رمان آبی به رنگ احساس من پارت 3

4.4
(25)

جواب نمی دادم..فقط نگاهش می کردم..با نگاهم می گفتم اره..دارم دیوونه میشم..
–من هم همینطور..بی قرارتم..بی تابتم..خوابو از چشمام گرفتی..کلافه م کردی..داری دیوونه م می کنی بهار..چرا؟!..
لال شده بودم..هیچی نمی گفتم..پس اون هم مثل من بود؟!..
سرشو برگردوند..نگاهش کلافه بود..انگشتاشو فرو کرد تو موهاش..
سرشو بین دستاش گرفته بود..اروم تو جام نشستم..دوست داشتم برم تو اغوشش..گم بشم..محو بشم..فقط اون..من..
دستمو گذاشتم رو شونه ش..از جاش پرید..ایستاد..
با تعجب نگاهش کردم..صورتش سرخ شده بود..کلافه بود..
–نمی تونم..اخه چرا اینجوری شدم؟!..نمی تونم تنهات بذارم..نمی تونم بذارم تو یه اتاق تنها باشی..وگرنه..
مکث کرد..
–امشب توی اتاق..خونه ی شاهد بغلت کردم چون دیگه طاقت نداشتم..برای دیدنت لحظه شماری می کردم..همه ی دل و دینم رو به باد دادم..همه چیزم..من به محرم ونامحرم بودن اهمیت میدم..ولی امشب کنترلمو از دست دادم..تو بد شرایطی بودم بهار..ولی الان..
نگاهم کرد..با صدای گرفته ای گفت :الان که باهات تنهام تازه می فهمم دیگه بهت محرم نیستم..دیگه نمی تونم..نمی تونم..
ادامه نداد..سرگردان بود..اینو خوب حس می کردم..منم مثل خودش بودم..اعتقاد داشتم..برای خودم باور داشتم..
درسته توی این مدت ناخواسته کارهایی انجام دادم که از من..بهار سالاری.. بعید بود..ولی همه ش از روی اجبار بود..رقصیدنم..کارهام..خدایا منو ببخش..
بغض کرده بودم..
ازجام بلند شدم..رو به روش ایستادم..زل زده بودیم تو چشمای هم..
فاصله مون کم بود..دوست داشتم بگم بیا صیغه بخونیم..بیا از این سرگردونی نجات پیدا کنیم..بهت نیاز دارم..به اغوش امنت..به صدای تپش قلبت..بهم ارامش میده..
ولی ..نتونستم..نتونستم بگم..حرفامو ریختم تو چشمام..شاید بتونه بخونه..
–بهار..
-بله!..
مردد بود..تردید داشت..
من من کنان گفت :می خوای..که..امشب..
نفسش رو فوت کرد..براش سخت بود..برای من هم سخت بود..خدایا چقدر سخته که هم عشقت رو بخوای هم باورت رو..
ولی راه داشت..برای با اون بودن راهش صیغه ی محرمیت بود..
حتی شده 1 ساعت..ولی بتونم سرمو روی سینه ش بذارم..
درسته..من که امشب اصلا برام مهم نبود..با دیدن اریا هنوز هم فکر می کردم بهش محرم هستم..
درست مثل شب اخری که دیدمش واز هم خداحافظی کردیم..
تو حیاط خونمون..
ناخداگاه گردنبندمو لمس کردم..نگاهشو به گردنم دوخت..روی گردنبند خیره بود..
به چشمام نگاه کرد..
زمزمه کردم :امشب چی؟!..
زیر لب گفت :امشب..من و تو..با هم..
چشمام گرد شد..نکنه منظور دیگه ای داره؟!..
سرخ شدم..نمیدونم از نگاهم چی خوند که بین اون همه هیجان و استرس لبخند زد..
–به چی فکر کردی دختر خوب؟!..
نگاهمو ازش دزدیدم..من که چیزی نگفتم!..از کجا فهمید؟!..
اروم خندید و گفت :نگاهم کن..
سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..
لبخند نمی زد..جدی بود ولی نگاهش و کلامش گرما داشت..
— بهار..به من محرم میشی؟!..
با اینکه منتظر همین جمله ش بودم ولی باز هم از زور هیجان قلبم با سرعت نور توی سینه شروع به تپیدن کرد..
نمی دونستم لبخند بزنم..اخم کنم..بخندم..گریه کنم..
ولی می دونستم که منم بی تابشم..دیوونه شده بودم..
با لبخند سرمو انداختم پایین..
صداش گیرا بود..
— سکوت علامته رضاست؟!..
فقط تونستم سرمو به نشونه ی مثبت تکون بدم..
اروم خندید..روی تخت خودش نشست..
–بیا بشین..
با قدم های کوتاه به طرفش رفتم..نشستم..هیجان داشتم..دستام می لرزید..
–اماده ای؟..
زیر لب گفتم :اره..
–پس نگاهم کن..
نگاهمو دوختم تو چشماش..
شروع کرد..صیغه رو خوندیم..برای 1 ماه..دیگه..راحت شدیم..
درست مثل اون سری توی جنگل هر دو بعد از خوندن صیغه نفس عمیق کشیدیم..
فقط می خواستم توی اغوشش باشم..تلافی این مدت که از هم دور بودیم..نداشتمش..
تنهایی عذابم داده بود..بی کسی وجودمو پر کرده بود..
ولی الان..داشتمش..می خواستمش..با تمام وجود..
کف دستامو به هم فشردم..سرم پایین بود..نگاهم به دستام بود..
گرمی دستش رو به روی دست سردم حس کردم..اروم منو کشید تو بغلش..صدای تپش های قلبمون بلند بود..من می شنیدم..بی قراریش..بی تابیش..همه رو از صدای کوبش قلبش حس می کردم..
دستشو دور کمرم حلقه کرد..تنش داغ بود..منو محکم به خودش فشرد..
در همون حال دراز کشید..هنوز هم توی بغلش بودم..به ارامش رسیده بودیم..هم من..هم اون..
انگشتاشو توی موهام فرو کرد..
همونطور که سرمو نوازش می کرد گفت :بهار..
زمزمه وار گفتم :بله..
–من و تو همدیگرو دوست داریم؟!..
تعجب کردم..سرمو بلند کردم..ولی هنوز تو اغوشش بودم..
-یعنی چی؟!..
نگاهشو دوخت توی چشمام..
–یعنی همین..من و تو همدیگرو دوست داریم؟!..
برای این سوالش جواب داشتم..از جانب خودم کاملا مطمئن بودم..شک نداشتم..
برای همین با اطمینان گفتم: خب..معلومه..
لبخند زد وگفت :پس اگر اینطوره..چرا برای 1 بار هم شده اینو به زبون نیاوردیم..تا حالا نه من به تو گفتم نه تو به من..دلیلش چی می تونه باشه؟..
کمی فکر کردم..درست می گفت..تا حالا به هم نگفته بودیم ..
جوابی نداشتم که بدم..برای همین سکوت کردم..سرمو گذاشتم رو سینه ش..
اون هم سکوت کرده بود..نمی دونم چرا..ولی حس می کردم الان هم نباید اینو به هم بگیم..
یه حسی بهم می گفت این ابراز عشقمون مثل یک رازه..باید بینمون بمونه تا به وقتش به زبون بیاد..
انگار اون هم همین حس رو داشت..چون درست مثل من سکوت کرده بود ..چیزی نمی گفت..
حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..منو خوابوند رو تخت..خودش رو م نیمخیر شده بود..
نگاهش کردم..نگاهم کرد..لباشو به گوشم نزدیک کرد..
زمزمه کرد :هر چیزی به وقتش..عشق..علاقه..دوست داشتن..حتی ابرازش..همه چیز تو وقت خودش جذابه..ما اروم اروم رفتیم جلو..به همینجا ختم نمیشه..باید تا تهش رو بریم..من هستم..تو هم هستی؟!..
سرشو بلند کرد..منتظر به من چشم دوخت..
توی چشماش خیره شدم..با لحن مطمئن وقاطعی گفتم : تا تهش..باهاتم..
لبخند اروم اروم مهمون لب هاش شد..
سرشو خم کرد..ضربان قلبم بالا رفت..ناخداگاه چشمامو بستم..
گرمی لباشو به روی لبام حس کردم..نرم..گرم..اروم..منو بوسید..
بوسه ی اول..بوسه ی دوم..بوسه ی سوم ..
دستامو محکم دور کمرش حلقه کردم..تنش گرم بود..گرمم کرد..بوسه هاش داغ بود اتیشم زد..دستاش و نوازش هاش پر از عشقش بود..
عشقمون گرما داشت..برای ابرازش به زمان نیاز داشتیم..برای اثباتش باید با هم می موندیم..
دستشو تو موهام فرو کرد..لباشو به لبام می فشرد..انقدر گرم منو می بوسید که حس می کردم تمامش یک رویاست..اریا..اینجا..کنار من..بعد از این همه مدت..حالا داشتمش..
بوسیدمش..لبامو ول کرد..چونه..گردن..روی پلاکمو بوسید..
سرشو بلند کرد..چشمای هردوی ما خمار بود..
کنارم دراز کشید..دستاشو جمع تر کرد..اغوشش تنگ تر شد..سرمو گذاشتم روی سینه ش..
نیمخیز شد..پتو رو کشید رومون..توی اون گرما..پر از احساس..هر دو در اغوش هم به خواب رفتیم..
به امید فرداهایی شاید بهتر..شاید روشن تر..ولی..
سرنوشت بازی های زیادی داره..انتخاب می کنه..از بین مردم اونی که میخواد رو انتخاب می کنه..
دست ما نیست..ناخواسته واردش میشیم..
من و اریا هم تازه سرخط بودیم..موضوعه شاهد..دبی..مشکلات من در اینجا به ته سطر رسید..
حالا باید گفت نقطه ..سر خط..
ماجرایی دیگر..شروع شد..
جلوی خونمون ایستاده بودم..چشمام پر از اشک شده بود..
اینجا..ایران..این خونه..خونه ی من و مادرم بود..
بالاخره به کشورم برگشتم..به کمک سفارت ایران تونستیم برگردیم..البته اریا از قبل همه ی کارهای مربوطه رو انجام داده بود..
پسر خاله ش سروان نوید محبی توی فرودگاه منتظر ما بود..الان هم نوید و اریا توی ماشین نشسته بودند .. نگاهشون به من بود..
کلید نداشتم تا درو باز کنم..زنگ خونه ی همسایه رو زدم..در باز شد..خانم رستمی توی درگاه در ایستاد..
با دیدن من تعجب کرد..
لبخند زدم وسلام کردم..
–سلام دخترم..مسافرت بودی؟!..
-بله..ولی متاسفانه کلید رو جلوی خونه گم کردم..می خواستم ببینم احتمالا شما پیداش نکردید؟!..
–چرا دخترم..اون شب که بارون شدید می اومد..فردا صبحش شوهرم می خواست بره سرکار کلیداتون رو جلوی خونه پیدا کرده بود..
داد به من..از روی جا کلیدی که بهش اویزون بود فهمیدم مال شماست..اوردم بدم بهت ولی درو باز نکردید..
تا الان چندباری اومدم درتون رو زدم..ولی کسی جواب نداد..حدس زدم رفتی مسافرت..ولی دخترم چرا انقدر بی خبر؟..نگرانت شدم..گفتم این دختر تنهاست..مادرشو از دست داده..حالا هم معلوم نیست بی خبر کجا رفته ..
-شرمنده م خانم رستمی..مجبور شدم بی خبر برم..میشه کلید رو برام بیارید..ممنون میشم..
–البته دخترم..چد لحظه صبر کن الان میارم..
رفت داخل..نیم نگاهی به ماشین اریا انداختم..
خودش خواسته بود فعلا پیاده نشه..می گفت امکان داره همسایه ها چیزی بگن..
کلید رو از خانم رستمی گرفتم..تشکر کردم..در خونمون رو باز کردم..رفتم تو..نگاهی به حیاط انداختم..گل ها خشک و پژمرده شده بودند..کسی نبود بهشون اب بده..
خونه از همین جا که ایستاده بودم داد می زد که چقدر بی روح و سرده..بدون حضور مادرم گرما نداشت..
رفتم تو..با اینکه زمان زیادی نبود از خونه دور بودم ولی با این حال کمی گرد و خاک روی اثاثیه نشسته بود..
انگشتمو کشیدم روی میز..رد انگشتم به روی گرد و خاک موند..
کنار دیوار نشستم..عکس مادرم به روی دیوار بود..نگاهمو بهش دوختم ..تو دلم باهاش حرف می زدم..حرف های نگفته زیاد داشتم..
حرف هایی که دلم می خواست به یکی بگم..یکی بشه سنگ صبورم..تا بتونم خودمو خالی کنم..از این همه بغض..از این همه خستگی..
مادرم..اون همیشه سنگ صبورم بود..تا قبل از بیماریش همه چیز زندگیمو براش می گفتم..اگر مشکلی داشتم فقط به اون می گفتم..ولی الان..
اه کشیدم..زمان زیادی بود که همونجا نشسته بودم و به عکس خیره شده بودم..وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم هوا تاریک شده..تازه به خودم اومدم..از جام بلند شدم..خواستم یه چیزی درست کنم ..
همون موقع صدای زنگ در رو شنیدم..رفتم تو حیاط..
-کیه؟!..
دوتا تقه به در زد..
با تعجب گفتم :کیه؟!..
باز هم دوتا تقه به در زد..
این صدا..طرز در زدنش برام اشنا بود..انگار این صحنه رو قبلا دیده بودم..مطمئن بودم خودشه..
با لبخند درو باز کردم..اریا بود..
با دیدنم لبخند زد و پلاستیک غذا رو گرفت بالا ..
–سلام خانمی..شما گشنه ت نیست؟..
با لبخند نگاهش کردم..درو کامل باز کردم..اومد تو..در رو بستم..
-چرا گشنمه..اتفاقا الان می خواستم یه چیزی درست کنم..
رفتیم تو..پلاستیک رو داد دستم..
–دیگه نمی خواد چیزی درست کنی..غذا گرفتم..
-مرسی..پس بنشین تا بکشم بیارم..
سرشو تکون داد..کنار دیوار نشست..به پشتی تکیه داد..رفتم تو اشپزخونه..
هم کباب گرفته بود هم جوجه..سفره رو اوردم جلوش پهن کردم..بشقاب هارو گذاشتم..
با دقت به تک تک کارهام نگاه می کرد..سنگینی نگاهش رو کاملا حس می کردم..
-چرا دو نوع غذا گرفتی..همون کباب کافی بود..
–نمی دونستم چی دوست داری..
اگر نون و پنیر یا نه نون خالی هم بود در کناراریا بهم مزه می داد..
فقط اون باشه..تنهام نذاره..پیشم بمونه..همین برام کافی بود..
غذامون رو تو سکوت خوردیم..
همونطورکه با غذام بازی می کردم یک دفعه یاد صندوقچه افتادم..
درسته..اون شب..می خواستم برم صندوقچه رو بیارم که اون اتفاقات افتاد..
امشب حتما باید برم سروقتش..
زیر چشمی به اریا نگاه کردم..دوست داشتم بدونم امشب اینجا ..پیشم می مونه یا میره؟..
خدا کنه نره..هم تنهام و می ترسیدم .. هم اینکه به وجودش نیاز داشتم..
دیگه دوست نداشتم از پیشم بره..انگار هنوزم وحشت داشتم که از دستش بدم..
خودش چیزی نمی گفت..غذاشو خورد و نشست کنار..نیم نگاهی به من انداخت..
–پس چرا چیزی نمی خوری؟!..
قاشق رو تو دستم تکون دادم و گفتم :دارم می خورم..ولی زیاد اشتها ندارم..
با شیطنت خندید وگفت :می خوای برات لقمه بگیرم؟..شاید اشتهات باز شد..
به شوخی اخم کردم که بلندترخندید..
-نه اونجوری دیگه لقمه هم از گلوم پایین نمیره..
ابروشو انداخت بالا وگفت :چطور؟!..خوشت نمیاد؟!..
تو دلم گفتم :اتفاقا برعکس..از خوشی زیاد لقمه تو گلوم گیر می کنه..
-خب دیگه !!..
داشتم سفره رو جمع می کردم..
–خب دیگه هم شد جواب؟!..
با لبخند گفتم :خب دیگه !!..
خندید و سرشو تکون داد..
ظرفا رو گذاشتم تو اشپزخونه..داشتم چای اماده می کردم که صداش رو شنیدم..
–بهار بیا بنشین..می خوام باهات حرف بزنم..
-الان میام..
به ساعت نگاه کردم..12 بود..چه زود 12شد ..
زیر کتری رو کم کردم..رفتم تو هال..رو به روش نشستم..
نگاهم کرد و گفت :دلت می خواد از اتفاقات اخیر توی ایران..در مورد کیارش و من..بدونی؟!..فکرکنم الان دیگه وقتش باشه همه چیزو بدونی..
مشتاقانه نگاهش کردم و گفتم :البته..خیلی دوست دارم بدونم..بگو..
لب از لب باز کرد که حرفی بزنه ولی همون موقع با شنیدن شکسته شدن چیزی حرف تو دهانش موند..
صدا مثل..شکستن شیشه بود..
با ترس از جام پریدم..اریا هم سریع از جاش بلند شد..
با وحشت گفتم :چی بود؟!..
–نمی دونم..صبر کن الان متوجه میشیم..
اسلحه ش رو در اورد..پشتش ایستادم..بازوشو گرفتم..
برگشت و نگاهم کرد..
با لحن جدی گفت :تو همین جا بمون..بیرون نیا..
با ترس گفتم : نه منم باهات میام..نمی تونم تنهات بذارم..
–بهار لج نکن..ممکنه دزد باشه..
با لکنت گفتم :د..دزد؟!..
–اره..پس همینجا باش..
-باشه پس تو هم بیرون نرو..وایسا ببینیم چی میشه..
نگاهی به در انداخت..
–خیلی خب..همراه من بیا..
پشت سرش راه افتادم..پشت دیوار هال ایستاد..
هر دو خم شدیم و بیرونو نگاه کردیم..سایه ی 1 مرد روی دیوار حیاط افتاد..
با وحشت جلوی دهانمو گرفتم..نزدیک بود جیغ بزنم..خدایا واقعا دزد اومده؟!..
محکم تر بازوی اریا رو چسبیدم..
اریا اسلحه ش رو گرفت جلوی صورتش..پشت دیوار مخفی شدیم..
صدای باز وبسته شدن در رو شنیدیم..
قلبم اومد توی دهانم..
اریا دستشو اورد جلو و گذاشت پشت کمرم..منو کشید پشتش..سرمو به شونه ش تکیه دادم..هر دو چسبیده بودیم به دیوار..حتی نفس هم نمی کشیدم..حسابی ترسیده بودم..
یه مرد که به صورتش نقاب زده بود از کنارمون رد شد..متوجه ما نشده بود..
اریا سریع پشت سرشو نگاه کرد..وقتی مطمئن شد تنهاست اروم رفت پشتش ..اسلحه رو گذاشت رو سر مرد..
–تکون بخوری با یه تیر خلاصت می کنم..
مرد سر جاش خشک شد..
اریا با خشونت داد زد :دستاتو ببر بالا..یالا..
اروم اروم دستاشو برد بالا..من پشت اریا ایستاده بودم..نگاهم با نگرانی بین اریا و مرد در رفت و امد بود..
اریا با یک حرکت مرد رو هل داد و چسبوندش به دیوار..همونطور که اسلحه رو گذاشته بود رو سرش با دستش جیباشو گشت..
یه اسلحه و یک چاقو تو جیبش بود..اریا اسلحه رو تو دستش گرفت..کمی نگاهش کرد..پرتش کرد رو زمین..
پوزخند زد و رو به مرد گفت :هه..اسباب بازی با خودت حمل می کنی؟..
با تعجب به اسلحه نگاه کردم..یعنی قلابی بود؟!..
نقاب رو از رو صورتش برداشت..پشتش به ما بود..صورتشو ندیدم..اریا برش گردوند..
با دیدنش چشمام گرد شد..این اینجا چکار می کنه؟!..
سامان بود..همون جوانه الواطی که همیشه سرکوچمون می ایستاد و مزاحم دخترای محل می شد..
نگاهش رو با خشم به من و اریا دوخته بود..
با تعجب گفتم :تو اینجا چکار می کنی؟!..اومدی دزدی؟!..
پوزخند مسخره ای زد وگفت :اره خوشگله..اومدم دزدی..
اریا محکم زد تو صورتش..
داد زد :خفه شو مرتیکه..
رو به من گفت :می شناسیش؟!..
-اره..یکی از اراذل و اوباشه همین محله..هیچ دختری از دستش در امان نیست..
سامان با شنیدن این حرفم لبخند کجی زد وگفت :اره اینو راست میگه..می دونی که خبرا زود توی محل می پیچه..مخصوصا من که همیشه توی این محل می چرخم..شنیدم اومدی..می دونی از کی منتظر چنین لحظه ای بودم؟!..به هر حال..تو..تنها..توی این خونه..نصف شب..بهترین فرصت بود بیام سروقتت..واسه ش لحظه ..
اریا همچین دستشو برد بالا و با مشت کوبید تو صورت سامان که صدای شکسته شدن چونه و بینیش رو به راحتی شنیدم..
حقش بود..پسره ی عوضی..
اریا با خشم یقه ی سامان رو گرفت و محکم چسبوندش به دیوار..از گوشه ی لب و بینیش خون جاری شد..
اریا با خشونت غرید :خفه میشی یا خفه ت کنم مرتیکه ی الواط؟..که چشم به ناموس مردم داری اره؟..بدون اجازه از دیوارخونه ی مردم میای بالا و می خوای به ناموسشون هم تجاوز کنی؟..میدم پدرتو در بیارن..کاری باهات بکنند که حتی یادت بره پلاک این خونه چنده..اشغال عوضی..
سامان تو چشمای خشمگین اریا زل زد وبا پرخاش گفت :به تو چه ربطی داره؟..این دختر کس وکار نداره که ناموس کسی باشه..هرکار دلم بخواد باهاش می کنم..گرفتی؟..
اریا رو دیگه کارد می زدی خونش در نمی اومد..از زور خشم سرخ شده بود..
کنار ایستاده بودم..نگاه من به اون دوتا بود..نگران اریا بودم..
با خشم سامان رو پرت کرد رو زمین..گرفتش زیر مشت و لگد..چند تا لگد تو شکمش زد..
سامان روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می پیچید..
اریا یقه ش رو گرفت و بلندش کرد..محکم تکونش داد و داد زد :که فکرکردی این دختر بی کس و کاره اره؟..این دختر صاحاب داره..بی صاحاب نیست که هر غلطی دلت خواست بکنی..جرمت خیلی سنگینه پسرجون..
پای چشم سامان کبود شده بود..دستشو گذاشته بود روی شکمش وناله می کرد..
اریا از توی جیبش دستبندش رو در اورد و زد به دستای سامان..
سامان با تعجب به اریا نگاه کرد..حالا می شد وحشت رو تو چشماش دید..
من من کنان گفت :تو..تو ..پلیسی؟!..
اریا با خشم غرید :خفه شو..
سامان رو پرت کرد گوشه ی دیوار..خیلی عصبانی بود..هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش..دروغ چرا منم با دیدن قیافه ی خشمگینش ترسیده بودم..
درست مثل اون موقعی که تو بازداشت بودم و ازم بازجویی می کرد..اون موقع هم خیلی ازش حساب می بردم..به خاطر غرورش و خشونته خاصش بود..توی کارش فوق العاده جدی بود..به طوری که منی که عاشقش بودم هم ازش حساب می بردم..
گوشیش رو در اورد ..با حرص شماره گرفت..
–الو..سلام نوید ..با یکی از بچه های ستاد بیا خونه ی بهار..بیا بهت میگم..درضمن ماشین ستاد رو هم بیارید شخصی نباشه..یکی رو باید با خودتون ببرید..بعد خودت می فهمی..فقط سریعتر..خداحافظ..
نگاه سامان همچنان وحشت زده بود..
با ترس اب دهانش رو قورت داد ..رو به اریا گفت :می خوای چکارکنی؟!..به خدا غلط کردم..بذار برم..
— خفه شو..بذارم بری که باز بیای سروقت زن من؟..کاری باهات می کنم که دیگه هوس نکنی همچین غلط زیادی رو بکنی..
نگاهم به اریا بود..وقتی گفت (زن من) یه حسی بهم دست داد..حس خوشحالی..ارامش..اینکه منو زن خودش خطاب کرده بود..
سامان نیم نگاهی به من انداخت و رو به اریا گفت :زن تو؟!..بهار کی عروسی کرد؟!..
اریا زد به پاش وگفت :ببند دهنتو..اسمش رو به زبونت نیار..به تو ربطی نداره که کی عروسی کرد..فقط اینو خوب تو گوشات فرو کن که بهار الان زن منه و هیچ احدی هم حق نداره بهش نظر داشته باشه..فهمیدی چی گفتم؟..
انقدر بلند و کوبنده داد زد (فهمیدی چی گفتم) که سامان با ترس تندتند سرشو تکون داد..
اریا به طرفم اومد..نگاهم کرد..نگاهش مهربون بود..
با اینکه هنوز عصبانی بود ولی با همون نگاه و لحن ارومی گفت :برو یه لیوان اب قند بخور..رنگت پریده..حتما فشارت افتاده..
با لبخند سرمو تکون دادم..به سامان نگاه کردم..زل زده بود به ما ..
اریا برگشت ونگاهش کرد..سرش داد زد :به چی نگاه می کنی؟..
سامان سریع نگاهش چرخوند و چیزی نگفت..بدجور ترسیده بود..حق داشت.. کیه که اینجورمواقع از اریا نترسه؟..
رفتم تو اشپزخونه..دستام می لرزید..کمی اب قند خوردم..همون موقع زنگ در به صدا در اومد..رفتم درو باز کردم..نوید به همراه یه مامور اومدن تو حیاط ..
به داخل اشاره کردم..رفتند تو..چند دقیقه بعد اون مامور زیر بازوی سامان رو گرفته بود و همراه نوید و اریا از در اومد بیرون..
سامان دستبند به دست همراه مرد رفت..حتی نگاهش هم نکردم..پسره ی بیشعور..
نوید و اریا داشتند با هم حرف می زدند..نوید باهاش دست داد..از من هم خداحافظی کرد ورفت..در رو بستم..
هر دو رفتیم تو خونه..داشتم می رفتم تو اشپزخونه که دستم کشیده شد..افتادم تو بغلش..محکم دستشو دور کمرم حلقه کرد..با لبخند زل زد تو چشمام..نگاه من هم توی چشماش خیره بود..
با لحن اروم و گیرایی گفت :خانمی.. تورو هم ترسوندم اره؟..وقتی اون حرف ها رو از دهنش شنیدم کنترلمو از دست دادم..دست خودم نبود..اگر ترسوندمت شرمنده م..
لبخند زدم..به صورتش دست کشیدم وگفتم :دروغ چرا ترسیدم خیلی هم ترسیدم..ولی بعدش اروم شدم..ارومه اروم..
منظورم به وقتی بود که گفت (زن من)..اون موقع یه ارامش خاصی بهم دست داده بود..
فکر کنم خودش منظورمو فهمید چون لبخندش پررنگ تر شد..
صورتشو اورد پایین.. زیر گوشم زمزمه وار گفت :وقتی بهش گفتم ” بهار زن منه” به دو دلیل اینکارو کردم..هم اینکه من واقعا تو رو همسر خودم می دونم..به خدا قسم می خورم که به تو به همین چشم نگاه می کنم ونظربدی ندارم..
دلیل دومم این بود که اگر فردا توی محل پیچید یه مرد تو خونه ی بهار رفت و امد داره همه بدونند اون مرد شوهرش یا نامزدشه..غریبه نیست..نمی خوام برات حرف در بیارن..تو پاکی..دوست ندارم به ناحق پشت سرت حرفی باشه..جلوشون رو می گیرم..هرگز نمیذارم چنین اتفاقی بیافته..
سرشو بلند کرد..وقتی گرمای نفس هاش به گوشم می خورد حالمو دگرگون می کرد..کلام مهربون و پر از عشقش قلبم رو بی قرار می کرد..حرارت اغوشش منو اتیش می زد..
دیگه چی می خواستم؟..خدا همه چیز به من داده بود..برای من..اریا یعنی همه چیز..
فقط با لبخند زل زده بودم تو چشماش..زبانم برای بیان هر حرفی در برابر این همه خوبی قاصر بود..
سکوتم..نگاهم ..بیانگر همه ی حرف های دلم بود..
حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد..دستمو گذاشتم رو شونه ش..
— بهار دیگه صلاح نیست توی این خونه بمونی..اتفاق امشب.. دزدیده شدنت ..همه ی اینها یه زنگ خطری شد برای من و تو..
با تعجب گفتم :پس چکار کنم؟!..من که جایی رو ندارم برم..
با لبخند تو چشمام خیره شد..
–چرا جایی رو نداری؟..داری..خوب هم داری..
تعجبم بیشتر شد..
منظورش چی بود؟!.
فصل نهم
-منظورت چیه؟!..
سکوت کوتاهی کرد..
–مادرت در مورد اون صندوقچه چیزی بهت نگفته؟..
از زور تعجب چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..
-تو..تو موضوع صندوقچه رو می دونی؟!..از کجا؟!..کی بهت گفته؟!..
–مادرت..
با تعجب گفتم :مادرم؟!..ولی..اخه..
انگشت اشاره ش رو گذاشت رو لبام..نگاه پراز تعجبم رو دوختم تو چشماش..ولی اون اروم بود و خونسرد نگاهم می کرد..
–من چیزی بهت نمیگم..وقتی صندوقچه رو باز کردی..خودت متوجه خیلی چیزها میشی..
اروم از تو بغلش اومدم بیرون..طاقت نداشتم..دیگه نمی تونستم صبر کنم..باید برم صندوقچه رو بیارم..
خواستم برم سمت در که دستمو گرفت..
–کجا میری؟!..
-می خوام برم صندوقچه رو بیارم..باید بفهمم توش چیه..
لبخند ارامش بخشی روی لبهاش نشست..
–خانمی این مدت رو صبر کردی امشب هم صبر کن..فردا برو سراغش..
کمی نگاهش کردم..خب اینم حرفیه..این موقع شب نمی شد برم تو زیرزمین..ولی ذهنمو بدجور به خودش مشغول کرده بود..
صدای شوخ اریا منو به خودم اورد..
–راستی من هنوز حرفامو بهت نزدم..این دزد با ورودش نذاشت..اگر خوابت نمیاد..برات میگم..
لبخند زدم وگفتم :نه خوابم نمیاد..خیلی دوست دارم بدونم توی این مدت چه خبر بوده و چه اتفاقاتی افتاده؟..
شیطون خندید وگفت :پس برو رختخوابمون رو پهن کن تو جا که خوابیدیم برات همه چیزو میگم..
یک لحظه هنگ کردم..با این حرفش گیج شدم..با دهان باز بهش خیره شدم ..
نمی دونم تو نگاهم چی دید که بلند زد زیر خنده .. در همون حال گفت :بهار به چی فکر کردی؟..دختر خوب بگو رختخواباتون کجاست من میرم میارم..
سرخ شده بودم..با انگشتم به اتاق رو به رو اشاره کردم..با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو اتاق..
همونجا ایستاده بودم..قلبم تند تند می زد..هیجان داشتم..
دیدم از اتاق اومد بیرون..وای چه زوری داره..2 تا تشک یک نفره و 2 تا پتو و 2 تا بالشت و 2 تا ملحفه..همه رو با هم بغل کرده بود..گذاشت کف هال و کنار ایستاد..
نگاهم نمی کرد..داشت رختخواب ها رو پهن می کرد..منم فقط نگاهش می کردم..
یه تشک انداخت و تشک بعدی رو با فاصله انداخت کنارش..بالشت و پتو ها رو هم گذاشت..ملحفه انداخت روشون و روی یکی از تشک ها نشست..
با لبخند نگاهم کرد..به تشک کناریش اشاره کرد وگفت :بفرمایید خانم..
لبخند کمرنگی تحویلش دادم..لرزان رفتم جلو..از اینکه در کنارش بودم هیجان داشتم..با اینکه تشک هامون کمی از هم فاصله داشت ولی باز از اینکه پیشم بود خوشحال بودم ..
قبل از اینکه رو تشک بنشینم رفتم تو اشپزخونه..زیر کتری رو نگاه کردم..خاموش بود..یه پارچ اب از تو یخچال برداشتم و همراه لیوان بردم تو هال..گذاشتم رو میز..
دستشو گذاشته بود زیر سرش و به من نگاه می کرد..گرم و گیرا..ذوب کننده..
لامپ رو خاموش کردم..دکمه های مانتوم رو باز کردم..انداختمش کنار تشک..
زیر نگاه سنگینش تو جام نشستم..کم کم نور مهتاب از پنجره به داخل تابید..فضا کمی روشن شده بود..
اروم شال رو از روی سرم برداشتم..گیره ی موهامو باز کردم..انگشتامو بردم زیر موهامو وتکونشون دادم ..ریختن رو شونه هام..همه رو جمع کردم و ریختم رو شونه ی راستم..
همه ی این کارها رو از روی عادت انجام می دادم..کار هر شبم بود..که موهامو باز کنم و توش دست بکشم..
داشتم پتوم رو مرتب می کردم که گرمی انگشتاش رو لابه لای موهام حس کردم..بعد از اون داغی نفس هاش بود که پوست گردنم رو سوزوند..
یه تیشرت استین حلقه ای به رنگ سفید تنم بود..یقه ش گرد بود و کمی هم باز بود..
دستش رو برد پشت کمرم..کنارم نشسته بود..نوازشم می کرد..چشمامو بسته بودم و از گرمای حضورش.. هستی وجودش..لذت می بردم..
منو به سینه ش فشرد..چشمامو باز کردم..سرمو چرخوندم..نگاهش کردم..بوی عطرش مشامم رو پر کرد..
دستشو برداشت..دکمه های پیراهنش رو یکی یکی بازکرد..درش اورد..انداختش کنار تشک..یک رکابی مشکی مردونه تنش بود..جذب بدنش شده بود..عضله های مردونه و ورزیده ش رو به خوبی نمایان می کرد..
تو جام نشسته بودم..نمی دونم چرا می لرزیدم..از هیجان بود؟!..نمی دونم..ولی لرزش خاصی داشتم..
دستای گرمش رو دور بدنم حلقه کرد..حالا گرمای تنش رو به خوبی حس می کردم..دراز کشید..من رو هم با خودش کشید..سرمو گذاشتم رو بالشت..
زیر گوشم گفت :خانمی..چرا می لرزی؟!..
زمزمه وار گفتم :نمی دونم..ولی سردم نیست..فقط می لرزم..
گرمی نفسش به لاله ی گوشم خورد..حالمو دگرگون کرد..تنم داغ بود ..ولی باز هم می لرزیدم..
در همون حال زیر گوشم زمزمه کرد :بهار..
-بله..
–نترس..فکر کنم از هیجانه..مطمئن باش من هیچ کاری باهات ندارم..همین که دارمت..کنارتم..کنارمی..می دونم ماله منی..کافیه..
درسته وقتی کنارتم دوست دارم داشته باشمت..تو اغوشم بگیرمت..ولی ادم خودداری هستم..پا فراتر نمیذارم..تا همین حد هم نمی خوام بیام جلو..ولی..نمی دونم..
نمی دونم چرا باز هم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..نمی تونم بغلت نکنم..نمی تونم دستتو نگیرم..یا حتی..نبوسمت..این کشش رو فقط و فقط به تو دارم..داره دیوونه م می کنه..
سکوت کرده بودم..حرفاش برام لذت داشت..کلامش به دلم می نشست..توی هر کلمه و هر جمله ش احساس بود..عشق بود..حس می کردم از لرزشم کم شده..اریا ارومم کرده بود..مثل همیشه..
بی مقدمه گفت :بهار..تو..با من..ازدواج می کنی؟..
قلبم دیوانه وار می کوبید..سرشو بلند کرد..تو چشمام نگاه کرد..من هم نگاهش کردم..فقط اونو می دیدم..اریا..از من ..خواستگاری کرد؟!..لال شده بودم..
–فردا اون صندوقچه رو باز کن..وقتی از همه چیز سر در اوردی جواب منو بده..تا هر وقت که تو بخوای منتظر جوابت می مونم..
از حرفاش سر در نمیاوردم..مگه توی اون صندوق چی بود که جوابم بستگی به اون داشت؟!..
گونه م رو به نرمی بوسید..
–امشب ذهنت رو درگیرش نکن..می خوام حرفام رو بزنم..باشه؟..
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..بگو..
لبخند زد..یک دفعه روم خم شد..محکمه محکم منو به خودش فشرد..چند لحظه همونطورمنو تو بغلش گرفت..لاله ی گوشم رو بوسید..گونه م رو بوسید..اروم ولم کرد..
رفت رو تشک خودش دراز کشید..پتوش رو انداخت روش..نگاهش به سقف بود..دستشو گذاشت روی پیشونیش..اه عمیقی کشید..
پتو رو انداختم رو خودم..دستمو گذاشتم زیر سرم..به پهلو خوابیده بودم..نگاهش کردم..
شروع کرد به حرف زدن..
فردای همون شبی که از پیش تو رفتم با نوید برگشتیم شمال..قصدم این بود برگردم ستاد و کارامو سر وسامون بدم و همون شب باز برگردم پیشت..
نمی تونستم تنهات بذارم..وجود کیارش برام یه جور زنگ خطر بود..ولی..
چشماشو بست و گفت :توی جاده کیارش به همراه دار و دسته ش جلومون رو گرفتن..تا به خودم بیام به طرفم شلیک کرد..تیر خورد تو سینه م ..درست نزدیک قلبم..
دیگه چیزی نفهمیدم ولی نوید برام تعریف کرد که اونم تا میاد با اسلحه به طرفشون شلیک کنه کیارش اونو هم با تیر می زنه..تیر به شونه ش اصابت می کنه..کیارش و دار و دسته ش متواری میشن..نوید با همون حالش به ستاد گزارش میده..ما رو منتقل می کنند بیمارستان..
چشماشو اروم باز کرد..نفس عمیق کشید..
–تیر نزدیک قلبم خورده بود ولی پزشکا تونستن جونم رو نجات بدن..4 روز تموم بیهوش بودم..وقتی چشم باز کردم نوید کنارم نشسته بود..شونه ش پانسمان شده بود..
خدا رو شکر نجات پیدا کردیم ولی نوید یه کاری کرده بود که وقتی متوجهش شدم حسابی شکه شدم..
صورتشو به طرفم برگردوند..نگاهم کرد..لبخند کمرنگی زد و گفت :نوید حالش وخیم نبود..واسه ی همین 2 روز بیشتر بستری نشد..من اون موقع بیهوش بودم..میره جلوی خونه پرچم مشکی می زنه..توی قبرستون ترتیب یه قبر رو میده که البته خالی بوده ولی به حساب اینکه من مردم اون قبر ماله من میشه..
توی بیمارستان به دکتر ها و پرستارا میگه که اگر کسی پرسید بگید اریا رادمنش فوت کرده..خلاصه با این کارش می خواسته کیارش رو مطمئن کنه که من مردم..
وقتی بهوش اومدم همه چیزو برام گفت..نقشه ش این بود که با این کار ..کیارش رو به تله بندازیم..باهاش موافق بودم..
صورتشو برگردوند..به سقف خیره شد..
–من زنده بودم ولی کیارش فکر کرد مردم..تحقیق کرد..از پرسنل بیمارستان..سرایدار قبرستون..حتی از همسایه ها..ولی این نقشه از قبل توسط نوید طراحی شده بود بنابراین خوب پیش رفت..کیارش مطمئن شد من مردم..
نوید دنبالش بود..من هم منتظر یک حرکت از جانب کیارش بودم..تا اینکه بالاخره تونستیم دستگیرش کنیم..
با تعجب گفتم :واقعا؟!..چجوری؟!..
اروم خندید و نگاهم کرد..
–یکی از جاسوس های ما که خبرهای معامله ی قاچاق مواد رو برامون میاورد بهمون اطلاع داد یک محموله قراره توسط کیارش جابه جا بشه..زمان دقیق حمل رو می دونستیم..
کیارش مستقیما بر حمل و جابه جایی این محموله نظارت نمی کرد..
به پهلو خوابید..همینطور که نگاهم می کرد گفت :ما جلوی محموله رو گرفتیم..توسط یکی از افرادش به کیارش خبر دادیم که محموله اتیش گرفته و خودت رو زودتر برسون..
اون هم وقتی از صدق و سقم خبر مطمئن شد خودش رو رسوند محلی که قرار بود نقشه مون رو به مرحله ی اجرا برسونیم..محافظ هاش همراهش بودن ..
ما هم که از قبل کمین کرده بودیم محاصره ش کردیم و تونستیم دستگیرش کنیم..
با خوشحالی خندیدم و گفتم :وای چه هیجانی..
اروم خندید وگفت :منتقلش کردیم ستاد..جرمش خیلی سنگین بود..قاچاق مواد..قاچاق انسان..سوءقصد به جان مامور قانون..تجاوز..و خیلی خلاف های دیگه که اون و پدرش دست داشتند..
همه ی اینها شاید 2 هفته بیشتر طول نکشید..بعد از مدتی کیارش همراه پدرش دادگاهی شد..تو چند نوبت دادگاه حکمشون صادر شد..
سریع پرسیدم :حکمش چی بود؟!..
مکث کوتاهی کرد وگفت :اعدام..
چهارستون بدنم لرزید..وای خدا اعدام؟!..
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم :الان.. اعدامش کردند؟!..
–هنوز نه..اخر همین هفته اعدام میشن..
واقعا حقش بود..خلاف هایی که انجام داده بود..مشکلاتی که برای من به وجود اورد..خدایا ..
دزدیدنم ..فرستاده شدنم به دبی..بلاهایی که اونجا به سرم اومد و باز هم بود که به سرم بیاد و نشد..
چنین ادمی که جنون داشت نمی تونست بین مردم.. عادی زندگی کنه..
هر دو سکوت کردیم..منتظر بودم ادامه بده..
–چون تا قبل از دستگیری کیارش نباید دیده می شدم نتونستم به دیدنت بیام..ولی بعد از دستگیریش اومدم تهران..اما هیچ کس در رو باز نکرد..
اعلامیه ی فوت مادرت رو به در دیدم..واقعا ناراحت شدم..باورم نمی شد مادرت مرده..
از همسایه تون درمورد تو پرسیدم گفت رفتی مسافرت..ولی کجا؟!..تو که جایی رو نداشتی بری..خیلی جاها رو دنبالت گشتم..ولی اثری ازت پیدا نکردم..
تا اینکه تو بازجویی هام از کیارش بین حرفاش به موارد مشکوکی برخوردم..یه وقتایی یه چیزایی از تو می گفت..شک کردم..اینبار سفت و سخت ازش بازجویی کردم..اون هم برای اینکه منو عصبانی کنه و خوردم کنه گفت که تورو فروخته به شیخ های دبی..
وقتی اینو شنیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد.. زانو زدم..کف اتاق زانوهام خم شد..همچین نعره کشیدم که نوید و چندتا از مامورا سریع اومدن تو..
هیچ کس جلو دارم نبود..کیارش رو گرفته بودم زیر مشت و لگد..کنترلی روی رفتارم نداشتم..می دونستم عاقبتت چی شده..می دونستم نابودت کردند..می خواستم بیام پیشت..پیدات کنم..تو هر شرایطی بودی باز هم بهار من بودی..
خودش هیچ حرفی نزد ولی توسط یکی از ادمهاش که دست راستش محسوب می شد فهمیدم کیارش قراره بوده بره دبی..یکی از ثروتمندان دبی یه مهمونی ترتیب داده که ظاهرا برای کیارش هم دعوتنامه فرستاده بودند..دوتا از ادماش رو هم می خواسته با خودش ببره که یکیشون همین کسی بود که همه چیز رو لو داد..
تا صدورحکم صبر کردم..وقتی حکمش صادر شد توسط نوید کارهای سفرم رو انجام دادم..با سفارت ایران توی دبی هماهنگ کردم..مدارک مربوطه رو اماده کردم و اومدم دبی..
از قبل چند تا کلمه عربی برای محکم کاری یاد گرفته بودم..نوید هم می خواست با من بیاد ولی جلوش رو گرفتم..این یک مسئله ی شخصی بود و خودم هم باید حلش می کردم..
خودم رو برای دیدن هر صحنه و اتفاقی اماده کرده بودم..شب اول رو تو همون مسافرخونه گذروندم..با توجه به اعترافاته اون مرد و تحقیقاتی که انجام دادم فهمیدم به یکی از ثروتمندان دبی فروخته شدی..که طرف ایرانی هم هست..
فهمیدم این مرد همونیه که قرار بود کیارش به مهمونیش بره..اون شب صورتم رو کامل گریم کردم و وارد اون مهمونی شدم..همونطور که گفتم اسلحه م رو به عنوان کادو دادم یکی از خدمه ها که بعد تو یه فرصت مناسب اونو برداشتم..
تعداد مهمان ها زیاد بود..تا اینکه شاهد اعلام کرد مهمان ها ساکت باشند ..گفت که برامون سوپرایز داره..می دونستم امشب قراره یه دختر برای مهمان ها برقصه..ولی باورم نمی شد او دختر تو باشی..
از صدای نفس هاش می تونستم بفهمم که از یاداوری اون لحظه عصبانی شده..
–موزیک پخش شد..تو نقاب داشتی..با اهنگ می رقصیدی..نرم و زیبا..وقتی تو چشمام خیره شدی قلبم ایستاد..نگاهت سرد بود..به تک تک مهمونا نگاه می کردی واز چشمان سبزت نفرت شعله می کشید..این رو خیلی خوب حس کردم..
از زور خشم سرخ شده بودم ولی به روی لبام لبخند بود..برای حفظ هویت قلابیم..اما از تو داشتم اتیش می گرفتم..
ازشاهد خواستم تو برام برقصی و در ازاش کلی پول بهش دادم..اون هم به راحتی قبول کرد..
رفتم تو اتاق..تو هم اومدی..با دیدنت قلبم توی سینه بی تاب شده بود..دلم می خواستم بیام جلو و بغلت کنم..ولی خودمو کنترل کردم..نگاه تو به من از سر نفرت بود..دلیلش رو می دونستم..
برام رقصیدی..رقصت رو نمی دیدم خودت رو می دیدم..صورتت..چشمات..تو همون حال فکر می کردم که چرا مجبورت کردن اینکارو بکنی؟!..چرا ازت خواستن براشون برقصی؟!..چرا می خوان خوردت کنن؟!..فقط خدا خدا می کردم بلایی به سرت نیاورده باشن..
وقتی اهنگ ایرانی (بهارم) رو گذاشتم دوست داشتم از روی همین اهنگ بفهمی که من هستم..اریا..
برام رقصیدی..نقاب از چهره م برداشته شد..لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کردی..بالاخره فهمیدی منم..بغلت کردم..تو رو به خودم فشردم..بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..بهارم..تو اغوشم بود..بالاخره پیداش کرده بودم..
وقتی گفتی هنوز هم همون بهاری..با اینکه مطمئن بودم ولی با این حرفت خیالمو راحت کردی..می شناختمت..دلم می گفت بهار پاکه..و بود..
نگاهم کرد..لبخند پر از ارامشی روی لبهاش نشست..توی چشمام اشک جمع شده بود..
به طرفم نیمخیز شد..انگشتش روبه گوشه ی چشمم کشید..
با لحن مهربونی گفت :تمامش همین بود..دیگه کیارشی نیست که بخواد ازارت بده..هیچ وقت تنهات نمیذارم خانمی..
با بغض گفتم :اگر تو رو نداشتم زنده نمی موندم..از بی کسی و تنهایی میمردم..اصلا معلوم نبود دیگه پام به ایران برسه..معلوم نبود سرنوشتم چی می شد..ولی الان..از اینکه اینجام مدئونتم..از اینکه پیشمی..خوشحالم..اگر تو نبودی..اگر نداشتمت..من الان بهار نبودم..
بازومو گرفت..منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش تکیه دادم..روی موهامو بوسید..
گذاشتم اشک هام سینه ی مردونه ش رو خیس کنه..خدایا این چه رازیست که توی اغوشش به ارامش میرسم؟..انگار همه ی ارامش ها و مهربونی های دنیا تو اغوش اریا خلاصه شده..
–بهار گریه نکن..به الان فکر کن..اینکه تنها نیستی..اینکه من پیشتم..من تورو دارم تو هم منو..وجود ما با هم و در کنارهم کامله..گریه نکن خانمی..
اشکامو پاک کردم..از اغوشش اومدم بیرون..تو چشماش نگاه کردم..اروم گونه م رو بوسید..
اروم و زمزمه وار گفت :بخواب..
سرمو گذاشتم رو بالشت..انگشتش رو لابه لای موهام فرو کرد..
سرمو نوازش کرد..چشمامو بستم..
با گرمی و نوازش دست اریا به خواب رفتم..
خوابی پر از ارامش..از گرمای حضور اریا در کنارم..
ظرف پنیر رو گذاشتم تو سفره..سرمو بلند کردم..نگاهش کردم..خواب بود..
کنارش نشستم..دستمو اروم کشیدم به صورتش..پلکش لرزید..
دستمو به شونه ها و بازو هاش کشیدم..کف دستشو نگاه کردم..روی زخم رو چسب زده بود..با نوک انگشت نوازشش کردم..
سرمو بالا گرفتم..چشماش باز بود..داشت با لبخند نگاهم می کرد..
-سلام..صبح بخیر..
تو جاش نیمخیز شد..دستی به گردنش کشید ..کمی نگاهم کرد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد..
–سلام خانمی..صبح شما هم بخیر..
با لبخند نگاهش کردم..
-بیا..صبحونه حاضره..
–ساعت چنده؟..
با گفتن این حرف نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت..9 بود..
سریع از جاش بلند شد..
–دیرم شده..امروز باید می رفتم ستاد..
حوله رو دادم دستش و گفتم :تا دست و صورتت رو اب بزنی منم چایی رواماده می کنم..
با لبخند نگاهم کرد..
–باشه..ممنونم..
رفتم تو اشپزخونه..توی فنجون چایی ریختم و همراه شکر اوردم سر سفره..داشتم چایی رو براش شیرین می کردم که اومد..داشت صورتشو خشک می کرد..رو به روم نشست..
بعد از خوردن صبحونه حاضر شد..جلوی اینه ایستاده بود و موهاشو شونه می زد..
از پشت بغلش کردم..سرمو به شونه ش تکیه دادم..چشمامو بستم..با یک نفس عمیق عطر تنشو به ریه هام کشیدم..
شونه رو گذاشت رو میز..اروم برگشت و بغلم کرد..روی سرمو بوسید..
–من که رفتم در رو قفل کن..هر کس در زد تا مطمئن نشدی می شناسیش در رو باز نکن..مراقب خودت باش..من تا عصر نمی تونم بیام پیشت ولی زنگ می زنم..برای اینکه خیالم راحت بشه یکی از بچه های ستاد رو می فرستم تا جلوی خونه کشیک بده..
از تو بغلش اومدم بیرون..با تمام وجود..از سر عشق..زل زدم توی چشماش..خیلی دوستش داشتم..خیلی..
اینکه براش مهم بودم.. اینکه به فکرم بود..باعث می شد دقیقه به دقیقه ..ثانیه به ثانیه عشقم نسبت بهش بیشتر بشه..
پیشونیم رو بوسید..توی چشمام خیره شد..
با لحن ارومی گفت: امروز صندوقچه رو باز می کنی؟..
-اره..
لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد..
–باشه..بالاخره باید از همه چیز سر در بیاری..
سکوت کردم..به طرف در رفت..من هم همراهش رفتم..
–پس یادت نره چی گفتم..مواظب خودت باش..
-باشه حتما..ممنونم اریا..
اروم گونه م رو کشید و با شیطنت خندید..
–قابل شما رو نداره خانمی..بعدا با هم حساب می کنیم..
خندیدم و چیزی نگفتم..
نگاهی به شیشه های شکسته ی ترشی انداخت..
–پس دیشب صدای شکستن شیشه به خاطر همین بود؟!..
سرمو تکون دادم و گفتم :اره..زده شیشه های ترشی که کنار دیوار بوده رو شکسته..حتما وقتی می خواسته از رو دیوار بپره پایین پاش خورده و شکسته..
در کوچه رو باز کرد..داشتیم از هم خداحافظی می کردیم که همون موقع یکی از زن ها ی همسایه از جلوی خونه رد شد..ملوک خانم بود..
نگاه مشکوکی به من و اریا انداخت..زیر نگاهش سرخ شدم..خدایا الان پیش خودش چه فکری می کنه؟!..
از شانس بدم این خانم اهل سرک کشیدن تو زندگی این و اون بود..در کل از تموم اخبار زندگیه همسایه ها باخبر بود..
الان هم حتما پیش خودش یه فکرایی کرده..
داشت نگاهم می کرد..مجبور شدم سلام کنم..می دونستم دیر یا زود حرفشو می زنه..
حدسم درست بود..رو به من گفت :سلام بهار جون..خوبی دخترم؟..
به قد و بالای اریا نگاهی انداخت و گفت :این اقا رو معرفی نمی کنی؟!..از فامیلاتون هستن؟!..
یکی نبود بگه تو که می دونی ما هیچ کس رو نداریم پس دیگه چرا می پرسی از فامیلامون هست یا نه؟ د اخه به تو چه ربطی داره؟..چرا تو زندگی مردم سرک می کشی؟..
به اریا نگاه کردم..نگاهش خشک و جدی بود..
قبل از اینکه من حرفی بزنم خودش با لحنی قاطعانه گفت :خیر..فامیلشون نیستم..شوهرش هستم..
ملوک خانم شوکه شد..معلوم بود حسابی تعجب کرده..
هیرت زده گفت :واقعا؟!..ولی کی؟!..پس چرا کسی رو خبر نکردید؟!..
واقعا روش خیلی زیاد بود..هه..اخه تو کیه من میشی که خبرت کنم؟!..
سعی کردم با ارامش و در کمال خونسردی جوابش رو بدم..
-مادرم وقتی زنده بودند عقد کردیم..و..
اریا میان حرفم پرید و محکم گفت : و به زودی هم عروسی می کنیم..
ملوک خانم چشماشو ریز کرد .. کمی به اریا نگاه کرد..
یک دفعه انگار چیزی رو به یاد اورده باشه گفت :قیافه ی شما برای من اشناست..شما همون اقایی نیستی که برای تحقیق اومده بودی تو این محل؟!..می گفتی برای امر خیره..
اریا نگاه کوتاهی به من انداخت..تک سرفه ای کرد و گفت:بله..درسته..
ملوک خانم لبخند زد وگفت :اهان..فهمیدم چی شد..پس نتیجه ی تحقیقتون خوب بود و بعد هم اومدید خواستگاری و عقد کردید درسته؟!..
انگار داشت از اریا بازجویی می کرد..صورت اریا سرخ شده بود..فهمیدم عصبانیه..
حتما اون موقع که تو زندان بودم برای تحقیق اومده بود تو محل و برای اینکه کسی شک نکنه گفته برای امر خیره..
با حرص گفت :بله..دیگه سوالی ندارید؟..اگر هست بپرسید تا جوابتون رو بدم..فقط خواهشا سریع تر چون باید برم کار دارم..
ملوک خانم اصلا به روی مبارک هم نیاورد تازه نیشش بیشتر باز شد و گفت :شغلت چیه پسرم؟!..
ناخداگاه لبخند زدم..قیافه ی اریا دیدنی شده بود..هم از سوال های ملوک خانم کلافه بود هم نمی تونست بهش جواب نده..
با همون لحن گفت :مهمه که بدونید؟!..
ملوک خانم پشت چشم نازک کرد و گفت :وا..پسرم اگر مهم نبود که نمی پرسیدم..
وای خدا این زن چقدر رو داشت..دوست داشتم همونجا بنشینم و دلمو بچسبم و بزنم زیر خنده..
اریا رو که دیگه نگو..سرخ شده بود ..روی پیشونیش عرق نشسته بود..
راه نداشت..وگرنه یه جواب سفت و سخت حواله ی ملوک خانم می کرد..
کلافه گفت :ای بابا..خانم من مامور پلیسم..
چشمای ملوک خانم برق زد..با هیجان چادرشو کشید جلو و گفت :اوا راست میگی پسرم؟..چه درجه ای؟..
جلوی دهانمو گرفتم..ریز ریز خندیدم..اریا نگاهم کرد..نمی دونم تو نگاه خندانم چی دید که بین اون همه عصبانیت و کلافگی لبخند کمرنگی زد..
بدون اینکه به ملوک خانم نگاه کنه گفت :سرگرد..
دیگه یکی نبود ملوک خانم رو جمع کنه..
— ای وای چه خوب..پسرم یکی از اشناهای ما الان بدجوری کارش گیره..بنده خدا چک..
اریا این پا و اون پا کرد یک دفعه وسط حرف ملوک خانم پرید و گفت :شرمنده من دیرم شده باید برم..
زدم زیر خنده..دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم..قیافه ی ملوک خانم دیدنی بود..دهانش باز مونده بود..
اریا نگاهم کرد و لبخند زد..اروم و زیر لبی که فقط من بشنوم گفت :خانمی برو تو..منم برم به کارو بدبختیم برسم..اگر اینجا وایسم تا شب باید به سوال های همسایه تون جواب پس بدم..ماشاالله چقدر این زن سوال تو استینش داره..مراقب خودت باش ..خداحافظ..
از حرفاش بیشتر خنده م گرفته بود..زیر نگاه متعجب ملوک خانم و نگاه خندان من از جلوی در کنار رفت و با یک “ببخشید.. با اجازه” از جلوی خونه رد شد..
ملو ک خانم یه کم منو نگاه کرد .. خواست حرف بزنه که سریع گفتم :ببخشید ملوک خانم باید برم کلی کار دارم..شرمنده..
حرف تو دهانش موند..سریع درو بستم..همونجا پشت در نشستم و زدم زیر خنده..
وای خدا ..هر وقت یاد قیافه ی اریا وقتی داشت جواب پس می داد و قیافه ی ملوک خانم وقتی که اریا حرفشو قطع کرد و گفت باید برم کار دارم میافتادم بیشتر خنده م می گرفت..
ولی خیلی خوب شد که اریا اینجوری جوابشو داد..لااقل تو محل هو نمی پیچه که یک مرد غریبه تو خونه ی بهار رفت و امد داره..
می دونستم به 10 دقیقه نمی کشه که کل محل از این خبر مطلع میشن..
نگاهی به در زیرزمین انداختم..
حالا وقتش بود..باید هر چه زودتر برم سروقت صندوقچه..
رفتم تو زیرزمین..
فصل دهم
وارد اتاق شد..نوید پشت میزش نشسته بود .. پرونده ای جلویش باز بود و مشغول خواندن ان بود..
سرش را بلند کرد..با دیدن اریا از جایش بلند شد..به طرفش رفت..با هم دست دادند..
هر دو روی صندلی نشستند..نگاه نوید پر از شیطنت بود..اریا نگاهش کرد و خندید..
–چیه چرا اینجوری نگاهم می کنی؟!..
نوید لبخند زد و گفت :دیشب خوش گذشت؟!..خب الکی الکی صاحب زن و زندگی شدیا..
اریا به شوخی اخم کرد وگفت :هنوز که اتفاقی نیافتاده ولی قراره بیافته..
نوید یک تای ابرویش را بالا داد وگفت :قراره بیافته؟!..یعنی چی؟!..
–دیشب از بهار خواستگاری کردم..
نوید با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..اریا تو چکار کردی؟!..
با لحن جدی گفت :همون کاری رو کردم که باید می کردم..بهار مال منه نوید..
— همچین چیزی نمیشه اریا..گفتی عاشقشی گفتم خیلی خب باش..ولی دیگه چرا ازش خواستگاری کردی؟!..مگه متوجه موقعیتی که درشی نیستی؟!..
اریا کلافه از جایش بلند شد..دستی بین موهایش کشید..
-چرا نمی فهمی نوید؟..من بهار رو دوست دارم..نمی تونم تنهاش بذارم..قصدم از اول هم ازدواج بود..
–ولی تو که همیشه می گفتی ازدواج نمی کنی و چنین قصدی نداری؟!..
-اون مال زمانی بود که با بهار اشنا نشده بودم..وقتی فهمیدم عاشقشم نظرم عوض شد..
–اختلاف سنیتون چی؟!..
-برام اصلا مهم نیست..نه من..ونه بهار..
نوید مردد بود سوالش را بپرسد یا نه..
–ولی اخه.. اقابزرگ رو می خوای چکار کنی؟..بهنوش..اون الان نامزدته..
اریا با خشم داد زد :ساکت شو نوید..اون دخترن نامزد من نیست..
— ولی انگشتر تو توی دستشه..
محکم زد رو میز وگفت :کی دستش کرده؟..من؟!..کی رفته خواستگاریش؟..من؟!..کی بهش قول ازدواج داده؟..من؟!..
از زور خشم می لرزید..نوید از جایش بلند شد ..رو به رویش ایستاد..
–اریا درکت می کنم..می دونم تو بد موقعیتی هستی..ولی اگر نتونستی از پس اقابزرگ و بهنوش بر بیای می دونی بهار چه ضربه ی بزرگی می خوره؟..می دونم دختر رنج کشیده ایه..لیاقت خوشبختی رو داره..ولی..
-اینا رو نگو نوید..ذهنمو بیشتر از این درگیر نکن..اگر بمیرم هم تن به ازدواج با بهنوش نمیدم..من فقط وفقط با بهار ازدواج می کنم..31 سالمه..میتونم برای خودم تصمیم بگیرم..خیر سرم مردم..بهار ماله منه می فهمی؟..
–خیلی خب حرص نخور..منم غیر از این نمیگم..ولی می خوای با بهنوش چکار کنی؟..
-به محض اینکه برسم شمال میرم باهاش حرف می زنم..میگم که روی من حسابی باز نکنه..اگر حرفی زده شده و کاری انجام شده دست اقابزرگ توی کار بوده نه من..
–اگر قانع نشد چی؟!..می شناسیش که؟..دختر مغروریه..
داد زد :به درک..من نامزد اون نیستم اون هم همینطور..قانع شد که شد ..نشد دیگه مشکل خودشه نه من..
نوید کمی سکوت کرد..
بعد از چند لحظه گفت :بهار موضوع صندوقچه رو می دونه؟!..
اریا نگاهش کرد..سرش را تکان داد و گفت :اره..مادرش قبل از فوتش بهش گفته..
–بازش کرده؟!..نوشته ها رو خونده؟!..
-هنوز نه..فکر کنم امروز بازش کنه..
–اگر از همه چیز با خبر شد چی؟!..فکر میکنی اون می..
میان حرفش پرید وبا لحن کلافه ای گفت :من فعلا به جز خودم و بهاربه هیچی فکر نمی کنم….بهار عاقل و فهمیده ست..خودش می تونه تصمیم بگیره..بهش گفتم جواب خواستگاریم رو بعد از خوندن اون نوشته ها بده..
اریا روی صندلی نشست..سرش را در دست گرفت و فشرد..
با صدای گرفته ای گفت :مشکلات من که یکی دوتا نیست..اقابزرگ ..بهنوش..اون نوشته ها..نمی دونم باید چکار کنم..مغزم قفل کرده..فقط می دونم که نباید کوتاه بیام..من واقعا بهار رو دوست دارم..به خاطرش هر کاری می کنم..کوتاه نمیام نوید..نمیذارم اونو ازم بگیرن..
نوید سرش را تکان داد..چیزی نگفت..می دانست اریا تو موقعیت سختی قرار دارد..
فقط خود اریا می توانست این مشکل را برطرف کند..اما چگونه؟!..
–هیچ وقت ندیده بودم اینطور بشی..رفتارت..کارات..حرفات..هم ه تغییر کرده..
اریا سرش را بلند کرد..نیم نگاهی به نوید انداخت..لبخند کمرنگی رو لبانش نشست..
به میز روبه رویش نگاه کرد..
تصویر بهار جلوی چشمانش بود..
با خود عهد کرده بود تا پای جان بایستد ولی هرگز نگذارد کسی بهار را از او بگیرد..
حتی اقابزرگ..
روی زمین دنبال کلید صندوق می گشتم..اون شب از دستم افتاده بود ..بالاخره پیداش کردم..رفته بود زیر کمد اثاثیه..
قفلش رو باز کردم..چندتا تیکه لباس و ملحفه توش بود..همه رو زدم کنار..چشمم به صندوقچه ی کوچیکی افتاد.. به رنگ قهوه ای تیره که یه قفل کوچیک طلایی رنگ هم به درش زده شده بود..
صندوقچه رو برداشتم و از زیر زمین اومدم بیرون..خیلی خیلی کنجکاو بودم بدونم توش چیه..که جواب خواستگاری اریا به این صندوق بستگی داره..همین طور وصیت مادرم..
رفتم تو خونه..کف هال نشستم..کلید رو توی قفل چرخوندم..چند لحظه چشمامو بستم..نفس عمیقی کشیدم..چشمامو باز کردم ..هم زمان در صندوق رو هم باز کردم..
یه پارچه ی مخمل قرمز روی محتویات داخل صندوق انداخته شده بود..برش داشتم..با تعجب به داخلش نگاه کردم..
یکی یکی اوردمشون بیرون..یه گردنبند مردونه که اسم” ماهان “روش حک شده بود..یه انگشتر با نگین یاقوت..اون هم مردونه بود..یه پاکت سفید که روش با ماژیک نوشته شده بود “عکس و خاطرات”..گذاشتمش کنار..چندتا پاکت نامه..و..2 تا دفتر خاطرات..
یکی به رنگ ابی که روش با خط زیبایی نوشته شده بود “خاطرات سامان سالاری”..و اون یکی دفتر هم به رنگ سبز که با خط مامان روش نوشته شده بود “خاطرات کوتاهی از مریم “..دفتر خاطرات مامان و بابا بود..
پاکت عکس ها رو باز کردم..یکی یکی اوردمشون بیرون..توی هر عکسی چندتا مرد و زن بودند..2 تا از عکس ها دو نفری بودند..مامان و یک مرد دیگه که کنارهم ایستاده بودند و لبخند بر لب داشتند..
پشت عکس رو نگاه کردم..”ماهان و مریم..1369 “..
عکس بعدی کنار دریا بود..یه نوزاد تو بغل مرد بود..سریع پشت عکس رو نگاه کردم..”شمال..سامان و مریم..1373”..خدایا یعنی این مرد پدرمه؟!چشمان مشکی..چهارشونه و قد بلند..با دیدنش چشمام پر از اشک شد..
باید هر چه زودتر خاطرات رو می خوندم..طاقت نداشتم..ولی کدوم رو اول بخونم؟!..خاطرات بابا یا مامان رو؟!..
تصمیم گرفتم اول خاطرات بابا رو بخونم..واقعا کنجکاو بودم بدونم بابام کی بوده؟!..توی گذشته ش چیا بوده؟!..
صفحه ی اول رو باز کردم..با شعری از حافظ شروع شده بود..
“دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لبست و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید”
به نام خدا
تا به حال تو عمرم خاطره ننوشتم..همیشه میگم خاطره رو باید به فراموشی سپرد خوب هاش حسرت میاره ..بدهاش غم و غصه..
ولی امروز می خوام بنویسم..این روزها کاری ندارم که انجام بدم..بهتره با این چند خط نوشته کمی از عذاب وجدانم کم کنم..یعنی فایده ای هم داره؟!..نمی دونم..شاید..
یادمه فقط 14 سال داشتم..بعد از مرگ پدرم با تمام وجود تنهایی رو حس کردم..کسی رو نداشتم..من موندم و کلی دارایی..باغ..زمین ..کارخونه..یه پسر 14 ساله چطور می تونست این همه ثروت رو اداره کنه؟..
شریک پدرم اقای کامرانی که تا وقتی پدرم زنده بود باهاشون رابطه داشتیم بهم پیشنهاد کرد کارها و مسئولیت کارخونه رو به اون محول کنم و خودم هم یه جورایی بر امور نظارت داشته باشم..
مرد خوبی بود..می تونستم بهش اعتماد کنم..سال ها بود که با پدرم توی کارخونه شریک بود..قبول کردم..
بعد از مدتی بهم پیشنهاد کرد برم وبا اونها زندگی کنم..واقعا تنها بودم..بی کسی و این همه سکوت که اطرافم رو پر کرده بود بهم فشار اورده بود..با همون سن کمم درک می کردم که برای فرار از پیله ی تنهایی باید رها شد..
پیشنهادش رو قبول کردم..دو تا پسر داشت و 2 تا دختر..بین اون ها فقط با ماهان صمیمی شده بودم..هم سن خودم بود..با هم بزرگ شدیم..دانشگاه رفتیم..مدارکمون رو گرفتیم..هر دو تو یک رشته قبول شدیم..پزشکی خوندیم..پشتکارمون خوب بود..
اقای کامرانی مرد خوبی بود..سخت..جدی..خشک.. ومغرور..ولی قلب مهربونی داشت..بهم خیلی کمک کرد..با کمک اون ثروت پدرم دوبرابر شده بود..
من هیچ کاری نمی کردم..فقط بر اونها نظارت داشتم..اقای کامرانی برام حساب بانکی باز کرده بود و همه ی سود شرکت رو که بخشیش مال من بود رو می ریخت به حسابم..
همه ی این موقعیت های خوب رو مدئون اقای کامرانی بودم..
ماهان توی رفاقت کم نمیذاشت..پسر مهربونی بود..خوش قلب و با مرام..بهش وابسته شده بودم..هر کجا می رفتم باید ماهان هم باهام می اومد..از برادر بهم نزدیک تر بود..
تا اینکه یک پرستار جدید به پرسنل بیمارستان اضافه شد..زیبا بود..با وقار و متین..اسمش مریم صفوی بود..رفتارش رو توی بیمارستان زیر ذره بین گذاشتم ..شیفته ش شده بودم..کم کم فهمیدم عاشقش شدم..ولی..
یک روز همه ی رویاهام به نابودی پیوست..رویاهایی که برای خودم و مریم در سر داشتم..
بعد از ساعت کاری از بیمارستان خارج شدم..طبق معمول سوار ماشینم شدم ..
ولی جلوی دربیمارستان با دیدن صحنه ی رو به روم محکم زدم رو ترمز..باورم نمی شد..انگاردارم خواب می بینم..
ولی نه..حقیقت داشت..مریم با لبخند سوار ماشین ماهان شد..ماهان هم به روش لبخند زد..ماشین حرکت کرد..
ناخداگاه پامو روی گاز فشردم..تعقیبشون کردم..باید می فهمیدم کجا میرن..از فکرش هم تنم می لرزید..ماهان..با مریم..وای خدایا..
ماشین جلوی رستوران نگه داشت..هر دو پیاده شدند..ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم..پشت سرشون حرکت کردم..رفتن تو رستوران..دنج ترین جای رستوران رو انتخاب کردند و نشستند..
پشتشون یه ستون بود..سریع بدون اینکه جلب توجه کنم رفتم و پشت ستون نشستم..ازتوی کیف دستیم یک روزنامه در اوردم وجلوی صورتم گرفتم..
تمرکز کردم..می خواستم صداشون رو بشنوم..
ماهان :پس چرا با پدرت صحبت نمی کنی؟..
–نمی تونم ماهان..تحت فشارم..
-عزیزم درکت می کنم..ولی طاقت من هم تموم شده..
–صبر کن ماهان..منم مثل خودت..دیگه صبر ندارم..
-برای رسیدن بهت لحظه شماری می کنم مریم..
–من هم همین طورماهان ..
با اومدن گارسون صحبتشون قطع شد..
دستام می لرزید..قلبم تیر کشید..پشت کمرم عرق سردی نشسته بود..چشمام سیاهی می رفت..
خدایا مریم من..کسی که عاشقانه دوستش داشتم با ماهان.. کسی که از برادر بهم نزدیک تر بود ..
کنار هم نشستن و دارند به هم ابراز عشق می کنند..ماهان می خوا د بره خواستگاریش؟!..اما..من..
چشمام می سوخت..از جوشش اشک بود..روزنامه رو پرت کردم رو میز..سرمو گرفتم تو دستام..داشتم دیوونه می شدم..
از جام بلند شدم..اونا سرشون به گارسون گرم بود..برگشتم خونه..دیوانه وار رانندگی می کردم..
روزها می گذشتند..توی خودم بودم..ماهان می اومد پیشم و باهام حرف می زد..
–چته سامان؟!..چرا چند وقته تو خودتی؟!..
-حوصله ندارم ماهان ..سر به سرم نذار..
مثل همیشه کنارم نشست و دستشو انداخت رو شونه م..
با لحن دوستانه و مهربونی گفت :داداشی من عاشق شده؟!..ای ناقلا کی هست این زن داداش اینده؟!..
نگاهش کردم..زل زدم تو چشماش..دلم می خواست داد بزنم بگم اره عاشق شدم ولی عشق منو تو دزدیدی..
حرکاتم دست خودم نبود..از جام بلند شدم..محکم زدم تو صورتش..
بیچاره ماهان..بی تقصیر بود..اون خبرنداشت که من مریم رو دوست دارم ..ولی من اون موقع این چیزا حالیم نبود..
با چشمای گرد شده در حالی که دستشو گذاشته بود رو صورتش به من نگاه می کرد..
از خونه زدم بیرون..می خواستم فرار کنم..از خودم..از ماهان..از مریم..نباشم..نیست بشم..ولی نبینم که مریم داره مال یکی دیگه میشه..مال برادرم..ماهان..من ماهان رو مثل برادرم می دونستم..از برادر هم نزدیک تر..ولی خورد شدم..این نابودی رو از چشم ماهان می دیدم..
ماهان هر شب با اقای کامرانی بحث و دعوا داشت..می گفت مریم رو می خواد ولی اقای کامرانی دختر یکی از دوستانش رو برای ماهان در نظر گرفته بود..ماهان زیر بار نرفت..گفت فقط مریم..اقای کامرانی از طرف ماهان دختر دوستش رو نامزد ماهان اعلام کرد..ماهان خبر نداشت..وقتی فهمید فقط زل زد تو چشمای اقای کامرانی و با لحن قاطع گفت :فقط مریم..یا اون..یا مرگ..
از خونه زد بیرون..وقتی می گفت فقط مریم..یا می گفت مریم رو دوست دارم..اتیشم می زد..اتش کینه رو در من شعله ورتر می کرد..
شب و روز تو فکرش بودم..تا اینکه اون عمل نابخشودنی ازم سر زد..به جای اینکه برم با خود مریم حرف بزنم..کاری کردم که تا اخر عمرم زجر بکشم و خودمو نفرین کنم..
یک روزکه ماهان با مریم قرار داشت..جلوی پارک از هم جدا شدند..به صورتم نقاب زدم..دیوونه شده بودم..کارهام دست خودم نبود..
میگن عاشق ها به جنون برسن کارشون تمومه..منم جنون پیدا کرده بودم..توی اون لحظه نمی دونستم دارم چکار می کنم..
یادم رفته بود ماهان برادرمه..یادم رفته بود من و ماهان با هم بزرگ شدیم..فراموش کرده بودم ماهان چقدرکمکم کرد..مثل یه برادر واقعی پشتم بود..تنهام نذاشت..فراموش کرده بودم اقای کامرانی چقدر بهم کمک کرده بود..دستمو گرفته بود و منو به اینجا رسونده بود..
مریم ازش خداحافظی کرد و رفت..ماشین ماهان اونطرف خیابون پارک شده بود..نمی دونم چرا اون روز ماهان مریم رو نرسوند ..
داشت می رفت سمت ماشینش..نقاب رو روی صورتم درست کردم.. پامو روی گاز فشردم..نزدیکش شده بودم..با سرعت زیادی رانندگی می کردم..
دستام می لرزید..ولی کینه ای که توی قلبم ازش داشتم ولم نمی کرد..
محکم زدم بهش..فریاد پر از دردش رو شنیدم..روی هوا معلق زد..خورد زمین..به چند ثانیه نکشید..خون سرخ و غلیظی از زیر سرش جاری شد..اسفالت از خون ماهان رنگین شد..
پامو روی گاز فشردم..هول شده بودم..انگار تازه پی به اشتباهم برده بودم..قلبم داشت از جاش کنده می شد..
رفتم..رفتم جایی که هیچ کس نبود..داد می زدم..صدای ماهان توی سرم بود ..منو برادر صدا می زد..
پشیمون بودم ولی هنوز هم عاشق مریم بودم..کسی نفهمید که ماهان رو من کشتم..مریم می اومد بیمارستان ولی حالتش نشون می داد که افسرده ست..از مرگ ماهان ناراحت بود..
بهش نزدیک شدم..دلداریش می دادم..سفت و سخت بود..نمی شد به قلبش نفوذ کرد..ولی دست از تلاش بر نداشتم..
به خاطرش ادم کشته بودم..حقم بود که بهش برسم..از دیوونه که نمی شد توقع داشت..اره..من دیوونه بودم..یه مجنون..
1 سال گذشت..توی این مدت همسر اقای کامرانی به خاطر مرگ پسرش ماهان دق کرد و مرد..انگار خواب بودم..یا شاید هم کور بودم..همه ی گذشته رو به فراموشی سپرده بودم..
با کشتن ماهان حسی نداشتم..با مرگ مادرش بی خیال بودم..یا نه..شاید هم خودم رو بی تفاوت نشون می دادم..فراموش نکرده بودم..دلم می خواست فراموش کنم..به خودم تلقین می کردم..
بالاخره تونستم به هدفم برسم..به مریم درخواست ازدواج دادم..قبول کرد..فکر می کرد منم مثل ماهان هستم..می گفت اخلاقاتون شبیه به همه..
هه..ماهان مهربون و پاک کجا..منی که دلم از سنگ بود و ادم کشته بودم کجا..
این افکار ازارم می داد..انگار تازه وجدان خفته م بیدار شده بود..تازه می فهمیدم عذاب وجدان یعنی چی..
با مریم ازدواج کردم..رفتیم تو ویلای خودم..اونجا رو برای زندگی در نظر گرفته بودم..ولی..
درست 1 سال بعد از عروسیم..ویلا اتیش گرفت..اون شب من و مریم بیرون از خونه بودیم..وقتی برگشتیم هیچی از ویلا نمونده بود..2 هفته بعدش کارخونه اتیش گرفت..همه ی داراییم کم کم دود شد و رفت هوا..عمل زشتم رو فراموش کرده بودم..اینکه یه قاتلم..
دلیل این اتیش سوزی ها رو نمی دونستم..باورم نمی شد در عرض 1 ماه همه چیزمو از دست دادم..
یه خونه ی کوچیک خریدیم وتوش زندگی کردیم..هنوز دنبال عامل اصلی این اتیش سوزی ها بودم..
تا اینکه..یک شب اقای کامرانی اومد خونه م..مریم تو اتاقش بود..اقای کامرانی بهم گفت که می دونه من ماهان رو کشتم..هر چی خواست بهم گفت و در اخر هم گفت که تموم اون اتیش سوزی ها کار خودش بوده..می خواد نابودی منو ببینه چون نابودش کردم..
گفت کمرش رو شکستم..گفت مطمئنه که هیچ وقت روز خوش نمی بینم..گفت نمی دمت دست قانون خودم مجازاتت می کنم..به روز سیاه مینشونمت..
مریم باردار شده بود..خونمون رو عوض کردیم..رفتیم تهران..از ترسم از خونه بیرون نمی اومدم..به مریم می گفتم چک بالا اوردم و می ترسم طلبکارا پیدام کنند..باورش شده بود..
انگار ماهان رو فراموش کرده بودم..اصلا حس نمی کردم اونو کشتم..گاهی اوقات که به یادش می افتادم حس عذاب وجدان می اومد سراغم ولی لحظه ای بود..زود هم از بین می رفت..
کم کم همه ی پس اندازم خرج شد..مقدار کمی ازش مونده بود..توی این مدت که کاری برای انجام دادن نداشتم می نشستم و این خاطرات رو می نوشتم..
دختر من ومریم به دنیا اومد..خودش دوست داشت اسمش رو بذاریم بهار..اسم زیبایی بود..
به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد برای کار برم شمال ..اقای کامرانی هم شمال زندگی می کرد ولی دیگه خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم..مدت زیادی گذشته بود..
همراه مریم و بهار رفتیم شمال..باید از نو شروع می کردم..با دوستم صحبت کردم..گفت که پدرش بیمارستان داره و می تونه کاری کنه اونجا مشغول بشم..
خوشحال بودم که بالاخره کاری پیدا کردم..برگشتیم تهران..باید کارهامون رو سر وسامون می دادیم و برای زندگی می رفتیم شمال..
تصمیم گرفتم برای خرید خونه برم شمال..نمی تونم مریم و بهار رو با خودم ببرم..
1 روز بیشتر طول نمی کشه..بنابراین بهشون گفتم که زود میرم و بر می گردم..
صفحات رو زیر و رو کردم..دیگه چیزی نوشته نشده بود..
مات و مبهوت سرجام نشسته بودم..
یعنی بابای من ادم کشته؟!..ماهان کامرانی کیه؟!..
باید خاطرات مامان رو هم می خوندم..
شاید جواب سوالام تو خاطرات مامان باشه.
فصل یازدهم
تو زندگیم خاطره ای نداشتم..لااقل تا قبل از اشناییم با ماهان اینطور بود..ولی از وقتی به ماهان علاقه مند شدم زندگی من شد سراسر خاطره..خاطره های تلخ..شیرین..و پر از حسرت..
میخوام بگم..می خوام از اون دوران بگم..دورانی که عاشق هم بودیم..من تک فرزند بودم..تو یه خانواده ی متوسط بزرگ شدم..تازه مدرکم رو در رشته ی پرستاری گرفته بودم..به خاطر موفقیتم پدرم گفت که بهتره یه سفر بریم شمال تا کمی اب و هوا عوض کنیم..
چی از این بهتر؟..بعد از کلی خستگی این سفر حسابی می چسبید..راهی سفرشدیم..به مقصد شمال..دوست پدرم کلید ویلاشون رو داده بود به ما تا این مدتی که اونجا هستیم توی ویلای اونها اقامت کنیم..بین راه ماشین بابا پنچر شد..جاده جوری بود که ماشین های کمی درش تردد می کردند..
هر 3 بیرون از ماشین ایستاده بودیم..از گرمای هوا کلافه شده بودم..همون موقع یه ماشین مدل بالای مشکی از کنارمون رد شد..کمی جلوتر زد رو ترمز..دنده عقب گرفت..جلوی ماشین ما توقف کرد..راننده پیاده شد..یه پسر جوون که عینک افتابی به چشم داشت..خوش تیپ بود..عینکش رو برداشت..حتی نیم نگاهی هم به من ننداخت..به طرف پدرم رفت..صدای گیرایی داشت..
–سلام پدر جان مشکلی پیش اومده؟..
-سلام پسرم..ماشینمون پنچر شده..
–بذارید کمکتون کنم..
–مزاحمت نمیشیم پسرم..
–نه پدر جان..وظیفه ست..
بابا رفت کنار..اون مرد جوون مشغول شد..پشت ماشین ایستاده بودم..نمیدونم چرا بهش خیره شده بودم..نگاهم دست خودم نبود..
یه تیشرت جذب به رنگ سفید تنش بود..هیکل چهارشونه ای داشت..بابا و مامان رفتند جلو ..مامان داشت برای بابا از توی فلاسک ..چای می ریخت..
نگاهش کرد..صورتش عرق کرده بود..با پشت دست عرق صورتش رو خشک کرد..ناخداگاه دستمو بردم تو جیب مانتوم و دستمالم رو دراوردم..به طرفش گرفتم ..
-بفرمایید..
سرشو بلند کرد..نگاهمون تو هم گره خورد..با همون نگاه گرم و گیراش ..چیزی در وجودم تکون خورد..قلبم..اره.. قلبم لرزید..
چشمان مشکی ونافذی داشت..لبخند کمرنگی نشست رو لباش..دستشو اورد جلو و دستمال رو ازم گرفت..
زیر لب گفت :ممنونم..ولی کثیف میشه..
با لبخند گفتم :اشکال نداره..
یک تای ابروشو انداخت بالا و لبخندش پررنگ تر شد..
–پس دیگه بهتون پس نمیدم..
با تعجب گفتم :چی؟!..
–خب وقتی کثیف شده دیگه به چه دردتون می خوره؟..نگهش می دارم..
-خب..به درد شما هم نمی خوره..
کمی نگاهم کرد..سرشو انداخت پایین..
همونطور که کارشو انجام می داد گفت :شاید خورد..همینطورکه الان به دردم خورد..
منظورشو متوجه نشدم..از کنارش رد شدم..رفتم پیش مامان..
صداش هنوز تو گوشم بود..مامان صدام زد..
–مریم..مریم..با تو هستم..
به خودم اومدم..
-بله مامان..
–دخترم باز قلب پدرت درد گرفته..بهش میگم هوا گرمه بشین تو سایه کمی حالت جا بیاد قبول نمی کنه..من برم قرصش رو بدم..عزیزم این لیوان چای رو ببر برای اون اقا..خدا خیرش بده..
-باشه مامان..فقط زودتر قرص بابا رو بدید..ممکنه حالش بدتر بشه..
–باشه دخترم..
لیوان رو برداشتم وبه طرفش رفتم..اوا.. اون زیر چکار می کنه؟!..
-بفرمایید چایی..
اوخ اوخ..بنده خدا هل شد.. یک دفعه سرشو بلند کرد…وای محکم سرش خورد به لبه ی ماشین..
دستشو گذاشت رو سرش در همون حال نشست کف اسفالت..
با نگرانی جلوش نشستم..لیوان چای رو گذاشتم کنارش..
-وای تورو خدا ببخشید..تقصیر من شد..بذارید ببینم چی شده..شکسته؟!..
سرشو کشید عقب..با صدای ناله مانندی که رگه های خنده هم توش پیدا بود گفت :داغون شد خانم..سرم پوکید..
سعی کردم لبخندمو جمع کنم..
-ببخشید واقعا..براتون چای اورده بودم..حواسم نبود..
سرشو بلند کرد..باز هم همون نگاه..همون لرزش..
تک سرفه ای کردم و گفتم :من پرستاری خوندم..بذارید سرتونو معاینه کنم..
دستشو از روی سرش برداشت..نگاهش هنوز تو چشمام بود..
–منم پزشکی خوندم..پس بهتر می دونم چیزیم نیست..
لبخند زد که من هم در جوابش لبخند زدم..
به لیوان چای اشاره کردم و گفتم :بفرمایید..نوش جان..
لیوان رو برداشت..از جام بلند شدم ..خواستم برگردم پیش مامان اینا که صداش میخکوبم کرد..
گرم..گیرا..اروم..
–اسمتون چیه؟!..
سرمو برگردوندم..نگاهش کردم..
زیر لب گفتم :مریم..مریم صفوی..
لبخند زد و گفت :من هم ماهان هستم..ماهان کامرانی..
با لبخند کمرنگی سرمو تکون دادم..
برگشتم پیش مامان..ولی مرتب اسمش رو زیر لب زمزمه می کردم..
ماهان..
این اولین دیدار من و ماهان بود..اولین دیداری که باعث شد بذر عشقش توی قلبم کاشته بشه و کم کم جوانه بزنه..
اون روز کارتشو بهم داد..بهش زنگ نزدم..هم خجالت می کشیدم و هم اینکه اینکار رو درست نمی دونستم..
تا اینکه توی بیمارستان مشغول به کار شدم..متوجه شدم ماهان هم توی اون بیمارستان پزشکه..همراه برادرش بود..فکر می کردم برادرشه ولی بعد بهم گفت که سامان باهاشون زندگی می کنه ولی از برادر خودش بیشتر دوستش داره..
رابطه ی من و ماهان روز به روز صمیمی تر و عاشقانه تر می شد..گفت می خواد بیاد خواستگاری..من هم می گفتم با پدرم حرف می زنم..
اما قلب پدرم مشکل داشت و تازه سکته ی دوم رو رد کرده بود..می ترسیدم هیجان براش خوب نباشه..منتظر موقعیت مناسب بودم..
ماهان می گفت طاقتش تموم شده..من هم مثل خودش بودم..خانواده ی ما از نظرمالی متوسط بود..پدرم بازنشسته بود..ولی خانواده ی ماهان خیلی ثروتمند بودند..
چند بار اینو بهش گفتم ولی اون هر بار می گفت این چیزها برام مهم نیست..من تورو دوست دارم وبرای رسیدن بهت تلاش می کنم..
می گفت پدرش راضی به این ازدواج نیست.. می خواد دختر دوستش رو براش بگیره..ولی ماهان منو دوست داشت..کوتاه نمی اومد..
اون روز توی پارک داشتیم در مورد همین موضوع حرف می زدیم..قرار شده بود همون شب با پدرم حرف بزنم..
ماهان می خواست منو برسونه ولی گفتم که 2 تا کوچه بالاتر کار دارم و باید برم خیاطی ..مادرم لباس داده بود براش بدوزند..باید می رفتم بگیرم..
ماهان هم خونه کار داشت و باید زودتر می رفت..
وقتی داشتم بر می گشتم دیدم جلوی پارک جمعیت زیادی جمع شده..
هر قدمی که بر میداشتم قلبم بیشتر تیر می کشید..دلم گواه بدی می داد..
ماشین امبولانس اومد..خدایا چی شده؟!..نگاهم به ماشین ماهان افتاد..مگه ماهان بر نگشته خونه؟!..پس ماشینش اینجا چکار می کنه؟!..
جمعیت رو با دستم پس می زدم ومی رفتم جلو..یکی افتاده بود رو زمین..اطرافش پر از خون بود..یه پارچه ی سفید هم انداخته بودن روش..اطرافش پول ریخته بودند..
چشمام از زور وحشت گرد شد..پاهاش از پارچه بیرون بود..کفشاش..این..این کفش ها..مال..ماهان من بود..خدایا..این..این ماهانه؟!..
دیوانه وار جیغ کشیدم..رفتم جلو..با خشونت پارچه رو از روی صورتش برداشتم..
خودش بود..ماهان بود..از سرش خون می رفت..به صورتش دست زدم..سرد بود..خدایا ماهان من مرده..
جیغ می کشیدم و اسمش رو صدا می زدم..
-ماهــان..ماهان چشماتو باز کن..ماهان توروخدا..ماهان..
چندتا زن به طرفم اومدن و بلندم کردند..انقدر شیون و زاری کردم و تو صورت خودم زدم که رو دست یکی از زن ها از حال رفتم..
ماهان من مرد..ظاهرا یه ماشین بهش زده و در رفته..
خیابون خلوت بوده..کسی نه اون ماشین رو دیده و نه راننده ش رو..
خدایا کی دلش اومده ماهان منو بکشه؟!..ماهان..قلب مهربونی داشت..
افسرده شده بودم..هر شب جمعه یه دسته گل رز می گرفتم و می رفتم دیدنش..
گل ها رو پر پر می کردم و می ریختم رو سنگ قبرش..با گلاب قبرش رو شست و شو می دادم..
باورم نمی شد این قبر ماهان باشه..
روی اسمش”ماهان کامرانی”دست کشیدم..
گریه می کردم..صداش می کردم..
سایه ی یک نفر افتاد روم..سرمو بلند کردم..
سامان بود..
–سلام..
ازجام بلند شدم..با صدای گرفته جوابش رو دادم..
-سلام..خوب هستید؟..
–ممنون..
نشست و فاتحه خوند..وقتی از جاش بلند شد دیدم چشماش نمناکه..زیر لب یه چیزایی می گفت..متوجه نشدم..
کمی باهام حرف زد..گفت منو می رسونه..تو ماشین سکوت کرده بودم..تصویر ماهان جلوی چشمم بود..
از اون روز به بعد میشه گفت تقریبا هر روز سامان رو می دیدم..اخلاق و رفتارش تا حدودی شبیه به ماهان بود..
اروم..متین..و مهربون..
ولی باز هم هیچ کس ماهان نمی شد..
1 سال گذشت..طی این مدت سامان باهام بیشتر صمیمی شده بود..هیچ وقت تنهام نمی ذاشت..
مدتی که افسردگی گرفته بودم کمکم کرد..دلداریم می داد..
هر شب جمعه که می رفتم سرخاک ماهان اون هم می اومد..
کم کم حس کردم بهش وابسته م..عشق نه..عاشقش نبودم..قلب من فقط متعلق به ماهان بود..
ولی اره..به سامان وابسته شده بودم..
باز هم سفر شمال..اینبار سامان بهمون کمک کرد..ولی نه در اثر پنچر شدم لاستیک..
بین راه وقتی داشتیم بر می گشتیم حال پدرم بد شد..قلبش درد گرفته بود..دارو هم فایده ای نداشت..
گوشه ای ماشین رو پارک کرده بودیم تا پدرم حالش بهتر بشه..می گفت وقتی تو ماشینه نفسش می گیره..
ماشین سامان جلومون ترمز کرد.. پیاده شد..اون هم مثل ماهان پزشک بود..
پدرمو معاینه کرد..گفت که باید هر چه زودتر برسونیمش بیمارستان..ماشین پدر رو من اوردم..سامان هم پدرمو برد تو ماشین خودش..
اون روز به کمک سامان ..جون پدرم نجات پیدا کرد..
برای همین رابطه ش با پدرم خیلی خوب شد..جوری که به خونه مون رفت و امد پیدا کرد..
ازم خواستگاری کرد..حس می کردم می تونم دوستش داشته باشم..ولی باز هم عاشقش نبودم..فقط دوستش داشتم..
به دو دلیل بهش جواب مثبت دادم..اول اینکه از نظر اخلاق و رفتار خیلی شبیه به ماهان بود..و دوم اینکه یه حس خاصی بهش داشتم..همون دوست داشتن..
ازدواج کردیم..با سامان خوشبخت بودم..مرد خوبی بود..گاهی حس می کردم تو خودشه ولی بعد از چند دقیقه می شد همون سامان قبلی..
1 سال بعد از عروسیمون ویلامون اتیش گرفت..بعد از مدتی کارخونه هم اتیش گرفت..
سامان سهم اقای کامرانی رو هم خریده بود برای همین اون کارخونه کامل مال سامان بود و حالا خودش ضرر کرده بود..
یه خونه ی کوچیک خریدیم و توش زندگی کردیم..باردار شده بودم..سامان خوشحال بود..گفت که باید بریم تهران زندگی کنیم..
دلیلش رو پرسیدم گفت نمی خواد دست طلبکارا بهش برسه..باید بریم جایی که هیچ کس ازمون خبر نداشته باشه..
دیگه تو بیمارستان کار نمی کردم..اومدیم تهران..یه خونه ی کوچیک تو مرکز شهر گرفتیم..وضع مالیمون در سطح متوسط بود..
سامان از خونه بیرون نمی رفت..کم کم پس اندازش تموم شد..
دخترمون بهار به دنیا اومد..یه دختر نازو خوشگل..چشمای سبز..پوست سفید..واقعا زیبا بود..
سامان گفت که یکی از دوستانش بهش پیشنهاد کرده بره تو بیمارستان پدرش مشغول بشه..
رفتیم شمال..با دوستش صحبت کرد..برگشتیم تهران..قرار شد یه سفر بره شمال ..برای خرید خونه..
گفت 1 روزه میره و بر می گرده..ولی..
رفت و هرگز برنگشت..
من و بهار رو تنها گذاشت..تو جاده تصادف می کنه و میمیره..
هیچ کس نه ماشینی که بهش زده رو دیده بود و نه راننده رو..
بعد از فوت سامان دقیقا 45 روز از فوتش گذشته بود که پدرم در اثر سکته فوت کرد..مادرم هم طاقت دوری از پدرم رو نداشت اون هم دق کرد..
دیگه تنهای تنها شدم..نه عمویی نه خاله و عمه ایی..هیچ کسی رو نداشتم..
از داره دنیا همین پدرو مادر رو داشتم که اونها هم تنها گذاشتن..ارثی هم نمونده بود که بهم برسه..خانه رو فروخته بودند تا خرج عمل پدرم رو بدند..مابقی رو هم داده بودند یه خونه ی کوچیک اجاره کرده بودند که پول زیادی هم نمی شد..
یک روز دفتر خاطرات سامان رو از تو اتاقش پیدا کردم.
.خاطراتش رو خوندم..همه چیز رو فهمیدم..سامان..شوهر من..پدر بچه م..ماهان عشق منو کشته بود..فقط برای اینکه به من برسه..
گیج شده بودم..نمی دونستم عصبانی باشم..گریه کنم..
ماهان عشقم بود..سامان اونو کشته بود..و حالا سامان شوهرم بود ..پدر بچه م..ولی مرده بود..
سعی می کردم ازش متنفر باشم اینکه به خاطر رسیدن به من عشقم رو ازم گرفته بود..اینکه اینطور ناجوانمردانه ماهان رو از سر راهش برداشته بود..
ولی هر وقت نگاهم به عکسش می افتاد میفهمیدم هر کاری هم بکنم باز هم اون شوهرم بوده و نمی تونم ازش متنفر باشم..
حس های ضد و نقیضی می اومد سراغم..گیج و منگ بودم..نمی دونستم باید چکار کنم..
تصمیم گرفتم هر چی عکس از سامان و ماهان .. کلا هر چی خاطره از گذشته دارم رو بذارم تو یه صندوق و درشو قفل کنم..
خاطراتم همون جا باقی بمونه..
می خواستم فراموش کنم..از نو شروع کنم..به خاطر دخترم..به خاطر بهارم..
من تنها نبودم که فقط به خودم فکر کنم..بهارم رو داشتم..باید به خاطراون هم که شده بود..به خاطر اینده ش تصمیم درست رو می گرفتم..
دیگه نمی خواستم تو بیمارستان کار کنم..می خواستم هم نمی شد..کسی بهم کار نمی داد..معرف می خواست..ضامن می خواست..من که کسی رو نداشتم..کار برام نریخته بود که من برم جمع کنم..بیکار بودم..
یه مدت پرستار یه پیرزن شدم..ولی پسرش وقتی فهمید بیوه هستم بهم پیشنهاد کرد صیغه ش بشم..
اون کارو ول کردم..دیگه جرات نداشتم به عنوان پرستار خونه ی کسی کار کنم..
اون خونه ای که توش بودیم رو فروختم و اومدم پایین شهر یه خونه ی کوچیک تر خریدم..با دخترم..بهارم زندگی می کردم..خیاطی می کردم..بافتنی می بافتم..
بهارم روز به روز بزرگتر می شد..خونه ی این و اون کار می کردم..می گفتم شوهر دارم تا بهم نظر بد نداشته باشند..
بهم پیشنهاد شد پرستار خصوصی بشم.. ولی چشمم ترسیده بود..یک زن بیوه..تنها..می ترسیدم..
بهار بزرگتر شد..بهم گفت دیگه نرم خونه ی این و اون کارکنم..دخترم غرور داشت..دوست نداشت مادرش اینکارو بکنه..
دیگه نرفتم..خیاطی می کردم..خودش هم کمکم می کرد..
دیپلم گرفت..گفت می خواد بره دنبال کار..ترسیده بودم..می دونستم بیرون گرگ زیاد ریخته..بهاره من بی تجربه بود..خام بود..
ولی کار خودش رو کرد..تصمیمیش رو گرفته بود..رفت تو یه شرکت مشغول شد..
پسر رییسش اومد خواستگاری..کیارش پسر بدی به نظر نمی رسید..می گفت بهار رو دوست داره..
نامزد کردند..خیالم از بابت بهار راحت شده بود..ولی اکثر اوقات می دیدم که تو خودشه..اسم کیارش که می اومد ناراحت می شد..
پشت تلفن باهاش سرد حرف می زنه..همه ی اینها رو می دیدم ولی خودش می گفت خوشحاله و کیارش رو دوست داره..
از کیارش هم رفتار بدی ندیده بودم که بهش شک کنم..
تا اینکه کیارش گفت می خواد هر چه زودتر با بهار ازدواج کنه..بهار قبول کرد..اون روز از پشت پنجره ی اشپزخونه دیدم که کیارش و بهار دارن با هم بحث می کنند..بهار عصبانی بود..دم در ایستاده بودند..
نمی دونستم موضوع چیه..از خود بهار پرسیدم ولی جواب درستی بهم نداد..
اون روز ..روز سختی بود..روز مرگم..بهار من رو به جرم حمل مواد مخدر دستگیر کردند..
دیدمش..بچه م خورد شده بود..نابودش کرده بودند..
نمی دونستم کار کدوم از خدا بی خبریه.. ولی دختر بی گناهم داشت ذره ذره اب می شد..
سرگرد اریا رادمنش مسئول پرونده ش بود..کمکمون کرد..
هر بار می دیدمش..چشماش..رنگ نگاهش..گیرایی صداش ..منو یاد یک اشنا مینداخت..یک نفر که می شناختمش..
تا اینکه خودش گفت..اون روز اومده بود اینجا..بهم یه پاکت نشون داد..
درشو باز کردم..عکس ماهان بود..یه زنجیر طلا به اسم مریم هم تو پاکت بود..
اریا گفت که ماهان دایی اونه..خدایا تقدیر با ما چه ها می کنه؟!..
سرگرد اریا رادمنش..خواهر زاده ی ماهان بود..باورم نمی شد..
حالا می فهمم چرا نگاهش و رنگ چشماش برام اشناست..
ازم خواست همه چیزو براش بگم..گفتم..راز اون صندوق..خاطرات گذشته..عشق من و ماهان..حتی اینکه سامان ماهان رو کشته..
می گفت می دونه سامان زمانی تو ویلای اقابزرگ زندگی می کرده..اونو می شناخته..
گفت متاسفه گفتم چرا؟!..گفت پدربزرگش عامل اصلی کشته شدن سامان بوده..
گفت این قانون اقابزرگه..خون در برابر خون..
پسرش به دست سامان کشته شده..حالا سامان به دست پدرماهان کشته شده بود..
شوکه شده بودم..زدم زیر گریه…گوشه ی چادرم رو به چشمام می کشیدم و ضجه می زدم..
خدایا این چه سرنوشتیه؟!..
اریا قلب مهربونی داشت..درست مثل داییش ماهان..گفت که کار پدربزرگش رو درست نمی دونه..
گفت هیچ کس از اعضای خانواده شون از این موضوع خبرنداره..هیچ کس نمی دونه ماهان رو سامان کشته..هیچ کس نمی دونه سامان رو اقابزرگ کشته..
گفت فقط خودش خبرداره که اون هم مدت زیادی نیست..
دردم یکی دوتا نبود..از یک طرف بیماریم که داشت منو از پا در میاورد.. از طرف دیگه بهار دخترم..
حکم ازادی بهار صادر شد..منتظرشم..می دونم دیگه اخر راهم..
دیگه چیزی نوشته نشده بود..چشمامو روی هم فشردم..قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی برگه ی دفتر چکید..
باورم نمیشه..پدر من دایی اریا رو کشته؟!..پدربزرگ اریا پدرمنو کشته؟!..
نمی دونم باید شرمنده باشم یا کس دیگه ای رو مقصر بدونم؟!..یا شاید هم هر دو..
اره..شرمنده بودم..از روی اریا شرمنده بودم..اینکه پدرم اینکارو کرده بود..ولی من تقصیری نداشتم..من بی گناه بودم..
اقای کامرانی..پدربزرگ اریا..پدرمنو کشته..می خواسته با این کار انتقام پسرش رو بگیره..به قول خودش..خون در برابر خون..
نمی دونستم ازش متنفر باشم یا نه؟..
ولی اون پدر بود..کمرش شکسته بود..پسر جوونش به دست پدر من به ناحق کشته شده بود..
حتما برای اینده ش هزار جور ارزو داشته..
پدرم مقصر بود..به خاطر جنون..به خاطر رسیدن به عشقش این عمل زشت رو انجام داده بود..
خدایا گیج شدم..سردرگمم..
کی این وسط مقصره؟!..کی؟!..
صدای زنگ در اومد..به ساعت نگاه کردم..غروب شده بود..
حتی ناهارهم نخورده بودم..
چیزی از گلوم پایین نمی رفت..
رفتم تو حیاط..
-کیه؟!..
–منم بهار..باز کن..
اریا بود..
فصل دوازدهم
با شنیدن صداش بغض سنگینی نشست تو گلوم..
نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم..حالا که همه چیزو می دونستم..حالا که از گذشته با خبر شده بودم برام سخت بود که زل بزنم تو چشماش و بی خیال باشم..
2 تا تقه به در زد..
–بهار در رو باز کن..چکار می کنی؟!..
با قدم های کوتاه به طرف در رفتم..پشت در ایستادم..چندتا نفس عمیق کشیدم تا اروم تر بشم..ولی فایده ای نداشت..
سریع در رو باز کردم و قبل از اینکه باهاش رو به رو بشم دویدم و رفتم تو خونه..
نشستم کف هال..با چشمای پر از اشکم زل زده بودم به صندوقچه و کاغذ هایی که اطرافش ریخته شده بود..
روی دفتر خاطرات مادرم دست کشیدم..صدای باز و بسته شدن در خونه رو شنیدم..
سرمو بلند نکردم..زیر چشمی دیدم که به درگاه هال تکیه داده و داره نگاهم می کنه..
با صدای گرفته ای گفت :پس بالاخره خوندیشون؟!..
فقط سرمو تکون دادم..
–نمی خوای نگاهم کنی؟!..
نمی تونستم..نمی شد..ای کاش می شد..ولی..
بغض داشت خفه م می کرد..از جام بلند شدم..با قدم های بلند به طرف اتاقم رفتم..
ولی بین راه دستم کشیده شد..سر جام ایستادم..
صداش دلخور بود..
–بهار معلوم هست چته؟!..
سعی کردم دستمو ازتو دستش در بیارم..
در همون حال با صدای خفه ای گفتم :چیزیم نیست..فقط بذار برم..
–یعنی انقدر از من متنفر شدی که حتی نگاهتو ازم دریغ می کنی؟!..
خدایا اریا پیش خودش چه برداشتی کرده؟!..
به طرفش برگشتم..نگاهمو کشیدم بالا..توی چشماش زل زدم..نگاهش غم داشت..
اشک قطره قطره صورتمو خیس کرد..
به ارومی منو کشید تو بغلش..سرمو به سینه ش تکیه دادم..به لباسش چنگ زدم..بلند بلند گریه می کردم..
-ا..اریا..
–جانم..خانمی گریه نکن..
-نمی تونم اریا..نمی تونم..به خاطر اشتباه پدرم من هم محکوم به مجازاتم..منم دارم تاوان گناهه پدرمو پس میدم..
سریع منو از اغوشش جدا کرد..بازوهامو گرفت..محکم تکونم داد..ولی من هق هق می کردم..
با صدای نسبتا بلندی گفت :بهارچی داری میگی؟..این حرفا کدومه؟..سال ها پیش پدرت یه اشتباه بزرگ تو زندگیش مرتکب شد..یه ادم بی گناه رو کشت..درسته..قبول دارم..ولی پدر بزرگ من هم پدر تورو کشته..نباید اینکارو می کرد..پس قانون برای چیه؟..مطمئنا مجازات می شد..پس من هم باید بگم متاسفم بهار..می بینی؟..گذشته ی ما درست مثل همه..پدربزرگ من ادم کشته..پدر تو هم همینطور..پدر تو دایی منو کشته پدربزرگ من پدر تورو..من و تو به یک اندازه غم و ناراحتی داریم..هیچ وقت این حرفو نزن..
بازومو ازتو دستاش بیرون اوردم..کمی رفتم عقب..به دیوار تکیه دادم..با کف دستم اشکاموپاک کردم..
با صدای گرفته و خش داری گفتم :ولی چه بخوایم چه نخوایم..این ها تو گذشته ی ما هستند..من و تو..
چونه م در اثر بغض می لرزید..نگاهش کردم..به دیوار روبه روی من تکیه داده بود..نگاهش گرفته بود..
با بغض گفتم :اریا من نمی تونم از تو دل بکنم..نمی تونم فراموشت کنم..نمی خوام تنهام بذاری..من..
چشمامو بستم..قطرات اشک صورتمو شست و شو می داد..صدای هق هقم سکوت بین ما رو می شکست..شونه هام از زور گریه می لرزید..قلبم تیر می کشید..
حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..به اینکه دیگه اریا رو نداشته باشم..نه..برام غیر ممکن بود..
گرمی دستاشو به دور بازوم حس کردم..چشمامو باز کردم..سرمو به سینه ش تکیه دادم..صداش لرزش خاصی داشت..
–بهار اروم باش..من غلط بکنم تورو تنها بذارم..منم نمی تونم و نمی خوام ازت دل بکنم..این چه حرفیه که می زنی؟..
-ولی اریا من و تو هم بخوایم نمیشه..پدربزرگت نمیذاره ما با هم باشیم..حق هم داره..
–به هیچ وجه همچین حقی رو نداره..یادت نره اون هم پدر تورو کشته..حق و ناحقش پای خودشه..نباید اینکارو می کرده..هیچ کس این وسط حق نداره ما رو از هم جدا کنه..بهار..من یه مردم..خودم برای خودم تصمیم می گیرم..هیچ کس نمی تونه برای زندگی من تصمیم بگیره حتی اقابزرگ..
-ولی..
محکم گفت :ولی نداره بهار..ازت چند تا سوال دارم..میشه بهم جواب بدی؟..
سرمو از روی سینه ش بلند کرد..
-چی؟!..
اروم اشکامو پاک کرد..با لبخند گفت :می خوام بهم جواب بدی..فقط با اره و نه جواب بده..باشه؟..
کمی نگاهش کردم..روی لباش لبخند بود ولی چشماش کاملا جدی بود..
-باشه..
با پشت انگشت گونه م رو نوازش کرد وبا لحن اروم و گیرایی گفت :منو دوست داری؟..
زل زدم تو چشماش..معلوم بود که دوستش دارم..از جونم هم بیشتر..
-اره..
–می خوای با من باشی؟..
از خدام بود..بزرگترین ارزوم همین بود..
-اره..
–می تونی فراموشم کنی؟..
چشمام از زور ترس گرد شد..هرگز..اصلا نمی تونستم بهش فکر کنم..
-معلومه که نه..
لبخندش پررنگتر شد..
–قبول داری گناهی که پدرت مرتکب شده به تو هیچ ربطی نداشته؟..
کمی فکر کردم..خب این حرفش درست بود..پدر من تو دوران جوانیش مرتکب اشتباه شد..ولی الان..من چه تقصیری داشتم؟..
-اره..قبول دارم..
— حاضری با من ازدواج کنی؟..
این سوال اخریش به کل مغزمو قفل کرد..نمی دونستم چی جوابش رو بدم..نگاه گنگ و سرگردانم رو دوختم تو چشماش..چی باید می گفتم؟!..
به روی لباش لبخند داشت ولی نگاهش همچنان جدی بود..
–بهار جوابم رو بده..اگر بگی نه باز هم تنهات نمیذارم..باهات می مونم..کمکت می کنم..ولی..اینو بدون که قلب اریا دیگه قلب نمیشه..می شکنه..ذره ذره نابود میشم..ولی اگر بگی اره..تا زنده هستم نمیذارم هیچ احدی باعث جداییمون بشه..نه اقابزرگ و نه هیچ کس دیگه..در برابرشون می ایستم..نمیذارم تورو از من بگیرن..اگر جوابت بله ست..همینجا بهت قول میدم که تا پای جونم بایستم و تورو مال خودم بکنم..مطمئن باش..حالا حاضری با من ازدواج بکنی؟..
محو صداش ..دلنشینی کلامش..محبت و مهربونیش..عشق و دوست داشتنش شده بودم..حرفاش ارومم می کرد..اینکه می گفت به خاطر من حاضره جلوی همه بایسته..اینکه تنهام نمیذاشت..باعث می شد حس خاصی پیدا کنم..
اریا رو دوست داشتم..اون به خاطر من از خودش هم می گذشت..پس چرا من نگذرم؟..مگه منم عاشقش نیستم؟..پس چرا کاری کنم که از دستش بدم؟..من هم برای رسیدن بهش تلاش می کنم..
لبخند زدم..نگاه پر از عشقمو دوختم تو چشماش..
-بله..
لبخند بزرگی زد و صورتشو جلو اورد..نرم و اروم پیشونیم رو بوسید..
–من و تو اگر با هم و پشت هم باشیم هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه..پس کاری که میگم رو انجام بده..
با تعجب نگاهش کردم..
منظورش چه کاری بود؟!
–وصیت نامه ی مادرتو خوندی؟!..
تعجبم بیشتر شد..اریا از وصیت نامه خبر داشت؟!..
-تو از کجا می دونی؟!..
کمی نگاهم کرد و گفت :قبل ازاینکه حکم ازادیت صادر بشه به دیدن مادرت اومدم..طبق گفته های مادرت از وجود صندوقچه و وصیت نامه با خبر شدم..گفت که توی وصیتش چیزهایی گفته که اینده ی بهار رو رقم می زنه..
یاد شب اخری افتادم که با مامان حرف می زدم..
(–عمر دست خداست دخترم..این بلایی هم که به سرم اومد حقم بود..دارم تقاص پس میدم..بذار هروقت تموم کردم برو سراغه صندوقچه..وصیت من هم توی همون صندوق دخترم..بهش عمل کن..)..
سریع رفتم سروقت صندوقچه..بین پاکت ها دنبال وصیت نامه می گشتم..
پشتشون رو نگاه کردم..هیچی نوشته نشده بود به جز یکیش..
اره خودش بود..”وصیت نامه ی مریم صفوی”..
اریا رو به روم نشست..پاکت رو باز کردم..دستام می لرزید..یعنی مامان چی توی این وصیت نامه نوشته؟!..
زیر لب شروع کردم به خوندن..
“بسمه تعالی
اینجانب مریم صفوی..فرزند محمد..به تنها فرزندم..بهار..وصیت می کنم..تا به هر چه در این وصیت نامه گفته م عمل کند..در ابتدا باید بگویم این وصیت نامه یک وصیت نامه ی معمولی نیست..من در این دنیا هیچ مال و اندوخته ای ندارم جز همین خانه که بعد از مرگم تمام و کمال در اختیار دخترم می گذارم..خود او مختار است..
من در این وصیت نامه تنها یک خواسته از دخترم دارم..ازاو می خواهم بعد از مرگم به ان عمل کند تا در ان دنیا به ارامش ابدی برسم..
از او می خواهم خاطرات من و پدرش را با دقت بخواند..پی به حقایق زندگی من و پدرش ببرد..پی به گناهانی که مرتکب شدیم..گناهانی که برای خلاصی از انها فرصتی باقی نماند..
سامان سالاری..شوهر من..پدر دخترم..برای رسیدن به عشقش مرتکب قتل شد..ماهان کامرانی..کسی که عاشقانه دوستش داشتم را به قتل رساند..در برابر این خون ریخته شده..پدر ماهان کامرانی..باعث کشته شدن شوهرم شد..خون در برابر خون..
من ناخواسته و ندانسته وارد این راه شدم..از اینکه با قاتل عشقم ازدواج کردم خود عذاب می کشم..از این رو خود را گناه کار میدانم..
من راه خود را انتخاب کردم..ولی همیشه و در همه حال در عذاب وجدان به سر می بردم..
غم..غصه..ناراحتی..مشکلات..من را از پای در اورد..زنده ماندم برای دخترم..زندگی کردم برای اینده ی دخترم..حال از او خواهشی دارم..تنها وصیت من به دختر عزیزم این است که..
برای شادی روح من و پدرش..برای خلاصی از بار گناهان ما..به نزد اقای کامرانی برود..از او حلالیت بطلبد..در مقابل انکه شوهرم را از من گرفت من نیز او را حلال کردم..می دانم..سخت است..می دانم ان مرد قانون خودش را دارد..اگر شوهرم به دست قانون هم می افتاد بی شک مجازات می شد..ولی پدر انتقام خون پسرش را گرفت..
نمی گویم به ناحق خونی ریخته شد..نه..خود سرگردانم..نمی دانم کدامین راه درست است..نمی دانم در این بین نفرت را پیشه کنم یا گذشت را..ولی او را حلال کردم..در این لحظات اخر..در این تنهایی..در این روزهای پر از اندوه..من..قاتل شوهرم را می بخشم..از او می گذرم..امید دارم او هم من و شوهرم را ببخشاید..
می دانم سامان هم پشیمان است..همیشه در چشمانش نوعی ندامت را می دیدم..ولی نقاب بی تفاوتی بر چهره داشت..ان را می پوشاند..
حال من از دخترم..تنها فرزندم..این درخواست را دارم..به نزد اقای کامرانی برود و از او کسب حلالیت کند..
تا باشد در ان دنیا روح من و پدرش را شاد گرداند..در غیر اینصورت همیشه در عذاب به سر خواهیم برد..
تنها وصیت من به دخترم همین است..انالله و انا الیه راجعون ”
مات و مبهوت به برگه ی وصیت نامه خیره شده بودم..امضای خودش بود..دست خط مادرم بود..
سرمو بلند کردم..با دهان باز به اریا خیره شدم..حالت صورتش چیزی رو نشون نمی داد..
لب خشک شده م رو با زبون تر کردم..
من من کنان گفتم :ا..اریا ..مادرم..از من چی خواسته؟!..
لبخند کمرنگی زد و نگاهم کرد..چند لحظه سکوت کرد..
–خانمی خودت که خوندی..گفته باید بری از اقابزرگ حلالیت بطلبی..
با وحشت گفتم :ولی اخه..همچین چیزی امکان نداره..من..
–چرا امکان نداره؟!..
چشمای پر از تعجبم رو دوختم بهش وگفتم :چرا نداره اریا..من چطور یه همچین کاری رو بکنم؟!..اقابزرگ بفهمه من دختر سامان سالاری هستم رسما تیربارونم می کنه..
اریا با صدای ارومی خندید و اومد کنارم نشست..دستشو دور شونه م حلقه کرد..
زیر گوشم گفت :نترس قول میدم تیربارونت نکنه..
-اریا توی این موقعیت شوخیت گرفته؟!..من دارم از ترس میمیرم..اخه این دیگه چه درخواستیه مامان از من داره؟..
–می خوای نادیده بگیریش؟!..
-خب..نه..وصیت مادرمه..نمی تونم نادیدش بگیرم..ولی اخه غیر ممکنه..
–خانمی غیرممکن غیرممکنه..هر چیزی امکان داره..
-ولی اخه چطوری؟!..
–می خوای راهشو بگم؟!..
نگاهش کردم..جدی بود..
با اشتیاق گفتم :اره ..بگو..چه راهی؟!..
ریلکس گفت :با من ازدواج کن..
چشمام گرد شد..
-چی؟!..این بود راه حلت؟!..
–اره خوب نیست؟!..
-الان وقته شوخی نیست..
–شوخی نکردم..کاملا جدی گفتم..
-اریا گیجم نکن..بگو چی می خوای بگی؟!..
با لحن جدی و محکمی گفت :من و تو عقد می کنیم..عقد دائم..به طوری که اسم من بره تو شناسنامه ی تو و اسم تو هم بیاد تو شناسنامه ی من..
با من میای شمال..خونه ی من زندگی می کنی ..ولی مدتی رو پیش اقابزرگ می مونیم..از هویتت هیچی نمیگی..اینکه دختر سامان سالاری هستی..فامیلیت چیه..و ..
خودم بهت میگم اینجورمواقع چی باید بگی..تو به عنوان همسر من پا به اون خونه میذاری..می دونم این حرکت برای همه یه شوک بزرگه..مخصوصا اقابزرگ ..
توی این مدت که ویلای اقابزرگ هستیم باید بتونی کاری کنی که اقابزرگ ازت خوشش بیاد..یه جورایی خودت رو تو دلش جا کنی..می فهمی که چی میگم؟..
وقتی اقابزرگ تونست تورو تو خانواده بپذیره و هر وقت موقعیت مناسب شد..کم کم حقایق رو میگیم و ازش کسب حلالیت می کنی..می دونم ریسکه بزرگیه..البته باید خیلی مراقب باشیم که کسی بویی نبره..وگرنه..
-وگرنه چی؟!..
خندید و لباشو به گوشم نزدیک کرد..
اروم زمزمه کرد :وگرنه باید دستت رو بگیرم و الفرار..من که ولت نمی کنم..حالا هر کی هر چی خواست بگه..
–ولی اریا اگر اقابزرگ شناسنامه هامون رو دید و فهمید من دختر سامان هستم چی؟!..
–نمی فهمه..من شناسنامه ها رو مخفی می کنم..اقابزرگ کاری به شناسنامه ی تو نداره..
-اگر کسی تو خانواده ت منو نپذیرفت می خوای چکار کنی؟!..
–از شناختی که روی خانواده م دارم مطمئنم همه تورو می پذیرند به جز اقابزرگ..خیلی سرسخته..ولی من و تو می تونیم..خودم کمکت می کنم..تنهات نمیذارم..
سکوت کوتاهی کردم و گفتم :تا چه مدت پیش اقابزرگ می مونیم؟!..
باز نگاهش شوخ شد..روی لباش لبخند جذابی نشست..
زیر لب گفت :تا وقتی که اقابزرگ رو شیفته ی خودت کنی..
لاله ی گوشمو بوسید..لحنش ارومتر شد:همونجوری که منو شیفته ی خودت کردی خانمی..
خندیدم و به شوخی زدم به بازوش..
–در همین حد که تو شفته م شدی باید شیفته ش کنم؟!..
اخم شیرینی کرد وگفت :نخــــیر..در این حد که نه..انقدر که دیگه بهمون سخت نگیره..
ابرومو انداختم بالا و خندیدم..
منو به خودش فشرد و گفت :کی بریم عقد کنیم؟!..
خندیدم و گفتم :عجله داری؟!..
رک و راست گفت :خیلـــی..
قفسه ی سینه ش رو بوسیدم و گفتم :هر وقت تو بگی..
اروم سرمو بلند کرد..تو چشمام زل زد..
–پس قبول کردی؟!..
چشمامو بستم و باز کردم..با لبخند گفتم :با اجازه ی بزرگترا..بلـــه..
با خوشحالی گونه م رو بوسید..
–پس عالی شد..فردا دنبالش رو می گیرم..تا چند روز دیگه عقد می کنیم..بعد هم تو همراه من..به عنوان همسرم میای شمال..و..
یک دفعه لبخند از روی لباش محو شد..تعجب کردم..
-چی شد؟!..
زیر لب با صدای گرفته ای گفت :بهار..من..راستش..
نگران شدم..
-چی شده اریا؟!..تو چی؟!..
–من باید یه سری چیزها رو همین الان بهت بگم..تا خدایی نکرده بعد برامون دردسر نشه..
ترسیده بودم..نگاهم اینو نشون می داد..فهمید..
–نترس خانمی..برای من مهم نیست..ولی باید بدونی..
-بگو اریا..
–راستش من..من که نه..اقابزرگ..چطوری بگم..
برام گفت..از مشکلش..از نامزدیش با بهنوش..از اینکه خودش هم خبر نداشته..از اینکه اقابزرگ می خواد مجبورش کنه تا تن به این ازدواج بده..
همه چیز رو بهم گفت..حتی از اون باغی که دوستش داره و ارزوشه با من اونجا زندگی کنه..
از اول تا اخر در سکوت به حرفاش گوش می دادم..
–با این عقد هم تو می تونی از اقابزرگ حلالیت بطلبی..هم من از شر بهنوش و غرور بیجای اقابزرگ خلاص میشم و هم اینکه ..می تونم تورو برای همیشه داشته باشم..
لبخند کمرنگی زدم و نگاهش کردم..منتظر چشم به من دوخته بود..
-خوشحالم که همه چیزو بهم گفتی و چیزی رو پنهان نکردی..همونطور که بهت قول داده بودم تا اخرش باهاتم..نمی خوام از دستت بدم..باهات می مونم..
لبخند بزرگی روی لبهاش نشست..
من هم به روش لبخند زدم..
هر دو امیدوار بودیم همه چیز طبق نقشه پیش بره..
–پس تصمیمت رو گرفتی؟!..
اریا نگاهی به نوید انداخت و گفت :اره..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x