خاک برسرت کنن ارکید ..چی کار کردی ..؟حالا میخوای باهاش چی کار کنی ..؟

وای نه ..خدایا نه ..اگه مامان بفهمه …بابا ..وای نه آبروم میره..خدایا حالا با این بچه چی کار کنم ؟…کجا بندازمش ..؟

دوباره بی بی چک رو تو دستم گرفتم ..اشکهای رگبار بارانم حتی نمیذاشت به خوبی صفحهءبی بی چک رو ببینم …ولی حقیقت تلخ واضح تو از اون بود که بتونم با تاری چشمهام نفیِ ش کنم …

خدایا نه ..وای نه… دو تا خطه ..

ای بمیری ارکید …بمیری ایشالله ..بری زیر هیجده چرخ …حالا میخوای جواب بابا ومامان رو چی بدی؟ …نمیگن این بود جواب اعتمادمون به دختر دانشگاه رفتمون ..؟

وای سپهر …سپهر ..اخه چرا مواظب نبودی ..؟حالا من با این بچه چی کار کنم ..؟

بی بی چک رو گذاشتم رو کابینت رختکن وبازهم دور خودم چرخیدم .

وای خدا چی کار کنم ..چی کار ..؟چی کار ..؟اگه بابا بفهمه منو میکشه ..خونم حلاله …وای نه ….ای خدا چی کار کنم …

از اضطراب ودلشوره حس میکردم افت فشار پیدا کردم وسرم گیج میره …نشستم رو زمین وسعی کردم بدون گریه کردن فکر کنم ..

ولی تو همین لحظه یه تقه به درخورد ومامان درحموم روبازکرد ..با دیدن من تو اون وضعیت نگاهش نگران شد وسراسیمه اومد تو

ومن خوش بینانه سعی کردم با چنگ انداختن به مستطیل کوچیک بی بی چک اون رو مخفی کنم ..

ولی افسوس که دیر جنبیدم ومامان اون چیزی رو که نباید بیینه دید ..

-اون چیه ارکید..؟

دستم رو که مشت کرده بودم مثل بچه ها پشتم قائم کردم …

-هی ..هیچی ..

چشمهای مامان گشاد شده بود وبا صورتی که انگار هرلحظه بیشتر از قبل …خون صورتش رو میکشیدن پرسید ..

-میگم اون چیه ..؟

ترسیده بودم ..یه دختر ترسیدهءحامله …مامان که دید جوابی نمیدم تو یه لحظه دستم رو کشید که بی بی چک از دستم دررفت ووسط حموم افتاد ..

دو خط تیره رنگ درست مثل دو خنجر تو چشم هردومون فرو رفت ..

نگاه مامان دو دو میزد… نفس های من تند بود ومال مامان …نمیدونم کُند …شاید هم خفه ..

با لکنت گفت

-این ….اینکه ….

لبهاش درحال تقلا بودن تا اسم ازمایش گیر کوچیک خانگی رو ببره ..ولی انگار جرات حرف زدن نداشت …میترسید از به زبون اوردن اسم وسیلهءپخش شده رو کف حموم ..

من مثل بارون بهاری هق میزدم ومامان ..به ارومی دست دراز کرد تا اون وسیلهءکوچیک حاوی خبر بی ابروگی دخترش رو برداره

بی بی چک رو با چنان دستهای لرزونی برداشت که حس کردم هرآن از دستش میوفته ..

دو خط تیره رو از نظر گذروند ..

-ارکید …این بی بی چک ..دست تو چی کار میکنه ..؟

هنوز خوش بین بود ..هنوز حتی فکرش رو هم نمیکرد که تک دخترش …نمونه دخترش ..همچین بی ابروگی ای رو مرتکب بشه ..

هق هقم به زار زدن تبدیل شد ..تو میون اشکام زمزمه کردم ..

-ببخشید …نمیخواستم ..این جوری بشه …نمیخواستم ..مامان …ببخشید ..

-چـــــی ..؟

بی اراده پنجه انداخت تو موهام وبی بی چک رو به صورتم نزدیک کرد ..

-با توام خیرندیده میگم این چیه …دست تو چی کار میکنه ..؟

درد موهام زیاد بود… خیلی زیاد .ولی مامان اونقدر کلافه بود که اصلا نمیفهمید داره چه بلایی سر موهای خوشگل دخترش میاره ..

-ارکیده حرف بزن ..این برای کیه ..؟

موهام رو دوباره کشید که از درد جیغ زدم ..

-ارکـــــــــید …

ودوباره موهام رو کشید ..به ناچار داد زدم

– مال منه ..

همین …همین جمله دست مامان رو ثابت کرد نگاهش تو چشمهای اشکیم میچرخید… انگار میخواست از تو چشمهام بخونه که راست میگم یا دارم باهاش شوخی میکنن … ..

تو عرض چند ثانیه صورتش سفید شد ولبهاش ..خدایا انگار که تمام خون لبهاش رو کشیدن ..

-مال ..؟مال…؟

باهمون دستی که بی بی چک رو نگه داشته بود سینه اش رو مالش داد ..

-مال تواِ..؟یعنی چی ..؟

یه خندهءعصبی کرد وادامه داد ..

-مگه میشه ..؟چی میگی ارکید ..؟

دستهاش رو به ارومی از موهام جدا کرد وبا قوت قلب ولبهایی که دیگه نمیتونست مانع لرزششون بشه نالید ..

-حتما مال یکی از دوستاته اره ..؟

اشکایی که میبارید ونگاه پرازدرموندگیم به مامان ثابت میکرد که حرفم حقیقته ..

ولی مامان شیرین من …یه مادر بود…قلب کوچیکش هیچ وقت طاقت این بی ابروگی رو نداشت ..

اشکام رو که دید با لحنی که سعی می کرد ملایم باشه گفت ..

-راستش رو بگو ارکیدجان ..به خدا دعوات نمیکنم …بگو این رو از کجا اوردی ..

من هم گوش میدم …اصلا مال هرکی باشه مهم نیست تو فقط بگو مال کدوم دوستته؟ اصلا دست تو چی کار میکنه ..؟

من که دیگه همه چی رو تموم شده دیده بودم ..زار زدم ..

-نه مامان مال منه ..منه احمق …من …نمیدونستم ..نمیخواستم مامان ..فکر نمیکردم …مامان ..نمیخواستیم این جوری بشه ..

-پس یعنی …

یه خندهءعصبی ..درست مثل ادمهای مجنون کرد .

-یعنی تو حامله ای …؟

فقط نگاهش کردم ..

-یعنی ..دختر من …دختری که حتی ازدواج هم نکرده ..با یه مرد بوده ..؟

سرش رو با ناامیدی بلند کرد …لبم رو به دندون گرفتم …نفس برای نفس کشیدن نداشتیم ..

-اره ارکید …؟اره …؟

فقط لب زدم

-اره ..

بی بی چک از دست مامان افتاد …وتو یه لحظه چنان به سمتم یورش اورد که هیچی نفهمیدم فقط وقتی به خودم اومدم که داشتم زیر آماج ضربه های مامان له میشدم ..

-بی شرف ….هـــــ….رزه… اشغال …چه بلایی سرمون اوردی؟ ..چی کار کردی تو ..؟ میکشمت ارکید…به خدا میکشمت …

با صدای داد وفریاد مامان درحموم بی هوا باز شد وامید وپشت بندش بابا اومدن تو …

مامان که از شدت عصبانیت کف به دهن اورده بود وصورتش یه پارچه قرمز شده بود ..همچنان من رو له میکرد …

نفهمیدم چه جوری ولی ضربه ها کمتر شد وامیر مامان رو برد بیرون از حموم …ولی صدای داد وفحش هایی که میداد کافی بود تا هم امید وهم بابا همه چی رو بفهمن …

واون چیزی که نباید بشه شد …تشت رسوایی من از بوم به زمین افتاد …بابا نعره کشید

-خفه شو.. بگو چی شده …

از همون درباز حموم قشنگ صدای داد بابا ومامان رو میشنیدم ..

-چی شده ..؟؟؟؟بگو چی نشده …؟دخترت حامله است …میفهمی اقا …؟دختر شوهر نکرده ات حامله است …

تا عمر دارم هیچ وقت نگاه خون چکان امیر وبابا رو تو اون لحظه ها فراموش نمیکنم …هیچ وقت ..

اون کتک ها رو… اون ترس ولرز رو …اون ضربه هایی توی شکمم رو که بابا وامید بدون توجه کردن به موقعیتم میزدن …

همون ضربه هایی که بچهءپانگرفته تو بطنم رو از بین برد …

هیچ وقت هیچی رو فراموش نکردم ..ضربه هایی که به خاطر پا کج گذاشتن هام خوردم ..فراموش نکردم ونمیکنم …

(سقط کردم فرزنــد ِ مشــروع ـ عشقــم را

از وحشت ِ ایــن مردمــان که

عقلشان در چشمشــان است

میدانے؟

عادت کرده انــد

زن ِ آبستـن ِ عــشق را

هــَـــــر…زه خطاب می کنــند !»

*****

برای بار هزارم فاصلهء دستشویی تا اطاق مونتاژ رو میدوئم ..اصلا نمیدونم چی خوردم که تا این حد سیستم گوارشیم رو بهم ریخته ..

اخه ارکیدی که همیشه غذاهای ساده وکم هزینه ای مثل کوکو سیب زمینی میخوره چرا باید دچار این حالت تهوع های دست وپاگیر بشه …؟

امروز به قدری بالا اوردم که حس میکنم دیگه نه معده ای برام مونده… نه دستگاه گوارشی ..انگار همه رو لا به لای زردابه های معدهءخالیم ..بالا اوردم ..

-ارکید جان خوبی ..؟

آبی به دست وصورتم میزنم ..حس میکنم تمام انرژی داشته ونداشته ام تموم شده ..نرگس کمکم میکنه سرپا بشم ..زیر بازوم رو میگیره ومثل یه جنازه من رو به دنبال خودش میکشه ..

-اخه چی خوردی که به این حال افتادی ..؟

-خودت که دیدی از صبح لب به هیچی نزدم ..

نرگس نگاه عصبی ای به من میندازه ..یه حرفی تو چشماشه که عاجزم از خوندنش ..حتی انرژی سوال پرسیدن هم ندارم ولی خود نرگس بی اینکه حرفی بزنم به حرف میاد ..

-ارکیده ..شاید …شاید یه خبری باشه ..؟

ثابت میشم ..معنای واقعی مجسمه بودن رو تجربه میکنم …امکان نداره …نه امکان نداره …خدا با من اینکارو نمیکنه ..

خدای من ..خدایی که میبینه تا کجا خرد وخرابم ..این بازی ناجوانمرانه رو با من شروع نمیکنه ..

مگه میشه با اون همه مراقبت ..اون همه نگرانی …اون همه استرس ..جنینی تو وجودم پا گرفته باشه ..؟

اصلا مگه میشه بعد از اون سقط جنین وحشتناک …که هنوز بعد از سه سال مو به تنم سیخ میکنه رَحم ناقص وبایرم …امادگی پذیرش یه جنین دیگه رو داشته باشه ..؟

من که تو تمام این مدت مراقب بودم …من که با وجود تمام ضعف اعصاب ومشکلاتی که به سراغم میومد بازهم هرشب… سروقت …با کلی خون جگر قرصهام رو میخوردم ..

که مبادا یه دفعه ای سپهر مثل بلای اسمانی رو سرم نازل بشه وکاری که نباید ….بشه …

مگه اصلا امکان داره ..؟

-آره ارکید ..؟

-نــــه ..

همین قدر قاطع ومحکم ..اونقدر مطمئنم که حرفی توش نیست ..امکان نداره حامله باشم ..اون هم از موجود منزجر کننده ای به اسم سپهر صولتی ..

-خانم نجفی ..خانم سروری ..؟

صدای پراز طمطراق امیر حافظ سریعا خون تو رگهام رو منجمد میکنه ..نه به اون موقعی که سال تا سال نمیدیدمش …نه به الان که کمین کرده برای له کردن من …برای گرفتن مچ ارکیده نجفی …

-مثل اینکه شما اینجا رو با پیک نیک اشتباه گرفتید .؟

انگشتهای دستم بی اراده با شنیدن کنایهء خوابیده درپس تک تک کلمات طعنه امیز امیر حافظ رسولی ….دردونه پسر حاج رسولی ….مشت میشن ..

نرگس لبخند خجلی میزنه ..

-ببخشید اقای رسولی ..خانم نجفی حالشون خوش نیست ..

امیرحافظ یه نگاه سخت …پراز حرص ..پراز نفرت ….واز بالا به من میندازه ..جوری که از ذهنم میگذره ..این همه نفرت برای چیه ..؟

برای اشتباهی که مرتکب نشدم ؟…یا برای اینکه حاج رسولی از روزگم شدن برگهءچک به بعد… نشون داده که حرف من رو بیشتر از حرف پسرش قبول داره ..؟

اگه این باشه حق داره ناراحت باشه ..حتی متنفر ..جایگاه من کجا وتک پسر حاج رسولی کجا …؟

تو این حالت …که داره از بالا به من نگاه میکنه …این طور سینه جلو داده وپرغرور ..حس یه بچهء بی پناه رو دارم ..پراز ترس …پراز لرز ..بی پشتوانهءمادر

میخوام سنگینی وزنم رو از رو دوش نرگس بردارم ..ولی خدا میدونه که نمیتونم ..خدا میدونه که ارکیده نجفی هیچ جونی تو پاهاش نداره ..تا قد راست کنه ..تا کنایهءامیر حافظ رو جواب بده ..

-ولی خانم نجفی که چیزیشون نیست …ماشالله هرروز سرومروگنده تراز قبل تو کارخونه میگردن ..

والله من موندم پول مفت چه جوری از گلوی این خانم پائین میره ..نه کار میکنه نه حرص وجوش.. الان هم که مثل لُردها تو ساختمون جولون میدن

تیزی وبرندگی کنایه هاش… صاف قلبم رو نشونه میگیره …خوب میدونه درد دارم ..خوب میدونه که حتی نا ندارم سرپا وایسم …خوب میدونه که با شنیدن خزعبلاتش همین اندک انرژی ای که برام مونده داره ته میکشه ..

ولی بازهم خودش رو زده به اون راهی که اسمش… علی چپه ..نرگس یه نگاه نگران بهم میندازه ..دیگه برای همگی عیان شده که امیر حافظ چند وقتیه تیشه برداشته برای از ریشه دراوردن ارکیدهء بی پناه

صدای خش دار وضعیفم رو که حتی خودم هم اون رو نمیشناسم میشنوم که جواب امیر حافظ رو این جوری میده ..

-ببخشید اقای رسولی حق با شماست ..بریم نرگس جان ..

خدا میدونه که با چه جون کندی همین چند کلام روهم از ته حلقم کشیدم بیرون وتحویلش دادم …

نمیدونم بعد از گفتن این حرف …طعنهءکلامم رو گرفت یا نه ..ولی حرف بعدیش تیکه های قلبم رو چاک چاک کرد ..

-پس اگه حق با منه دفعهءاخرتونه که میبینم وسط ساعت کاری… مونتاژ رو ول کردید واومدید بیرون ..با شما هم هستم خانم سروری ..یه بار دیگه ازتون کم کاری ببینم مستقیما با حاج اقا حرف میزنم ..

نفسهام به شماره میوفته ..یک دو ..یک دو. ..نه… مثل اینکه امیر حافظ …امروز ..این جا…همین لحظه …قصد ویرونی من رو کرده ..

ناخواسته پنجه هام مشت میشن ..اصلا نمیدونم از کجا انرژی وارد رگ وپی ام میشه ..اصلا نمیفهمم چه جوری ادرنالین خونم بالا میره ومن قصد میکنم که این مرد رو همین الان سرجاش بشونم ..

اون هم تو این لحظه هایی که دوباره تمام هجم معدهءخالی شده ام ..به نوسان افتاده ومن حتی نایی برای حرکت ندارم …ولی فشار خون پائین ودستهای سردم هم نمیتونه جلوی طغیان آنی ام رو بگیره ..

یه قدم جلو میذارم …بازهم جلوتر ..بوی تلخ وتند ادکلن امیر حافظ شدیدا معده ام رو تحریک میکنه …تمام سعیم رو میکنم تا مانع بالا اوردن… تو صورت امیرحافظ تک پسر کارخونه دار بشم …

امیر حافظ هم مثل یه گربه ..چشم تیز میکنه به سمتم ..خیره میشه به جلو اومدن های ناهماهنگم …نرگس میخواد مانعم بشه ولی دیگه دیره

من امروز قصد کردم که پوزهءاین مرد رو به خاک بمالونم ..بسه هرچی صبوری کردم ودم نزدم ..

-جناب اقای رسولی ..محض اطلاعتون باید بگم … بنده وخانم سروری موظیم شصت تا برد رو تا انتهای ساعت کاری اماده کنیم ..

پس درنتیجه اگه من وخانم سروری کارمون رو تا انتهای روز تحویلتون ندادیم شما حق دارید شکایت ما رو پیش بزرگترتون ببرید ..

درغیر این صورت بهتون اجازه نمیدم با حرفهایی که هیچ ارزشی براشون قائل نیستم وقت ارزشمند من رو تلف کنید ..

نفس میگیرم ..بازهم نفس ..معده ام از این همه هجم هوایی که رایحهءتند امیر حافظ رو با خود دارن متلاطم میشه ..درست مثل هوای طوفان زدهءدریا …

نفس های تند امیر حافظ نشون از به هدف زدن تیر حرفهای منه …بالاخره جوابش رو دادم ..سبک شدم …هرچند که ممکنه با همین جواب اخراجم حتمی باشه ولی دیگه برام مهم نیست ..

تو این لحظه ها …فقط میخوام معده ام اروم بشه ..برام مهم نیست که امیر حافظ نامی …میخواد اخراجم کنه یا نه …

واقعا از ته دل میگم …فقط میخوام بمیــــــرم …

(ایــن روزهـــا همــه بــه مــن دلـتــنـــگــی هــدیــه مـی دهنــد

لطفـــا آتــش بــس اعــلام کــنید!

بــه خـــدا

تمــــام شــد

دلـــــــــــم…!)

****

هوای تنفسش روی ریه هام سنگینی میکنه ..انگار که موقع عصبانیت تمام دی اکسید کربن رو تو صورت من میدمه ..

دهن باز میکنه که من رو زیر اماج حرفهاش له کنه که صدای فرشته ام یه بار دیگه نجاتم میده ..

-امیر حافظ ..

صدای ملکوتی حاج رسولیه ..پدر دوست داشتنی مرد نفر انگیز مقابلم ..برای هزارمین بار از وقتی که تو این کارخونه مشغول به کار شدم وبا حاج رسولی مومن ومعتمد اشنا ..حسرت میخورم به جایگاه امیر حافظ منفور ..

ای کاش این مرد پدر من بود …کاش دست نوازشش رو سر من بود ..ای کاش میشد یه بار.. فقط یه بار سر روی زانوی پدرانه اش میزاشتم ومثل اون قدیم ها که تو اغوش پدرم گریه میکردم دردهای دلم رو خالی میکردم ..

نگاه ام گره میخوره به صورت نورانیش ..الحق که خدا تو وجود بعضی از بنده هاش نشونه هایی از وحدانیت ومحبت خودش روگذاشته ..

حاج رسولی هم برای من جزو اون بنده هاست که تمثالی از مهربونی خدای بالای سرمه ..

تو سلام کردن به مرد مومن مقابلم پیش دستی میکنم …

-سلام حاج رسولی ..

بی اینکه چشم از امیر حافظ عصبانی بگیره ..یه لبخند گوشهءلبش میشینه ..

-سلام دخترم ..خسته نباشی ..

نرگس هم به ارومی سلام میکنه …

-سلام خانمی سروری

به جای جواب میپیچم به خودم ..خدایا معده ام ..اونقدر سوزش دارم که حتی نمیتونم جواب سوال حاجی روبدم ..

حاجی منتظر حرفم نمیشه ..

-چی شده پسرم …؟

یه لحظه از ذهنم میگذره …

پسرم .؟دخترم ..؟

من وامیر حافظ بی اراده پوزخند میزنیم ..من کم جون ..اون پررنگ ..پوزخند هامون رو میگم …

-هیچی… خانم نجفی اینجا رو با تریبون حمایت از کارگران تنبل اشتباه گرفته بود .داشتن برامون نطق میکردن ..خوب میفرمودید خانم نجفی ..

پس اگه شما وخانم سروری نتونستید تا اخر ساعت کاری …شصت تا بورد رو اماده کنید من حق دارم که به بزرگترم بگم درسته ..؟

جلوی حاج رسولی خجالت میکشم ..درسته که این پسر… مشمئز کننده ترین فرد بعد از سپهر تو زندگیمه ..ولی اصلا دوست ندارم رو درروی حاج رسولی باشم …

این مرد حق پدری به گردنم داره…امیر حافظ نامرد… چرا اینکارو با من میکنی …؟

سعی میکنم کم نیارم ..دستم رو ناخواسته رو معده ام میذارم ..چشمهام از زور درد وسوزش معده ام ریز میشه ..میخوام جواب بدم ..از حقم دفاع کنم …

ولی بوی ادکلن محرک امرحافظ که بیش از حد بهم نزدیک شده ..حتی اجازهءاینکارو هم بهم نمیده

مایع شکمم هجوم میاره به بالا که بی درنگ با اخرین انرژی ای که دارم ….میدوئیم به سمت دستشویی بانوان ..نرگس هم از پشت سرم ارکیده کنان دنبالم میاد ..

دوباره عق میزنم ..دوباره ودوباره بالا میارم وصدباره وهزار باره از خدا میخوام که مرگ ارکید نجفی رو زودتربرسونه ..

خدایا این درد چیه ..؟من رو که داره از پا میندازه ..نکنه حرف نرگس …؟؟؟

دست وپام سر میشه ..دارم میوفتم که نرگس نگهم میداره ..

-چی شده ارکیده جان ..اخه چته عزیزم ..؟

حتی نای حرف زدن ندارم ..سعی میکنم دست نرگس رو رد کنم ..

-برو نرگس …رسولی بهت گیر میده …من که نمیتونم شصت تا بورد رو کامل کنم حداقل تو به کارت برسی ..

-به جهنم که گیر میده ..کجا برم ؟.تو داری از حالی میری بعد ولت کنم برم ..؟

مشت مشت اب به صورتم میپاشه ..بازهم کمکم میکنه دردستشویی رو که باز میکنه چند قدم اون طرف تر حاج رسولی رو میبنیم که داره با پسرش حرف میزنه ..

چین افتاده وسط ابروهاش …این چین های عمیق میگه ناراحته ..

سعی میکنم قدم بردارم …سعی میکنم قوی باشم ولی تو این لحظات به شدت علاقه دارم تا یه نفر دست بندازه زیر زانوهام

منم دستم رو بندازم دور شونه اش وسر بزارم رو تخت سینه اش …

یکی که به شدت مرد باشه ومن چقدر به این مردانگی های کم واندک احتیاج دارم ..

خیلی دلم میخواد چشمهام رو ببندم ..بمیرم ..درست مثل همون تیکه متنی که همیشه تو ذهنم جولان میده ..

کــــــــــــــــآش

میــــــــشد

آدمــــــــــــــ……..

گــــــآهی

به اندازه ی نـیــآز، بمیـــــرد!!!

ولی پنجاه تا بورد ناتمومی که روی میز کارم انتظارم رو میکشه اجازهءبسته شدن رو از چشمهام میگیره .انگار که دی یود ها وخازن ها من رو صدا میکنن ..

باید برم …باید تمومشون کنم ..من جدای از حقوق اینکار… به شدت علاقهءزیادی به این دنیای رنگارنگ کوچکم دارم ..

نرگس بازوم رو میکشه که نگاه حاج رسولی وامیر حافظ میگرده روم ..

نگاه حاج رسولی نگران میشه ..حتی نگاه امیر حافظ ..

یعنی تا این حد سست وشکننده به چشم میام که نگاه همیشه پراز نفرت امیر حافظ هم نگران شده ..؟

نمیخوام این طور باشم ولی چاره ای ندارم قدم بعدیم رو میخوام بردارم که دنیا دور سرم میچرخه ..انگار که سوار یه چرخ وفلک شده ام ..دنیام شده اون چرخ وفلک ومن دارم تو دنیام میگردم ومیچرخم ..

زیر پام خالی میشه ..بی هوا چنگ میندازم به بازوی نرگس ولی برای پایدار موندن دیگه دیر شده ….تو همون تار وروشنی چشمهام میبنم که حاج رسولی وامیر حافط به سمتم خیز برمیدارن

ولی بسته شدن چشمهام با داغ شدن بدنم همزمان میشه ..ومن دیگه هیچی نمیفهمم ..

(اگه این زندگی باشه

اگه این سهمم از دنیاس

من از مردن هراسم نیست

یه حســـــــی دارم این روزا

که گــــــــــاهی با خودم میگم:

شاید مـــــــــــــردم،حواسم نیست……)

یه رایحهءخاص میاد …یه رایحه که بهم حس نفرت وانزجار رو منتقل میکنه …یه دستهای گرم من رو تو اغوش گرفتن …خدایا چقدر زود ارزوم براورده شد …

حتی اگه تو رویام همچین دستهایی وهمچین سینهءستبری من رو دراغوش کشیدن بازهم برام کفایت میکنه ..گفته بودم که بهت ..من شدیدا محتاج این اغوش با مردانگی اندک هستم ..

رایحه ای که تو بینیم پیچیده به قدری قویه که لابه لای سلولهای بویایی ذهنم هم جا گرفته ..این رایحه رو میشناسم ودرعین حال بیگانه ام ..میخوام چشم باز کنم ولی نمیتونم …

تو یه اغوش متحرک دارم جا به جا میشم زمزمه میشنوم ولی تشخیص کاملی از کلمات ندارم ..فعلا تمام ذهنم وجسم وروح من رو این اغوش متحرک مشغول کرده ..

کاش میشد این رویا برای همیشه بود ..خدایا تو که میدونی خیلی وقته که مردانگی دنیای من ….به کمربندهای قلاب فلزی شوهرم وتجاوزهای گه گاه مــــــــردم خلاصه شده …

دستها دارن باز میشه …بازهم صدای زمزمه …

-چش شده ..؟

-از حال رفته …

چقدر صدا اشناست ولی این تن صدا رو نمیشناسم ..اخه صاحب این صدا همیشه بهم کنایه زده …لحن محبت امیز ازش نشنیدم که بدونم خودشه یا نه ..

دستها ازادم میکنن …دلم هوای اغوش از دست رفته رو میکنه …کاش به جای مداوای من ..یه نفر ..فقط یه نفر میفهمید که دوای درد من همون اغوشه …

برام مهم نیست مال کیه ..اصلا محرممه یا نامحرم ..من فقط میخوام تو اون اغوش امن بخوابم …لذت ببرم ..شاید هم… بمیرم

(بودنت را دوســت دارم….

وقتی مــــرا …دربر میگیری ….

و به آغوشــت ســــــفت… مرا می فشـــاری…

وادارم مــــــــــی کنی که…

به هیچ کس فکر نـــــکنم ….

جز تـــــو….!

***

«داشتم فیزیک کوانتوم رو دوره میکردم که سپهر کلید انداخت ودراپارتمان باز شد ..تو این چند وقتی که از ازدواجمون گذشته بود رابطهءشیرین من وسپهر روز به روز زهرتر از زهر شده بود ..

انگار تازه میفهمیدم که برای هم ساخته نشدیم ..اونقدر تفاوت فکری وعقیده داشتیم که حس میکردم مثل دو قطب همنام همدیگر رو دفع میکنیم …

بدون اینکه سر بلند کنم نگاهم رو رو خطوط گردوندم ..

-ارکیده پاشو یه چایی بده ..

بی اهمیت به حرف ودستور سپهر نگاهم رو از صفحه جدا نکردم ..تازگی ها با هربار اومدنش عطر وبوی دیگه ای رو هم به حریم خونه ام میاورد که شدیدا دلم رو خون میکرد …سپهر شوهرم بود مردی که شاید تنها چهار ماه از عقدمون گذشته بود

-ارکید با توام .پاشو یه لیوان چایی بده ..

بازهم اهمیتی ندادم ..اونقدر دل گیر بودم که به زحمت …بودنش رو تحمل میکردم ..

یاد ساعتهای گذشته چرخید وچرخید توی ذهنم ….وشد یه قطره عرق شرم ..شاید هم نجابت …روی تیرهء پشتم …

یاد لکهءمات شاهتوتی رنگی که روی استین پیرهن کرم رنگش به یاد گار مونده بود …یادگاری از زنی که نمیدونستم کیه ..چی کاره است ولی سپهر …مرد من …شوهر چند ماهه ءمن …ارباب تمام بود ونبود من …بودن با اون رو به بودن با زنش ترجیح داده بود …

هنوز نگاهم به خطهای روی کتاب فیزیک کوانتوم بود که جلوی چشمهای من کج ومعوج میشد …حواسم نبود.. به هیچی حواسم نبود… جز اون لک ها ورایحه هایی که سپهر هرسری بی شرم وبی حیا …با خودش به کلبهءاحزانم میاره …

یه دفعه ای ..بی هوا ..بی اخطار ..کتابم از دستم کشیده شد ..

-اِ سپهر چی کار میکنی ..؟

با جدی ترین لحنی که تا حالا ازش شنیده بودم انگشتش رو به سمتم گرفت ..

-دیگه حق نداری درس بخونی ..دیگه نمیخوام بری دانشگاه ..

چشمهام گشاد تر شد ..

-حالت خوبه ..؟شعر میگی ها ..؟

خیلی راحت با طمانینه به سمت پنجرهءاطاق رفت ..پرده رو کنار زد وپنجره رو بازکرد وجلوی چشمهای متعجب من کتاب رو پرت کرد تو کوچه ..

مثل یه ادم منگ خیره شدم به حرکاتش ..اصلا نمیفهمیدمش ..واز قوهءدرک وادراکم خارج بود

-چی کار کردی سپهر ..؟

-همون کاری که گفتم دیگه حق درس خوندن نداری ..

-مگه میشه؟ ..چی میگی تو؟ ..مگه میتونم درسم رو ول کنم ..؟

-ولی کنی یا نه مهم نیست ..مهم اینه که داریم از اینجا میریم وتو دیگه نمیتونی به دانشگاهت بری ..اخه اونجایی که قراره بریم خیلی از دانشگاه جنابعالی دوره ..

-بریم ..؟کجا بریم ..؟چی میگی سپهر ..؟دیوونه شدی ..؟

سپهر دستش رو به کمرش گرفت ..

-اره دیوونه شدم ..از دست تویی که هیچی از حرفهام رو نمیفهمی دیوونه شدم ..ارکیده دیگه به اینجام رسوندی ..ازت خسته شدم ..بفهم ..

-خوب من هم خسته شدم ..فکر میکنی زندگی با ادمی مثل تو برام راحته؟ ..از وقتی باهات اشنا شدم زندگیم رو داغون کردی ..ببین چی به سر زندگیم اوردی ..؟

مامان وبابام طردم کردن ..دیگه هیچ کس رو ندارم ..اون هم به خاطر کی؟ ..یه ادمی که معلوم نیست سرش به کدوم آخور گرمه ..

درجا سیلی محکم سپهر صورتم رو سرخ کرد …گیج وگنگ بهش خیره شدم ..تا حالا حتی انگشتش هم بهم نخورده بود ولی حالا ..

-خفه شو ارکیده وگوش بده …همین که گفتم ..فردا وسائلت رو جمع میکنی خونه رو میخوام تحویل بدم …درضمن این دفعه ءاخریه که توروی من وایمیستی …ادمی که بی کس وکاره فقط میگه بله …چشم .. فهمیدی …؟

چشمهام پراشک شد …هنوز گنگ بودم از ضربهءپر قدرت مردم …درک نمیکردم درد روی پوست گونه ام ضرب دست سپهر بوده یا یه کابوس بد ..

-تو ؟تو من رو زدی …؟

-اره زدم ..اگه هارت وپورت اضافه کنی بازهم میزنم …فکر کردی اینجا هم خونهءاون ننه بابای اشغالته که توله سگشون رو بند کردن به من …

قلبم اتیش گرفت ..اون هرکاری میخواست میتونست بکنه ولی اینکه به پدر ومادر از گل پاکترم توهین کنه ..

-خفه شو ..

ولی ضربهءبعدی دوباره ساکتم کرد ..

-تو خفه شو …یادت نره ارکید ..همهءزندگیت… همهءاینده ات دست منه ..پس زر زر زیادی نکن ..بتمرگ سر زندگیت وخونه داریت رو بکن …خوشم نمیاد این حرف رو دو دفعه بگم… شیرفهم شد ..؟

یه قطره اشک از گوشهء چشمم چکید …

-ولی من به تو اجازه نمیدم …من حق دارم تحصیل کنم ..درسم رو ادامه بدم …

عصبی وعبوس غرید

-ارکیده …کاری نکن که بیام تو دانشگاهت وابرو حیثیت برات نذارم ..پس خفه خون بگیر و به پخت وپزت برس …

-قرارمون این نبودسپهر …ازت خواهش میکنم … همه اش چند ماه دیگه از درسم مونده ..

-برام مهم نیست ..چه یه ماه… چه صد سال …فرقی برام نداره ..همین که گفتم تو حق نداری به درست ادامه بدی …

-سپهر ..خواهش میکنم اینکارو با من نکن …تو میدونی چه بلایی داری به سر من میاری ..من یکی از بهترین ها هستم …مثل من تو این کشور کم پیدا میشه بعد تو با اینکارت داری مانع پیشرفتم میشی …

اصلا ببخشید ..باشه هرحرفی تو میگی هرچی تو بخوای ..فقط بزار برم ..قول میدم به خونه زندگیم هم برسم .قول میدم هرکاری که تو بگی انجام بدم ..

فقط بذار درسم رو بخونم …این تنها چیزیه که برام مونده …توروخدا جلوی درس خوندنم رو نگیر …

-ای بابا تو مثل اینکه حالیت نیست …میگم جایی که قراره بری از دانشگاهت دوره ..فقط باید سه چهار ساعت تو راه باشی که بری وبرگردی ..منم خوشم نمیاد زنم تو کوچه وخیابون راه بیفته …وبرام رقیب بتراشه ..

-سپــــهر …!!

دستش رو گرفتم که دستم رو به شدت پس زد …

-کفریم نکن ارکیده… همین که گفتم .دیگه هم باهات بحث نمیکنم ..

اصلا نمیتونستم قبول کنم …نمیتونستم اینده ام رو بفروشم ..سپهر داشت به سمت اطاق خواب میرفت که نمیدونم با کدوم جرات …شهامت ..یا حتی انرژی ای پشت سرش گفتم ..

-تو حق نداری …من اجازهءتحصیل دارم …نمیتونی جلوم رو بگیری ..

تو یه چشم بهم زدن مثل ببرغران به سمتم برگشت وسومین سیلی رو تو صورتم نواخت ..این سومین سرخی گونه رو به خاطر کدوم حرف …به یادگار گرفتم ..؟

طلب حق وحقوقم ..؟یا خواستهءکاملا قانونی خودم ..؟به کدامین گناه …بی گناه محکوم شدم …؟

-من هرکاری بخوام میکنم ..

با ته مایهءغرورم برای اندک ازادی هام جنگیدم ..

-ولی من نمیذارم ..

دچار جنون شد …شاید هم جنون داشت وعشق لایتناهی من این عیب بزرگ رو نمیدید …

-نمیذاری هان ..؟میخوای جلوم رو بگیری؟

دستش رو به سمت کمربندش رفت ..

خدایا چند تا برزخ تو یه شب؟ ..مگه ارکیدت چقدر توان داره که این یکی رو هم تاب بیاره؟ …شاید هم داری امتحان الهی میگیری …اون هم از ضعیف ترین بنده ات ..؟

برای اولین بار تو عمرم از سپهر ترسیدم ..از انگشتهای دستش که با مهارت سگک کمربند رو بازکرد وتو یه حرکت ..

آه ..خدایا جهنمت کجاست ..که از دست بندهء سیاه روی زمینت… بهش پناه ببرم ؟…

اونجا تو جهنمت…حداقل تو هستی …مهربونیت هست …عشق به بنده ات هست ..ولی اینجا ..هیچی نیست …هیچی …جز سیاهی …حقارت ..درد ودرد ..

امروز اینجا لحظه هایی رو میبینم که تحملش برای منِ زن… منِ همسر.. از داغی شعله های جهنمت هم سخت تره …

جلوی چشمهای بی تابم …جلوی نگاه رمیده ام ..کمربند کشیده شد ..یه دور دور دستش چرخونده شد ..ورو تن ارکید بیچاره فرود اومد ..

از تو میپرسم ..مگه ارکیده چی میخواست ..؟توقع چی رو داشت که میخواست ازش دریغ کنه؟ …مگه خودش این حق رو نداده بود ..پس چرا حالا میزد زیر حرفش ؟..چرا مرد ومردونه رو حرف خودش نمیموند …؟

دردی بود که توی بدنم میپیچید وچهار ستونم رو میلرزوند ..دستهام رو جلوی کمربند گرفتم که سر ازاد کمربند از کنار دستم گذشت وروی صورتم نشست …

تا ته قلبم سوخت …سوخت وخاکستر شد ..از این ناجوانمردی مردانه …

-نزن ..باشه باشه نزن توروخدا نزن ..

همون جور که میزد ..همون جور که گوشت وپوست وخون رو باهم قاطی میکرد …همون جوری که با دستهایی که یه روزی مهر میورزیدن ..درد رو به تنم هدیه میکرد مقطع وبریده بریده گفت ..

-وقتی ..میگم …حرف ..گوش …کن ..یعنی خفه شو …حرف نزن ..حالیت شــــد …؟

هرحرف مساوی بود با فرود اومدن یه ضربه ..خط فاصله ها رو خودت پر کن با درد ارکید سینه سوخته …حساب کن تا اینجاچند تا ضربه شد … تا بریم سر چرتکه انداختن دردهای بعدی …

وقتی که بی رمق شد …وقتی که به این نتیجه رسید که بسه ..وقتی فهمید که اینی که غرق خون ودرد روزمین افتاده ادم شده …وحالا دیگه اونقدر کتک خورده که فقط بگه چشم …

کمربند رو نفس نفس زنان پرت کرد رو مبل ودست به کمر بالای جنازه ام ایستاد …

از زور درد حتی نمیتونستم چشم باز کنم ..وناله هام یکسره شده بود ..اونقدر اشک وخون روی صورتم قاطی شده بود که بوی زهم خون معده ام رو به تلاطم انداخته بود ..

-این رو زدم که بفهمی… نمیذارم تو برام تعین تکلیف کنی …تا وقتی تو این خونه ای ….حرف اول واخر رو من میزنم شنیدی …؟

جوابم ناله وگریه بود ..

(غیر گریه مگه کاری میشه کرد ..

کاری از ما نمیاد زاری بکن …)

نایی برای جواب دادن نداشتم ..نفسی هم نداشتم ..انگار این نفس تو سینه ام گیر کرده بود وحجله گیر شده بود ..

-نشنیدم …شنیدی آشغال ..؟

وبا لگد ضربهءمحکمی به پهلوی زخمیم زد که درد تو بدنم پیچید ..وبالاجبار زمزمه کردم ..

-اره شنیدم ..شنیدم …

(دلم خیـــــــلی گرفته اســـت

اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد

آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد)

حالِ من رو تو اون لحظه ها کی میدونه …؟کی میدونه چقدر درد توی وجودم تلمبار شده بود؟ ..چقدر زجر …چقدر تحقیر ..؟

کی باور میکرد که ارکید همون لحظه مرد …همون لحظه جنازه شد وقتی که تو همون لحظه های پر درد به این فکر میکرد که دیگه هیچ پشتوانه ای نیست تا از ظلم سپهر ملعون بهش پناه ببره ..

حالا دیگه با طرد شدن از خونواده اش هیچ کس رو نداشت حتی خدای بالای سرش رو هم تو این لحظات نداشت …چرا که به همین خدایی که الان به شدت بهش نیاز داره ..نارو زد ..

تو محضر خدا ..تودنیای خدا ..بامردی رابطه برقرار کرد که محرمش نبود ..یه بیگانه بود وبس ..یه غریبه که از ناکجا اباد وسط زندگی شیرین و ازاد ارکیده پیدا شد واسیرو عبیرش کرد ..

حالا با چه رویی دست به دامن خداش میشد که من رو نجات بده از این جهنم مجسم ..چه طوری روش میشد سربلند کنه…دستهاش روتو هم گره بزنه وحاجتش رو از خدای خودش بخواد ..

مگه همین ارکید نبود که منکر خدا وشریعتش شد؟ ..مگه همین ارکید نبود که جلوی وسوسهءزبون خوش سپهر کم اورد وتسلیمش شد .؟.

حالا با چه رویی به درگاه خدازار میزد که یاالله ..یا ذالجلال والاکرام ..یاذالمن والامان ..ارکیدت پشیمونه ..پریشونه ..ببخشش یا کریم ویا رحیم …

واقعا کی میدونست ..؟کی میفهمید ..؟کی درک میکرد حال اون لحظهءارکید رو که همه چیزیش رو باخته بود …زندگیش رو ..باکرگیش رو ..عزت ونجابتش رو ..حتی خونواده ودراخر ..خدای خودش رو

(اسمون سنگی شده …خدا انگار خوابیده ..

انگار از اون بالاها ..گریه هاموندیده ..)

سپهر رفته بود ومن هنوز مثل یه میت رو زمین دراز کشیده بودم ..سردی سرامیک های کف پذیرایی زخم های بازم رو سِر کرده بود ..

جای کمربند ها چنان میسوخت که هیچ فرقی بین گرمای جهنم وحالم نبود …تو این حالِ بدتر از جهنم ِخدای مهربونم… درحال سوختن بودم ..

اونجا اگه قرار بود جوابی پس بدم ..خودم بودم وخدای خودم ….همون خدایی که با ورود سپهر ازش دور شدم ..بریدم ورسیدم به

..همون خدایی که با ورود سپهر ازش دور شدم ..بریدم ورسیدم به اینجا

ولی اینجا وقتی حرف میزنم ….حقم رو فریاد میزنم.. جوابم میشه این کمربند واون سیلی ها …

هیچ کس ندونست حالم رو …حال این دل زارم رو ..هیچ کس ندونست.. هیچ کس ..

اون شب رو درحالی سحر کردم که سپهر به فاصلهءده دقیقه لباس پوشید ومرتب وتمیز ..با بوی ادکلن (کنزو وایرش )که تازگی ها شدیدا با استشمامش از خودم متنفر میشدم ….از خونه زد بیرون ومن رو با اون همه درد فلج کننده تنها گذاشت …

ومن درحالی شب زنده داری کردم که از ته دل پشیمون بودم وزیر لب به تصمیم احمقانه ام لعنت میفرستادم ..

صبح با صدای زنگ گوشی تلفن از خواب پریدم ..همون جور رو سرامیک کف سالن خوابم برده بود وتمام بدنم از سرما ودردِ رج های کمربند …کوفته وداغون بود ..

تلفن همچنان زنگ میزد ولی طی کردن اون فاصله برام از زنده موندن ودرد نکشیدن هم دورتر بود

اونقدر ضعف وسستی تو بدنم بود که حتی نایی برای بلند شدن نداشتم ..بعد از چند بوق ….تلفن خودکار روی پیغام گیررفت ..

-الو ارکید ..کدوم گوری هستی پس ..؟مگه نگفتم وسایل رو جمع کن میخوام خونه رو تحویل بدم ؟..از وسایل خونه چیزی نمیخواد ببریم ..فقط چمدون ببند ولوازم ضروریت رو بردار …

ارکیده نیام ببینم کتابهات رو کارتون کردیها ..اگه ببینم …اون خونه وزندگی وخودت وبا کارتن ها اتیش میزنم ..بجنب ارکید ..تا یه ساعت دیگه اونجام ..

(ومن چقدر دلم میسوزد به حال ماهی بیروم مانده از اب ..بی یار ..بی یاور ..بی پناه ..بی نفس ..درست مثل حال امروز من ..)

خودم رو روزمین کشیدم وبا کمک دیوار بلند شدم ..دل خوش بودم به اینکه صبح فردا با عذرخواهی گرمای دست مـــــردم از خواب بیدار میشم ..

ولی فراموش کردم که تاریخ انقضای مرد من از وقتی که طرد شده ام ….گذشته …بوی نا می دهد این مرد نامرد ..یا شاید هم بوی کثافت …

فراموش کردم که ارکیدهءنجفی برای سپهر صولتی از وقتی که به حریم زن دیگه ای پا گذاشت وبوی عطر تن نامحرمی رو گرفت مرده …حالا من وسپهر صولتی شدیم دو انسان غریبه …بی دل وبی دلداده

(دل بریدن اسان است ..کافیست .. چشم بگیری …چشم ببندی ..وبروی …بی هیچ بهانه ای …)

با اون همه درد فقط تونستم خودم رو به زور سرپا کنم وبرم زیر دوش اب گرم ..شاید که گوشت وپوست دلمه دلمه شده یه ارامش موقتی پیدا کنن ..

حتی رقبت نکردم که جلوی ائینه به زخم هام نگاه بندازم ..هرکدوم از این زخم ها نشونهءیه تحقیر بود ..به رخ کشیدن دوباره وصد بارهءاشتباهم ..

یه وقتهایی یه سری اشتباهات شاید به چشم نیان شاید اونقدر کوچیک باشن که خیلی ساده ازشون میگذری ..

ولی نمیدونی همین اشتباه کوچیک میشه جریان همون سوراخ کوچیک تو دل سَد …..که کم کم از اطراف شکسته میشه ..پخش میشه وهمون سوراخ کوچیک میتونه دریایی از سیل وبدبختی روبه سرت نازل کنه ..

حالا حکایت من شده جریان همون سد شکسته…. داشتم ویرون میشدم زیر اوار این اشتباه ..

توخلصهء موقت وکمرنگ اب گرم بودم که ضربه هایی به در حموم باعث شد همون یه ذره ارامش موقت هم از تن وبدنم رخت ببنده ..

(روزگار غریبیست نازنین ..روزگار غریبیست .)

وقتی که مردت ..کسی که تنها نشونهءمردونگیش …حفظ ارامش قلبتِ…. بشه قاتل تمام امنیت واسایشت ..

بشه تبر زن وتیشه بزنه به همون اندک امیدت ..

اینجاست که با خودت میگی

روزگار غریبیست نازنین ..

-ارکیده مردی ..؟بجنب دیگه ..چرا چمدونت رو نبستی .؟

ومن پشت دری که فاصله انداخته میان من واو …زیر قطرات خلسه اور اب ….فرو میدم اه فرو خورده ام رو….

لب میبندم وحسرت میخورم به روزهایی که قدر ندونستم وبی دونستن خطرات وسختی های راه …پادر مسیری گذاشتم که هیچ کس از انتهاش خبری نداشت حتی خودم …

خونه ای که قرار بود باقی روزهام رو توش سر کنم یه مخروبه بیشتر نبود ..مخروبه چیه ..یه سگ دونی درحد دختر بی کس وکاری درست مثل ارکید ..

سپهر کم کم اون روی حیوانیش رو برام رو میکرد …

فقط نگاه کردم وهیچی نگفتم ..حرفی هم نزدم ..نه حتی نیم نگاهی برای نشون دادن دلخوریم …

درد کمربند های چسبیده به پوست وگوشتی که دیشب برای اولین بار چشیدم نمیذاشت که اعتراضی کنم ..شده بودم شبیه همون گوسفند بُرده شده برای ذبح …خودم هم میدونستم که قرار بر کشتن روح وجسممه

وقی یاد ضربه های دیشب میوفتم تازه میفهمم که حتی کتک های برق اسای بابا فرزین وامید هم ….شرف داشت به کمربندهای مرد من ..

اگرچه نطفهءبسته شده تو بطنم رو از بین برد ولی حداقل کاری به کمربند چرمی قلاب فلزی نداشتن …مشت ولگد بود ..فحش ونعره هم بود …اما جایی برای دردسینه سوز کمربند نبود ..

حالا میفهمم که کتک هاشون از روی سوز دل بود …نه کینه وغرض ورزی

درحیاط زنگ زده مثل سرنوشت من بود ..پراز پوسته از رنگهای ریخته شده …مگه زندگی من غیر از این بود ..؟

در حیاط رو با یالله باز کرد ..

اوه چه مردانه وارد شد …این هم فریب تازهءمرد منه …مردانه وارد شدن به حریم زندگی دیگران ..

-بفرما بفرما در بازه ..

حیاط کثیف وموزائیک های پر رگه دلم رو اشوب کرد ..اون آپارتمان نقلی ونوساز کجا واین حیاط کبره بسته کجا ..

از کجا به اینجا رسیدی ارکید؟ …کی ارج وقربت از اون دختر نازپرورده وازاد فرزین نجفی کارخونه دار ..به اینجا رسید که لایق این خونه شی ..؟

-سلام صفیه خانم ..

برگشتم به سمت زنی که از زور وزن زیاد حتی نمیتونست قدم برداره ..در عجب بودم از خلقت همچین بشری …

-سلام اقای صولتی ..بفرمائید خوش اومدید ..

مرسی با خانمم اثاث اوردیم ..

نگاه زن موشکافانه رو صورتم چرخ خورد …مطمئن بودم نگاهش رد های کمربند روی گونه ام رو نظاره میکرد ..

لعنت به تو سپهر ..چقدر بی ابرو شدی که برات مهم نیست دیگران راجع بهت چی فکر کنن …

چطور میتونی اینقدر بی تفاوت باشی نسبت به این زخم های روی گونه ام …؟

-بفرمائید خونهءخودتونه …بالا اماده است ..

پشت سر سپهر کفش هام رو کندم ..همون جور که سپهر کَند …موکت کثیف وچرکمرد دلم رو زیر ورو کرد ..حتی از پا گذاشتن روی این تیکه موکت سیاه وکثیف هم کراهت داشتم ..

سر که بلند کردم با دیدن پله ها سست شدم ..پله ها …درست مثل پله های دوزخ بود …سرد ..تاریک ..سیاه …پراز حس خاری ..

نشمردمشون ..حتی چشم بستم وگذشتم ..تاب این همه تحقیر رو نداشتم ..ولی مجبور بودم به زور کمربند دل بدم به این تقدیر نوشته شده به دست سپهر ..

پله ها که تموم شد ..یه پاگرد کوچیک داشت ودو تا پله درخلاف جهت پله های قبلی …حالا یه در بود ویه اطاق با یه اشپزخونه کوچیک با یه دستشویی ..که بعد ها فهمیدم بالکن بوده وازش دستشویی دراوردن که حالا با یه دوش سیار تبدیل به حموم وتوالت شده ..

با دیدن دیوارهای سیاه وکف پراز زبالهءخونه پوزخندی به حرف زن زدم ..واقعا که این اطاق بیش از حد اماده بود ..

سپهر چمدون در دستش رو پائین گذاشت …با دیدن فرش لاکی دست بافت که از استفادهءبیش از حد تمام تارو پودش از هم گسیخته بود وگاز سه شعله رو میزی …پوزخندم پررنگ تر شد ..

شوهرم …مرد زندگیم ..چه خانهءتمام مبله ای برام مهیا کرده …سنگ تمام گذاشته بود شوی من …

****

-ارکید…

صدارو میشناسم وهمین هم باعث میشه درجا خودم رو جمع کنم …من این صدا رو …این رایحهءنشسته تو بینیم رو نمیخوام ..

چون همشون بدجوری یاد اورد قلاب کمربند فلزی شوهرم هستن ..

-ارکیده ..بیدار شو

نمیخوام …خدا تو بگو. ..مگه زوره …؟اگه همه چیزم به دست این مرد به ظاهر روشن فکره …این یه مورد دیگه دست خودمه ..اینکه بخوام بیدار نشم …اینکه بمیرم وزنده نمونم …

بعد از سه سال زجر وزجر وزجر.. صدای عزرائیلم رو خیلی خوب میشناسم ..این مرد نفرت انگیزسیاه رو که برخلاف ظاهر زیبا وبروبازوی عضلانیش منفورترین موجود زندگیمه …

دلم میخواد چشم هام رو برای ابد ببندم ..نفس هم نکشم ..به قلبم هم بگم که دیگه نزنه ..وتمومش کنماین زندگی رو

چه اشکالی داره؟ یه نفر کمتر یابیشتر به هیچ جای این عالم مزخرف برنمیخوره ..ولی حیف ..حیف که تپش های قلبم دست من نیست ..مَردش هم نیستم که تیغی بکشم رو شاهرگ حیاطی تنم وخلاص کنم خودم رو از این ذلت ..

حیف حیف که نه مَردم ..نه استوار ..فقط یه زنم ..یه زن درد کشیده که نه مالی دارم ونه ضرب وزوری ..

تنها ته ماندهءنفسی مونده که گه گاهی میاد ومیره …سخت وطاقت فرسا ..از ته دل رنج کشیده ام ..

(هرکس از این دنیا چیزی برداشت ، من از این دنیا دست برداشتم)

-چشمهاتو واکن ارکید میدونم که بیداری ..

صداش به قدری عصبانی ووطوفانیه که چهارستون بدنم رو میلرزونه ..ناخواسته پلک میزنم وتو تاریک روشنای اطاق سپهر صولتی مـــــــرد گه گاه غایب واشکارم رو میبینم ..بدون حرف خیره میشم به صورتش ..اونقدر ازش دور شدم که برام غریبه است ..

انگار تازه میفهمم که دور چشمهاش دو سه تا چین کوچیک افتاده ودیگه خبری از اون دوسه تا دکمهءباز یقه اش که سینهءستبرش رو به نمایش میذاشت نیست ..

حالا اقــــای سپهر صولتی ..یه مرد تمام معنا شده کسی که وقتی میبنیش ونمیشناسیش حض میکنی از دیدنش …از طرز صحبت کردنش ..حتی از بوی ادکلنش ..

ولی امان …امان از وقتی که مثل ارکید بشناسی جنس این مرد رو ..اونو قته که عقت میگیره از ذاتش ..از وقتی که با سپهر همبستر شدم وسربه بالینش گذاشتم ..شدیدا عقیده پیدا کردم که سیرت نیکو بهتر از صورت زیباست …

سپهر واقعا زیباست ..قد بلند ..موهای مشکلی که وقتی پریشون میشه دلت رو هم با خودش میبره ..ابروهای پری که بهم پیوستگیشون باعث میشه دل ودینت رو واگذارشون کنی ..

چشمهای قهوه ای تیره که وقتی با جذابیت بهت خیره میشه میخوای تمام زندگیت رو برای یه نگاهش به اتیش بکشونی …

بینی مردونه نه زیاد پت وپهن ..نه زیاد کوچیک وچونهءمربعی وجدی …

ودراخر لبهایی که میتونن هرچی لذت تو وجود این مرد هست رو به وجودت سرازیر کنن ..

مـــــــرد من خوش چهره است .. قد بلند ورعنا ..قوی ومحکم ..با شونه ها وسینه ای ستبر که میتونه لذت یه پناه رو به هر زنی هدیه بده ..

ولی این مرد خوش چهره ..خوش پوش وجنتلمن… میتونه بشه عزرائیل لحظاتت ..همون جوری که برای من شده ..همین لبهایی که یه وقتی کعبهءامالم بود شده قاتل جونم ..

همین دستها شده نفس بُر لحظه هام ..خدایا کی میدونه من چقدر از این ادم متنفرم ..یه جورهایی فکر میکنم این تنفر من به بی نهایت وصله …

-الو ..کجایی ارکید ..نکنه ضربه مغزی شدی .؟

نگاهم روازش میگیرم چیز دیدنی در این مرد وجود نداره که خواستار دیدنش باشم ..دستش رو که داره جلوی چشمهام حرکت میده پس میزنم ..ابروهام رو تو هم فرو میکنم

-تو اینجا چه غلطی میکنی ..؟

اینقدر صدام گرفته وکم جونه که حتی خودم هم صدام رو نمیشناسم …ابروهای سپهر درهم فرو میره ..

-چیه بیدار نشده دوباره پاچه میگیری ؟به جای غر زدن به من که چرا اینجام ..واز کار وزندگیم افتادم ..توی اون گوشی بی صاحاب مونده ات شمارهءدو تا ادم دیگه رو سیو کن که سرهیچ وپوچ من رو از کار وزندگی نندازی …

هیچ وپوچ ..؟واقعا حال واحوالِ حال من هیچ وپوچه ..؟یعنی این معده ای که تا این حد متلاطم هیچه…؟این رنگ رخسار واین شدت ضعف دست وپام …پوچه …؟

صدای غرغرش باعث شد دست از معادلات احمقانهءذهنم بردارم ..

-بدبختی کس وکاری هم نداری هی باید جورکشت بشم …حالا چت شده بود ..که وسط کارخونه دراز به دراز افتاده بودی ..نکنه به سلامتی یه مریضی مهلک گرفتی وداری ریق رحمت رو سر میکشی …

بذار بهت اعتراف کنم که نه تو ونه خیلی های دیگه حتی سر سوزنی هم نمیتونن حال من رو درک کنن ..

حال این لحظه ام رو لحظه ای که شوهرم ..نزدیک ترین کسم ..حتی از فکر مرگ من هم لبخند رو لبش میشینه ودلش غنج میره ..

اینه حال وهوای این روزهای من ..پراز تحقیر وحقارت ..تنفر لحظه لحظه با مرگ همقدم شدن …

کی میتونه درک کنه که تو دومیش باشی …؟هیچ کس ..بهت قول میدم هیچ کس ..

با بی حالی توپیدم

-پس چرا اومدی ..؟میگفتی اشتباه زنگ زدید ..میگفتی من زنی به اسم ارکید ندارم ..اصلا ارکید کیه …؟تو که اینقدر بی درد وعار شدی که برای زنت دیگران اقا بالا سری کنن این هم رو اونها ..

بالا خره یه مرد باجنم پیدا میشد که زنت رو بیاره بیمارستان ..

بازهم برق گرفتن چشمهام …بازهم سوزش ..بازهم سیلی ..وبازهم همون حرف ها …میدونم که اینکار اشتباه …میدونم که با زدن این حرفها مهر هرزه بودنم رو پیش شوهرم پررنگ تر میکنم …ولی بزار یه بار بگم ..

بگم تا بدونه چه طعمی داره وقتی که هربار که من رو میبینه همین طعم رو به لبهای من میزنه …

ادم نمیشی ارکید ..؟یعنی عالم وادم درست شدن تو همون اشغالی که بودی هستی ..

با نفرت صورتش رو جمع میکنه .دستش رو به ارومی روی شلوارش میکشه ..انگار که داره یه نجاست رو از رو دستش پاک میکنه …

خدایا چه جوری از اون همه عشق وعطش به اینجا رسیدیم ..چرا به حرفهای پریناز فکر نکردم …؟

چرا وقتی گفت تب تند زود عرق میکنه دستش انداختم وبازهم به کارم ادامه دادم ..

حالا ببین وضعیت من رو …اینجا رو تخت بیمارستان … دارم غیرت نداشتهءشوهرم رو تو روش میکوبم واون بی کس وکار بودن من رو …

خدا… زندگی من یعنی این؟ …یه سوالی دارم ازت خدا جون …اگه من وسپهر قسمت هم نبودیم ….اگه قرار بود زندگیمون به این فلاکت برسه ..اصلا چرا ما دو تا رودرروی هم گذاشتی ؟…خب میزاشتی هرکدوم بریم دنبال جفت خودمون ..

من ازت شاکیم خدا …ازت شکایت دارم …تو میتونستی خیلی راحت سپهر رو از سر راهم برداری …اصلا میتونستی یه کاری کنی که هیچ وقت باهاش اشنا نشم …

اگه باهاش اشنا نمیشدم اگه مسخ این بروبازو و اون تُن صداش و اون رایحهءدلچسب بدنش نمیشدم ..شاید هیچ وقت به این بن بست نمیرسیدیم …

خدایا الان برم گله گیت رو به کی بکنم …؟از قضا وقدرت به کی بگم ..؟

با صدای کوبیده شدن در فهمیدم که سپهر رفته وزنش رو… زن شرعیش رو به امان خدا رها کرده …

حتی براش مهم نیست که تو این گوشهءدنیا ممکنه به کمکش احتیاج داشته باشم …قضیهءمن وسپهر به جایی رسیده که حتی مثل یه دوست هم دست هم رو نمیگرفتیم ..

واین زندگی یعنی فاجعه ..یعنی سقوط حتمی …

****

 

«بابا فرزین که رهام کرد …امید که رفت وتنهام گذاشت …مامان هم ….مامان هم ازم برید ومن موندم وحوض تنهاییم …

سعی کردم سراپا شم …قد راست کنم ..ولی نشد …سپهر بی مروت نذاشت ومثل همیشه سد شد ….سد راهم ..

ومن باز هم شکستم ..بی پشتوانه ..بی پناه ..تو این درد تنهایی وبی کسی ..

ادم های رنگ ووارنگ میومدن ومیرفتن …گه گاه با صورتهای متورم وکبود …گه گاه با فریاد وبغض …وگه گاه با اشک چشمهاییِ که خشک شده بود …

نگاهم بی فکر وبا فکر میچرخید ومیگردید وثابت میموند ..یه وقتها مات ..یه وقتها گیج …یه وقتهایی هم از سر کنکاش ..

بعد از هفت ماه از شروع زندگیم اومده بودم برای گرفتن حقم …حقی که باید سپهر درمقابل تمام کتک ها وخشونت هاش بهم برمیگردوند …

چند روز پیش بود که بعد از اینکه سپهر با مشت ولگد به جونم افتاد وتمام تن وبدنم رو کبود کرد به خودم اومدم ..دیگه خسته شده بودم از این یک طرفه کتک خوردن وصدمه دیدن …

به فاصلهء سه چهار روز رفتم دنبال کارهای شکایت …کلانتری …پزشکی قانونی …به هرحال باید راهی برای ادب کردن سپهر پیدا میکردم که حداقل دست از این کتک های مداوم برداره …

-خانم نجفی بیاید تو …

وارد اطاق مردی که قرار بود به پشتوانه اش مَردم رو ادم کنم شدم …ای کاش که میتونست حداقل با حکمی که میده سپهر رو درست کنه …سربه راه کنه …هنوز بهش امیدوار بودم ..هنوز اونقدر دلزده نشده بودم ..فقط میخواستم بعد از چند ماه ادم بشه …

یه اطاق کوچیک بود ..با یه میز معمولی ودو سه تا صندلی رو به روش …

نه شبیه به دادگاه هایی که دیده بودم بود ..نه شبیه به جایی که حداقل بتونم حقم رو بگیرم …شبیه به همه جا وهیچ جا بود .

یه مرد پشت میز وسط نشسته بودکه ازهمون اول با اون قیافهءجدیش فهمیدم که قاضی پروندهءماست

یه نفر هم سمت چپش نشسته بود که صدام کرد …مرد برگه ها رو به دست مرد پشت میز داد …

قاضی که مرد میانسال وپخته ای بود ..نگاهی به برگه ها ونگاهی به من انداخت ..برگهءپزشکی قانونی رو از بین برگه ها بیرون کشید ودوباره رو کرد به مرد سمت چپیش ..

– سپهر صولتی نیومده .؟

-نه اقای فراهانی هنوز نیومده ..

همون لحظه یه تقه به در خورد ودر با بفرمائید گفتن همون مرد سمت چپی که فکر میکنم منشی قاضی بود ..باز شد …

سپهر مغرور وجذاب مثل همیشه وارد اطاق شد …بوی ادکلنش دوباره دلم رو به هم پیچید …اعتماد به نفس ستودنی ای داشت این مرد …

با دیدن من پوزخندی زد وچشمهاش درخشید …دست وپام یخ کرد ..ارکیده نجفی این براقیت چشمها رو خوب میشناخت …

مطمئنا نقشه ای داشت وترفندی برای فرار …

با ورود نفر بعدی ..پشت سر سپهر ..لبهام بهم دوخته شد …این ..؟اینجا چی کار میکرد ..؟

-اقای سپهر صولتی ..؟

-بله خودم هستم ..

قاضی رو به زن همراه سپهر کرد ..همون فرد مجهولی که بی نهایت برام اشنا بود ونزدیک ..

-خانم بیرون باشید ..

سپهر درجا پاسخ داد ..

-اقای قاضی این خانم شاهد من هستن …

کلمهءشاهد تو سرم نوشته شد ..شاهد …؟چه شاهدی ..؟مطمئنا این شاهد شاهد کتک های من نبوده …یعنی اصلا برای احقاق حق من نیومده …

پس ..پس شاهد چیه ..؟اون هم این زن نابه کار ..

قاضی مقتدرانه گفت ..

-خب پس بیرون باشید تا صداتون کنم ..

مستانه بیرون رفت ومن موندم با یه سوال بی جواب ..

(مستانه ..همسایهءکناری خونه ام ..چه ربطی به ماجرای دیه گرفتن من از سپهر داشت ..؟)

اون شب کذایی که تا سر حد مرگ کتک خوردم ودم نزدم کسی نبود که بخواد شاهد کتک خوردن های من باشه …پس حضور مستانه به چه درد میخوره …؟

 

– خانم ارکیدهءنجفی ..این جور که اینجا نوشته شده شما به جرم ضرب وشتم ..از همسرتون اقای سپهر صولتی شکایت کردید ..درسته ..؟

-بله درسته ..

– برای گرفتن دیه اومدید .. ..؟

-بله..این اقا به ناحق من رو زده ..حالا میخوام بابت تموم صدمات جسمی ای که به من وارد شده ازش دیه بگیرم ..

قاضی برگشت به سمت سپهر ..

-خب اقای صولتی چه توضیحی دارید ..؟

سپهر همون طور که خوشرو وجنتلمن به صندلی مندرس اطاق کوچیک تکیه زده بود جواب داد ..

-همه اش دورغه اقای قاضی..خانم من از پله ها پرت شده وبرای گرفتن پول مفت از من همچین شکایتی کرده ..درضمن من شاهد هم دارم که این خانم از پله ها افتاده …

لبهام به هم دوخته شد وگلوم خشک …میدونستم ..میدونستم که برق نگاه درخشان وروباه صفت سپهر بی جهت نیست …بی دلیل نیست ..

-خیل خب بگید شاهدتون بیاد تو ..

منشی مستانه رو صدا کرد ومن بعد از اومدنش ..دیگه نه چیزی شنیدم… نه چیزی دیدم ..نفهمیدم ..درک نکردم ..

فقط این رو بگم که مستانه بعد از اینکه ثابت کرد همسایهءخونهءکناریمونه … با پررویی تمام خیره شد تو نگاهم …لبخند ملیحی زد وگفت ..

وقتی برای گرفتن پیاز به درخونهءصاحبخونه ام رفته بود ..من رو دیده که از بالای پله ها پرت شدم پائین .وتمام کبودی بدنم به خاطر پرت شدن از اون پله هاست

اون لحظه به لجن کشیده شدن رو با تمام وجودم حس کردم ..اینکه خدا بدجوری داره تاوان اشتباهم رو به رخم میکشه ..

مستانه رفت وقاضی شروع کرد به نصیحت من ..فکر میکرد ناسازگارم ومیخوام زندگیم رو خراب کنم …

ومن درسکوت بدی که هیچ جوری نمیتونستم بشکنمش خیره موندم به موزایئکهای کف اطاق ..

حتی قاضی با کمال بی رحمی بهم گفت که اگه سپهر بخواد میتونه ازم شکایت کنه ومن لرزیدم از فکر به اینکه نکنه….

همین اندک حقوق ناچیزم رو هم به خاطر این حماقت ابلهانه ام از دست بدم …

اونقدر درمونده بودم …بی پناه که فهمیدم راه به جایی ندارم ..نا امید شدم از گرفتن هرحقی که داشتم …باید میسوختم …میساختم ..

این تاوانم بود …تاوان شکستن خط ومرزها …تاوان پشت پا زدن به اون همه اعتقاد ..

خودم کردم …باید تو اتیش این حماقتم خاکستر میشدم تا میفهمیدم که اونی که اون بالاست جای حق نشسته …

با کلی حس بد از اطاق بیرون اومدم …این هم یکی دیگه از درهای بسته ای که سپهر با اندکی پول به مستانه خانم وزبون خوشش حلش کرد ومن هیچ جوری نتونستم ازاین در رد بشم ..

سپهر با نامردی تمام زد زیر همه چیز ومن پشت دستم رو داغ کردم که دیگه دنبال حق وحقوق داشته ونداشته ام نرم …

چون این جور که معلوم بود ..با پول سپهر وجنس ناجور خرابش ..خوب میتونست هرادعای من رو به ناحق پایمال کنه …

تو این دنیای سراسر مردانه ..حقی برای زن پا کج گذاشته ای مثل ارکیده وجود نداشت …

این همون چیزی بود که خدا مردانه بهم نشونش داد …»

*

***

یه تقه به در خورد ..ونرگس سرش رو اورد تو ..

-بیدار شدی ارکید جان ..؟

با دیدن چشمهای بازمن کاملا اومد تو ودروپشت سرش بست ..

-حالت بهتره ..؟

یه لبخند نیمه زدم ..بعد از اون دعوای لفظی که حتی نمیدونم نرگس هم شنیده یا نه ..تمام انرژی ذخیره ام تموم شده ..

-مرسی نرگس جان زحمتت شد ..

-نه عزیزم ..چه زحمتی ..؟خدا کنه زودتر خوب شی ..دکتر میگفت اینقدر حالت تهوع داشتی فشارت اومده بود پائین یه سرم زد ..یه ازمایش خون هم نوشته که بعدا انجام بدی …

میگفت ممکنه مال کم خونی باشه ..

از ته دل دعا میکنم که ایشالله مال کم خونی باشه نه بچه ای که هیچ تمایلی ..(دقت کن )…هیچ تمایلی برای بوجود اومدنش ندارم ..

تو همین لحظه یه تقه به در میخوره

-خانم سروری …خانم نجفی به هوش اومد ..؟

صدای حاج رسولیه ..مرد مردستان ..مردی که غیرتش… محبت ومردونگیش از خیلی از مردهای امروزی بیشتره ومن چقدر حسرت میخورم که زمونهءمردهای این چنینی گذشته ..

-بله حاح رسولی بفرمائید تو ..

درباز که میشه حاج رسولی با اون قد وقامت ومحاسن زیباش سر به زیر وارد اطاق میشه …میخوام نیم خیز بشم که میگه

– راحت باش دخترم …

حتی نگاهم نمیکنه تا معذب نشم ..

حق دارم این قدر دوستش داشته باشم نه ..؟درست مثل یه پدر …پدری که وقتی انگ دختره هر..ه رو پیشونیم خورد دیگه برام پدری نکرد ..

بدترین کار ممکن رو در حقم کرد ..اینکه رهام کرد …دست حمایتش رو از رو شونه ام برداشت ومن رو هل داد تو دل این دنیای نامرد …

-بهتری دخترم .؟

این دخترم گفتن حاج رسولی مثل شیرینی عسل تو رگ وپی ام میشینه …

-بله حاج اقا به مرحمت شما ..

-شکر خدا …

یه دونه تسبیح رو رد میکنه اون طرف تسبیح …گویا ذکر گفته یا صلوات ..

-اگه حالتون بهتره مرخصتون کردن بفرمائید که برسونمتون منزل ..

شرمندهءاین همه محبتش میشم ..

-نه حاج اقا بیشتر از این زحمتتون نمیدنم …با خانم سروری برمیگردم ..

-این چه حرفیه دختر جان ما بیرون منتظریم .تشریف بیارید ..

وبدون اینکه حتی منتظر حرف من بشه از اطاق بیرون میره .کلمهء (ما)تو سرم گیر میکنه …

-منظور حاج رسولی چی بود نرگس ..مگه با کی اومدیم ..؟

نرگس با بی خیالی گفت ..

-معلومه دیگه با پسرش ..

-چـــــــی …؟امیر حافظ …؟

وای برمن …

-اره دیگه

بعد مستقیم نشست کنارم رو تخت وبا چشمهای گشاد شده شروع به تعریف کردن جریان کرد ..

-وای ارکید اصلا دوست ندارم برگردم به چند ساعت قبل ..همینکه اومدیم بیرون .. تو یه دفعه ای از حال رفتی …من که عین ماست کیسه ای وارفته بودم

اصلا نمیدونستم چی کار باید بکنم ..تنفس دهان به دهان بدم بهت یا پاهات رو هوا کنم که فشارت بیاد بالا …؟

هرچی هم به صورتت ضربه میزدم ..سیلی میزدم افاقه نکرد ..به هوش نیومدی که نیومدی ..

رنگ وروت شده بود عین هو شیر برنج …به خدا یه لحظه گفتم تموم کردی …نبض نداشتی که اصلا …

اخر سر حاجی گفت این جوری که نمیشه ببریمش بیمارستان …

خواست بره یکی از خانم ها رو برای کمک بیاره که امیر حافظ که تا حالا سایلنت بود وفقط نگاه میکرد بی توجه به حاجی دست انداخت زیر زانوت وبلندت کرد ..

-چــــــی ..؟راست میگی ..؟

-اره بابا دروغم چیه ..؟من ومیگی کم مونده بود شاخهام دربیاد .ولی باز خدا خیرش بده ..چون همینکه رسیدیم بیمارستان دکتر گفت اگه دیر اورده بودیمت یه بلایی سرت میومد …

وای ارکید حاجی اینقدر سرخ وسفید شد که نگو ولی هیچی نگفت

با همون حال خراب پرسیدم

-سپهر رو هم دیدن .؟

-معلومه که دیدن …

نگاهش پراز دلسوزی شد ..پس حرفهای سپهر رو شنیده بود …نفسی گرفتم ..از همین میترسیدم ..اینکه حاجی ونرگس مخصوصا امیر حافظ از جریان سپهر وزندگی سگی ام بیشتر بدونن ..

-ارکید جان ..بگم بیان سرمت رو دربیارن …

فقط سرتکون دادم ونگاهم رو به پنجره دوختم …حالا دیگه حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم مخفی کاری کنم ..دستم برای همه رو شده بود …

مخصوصا امیر حافظی که چشم دیدنم رو نداشت…به راحتی همهءحرفها وبی حرمتیهای بینمون رو شنیده بود

چقدر من تو این لحظات احساس خواری میکنم …کاش سپهر نمیمومد …حداقل میگفتم نبود …نیست …ولی حالا که اومده بود …حالا که این جوری ناجوانمردانه ترکم کرده بود ..

از خودم وتقدیرم منزجر شده بودم …دل گرفته از این تقسیم ناعادلانهءروزگار ..

پرستار که اومد تو …نگاه از شیشهءخاک گرفتهءپنجره گرفتم ..این روزها …بدجور عجیبی میرم تو خلسه …انگار برام فرقی نداره که صبح یا شب …فقط خیره میشم به یه جا وغرق میشم تو دنیای تاریک خودم ..

-سلام خانم ..بالاخره بیدار شدی …

یه لبخند نیم بند رو لبم نشست …اونقدر فکر وذهنم مشغول بود که همین لبخند هم به عنایت صورت مهربون وروی خوش پرستار نصیبش شد …

به زور چادرم و رو سرم کیپ میکنم وبا کمک نرگس قدم های سستم رو به حرکت درمیارم …معدهءملتهبم اروم شده ولی این لختی وسری دست وپام بدجوری داره رمقم رو میکشه ..

از درکه میریم بیرون نگاهم به تسبیح دونه یاقوتی حاج رسولی گیر میکنه …

اونقدر عاشق وشیفتهءحاج رسولی هستم که حتی حاضرم جونم رو هم براش بدم ..

تعجب نکن حاج رسولی تو روزهایی که از بی پولی وبی کسی داشتم تو چالهءرندان گرگ نمای زمونه میوفتادم به دادم رسید ..من رو کشید بالا تا جایی که الان رسیدم …

اون روز رو خوب یادمه ..اون روزی رو که نمیدونم باید بگم خیر بود یا شر ..

هرچی که بود… ریسمانی شد برای بیرون کشیده شدنم از مردابی که داشتم تا خرخره توش فرو میرفتم ..

امیر حافظ سرش تو گوشیش بود وحاج رسولی همون جور مثل همیشه زیر لب ذکر میگفت ..ومن درحیرت میمونم از این همه تفاوت مابین پدر وپسر …

یکی مثل امیرحافظ همچین پدری داره ویکی مثل من درحسرت یه دست نوازش حاج رسول …مرد مومن دنیام …

با شنیدن صدای پامون حاج رسولی سر بلند میکنه نگاه نگرانش رو که میبینم دلم میخواد از شرم اب بشم وبرم تو دل زمین ..چقدر شرمندهءاین مرد هستم ..

شرمندهءمحبت بی دریغ پدرانه ای که بی مزد ومنت به پام میریزه ..ومن هیچ جوابی … برای این همه محبت این مرد ندارم …

حاج رسولی نیم قدم جلو میاد وباز نگاهش رو به رسم احترام میدزده …ولی امیر حافظ هنوز سرش تو موبایلشه …یه لبخند نیمه رو لبش ..

-بهتری باباجان ..؟

-مرسی حاج رسولی شرمنده ..فقط براتون زحمت میتراشم ..

-این چه حرفیه تو هم مثل فاطمهءمن چه فرقی بینتون هست ..؟

دلم ریش میشه وتو دلم مینالم ..

(اِی حاج رسولی ..از تفاوت های کثیر من وفاطمهءشما همین بس …که اون پدری مثل شما داره ومن یه بچه یتیمم که حتی نمیتونم بگم پدری دارم یا نه ..؟)

تازه امیر حافظ خان شازده پسر حاج رسولی سر از موبایلشون درمیاره وگوشه چشمی به من ونرگسی که سر پاوایسادیم میندازه ..

حاجی که میبینه حتی تحمل سر پا نگه داشتن خودم رو هم ندارم برمیگرده ..

-بفرمائید ماشین تو پارکینگه …

امیر حافظ هم انگار با این حرف از بی تفاوتی درمیاد وجلوتر از ما به سمت پارکینگ میره ..برام عجیبه که پسر دائم العصبانی حاجی… چه طوری بی حرف وبی کلام از وقت ازادش زده وپا به پای حاجی تو بیمارستان موندگار شده ..

امروز از اون روزهایی که مشاعرم به کل از کار افتاده ودرکم از اطرافم به زیر صفر رسیده …از پله ها که با زور نرگس پایئن میرم دوباره شرم از رو سیاهیم سرتا به پام رو میگیره …

چرا به جای سپهر ..به جای مرد من ..باید با سه تا غریبه به خونه ام برگردم ..؟

چرا سپهری که دید کارم به بیمارستان کشیده اینقدر از سنگ شده که حتی نموند تا من رو به خونه برگردونه وابروم رو جلوی سه تا غریبه حفظ کنه .؟

دلم شدید وعجیب میگیره ..کاسهءچشمم پر میشه وتازه یادم میوفته که باید با حاجی وپسرش ونرگس برگردم به خونه ولی کدوم خونه ..؟

همونی که چهار چوب زنگ زده اش از ده فرسخی جار میزنه که چه خونه ایه ..؟یا همون محله ای که با تاریکی هوا حتی جرات قدم گذاشتن به بیرون از خونه رو نداری …؟واقعا کدوم خونه وسرپناه

دست وپام دوباره ضعف میره ..درسته که حاجی وضع وحالم رو میدونه ولی من جلوی نرگس وهمین امیر حافظ یاغی آبرو دارم ..حتی نمیتونم تصورش رو کنم که امیر حافظ یه دست اویز جدید برای به سخره گرفتن من پیدا کنه …ونگاه دلسوز نرگس ترحم امیز تر از قبل بشه ..

نرگس بازوم رو میکشه که قدم هام بی اراده می ایسته …نرگس با تعجب برمیگرده به سمتم ..

-چیه ارکیده؟

-تو دیگه برو نرگس جان ..نمیخوام بیشتر از این مزاحمت بشم ..

-نه عزیزم این چه حرفیه؟ باهات میام …

-نه به خدا نرگس جان باهات که تعارف ندارم از کی الاف من شدی ..دوست ندارم شوهرت ناراحت بشه ..

-ولی ..

-برو عزیزم ..تروخدا من روبیشتر از این شرمنده نکن ..

-مطمئنی که میخوای برم ؟..اخه امیر حافظ

-اره عزیزم مطمئنم …اگه بتونم با حاج رسولی هم نمیرم درست نیست مزاحمشون بشم ..

-ولی حالت خوب نیست …

با بی حالی میخندم ..

-جهنم وضرر یه آژانس میگیرم ومیرم ..

-پس بزار به حاجی بگم

وبدون اینکه منتظر حرف من بشه قدم تند میکنه تا به حاجی برسه …چند کلامی با حاجی حرف میزنه که نزدیکشون میشم ..

-پس حاج رسولی دست شما سپرده …

-برو دخترم برو خیالت راحت همسرت هم حتما خیلی نگران شده ..

نرگس دستش رو رو بازوم گذاشت ..

-ببخشید ارکید جان

-تو ببخش نرگسی زحمتت شد ..

-چه زحمتی ..شماره ام رو که داری کاری بود بهم بگو ..

-چشم

از حاج رسولی وحتی امیر حافظ هم خداحافظی میکنه ….یه نفس عمیق میکشم تا نرگس ازمون دور بشه ..بعد برمیگردم به سمت حاج رسولی ..

چادرم رو جلوتر میکشم تا یه وقت از سرم نیوفته …

-حاج رسولی یه خواهش کنم …؟

همون جور که منتظره تا امیر حافظ ماشین رو جا به جا کنه برمیگرده به سمتم ..

-بفرما دخترم ..

-میشه خواهش کنم اجازه بدید خودم برگردم ..؟

نگاه حاج رسولی از اسفالت پارکینگ جدا میشه وتو نگاهم خیره …

اینبار من به جای حاج رسولی سرم رو پائین میندازم

-چیزی شده ..؟به خاطر امیر حافظ میگی ..؟

-نه حاج رسولی نمیخوام شما رو به زحمت بندازم ..اینقدر تو این چند وقته مزاحمتون شدم که دیگه روم نمیشه زحمتتون بدم …

-این چه حرفیه ..گفتم که بهت تو هم جای فاطمه ام ..

-شمام جای پدر من ..ومن رو حساب پدر ودختری از شما این خواهش رو میکنم .

مکثی میکنه وبعد از چند لحظه با صدایی سنگین میگه

-باشه دخترم ..هرچند که میدونم به خاطر وجود امیر حافظ این حرف رو میزنی ولی باشه هرجور صلاحته .. حداقل تا یه آژانس معتبر میبرمت تا با ماشین بری با این حالت اصلا نمیتونم اجازه بدم تنهایی برگردی ..

جوابی درمقابل این همه لطف ودرایتش ندارم ..هیچی ..پس فقط میگم ..

-مرسی حاج رسولی ..ایشالله به شادیتون جبران کنم ..

-ممنون بابا جان بیا بشین که هوا گرمه اذیت میشی ..

با سستی رو صندلی عقب میشینم وسرم رو به شیشه تکیه میدم ..اونقدر بیحال وبی بینه ام که شک دارم بتونم این تن رنجور رو به خونه برسونم ..

صدای نوای نالهءفلوت وعلی رضا افتخاری تو گوشم میپیچه درجهءتعجبم بالاست از پسر حاجی درتعجبم با این اهنگ سنتی وپرسوز وگدازش …

(شب که از ساز دلم ناله برخیزد

نغمه ها در جان من شعله می ریزد

سر به دیوار غمت می گذارد دل

اختران را تا سحر می شمارد دل)

چشم میبندم فضای ماشین پراز ارامش ملکوتی وجود حاج رسولیه …بازهم تو دلم میگم ..

خوش به سعادت خونواده ات حاج رسولی …کاش یکم از سعادت فرزندانت نصیب من میشد ..

یاد اولین باری که حاجی رو دیدم دوباره برام زنده میشه ..اون روز شوم …اون شب شام غریبان تنهایی من ..دوروز بود که جز اب چیزی برای خوردن نداشتم …دریغ حتی از یه لقمه نون …

سپهر دو هفته بود که بعد از کلی کتک رهام کرده بود ومن حتی نمیدونستم باید به دامن کی پناه ببرم ..ذخیرهءپولیم پاک پاک بود درست مثل زندگی حالم ..که هیچ چیزی توش ارزش نداشت ..

نه تیکه طلایی داشتم برای فروش ..نه مدرکی برای کار ..نه حتی جراتی برای کُشتن وتموم کردن این زندگی سراسر نجاست ..

شب بود ومن از گشنگی به گریه پناه اورده بودم ..تو اون شب نفرین شده ..اونقدر زجه زدم واز خدای خودم گلایه کردم که نایی برای حرکت نداشتم ..

ساعت ده شب بود وفردا صبح صفیّه خانم برای گرفتن اجاره اش میومد …واگراجاره اش رو نمیدادم تهدیدم کرده بود که تمام اسباب اثاثیهءناقابلم رو پشت در خونه میزاره ..

صدای افتخاری من رو برد به همون ساعت ها ..همون دقیقه های جهنمی ..همون لحظه هایی که صد دفعه تا پای مرگ رفتم وبرگشتم ..

(یک ستاره می شود روشن و خاموش

همچو من گویا کشد بار غم بر دوش

تا سحر، در سفر، از دل شب ها، یکه و تنها

اختر من گه نهان، گه شود پیدا)

***

خدا اخه این چه زندگیه ایه ..؟چرا باهام اینکارو میکنی ..؟میخوای حالیم کنی که چه بلایی سر زندگیم اوردم ؟…باشه حالیم شد ..فهمیدم …غلط کردم ..حالا بگو چی کار کنم ..؟به کی پناه ببرم ..؟

صورت خیسم رو با استین لباسم پاک کردم وسرم رو به سمت سقف کبره بستهءخونه ام بلند کردم ..

-دیگه نمیکشم… به بزرگی خودت نمیکشم ..دوروزه که لب به هیچی جز اب نزدم ..دیگه حتی مغازه دار هم بهم نسیه نمیده ..

سپهر نیست شده… صاحب خونه صبح فردا برای گرفتن اجاره خونه اش میاد ومن حتی یه قرون پول ندارم تا اجارهءاین سگدونی رو بدم ..

ببین وضعم رو ..اخه دیگه چقدر بکشم ؟..بسم نیست …؟بگو تا کی میخوای لهم کنی؟ ..تا کی میخوای تقاص اون گناهی رو که مرتکب شدم بگیری؟ ..

جقدر بگم غلط کردم.. ببخشید ..؟چقدر به درگاهت بنالم که الهی الغوث الغوث ..تاکی خدا ..تاکی ..؟

مثل یه بچه که داره با مادرش دعوا میکنه وحقش رو میخواد یک طرفه میتازوندم ..یه دفعه ای مثل عصیان زده ها نالیدم ..

-اصلا دیگه ازت نمیخوام ببخشیم ..دیگه نمیخوام کمکم کنی …

تو یه تصمیم آنی از جا بلند شدم ومانتوم رو تنم کردم ..از زور فشار وگشنگی چند قلب اب خوردم وسرپله ها وایسادم ..

نگاهم به ظلمات وسیاهی پله ها خیره موند ..با خودم پچ پچ کردم …با خدای خودم ….انگار که درست کنارم وایساده وداره پله ها رو میبینه ..

-از این پله ها که رفتم پائین ….دیگه بقیه اش دست خودت ..یا بُکش یا یه فرجی کن ..دیگه فرقی برام نداره …فرقی نداره که به عنوان یه هر.ز.ه ..سوار ماشین یه از خدا بی خبربشم یا برم زیر یه تریلی وتموم کنم ..

قدم های اول ودوم رو سست وبی جون برداشتم حتی نای پائین رفتن از اون پله ها رو هم نداشتم ..

کفشهام رو اروم پام کردم وبدون کوچکترین صدایی از لای در بیرون رفتم ..

حتی کلید رو هم برنداشتم انگار که میدونستم امشب شب اخره ..یا این بدبختی یه جوری تموم میشد یا من تموم میشدم…برام فرقی نمیکرد به کجا میرسیدم…. مهم این بود که یه جوری از این فلاکت راحت بشم ..

قدم هام که به سر کوچهء خلوت نزدیک شد نبض های قلبم بی نظم شد …دیگه مغزم کار نمیکرد ..فقط یه چیز رو میخواستم

این روکه اون بالایی ….اونی که خالق همه… من جمله منه ..یه راه پیش پام بزاره همین ..یه نشونه بهم بده تا به این زندگی سگی ادامه بدم ..

تا سرکوچه با قدم هایی که میرفتن و….برمیگشتن طی کردم ..

اونقدر فکرهای مختلف توذهنم تاب میخورد وگشت میزد که نمیدونستم میخوام چی کار کنم ..

رسیدم به سر خیابون ..قلبم وایساد ..حالا نوبت خدا بود که راهی پیش پام بزاره ..ماشین های رنگ ووارنگ از جلوی چشمهام رد میشدن ..یه قدم دیگه… لرزان جلو گذاشتم ..بازهم یه قدم دیگه…

حالا دیگه کاملا تو تیرس نگاه راننده ها بودم ..یه پژو 405 درست کنارم زد رو ترمز … نگاه خریدار مرد از پشت شیشه خنجر شد به قلبم ..

خدایا اینه راهی که جلوی پام گذاشتی ..؟اینه ..؟واقعا اینه ..؟

انگار از نگاه تیز وسردم خوشش نیومد ..شاید هم ترسید ..

اخه کدوم زن نرمالی ..حتی خرابی ..این وقت شب ..با همچین قیافه ای با یه صورت سرخ وچشمهای سرد این طوری بی پروا کنار خیابون وایمیسته ..که من دومیش باشم ..؟

نگاهش رو از نگاهم گرفت ..دنده داد وراه افتاد ..ترسید ..حق داشت ..منه نفس بریده ..کم از مجنون های بی عقل نداشتم ..کم از دیوونه های لجام گسیختهءبی دین …

مرد که رفت ..سر بلند کردم… پس این نبود سرنوشتم ..یه قدم دیگه جلو گذاشتم ..سر بلند کردم وخیره شدم به اسمون تیرهءشب

حالا نوبت خدا بود که برام دستم رو بُر بزنه ..حالا تاس بعدی رو بندازه… خدایا من منتظر یه نشونه از توام تا ایمان بیارم وبازهم به این زندگی سگی ادامه بدم ..

اسمون بی ستاره با اون تاریکی مطلق چشمهام رو تر کرد ..

ماشین ها از کنارم رد میشدن ..حتی بعضی کنارم وایمیستادن ولی نه من نگاهشون میکردن نه اونها من رو ..انگار از دیوونه بودنم اطمینان داشتن که سمتم نمیومدن ..

میترسیدن از این مجنون شب گرد ..پوزخندی روی لبم نشست ..بازهم خدا روشکر ..

چون اگه یک نفر ..حتی یکی از این راننده ها بهم پیشنهاد میداد چشم از درگاهت میگرفتم …ودیگه بهت نگاه هم نمیکردم …

چون هرکی من رو نشناسه تو یه نفر من رو خوب میشناسی ..درسته که یه بار اشتباه کردم ولی خودت خوب میدونی که چقدر تاوان دادم وبه اندازه تارموهای باقی مونده روی سرم… تنهایی کشیدم ویک تنه کتک خوردم ودم نزدم .

حتی یک بار هم تیغ به دست نگرفتم تا این زندگی رو تموم کنم …

پلک زدم ..اشکام سرازیر شد ..

خب حالا که این راه رو برام نذاشتی.. میرم سراغ راه بعدی …

همون جور خیره به اسمون یه قدم دیگه جلو گذاشتم ..قطرات سنگین اشک از دو طرف صورتم سر خورد وزیر چونه ام گره زده شد ..

شاید قسمتم مُردنه ..شاید این تصمیم بهتری باشه ..میرم جلوتر …اگه عمرم به دنیا باشه که هیچ … اگه نه که میمیرم وخلاص .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x