رمان آبی به رنگ احساس من پارت 2

4.6
(7)

اشکم در اومده بود..ولی نباید کوتاه می اومدم..دیگه صبرم تموم شده بود..
براش رقصیدم بستش نبود؟!..حالا ازم می خواد مثل رقاصه ها رفتار کنم؟!..بعد هم بی حیثیتم کنه؟!..
-من نمی رقصم..
انقدر بلند و کوبنده این حرفم رو زدم که لیوان توی دستش خشک شد..
با تعجب برگشت ونگاهم کرد..عصبانی شد..
–خیلی رو داری..هنوز هم رو حرف خودتی؟..
لیوانش رو محکم کوبید روی میز وبه طرفم اومد..
با ترس تو خودم جمع شدم..
شونه م رو گرفت ومنو کشید سمت خودش..
یه دستش رو دور کمرم حلقه کرد وبا اون یکی دستش هم فکم رو محکم گرفت و فشرد..
زیر لب غرید :که نمی خوای با من راه بیای اره؟..خیلی خب ..نشونت میدم..
همونطور که تو بغلش بودم دستم رو کشید..به طرف دری که انتهای اتاق بود رفت..تقلا می کردم..التماس نمی کردم..
فقط مرتب تکرار می کردم :ولم کن..دست از سرم بردار..
اون هم بی توجه منو می کشید..زورش واقعا زیاد بود..توان مقابله باهاش رو نداشتم..
در اتاق رو باز کرد..همونطور که تو بغلش بودم در رو قفل کرد..انقدر حالم بد بود و ترسیده بودم که به اطرافم نیم نگاهی هم ننداختم..
پرتم کرد رو تخت..با ترس عقب عقب رفتم وگفتم :می خوای چکار کنی؟!..
در حالی که گره ی کراواتش رو باز می کرد با تحکم گفت :می خوام حالیت کنم اینجا کی دستور میده..حق انتخاب با کیه..ولت کردم فکر کردی خبریه اره؟..
با حرص جملاتش رو بیان می کرد..رنگ از رخم پرید..احساس کردم دیگه روح تو بدنم نیست..
از سرمایی که به تنم افتاد به خودم لرزیدم..خدایا اینجا دیگه کسی نبود که نجاتم بده..
انقدر ترسیده بودم که نمی تونستم لب از لب باز کنم..همین که می خواستم یه چیزی بگم فکم بسته می شد..
لبام می لرزید..بغض کرده بودم..اشک تو چشمام حلقه بسته بود..
درحالی که طول و عرض اتاق رو طی می کرد با حالت عصبی دکمه های پیراهنش رو باز کرد..با یه حرکت پیراهنش رو در اورد..پرت کرد طرفم..جیغ کشیدم و رفتم عقب..پیراهنش افتاد رو تخت..
با ترس ولرز نگاهش کردم..یه رکابی مردونه ی سفید به تن داشت که جذب هیکلش شده بود..
اون رو هم در اورد و به طرفم پرت کرد..
حس می کردم هران از حال میرم..لبای لرزونم رو از هم باز کردم وتنها صدای خفه ای که ازتوی گلوم در اومد (نه) بود ..
ولی نمی دونم شنید یا نه..به طرفم خیز برداشت..همچین جیغ کشیدم که از صدای جیغم خودم هم وحشت کردم..دستامو جمع کرده بودم و به روی شکم خم شده بودم..
شونه م رو گرفت و محکم منو کشید جلو..جیغ می کشیدم..دست وپا می زدم..اشک صورتم رو خیس کرده بود..
منو خوابوند رو تخت..پاهامو اوردم بالا ..با دستش پس زد..دستامو جمع کردم..با یه دستش برد بالای سرم نگه داشت..
رگ گردنش متورم شده بود..صورتش سرخ شده بود..
همراه با جیغ گفتم :توروخدا ولم کن..با من کاری نداشته باش..توروخدا..
هیچی نمی گفت..انگار کر شده بود..هر چی بیشتر دست وپا می زدم..اون بیشتر تحریک می شد..یک دفعه یه طرف صورتم سوخت..سوزشی که باعث شد برای لحظه ای گیج بشم..
دیگه جیغ نمی کشیدم..ولی به هق هق افتاده بودم..
داد زد :بهتره خفه شی..من تورو نیاوردم اینجا که راست راست بگردی و بهم دستور بدی..باید جایگاهت رو بشناسی..می خواستم این لحظه رو برام رویاییش کنی..ولی نخواستی باهات مثل ادم رفتار کنم..وحشی هستی..پس باهات وحشیانه رفتار می کنم..
با یه حرکت یقه ی لباسم رو گرفت و کشید..جیغ خفیفی کشیدم..حنجره م می سوخت..لباسم از وسط جر خورد..نگاه خیره ش به بدنم بود..
هر کار کردم دستامو ازاد کنم تا جلوشو بگیرم نشد..محکم منو گرفته بود..
گرمی دستش رو روی پوست شکمم حس کردم..دستش رو اورد بالا..بالا و بالاتر..داغ بود..
تن من مثل مرده سرد ویخ زده بود..روحی تو بدنم نبود..بی روح و بی احساس..زخم خورده ی روزگار..
به بدنم دست می کشید..صدای نفس هاش که تند شده بود رو به راحتی می شنیدم ..
روم خم شد..تنش داغ بود..لذتی نداشت..برعکس چندشم شده بود..چشمامو بسته بودم..اشک بی محابا از چشمانم جاری شد..قلبم تیر می کشید..
صدای اریا توی سرم بود..
(اریا :نمی تونم ببینم عزیزترینم جونش در خطره..هر روز نگرانشم..اگر چیزیش بشه می شکنم..اگر بهارم چیزیش بشه..طاقت نمیارم..)..
اریا کجایی که ببینی عزیزترینت..بهارت در چه وضعیتیه؟..کجایی که ببینی؟..منو ببخش..اریا منو ببخش..
صدای هق هقم بلندتر شده بود..خدایا همین الان جونمو بگیر..ولی نذار این پست فطرت منو نابود کنه..
حیثیتم..شرفم..ارزش هام..همه و همه تو دستای این نامرده..نذار ازم بگیره خدا..نذار..
صورتش رو اورد نزدیک صورتم..لب های داغش رو می کشید به گونه م..سرمو تکون دادم تا صورتشو بکشه کنار..ولی با این کارم وضع بدتر شد..
چونم رو سفت گرفت تو دستش و با یه حرکت لبهاشو گذاشت رو لب هام..انقدر محکم منو می بوسید که بعد از چند لحظه دیدم لبام بی حس شده..دردم گرفته بود..جیغم توی گلوم خفه شده بود..
بیشتر تقلا کردم تا لباشو برداره ولی اون حریص تر از این حرف ها بود..دستشو به رونم کشید..پای چپم رو اورد بالا ولی من با حرص پامو خوابوندم..
اون هم خشونت نشون داد و رونم رو محکم کشید بالا..
بالاخره لبامو ول کرد..چشمام سیاهی می رفت..اشک دیدم رو تار کرده بود..
بهار داره کارتو تموم می کنه..سکوت نکن..یه چیزی بگو..شده التماسش رو بکن..نذار ادامه بده..تو اگر بتونی از اینجا فرار کنی باید پاک بری بیرون..اگر به نابودی کشیده بشی دیگه راه فراری نداری..
هدفت..
انگیزت..
لگد مال میشه..
پس..نذار..
دیدم داره لباسمو می کشه پایین..
دیگه تحملم تموم شد..داد زدم :توروخدا..تورو به تموم مقدسات قسم میدم..با من کاری نداشته باش..هر کاری بگی می کنم..باشه..قول میدم برای عرب ها..برای مهمونات برقصم..هر چی بگی گوش می کنم..دیگه رو حرفت حرفی نمی زنم..فقط اینکارو با من نکن..خواهش می کنم..التماس می کنم.. ولم کن..
هنوز دستشو به پام می کشید..
لباش رو اورد کنار گوشم وگفت :دیگه دیر شده گربه ی کوچولو.. اون موقع که باید به حرفم گوش می کردی اینکارو نکردی..
با التماس گفتم :باشه..من حرفی ندارم..من قبول کردم که تو چنگال تو اسیرم..قبول کردم که حق انتخاب ندارم..همه ی این ها رو قبول دارم..برات می رقصم..میذارم به اون لذتی که می خوای برسی..ولی الان با من کاری نداشته باش.
.
اروم سرش رو بلند کرد..نگاهش مشکوک بود..چند لحظه توی چشمام خیره شد..سعی کردم به چشمام تا می تونم رنگ التماس بدم..
— از کجا بدونم که بعد زیرش نمی زنی؟!..
– از اونجایی که من راه فراری ندارم..از اونجایی که توی این عمارت اسیرم..چه کاری از دستم بر میاد؟..
لباشو جمع کرد و گفت :چرا الان نمیذاری کار رو تموم کنم؟..
با ناله گفتم :چون امادگیش رو ندارم..چون نمی خوام اولین تجربه م اینجوری باشه..ولی قول میدم همون شبی که می خوای ..به بهترین نحوه ممکن از لذت واقعی سیرابت کنم..قول میدم..
هنوز توی چشمام خیره بود..باید خامش می کردم..باید بازیش می دادم..احساس می کردم کم کم داره نرم میشه..
نگاهش از چشمام به روی لبهام افتاد..سرشو خم کرد..لباشو روی لبام گذاشت..داشت منو می بوسید..
خواستم سرمو بکشم که یه فکری به سرم زد..اگر باهاش راه بیام به یقین میرسه که به حرفم عمل می کنم..ولی اگر لج کنم و بکشم کنار شک می کنه که حرفام درست باشه..
پس گذاشتم با خیال راحت لبامو ببوسه..
سیاست واقعی این بود..
خدایا به خاطر حفظ شرف و ارزش هام باید تن به چه کارهایی بدم؟!..
وقتی لباش رو برداشت تو نگاهش چیز خاصی ندیدم..فقط بدون اینکه نگاهم کنه با اخم از روم بلند شد..
سریع تو جام نشستم..با قی مونده ی لباسم رو گرفتم جلوم..
از روی میز کنار تخت جعبه ی طلایی سیگارش رو برداشت..یه دونه ازتوش در اورد و روشنش کرد..
همانطور که دودش رو می داد بیرون گفت :برو..ولی وای به حالت اگر دست از پا خطا کنی..مطمئن باش اگر اینبار به حرفم گوش نکنی..یا بخوای منو دور بزنی..بدتر از اینها در انتظارته..شک نکن..
بدون هیچ حرفی..از روی تخت بلند شدم..خواستم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت..قلبم اومد تو دهانم..
با ترس برگشتم ونگاهش کردم..اخم غلیظی بر پیشانی داشت..
با لحن قاطعی گفت :شنیدی چی گفتم؟..
با صدای لرزانی گفتم :بله..شنیدم..
سرشو تکون داد وگفت :خوبه..
دستمو ول کرد..مثل اهویی که از چنگال شیر فرار کرده به طرف در دویدم..سر و وضعم خوب نبود..در دوم رو که باز کردم نگاهی به اطرافم انداختم..کسی نبود..
خواستم برم بیرون که یکی از خدمه ها سر وکله ش پیدا شد..سریع درو بستم..
اه..لعنتی..
بعد از چند لحظه دروباز کردم..رفته بود..به سرعته باد خودم رو رسوندم تو اتاقم..
در رو بستم..پشتم رو به در تکیه دادم..نفس نفس می زدم..
با پاهای بی جونم به طرف تخت رفتم..نشستم..چشمامو بستم..چندبار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم..
خدایا شکرت..نزدیک بود کارمو تموم کنه..
روزگار به اندازه ی کافی بهم زخم زده..خداکنه زخمی تر از این نشم..
چون دیگه توانش رو ندارم..
این شعر مرتب توی سرم تکرار می شد..
وصف حال من بود..
(ما شقایق های باران خورده ایم
سیلی نا حق فراوان خورده ایم
ساقه ی احساسمان خشکیده است
زخم ها از باد و طوفان خورده ایم
تا چه بوده تاکنون تقصیرمان
تا چه باشد بعد از این تقدیرمان)
خدایا تقدیر من بعد از این چیه؟!..اخر وعاقبتم چی میشه؟!..
تقریبا 1 هفته گذشته بود و من همچنان توی عمارت شاهد اسیر بودم..
توی این مدت الیا هر روز می اومد پیشم..طبق دستور شاهد باید اموزش های حرفه ایش رو شروع می کرد..
یک بار خواستم فرار کنم..اون شب شاهد توی عمارت نبود..وقتی از ندیمه پرسیدم فقط یک جمله گفت رفته مهمونی..
همش به این فکر می کردم که چطور سرخدمتکارا رو گرم کنم و یه راهی برای فرار پیدا کنم..ولی از شانس بدم توی سالن پایین اکثر خدمتکارها و ندیمه ها در رفت وامد بودند..
تا زمانی که شاهد توی عمارت نبود حق نداشتم پایین برم..زبیده در نبود شاهد زمامه همه چیزرو به دست می گرفت..
طول سالن رو طی می کرد..با وجود اون نمی تونستم برم پایین..همین که رفت اونطرف..پشتش به پله ها بود..تندتند پله ها رو طی کردم ولی همین که پام به سالن رسید صداش باعث وحشتم شد..
–کجا؟!..
حرکتی نکردم..
تقریبا با صدای بلندی گفت :با تو بودم..چرا از اتاقت اومدی بیرون؟!..
اروم به طرفش برگشتم..سعی کردم اروم باشم..
-می خواستم برم تو اشپزخونه..تشنه م بود..
مشکوک نگاهم کرد..
–می تونستی زنگ رو فشار بدی..خدمتکار برات می اورد..
-خب خسته شدم از بس توی اتاق موندم..خواستم یه ذره هوا بخورم..اشکالی داره؟..
با غیض گفت :لازم نکرده..برگرد توی اتاقت..میگم خدمتکار برات اب بیاره..زود باش..
دندونامو با حرص روی هم فشردم..جرات نمی کردم حرفی بزنم..می دونستم همه رو به شاهد گزارش میده..ترجیح دادم سکوت کنم..
بدون هیچ حرفی از پله ها رفتم بالا..در اتاق رو محکم به هم کوبیدم..
اه..لعنت به همتون..
رسما زندونی شده بودم..
حتی از یه زندونی هم وضعم بدتر بود..
*******
الیا وارد اتاق شد..مثل عادت همیشه م..گردنبند اریا رو بین انگشتام گرفته بودم و نگاهش می کردم..
الیا به طرفم اومد و کنارم نشست..نگاهش کردم..با لبخند زل زده بود به من..
-چی شده؟!..
–پاشو حاضر شو..
چشمام گرد شد..
–چی؟!..
با همون لبخند از جاش بلند شد وبه طرف کمد لباس ها رفت..
همونطور که دنبال لباس مناسبی می گشت گفت :شاهد می خواد به یکی از دیسکوهاش سر بزنه..دستور داده تو هم باهاش بری..درضمن قراره من هم باهات بیام..پس پاشو حاضر شو..
با شنیدن این حرفش لبخند بزرگی نشست روی لبهام..باورم نمی شد دارم از این عمارت کوفتی میرم بیرون..حتی اگر موقت هم باشه برای من ارزشش زیاد بود..
سریع از جام بلند شدم..هیچی نمی گفتم..ولی تو دلم غوغایی بود..هم خوشحال بودم هم ناراحت..
خوشحال به خاطر اینکه برای چند ساعت از این عمارت و ادماش دور میشم..ناراحت برای اینکه باید وجود شاهد رو در کنارم تحمل می کردم..ولی خیلی خوب بود که الیا هم باهامون میاد..
-برای چی می خوایم بریم دیسکو؟!..چرا من بیام؟!..
یه بلوز یقه بسته به رنگ زرشکی براق همراه یه شلوار جین مشکی که روی قسمت باسن و کنارش طرح های زیبایی داشت به طرفم گرفت..
–شاهد گفته که تو رو هم با خودمون ببریم تا با محیط اونجا اشنا بشی..به رقصیدن دخترها توی بار دقت کنی..طرز پذیراییشون ..کلا قانون اونجا رو بشناسی..که بعد خواستی بری اونجا مشکلی نباشه..
با شنیدن حرف هاش حالم گرفته شد..نشستم رو تخت..
هه..اقا می خواست منوبا خودش ببره تا کار یاد بگیرم..با محیط اونجا اشنا بشم و بعدش هم منو بفرسته تو یکی از دیسکوهاش تا برای مشتری هاش برقصم و جلوشون خم و راست بشم..پس تصمیمش قطعی بود؟!..
الیا نگاهم کرد..به طرفم اومد..کنارم نشست..دستش رو گذاشت رو شونه م..نگاه غم زده م رو دوختم توی چشماش..
–بهار قوی باش..ضعف نشون نده..تو چه بخوای چه نخوای زیر دسته شاهدی..پس محکم وایسا..مطمئن باش شاهد ادم خیلی بدی نیست..اگر به حرف هاش گوش کنی و باهاش راه بیای..کاری باهات نداره..
در سکوت زل زده بودم به الیا..مثلا داشت دلداریم می داد..ولی این چیزها تو گوش من فرو نمی رفت..
دوست داشتم ازاد باشم..به دور از شاهد و ادم های این عمارت..برگردم کشور خودم..دلم برای خاک وطنم..خونه مون..مادرم..اریا..برای همه تنگ شده بود..
از اریا بی خبر بودم..کیارش گفت اونو کشته ولی حتی بهم فرصت نداد از این موضوع مطمئن بشم..
دوست داشتم الان ایران بودم و می رفتم پیش مادرم..سرمو میذاشتم رو سنگه سرد قبرش و تا می تونستم ضجه می زدم ..ازش کمک می خواستم..باهاش درد ودل می کردم..
من اینها رو می خوام..نه اینکه تو چنگال شاهد اسیر باشم..مثل عروسک براش برقصم..تو دیسکو برقصم و پذیرایی کنم..
من می خواستم ازاد باشم..این حق من بود..ازادی حق من بود..
قطره اشکی که گوشه ی چشمم نشسته بود رو با نوک انگشتم پاک کردم..ولی هنوز خیلی راه مونده که به ازادی برسم..باید صبر می کردم..
اگر بی گدار به اب بزنم معلوم نیست بعدش چی میشه..
لباسم رو عوض کردم..یه شال حریر به رنگ مشکی که رگه های زرشکی هم توش داشت انداختم رو سرم..
فقط تونستم همین رو از تو کمد پیدا کنم..باز از هیچی بهتربود..
همراه الیا از اتاق خارج شدم..همین که پامو از عمارت گذاشتم بیرون سرجام ایستادم..
چشمامو بستم..یه نفس عمیق کشیدم..
نه..با اینکه خارج از عمارت بودم..
ولی بوی ازادی رو حس نمی کردم..
هنوزم اسیرم..
شاهد جلو نشسته بود..راننده در عقب رو نگه داشت..من و الیا هم سوار شدیم..الیا به شاهد سلام کرد ولی من هیچی نگفتم..
ماشین حرکت کرد..نگاهم به خیابون های دبی بود ولی انگار هیچی نمی دیدم ..فکرم مشغول بود..از اینده واهمه داشتم..نمی دونستم چی در انتظارمه..همین بی خبری ها و تشویش ها باعث می شد دلشوره ی عجیبی بگیرم..هراس داشتم..
ماشین کناری توقف کرد..راننده از ماشین پیاده شد..اول در رو برای شاهد باز کرد..با ژست خاصی از ماشین پیاده شد..
راننده در طرف من رو باز کرد..همراه الیا پیاده شدیم..الیا سمت چپ و من سمت راست شاهد ایستاده بودم..
نگاهم روی تابلوی بزرگ بالای دیسکو ثابت موند..(دیسکو الماس)..
یه ساختمون بلند با نمایی تمام شیشه..که با انعکاس نور چراغ های خیابون واقعا چون الماس می درخشید..
دو تا نگهبان هیکلی و چهارشونه دو طرف در ایستاده بودند..همین که نگاهشون به شاهد افتاد تعظیم کردند و با احترام در رو برامون باز کردند ..
وارد یه سالنی مستطیل شکل شدیم..نور کمی داشت..راهرو توسط یک دیوار شیشه ای از سالن جدا می شد..
صدای موزیک با تن صدای کمی به گوش می رسید..
هر چی جلوتر می رفتیم..صدا هم رفته رفته بیشتر می شد..یه اهنگ ایرانی بود..
شاهد جلو می رفت..من و الیا هم پشت سرش بودیم..
صدای الیا رو کنار گوشم شنیدم..
–اینجا هم اهنگ عربی خونده میشه هم ایرانی وهم غربی..تو هر سبکی ..باید بتونی با همه شون برقصی..رمز موفقیتت اینه که بتونی مشتری ها رو جلب کنی..در اون صورت تعداد بیشتر میشه و این به نفع شاهده..اونجوری ازت راضی می مونه و تو هم این وسط سود می کنی..
پوزخند زدم..هه..سود!!..می خوام صدسال همچین سودی نصیبم نشه..حالم از خودش ودیسکو و عمارتش بهم می خوره..
خواننده و رقاصه ها سمت چپ بودند..صدای موزیک گوش فلک رو کر می کرد..
النا :اون دوتا رقاصه که روی سن هستن لباس مشکیه ایرانیه..قرمزه هم هندی..خودم تعلیمشون دادم..
بهشون نگاه کردم..دختری که لباس مشکی مخصوص رقص تنش بود کاملا از چهره ش مشخص بود که ایرانیه..اون یکی هم کمی سبزه تر بود لباس قرمز به تن داشت ولی طرح هر دو لباس شبیه به هم بود..
شاهد رفت بالای سالن..ما هم دنبالش رفتیم..
الیا :شاهد همیشه جایگاه خاصی اینجا داره..چون دیسکو متعلق به اونه از خدمه گرفته تا رقاصه ها و خواننده ها بهش احترام میذارن..
دستمو گرفت و گفت :بیا بریم اونطرف..
شاهد پشت میزی نشست ..به 1 ثانیه نکشید که جلوش پر از شیشه های مشروب ونوشیدنی شد..
همراه الیا رفتیم اون طرف..درست روبه روی شاهد..پشت میزی نشستیم..نگاهم رو به اطراف چرخوندم..
4 تا مرد پشت میز سمت چپمون نشسته بودند.. لباساشون معمولی بود..یعنی لباس عربی تنشون نبود..
3 تا زن با موهای رنگ کرده اینطرف نشسته بودند..سیگار می کشیدند و مشروب میخوردند..با لبخند پر از عشوه ای به اون 4 تا مرد خیره شده بودن..
سمت راستمون یه مرد هیکلی که لباس سفید عربی به تن داشت نشسته بود وبا لبخند بزرگی زل زده بود به رقاصه ها..
داشت کیف می کرد خاک بر سر..دستاشو برد بالا و یه چیزایی به عربی گفت..اون دختری که هندی بود نگاهش کرد ولبخند پر از عشوه ای تحویلش داد..اینم تند تند کلمات عربی به کار می برد..
الیا :اسم اون دختر که رو سن می رقصه ..همون که ایرانیه..المیراست..دختر خوبیه..کارش که تموم شد تورو باهاش اشنا می کنم..این یارو هم عربه ..مثلا داره قربون صدقه ی دخترا میره..
زیر لب با غیض گفتم :بره زیر گل الهی..مرتیکه ی اشغال..
الیا با لبخند نگاهم کرد..
باورم نمی شد اومدم یه همچین جایی..دیسکوی شیک و بزرگی بود..توی دیوارها وسقفش همه اینه کارشده بود..نور های رنگی از سقف به داخل اینه ها می افتاد و از انعکاسشون به داخل سالن ترکیب جالبی به وجود اومده بود..
موزیک ایرانی بود..سرم داشت می ترکید..چرا انقدر صداش بلنده؟..اه..
یکی از خدمتکارها برامون نوشیدنی اورد..الیا رو بهش یه چیزایی به عربی گفت..
بعد از رفتن خدمتکار گفت :بهش گفتم برای تو ابمیوه بیاره..می دونم که اهل مشروب نیستی..
با لبخند نگاهش کردم..برای خودش مشروب ریخت ..
بعد از چند دقیقه همون خدمتکار اومد و یه لیوان بزرگ ابمیوه رو گذاشت جلوم و رفت..
گلوم خشک شده بود ولی دهان نزدم..
سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.. سرمو بلند کردم.. شاهد زل زده بود به من..
وقتی نگاهش کردم لبخند کجی تحویلم داد..تیز و دقیق نگاهم میکرد..
اخم کردم ونگاهم رو از روش برداشتم..ولی هنوز نگاهش به طرف من بود..
عصبی شده بودم..چه مرگشه؟!..باز چه خواب هایی برام دیده؟!.
الیا :المیرا با خانواده ش اومده بود دبی..از جلوی همون فرودگاه دزدیدنش..اینجا اینکار خیلی اتفاق میافته..یه امر عادی شده..المیرا رو فروختن به شیخ..شاهد هم اونو خرید..اینجا اگر یه شخص بیگانه حالا چه ایرانی و چه از هر کشور دیگه ای بخواد پی گیر دزدیده شدن دخترش بشه اولین چیزی که براش وجود داره خطر دیپورت شدنش از دبی هست..حکومت دبی از شهروندانه خودش حمایت می کنه..به هیچ وجه نمیاد از یه بیگانه تبعیت کنه..قانون اینجا فرق می کنه..
با تعجب نگاهش می کردم..باورم نمی شد..این دیگه چه جورشه؟!..
الیا :مثل اینکه شاهد باهات کار داره..
سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..با دستش بهم اشاره کرد برم پیشش..
–برو..ببین چکارت داره ..
اروم از جام بلند شدم..به طرفش رفتم..صندلی رو به روش رو کشیدم عقب و نشستم..بدون هیچ حرفی زل زدم بهش..
همون لبخنده مسخره روی لباش بود..داشتم از دستش حرص می خوردم..
دستاشو گذاشت رو میز و کمی به جلو خم شد..
با لحن خاص ولی جدی گفت :خوب به ادمایی که میان توی این دیسکو ومیرن نگاه کن..به رقاصه ها..به خواننده..به خدمه و سبک پذیراییشون..باید همه ی اینها رو به حافظه ت بسپاری..
به پشتی صندلیش تکیه داد..دوست داشتم سرش داد بزنم نمی خوام..من این کارو نمی کنم..
ولی اون ازم زهرچشم گرفته بود..هنوز هم وقتی یاد اون شب لعنتی و کاری که می خواست باهام بکنه می افتم ترس و وحشت وجودمو پر می کنه..نباید تحریکش می کردم..باید خودمو کنترل کنم..
-باشه..من حرفی ندارم..
نگاه دقیقی به من انداخت..ولی من بی تفاوت روی صندلی نشسته بودم و در همون حال خیره شده بودم توی چشماش..
بذار ببینه..بذار بی تفاوتی وخونسردی رو توی چشمام ببینه..بفهمه که رو حرفم هستم..بذار خام بشه..پیش خودش به یقین برسه که کارم تمومه..
ولی من تازه داشتم شروع می کردم..
–خوبه..بهتره همین طور سرت به کار خودت باشه..با من لجبازی نکن که خودت می دونی عاقبتش چی میشه..
سکوت کردم..اره می دونستم..اینکه اون یه وحشیه واگر بخوام کاری کنم مثل یه شیروحشی بهم حمله می کنه..انسانیت در این مرد وجود نداشت..
چشمامو ریز کردم وناغافل پرسیدم :شما ایرانی هستید؟!..
اروم اروم چشماش گرد شد..تعجب رو توی نگاهش می خوندم..
ولی نقاب خونسردی به چهره ش زده بود..
سرد گفت :به تو ربطی نداره..
-چرا؟!..منم یه ایرانی هستم..شأن و شخصیتتون رو میاره پایین؟!..
لحنم توهین امیز نبود..برعکس اروم باهاش حرف می زدم..طوری که تحریک نشه..
می خواستم حرفامو بزنم..خودمو خالی کنم..دیگه داشتم دق می کردم..
نگاهشو دوخت توی چشمامو گفت :اینکه یه ایرانی هستم یا نه به کسی ربط نداره..نه به تو نه به هر کس دیگه..بهتره ادامه ندی..
سرسختانه ..با لحن اروم ولی کوبنده ای گفتم :می دونم که ایرانی هستید..می دونم که میخواین ایرانی بودنتون رو به رخ عرب ها بکشید..ولی راهش رو بلد نیستین..می خواین با شهرت و ثروت این رو نشون بدین ولی نمی دونید که ایرانی بودن یه افتخاره..باید جوری نشونش بدید که پشتش غیرت باشه..شرف وابرو باشه..قصد توهین به شما رو ندارم..ولی به ایرانی بودنتون افتخار کنید..نذارید عرب ها به پول وثروتتون افتخار کنند..
نمی دونم چرا اینارو بهش می گفتم..ولی وقتی بهم گفت به تو ربطی نداره حس کردم از اینکه یه ایرانیه ناراحته..
بی احساسی رو کامل توی کلامش حس می کردم..
حرف هایی که زده بودم ناخداگاه به روی زبونم جاری شده بود..ولی باید می گفتم..بذار بفهمه من با بقیه ی دخترهایی که زیر دستشه فرق می کنم.
.اونا میان و درگیر تجملات و زرق وبرق اینجا میشن..ولی من به ایرانی بودنم افتخار می کنم و خودمو گم نمی کنم..
هنوز هم دلم پر می کشه واسه وطنم..
نگاهش مبهوت بود..دهانش باز مونده بود..ولی حالت صورتش هنوز هم سرد وخشک بود..
بی توجه بهش از جام بلند شدم..
خواستم برم ولی دوباره برگشتم وزل زدم تو چشمای خاکستریش..گفتم :من حتی حاضر نیستم ذره ای..از خاک وطنم رو در اختیار این عرب های نامرد و پست بذارم..هویت دارم..اگر بمیرم هم یه ایرانیم..اگر زیر دستشون هم بیافتم بازم بهم میگن دختره ایرانی..از خودشون بپرس..به جای اسمم میگن این دختره ایرانیه..اگر ناپاک هم باشم بازم برای خودم ارزش دارم..افتخاره یه ایرانی غیرت و شرفشه..برای همین ازش مواظبت می کنم..از حیثیتم..شرفم..در برابره مرد ها و شیخ های بی غیرته عرب مواظبت می کنم..اگر خدایی نکرده روزی هم حیثیتمو از دست بدم..بازم یه ایرانی می مونم..این به ریشه ست..توی خون من هست..هیچ وقت از بین نمیره..پس می بینید که چیزی رو از دست نمیدم..
دیگه چشماش داشت از کاسه می زد بیرون..
نگاهمو ازش گرفتم و رفتم سر میز پیش الیا نشستم..
راحت شده بودم..خودمو خالی کرده بودم..
در کمال خونسردی حرفامو بهش زدم..نه برای اینکه به خودش بیاد..نه..اصلا برام مهم نبود..
اون توی محیط اینجا و بین این ادما بزرگ شده..پس باید مثل اینها رفتار کنه..
ولی حرف های من فقط از دل خودم بود..برای خودم..برای ارامشم..برای اینکه بهش بفهمونم من درگیر زرق وبرق اینجا نشدم..
بهش بفهمونم که من بهارم..
در لفافه متوجه بشه که هنوزم تسلیم نشدم..
فصل ششم
اون شب نزدیک به 3 ساعت توی دیسکو بودیم..اخر شب با المیرا هم اشنا شدم..دختر زیبایی بود..پوست گندمی..چشمان مشکی..موهای مشکی وبلند چهره ی شرقیش رو به خوبی نشون می داد..
راننده جلوی عمارت توقف کرد..در طرف شاهد رو باز کرد ..بعد از شاهد من و الیا هم پیاده شدیم..
راننده ماشین رو برد..الیا به طرف عمارت رفت..من هم داشتم پشت سرش می رفتم که یک دفعه دستم کشیده شد..
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم..شاهد بازوم رو تو دست گرفته بود..اروم دستمو کشیدم جلو تا ولم کنه ولی محکم بازوم رو چسبیده بود..
با التماس به الیا نگاه کردم..نیم نگاهی به من وشاهد انداخت..بعد هم با ناراحتی سرشو انداخت پایین و رفت تو عمارت..
من وشاهد تنها بیرون ایستاده بودیم..دستمو کشید..باز دوباره همون ترس لعنتی نشست تو دلم..
رفت زیر یکی از درخت ها..بازومو ول کرد..درد گرفته بود..
داشتم ماساژش می دادم که با لحن مسخره ای که حرص هم چاشنیش کرده بود گفت :امشب خیلی خوب شعار می دادی گربه کوچولو..نه..خوبه..علاوه بر چنگ انداختن و وحشی بازی شعار دادن رو هم خیلی خوب بلدی..
به طرفم اومد ..یه قدم رفتم عقب..
انگشت اشاره ش رو گرفت جلوم وگفت :دیگه حق نداری جلوی من از این چرت وپرت ها بگی..اره..من ذاتا یک ایرانیم..انکارش هم نکردم..ولی این چیزی نیست که بخوام بهش افتخارکنم..این حرفات رو هم بذار در کوزه ابشو بخور..فقط پول…شهرت..ایناست که برای من مهمه..اینهایی که تو گفتی همه ش باد هواست..یه مشت حرفه بی پایه و اساسه..
مسخره تر ادامه داد :هه..دختره ایرانی!!..
خونم به جوش اومده بود..می دونستم پسته..ولی نه تا این حد که به رگ و ریشه ی خودش هم توهین کنه..
نتونستم خودمو کنترل کنم..
تقریبا با صدای بلندی گفتم :اقای به ظاهرمحترم من که به شما توهین نکردم..حق ندارید این ها رو بگید..شما اگر ذره ای به خودتون اهمیت می دادید می نشستید فکر می کردید که این عرب های طماع و پولدار که همه چیز رو تو لذت و خوش گذرونی می بینند به شما به عنوان یک انسانه معقول ومتشخص نگاه می کنند یا یک بانک سیار که تندتند جیباشون رو پر می کنه؟!.
.بله اقا..جیب شما افتخار نمیاره..تمامش پول ومنفعته برای عرب ها..دخترهای هموطنت رو از شیخ های عرب میخری؟!..اینه افتخارت؟!..هه..تو دخترای ایرانی رو نمیخری..داری به خودت خیانت می کنی..اسم این تجارت نیست..بهتره اینو بدونی..که من به تک تکه حرف هام ایمان دارم..
کوبنده ادامه دادم :من امتحانمو پس دادم..بدجور هم پس دادم..از بچگیم سختی کشیدم..روز خوش تو زندگیم نداشتم..تا می اومدم خوشبختی رو حس کنم یه در پر از مشکلات اماده بود تا به روم باز بشه..ولی می دونی چرا تا الان نشکستم؟..چون به اون خدایی که اون بالاست ایمان داشتم..چون تو مشکلات دستمو گرفت..کمکم کرد..همیشه تا تونستم ایمانمو قوی کردم..درسته بد میارم ولی این مشکلات باعث میشه محکم تر بشم..
همیشه گفتم شاید سرنوشتم این بوده..همه که گذشته و اینده شون رویایی نیست..منم تافته ی جدا بافته نیستم..
حالا هم به شما اجازه نمیدم به ارزش ها وباورهای من توهین کنید..
با خشم توی چشمای هم خیره شده بودیم.. با یک خیز به طرفم اومد وبازومو تو چنگ گرفت..
با خشونت تکونم داد .. سرم داد زد : خدا؟!..هه..به خدا ایمان داری؟!..میگی کمکت می کنه؟!..میگی در برابر مشکلات نجاتت میده؟!..
بلندتر داد زد :اره؟؟؟؟..خیلی خب..پس به اون خدات بگو بیاد و تورو از دست من نجات بده..تو الان اسیره منی..پس منم یه مشکلم تو زندگیت..می خوام ببینم خدا چطوری می خواد نجاتت بده؟!..بذار ببینم حرفات شعاره یا حقیقت؟!..خیلی دوست دارم با چشمای خودم ببینم ..
مات و مبهوت نگاهش می کردم..خدایا چی می شنوم؟..این چه حرفیه که می زنه؟..
من که توقع معجزه از درگاهت رو ندارم..فقط باورت دارم..بهت ایمان دارم..
دلیل نمیشه که در همه حال همون کاری رو بکنی که به نفعه منه..این ادم چی داره میگه ؟!..
فقط نگاهش کردم..سخت وجدی..پر از نفرت..همین نگاه بیانگر خیلی حرف ها بود..حرف هایی که حتی زبان هم از گفتنش قاصر بود..
زیر لب غرید :توی چنگال من اسیری دختر جون..راه نجاتی نداری..پس انقدر خدا و ایمانت رو به رخم نکش..فهمیدی؟؟..
منو کشید تو بغلش..تابه خودم بیام چونه م رو گرفت تو دستشو لباشو گذاشت رو لبام..
دستامو گذاشتم رو سینه ش وهلش دادم ولی محکم منو گرفته بود.. ولم نمی کرد..
با خشونت خاصی لبام رو می بوسید..انقدر محکم که دردم گرفته بود..تقلاهای من بی فایده بود..اون کار خودش رو می کرد..
بعد از چند لحظه لبامو ول کرد و کشید کنار..قلبم تندتند می زد..
ازش متنفر بودم..نفرت توی چشمام رو بیشتر کردم و زل زدم تو چشمای به خون نشسته ش..
با حرص گفت :یادت بمونه که کی هستی واینجا چکار می کنی..دور بر ندار..
دستمو کشید ومنو دنبال خودش برد تو عمارت..هیچ کس تو سالن نبود..با قدم های بلند به طرف پله ها رفت..من رو هم دنبال خودش می کشید..
رفتیم بالا..منو برد سمت اتاقم..درو باز کرد..پرتم کرد تو..
توی درگاه در ایستاد و گفت :دیگه حق نداری از عمارت خارج بشی ..تا وقتی که دستور ندادم اینجا می مونی..
خواست بره بیرون که با لحن برنده و جدی گفتم : اقای پارسا شاهد..من خودم قبول کردم که تو دست شما گرفتار شدم..خودم قبول دارم که اینجا مثل یه زندونی هستم..راه فراری ندارم..ولی حتی اینها و غروره شما هم نمی تونه ذره ای از ایمان و باورهای من کم کنه..همه ی حرف هایی که زدم به همه شون اعتقاد خاصی دارم..به تک تکه حرف هام..
هیچ کدوم شعار نبود..شما هم اینو به خاطر بسپارید که من خودمو می سپارم به تقدیر..ولی تسلیم نمیشم..
نگاه تندی بهم انداخت و از اتاق بیرون رفت..در رو محکم به هم کوبید..
همین که رفت اروم اروم رفتم عقب و روی تخت نشستم..
دیگه خسته شدم..
پس کی راحت میشم؟!..
کی خلاص میشم؟!..
*******
بالاخره این 2 هفته هم طی شد..توی این مدت فقط 2 بار شاهد رو دیده بودم..که هر 2 بار هم یک جوری از نگاهش فرار می کردم..دوست نداشتم دوباره باهاش تنها باشم..ادم فرصت طلبی بود..
شب قبل از مهمونی توی اتاقم بودم که اینبار هم زبیده به اتاقم اومد تا پیغام شاهد رو به گوشم برسونه..
زبیده :اقا دستور دادند که فردا به بهترین شکل ممکن خودت رو اماده کنی..به طوری که دهان همه باز بمونه..برای مهمون ها می رقصی..و خیلی کارهای دیگه که خود ایشون شخصا فرداشب بهت میگن..
بعد هم رفت بیرون..
اینم شده پیک شاهد..هر دفعه یه پیغام از جانبه رییسش میاره..
اه..مردشورتون رو ببرن..
حالا فرداشب رو چکار کنم؟!..
رقص!..پذیرایی!..شاهد!..
وای خدا جون اخر شب!..
باید یه فکر اساسی بکنم..
اینجوری نمیشه..
صبح که ازخواب بیدار شدم تصمیم گرفتم نقشه م رو با الیا در میون بذارم..امیدوار بودم کمکم کنه..این هم خودش یه ریسک بود ولی می ارزید..یا گرفتار میشم و شاهد کار خودشو می کنه..یا شانس باهام یاره و می تونم فرار کنم..اینکه بخوام دست روی دست بذارم کاری از پیش نمی برم..
عصر الیا به اتاقم اومد..خودم خواسته بودم اون اماده م بکنه..
مشغول درست کردن موهام بود ..
از تو اینه نگاهمو دوختم بهش و گفتم :الیا..کمکم می کنی؟!..
دستش رو موهام خشک شد..سرشو بلند کرد و ازتو اینه نگاهم کرد..
–منظورت چیه؟!..
-می خوام فرار کنم!!..
چشماش از زور تعجب گرد شد..
بهت زده گفت :چی؟!..دختر زده به سرت؟!..
ولی من جدی بودم..
-نه..می خوام ریسکش رو به جون بخرم..می خوام برای یه بار هم که شده شانسمو امتحان کنم..نمی خوام امشب شاهد ..
ادامه ندادم..بغض کرده بودم..الیا نفسش رو فوت کرد ..چند لحظه نگاهم کرد..
–می خوای چکار کنم؟!..
لبخند بزرگی روی لب هام نشست..
-هیچی فقط اخر شب که شد ومهمونا رفتن یه جوری توی مشروب شاهد داروی خواب اور بریز..وقتی تو اتاقش هستم خواب میره من هم می تونم فرار کنم..
–چی داری میگی؟!..فکر کردی اگر اون بخوابه تو می تونی به راحتی فرار کنی؟!..
-اره..چون تو نگهبان ها و خدمه ها رو هم خواب می کنی!!..
تعجبش بیشتر شد..با دهان باز نگاهم کرد..
ادامه دادم :تعجب کردی؟!..خب کاری نداره..تو شربت یا غذاشون دارو بریز بده بخورن..
— مگه میشه؟!..من دست تنها تو غذای این همه ادم دارو بریزم؟!..امکانش 1 درصد هم نیست..
با التماس زل زدم توی چشماش و گفتم :توروخدا کمکم کن الیا..یه کاریش بکن..دیگه راهی برام نمونده..حاضرم هر کاری بکنم ولی نذارم دست شاهد بهم برسه..
نگاهشو دوخت به موهام..همین طور که گیره ها رو محکم می کرد گفت :خیلی خب..یه کاریش می کنم ولی قول نمیدم که همه چیز همونجوری بشه که تو می خوای..
با شوق و ذوق از رو صندلی بلند شدم و گونه ش رو بوسیدم..
–ممنونم الیا ..خیلی خوبی..جبران می کنم..
خندید وگفت :دختر تو فرار کنی دیگه کجا منو می بینی که بخوای جبران کنی؟!..
-اگر هم نتونستم جبران کنم تا اخر عمرم بهت مدیون می مونم ..
شونه م رو گرفت ومنو نشوند رو صندلی..
با لحن گرفته ای گفت :نمی خواد به فکر جبران باشی..تو به گردنم دینی نداری..کمکت می کنم چون به خودم بدهکارم..شاید با این کارم یه کم از عذاب وجدانم کم بشه..
سکوت کردم .. اون هم مشغول کارش شد..
پشت چشمام سایه ی ابی ملایم زده بود..لبام رو گفته بودم سرخ نکنه..انقدر بهش اصرار کردم تا اینکه ارایشم رو مات انجام داد..
یه لباس به رنگ فیروزه ای که نوارهای ابی روشن پر از پولک وسنگ های ابی به دور کمرش دوخته شده بود..ریشه هایی به رنگ لباس دور کمر وجلوی سینه کار شده بود..لباسم هم شبیه به لباسه رقاصه ها بود هم لباس مهمونی..
الیا می دونست من لختی نمی پوشم..برای همین این لباس رو برام تهیه کرده بود..قسمت شونه ش باز بود ولی یقه داشت..جلوی لباس هم بسته بود ولی از جنس لباس نبود..از حریر یه کم ضخیم تر بود..دامن بلند ..درست شبیه به همون لباسی که اون شب جلوی شاهد پوشیده بودم ..این هم وقتی می چرخیدم مثل چتر باز می شد ودورمو می گرفت..
از رنگ وطرح لباس خوشم اومده بود ولی وقتی یاد این می افتادم که باید با این لباس جلوی عرب های پست و نامرد برقصم و اونها هم به هیکلم خیره بشن قلبم تیر می کشید..حتی با این فکر دست و پام سست می شد..رعشه به اندامم می افتاد..برام سخت بود..خیلی خیلی سخت..
ولی با این حال باز هم باید تحمل کنم..اگر نقشه م عملی بشه می تونم فرار کنم..وگرنه باید یه عمر ذلت و بدبختی توی این عمارت یا توی دیسکوی شاهد رو به جون بخرم..
بعد از اتمام کار الیا از اتاق بیرون رفت..دستی به گردنم کشیدم..گردنبند اریا رو توی دستم گرفتم..
هر وقت لمسش می کردم یه حس خاصی بهم دست می داد..دلتنگی..اره..این همون حسی بود که با لمس گردنبند بهم دست می داد..دلتنگش بودم..
در اتاق باز شد..از جام بلند شدم..شاهد بود..اومد تو و در رو بست..از همون جلوی در یه نگاه به سرتاپام انداخت..یه تای ابروش رو داد بالا و اومد جلو..
–خوبه..لباست زیباست ولی زیادی بسته ست..
پوزخند زد وگفت :توش خفه نمیشی؟..قسمت شکم و بالای سینه باید باز باشه اما توی این لباس همه حریر کار شده..
جدی نگاهش کردم وگفتم :ولی من از این لباس خوشم اومده..به نظرم خیلی هم مناسبه..
مسخره خندید وگفت :نظر تو؟!..هه..مهم نیست..خوب گوش کن ببین چی میگم..
لحنش جدی شد..
— نقابت رو می زنی..تا موزیک پخش نشده حق پایین اومدن از پله ها رو نداری..همون بالا می ایستی..به محض اینکه موزیک پخش شد خرامان خرامان از پله ها میای پایین..اگر حالتت با رقص باشه خیلی بهتره..به طوری که همه ی نگاه ها به طرفت خیره بشن..
تا پایان مهمونی نقابت رو بر نمی داری..هر کس حتی شیخ ها هم اصرار کردن اینکارو نمی کنی..فقط باید من بهت اشاره کنم..در اون صورت باید نقابت رو برداری..اگر ایرادی توی رقصت ببینم..بعد از اینکه کارم روباهات انجام دادم بی برو برگرد می فرسمتت پیش شیخ..پس حواستو خوب جمع می کنی..فهمیدی؟..
با دقت به حرفه اش گوش می دادم..به اینکه پست بود شک نداشتم..
با اینکه می دونستم باید امشب چکار کنم باز هم با شنیدن حرف هاش خونم به جوش اومده بود..خیلی خودمو کنترل کردم که چیزی نگم..
نباید امشب رو خراب می کردم..فقط همین امشب بود..دیگه تموم می شد..
زیر لب گفتم :بله فهمیدم..
چند لحظه زل زد توی چشمام..
با لحن خاصی گفت :اخر شب باهات خیلی کار دارم..بهتره از الان خودت رو برای اون موقع اماده کنی..
با این حرفش قهقهه ی بلندی سر داد..در همون حال به طرف در رفت..
دستش روی دستگیره بود که برگشت وگفت :فراموش نکن چی بهت گفتم..مو به مو کارهایی که گفتم رو انجام میدی..موقعش که شد ندیمه میاد سراغت..
بعد هم از اتاق بیرون رفت ..
خودمو روی صندلی پرت کردم..خیلی عوضی بود..
دستامو با حرص مشت کرده بودم .. ناخن هامو به کف دستم فشار می دادم..
بالاخره امشب تموم میشه..
یه اخر شبی نشونت بدم حض کنی..
مرتیکه ی هوس باز..
درست سر موقع ندیمه اومد دنبالم..استرس داشتم ..لرزش نا محسوسی سرتاپامو فرا گرفته بود..
ندیمه از پله ها پایین رفت..من هم باید هر وقت موزیک پخش می شد می رفتم..
گره ی نقابم رو محکم کردم..دستام یخ بسته بود..قلبم تندتند خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید..
باز هم بازی..درست مثل یه عروسک کوکی..
خدایا..پس این بازی کی تموم میشه؟!..
صدای بلند موزیک بلند شد..صداش خیلی زیاد بود..
شال حریر رو توی دستم فشردم..اوردمش بالا .. روی صورتمو پوشوندم..قدم اول رو برداشتم..باحالت رقص می رفتم پایین..پله ها رو تند تند طی می کردم..
پامو که کف سالن گذاشتم خواننده شروع به خوندن کرد..به بدنم موج می دادم و درهمون حال که شال رو روی صورتم گرفته بودم به کمرمو می لرزوندم..با یه حرکت شال رو انداختم کنار و همونطور که تیک ها رو رعایت می کردم رفتم وسط..
چرخیدم..ایستادم..کمروباسنم رو لرزوندم..
یه نگاه به اطرافم انداختم..دور تا دور سالن جمعیت جمع شده بودند..یک سری با لباس عربی و یه سری هم کت و شلوار به تن داشتند..
همه شون میخ من شده بودند..با نفرت لبامو جمع کردم..
دستمو بردم زیر موهامو تو همون حال به کمرم موج دادم..با حالت خاصی دستمو اوردم پایین..
یه مرد که عینک بزرگی به چشم داشت..دستشو کرده بود تو جیبش وبا لبخند بدی نگاهم می کرد..ریش بلندی داشت..موهای جوگندمی که صاف همه رو داده بود بالا..از لبخندش بدم اومد..بدجور نگاهم می کرد..صورتش سرخ شده بود..از بس مشروب خورده..هه..عوضیا..
روی نوک پا ایستادم و کمرمو لرزوندم..حالا نوبت سینه م بود..بهش لرزش دادم..ریشه های روی سینه م لرزش اون ها رو نشون می داد..
چرخیدم..در همون حال اطرافمو زیر نظر داشتم..به علاوه ی اون مرد عینکی 2 نفر دیگه هم با لبخند زشتی زل زده بودند به کمر و سینه هام..کثافت ها..
بغضم گرفته بود..توی چشمام اشک حلقه بست..
نگاهم به شاهد افتاد..با خشم به من خیره شده بود..چشم وابرو اومد..منظورشو فهمیدم..داشتم خراب می کردم..
بغضمو قورت دادم..باید تحمل کنم..ولی دارم میمیرم..کمرمو لرزوندم و رفتم طرف جمعیت..همونطور که دستامو باز کرده بودم و بهش موج می دادم..کمرمو هم می لرزوندم..
از جلوی تک تکشون رد شدم..هر کدوم یه چیزی به عربی می گفتند..
نفسم بند اومده بود..به خاطر بغضم بود..داشت خفه م می کرد..همونطور که می چرخیدم دیدم همون مرد عینکی رفت طرف شاهد و توی گوشش یه چیزی گفت..
سعی می کردم با ریتم اهنگ برقصم ولی در اون حال نگاهم به اون دوتا بود..
شاهد لبخند بزرگی تحویل مرد داد وسرشو تکون داد..نمی دونم چرا ولی یه ترس مبهمی نشست توی دلم..
با حالت خاصی رفتم وسط سالن ..به کمرم پیچ و تاب دادم..سرمو کج کردم..در همون حال شونه م رو می لرزوندم.. دیگه توانم تموم شده بود..احساس می کردم عمارت و اون لوستر بزرگ که از سقف عمارت اویزون بود داره دور سرم می چرخه..
با تموم شدن اهنگ همه شون برام دست زدند..به عربی یه چیزایی گفتند..
به شاهد نگاه کردم..اشاره کرد برم بالا..از خدام بود هرچه زودتر از تیررس نگاهشون دور بشم..به طرف پله ها دویدم و رفتم بالا..
همین که پامو گذاشتم توی اتاقم زدم زیر گریه..تندتند اشکامو پاک می کردم..نباید اتو دست شاهد بدم..
خدایا ذلت وخاری تا به کی؟..دیگه بریدم..
ندیمه اومد تو اتاق..اشکامو پاک کردم..
ظرف غذامو گذاشت جلوم و گفت : اقا گفتند تا هر وقت دستور ندادند از اتاق بیرون نیای..
بعد هم از اتاق رفت بیرون..
داد زدم :مردشور همتون رو ببره..ادمای رذل ونامرد..
با خشم زدم زیر سینی غذا..محتویاتش همه ریخت کف اتاق..
به هق هق افتاده بودم..
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و رفتم جلوی اینه..نقابم رو باز کردم..با دستمال اشکهامو پاک کردم..ارایشمو درست کردم..
نباید بذارم چشمام سرخ بشه..امشب شاهد دنباله اتو از منه..باید مواظب باشم..
تا اخر شب چیزی نمونده..بعد دیگه کار تمومه..
1 ساعتی بود که توی اتاقم نشسته بودم..در اتاق باز شد..شاهد همراه زبیده و یکی از ندیمه ها اومد تو..از روی تخت بلند شدم و ایستادم..چهره ی شاهد چیزی رو نشون نمی داد..زبیده هم همینطور..
شاهد با صدای نسبتا بلندی گفت :کارت بد نبود..یکی از مهمون ها بدجور چشمش تورو گرفته..پول خوبی هم در ازای تو میده..فقط خواسته ش اینه براش خصوصی برقصی..تو یکی از همین اتاق ها..
به ندیمه گفت :ببرش تو اتاق..
ندیمه به طرفم اومد..با وحشت داد زدم :نه..توروخدا..مگه خودت نگفتی برای مهمونات برقصم ؟خب اینکارو کردم..تو که می گفتی به پول احتیاجی نداری..پس توروخدا اینکارو با من نکن..
با اخم غلیظی رو به ندیمه گفت: ببرش..
ندیمه دستمو گرفت..
شاهد :اگر کاری که گفتمو درست انجام ندی همین الان تحویل شیخ میدمت..وای به حالت اگر خلاف اینی که گفتم انجام بدی..برو..
لحنش خیلی خیلی جدی بود..به طوری که وقتی گفت میدمت به شیخ یه لحظه حس کردم الانه که از حال برم..
ندیمه دستمو کشید..
خدایا ..این پست فطرت چرا انقدرمنو زجر میده؟..
از اتاق رفتم بیرون..ندیمه به طرف همون اتاقی می رفت که اون شب با شاهد اونجا بودیم و من براش رقصیده بودم..
در اتاق رو باز کرد وکنار ایستاد..
همین که رفتم تو درو بست..
یه مرد کت و شلواری وسط اتاق ایستاده بود..پشتش به من بود..صدای در رو که شنید اروم برگشت..
همون مرد عینکی بود..می دونستم..همون موقع که دیدمش یه حس بدی بهم دست داده بود..
با همون لبخند نگاهم می کرد..ولی نگاه من پر از نفرت بود..
دلم می خواست داد بزنم :عوضی چی از جونم می خوای؟..
ولی نتونستم..اگر اینو می گفتم به شاهد می گفت و اون هم همین امشب منو می داد به شیخ..
دیگه راه فراری نداشتم..
شاهد گفت فقط براش برقصم..پس خطری نداره..
همون موقع در اتاق باز شد..برگشتم..الیا بود که یه شیشه شراب تو دستاش بود..
با لبخند گرفت جلوم و زیر لب اروم گفت :اینو شاهد داد..براش بریز بخوره..
سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..شیشه رو گذاشتم رو میز..با دستای لرزونم براش ریختم..از بس دستم می لرزید لیوان از دستم افتاد ولی وسط زمین وهوا گرفتمش..
نفسمو دادم بیرون..سنگینی نگاه اون مرد رو حس می کردم..براش ریختم..به طرفش رفتم..دادم دستش..چشماش سبز و خمار بود..صورتش سرخ شده بود..
نگاهمو با نفرت از روش برداشتم..رفتم وسط اتاق..
کنترل دستگاه پخش توی دستش بود..دکمه رو فشرد..صدای موزیک تو اتاق پخش شد..
اهنگ اولش ملایم بود..دستامو بردم بالا و با حالت خاصی اروم چرخیدم .. دستمو هم به نرمی موج می دادم..
اهنگ تند شد..
برگشتم طرفش وکمرمو لرزوندم….
یا عالم بالحال عندی سؤال عن حبیبی إلی فی بعدو طال
ای عالم به حالم از معشوقم که دوریش طول کشید
دستمو بردم جلوشو با ریتم تیک می زدم ومی رفتم جلو..
کمرمو می لرزوندم و در همون حال دستمو برده بودم زیر موهام..
کم کم اخماش رفت تو هم..تعجب کرده بودم..انگار خوشش نیومد..
به درک..همینی که هست..از ناز وعشوه خبری نیست..
سابنی فنار قلبی احتار أعمل ایه اللیالی توعد
مرا در آتش رها کرد سوالی دارم قلبم سرگردان است چه کنم
اومد طرفم..با لرزش خاصی که به سینه و کمرم دادم رفتم عقب..
وسط اتاق ایستاد..
دستامو باز کردم وچرخیدم وپشتمو بهش کردم..
دستامو رو هم گذاشتم وگرفتم جلوی صورتم ..کمرمو به چپ و راست تکون می دادم..
أیه تسوى الدنیا لو ثانیه ولا ثانیه فی بَعدک حبیبی
این دنیا چه ارزشی دارد اگر یک لحظه و کمتر از یک لحظه دور از تو باشم عزیزم
حسیت انا بیها بحلاوه لیالیها یا منایا وتعذیبی
فکر کردم من برای او شیرینی شبهایش هستم تو خواسته من هستی و عذابم می دهی
برگشتم..صورتش سرخ شده بود..از چشمای سبزش اتیش می بارید..
لب به لیوانش نزده بود..رفتم طرفش ولی تو یک قدیمش با ژست خاصی برگشتم عقب..
زل زده بود به من..
طمنی علیک عامل ایه یا واحشنی ارجعلی بستناک
مرا از خودت مطمئن کن چه کنم ای که دلتنگم کردی پیشم برگرد منتظرتم
مشتاقه ا لیک ولنظره عینیک وللمسه ایدیک یا اجمل ملاک
دلتنگتم و دلتنگ نگاه چشمانت و لمس دستانت هستم ای زیباترین فرشته ها
دستامو باز کردم و چرخیدم..سرمو گرفته بودم بالا..باز هم لوستر دور سرم می چرخید..ریتم تند بود..حرکات من هم تند شده بود..
با تموم شدن اهنگ ایستادم..نباید ناراضی باشه..
همه شون عوضی هستند..اینم یکی از همون عرب های زبون نفهمه..
لیوانو گذاشت رو میز..یه فلش از توی جیبش در اورد..با لبخند کجی نگاهم کرد..
چه قصدی داره؟!..
رفت سمت دستگاه..فلش رو وصل کرد..دکمه رو زد..یه اهنگ ایرانی بود..
به عربی یه چیزی گفت..
فکر کنم گفت برقصم..
صدای موزیک تو فضای اتاق پخش شد..
اروم شروع کردم به رقصیدن ولی لحظه به لحظه بیشتر مبهوت می شدم..
دوباره با تو چه خوبه حالم
داشتن چشمات شده خیالم
ریتم نسبتا تند بود..من هم چرخیدم..
تموم فکرم پیش چشاته
چه حس خوبی توی نگاته
یک چرخ..عینکش..یک چرخ ..ریش هاش..چرخیدم..چشماش..چرخیدم ..موهاش..یک چرخ دیگه..
ایستادم..مات و مبهوت زل زدم بهش..
یه لایه ماسک که شبیه پوست بود از روی صورتش برداشت..کش می اومد..
مردم..روح از تنم خارج شد..
صاف و صامت سرجام ایستادم..قدرت حرکت از پاهام گرفته شد..
چشمام به اشک نشست..انگار قلبم دیگه تپش نداشت..یا شاید انقدر تپشش بالاست که حسش نمی کنم..
بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم..
بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم
بهارم..بهـــارم..دیگه طاقت دوریتو ندارم..
بهارم..بهـــارم..واسه دیدن تو بی قرارم
با لبخند زل زده بود به من..
نه..
لبخندش حالمو بد نکرد..قلب مرده م رو بیتاب کرد..
چشمای مشکیش منو نترسوند ..تنم ..همه ی وجودمو لرزوند..
خودش بود..
خودش بود..
لب های لرزانمو باز کردم وبا بغض زمزمه کردم :آ..آریا !!..
دستاشو از هم باز کرد..انگار طلسم باطل شد..
تا اون موقع خشک شده بودم و نمی تونستم تکون بخورم..
ولی با این کارش روح گرفتم..جون گرفتم..
به طرفش دویدم..توی اغوشش فرو رفتم..
به لباسش چنگ زدم..از ته دل ضجه می زدم..
اون..
روی موهام دست کشید وفقط گفت :بهارم..
فصل هفتم
با شنیدن صداش هق هقم بلندتر شد..باورم نمی شد..
اریا..اینجا..
توی بغلش بودم..گرمای اغوشش رو حس می کردم..بوی عطرش..اره خودش بود..همون عطر اشنا..
خدایا اون برگشت..به قولش وفا کرد..احساس می کردم هران امکان داره تو اغوشش از حال برم..من..تا الان فکر می کردم اریا..کسی که عاشقانه دوستش دارم مرده..ولی الان…تو اغوشش بودم..برام مثل یک معجزه بود..یک رویای شیرین..
همونطور که به لباسش چنگ می زدم با ضجه گفتم :اریا..توی این مدت کجا بودی؟!..اون کیارش نامرد بهم گفت که تورو کشته..تو..
با لحن ارامش بخشی کنار گوشم گفت :هیسسسس..می دونم..همه چیزو می دونم..
اروم از تو بغلش اومدم بیرون..به صورتش نگاه کردم..از دیدنش سیر نمی شدم..انقدر شوکه شده بودم که قادر نبودم روی پاهام بایستم..
اشک توی چشماش حلقه بسته بود..دستای سرد ولرزونمو اوردم بالا..انگشتامو اروم کشیدم رو صورتش..
چشماشو بست..صورتش داغ بود..سرشو کج کرد و نوک انگشتمو بوسید..تن سردم گرم شد..
لبخند زدم..ولی هنوز هم اشک می ریختم..
چشماشو باز کرد..
چشمام فقط اونو می دید..قلب بی قرارم حضور اونو می طلبید..
خدایا باور کنم؟..
با بغض گفتم :باورم نمیشه که اینجایی..انگار دارم خواب می بینم..
لبخند مهربونی زد.. صداش گرفته بود..گفت :مطمئن باش بیداری خانمی..بهت قول داده بودم برمی گردم..همیشه هم گفتم مرده و قولش..
لبخند محوی زدم وبا گریه گفتم :دلم برات تنگ شده بود..
اروم سرشو تکون داد و با همون لحن گفت:منم همینطور..شاید بیشتر از تو..
-کیارش بهم گفت تورو کشته..
–قضیه ی کیارش و اومدنم به دبی طولانیه..فعلا باید از اینجا بریم..
یاد شاهد افتادم..لبخند رو لبام ماسید..
اریا متعجب گفت :بهار..چی شد؟!..
با غم نگاهش کردم وگفتم :چطوری از دست شاهد فرار کنیم؟!..
نفس عمیقی کشید وگفت :باید یه کاریش کنیم..ماشین بیرون درست پشت عمارت منتظر ماست..همین که بتونیم از اینجا بریم بیرون یک راست میریم سفارت..از طریق سفارت ایران توی دبی می تونیم اقدام کنیم ودر کمترین زمان ممکن برمی گردیم ایران..
از اینکه اینجا بود..کنارم بود..کمکم می کرد..توی دلم غوغایی بر پا شده بود..
با لبخند زل زده بودم توی چشماش..
روی لب های اریا هم لبخند بود ..ولی اروم اروم لبخندش محو شد..تعجب کردم..
صداش جدی و گرفته شد :بهار..
با تعجب گفتم :بله !!..
دهان باز کرد حرفی بزنه ولی نتونست..
نفسش رو فوت کرد..انگار کلافه بود..ولی چرا؟!..
کمی رفت عقب..
همونطور که طول و عرض اتاق رو با قدم های کوتاه طی می کرد گفت :الان وقتش نیست که زیاد برات توضیح بدم..می دونم که کیارش تو رو فروخته به این نامردا..می دونم که مجبورت کردن این کارا رو بکنی..از شناختی که روی تو دارم مطمئنم خودت نخواستی به اینجا کشیده بشی..ولی می خوام بدونم..بدونم که..
کلافه بود..به موهاش دست کشید..
منظورش رو فهمیده بودم..نگران بود..درکش می کردم..
جلو رفتم..رو به روش ایستادم..توی چشم های هم خیره شدیم..
سعی کردم تا اونجایی که می تونم نگاهم..کلامم..صداقت داشته باشه..
با لحن ارومی که بغض داشت..گفتم :اریا..به روح مادرم قسم می خورم..به تموم مقدسات عالم قسم که من هنوز همون بهارم..هنوز هم پاکم..هنوز نشکستم اریا..مطمئن باش بهار هنوز هم بهاره..
چند لحظه توی چشمام زل زد..به طرفم اومد..بازوهامو گرفت ومنو کشید تو بغلش..
محکم منو به خودش می فشرد..
زیر گوشم زمزمه وار در حالی که صداش لرزش خاصی داشت گفت :می دونم بهار..می دونم..لازم نیست قسم بخوری..من که گفتم می شناسمت..گفتم مطمئنم خودت نخواستی اینجوری بشه..مجبورت کردن..حرفاتو قبول دارم..چون دلم قبولت داره..
دستامو محکم دورکمرش حلقه کردم..خوشحال بودم بهم اعتماد داره..می ترسیدم باورم نکنه ..
می ترسیدم بذر شک توی دلش کاشته بشه..
خدایا شکرت که عشقمو ازم نگرفتی..الان دیگه تنها نیستم..همه چیزمو بهم برگردوندی..
اریا برای من همه چیز بود..بعد ازمادرم فقط اونو داشتم..
نمی خواستم از دستش بدم..به هیچ وجه..
اروم منو از خودش جدا کرد..
–باید هر چه زودتراز این عمارت بریم بیرون..اینجا امن نیست..به من هم گفتند فقط 1 ساعت می تونم توی اتاق باشم..
با نگرانی گفتم :ولی اریا تو شاهد رو نمی شناسی..ادم درستی نیست..چطوری می خوای از اینجا فرار کنیم؟!..
سکوت کرد..معلوم بود داره فکر می کنه..
یه فکری تو سرم بود..ولی نمی دونستم میشه عملیش کرد یا نه..
نمی تونستم به اریا چیزی بگم.. چون مطمئن بودم مخالفت می کنه..
ولی باید یک جوری قانعش می کردم..
-من می دونم باید چکار کنیم..فکر کنم بتونم یه کاری کنم..
کمی نگاهم کرد..
با لحن خاصی گفت :می خوای چکارکنی؟!..
-من قبلا با الیا..یکی از اعضای همین عمارته ولی دختر خوبیه..باهاش حرف زدم..قرار شد توی مشروب شاهد داروی خواب اور بریزه..به خدمه و نگهبان ها هم بده..بعد که بیهوش شدن فرار کنم..قصدم برای امشب این بود..حالا می تونیم 2تایی فرار کنیم..ولی فقط می مونه یک چیز..
–چی؟..
نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود..
من من کنان گفتم :باید یک جوری سر شاهد رو گرم کنیم ..باید اون مشروب رو بخوره..
انگشتش رو به لبش گرفت..ابروهاشو کشیده بود تو هم..نگاهش به من مشکوک بود..
–بهار میخوای چکار کنی؟!..نگو که..
ادامه نداد..
وای خدا چه تیز بود..ولی نباید بفهمه..مطمئنا بفهمه جلومو می گیره..
-هیچی.. فقط گفتم که باید یک جوری سر شاهد رو گرم کنیم..من می دونم باید چکار کنم..قول میدم همه چیز به خوبی پیش بره..
یه قدم به عقب برداشتم که سریع بازومو گرفت..
نگاهش نگران بود..اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود..
با لحن جدی وقاطعی گفت :اگر فکر کردی میذارم بری پیش اون نامرد تا یک جوری سرشو گرم کنی ..کاملا در اشتباهی بهار..هرگز این اجازه رو بهت نمیدم..
سعی کردم باهاش منطقی حرف بزنم تا قانع بشه..
-اریا می دونی امشب اگر فکر فرار به سرم نزده بود چی می شد؟!..
زل زدم بهش..خدا کنه خودش از توی چشمام منظورمو بخونه..بیانش برام سخت بود..
صورتش از عصبانیت سرخ شده بود..نفس هاش تند شد..
با خشم غرید :خیلی غلط کرده مرتیکه ی بی شعور..همون موقع که داشتی توی سالن برای اون عرب های پست وعوضی می رقصیدی خونم به جوش اومده بود..همه ش نقش بازی می کردم که کسی بهم شک نکنه..ولی باز هم از زور خشم به خودم می لرزیدم..الان دیگه طاقت ندارم که ببینم می خوای بری سر اون مرتیکه رو گرم کنی..یه کاریش می کنیم ولی من این اجازه رو بهت نمیدم..
لحنش قاطعانه بود ولی کار دیگه ای از دستمون بر نمی اومد..
-اریا اروم باش..قبول کن راه دیگه ای نداریم..این عمارت پر از نگهبانه..سالن پایین پر از خدمه و ندیمه ست..زبیده همه ش پایین داره می پلکه..درضمن همین الان میان دنبالم..اگر باهاشون نرم بهمون شک می کنند..من درستش می کنم..مطمئن باش چیزی نمیشه..تو هم توی این عمارت هستی..خواهش می کنم قبول کن..
پشتشو کرد بهم..عصبانی بود..دستاشو مشت کرده بود..
با صدا بلندی که پر از خشم بود گفت :هرگز..حرفش رو هم نزن..
تقه ای به در خورد..هل شدم..
رو به اریا گفتم :خواهش می کنم قبول کن..همین یک راه رو داریم..اگر شاهد بو ببره من تورو می شناسم یا سرش کلاه گذاشتیم زنده مون نمیذاره..
برگشت ونگاهم کرد..
جدی گفت :می دونم اینجا ایران نیست..قانون خاصه خودش رو داره..من و تو هم شهروند این کشور نیستیم..ولی با این حال این کاری که تو می خوای بکنی ریسکه..دختر چرا نمی فهمی؟!..
نیم نگاهی به در انداختم..
تندتند گفتم :می دونم می دونم..ولی فقط همین کارو می تونیم بکنیم..قول میدم اتفاقی برام نیافته..باشه؟..
در اتاق باز شد..اریا سریع برگشت..الیا بود..
نیم نگاهی به اریا انداخت و گفت :بهار شاهد میگه بیا بیرون..
همون موقع اریا خواست برگرده یه چیزی بگه که دست الیا رو گرفتم وکشیدمش تو اتاق..
بنده خدا داشت سکته می کرد..
بدون فوت وقت یه خلاصه از خودم و اریا براش گفتم..البته اروم زیر گوشش گفتم..اریا نشنید..
نگاه اریا رو روی خودم حس می کردم..
الیا مات و مبهوت نگاهش بین من واریا می چرخید..
الیا :حالا میخوای چکار کنی؟!..
اروم زیر گوشش گفتم :الان دست منو بکش بگو شاهد گفته باید بریم..بگو گفته اگر بهار نیاد میاد تو اتاق..یه ذره پیاز داغشو زیاد کن..اریا نمیذاره بیام..من سر شاهد رو گرم می کنم..تو هم بعد از اینکه همه بیهوش شدند ما رو ازاینجا فراری بده..می تونی؟!..
نگاهش رنگ تردید داشت..ولی گفت :باشه..یه کاریش می کنم..
گونه ش رو بوسیدم :ممنونم الیا جان..خیلی گلی..
لبخند ماتی زد و دوباره به اریا نگاه کرد..نگاه اریا پر ازاخم وجدیت بود..
هیچ کدوم از حرف های ما رو نشنید..
الیا همون کاری که ازش خواسته بودم رو انجام داد..کشون کشون منو برد سمت در..
اریا به طرفمون خیز برداشت وبا صدای بلند گفت: کجا؟!..
ایستادم و نگاهش کردم..
با التماس گفتم :اریا..
–نمیشه..
الیا رو به اریا گفت :شاهد الان میاد تو اتاق..اگر ببینه شما و بهار اینجا هستید مطمئن باشید برای بهار خوب نمیشه..من شاهد رو می شناسم..از هیچ کاری ابا نداره..اگر جون بهار براتون ارزش داره جلوشو نگیرید..شما خودتون رو بزنید به بیهوشی..شاهد توی شرابی که برای شما اوردم داروی بیهوشی ریخته بود تا بیهوش بشید و به بهار کاری نداشته باشید..اگر خودتونو بزنید به بیهوشی می تونید اینجا بمونید ..وگرنه شاهد ردتون می کنه..
اریا هیچی نمی گفت..
با نگرانی رو به الیا گفتم :اریا دیگه گریم نداره..شاهد شک نمی کنه؟!..
الیا چیزی نگفت..
اریا با لحن اروم و گرفته گفت :ماسک رو نمی تونم بچسبونم ولی ریش و لنز و عینک رو میذارم..
با تعجب نگاهش کردم..یعنی قبول کرد؟!..ولی هنوز نگاهش جدی بود..هیچی نمی گفت..
همون کاری که گفت رو انجام داد..ریش رو به صورتش چسبوند..رفت جلوی اینه لنز رو گذاشت..
عینکش رو زد..به کل قیافه ش تغییر کرد..
به شوخی گفتم :خوش تیپ شدیا..
ولی با اخم جوابمو داد..یاد زمانی افتادم که ازم بازجویی می کرد..همینجوری سرد وخشن بود..
صدای شاهد رو شنیدم که الیا رو صدا می زد..
الیا دستمو کشید..برگشتم وبه اریا نگاه کردم..بغض کرده بودم..نگاه نمناکمو دوختم بهش..
نگاهش گرفته بود..با اخم کمرنگی سرشو چرخوند..
از اتاق رفتیم بیرون..حالشو درک می کردم..ولی راه دیگه ای نداشتیم..
این نقشه نصفش طی شده بود..
شاهد تو درگاه اتاقم ایستاده بود..
در رو باز گذاشت تا من برم تو..رو به الیا گفت :اون یارو بیهوشه؟.
الیا نیم نگاهی به من انداخت وگفت :اره..
شاهد لبخند زد وگفت :خوبه..بذارید به حال خودش باشه..می تونی بری..
الیا نگاه کوتاهی به من انداخت..نگاهش نگران بود..سرشو انداخت پایین و برگشت..اروم از پله ها رفت پایین..
هنوز نرفته بودم تو اتاق..شاهد با سر به داخل اشاره کرد..یعنی برم تو..
استرس داشتم..کف دستامو به هم فشردم..روی پیشونیم عرق نشسته بود..قلبم می لرزید..
گوشه ی اتاق دستگاه پخش قرار داشت..اینو کی اوردن اینجا؟!..حتما وقتی تو اتاق پیش اریا بودم اورده بودنش..این ادم توی این عمارت چند تا دستگاه پخش داره؟!..
سکوت کرده بود ..هیچی نمی گفت..مستاصل وسط اتاق ایستاده بودم ونمی دونستم باید چکار کنم..
روی میز کنار دیوار پر بود از شیشه های مشروب و قالب های یخ..الیا از قبل داخل شیشه دارو ریخته بود..پس نباید نگران چیزی باشم..
به طرفم اومد..روبه روم ایستاد..چشمای خاکستریش رو دوخته بود تو چشمای من..سعی کردم تا می تونم بی تفاوت باشم..
لبخند کمرنگی روی لباش بود..دستشو اورد بالا..با پشت انگشتش اروم کشید رو گونه م..هیچ حرکتی نکردم..فقط نگاهش کردم..
یک تای ابروشو داد بالا و گفت :یخ کردی؟!..
اره..سردم بود..لرز داشتم..راست میگرفت..سردیه پوستم ..لرزش تنم .. هیجان درونیم ..همه وهمه به خاطر خودش بود..به خاطر نقشه ای که می خواستم اجرا کنم..خدایا کمکم کن همه چیز به خوبی پیش بره..
به بازوهام دست کشید..هنوز همون لبخند رو لباش بود..نگاهمو به گردنش دوختم..
انگشت اشاره ش رو اورد بالا و گذاشت زیر چونه م..اروم سرمو بالا گرفت..مجبور شدم نگاهش کنم..زل زده بود توی چشمام..
با لحن خاصی زمزمه کرد :دختر آریایی!!..دختر ایرانی!!..
لباشو به گوشم نزدیک کرد و ادامه داد : امشب علاوه بر رقص عربی باید برام ایرانی هم برقصی..این رو دیگه بهت اموزش ندادن..
دستشو دور کمرم حلقه کرد..قلبم ریخت..به کمرم دست کشید..
–باید با لرزش بدنت..موجی که به موها و دستات میدی..
دستشو اورد بالا تر..روی شونه م و قفسه ی سینه م کشید..
–ناز و عشوه ت..لبخند و نگاهت..دلبری هات..باید بتونی محوم کنی..منو ماته خودت کنی..می خوام امشب کاری کنی فقط من باشم وتو..می خوام ظرافته زنانه ت..اینکه میگی یه دختر ایرانی هستی رو به رخم بکشی..می خوام ببینم یه دختر ایرانی چطور می تونه خیلی زیبا ایرانی برقصه!!..
توی چشمام خیره شد وگفت :تا به الان هر دختری جلوم رقصیده فقط وفقط رقصش عربی بوده..خودم خواستم..دوست نداشتم برام ایرانی برقصند..ولی امشب..
لبخندش پررنگ تر شد..
–امشب برای اولین بار از تو می خوام که برام ایرانی برقصی..هر چی بلدی..برام مهم نیست در حد حرفه ای باشه یا مبتدی..فقط برقص..ایرانی برقص..
منو ول کرد..خودشو کشید کنار..سرجام خشک شده بودم..منظورشو از این حرف ها نمی فهمیدم..نگاهش یه جور خاصی بود..نمی دونم چی..ولی..برام گنگ بود..
به طرف دستگاه پخش رفت..
–اهنگ اول رو برام عربی برقص..می خوام هرچی لرزش توی بدنت ..ناز توی دستات ..عشوه توی چشم هات و حرکاتت داری برام رو کنی..شروع کن دختر ایرانی..
صدای موزیک توی اتاق پخش شد..با شنیدن صدا به خودم اومدم..
شروع کردم به رقصیدن..نشست روی تخت..پس چرا شراب نمی خوره..؟!..
انا عنادیه وبحب اللی یموت فیه
من لجبازم و کسی را دوست دارم که برایم بمیرد
ویطمن قلبی وعنیه
و قلب و چشمانم را مطمئن کند
تقسی علیه مناجیش غیر بالحنیه
من جز با دلسوزی نیامدم به من دلسنگی می کنی
اهدی یاحبیبی شویه
عزیزم کمی آرام باش
دستامو از هم باز کرده بودم و همراه با لرزش کمرم و دستهامو هم تکون می دادم..محو کمرم و لرزش بدنم شده بود..
قلبم بی محابا خودش رو به دیواره ی سینه م می کوبید..نگاهش خیره بود..روی کل اندام من می چرخید..
به هر کجا از بدنم که لرزش می دادم نگاه اون هم به همون طرف کشیده می شد..
عنادیه وعلیک انا لوحتعذبنی
با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی
اب دهانمو قورت دادم تا بغضم پایین بره ..ولی هنوز سرسختانه راه گلوم رو بسته بود..
اریا الان توی اون اتاقه..در چه حاله؟!..
می دونستم عصبانیه..حالشو درک می کردم..
میه میه معاک کده لو مش حتسیبنی
صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی
لو لیله تسهر عشانی تطلب حنانی
اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم
تلاقینی مستنیه
مرا را منتظر می بینی
روی تخت نیمخیز شده بود..کمرمو چرخوندم و یه دور به همین شکل چرخیدم..
سعی می کردم حرکاتم موزون باشه..مسلط وهماهنگ..
باید کشش می دادم..این بازی همین امشب باید تموم بشه..حالا که اریا رو داشتم..حالا که برگشته بود پیشم..حالا که توی اوج تنهایی بهش نیاز داشتم پیشم بود..
پس باید بیشتر از قبل تلاش کنم..برای رسیدن به هدفم راه زیادی نمونده بود..
مش نسایه بنسی اللی بینسی هوایه
فراموش کار نیستم که کسی را که عشقم را فراموش کند فراموش کنم
تتعبنی حتتعب ویایه
اگر مرا خسته کنی با من خسته خواهی شد
تقسی علیه مناجیش غیر بالحنیه
من جز با دلسوزی نیامدم به من دلسنگی می کنی
اشاره کرد به طرفش برم..با حالت رقص در حالی که باسن وسینه م رو تکون می دادم به طرفش رفتم..
با دست به پاهاش اشاره کرد..یعنی بنشینم رو پاهاش !!..چشمام گرد شد..بی توجه به خواسته ش چرخیدم و برگشتم وسط سالن..
نگاهش کردم..اخماش حسابی تو هم بود..نباید خراب می کردم..اگر عصبانی بشه همه چیز به هم می ریزه..باید کاری کنم مطیع بشه..مات بشه..نباید تحریکش کنم..
اهدی یاحبیبی شویه
عزیزم کمی آرام باش
عنادیه وعلیک انا لوحتعذبنی
با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی
میه میه معاک کده لو مش حتسیبنی
صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی
به طرفش رفتم..اخماش اروم اروم باز شد..جلوی پاهاش زانو زدم..سرمو کج کردم..همه ی موهام ریخت توی صورتم..سرمو تکون دادم..موهام توی هوا چرخ می خورد..
چند لحظه صبر کردم وقتی دیدم سرم گیج نمیره با حالت رقص از جام بلند شدم..
روی لباش لبخند بود..
لو لیله تسهر عشانی تطلب حنانی
اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم
تلاقینی مستنیه
مرا را منتظر می بینی
عنادیه وعلیک انا لوحتعذبنی
با تو لجباز هستم اگر بخواهی عذابم دهی
میه میه معاک کده لو مش حتسیبنی
صد بار صد بار با تو هستم اگر نخواهی رهایم کنی
لو لیله تسهر عشانی تطلب حنانی
اگر شبی به خاطرم بیدار بمانی و بخواهی مهربان باشم
دستمو دراز کردم..به صورتش کشیدم..چشماشو بست..انگشتمو با حالت خاصی کشیدم روی صورتش..
اهنگ تند شد..خواستم خودمو بکشم کنارکه دستمو گرفت..
زل زد توی چشمام..
تلاقینی
مرا می بینی
عنادیه دیه دیه
با تو لجباز هستم
میه میه میه میه میه
صدبار صدبار صدبار صدبار
همون نگاه خاص که چیزی ازش سردر نمی اوردم..اروم دستمو ول کرد..چرخیدم و رفتم وسط..همونطورکه به کمرم تیک می دادم..اهنگ هم تموم شد..نفس نفس می زدم..حسابی گرمم شده بود..
از جاش بلند شد به طرفم اومد..هیچی نمی گفت..روی صورتم خم شد وخواست لبامو ببوسه که سرمو کشیدم عقب ولبخند زدم..باید براش فیلم بازی می کردم..با تعجب نگاهم کرد..
برای اینکه حواسش رو پرت کنم و شک نکنه گفتم :میشه با اهنگ ایرانی هم برقصم؟!..
کمی نگاهم کرد..می دونستم با این حرکات و لرزش ها وکشش ها توی رقص میخواد تحریک بشه..تا بهتر ولذت بخش تر به کارش برسه..
دستشو خونده بودم..ولی من اگر تحریکش می کنم فقط برای رسیدن به هدفمه نه بیشتر..
باید ادامه بدم..
لبخندش پررنگ تر شد..
–چرا که نه..شروع کن..
صدای اهنگ رو زیاد کرد..یه اهنگ ایرانی بود..ریتم خوبی داشت..
تنهام نزار، به بودن تو من خوشم
یه چشم به ساعت، یه چشم به راهه
تو تاریکیه شب امیدم به ماهه
برگشت وروی تخت نشست..با حالت رقص رفتم کنار میز و براش شراب ریختم..
انگار امشب قصد نداره مست کنه..به خودش باشه سمتش هم نمیره..
با همون حالت رفتم جلو و لیوان رو دادم دستش..برگشتم وسط اتاق..
حریم چشاتو، به دنیا نمیدم
به قلبت رجوع کن، واسه ی دلیلم
دو تا چشم خستم، اگه سو ندارن
دستامو باز کردم و شروع کردم به رقصیدن..حرکات موزون..سعی می کردم تا می تونم ناز و عشوه م رو زیاد کنم..هر کاری می کردم خوشش بیاد و اون شرابه کوفتی رو بخوره ولی لب نزد..
پس چرا نمی خوره؟..
لیوان رو گذاشت روی میزکنار تخت..همونطور که اروم می رقصیدم با تعجب نگاهش کردم..
دیگه حتی اشکی، ندارن ببارن
هنوزم به بودات، امیدم رو بستم
بون شکایت، غرورو شکستم
تنهام نزار، بلای عشقم
به بودن تو من خوشم، ای سرنوشتم
از جاش بلند شد..به طرفم اومد..دستامو گرفت..خودش هم شروع کرد با من رقصیدن..
اروم و موزون..حرکاتش حرفه ای بود..منو هم با خودش همراه کرده بود..
با اینکه کار خاصی نمی کردم وفقط روبه روش ایستاده بودم و اروم تکون می خوردم ولی اون دستمو گرفته بود و منو می چرخوند..
تو خاطرات، این لحظه گاهی
بیا باورم کن، هنوزم باهاتم
چرا بد میارم، چی بوده گناهم
هنوزم چشاتو، پناهم میدونم
ولیکن میدونم، که تنها میمونم
یک دور.. دورش چرخیدم و روبه روش ایستادم..روبه روی هم می رقصیدیم..نگاهش تو نگاه من خیره بود..
ولی رنگ نگاه من بی تفاوتی بود..سرپوشی بر نفرتم..
ولی رنگ نگاه اون یک چیز دیگه بود..انگار گرما داشت..
به چشمام نگاه کن، یه حس غریبی
نمیدونم چرا با، این دلم رقیبی
همه آرزوهام، شبیه سرابه
دیگه دلی نمونده، ببین که کبابه
برای دل من، دیگه نا نمونده
دستشو دور کمرم حلقه کرده بود ومنو با خودش می چرخوند..روی لبهاش لبخند بود..
برای امشب..برای من..چه خواب هایی دیده که انقدر خوشحاله؟!..
خودش گفته بود یک شب رویایی !!..پس داره رویاییش می کنه..
هه..اره..رویایی میشه..اونم چه رویایی..تا صبح غرقت می کنه اقای پارسا شاهد..
غم بی وفایی، دلمو شکونده
تنهام نزار، بلای عشقم
به بودن تو من خوشم، ای سرنوشتم
تو خاطرات، این لحظه گاهی
اهنگ که تموم شد خیلی غیرمنتظره منو روی دستاش خم کرد و لبامو بوسید..
شاید فقط چند ثانیه طول کشید ولی قلب من اومد توی دهانم..شوکه شده بودم..
خودشو کشید کنار..با همون لبخند نگاهم می کرد..
ولی من نگاهم رنگ نفرت به خودش گرفت..مرتیکه ی عوضی..
دستمو گرفت..منو کشید سمت تخت..
*******
صدای موزیک انقدر بلند بود که اریا هم ان را از داخل اتاق به خوبی می شنید..
از زور عصبانیت سرخ شده بود..کلافه بود..به خود می لرزید.
.با خشم دور خودش چرخید..نگاهش به میز شیشه ای افتاد..شیشه های مشروب به روی ان خودنمایی می کردند..
به طرف میز رفت..کمی نگاهشان کرد..با خشم بی سابقه ای همه ی انها را یکی یکی بر زمین کوبید..صدای شکسته شدن شیشه ها یکی پس از دیگری سکوت اتاق را می شکست..
سکوتی که تن ملایم اهنگ و صدای شکسته شدن گوش خراشه شیشه ها ان را بر هم می زد..
بلند داد زد..روی زمین زانو زد..سرش را در دست گرفت وفشرد..
نمی توانست به او فکر نکند..به خوبی می دانست بهار الان درچه حال است..حتی ذره ای برایش قابل درک نبود که بهار جلوی ان مرتیکه ی هوس باز برقصد.برایش ناز کند..عشوه بیاید..
چندبار خواست از اتاق خارج شود به همان اتاق برود و تا می تواند شاهد را به زیر مشت ولگد بگیرد ولی باز هم صدای الیا در سرش می پیچید که گفته بود..
(اگرشاهد ببینه شما و بهار اینجا هستید مطمئن باشید برای بهار خوب نمیشه..من شاهد رو می شناسم..از هیچ کاری ابا نداره..اگر جون بهار براتون ارزش داره جلوشو نگیرید..)..
خودش را می کشید کنار..ولی باز هم طاقتش تمام می شد..
صدای موزیک انقدر زیاد بود که هیچ کدام از ندیمه ها صدای شکسته شدن شیشه ها را نشنیده بودند..
دستش را روی زمین گذاشت.. خواست بلند شود که سوزش بی نهایت بدی را در دستش احساس کرد..
تکه ی بزرگی از شیشه به کف دستش فرو رفته بود..
خون به شدت از ان جاری شد..
درد نداشت..سوزشش را دیگر حس نمی کرد..ولی قلبش..سوزشی که قلبش داشت وجودش را اتش می زد..می سوزاند..در اخر او را خاکستر می کرد..
نگاهش را به در دوخت..برایش سخت بود..خیلی خیلی سخت..
با لحنی گرفته..زمزمه کرد :بهارم..
سرش را بلند کرد :خدایا ..نذار انقدر زجر بکشم..این مدت بستم نبود؟..کمکمون کن..دارم داغون میشم..
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید..
تکه ی شیشه را با یک حرکت از دستش در اورد..خونریزی داشت..یک ملحفه ی سفید روی مبل گوشه ی اتاق بود..
از جایش بلند شد..ان را برداشت وپاره کرد..محکم دور دستش پیچید..
ملحفه از خون اریا رنگین شد..نگاهش به ان بود ولی دیده ش تار شده بود..
قلبش با یاداوری بهارش می سوخت..
دیگر صدای اهنگ نمی امد..اریا منتظر خبری از جانب بهار بود..
وقتی خبری نشد از جایش بلند شد..باید کاری می کرد..دیگر طاقت نداشت..
وسط اتاق بود که صدای شلیک گلوله پی در پی در کل عمارت پیچید..
اریا بهت زده به در اتاق خیره شد..قلبش لرزید..
بی معطلی به طرف در دوید..
داد زد :بهــــــار..
روی تخت نشست..جلوش ایستاده بودم..دستمو کشید..افتادم تو بغلش..روی پاهاش نشسته بودم..
از زور هیجان قلبم تند تند می زد..دستام می لرزید..نه..همه ی وجودم می لرزید..
فقط توی چشمام خیره شده بود..پلک هم نمی زد..نگاه خاکستریش گرم بود..برعکس همیشه که از سرماش تنم یخ می زد..ولی از این گرما هم ذوب نشدم..هیچ حسی نداشتم..گیج شده بودم..رفتارش برام قابل لمس نبود..گنگ بود..خیلی..
سکوت کرده بود..نگاهمو از روش برداشتم..دستمو بردم جلو و لیوان شراب رو از روی میز برداشتم..باید یه کاری می کردم بخوره..وگرنه بدبخت می شدم..
لیوان رو گرفتم جلوی لب هاش..فقط نگاهم می کرد..یک جور خاص..لباشو باز کرد..لیوان رو کمی کج کردم..محتویات لیوان سرازیر شد ولی هنوز داخل دهان شاهد نشده بود که سرشو کشید عقب..
شراب ریخت روی پاهاش..بی توجه بود..
با لحن جدی گفت :نه..نمی خوام امشب مست کنم..تا الان کلی لذت بردم..باید کامل بشه ..حیفه بخوام تو عالمه مستی ازت لذت ببرم..می خوام کاملا هوشیار باشم..نه..امشب از مستی خبری نیست..فقط هوشیاری..
با یک حرکت منو خوابوند رو تخت..لیوان از دستم افتاد..با شنیدن حرف هاش دیگه روحی تو بدنم نمونده بود..ترس به طور وحشتناکی سرتاپام رو فرا گرفت..
خدایا چرا امشب؟!..چرا همین امشب نباید مست کنه؟!..همیشه تا خرخره می خورد..
واقعا به یقین رسیدم که من کلا کم شانس به دنیا اومدم..
روم خوابید..صدای تپش های قلبم سرسام اور بود..اون که نه..ولی خودم می شنیدم واز صدای بلندش وحشت کرده بودم..نه..ازاون نبود..از وجود شاهد بود..به خاطر اون اینطور وحشت کرده بودم..می ترسیدم…احساس می کردم دیگه راه فراری ندارم..
صورتشو اورد جلو..
زیر گوشم گفت :امشب رو برام رویایی کن بهار..می خوام باهات عشق بازی کنم..از سر خواستن..نه هوس..به تو حس هوس ونیاز ندارم..تو خاصی..برای من خاصی..پس امشب هم باید خاص باشه..برای من..برای تو..بالاترین لذت رو بهم بده ..از اینکه باهاتم..کنارتم..انقدر نزدیک..بهار..سیرابم کن..از وجودت..
سرشو بلند کرد .. در حالی که توی چشمام خیره شده بود گفت :نمیگم عاشقتم..نمیگم دوستت دارم..چون با هر دو بیگانه م..ولی حس خواستنم نسبت به تو اون چیزی نیست که نسبت به بقیه داشتم..فرق می کنه..عطش دارم..نمی دونم چرا..شاید دلیلش تو وجود تو باشه..می خوام کشفش کنم..همین امشب..
خواست لبامو ببوسه..نذاشتم..صورتمو برگردوندم..
هنوز تو بهت حرفایی که زده بود بودم..باورم نمی شد..
حرفاش از سر عشق بود؟!..داره میگه عاشقم نیست..هه..مرتیکه هوس رو با عشق اشتباه گرفته اونوقت اومده میگه می خواد باهام عشق بازی کنه..نه..اگر عاشق بود باهام اینکارو نمی کرد..اذیتم نمی کرد..زجرم نمی داد..بی شعوره عوضی..
دستامو گذاشتم روی سینه ش وهلش دادم..
دستامو گرفت وبا صدای بلند گفت :چکار می کنی؟!..
کنترلمو از دست دادم..داشت با حرفاش خامم می کرد تا به هدف شومش برسه..
محکم زدم زیر گوشش..
داد زدم :ولم کن کثافت..خر خودتی..بکش کنار..
مات و مبهوت نگاهم می کرد..سیلی که بهش زده بودم خشکش کرده بود..
نگاهم پر از نفرت بود..تا دیدم حواسش پرت شده هلش دادم ولی تکون نخورد..
شونه م رو گرفت ومحکم نگهم داشت..
با خشم غرید :خفه شو ..تو صورته من می زنی؟!..هیچ دختری ..اصلا هیچ بنی بشری همچین غلطی رو توی عمرش نکرده بود که تو صورت پارسا شاهد بزنه..انگار زیادی بهت رو دادم..می خواستم به تو هم لذت بدم..ولی تو خشونت رو بیشتر دوست داری..خیلی خب..باهات همون کاری رو می کنم که خودت می خوای..می خواستی خودت رو خلاص کنی اره؟!..مستم کنی وبعد فرار کنی؟!..دیدی که خدا هم کمکت نکرد..باید قبول کنی که تو چنگال من اسیری..
تقلا می کردم..جیغ می زدم..دستامو محکم گرفته بود..صورتش روبه روی صورتم بود..سرمو تکون می دادم..جیغ می کشیدم..از ته دل اریا رو صدا می زدم..
یک دفعه صدای شلیک گلوله توی اتاق پیچید..چشمای شاهد داشت از حدقه می زد بیرون..
بی معطلی برگشتم سمت در..3 تا مرد در حالی که لباس عربی به تن داشتند توی درگاه اتاق ایستاده بودند..
سر اسلحه هاشون رو به طرف شاهد گرفته بودند..شلیک دوم..جیغ کشیدم..با اون شلیک بدن شاهد محکم لرزید..
از بیرون صدای تیر اومد بعد هم صدای فریاد اریا رو شنیدم :شما کی هستید؟!..
اون 3 تا به عربی یه چیزایی گفتند وشلیک کردند..از اتاق رفتند بیرون..
با چشمان گرد شده از زور وحشت..زل زده بودم به شاهد..
اروم هلش دادم اون طرف..وقتی بلند شدم .به روی شکم افتاده بود..پشتش غرق خون بود..با صدای بلند جیغ کشیدم..با ترس رفتم عقب..مرتب اریا رو صدا می زدم..پاهام می لرزید..داشتم میمردم..
شاهد اروم برگشت..صورتش از زور درد جمع شده بود..
اریا اومد توی اتاق..با دیدن من که از زور ترس می لرزیدم به طرفم اومد..رفتم تو بغلش..نگاه هر دوی ما به شاهد بود و چشمان گرد شده ی شاهد به ما دوتا بود..
با صدای بم و گرفته ای بریده بریده گفت :تو..توکی.. هستی؟!..
اریا منو محکم به خودش فشرد..جواب شاهد رو نداد..
فقط رو به من گفت :بهار باید بریم..زود باش..
نگاهمو به شاهد دوختم..صورتش عرق کرده بود..تک تک کارها و حرفاش..زجر دادناش..توهیناش..همه چون فیلمی از جلوی چشمام می گذشت..
صداش هنوز توی گوشم بود ..
ناخداگاه همه رو بلند بلند به زبون اوردم وبه طرف شاهد رفتم..
-یادته؟!..یادته چیا می گفتی؟!..وقتی گفتم ایرانی هستم و افتخار می کنم گفتی شعاره..بذار یادت بندازم..خوب گوش کن..(پس به اون خدات بگو بیاد و تورو از دست من نجات بده..تو الان اسیره منی..پس منم یه مشکلم تو زندگیت..می خوام ببینم خدا چطوری می خواد نجاتت بده؟!..بذار ببینم حرفات شعاره یا حقیقت؟!..خیلی دوست دارم با چشمای خودم ببینم ..)..
به اریا اشاره کردم..مات و مبهوت منو نگاه می کرد..
رو به شاهد گفتم :خوب نگاه کن..دارم از دستت نجات پیدا می کنم..من از خدا نخواستم برام معجزه کنه..گفتم بهت ایمان دارم..گفتم خدایا کمکم کن..نگاهم کن..منم بنده ت هستم..خدا منو تو بدترین مشکلات قرار داد..ولی تنهام نذاشت..اگر اریا هم نمی اومد یه جوری فرار می کردم..اون ادما..اون 3 نفر..نمی دونم باهات چه دشمنی داشتن که خواستن بکشنت..ولی این برای من یه معجزه نیست..یک هشداره برای تو..که به خودت بیای.. بدونی خدایی هم اون بالا هست..خدایی که بنده هاشو مورد ازمایش قرار میده..اونا رو تو تنگنا میذاره تا بفهمه بنده هاش چقدر ایمانشون قویه ولی درست زمانی که توقع کمک از جانبش رو نداری دستت و می گیره..
بازوی اریا رو گرفتم..اشک صورتمو خیس کرده بود ..
رو به شاهد که چشماش خمار شده بود گفتم :امیدوارم اگر زنده موندی..حتی برای 1 روز..مثل ادم زندگی کنی..بفهمی که همه چیز توی زندگی لذت نیست..ارضای جسم نیست..امیدوارم انقدر فرصت داشته باشی که 1 روز درست و با شرافت زندگی کنی نه مثل یک حیوونه وحشی..خداحافظ اقای پارسا شاهد..
چشماش بسته شد..اریا دستمو کشید..جلوی در برگشتم ونیم نگاهی به شاهد انداختم..چشماش بسته بود..
-اریا میشه بری ببینی مرده ست یا زنده؟!..
اریا چند لحظه نگاهم کرد..سرشو تکون داد وبه طرف شاهد رفت..نبضشو گرفت..
-زنده ست..کند می زنه..اگر به موقع برسوننش بیمارستان شاید زنده بمونه..
الیا توی سالن ایستاده بود..حالتش اشفته بود..با دیدن ما به طرفمون اومد..
اریا سریع گفت :زنگ بزنید اورژانس..شاهد تیر خورده..راه برای فراره ما بازه؟!..
–باشه..اره می تونید برید..به کمک دو تا از ندیمه ها بقیه رو بیهوش کردم..دوربین های عمارت هم خاموشه..
-میشه به ندیمه ها اعتماد کرد؟!..
–اره..زیر دسته خودم هستند..با پول دهنشون رو بستم..
رفتم جلو و بغلش کردم..
-الیا برای تو دردسر نمیشه؟!..
–نه عزیزم من می دونم باید چکار کنم..براش نقش بازی می کنم..کارمو بلدم..
ازتو بغلش اومدم بیرون..
-ممنونم الیا..خیلی کمکمون کردی..واقعا نمی دونم چطور ازت تشکر کنم..
–این حرفا چیه بهار..من به خودم کمک کردم نه شما..برید..وقتو هدر ندید..
اریا بازومو گرفت..با الیا خداحافظی کردیم..از پله ها پایین اومدیم..
بالاخره از عمارت خارج شدیم..نگهبان ها روی صندلی خوابشون برده بود..
اریا :بریم ..ماشین پشت عمارت منتظرمونه..
فصل هشتم
توی ماشین کنار اریا نشسته بودم..
هر دو در سکوت به خیابون خیره شده بودیم..ذهنم درگیر بود..به اتفاقات اخیر..امشب..شاهد..حرفاش وکارهاش..زخمی شدنش..
یعنی میمیره؟!..شاید هم زنده بمونه..
ولی باید تاوان پس می داد..چنین سرنوشتی حقش بود..تعداد دخترانی که به دست شاهد بدبخت شده بودند کم نبود ..
دخترای بی گناهی که به نا حق یا گول می خوردند ویا دزدیده می شدند..به زیر دست شاهد و امثال اون می افتادند..
خوب که باهاشون عشق و حال کرد و ازشون سواستفاده کرد بعد می فرستادشون تو کلوپ ها و دیسکو ها تا برای این مردان عرب که نه ناموس می دونستند چیه نه غیرت..برقصند..
شاهد فقط ذاتا ایرانی بود ولی تربیت شده ی این کشور بود..پس نمی تونست راه خودشو پیدا کنه چون از اول راه غلط رو در پیش گرفته بود..
این هم عاقبته کارهاش..بلاهایی که به سر دخترای بی گناه میاورد..
حیف..چنین شخصیت محکم و با اراده ای اگر می تونست خوب وبا شرافت زندگی کنه مطمئنا الان این بلا به سرش نمی اومد..معلوم نیست اون 3 تا مرد عرب باهاش چه دشمنی داشتند..
توی ایران هم ادم بد هست..یه ایرانی هم تافته ی جدا بافته نیست..ولی جسارتی که شیخ های عرب در راه تصاحب دختران بی گناه چه ایرانی وچه کشور های بیگانه داشتند واقعا بیش از حد تصور بود..
توی این مدت خیلی چیزها درموردشون شنیده بودم..قانون این کشور بهشون بهاء میده..کسی حق نداره به شیخ های عرب توهین کنه یا این کار زشتشون رو مورد تمسخر قرار بده..چون تهش این تو هستی که بدبخت میشی..
حتما بین این ادم ها..توی این کشور.. مردمان خوب و درستکار هم هست..
ولی حیف که ادمهایی چون شیخ و شاهد که تعدادشون بی شمار بود ..باعث می شدند این مردمانه خوب به راحتی دیده نشن..
از فکر اومدم بیرون..به اریا نگاه کردم..نگاهش به خیابون بود..
سنگینی نگاه منو حس کرد..سرشو برگردوند..وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخند ملایمی تحویلم داد..من هم لبخند زدم..
نگاهم به دستش افتاد..لبخند از روی لبام محو شد..
-اریا دستت چی شده؟!..
نگاهی به دستش انداخت و گفت :چیز مهمی نیست..
بهت زده گفتم :زخمی شدی؟!..کی؟!..
مهربون نگاهم کرد وگفت :گفتم که چیزمهمی نیست..یه بریدگی سطحیه..
ولی من نگرانش بودم..زمانی که از عمارت خارج شدیم انقدر تشویش واسترس داشتم که متوجه نشده بودم دستشو بسته..
بعد از چند لحظه با لحن ارومی گفتم :اریا..داریم کجا میریم؟..
سکوت کوتاهی کرد وگفت :داریم میریم به یه مسافرخونه تا فردا بریم سفارت ایران توی دبی..از قبل هماهنگ شده..به محض اینکه برسیم اونجا کارهامونو انجام میدیم و برمی گردیم ایران..
همین که گفت (بر می گردیم ایران)..ناخداگاه روی لب هام لبخند نشست ..
خدایا یعنی همه ی مشکلات تموم شد؟!..دیگه ازاد شدم؟!..دارم بر می گردم به کشور خودم؟!..پیش مادرم..دلم براش تنگ شده بود..
ماشین توقف کرد..همراه اریا پیاده شدیم..
شالم رو روی سرم مرتب کردم..نگاهی به مسافرخونه انداختم..ساختمون نمای کاملا معمولی داشت..
-اریا..من که شناسنامه ندارم..درضمن من و تو هم نسبتی با هم نداریم..بهمون گیر نمیدن؟!..
–اینجا ایران نیست..درسته ازت مدرک شناسایی می خوان ولی پول هم می تونه جای مدرک رو بگیره..خودم درستش می کنم..
وارد شدیم..اریا رو به مسئول مسافرخونه به فارسی گفت :1 اتاق دو تخته می خواستیم..
تعجب کرده بودم..چرا باهاش فارسی حرف زد؟!..وقتی مرد هم به فارسی جوابشو داد بیشتر تعجب کردم..
مرد نیم نگاهی به من انداخت وگفت :زن و شوهر هستید؟..
من و اریا نگاهی به هم انداختیم..
رو به مرد گفت :نه..نامزدیم..
–بسیار خب..مدارکتون رو بدید..
اریا نگاهم کرد واروم گفت : تو برو رو صندلی بشین…من هم تا چند دقیقه دیگه میام..
اروم سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..
روی صندلی نشستم..اریا رو به اون مرد کرد ..نمی دونم چی بهش گفت..ولی مرد اخماش تو هم بود..بعد از چند لحظه اریا دستش رو برد توی جیبش و یک دسته اسکناس گذاشت جلوی مسئول مسافرخونه..
به راحتی دیدم که با دیدن پول ها چشمان مرد برق زد..سرشو تکون داد..
بعد هم دفتر رو داد به اریا اون هم امضا کرد..یک کلید به طرفش گرفت و با لبخند سرشو تکون داد..
مثل اینکه اون دسته اسکناس تونست دهنشو ببنده..
اریا برگشت وبه من اشاره کرد که بلند شم..به طرفش رفتم..
–بریم..
همونطورکه از پله ها بالا می رفتیم گفتم :چجوری قبول کرد؟!..
–گفتم که..اینجا پول رو نشونشون بدی همه چیز تمومه..البته می تونستیم بریم هتل ولی دردسرش زیاده..این مسافرخونه ها بهتر کارمون رو راه میندازن..
-چه جالب..مسئولش فارسی بلد بود..
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد ..
کلید رو توی قفل چرخوند وگفت :خب اره..چون ایرانی بود..
با تعجب گفتم :واقعا؟!..این مسافرخونه ماله خودشه؟!..
–اره..برو تو..
در اتاق رو باز کرد..رفتم تو.. خودش هم وارد شد..اتاق تاریک بود..روی دیوار دنبال کلید برق گشت..
با زدن کلید اتاق روشن شد..
یک اتاق نسبتا کوچیک که دوتا تخت درست روبه روی هم ولی جدا از هم هر کدوم در گوشه ای از اتاق قرار داشت..
یه در کوچیک سمت راست بود که حدس می زدم حموم و دستشویی باشه..
اریا رفت جلو.. با خستگی روی تخت نشست..
–امشب رو تا صبح تحمل کنیم ..همه چیز تموم میشه..
روی تخت اون طرف اتاق نشستم وگفتم :خدا کنه..
نیم نگاهی به من انداخت و لبخند کمرنگی زد..
لبخندش امیدوار کننده بود..ولی من هنوز می ترسیدم..
-تو اسلحه داشتی؟!..
با خستگی یک دستشو گذاشت رو تخت و با اون یکی دستش که سالم بود گردنش رو ماساژ داد..
–اره..یعنی مستقیم با خودم نیاوردم تو..جلوی در مهمونارو می گشتن..
با تعجب گفتم :پس چجوری اوردی تو؟!..
اروم خندید وگفت :کادوش کردم..
چشمام گرد شد..
-چی؟!..
سرشو تکون داد وگفت :اسلحه رو کادو کردم دادم به یکی از خدمه ها..بعد که وارد شدم رفتم سروقتش و اسلحه رو از تو جعبه ی کادو در اوردم..اون موقع همه توی سالن جمع بودن..ظاهرا منتظر تو بودند..
جمله ی اخرش روبا حرص بیان کرد..
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم..
با شنیدن صداش اروم سرمو بلند کردم..
–بگیر بخواب..خسته ای؟..
-نه زیاد..تو نمی خوای برام بگی چطورشد اومدی دبی؟!..
روی تخت دراز کشید..دستشو گذاشت زیر سرش ونگاهم کرد..
–الان نه..زمان می بره..هر وقت رسیدیم ایران همه چیز رو برات میگم..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..نگاهم به دستش افتاد..
از جام بلند شدم..کنارش روی تخت نشستم..با تعجب نگاهم کرد..
-نمی خوای بگی دستت چی شده؟!..
دستشو اورد بالا .. نگاهی بهش انداخت..
–چیزی نیست..وقتی توی اتاق بودم شیشه کف دستمو برید..
با وحشت گفتم :شیشه؟!..شیشه کجا بود؟!..حتما زخمش خیلی عمیقه درسته؟!..
توی جاش نشست..زل زد توی چشمام..لحنش اروم بود..
–نه.. عمیق نیست..
نگاهم نگران بود..دستمو بردم جلو..خواستم دستشو بگیرم که نذاشت..
با تعجب نگاهش کردم..لبخند زد..
–نکن..
بهت زده گفتم : چی؟!..کاری نمی کنم..
هنوز هم لبخند می زد..نگاهش یه جور خاصی بود..
–بهار..برو بخواب..
-بذار زخم دستتو ببینم..شاید نیاز به پانسمان داشته باشه..
–نه..اینجا که وسایل پانسمان نداریم..اگر روشو باز کنم امکان داره خونریزی کنه..همینجوری بمونه بهتره..
دیگه چیزی نگفتم..اینم حرفی بود..می خواستم بدونم شیشه چطوری دستشو بریده؟!..ولی اینو هم می دونستم که تا خودش نخواد چیزی رو نمیگه..
به فاصله ی بینمون نگاه کردم..خیلی کم بود..صورتمون رو به روی هم قرار داشت..
نگاهمو بالا کشیدم..توی چشماش خیره شدم..صورتش کمی سرخ شده بود..
اروم روی تخت دراز کشید..دستشو گذاشت رو چشماش..
با صدای بم وگرفته ای گفت :برو بخواب..خسته م..تو هم حتما خسته ای..
می خواستم بگم :نه خسته نیستم..دوست دارم تا صبح بنشینم ونگاهت کنم..
ولی ترجیح دادم سکوت کنم..
چشماش بسته بود..خوابید؟!..
از جام بلند شدم..تخت خوابمون درست رو به روی هم بود..
تخت اریا سمت راست و تخت من سمت چپ اتاق بود..
-لامپ رو خاموش کنم؟!..
مکث کوتاهی کرد وگفت :اره..دیوار کوب رو روشن کن..
لامپ رو خاموش کردم و کلید دیوار کوب رو زدم..فضای اتاق رو نور کمی پر کرد..
روی تختم نشستم..طبق عادت همیشه م که نمی تونستم با شال و روسری بخوابم شالم رو برداشتم و گذاشتم بالای سرم..
دراز کشیدم..نگاهم به سقف بود..
نگاهش کردم..چشماش بسته بود..نگاهمو از روی صورتش به روی گردنش کشیدم..
پایین تر..نگاهم روی قفسه ی سینه ش خیره موند..
اروم بالا و پایین می شد..ای کاش می تونستم سرمو بذار روی سینه ش وبا صدای تپش های قلبش به خواب برم..
چشمام پر از حسرت بود..ای کاش بهش محرم بودم..
نگاهمو از روش برداشتم..
چشمامو بستم..سعی کردم بخوابم..
*******
اریا با حالتی کلافه چشمانش را باز کرد..نگاهش به سقف بود..تنش داغ شده بود..
نگاهش را چرخواند..به بهار خیره شد..چشمانش بسته بود..موهای بلند و زیبایش دورش را گرفته بود..
صورت سفیدش زیر نور کم اتاق جلوه ای خاص داشت..
قلب اریا دیوانه وار خودش را به دیواره ی سینه ش می کوبید..
دستانش را مشت کرد..بهار چشمانش را باز کرد..اریا سرش را برگرداند..
*******
چشمامو باز کردم..خوابم نمی برد..
نگاهش کردم..سرشو برگردونده بود..چرا انقدر بی قرارم؟!..دارم دیوونه میشم..
حالا که حضورش رو ازاین فاصله ی نزدیک حس می کردم طاقت نداشتم..
گرمی اغوشش رو حس کرده بودم..این منو بیتاب می کرد..دوست داشتم بازم تو اغوشش باشم..بین بازوهای مردونه ش..
اغوشش گرم بود..امن بود..برای من همه چیز بود..
خودش..عشقم بود..
اریا..
*******
چشمانش باز بود..نگاهش به روی دیوار ثابت مانده بود..حضور بهار در کنارش..تو یک اتاق ..او را سرگردان کرده بود..
از طرفی نمی توانست بهار را در اتاق تنها بگذارد..در چنین شرایطی کار درستی نبود..ولی الان هم که پیشش بود اینگونه عذاب می کشید..
هنوز هم ان شب اخری که به دیدن بهار رفته بود را فراموش نمی کرد..
مگر می توانست فراموش کند؟..هرگز..
لحظه به لحظه..ثانیه به ثانیه ..همه را به یاد داشت..
اینها باعث می شد کلافه تر شود..
*******
طاقت نیاوردم..تو جام نشستم ..همزمان با من اریا هم نشست..با تعجب به هم نگاه کردیم..
اریا تک سرفه ای کرد وگفت :چرا نخوابیدی؟!..
نگاهش کردم :تو چرا نخوابیدی؟!..
سکوت کوتاهی کرد وگفت :خوابم نمی بره..
-منم همین طور..
تو چشمای هم زل زدیم..اون اونطرفه اتاق من اینطرفه اتاق..
نگاه من بی قرار بود..نگاه اون..نمی دونم..گنگ ولی خاص بود..
اریا :بهار
-اریا..
همزمان اسم همو صدا زدیم..لبخند زدم..اون هم لبخند زد..
–بگو..
-نه تو بگو..
–بگو می شنوم..
سرمو انداختم پایین..هیچی نمی خواستم بگم..فقط ناخداگاه اسمشو صدا زده بودم..
شاید هم واقعا می خواستم یه چیزی بگم ولی روی زبونم نمی چرخید..
–بگو دیگه..
سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..
-خب..می دونی..
–نه..بگو تا بدونم..
ای خدا حالا چکار کنم؟!..
زیر چشمی نگاهش کردم..لبخند به لب داشت..
نه من نمی تونم چیزی بگم..وای چی بگم؟..سریع روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم..
-هیچی ..چیزی نمی خواستم بگم..فقط خوابم میاد..
صداشو نشنیدم..فکر کردم بی خیال شده و گرفته خوابیده..چند لحظه بعد اروم لای چشمامو باز کردم تا ببینم اوضاع چطوره که دیدم کنارتختم ایستاده..
چشمام گرد شد..رو تخت نشست..لبخند کمرنگی روی لباش بود..
نیمخیز شدم که تو جام بنشینم ولی با دستش اشاره کرد اینکارو نکنم..
همونطور دراز کشیده بودم اون هم کنارم نشسته بود..
با لحن گیرایی گفت :بی تابی؟!..
با تعجب نگاهش کردم..
–بی قراری؟!..
-..!!
همونطور که تو چشمام خیره بود ارومتر زمزمه کرد :خواب به چشمات نمیاد؟!..
-..!!
–کلافه و سرگردونی؟!..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x