رمان آبی به رنگ احساس من پارت 6

4.8
(12)

تقه ای به در خورد..فکر کردم اریاست..سرمو بلند کردم..با پشت دست اشکامو پاک کردم..در اتاق باز شد..
در کمال تعجب مادر اریا بود..با لبخند وارد اتاق شد..یه بسته تو دستش بود..در رو بست..به طرفم اومد..
کنارم روی تخت نشست..سرمو انداختم پایین..بینمون فقط سکوت بود..
این سکوت رو من شکستم..با بغض گفتم :شرمنده م هما خانم..به خدا نمی خواستم اینجوری بشه..همه ی شما به خاطرِ من دارید عذاب می کشید..منو ببخشید..
با لحن ارومی گفت :سرتو بلند کن دخترم..
گفت دخترم؟!..با تعجب سرمو بلند کردم..دستشو اورد جلو..اشکامو پاک کرد..
گرم و صمیمی گفت :بهم بگو مادرجون..یا مامان هما..وقتی به مینو گفتم تو عروسمی از ته دلم گفتم..من اریا رو بخشیدم..مادرم..با اینکه کار شما درست نبود ولی همین که می بینم اریا در کنارت خوشبخته و تو هم دختر خوبی هستی برام کافیه..نمی خوام بیش از این کشش بدم..اینجوری رابطه ها حفظ میشه..
هر حرفی هم به خانواده ی هدایت زدیم حقشون بود..اونها پررو تر از این حرفان دخترم..اگر به خاطر اقابزرگ نبود..اگر پای غرور اقابزرگ وسط نبود هیچ وقت راضی به وصلت با این خانواده نمی شدم..ولی همیشه حرف حرفه اقابزرگ بوده..کاری از دستمون ساخته نبود..این برامون شده بود یه رسم..همه باید ازش تبعیت می کردیم..اینکه فقط اقابزرگ تصمیم گیرنده ست..
خداییش هیچ وقت هم حرف ناحق نزده..همیشه صلاح بچه ها و نوه هاشو خواسته..ولی اینبار پای غرورش وسط بود..فکر می کرد اگر بهنوش زن اریا بشه درست میشه ولی درختی که کج رشد کنه تا اخر هم کج می مونه..هیچ جوری نمیشه صافش کرد..این رو اقابزرگ فراموش کرده بود دخترم..دیدی که..الان همه ی ما تورو قبولت کردیم..اقابزرگ هم به روی خودش نمیاره ولی از لا به لای حرفاش میشه فهمید که احساسش چیه..
بسته ای که تو دستاش بود رو به طرفم گرفت و گفت :به خانواده ی ما خوش اومدی عزیزم..
نگاه سرگردون و پر از تعجبم رو دوختم تو چشماش..نگاه اون اروم و مهربون بود..
محکم بغلش کردم..سرمو گذاشتم رو شونه ش..صدای هق هقم بلند شد..از ته دل گریه می کردم..ولی اینبار به خاطر غم و غصه نبود..از زور خوشحالی اشک می ریختم..اشکِ شوق..
پشتمو نوازش کرد وگفت :گریه نکن دخترم..مگه خوشحال نیستی؟!..
سریع از تو بغلش اومدم بیرون..بین اون همه اشک لبخند زدم و گفتم :چرا چرا..به خدا خیلی خوشحالم..این اشکا هم اشکِ شوقِِ..
به گونه م دست کشید و گفت :زنده باشی دخترم..فقط بهم یه قولی بده..
-چه قولی مادرجون؟!..
همین که گفتم مادرجون لبخندش پررنگ تر شد..
–اینکه هیچ وقت اریا رو تنها نذاری..یه زن وفادار براش باشی..از اریا هم همینو می خوام..که همیشه پشتت باشه و نذاره اسیبی بهت برسه..به اون هم اینا رو گفتم..باشه دخترم؟!..
با لبخند سرمو تکون دادم و گفتم :باشه مادرجون..قول میدم..
لبخند مهربونی روی لبهاش نشست..اهسته از جاش بلند شد .. به طرف در رفت..صداش زدم..
-مادر جون..
برگشت و منتظر نگام کرد..
-ازتون ممنونم..این لطفتون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم..اینو بدونید به اندازه ی مادرم دوستتون دارم..
اشک تو چشماش حلقه بست..سرشو تکون داد و سریع از اتاق رفت بیرون..
دستامو باز کردم..با خوشحالی خودمو انداختم رو تخت..وای خدا جون..شکرت..هزاران بار شکرت..
لبخند لحظه ای از روی لبام محو نمی شد..یاد بسته افتادم..با هیجان نشستم و برش داشتم..اروم بازش کردم..
یه دست کت و دامن شیری رنگ بود..وای خیلی خوشگله..انداختمش رو تخت و نگاهش کردم..عالی بود..
خدایا خواب می بینم؟!..اگر خوابم که بیدارم نکن ..واقعا رویای شیرینیه..اینکه بالاخره قبولم کردن..
ولی اگر بیدارم که باید بگم الهی بزرگیتو شکر..
حالا چجوری حقیقت رو بهشون بگم؟!..
وای خداجون ..گفته حقیقت از شکنجه شدن هم سخت تر بود..
*******
به اصرارِ مادرجون باهاشون رفتم ارایشگاه..خودم هم دوست داشتم یه تغییری بکنم..ولی از این چیزا سر در نمی اوردم..
من بودم و مادرجون و خاله ی اریا..اون هم زن مهربونی بود..درست مثل مادرجون با مهربونی باهام رفتار می کرد..
زیر دست ارایشگر نشستم..وااااای که وقتی داشت صورتمو اصلاح می کرد نزدیک به 10 بار مردم و زنده شدم..خیلی درد داشت..دلم زیر و رو می شد..دردش جوری بود که ادم احساس ضعف بهش دست می داد..
بعد از اتمامه کارش وقتی به خودم تو اینه نگاه کردم حیرت کردم..کلی تغییر کرده بودم..دیگه چهره م من رو اون بهار 18 ساله نشون نمی داد..صورتم خانومانه جلوه می کرد..فوق العاده بود..
صورتمو با صابون شستم..دوباره مشغول شد..از وقتی اومدم نزدیک به 3 ساعته که زیر دستشم..انگار داره عروس درست می کنه..گفته بودم ارایشم ساده ی ساده باشه..
اخر کار که خودمو تو اینه دیدم ناخواسته ذوق کردم..وای بهار با یه چهره ی جدید..اصلا قابل مقایسه با قیافه ای که قبلا داشتم نبود..ارایشم مات بود و به رنگ لباسم می اومد..
مادر اریا دور سرم چند تا تراول چرخوند و داد به ارایشگر..با این کارش یه حس خوبی بهم دست داد..
رفتیم روی صندلی نشستیم تا تاکسی بیاد..اخه زنگ زده بودیم اژانس تا برامون تاکسی بفرستن..
مادرجون نگام کرد و گفت :ماشاالله..خیلی خوشگل شدی دخترم..وای بر دلِ اریا..
خاله خندید و گفت :چرا خواهر؟!..
مادرجون هم با خنده اروم گفت :چطور می خواد تا عروسیش صبر کنه؟!..
با این حرفش سرخ شدم..وای از زور شرم داشتم اب می شدم..
تو دلم گفتم :اوه اوه شماها کجای کارین؟!..اریا رو هنوز نشناختین..کم طاقته اون هم چه جورم..
از این فکرم خنده م گرفت ولی سرمو بلند نکردم..
زیر چشمی به مادرجون نگاه کردم که دیدم خیره شده به من..اروم سرمو بلند کردم..نگاهمو ازش می دزدیدم..زن زرنگی بود..
با شک خندید و اهسته زیر گوشم گفت :نکنه ..اره؟!..
خنده م گرفت..حالا گرمم شده بود..داشتم اب می شدم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..
سرشو کشید عقب و زد زیر خنده..بین خنده هاش بریده بریده گفت :امان از دستِ جوونای امروزی..
تمام مدت سرم پایین بود..تو وضعیتِ بدی گیر کرده بودم..
ولی مادرجون زن فهمیده ای بود..سریع مسیر صحبت رو عوض کرد و درمورد مهمونی حرف زد..
انقدر غرق حرف زدن شده بودیم که به کل موضوع چند دقیقه قبل رو فراموش کردم..
اخه من از اریا جشن عروسی نمی خواستم..اون اصرار داشت..وگرنه من الان هم زن اریا هستم..همسر دائمیش..
رسیدیم ویلا..کسی تو سالن نبود..شالمو کشیدم جلو و به طرف پله ها دویدم..نمی خواستم اریا الان صورتمو ببینه..
مادرجون با این کارم خندید..برگشتم وبه روش لبخند زدم..اهسته سرشو تکون داد..
تند تند پله ها رو طی کردم و رفتم تو اتاق..نفس نفس می زدم..باید اماده می شدم..لباسم رو تخت بود..
به طرف تخت رفتم که یه چیزی رو زیر پام حس کردم..پامو از روش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..خم شدمو برش داشتم..
جلوی صورتم گرفتم..دستام می لرزید..
این..این یه گردنبندِ زنونه بود..
روش حرف “ب ” به لاتین هک شده بود..به تختخوابمون نگاه کردم..
این گردنبند..تو اتاق من واریا چکار می کرد؟!..
همون موقع در اتاق باز شد و اریا اومد تو..
گردنبند رو توی مشتم فشردم و سرمو بلند کردم..
اریا در رو بست و با لبخند درحالی که به راحتی می شد اشتیاق رو تو چشماش دید به طرفم اومد..ولی ذهن من درگیر این گردنبند بود..
رو به روم ایستاد..
شونه هام رو گرفت تو دستش..لال شده بودم..نگاه مشتاق اریا روی تک تک اجزای صورتم می چرخید..
با صدای لرزون و گرمی گفت :بهارم فوق العاده شدی..اصلا انگار یکی دیگه جلوم وایساده..
صورتشو اورد جلو و اروم گونه م رو بوسید..لباشو چند لحظه روی پوست صورتم نگه داشت و بعد هم اهسته خودشو کشید کنار..نگاهشو دوخت تو چشمام..
چشماشو ریز کرد وبا لحن مشکوکی پرسید:چیزی شده بهار؟!..چرا چیزی نمیگی؟!..حالت صورتت..
ادامه نداد..فهمیده بود یه چیزیم هست..از اونجایی که نمی تونستم چیزی رو ازش پنهون کنم دستمو اوردم بالا و مشتمو جلوش باز کردم..
گرنبند از بین انگشتام اویزون شد..پلاکش جلوی صورت من و اریا عین پاندول ساعت تکون می خورد..
اریا نگاهشو از روی صورتم برداشت و به پلاک دوخت..با تعجب پلاک رو گرفت تو دستش..
بلاخره مهر سکوت رو شکستم و اروم گفتم :می شناسیش؟!..
نگام کرد..سرشو تکون داد و گفت :نه..تا حالا ندیدمش..دست تو چکار می کنه؟!..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :وقتی اومدم تو اتاق دیدم کنار تخت افتاده..اریا مطمئنی نمی شناسیش؟!..
–چی میگی بهار؟!..معلومه که نمی شناسم..مگه بهم شک داری؟!..
نه نداشتم..به اریا هیچ وقت شک نداشتم..
لبخند کمرنگی زدم و با اطمینان گفتم :نه..بهت شک ندارم..
در جوابم لبخند دلنشینی تحویلم داد ..گردنبند رو از دستم گرفت ..
–چند لحظه همینجا باش..الان بر می گردم..
به طرف در رفت که سریع پرسیدم :کجا میری؟!..
برگشت و نگام کرد..
–خانمی صبر کن ..الان معلوم میشه صاحب این گردنبند کیه..
فقط سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..کلافه روی تخت نشستم..
یعنی این گردنبند ماله کیه؟!..توی اتاق من و اریا چکار می کنه؟!..
بالاخره بعد از کلی استرس و تشویش در اتاق باز شد..اریا تند اومد تو و در رو بست..سریع از جام بلند شدم..تو فکر بود..دور خودش چرخید..کلافگی از سر و روش می بارید..
طاقت نیاوردم و گفتم :چی شده اریا؟!..چرا انقدر مضطربی؟!..
نیم نگاهی بهم انداخت و بدون هیچ حرفی جلوی تخت نشست..همونطور که چمدون رو از زیر تخت در می اورد گفت :این گردنبنده بهنوشِ..رفتم نشون مامان دادم گفت ماله خودشه..
چمدون رو اورد بیرون..
با تعجب گفتم :بهنوش؟!..ولی اخه..اون چطوری اومده تو اتاقِ ما؟!..
داشت درشو باز می کرد..
–این ویلا یه در دیگه هم داره ..خیلی کم ازش استفاده میشه..بیشتر برای مهمونیا و مواقع ضروری..تا مثلا از اونطرف میوه و لوازم مخصوصِ مهمونی رو بیاریم تو ویلا..اخه درش رو به خیابون باز میشه..حتما تو این شلوغ پلوغی که همه سرشون به کار خودشون گرم بوده اومده تو..از بهنوش هر کار بگی بر میاد..
زیپ چمدون رو باز کرد ..توش دنبال چیزی می گشت..
–ولی اخه اینجا چکار داشته؟!..من و تو که چیزی نداریم بخواد برداره..یا اینکه..
با صدای بلندِ اریا خفه شدم..
–بهار بدبخت شدیم..
با شنیدن جمله ش زانو هام خم شد و کنارش نشستم..نگاهش به پاکت ِ توی دستش بود..
با ترس گفتم :چی شده اریا؟!..تو رو خدا بگو دارم دیوونه میشم..اخه اینجا چه خبره؟!..
موهاشو چنگ زد و سرشو تکون داد..نفسش رو داد بیرون وبا حرص گفت :بهنوش..بهنوش ..
-بهنوش چی؟!..
از جاش بلند شد..همونطور که طول و عرض اتاق رو طی می کرد گفت :اون عوضی اومده تو اتاق و شناسنامه و مدارک ِ تورو برداشته..
با وحشت جلوی دهانم رو گرفت..
اروم اروم دستمو اوردم پایین و گفتم :مگه..مگه اون..چیزی می دونه؟!..
سرشو تکون داد و گفت : نه..ولی دختر زرنگی ِ..حتما اومده تو اتاق یه اتویی از ما گیر بیاره که شناسنامه رو دیده و برداشته..تو قبلا چیزی از اسم و فامیلت بهش نگفته بودی؟!..
کمی فکر کردم..اره اون روز کناردریا..
(بهنوش :اصلا تو کی هستی؟!..اسم و رسمت چیه؟!..هان؟!..از کدوم جهنمی پیدات شد وخودتو چسبوندی به اریا؟!..
-اسمم بهاره..بهار احمدی..هر کی و هر چی که هستم به تو هیچ ربطی نداره..
بهنوش :بهار احمدی؟!..)
-اره اره..اون روز کنار دریا ازم پرسید تو کی هستی واسم و رسمت چیه؟!..منم گفتم اسمم بهار احمدی ِ..
اریا اخم کرد و سرشو تکون داد..روی تخت نشست..سرشو گرفت تو دستاش..
کنارش نشستم..نگاش کردم و گفتم :تو مطمئنی شناسنامه و مدارک ِ من توی چمدون بوده؟!..
سرشو بلند کرد..گفت :اره..اطمینان نمی کردم توی خونه بذارم..جای دیگه هم نمی شد نگهشون داشت..گفتم با خودمون بیارمشون که خیالم راحت باشه..توی خونه گاوصندوق هم نداشتیم..درضمن چون داشتیم می رفتیم مسافرت باید شناسنامه و مدرکی هم همراه خودمون می بردیم..گذاشتمشون تو یه پاکت وتو چمدون جاسازیشون کردم..طوری که کسی نتونه پیداشون کنه..نمی دونم بهنوش چطور تونسته برشون داره..ظاهرا وقتی اومده تو اتاق و لوازممون رو گشته شناسنامه رو تو چمدون دیده و شک کرده..
لب های خشکم رو با زبون تر کردم و گفتم :ولی اون که چیزی نمی دونه..نباید نگران باشیم..درسته؟..
–درسته که چیزی نمی دونه..ولی متاسفانه پدرش ازاونجایی که با پدر تو هم دوست بوده اونو می شناسه و مطمئنا به محض دیدن اسم پدرت تو شناسنامه ت پی به همه چیز می بره..
-ولی تو گفتی فقط خودت و اقابزرگ از این موضوع خبر دارین..که پدر..پدر ِ من..دایی ِتو رو..
–اره ولی از کجا معلوم اون هم ندونه؟!..گیج شدم..نمی دونم باید چکار کنیم..
-خب می تونیم به کمک این گردنبند ثابت کنیم بهنوش اومده توی این اتاق و خواسته خرابکاری کنه..مگه اقابزرگ قدغن نکرده بود اینجا نیاد؟!..خب اینجوری..
میان حرفم پرید و گفت :نمیشه بهار..اگر بریم بهش بگیم تو شناسنامه روبرداشتی ممکنه هر کاری بکنه..اگر گفت شناسنامه رو میدم دست اقابزرگ چی؟!..اون الان از ما اتو داره..نباید بی گدار به اب بزنیم..
با نگرانی گفتم :پس باید چکار کنیم؟!..نکنه شناسنامه رو بده به اقابزرگ؟!..
سرشو گرفت تو دستاشو کلافه گفت :نمی دونم..باید فکر کنم..فعلا به کسی چیزی نگو و درموردش هم حرفی نزن..بذار ببینم باید چکار کنم..
سکوت کردم..وحشت تمام وجودمو پر کرده بود..از روزی که می ترسیدم به سرم اومد..خدایا نمی خوام اقابزرگ اینجوری پی به حقیقت ببره..
اریا نگام کرد وگفت :پاشو حاضر شو عزیزم..تا 1 ساعت دیگه مهمونا می رسن..نذار کسی به چیزی شک کنه..عادی رفتار کن..انگار نه انگار..خودم این مسئله رو حلش می کنم..
سرمو تکون دادم..ولی خیلی خیلی نگران بودم..
اریا مکث کوتاهی کرد وگفت :راستی دیگه نمی ریم روستا..
با تعجب گفتم :چرا؟!..
–تلفنی کارمو انجام دادم..به خوده کدخدا هم سفارش کردم..بیشتر قصدم بر این بود که بریم یه اب و هوایی عوض کنیم ولی با این اوضاع نمیشه جایی رفت..
سرمو تکون دادم و گفتم :باشه..هر چی تو بگی..
لبخند زد و گفت :درضمن وقتی برگشتیم ویلا 2 شب بعدش من باید به یه ماموریت برم ..تو تهران..2 روزه میرم وبر می گردم..
با وحشت از جام پریدم..رو به روش ایستادم..
-و..ولی اریا من تنهایی می ترسم..اگه..اگه..
گونه م رو نوازش کرد و با لحن ارامش بخشی گفت :نگران چیزی نباش خانمی..من زود بر می گردم..2 روز بیشتر کارم طول نمی کشه..مطمئن باش..
-ولی ..اخه..من..
اروم منو کشید تو بغلش و روی سرمو بوسید..
–خودتو نگران نکن عزیزم..بهت قول میدم همه چیز به خوبی و خوشی بگذره..پس اروم باش..
نمی تونستم..می خواستم ولی نمی شد..این ترسو اضطراب مثل خوره به جونم افتاده بود..
اروم خندید و منو از خودش جدا کرد..
–حالا هم برو زودتر حاضر شو..می خوام امشب همه خانم خوشگل و نازمو ببینن و بگن به به اریا چه خوش سلیقه ست..
لبخند کمرنگی زدم و سرمو تکون دادم..
-تو اماده نمیشی؟!..
–من کار زیادی ندارم..فقط کت و شلوارمو بپوشم..
سرمو تکون دادم..از اتاق رفت بیرون..
فصل بیست و دوم
همون کت و دامنی که مادرجون بهم کادو داده بود رو پوشیدم..
یه شال همرنگش هم سرم کردم..جلوی اینه ایستادم و نگاهی به خودم انداختم..فوق العاده بود..هیچ وقت عادت نداشتم از خودم تعریف کنم..ولی اینبار نمی تونستم چیزی نگم..اخه تغییر رو خیلی خوب می تونستم در خودم ببینم..
اریا وارد اتاق شد..با دیدنم همون جلوی در ایستاد..با لبخند نگاهش کردم..اروم اروم به طرفم اومد..لبخند نشست رو لباش..
یه دفعه به طرفم خیز برداشت و منو رو دستش بلند کرد..
جیغ خفیفی کشیدم و گفتم :وای اریا منو بذار زمین..الان لباسم خراب میشه..
صورتشو فرو کرد تو یقه م و گفت :خراب بشه ..من واجب ترم یا لباست؟!..
گردنم رو می بوسید..قلقلکم می اومد..
با خنده گفتم :خب معلومه..تـو..
نفس عمیقی کشید ..بوی عطرم همه جای اتاق رو پر کرده بود..
با سرمستی گفت :الهی اریا فدات بشه چه بوی خوبی میدی تــــو..
“تــــو”رو کشیده بیان کرد .. انقدر کاراش بامزه بود که خنده م گرفته بود..
سرشو بلند کرد .. تو صورتم نگاه کرد..
ملتمسانه گفت :وای بهار اشتهام داره باز میشه..بیا بریم پایین تا کار دستت ندادم..اونوقت اگر زیادی معطل کنیم همه میگن این دوتا معلوم نیست تو اتاق دارن چکارهااااا می کنـن..
اروم منو گذاشت زمین..از بس خندیده بودم اشکم در اومده بود..
با دستمال گوشه ی چشمم رو که به اشک نشسته بود پاک کردم..کمی خودمو تو اینه نگاه کردم..که یه دفعه بازومو کشید..
با خنده گفت :بیا بریم..اینه از رو رفت..تو همه جوره خوشگلی دیگه اینه رو می خوای چکار؟..بیا جلوی خودم وایسا از صدتا اینه بهتر نشونت میدم..تازه این اینه سخن گو هم هست..قربون صدقه ت هم میره..
بلند خندیدم و زدم به بازوش..بازم شیطون شده بود..
اون شب اریا یه کت و شلوار طوسی براق و یه پیراهن مردونه ی خاکستری به تن داشت..
فوق العاده شده بود..مثل همیشه خوش تیپ و جذاب..بوی ادکلنش مست کننده بود..
از اتاق رفتیم بیرون..هیجان داشتم..اریا دستمو گرفت..از سردی دستم پی به اضطراب ِ درونم برد..
ایستاد.. با لحن اروم و مهربونی گفت :خانمی باز هیجان زده شدی؟!..
سرمو تکون دادم و گفتم :اره..نمی دونم برخورد فامیلاتون با من چجوری ِ..از طرفی هم نگرانم..می ترسم بهنوش..
انگشتش رو گذاشت رو لبم و گفت :بهارم یه امشب اسمی از این دختره نیار..بذار این مهمونی با دل خوش تموم بشه.. بعد من می دونم باهاش چکار کنم..باشه؟..
فقط سرمو تکون دادم..انگشتشو برداشت..
–حالا هم اروم باش..تا من کنارتم نگران هیچ چیز نباش..
با لبخند گفتم :باشه عزیزم..
به گونه م دست کشید و عاشقانه نگام کرد..
–این عزیزت به فدات خانمی..
با شنیدن صدای خانم جون هر دو تو جامون پریدیم..
مادرجون :واااا ..شماها که هنوز اینجایین..برین پایین مهمونا منتظرن..
اریا نفسشو داد بیرون و گفت :مادرِ من اخه چرا اینجوری ادمو صدا می زنید؟..من که قلبم اومد تو دهنم..
من و مادرش خندیدم..خودش هم خنده ش گرفت..
دستشو گذاشت پشت کمرم و به طرف مادرجون رفت..یه دستشم گذاشت پشت کمر مادرجون و گفت :خانما افتخار میدن بنده رو همراهی کنن؟..
مادرجون با خنده گفت :امان از دستته تو پسر..بیا بریم..
اریا سرخوش خندید و گفت :پس بفرمایید..
هر سه از پله ها اومدیم پایین..وسط راه مادرجون با لبخند ازمون جدا شد و جلوتر از ما از پله ها رفت پایین..
اریا محکم کمرمو چسبیده بود ..هنوز هم هیجان داشتم ولی از حضور اریا در کنارم یه ارامش خاصی پیدا کرده بودم..
پایین پله ها که رسیدیم دیدم اقابزرگ از جاش بلند شد وبا قدم هایی کوتاه و محکم به طرفمون اومد..
سرمو انداختم پایین..نزدیکمون که رسید..سرمو بلند کردم و سلام کردم..اریا هم سلام کرد..
در کمال تعجب اینبار اقابزرگ جوابمون رو زیر لبی داد..نگاهی بین من و اریا رد و بدل شد..توی چشمای اریا هم تعجب موج می زد..اقابزرگ بین ما ایستاد..
با لحنی قاطع و صدایی بلند گفت :حتما همه ی شما مهمانان از اینکه اینطور ناگهانی این مهمانی رو ترتیب دادم و شماها رو به اینجا دعوت کردم متعجب هستید..خب این مهمانی به دو دلیل برگزار شد..یکی از این مناسبت ها تولد پسرم ماهان است..
با شنیدن اسم ماهان از دهان اقابزرگ همه ی وجودم لرزید..پس امشب تولدش بود؟!..وای خدا..
اگر اقابزرگ بفهمه اینی که کنارش ایستاده دختر قاتل پسرشه چی میشه؟!..حتی فکر کردن بهش هم برام عذاب اوره..
ادامه داد :مناسبت دوم این مهمانی..
دستشو پشت اریا گذاشت و گفت :امشب می خوام خبر ازدواج نوه ی دختریم اریا رو با..
به من نگاه کرد..سرمو انداختم پایین..تو چشمام اشک حلقه بست..می خواد بگه من کیم؟!..
–دختر یکی از شرکای قدیمیم ..بهار.. به همه ی شما اعلام کنم..اریا و بهار..تا 1 ماه دیگه توی همین ویلا ازدواج می کنند..
همه شوکه شدن..بدتر از همه من بودم که داشتم پس می افتادم..اقابزرگ گفت ..یکی از ..شرکای قدیمیم؟!..
نکنه همه چیزو می دونه؟!..یا شاید هم نمی دونه و برای اینکه کسی چیزی نپرسه اینو گفت..
تک و توک صدای دست از اطرافمون بلند شد..کم کم همه برامون دست زدن ..یکی یکی می اومدن جلو و بهمون تبریک می گفتن..
لبام بی اختیار از هم باز می شد و با لبخند می گفتم :ممنونم..مرسی..
ولی توی دلم غوغایی بود..ذهنم درگیر بود..
اقابزرگ از بین جمعیت گذشت و روی صندلی همیشگیش نشست..
اریا کنارم ایستاد..
پدرو مادرش به طرفمون اومدن و هر کدوم کادویی به همین مناسبت به ما دادن..پدر اریا نگاه گرمش رو به صورتم پاشید و اروم پیشونیم رو بوسید..
اروم گفت :فقط خوشبختی پسرم برام مهمه..برای همین بخشیدمش..امیدوارم همیشه و همه جا در کنار هم باشید و پشته همو خالی نکنید..زنده باشی دخترم..
برق اشک رو به راحتی توی چشماش دیدم..
با بغض و صدای لرزونی گفتم :ممنونم پدرجون..ایشاالله همیشه سایه تون بالای سر ما باشه و دعای خیرتون بدرقه ی راهمون..
با لبخند سرشو تکون داد و رفت..مادرجون هم هر دوی مارو بوسید و بهمون تبریک گفت..
دایی مهبد و خاله و شوهر خاله و نوید هم به طرفمون اومدن..هر کدوم هدیه های خودشون رو دادن ..خاله صورتمو بوسید وبرامون ارزوی خوشبختی کرد..
وقتی همه رفتن نوید کنارمون ایستاد و به شوخی رو به اریا گفت :خدا وکیلی..نه واقعا میگم..اریا می خوام راست و حسینی بگی..رمز موفقیته تو چی بود؟..
اریا خندید و گفت :انقدر قسمم دادی که اینو بپرسی؟!..
–اخه خداییش این یه معجزه ست..اقابزرگ کوتاه اومده..اون هم ناگهانی..حتما یه دلیلی داشته دیگه..بگو چطوری به اینجا رسیدی؟!..
اریا با لبخند سرشو تکون داد و گفت :رمز موفقیت من عشق بود..چون تا قبل از اون یه لنگ درهوا مونده بودم و هر روز هم با اقابزرگ جنگ اعصاب داشتم..
نوید ابروشو انداخت بالا و گفت :ااااا..اینجوریاست؟!..منم از این موفقیتا می خوام.. حالا من عشقمو از کجا پیدا کنم؟!..تو عشق رو کجا گیرش اوردی منم برم اون اطراف رو بگردم شاید چیزی ازش باقی مونده باشه..
اریا اخم کمرنگی کرد وگفت :نویــــد..کم چرت بگو..
–چرت چیه؟!..سوال کردم جناب سرگرد..به جای راهنمایی می زنی تو پرِ ادم..الان خورد تو ذوقم دیگه نمیرم دنبال عشق..بدبخت میشم و اونوقت موفقیت بی موفقیت..نه تورو خدا اریا دلت میاد؟!..
از حرفاش انقدر خندیدم که اشک به چشمم نشست ..اریا هم می خندید..
مادرجون اومد کنارم وگفت :دخترم بیا عمه خانم می خواد ببینتت..خواهر اقابزرگه..
به اریا نگاه کردم..سرشو تکون داد ..با لبخند همراه مادرجون رفتم..
یه خانم میانسالی کنار اقابزرگ نشسته بود..بی نهایت شبیه به اقابزرگ بود..
با دیدنش سلام کردم..نگاهی به سر تا پام انداخت و یه تای ابروشو انداخت بالا..
-سلام..
رو به مادرجون پشت چشم نازک کرد و گفت :به نظرم عروست خیلی از اریا کوچیکتره..
مادرجون لبخند زد ..با لحن ارومی گفت :بهار 18 سالشه..از اریا کوچیکتره ولی به نظر من خیلی به هم میان..اینطور نیست؟..
عمه خانم نیم نگاهی به من انداخت و گفت :ای..اره بد نیست..
بعد انگار چیز مهمی رو به خاطر اورده باشه رو به اقابزرگ گفت :داداش اینه رسمش؟!..عروستون رو عقد می کنید یه پیغام به ما نمی دید؟! انقدر غریبه شدیم؟!..
به اقابزرگ نگاه کردم..نیم نگاهی به من انداخت..با شرم سرمو انداختم پایین..
با شنیدن صداش سرمو بلند کردم..
— فکر می کنم شما اون موقع لندن پیش دخترت بودی خواهر..
عمه خانم ابروشو انداخت بالا و لباشو جمع کرد..
–خب لندن که تلفن داشت..یه زنگ می زدید خبرمون می کردید..
اینبار مادرجون گفت :همه چیز یهویی شد..ایشاالله برای عروسیشون جبران می کنیم..
عمه خانم نگاهی به من انداخت و گفت :ببینیم و تعریف کنیم..
به جمع نگاه کرد ..
–راستی دخترجون پدر ومادرت کجان؟!..فامیلاتون کیا هستن؟!..
تنم یخ بست..به مادرجون نگاه کردم..لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد..
باید جواب می دادم..گلوم خشک شده بود..دهان باز کردم تا چیزی بگم که صدای جدی ِاریا رو از پشت سرم شنیدم..
–مادرش در اثر بیماری و پدرش هم تو یه سانحه ی رانندگی کشته شدن..پدرو مادرش هم تک فرزند بودن و فامیلی هم نداشتن..
عمه خانم به اریا نگاه کرد و خواست چیزی بگه که اریا نگاه عاشقش رو دوخت تو چشمامو گفت :من برای اینا بهار رو انتخاب نکردم..اون فوق العاده ست..یه دختر پاک و مهربون و خونگرم..
به عمه خانم نگاه کرد و ادامه داد :درست همون ویژگی هایی که من برای انتخاب همسر اینده م در نظر داشتم..بهار همه ی اونها رو داره..
زیر نگاه سنگین بقیه سرخ شده بودم..
عمه خانم گفت :خودت هم یه چیزی بگو دختر جون..چرا ساکتی؟!..ماشاالله اریا که غوغا کرد..نمی دونستم قلب این پسر می تونه یه روز عاشق بشه..
لبخند زدم و گفتم :به وجودش در کنارم افتخار می کنم..همینطور به اقابزرگ و مادرجون و پدرجون..از اینکه بینشون هستم و اونها منو عضوی از خانواده شون می دونن به خودم می بالم..
عمه خانم چیزی نگفت..لبخند کمرنگی زد وسرشو تکون داد..
اریا دستمو گرفت و رو به بقیه گفت :با اجازه..
هر دو از اونجا دور شدیم..
نفسمو دادم بیرون و گفتم :وای زیر اون همه نگاه داشتم اب می شدم..
خندید و گفت :نجاتت دادم خانمی..ولی خودت هم خیلی خوب از پسش بر میای..
خندیدم و چیزی نگفتم..اون شب با تک تک فامیل های اریا اشنا شدم..اقابزرگ همین یه دونه خواهر رو داشت..زن بدی نبود ولی خب یه کم زیادی مغرور بود..
گوشه ای ایستاده بودم و به جمع ِ مهمان ها نگاه می کردم..که دیدم پسر عمه ی اریا که اسمش بهزاد بود داره به طرفم میاد..
قبلا باهاش اشنا شده بودم ..نگاهش با بقیه فرق داشت..زیادی زل می زد بهم..
یه پسر حدودا 25 ساله..با مدل موی امروزی ..یه تیشرت اسپرت سفید و یه شلوار جین مشکی..تیپش خوب بود..
رو به روم ایستاد..لبخند بزرگی روی لباش بود..
–خوش می گذره؟!..
لبخند کمرنگی زدم وگفتم :بله..ممنون..
باز خیره شده بود به من..نگاهش ادمو ذوب می کرد..بدجور زل می زد..
بی پرده گفت :شما دختر فوق العاده زیبایی هستید..نمی دونستم اریا انقدر خوش سلیقه ست..
از حرفش سرخ شدم ..جوابشو ندادم..سرمو انداختم پایین..
پرروتر از قبل ادامه داد :شرم هم که می کنی باز..
با شنیدن صدای اریا خفه شد..
— شرم هم که می کنه باز به تو هیچ ربطی نداره ..
سرمو بلند کردم..اریا کنارم ایستاد..اخماش حسابی تو هم بود..
بهزاد با دیدنش پوزخند مشهودی زد وگفت :به به جناب سرگرد..داشتم به بهار می گ..
اریا محکم گفت :بهار خانم..
بهزاد با پوزخند نگاهشو دور سالن چرخوند و سرشو تکون داد..
–اوکی..بهار خانم..داشتم بهش می گفتم که اریا هم خوش سلیقه بود و ما خبر نداشتیم..
وقیحانه چشمک زد وگفت :می گردی خوشگلاشو سوا می کنی؟!..نه خوشم اومد..
اریا جوش اورد..با خشم گفت :به تو هیچ ربطی نداره..بهزاد زیادی حرف می زنی..
بی خیال ادامه داد :خب منکر ِ چی بشم؟!..خوشگله میگم خوشگله دیگه..تا حالا ندیده بودم به دختری پا بدی..گاهی می گفتم قلب نداری یا اگر هم داری یه تیکه سنگه..ولی الان می بینم..
نگاهی به سرتا پای من انداخت و گفت :نــــه..خوش سلیقه ای..به موقعش حال می گیری..
اریا با خشم از بین دندون هاش غرید :پس تا حالتو نگرفتم بزن به چاک..
بهزاد دستاشو به نشونه ی تسلیم برد بالا و گفت :خیلی خب..شلیک نکن جناب سرگرد..چرا جوش میاری؟!..
نگاهی به ما دوتا انداخت و با پوزخند روشو برگردوند و رفت..
اریا سرخ شده بود..صورتشو به طرفم برگردوند ..
–پسره ی عوضی..چی بهت می گفت؟!..
-هیچی..همینایی که داشت به تو هم می گفت..این چرا اینجوریه؟!..
–کلا همینطوره..هر وقت باهات حرف زد بهش محل نده..
لبخند زدم و با ناز گفتم :باشه عزیزم..
نگام کرد..اخماش اروم اروم باز شد..به جاش یه لبخند جذاب نشست رو لباش..
صورتشو اورد پایین و زیر گوشم گفت :خب الان جای ناز کردنه؟!..
اروم گفتم :پس کجا جای ناز کردنه؟!..
سرشو بلند کرد و با لبخند خاصی به طبقه ی بالا اشاره کرد ..
با لحن با مزه ای گفت :بعدا بهت میگم..
دستمو گرفتم جلوی دهانمو خندیدم..
-فرصت طلب..
ابروشو انداخت بالا و گفت :مگه بده؟!..مرد باید از همچین موقعیت هایی به نحو احسنت استفاده کنه..
-چجور موقعیت هایی؟!..
چشمک بامزه ای زد وگفت :دیگه دیگه..همه چیزو که نمیشه گفت خانمی..
خندیدم..روز به روز بیشتر عاشق اریا می شدم..انقدر که انگار نیمی از وجودم بود..نه ..اریا تمام وجودم بود..اره..زندگی در کنار اریا تازه بهم فهمونده بود خوشبختی یعنی چی..وجودش برام عزیز بود..عزیز وخواستنی..
شام هم صرف شد..تمام مدت اریا کنارم ایستاده بود..
نگاه های سنگین مهمونا رو خیلی خوب روی خودم حس می کردم..هنوز هم تعجب رو می شد تو نگاهشون دید..
بالاخره مهمونی اون شب به پایان رسید..اخر شب اقابزرگ بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفت ویک راست رفت تو اتاقش..
بقیه هم شب بخیر گفتن وبا خستگی رفتن تو اتاقاشون..
قرار بود فردا حرکت کنیم وبرگردیم ویلا..
2 روز دیگه اریا می رفت ماموریت..
نمی دونم چرا..ولی یه جورایی دلشوره داشتم..
2 روز بود که از ویلا برگشته بودیم..
بعد از شام کنارش نشستم..فردا صبح به مقصد تهران حرکت می کرد..با اینکه 2 روز بیشتر کارش طول نمی کشید ولی بازم دوری از اریا برام سخت بود..
فقط زل زده بودم بهش و چیزی نمی گفتم..داشت با لپ تاپش کار می کرد..سنگینی نگاهمو حس کرد..
سرشو بلند کرد ..نگاهشو دوخت تو چشمام..
با لبخند لپ تاپ رو بست و گذاشت رو میز..دستاشو از هم باز کرد..بی طاقت خیز برداشتم و رفتم تو اغوشش..منو محکم به خودش فشرد..
اروم گفت :چی شده خانمی؟!..حس می کنم نگرانی..
بغض کردم ..گفتم :اریا..
–جون دل اریا..
-نمیشه نری ماموریت؟!..هم نگرانتم و هم اینکه دلم برات تنگ میشه..
با لحنی سرخوش گفت :ای قربونت برم خانمی که انقدر حساسی..2 روز بیشتر طول نمی کشه عزیزم..ماموریته ..باید برم..نمی تونم از دستورات سرپیچی کنم..
قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه م چکید..به پیراهنش چنگ زدم..
-پس قول بده همینجوری که سالم داری میری سالم هم برگردی..حتی یه خراش هم نباید به دستت بیافته..
بلند بلند خندید..سرمو بلند کرد..با دیدن اشکام لبخند از روی لباش محو شد..
صورتمو تو دستاش قاب گرفت و گفت :عزیزم اینجوری بی تابی نکن..
محکم منو کشید تو بغلش و پشتمو نوازش کرد..
–باید عادت کنی بهارم..این اولین ماموریتم نیست اخریش هم نخواهد بود..شغلم پر خطره ولی مواظب خودم هستم..نگران نباش عزیزم..تو اینطور بیتابی می کنی قلبم درد می گیره..دلت میاد؟!..
با پشت دست اشکامو پاک کردم و سرمو از روی سینه ش برداشتم..با تعجب نگاش کردم..تو چشماش اشک حلقه بسته بود..
چشماشو بست .. انگشتش رو گذاشت پشت پلکش وفشرد..دستشو برداشت..چشماش سرخ شده بود..
خندید و با صدای بم و گرفته ای گفت :ببینم امشب می تونی اشک منو هم در بیاری یا نه..تو رو خدا بی تابی نکن..
باورم نمی شد اریا به خاطر قلب بی قرار من اینطور دگرگون شده که اشک به چشمش نشسته ..
دستامو دور کمرش حلقه کردم..نباید ناراحتش کنم..نباید به روم بیارم که نگرانشم..دوست داشتم با خیال راحت بره..ذهنش درگیر نباشه..
برای همین لبخند زدم و گفتم :اریا خیلی دوستت دارم..خیلی..
لبخند محزونی زد..با پشت دست گونه م رو نوازش کرد وگفت :من که عاشقتم..مخلصتم هستم..
خواستم بحث رو عوض کنم..
–اریا قضیه ی بهنوش چی شد؟!..نکنه کار دستمون بده؟!..
دستشو از دورم برداشت .. رو مبل جا به جا شد..نفسشو داد بیرون و گفت :دیروز که از ستاد بر می گشتم یه سر رفتم ویلای اقای هدایت ..می خواستم ببینم به چیز مشکوکی بر می خورم یا نه..خواستم به تو هم بگم ولی بعد گفتم ممکنه بیشتر از این نگران بشی..واسه ی همین گذاشتم وقتی مطمئن شدم بیام بهت بگم..
-خب چی شد؟!..
سرشو تکون داد و گفت :هیچی..پدرش که مثل همیشه توپش پر بود..مادرش رو هم ندیدم..بعد هم که خواستم برگردم اقای هدایت گفت بهنوش رفته مسافرت..حالا راست و دروغش رو نمی دونم..ولی اون اینطور به من گفت..
اب دهانم رو قورت دادم و گفتم :نمیشه جلوی خونه شون یکی رو بذاریم که کشیک بده؟!..
لبخند کمرنگی زد وگفت :عزیزم بی دلیل که نمیشه جلوی خونه ی مردم مامور گذاشت..اونوقت به جرم مزاحمت ..می تونن ازمون شکایت کنن..جرمی که صورت نگرفته..فقط به بهنوش مشکوکیم که شناسنامه هامون رو برداشته..اگر بخوایم تحریکشون کنیم ممکنه وضع بدتر بشه..فعلا جلو نمیریم تا مطمئن بشه برامون چندان اهمیتی نداره..
-ولی از بهنوش بعید نیست کاری نکنه..
–درسته..هر کار از این دختر بر میاد..با توجه به اون گردنبندی که توی اتاق افتاده بود و شهادت مامان مبنی بر اینکه این گردنبند متعلق به بهنوشه..می تونیم مطمئن باشیم که بهنوش شناسنامه ها رو برداشته..بدون شک یه نقشه ای داره..
دستای سردمو گرفت تو دستاش و با لبخند گفت :فعلا نمی تونیم کاری بکنیم..اگر بریم جلو وضع بدتره ..چون مطمئن میشه که یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست..
-تا کی باید صبر کنیم؟!..اگر کار از کار گذشت چی؟!..
نفس عمیقی کشید و با لحن گرفته ای گفت :امیدوارم اینطور نشه..به محض اینکه پیداش کنم همه چی تمومه..ولی انگار اب شده رفته تو زمین..
-چطور؟!..
–رفتم دانشگاهش سراغش رو گرفتم ولی اونجا هم نبود..حتی ماشینش هم تو ویلا نبود..
سرمو تکون دادم..خدا اخر وعاقبتمون رو ختم بخیر کنه..
کم بود جن و پری..یکی هم از دریچه می پرید..
خودمون کم دردسر داشتیم که یکی دیگه بهش اضافه شده بود..
*******
من و مادرجون پشت در ایستاده بودیم تا اریا رو بدرقه کنیم..
تو دست من کاسه ی اب بود و تو دست مادرجون قران..
اریا قران رو بوسید و از زیرش رد شد..
ر وبه مادرش لبخند زد..مادرجون پیشونیش رو بوسید و ازش خداحافظی کرد..
دیشب موقع خواب تو بغلش انقدر بوسیدمش که از نفس افتادم..اریا هم می خندید وبه شوخی می گفت :ای کاش مهریه ت رو چند صدتا بوسه می کردم اگر اینطور بود تا الان مهرت رو داده بودم..
از نگاهش..از تن صداش که لرزش خاصی داشت..ازحرارت بوسه هاش که از منم داغ تر بود.. می فهمیدم که قلب اریا هم بی تابه..مرد بود و به روی خودش نمی اورد..می دونستم نمیگه چون نمی خواد منو از اینی که هستم بی قرارتر کنه..
رو به روم ایستاد..بی رودروایسی از حضور مادرش پیشونیم رو بوسید..سرخ نشدم ولی قلبم فشرده شد..از اینکه داشت می رفت..از اینکه 2 روز بدون اریا باید سر می کردم..
تو چشمای هم خیره شدیم..نگاهش سرگردون بود..زیر لب گفت :مواظب خودت باش خانمی..خداحافظ..
با نم اشکی که تو چشمام بود گفتم :تو هم مراقب خودت باش اریا..به سلامت..خدانگهدار..
سرشو تکون داد و با لبخند ازم جدا شد..
نیم نگاهی به مادرش انداخت و خداحافظی کرد..در رو باز کرد..
اگر شرم از حضور مادرجون رو نداشتم بغلش می کردم..ولی نمی شد..
در ماشینش رو باز کرد وقبل از سوار شدن برامون دست تکون داد..
بعد هم سوار شد و با تک بوقی که زد حرکت کرد..
کسه ی اب رو پشت سرش ریختم ..
تو دلم گفتم :خدا پشت و پناهت عشقم..
مادرجون :بهار مدتی که اریا نیست بیا پیش ما..اینجا تنهایی دخترم..
با لبخند نگاش کردم و گفتم :نه مادرجون..مزاحمتون نمیشم..همینجا می مونم..
–مزاحمت کدومه دخترم..اونجا هم خونه ی خودته..
-ممنونم..دوست دارم اینجا بمونم تا اریا بیاد..دلم طاقت نمیاره..
دستشو گذاشت پشتمو با مهربونی گفت :بر می گرده دخترم..هر وقت میره ماموریت تا بر وقتی می گرده صد بار میمیرم و زنده میشم..شغلش پر خطره ولی خب نمی تونه نادیده بگیرش..داره به وظیفه ش عمل می کنه ..
-می دونم مادرجون..همه ی حرفاتونو قبول دارم..ولی با دلم چکار کنم؟..
اروم خندید و سرشو تکون داد..
رفتیم تو خونه..با کمک هم ناهار رو اماده کردیم..اون روز مادرجون پیشم موند..شب پدرجون هم اومد اونجا..از اینکه پیشم بودن احساس تنهایی نمی کردم ولی جای خالی اریا رو خیلی خوب حس می کردم..
پدرجون اصرار داشت باهاشون برم ولی قبول نکردم..دوست داشتم شب سرمو بذارم رو بالشت اریا و از بوی عطرش ریه هام رو پر کنم تا اروم بشم ..
روی تخت که خوابیدم دستمو ناخداگاه به کنارم کشیدم ..جای خالیه اریا..
اشکم در اومد..بالشتشو گرفتم بغلم و تو جام نشستم..همونطورکه صورتمو تو بالشت فرو کرده بودم از ته دل صداش می کردم و می گفتم :کجایی اریا؟..چرا انقدر منو به خودت وابسته کردی؟..چرا انقدر دوستت دارم ؟..با اینکه فقط رفتی ماموریت و زود بر می گردی ولی بازم نمی تونم طاقت بیارم..خدایا دوری از عشقم برام سخته..خودت نگهدارش باش..
دیدم نمی تونم بخوابم از جام بلند شدم و وضو گرفتم..به نماز ایستادم..2 رکعت نماز حاجت خوندم ..به نیت سلامتی اریا..
براش دعا کردم..از ته دل از خدا خواستم مواظب عشقم باشه..
*******
روز اول گذشت..مادرجون مرتب بهم سر می زد..
روز دوم هم گذشت..2 شب نخوابیدم ..اصلا خواب به چشمام نمی اومد..همه ش نگرانش بودم..یک بار اریا تنهام گذاشته بود و بازم می ترسیدم همون اتفاق بیافته..
میگن ادم مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید هم می ترسه..حکایته من بود..یک بار برام همچین اتفاقی افتاده بود و حالا هم همه ش فکر می کردم بازم ممکنه بیافته..
روز دوم هم گذشت..توی این مدت یه بار بهم زنگ زده بود..اون هم وقتی بود که تازه رسیده بود تهران..
امروز عصر بر می گشت خونه..خیلی خوشحالم بودم..از صبح خونه رو مرتب کردم..حموم رفتم و یه بلوز استین کوتاه و یه شلوار اسپرت پوشیدم..ترکیبی از رنگ های سبز و سفید..اریا دوستش داشت..
براش باقالی پلو با گوشت درست کردم..راس ساعت 6..زنگ در به صدا در اومد..وای داشتم بال در می اوردم..
با هیجان ایفن رو برداشتم..
-کیه؟!..
–باز کن خانمی..
وای خداجون..خودش بود..در رو بازکردم..برای دیدنش لحظه شماری می کردم..
از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم..با قدم های بلند ..لبخند به لب به طرف خونه می اومد..
بی معطلی در رو باز کردم..اومد تو و درو بست..
مشتاقانه تو چشمای هم خیره شدیم..به روی هم لبخند زدیم..منو کشید تو بغلش..سر و صورتمو می بوسید و قربون صدقه م می رفت..
من از اونم بدتر بودم..محکم کمرشو چسبیده بودم و می بوسیدمش..
بغلم کرد..همونطورکه می بوسیدم رفت رو مبل نشست..منو نشوند رو پاهاش..
دستامو دور گردنش حلقه کردم ..لباشو از لبام جدا کرد..نگاهشو دوخت تو چشمام و لبخند گرمی به روم پاشید..
سرمو خم کرد..زیر گوشم زمزمه وار گفت :سلام خانمی..
خندیدم..انقدر برای دیدن هم هیجان زده شده بودیم که به کل یادمون رفته بود سلام کنیم..
گونه ش رو بوسیدم و گفتم :سلام عزیزم..خوبی؟..دلم برات تنگ شده بود اریا..داشتم دق می کردم..
کمرمو فشرد وگفت :تو خوب باشی منم خوبم فدات شم..خدا نکنه خانمم..دل منم شده بود یه ریزه..انقدر که به چشم نمی اومد..
با لبخند از رو پاش بلند شدم که دستمو گرفت و کشید..باز افتادم تو بغلش..
با لبخند جذابی گفت :کجااااا؟!..جات همینجا خوبه..
خندیدم و گفتم :می خوام برات چایی بیارم تا خستگیت در بره..
با شیطنت گفت :تو همینجا بشین..خود به خود خستگیم در میره..همینکه پیشم باشی دیگه خستگی تو تنم نمی مونه..
با عشق نگاش کردم..خدایا شکرت که اریا رو سالم بهم برگردوندی..
زندگی بدون اریا برام بی رنگ و بی روح بود..
وجود اریا بود که به زندگیم گرما می بخشید..
*******
سر میز شام بودیم..با لبخند نگاش کردم و گفتم :خب تعریف کن..از ماموریت چه خبر؟!..
پارچ ِ نوشابه رو برداشت..داشت تو لیوان نوشابه می ریخت..در همون حال گفت :عملیاتی نبود..خودم تک بودم..
-چطور؟!..
لیوانمو گذاشت جلوم وبرای خودش ریخت..
–باید می رفتم تو یه مهمونی وامارشون رو در می اوردم..برای اینکه منو نمی شناختن دستور از مرکز اومده بود ..ظاهرا فهمیده بودن اون ماموریت مخفی توسط من با موفقیت انجام شده..این بود که اینبارم خواستن من برم..
-خب چطور بود؟!..
یه قلوپ از نوشابه ش خورد..
–هیچی دیگه..این مهمونی با اون مهمونی که اونبار تو هم توش بودی خیلی فرق می کرد..نه کسی نقاب زده بود و نه کسی از خودش جنگولک بازی در می اورد..
نگام کرد وخندید..
با خنده گفتم :وای اریا یادش که می افتم بازم خنده م می گیره..همه شون دیوونه بودن..
سرشو تکون داد و گفت :دارو و مواد مصرف کرده بودن..مواده توهم زا..با مصرف اون مواد کارهاشون غیرارادی میشه..
یه قاشق از غذا گذاشت دهانش ..وقتی لقمه ش رو قورت داد گفت :به به..دست و پنجه ت طلا خانمی..غذات حرف نداره..
لبخند زدم و گفتم :نوش جان..مخصوص تو درستش کردم..
–فدای تو بشم..
-خدا نکنه..
لبخند زد ومشغول شد..
-خب حالا ماموریت با موفقیت انجام شد؟!..
–اره..ولی چندتاشون فرار کردن..از اون گردن کلفتا بودن..ولی بیشتر جنساشون لو رفت..
-اونجا چکارهایی می کردن؟!..
–هر کاری که بگی..جنس معامله می کردن..دختر خرید و فروش می کردن..هر کاری که از یه خلافکار حرفه ای بر میاد..
سکوت کردم..عجب ادمای پستی بودن..واقعا چطور دست به چنین کاری می زنن؟!..اخه با دخترای مردم چکار دارن؟!..
درسته بعضی هاشون خودشون تن به این کار می دادن..ولی اونایی که ناخواسته وارد این راه می شدن چی؟!..
خدا ازشون نگذره..واقعا شرایط سختیه..
اون شب نه من دل ازاریا می کندم نه اون از من..
وقتی سرمو گذاشتم رو سینه ش تازه فهمیدم ارامش یعنی چی..
وقتی صدای قلبش رو شنیدم تازه فهمیدم چقدر با این صدا اروم میشم..
وقتی گرمای اغوشش رو حس کردم پی بردم که نه..من بدون اریا اصلا دوام نمیارم..اون دیگه شده بود همه ی وجودم..
انقدرنوازشم کرد..تا اینکه چشمام اروم اروم گرم شد وبعد از 2 شب با خیال راحت تو اغوشش به خواب رفتم..
*******
بالاخره از چیزی که می ترسیدم به سرم اومد..کاری که نباید می شد ..شد..
بهنوش ِ عوضی..اون با نامردی وارد زندگیم شد و باعث شد یه بدبختی جدید گریبان گیرم بشه..
1 هفته از ماموریت اریا گذشته بود..توی حیاط باغ داشتیم قدم می زدیم..اقابزرگ و مادرجون هم تو ویلا بودن..
دستم تو دستای اریا بود و داشتیم حرف می زدیم که در ویلا با صدای تیکی باز شد..هر دو نگاهمون به اون سمت کشیده شد..
با دیدنش تنم یخ بست..انگار روح از تنم خارج شد..دست اریا رو محکم گرفتم..
بهنوش لبخند بر لب به طرفمون می اومد..
فصل بیست و سوم
جلومون ایستاد..با پوزخند نگاهی به من و اریا انداخت و از کنارمون رد شد..
اریا دستمو ول کرد و جلوش ایستاد..
با صدای نسبتا بلندی گفت :تو اینجا چه غلطی می کنی؟!..مگه اقابزرگ بیرونت نکرده بود؟!..
بهنوش با همون پوزخند مسخره ش نگاهی به اریا انداخت و گفت :الان هم نمی خواست درو باز کنه..گفتم کار مهمی باهاش دارم تا تونستم بیام تو..
اریا جدی گفت :کار مهمت چیه؟!..به من بگو؟!..
بهنوش ابروشو انداخت بالا و بابدجنسی تو چشمای اریا خیره شد ..
–نچ..نمیشه جناب سرگرد..با خود اقابزرگ کار دارم..اگر می خوای حرفامو بشنوی..
به من اشاره کرد و گفت :با خانمت بیا تو..
از کنارش رد شد وبا قدم های بلند به طرف ویلا رفت..اریا به طرفش دوید ..کیفش رو گرفت و کشید..بهنوش ایستاد..
کیفش رو از دستای اریا بیرون کشید و با خشم گفت :ول کن کیفمو..
اریا در حالی که از زور عصبانیت سرخ شده بود گفت : بهنوش راهتو بکش و از اینجا برو بیرون..وگرنه مطمئن باش بدتر از اینا باهات رفتار می کنم..
–من هیچ کجا نمیرم..تا حرفامو به اقابزرگ نزنم از این خونه بیرون برو نیستم..
اریا داد زد :د اخه چه حرفی داری که بزنی لعنتی؟!..چرا می خوای همه چیزو خراب کنی؟!..این وسط چی به تو می رسه؟!..
–می خوای بدونی چی بهم می رسه؟..باشه..بهت میگم..دوست دارم نابودیت رو ببینم..دوست دارم با چشمام خار شدن ِ زنت رو ببینم..کسی که تو رو از من دزدید..
-من مال تو نبودم که کسی هم بخواد منو از تو بدزده..بارها این حرفو زدم بازم می زنم..من و تو بهنوش راهمون از هم سوا بود و هست..هیچ چیز مشترکی در ما نیست..من خوشبختم و عاشق زنم هستم..بهتره از اینجا بری..قبل از اینکه برخورد جدی تری باهات بکنم..
بهنوش اماده بود جواب اریا رو بده..که با شنیدن صدای اقابزرگ نگاهمون به در ویلا افتاد..
–اونجا چه خبره؟!..
بهنوش با دیدن اقابزرگ لبخند پیروزمندانه ای تحویل من و اریا داد و جلو رفت..
–سلام اقابزرگ..باهاتون یه کار مهم داشتم..
به من نگاه کرد وگفت :مهم و حیاتی..
نگاهشو به اقابزرگ دوخت..اقابزرگ با اخم گفت :مگه بهت نگفته بودم حق نداری بیای اینجا؟!..خیلی رو داری که بازم سرتو انداختی پایین و پابه خونه ی من گذاشتی..برو بیرون..
بهنوش تند تند گفت :اقابزرگ بذارید حرفمو بزنم..قول میدم بعدش از اینجا برم..باور کنید حرفام خیلی مهمه..با شنیدنش پی به خیلی چیزا می برید..
اقابزرگ نگاه کوتاهی به من و اریا انداخت..داشتم پس می افتادم..خدا خدا می کردم قبول نکنه ..
ولی گفت : بیشتر از 10 دقیقه کارت نباید طول بکشه..بعد هم از خونه ی من میری بیرون..شیرفهم شد؟..
بهنوش لبخند زد وگفت :باشه چشم..هرچی شما بگید..
رنگم با کچ دیوار هیچ فرقی نداشت..بی رنگ و سفید..سرتاپام می لرزید..
بهنوش جلو رفت ..کنار اقابزرگ ایستاد..
رو به من و اریا گفت :اگر میشه اریا و خانمش هم باشن..این موضوع به اونا هم مربوط میشه..
با نفرت نگاش کردم..چرا می خواست خوشبختیمو ازم بگیره؟..مگه من چه هیزم تری به این ادم فروخته بودم؟..
اقابزرگ سرشو تکون داد..اریا به طرفم اومد و دستمو گرفت..
زیر گوشم گفت :بهار اروم باش..دختر داری از حال میری..قوی باش..من باهاتم..از چیزی هم نترس..باشه؟..
به کل لال شده بودم..فقط تونستم سرمو تکون بدم..اریا دستمو گرفت..هر دو رفتیم تو..
اقابزرگ روی صندلیش نشست..بهنوش هم خواست بشینه که اقابزرگ گفت :لازم نیست بنشینی..حرفتو بزن و برو ..
به من واریا اشاره کرد تا بشینیم..اریا روی مبل نشست و من هم کنارش ..
به بهنوش نگاه کردم..حقارت رو تو چشماش می دیدم..
ولی با همون نگاه بهم می گفت :”هه..دخترجون دارم برات..طولی نمی کشه که از منم حقیرتر میشی..”
با این فکر تنم لرزید..انقدر حالت اشفته م تابلو بود که بی شک اقابزرگ فهمیده بود یه چیزیم هست..
هنوز دستم تو دست اریا بود..قلبم تو دهانم می زد..
با شنیدن صدای اقابزرگ سرمو بلند کردم..
رو به بهنوش گفت :خب..حرفاتو بزن..منتظرم..
بهنوش با لبخند یه پاکت از تو کیفش در اورد وبه طرف اقابزرگ گرفت..
می دونستم توش چیه..بی شک شناسنامه و مدارکم بود..ضربان قلبم لحظه به لحظه بالاتر می رفت..
پاکت رو از دستش گرفت..تعجب رو تو چشماش دیدم..
–این چیه؟!..
–باز کنید خودتون متوجه میشید..
عصاشو گذاشت کنار صندلیش..در پاکت رو باز کرد..تمام حواسم رو داده بودم به اقابزرگ و اون پاکت لعنتی..
همین که شناسنامه رو اورد بیرون چشمامو بستم..نمی خواستم ببینم..نمی تونستم تحمل کنم..خدایا کمکم کن..منتظر چنین روزی بودم..ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اینجوری بشه..نه..
با صدای فریاد اقا بزرگ چشمام تا اخرین حد ممکن باز شد..
–چــــی؟؟؟؟!!!!..ب..بهـ..بهار سالاری؟؟؟؟!!!!..این دختر..
بهنوش با بدجنسی تمام لبخند زد وگفت :بله اقابزرگ..این دختر که الان همسر اریاست..اسمش بهار سالاری ِ..فرزند سامان سالاری..این شناسنامه متعلق به خودشه..داخل پاکت برگه ی شهود هم هست..یه جورایی میشه گفت استشهاد محلی ِ ..همه ی همسایه هاشون هم زیرش رو امضا کردن..اسم مادرش مریم صفوی بوده..که همین امسال در اثر سرطان فوت کرد..فکر می کنم پدرش رو هم بشناسید..بابا که خیلی خوب می شناختش..
تمام مدت که داشت به اقابزرگ اطلاعات می داد ..نگاه خیره ش چون خنجری برّنده قلب من رو نشانه گرفته بود..
با لبخند پیروزمندانه ای که بر لبش بود بهم می گفت :تموم شد بهارخانم..دیدی بالاخره حقیر شدی؟..به خاک سیاه نشوندمت..
اشک صورتمو پوشونده بود..دستای اقابزرگ می لرزید..دیگه طاقت نیاوردم..سکوت بدی بود..برای من مرگ اور بود..
دستمو از تو دست اریا بیرون اوردم.. گرفتم جلوی صورتمو از ته دلم زار زدم..اریا پشتمو نوازش کرد..
–بهار..
ازجام بلند شدم..
با گریه رو به اقابزرگ گفتم :به خدا من تقصیری ندارم..پدر من تو جوونیش مرتکب اشتباه شد..به ارواح خاک مادرم من گناهی نکردم..
نگاه اقابزرگ به صفحه ی اول شناسنامه م بود..حتی سرشو بلند نکرد نگام کنه..
به طرف در دویدم که اریا صدام کرد..
ایستادم .. رو بهش گفتم :تورو خدا دنبالم نیا اریا..قسمت میدم بذار تنها باشم..ازت خواهش می کنم..
گرفته و نگران نگام کرد..
خواست حرفی بزنه که به طرف در دویدم وبا گریه زدم بیرون..
نمی تونستم تو باغ وایسم..مطمئنا اریا می اومدم پیشم..می خواستم تنها باشم..نمی دونم چرا ولی دوست داشتم برم جایی که تا می تونم جیغ بکشم و این عقده هایی که تو دلم جمع شده بود رو خالی کنم..
اومدم تو کوچه..نمی دونستم کجا برم..فقط جایی رو می خواستم که بتونم یه دل سیر بشینم وگریه کنم..
به سمت راست رفتم..پشت ویلا یه فضای سرسبز وباز بود که وقتی با اریا اومده بودیم بیرون از توی ماشین اونجا رو دیده بودم..
تصمیم گرفتم برم اونجا..تندتند اشکامو پاک کردم..کسی تو کوچه نبود..از سر کوچه پیچیدم برم اونطرف که یه ماشین جلوم زد رو ترمز..فکر کردم مزاحمه..برای همین بهش محل ندادم..
خواستم بدوم که یکی از پشت جلوی دهانمو گرفت..
بوی تندی تو بینیم پیچید و..
دیگه چیزی نفهمیدم..
*******
اقابزرگ از جایش بلند شد..با خشم رو به اریا گفت :چرا از من پنهون کردی؟..هان؟..
اریا با خشم نیم نگاهی به بهنوش انداخت..اما بهنوش نگاهش را از او گرفت ..
— مگه چیزی عوض شده اقابزرگ؟..بهار چه گناهی کرده؟..
داد زد :برو بیارش..همین حالا اون دختر رو بیارش اینجا..زود باش..
انقدر بلند و کوبنده داد زد که اریا نتوانست حرفی بزند..به طرف در دوید..
اقابزرگ نگاهی به بهنوش انداخت و با خشم ِ بی سابقه ای گفت :بشین رو صندلی تکون هم نخور..حساب تو رو هم می رسم..
بهنوش با ترس ..در حالی که چشمانش گرد شده بود گفت :ب..با من دیگه..چکار دارید؟!..من که..
فریاد زد :خفه شو..گفتم بشین..
رنگ از رخ بهنوش پرید..لرزان روی مبل نشست..اقابزرگ با بی قراری طول و عرض سالن را طی می کرد..
*******
اریا وارد باغ شد..بهار را صدا زد ولی جوابی نشنید..به طرف در دوید..توی کوچه سرک کشید..بهار سرکوچه بود و یک ماشین کنارش ترمز کرده بود..
به طرفشان دوید ولی با تعجب دید که یکی به سرعت از ماشین پیاده شد و جلوی دهان بهار را گرفت..بهار بیهوش روی دستان مرد افتاد..او را داخل ماشین پرت کرد..
اریا با خشم می دوید..به او رسید..از پشت گردنش را گرفت و او را چرخواند..با هم گلاویز شدند..یک نفر دیگر هم از ماشین پیاده شد وبه کمک دوستش امد..
هر دو قوی هیکل بودند..نفر دوم چاقویی از جیبش بیرون اورد..تهدیدکنان رو به روی اریا ایستاد..
اریا نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت..مردی با ابروهای گره کرده و چشمان خاکستری به او خیره شده بود..چهره ی ان مرد برایش اشنا بود..
حواسش به او بود که مشتی روی صورتش نشست..گیج شد..خواست حمله کند که نفر دوم چاقو را در دست چرخواند..بازوی اریا زخمی شد..فریاد زد ومحکم دست چپش را روی بازویش گذاشت..
ان 2 نفر سوار ماشین شدند و راننده حرکت کرد..اریا نگاهش به ماشین افتاد..دنبالشان دوید..فریاد می زد و از راننده می خواست نگه دارد..ولی راننده به سرعت می راند..
اریا بین راه نفس زنان ایستاد..زانو زد..نگاه لرزان و پر از اشکش را به ماشین دوخت..
فقط توانست پلاک ماشین را بردارد..
سرش خم شد..
*******
وارد ویلا شد..رنگش پریده بود..اقابزرگ با دیدن اریا در ان حالت و بازوی زخمی شوکه شد..
بهنوش متعجب از جایش بلند شد..
اقابزرگ به طرف اریا رفت و گفت :چی شد؟!..بهار کجاست؟!..این چه سر و وضعیه؟..
اریا جوابی نداد..نگاه مات و سرگردانش به رو به رو بود..
اقابزرگ فریاد زد :با تو هستم پسر..زنت کجاست؟!..
به اقابزرگ نگاه کرد..با صدای بم و گرفته ای گفت :دزدیدنش..باهاشون گلاویز شدم..ولی..اونا تونستن بهار رو با خودشون ببرن..
بلند داد زد :چی داری میگی اریا؟!..یعنی چی که دزدیدنش؟!..کی بردش؟!..
اریا تنها گفت :شاهد..پارسا شاهد..
–شاهد کیه؟!..
اریا با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و گفت :کسی که تو دبی بهار رو از شیخ ها خریده بود..نمی دونم چطور سر وکله ش اینجا پیدا شده..اصلا از کجا فهمیده بهار اینجاست..
اقابزرگ سکوت کوتاهی کرد..بهنوش با صدای بلند زد زیر خنده..هر دو به او نگاه کردند..بهنوش سرخوش می خندید ..تا حدی که اشک در چشمانش حلقه بست..
در همون حال گفت :واااای..باورم نمیشه..بهتر از این نمی شد..فکر نمی کردم همه چیز اینطور دست به دست هم بدن و این دخترِ مزاحم نابود بشه..
اریا کنترلش را از دست داد..دستش را از روی زخمش برداشت وبا قدم هایی بلند به طرف بهنوش رفت..یقه ی مانتویش را گرفت و با خشم روی زمین پرتش کرد..بهنوش کمرش با لبه ی مبل برخورد کرد و از درد نالید..
اریا فریاد زد :خفه شو کثافت..اگر یه تار مو از سر بهارم کم بشه روزگارت رو سیاه می کنم..اینجا وایسادی ومی خندی؟..اگر بهار چیزیش بشه باید خون گریه کنی..چون دیگه اروم نمی شینم و نگات کنم..بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار از خدا طلب مرگ بکنی..پس خفه شـــو..
بهنوش با وحشت به اریا نگاه می کرد..صورت اریا سرخ شده بود .. نبض کنار شقیقه ش به تندی می زد..رگ گردنش متورم شده بود و نفس نفس می زد..
اقابزرگ گفت :حساب این دختر رو من می رسم ..فقط بهار رو پیداش کن..
اریا رو به اقابزرگ داد زد :که چی بشه؟..که بیارمش اینجا و جلوی همه خوردش کنید؟..حقیر و کوچیکش کنید؟..چرا با این دختر اینکارو می کنید؟..بهار خیلی سختی کشیده..حقشه خوشبخت باشه..حقشه رنگ ارامش رو ببینه..حقشه یه خانواده برای خودش داشته باشه..مگه این دختر با شماها چکار کرده که به خونش تشنه اید؟..نکنید..تو رو خدا اینکارا رو باهاش نکنید اقابزرگ..
صداش می لرزید..بغض داشت..بغضی مردانه..
اقابزرگ با لحنی ارام و محزون که هیچ کس تا به حال از او ندیده بود گفت :نه پسرم..نگفتم بیاریش اینجا تا خوردش کنم..می خوام بیاریش تا سرافرازیشو نشونت بدم..نشونه تو ..نشونه دشمناش..نشونه کسایی که چشم دیدنش رو ندارن..
اریا حیرت زده با دهانی باز به اقابزرگ نگاه کرد..باورش نمی شد..
زیر لب گفت :چـــی؟!..
اقابزرگ لبخند کمرنگی زد و گفت :بهار رو برام بیار اریا..نوه م رو برام بیار..بهار نوه ی منه..دختره ماهان..اونو پیداش کن..
چشمان اریا از زور تعجب گرد شد..باور چیزهایی که از زبان اقابزرگ شنیده بود برایش سخت بود..
مات و مبهوت به اقابزرگ نگاه می کرد..بهنوش که از جایش بلند شده بود حس کرد دیگر توان ایستادن ندارد..خودش را روی مبل پرت کرد..
اقابزرگ همچنان با لبخند به او نگاه می کرد..
اریا زیر لب زمزمه کرد :بهار..نوه ی..شماست؟!..دختر..دایی ماهان؟!..اما..اخه این چطور ممکنه؟!..
اقابزرگ سرش را تکان داد و گفت :اره..بهار نوه ی منه..دختر ماهان..هر وقت پیداش کردی همه چیزو بهتون میگم..خودش هم باید باشه..همه ی حرفامو با سند و مدرک می زنم..پس بیارش اینجا اریا..نوه م رو پیدا کن..
اریا زانو زد..سرش تیر می کشید..
با احساس اینکه یکی داره روی صورتم دست می کشه اروم چشمامو باز کردم..نگاه گنگی به اطرافم انداختم..گیجه گیج بودم..
چند بار چشمامو باز وبسته کردم.. با نوک انگشتام ماساژشون دادم..
با شنیدن صداش تو جام پریدم..نیمخیز شدم..
–ساعت خواب..خوبه بیهوشت کردیم..انگار کسری خواب داشتی..
مات و مبهوت خیره شدم بهش..دهانم باز مونده بود..باورم نمی شد..شاهــد؟!..
من من کنان گفتم :ت..تو..تو..
–اره من..چیه؟..انگار خیلی تعجب کردی؟..
-اخه ..مگه تو..
ادامه ندادم..مغزم کار نمی کرد..شاهد زنده بود؟!..اینجا چکار می کرد؟!..
انگار ذهنمو خوند..از روی صندلی بلند شد..تو اتاق قدم زد..در همون حال دستاشو کرده بود تو جیباش..
–می بینی که زنده م..و اینجا ..توی ایران..اره خب..باید هم تعجب کنی..خیلی خیلی عجیبه درسته؟..
فقط نگاش کردم..قهقهه زد ..نگاه من سرد بود..یه دفعه ساکت شد..نگاهش جدی شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..ناخداگاه خودمو جمع کردم..
–نترس خانم کوچولو..خوردنی هستی..ولی الان وقت خوردنت نیست..
به چشام اشاره کرد و گفت :این دوتا تیله ی سبز..داره داد می زنه که دوست داری بدونی چرا اینجایی؟..من چرا اینجام و..ازتو چی می خوام..درسته؟..
جواب ندادم داد زد :با تو بودم..درسته یا نه؟..
سرمو تکون دادم و با اخم گفتم :اره..می خوام بدونم توی لعنتی واسه ی چی منو اوردی اینجا؟!..دیگه چی از جونم می خوای؟!..
انگشت اشاره ش رو گذاشت زیر چونه م و گفت :هیچی ازت نمی خوام..ولی چرا..یه چیزی می خوام..
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت :به موقعش بهت میگم کوچولو..کارهای نیمه تمومی باهات دارم..یکی دوتا نیست..باید تک تکشون رو برام انجام بدی..
با خشم داد زدم :عوضی ..دبی رو به کثافت کشیدی بست نبود که حالا اومدی اینجا؟!..
کمی نگام کرد..بلند زد زیر خنده و گفت :دبـی؟..هه..دختر جون چه خیالاتی داری تـو..من توی ایران هم می اومدم..هم اونورِ اب هم اینورِ اب..من مردی هستم که هیچ وقت فرصت های طلایی رو از دست نمیده..
-از من چی می خوای؟!..
–برای دونستنش عجله داری؟!..
داد زدم :اره..
لباشو جمع کرد..سرشو تکون داد و گفت :خیلی خب..جوش نزن..برات میگم..من اصلا دنبال تو نبودم..
با تعجب نگاش کردم..
*******
اریا در اتاق نوید را باز کرد..سرهنگ نیکزاد هم داخل اتاق بود..اریا سلام نظامی داد..سرهنگ سرش را تکان داد و فرمان ازاد داد..
جلوی میز ایستاد و رو به نوید گفت :چی شد؟..استعلام گرفتی؟..شماره پلاک شناسایی شد؟..
نوید داخل کامپیوتر را نگاه کرد وگفت :اره..شماره رو فرستادم..نتیجه ش همین الان به صورت ایمیل به دستم رسید..
-خب ..نتیجه چی شد؟..
–ماشین به نام کیومرث کیهانی ِ..
اریا اسم کیومرث کیهانی را زیر لب زمزمه کرد..
سرهنگ گفت :این مرد هیچ گونه سابقه ی کیفری نداشته که بشه از اون طریق پیداش کرد..
اریا :ازش ادرسی ..چیزی نداریم؟..
نوید سرش را تکان داد و گفت :چرا..یه ادرس هست..
اریا کلاهش را برداشت و گفت :پس چرا نشستی؟..باید بریم..
سرهنگ :صبر کن ..برای تفتیش خونه احتیاج به مجوز دارید..درخواستشو توسط سروان مه ابادی دادم..تا 1 ساعت دیگه می رسه..
اریا کلافه سرش را تکان داد..روی صندلی نشست..انگشتان کشیده و مردانه ش را لابه لای موهایش فرو برد..
با شنیدن صدای نوید سرش را بلند کرد..
–جناب سرگرد.. یه ادرس دیگه هم ازش به دستم رسید..ولی خونه نیست..
اریا از جایش بلند شد..دستانش را روی میز گذاشت و به صفحه ی مانیتور نگاه کرد..
نوید :نمایشگاه ماشین ِ..به اسم خودشه..حتما محل کارش اینجاست..
اریاسرش را تکان داد..
به ساعتش نگاه کرد..دقیقه و ثانیه ها به کندی می گذشتند..
سرهنگ از اتاق خارج شد..نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :با بهنوش می خوای چکار کنی؟..امروز بازم خانواده ش اومده بودن ستاد..اینجا رو گذاشته بودن رو سرشون..
اریا اخم غلیظی بر پیشانی نشاند و گفت :به درک..فعلا تو بازداشت می مونه تا حالش جا بیاد..کم جرمی انجام نداده..دزدی..مزاحمت..دخالت در امور شخصی و خصوصی دیگران..هم من ازش شکایت کردم هم اقابزرگ..هیچ کدوم هم کوتاه نمیایم..اون موقع که چیزی نمی گفتم به این خاطر بود که یه وقت بهنوش تحریک نشه و کاری بکنه..ولی الان اوضاع فرق کرده..
نوید سرش را تکان داد و چیزی نگفت..
اریا تنها به بهار فکر می کرد..بدون اینکه فرصت را از دست بدهد دنبال راهی بود که او را پیدا کند..
حاضر بود شب و روز به دنبالش همه جای شهر را زیر و رو کند ولی او را بیابد..
تا بهارش را پیدا نمی کرد ارام و قرار نداشت..
فصل بیست و چهارم
زنگ در را فشرد..صدای زنی را شنید..
–کیه؟!..
نوید و اریا هر دو کمی عقب رفتند..یک زن سرش را از پنجره بیرون اورده بود..با دیدن اریا و نوید در لباس فرم پلیس چشمانش گرد شد..
-ب..بله بفرمایید..
اریا نگاه جدی به او انداخت و گفت :لطفا چند لحظه بیاید دم در..
-با..باشه چشم..
چند دقیقه پشت در معطل شدند..
نوید صدایش زد..
–اریا..اینجا رو نگاه کن..
اعلامیه ای در دستش بود..اریا نگاهی به ان انداخت..با دیدن اسم تعجب کرد..”کیومرث کیهانی”..
-یعنی مرده؟!..پس اون ماشین..
با باز شدن در ادامه نداد..زن جلوی در ایستاد..سرتا پا مشکی پوشیده بود..زنی نسبتا میانسال با صورتی گرد و چشمانی ریز..
–بله بفرمایید..با کی کار داشتید؟!..
اریا نگاهش کرد وگفت :شما چه نسبتی با اقای کیومرث کیهانی دارید؟..
زن ابرویش را بالا انداخت و گفت :ببخشید ولی من تا کارت شناساییتون رو نبینم نمی تونم جوابتونو بدم..
نگاهی بین اریا و نوید رد و بدل شد..هر دو کلافه کارت شناساییشان را نشان دادند..
اریا :خانم لطفا به سوال ما جواب بدید..نسبت شما با اقای کیومرث کیهانی چیه؟..
زن گوشه ی شالش را به چشم کشید و گفت :خدا بیامرزدش..اقا کیو شوهرم بود..
— کی فوت کردن؟!..
–الان 2 ماهی میشه..
-علت فوتشون چی بود؟!..
زن اشک هایش را پاک کرد ..
-تو جاده تصادف کرد..داشت می رفت تهران که..
نوید گفت : ما می تونیم نگاهی به داخل خونه بندازیم؟..
قبل از اینکه زن ممانعت کند ..حکم تفتیش را نشانش داد و گفت : مجوز داریم..
زن نگاهی به حکم و نگاهی به اریا و نوید انداخت..ارام از جلوی در کنار رفت..
–بله.. بفرمایید تو..
*******
از در خارج شدند..به طرف ماشین رفتند..سوار شدند ..
نوید نگاهی به اریا انداخت و گفت :یه پسر داره به اسم بیژن که نمایشگاه پدرشو اداره می کنه..چیز مشکوکی هم تو خونه ش پیدا نکردیم..
اریا سرش را تکان داد ..دستش را به لبه ی پنجره تکیه داد..
-برو نمایشگاه..
–باشه..
*******
وارد نمایشگاه شدند..پسری جوان با دیدنشان به طرف انها امد..در نگاهش تعجب مشهود بود..
–سلام..امری داشتید جناب؟!..
اریا نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :بیژن کیهانی..با اون کار داریم..
–بله..اقا بیژن تو دفترشون هستند..
نوید :دفترش کجاست؟..
–همراه من بیاید ..
دنبالش رفتند..جلوی دری ایستاد..تقه ای به ان زد..وارد شد..
–اقا بیژن..دو تا مامور اومدن اینجا و با شما کار دارن..
مرد جوانی که پشت میز بود از جایش بلند شد..رنگش پریده بود..
من من کنان گفت :ب ..بگو بیان تو..
قبل از اینکه پسر حرفی بزند اریا و نوید وارد اتاق شدند..هر دو نگاه دقیقی به او انداختند..
مرد از پشت میزش بیرون امد و رو به ان دو گفت :سلام قربان..خوش امدید..بفرمایید خواهش می کنم..
با دست به صندلی اشاره کرد..هر دو نشستند..
مرد رو به پسر جوان گفت :برو 2 تا چایی بیار..
اریا محکم گفت :نیازی نیست..برای خوردن چای اینجا نیومدیم..
مرد پسر را مرخص کرد..رو به روی انها نشست و گفت :بفرمایید..چه کمکی از من ساخته ست؟..
نوید گفت :شما پسر کیومرث کیهانی هستید؟..
–بله خودم هستم..
اریا برگه ای از جیبش بیرون اورد و به طرف بیژن گرفت :این مشخصات ماشین پدر شماست..درسته؟..
بیژن کاغذ را گرفت و نگاهی سرسری به ان انداخت..با دیدن شماره پلاک مطمئن شد..
-بله خودشه..چطورمگه؟..مشکلی پیش اومده؟..
–می تونیم ماشین رو ببینیم؟..
با دستپاچگی گفت :خب..راستش..الان دست یکی از دوستانمه..قراره تا شب برام بیارتش..
کارها و حالت مرد به راحتی نشان می داد که دستپاچه است..
اریا با قاطعیت گفت :اسم ..مشخصات ..ادرس محل زندگی .. ادرس محل کار .. شماره تلفن و هر چیزی دیگه ای که مربوط به دوستت میشه رو به ما بده..
–چ..چرا باید اینکارو بکنم؟..
اریا خشمگین بود..نوید گفت : یک دختر توسط ماشین پدر شما ربوده شده..شما باید با ما به کلانتری بیاید..
بیژن با ترس روی صندلی جا به جا شد و گفت :م..من؟..ولی اخه..ماشین پدر من که دست من نیست..
اریا با اخم نگاهش کرد وگفت :ولی اون ماشین ِ پدر شماست..انکار که نمی کنید؟..
–نه..ولی..
–بسیار خب..همراه ما بیاید..
هر دو از جایشان بلند شدند..بیژن با ترس از جایش بلند شد..نوید جلو می رفت..بیژن هم پشت سرش بود..اریا هم پشت ان دو حرکت کرد..
بیژن نمایشگاه را به پسرسپرد ..هر 3 از نمایشگاه خارج شدند..
نوید به طرف ماشین رفت..بیژن از فرصت استفاده کرد و فرار کرد..اریا دستش را به اسلحه ی کمریش گرفت و دنبالش دوید..
فرمان ایست داد ولی بیژن به سرعت می دوید..اریا رو به نوید اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد و سوار ماشین شد..
اریا به دنبال بیژن می دوید..پیاده رو شلوغ بود..بیژن داخل کوچه شد..اریا هم پشت سرش بود..چند کوچه را رد کردند..
اریا اسلحه ش را در اورد..فرمان ایست داد ولی بیژن بی محابا می دوید..به سرکوچه که رسید نوید با ماشین جلویش را گرفت..بیژن با دیدن ماشین برگشت که سینه به سینه با اریا رو به رو شد..
نوید سریع به دستان بیژن دستبند زد..
اریا با خشم نگاهش کرد و گفت :برات گرون تموم میشه بیژن کیهانی..این فرارت خیلی چیزا رو به ما ثابت کرد..
نفس زنان گفت :جناب سرگرد..من..
–ساکت شو..سروان محبی ببرش تو ماشین..
نوید بازویش را گرفت وبه طرف ماشین رفت..
هر 3 سوار شدند و نوید حرکت کرد..
بیژن روی صندلیش جا به جا شد و با صدایی ناله مانند گفت :جناب سرگرد هر کار بگید می کنم ..فقط منو نندازید زندان..
اریا رو به رویش ایستاد و با اخم نگاهش کرد..
–بخوای نخوای زندان میری..ولی اگر با ما همکاری کنی به نفع خودت تموم میشه..
–چکار کنم؟..
رو صندلی نشست..سعی کرد ارامش خودش را حفظ کند..
–زنگ می زنی به اون دوستت که ماشین رو دادی دستش..باهاش قرار میذاری که بیاد ماشینو بهت تحویل بده..از اونجا به بعدش دیگه با تو کاری نداریم..اگر طبق گفته های من عمل کنی مطمئن باش تو مجازاتت تخفیف قائل میشیم ولی اگر بخوای ..
تند تند گفت :باشه باشه..هر چی شما بگید همون کارو می کنم..
–خوبه..
موبایل بیژن را که قبلا ازش گرفته بود به طرفش گرفت..بیژن لرزان موبایل را از دست اریا گرفت ..نفس عمیق کشید ..بعد از تمام شدن مکالمه اریا موبایل را از او پس گرفت..
–خیلی خب..امشب راس ساعت 9 میری سر قرار..ما تعقیبت می کنیم..اگر بخوای پا کج بذاری مطمئن باش برات گرون تموم میشه..فهمیـــدی؟..
–بله..فهمیدم جناب سرگرد..
*******
توی اتاقش بود..پشت پنجره ایستاده بود..به ساعتش نگاه کرد..زمان زیادی مانده بود..
دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد..تمام فکر و ذهن و حواسش پیش بهار بود..اینکه الان چه می کند؟..در چه حال است؟..شاهد با او چکار دارد؟.. و ..
از چیزی که از ان وحشت داشت هتک حرمت بهار بود..ریخته شدن ابروی بهار و خودش..بی حیثیت کردن او..
از فکر کردن به ان هم تنش می لرزید..دوست داشت مثبت فکر کند .. به خود امید بدهد که بهارش پاک می ماند..
ولی روی چه حسابی؟..شاهد مرد پستی بود..بولهوس ومکار..بی شک به همین راحتی از بهار نمی گذشت..
می دانست قصد پلیدی دارد..دفعه ی قبل بهار را در وضعیت بدی نجات داد..بدون تردید شاهد الان جری تر از قبل شده که به مقصود پلیدش برسد..
ان هم دست درازی به بهار..همسرش..عشقش..برایش سخت بود..
مرد بود وغیرتش او را به مرز جنون می رساند..هر کار می کرد تا ذهنش را از این فکر های منفی دور کند نمی توانست..
سخت بود..
*******
شاهد از جاش بلند شد..نگاهی به اطرافم انداختم..همه چیز شیک و زیبا بود..تخت دو نفره ای که روش نشسته بودم..میز ارایش به رنگ طلایی..سمت راستم سرتاسر پنجره بود با پرده هایی از ترکیب رنگ کرم و سفید و شکلاتی..
سمت چپ هم میز مشروب قرار داشت..درست مثل همون میزی که تو دبی تو اتاق شاهد بود..
به سمتش رفت..مقدار کمی توی لیوان پایه بلندی ریخت ..همه رو سر کشید..ابروهاشو کشید تو هم..
نگاه کوتاهی به من انداخت..سرشو چرخوند..روی صندلی اونطرف اتاق نشست..سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد..دودش رو با ژست خاصی بیرون داد ..
تمام حواسم به اون بود..منتظر بودم حرف بزنه..پا روی پا انداخت و نگاه تیز و دقیقش رو به من دوخت..
— من هم تو دبی شرکت تجاری دارم و هم اینجا..اون کاباره ها و دیسکوهایی هم که فقط یکیشو دیدی برای سرگرمی ِ منه..خرید دخترهای ایرانی از شیخ های عرب هم یه امرمیشه گفت عادی بین پولدارهای عرب محسوب میشه..البته شیخ ها در ردیف اول قرار دارن و همیشه بهترین ها گیر اونا میافته..ولی من فرق داشتم..هم ثروت زیادی داشتم و هم اینکه..
پوزخند زد و گفت :هم اینکه فکر می کردم اونا رو تو مشتم دارم..ولی همه ش یه خیال باطل بود..
پک دیگه ای به سیگارش زد و دودشو داد بیرون..ادامه داد :تو یکی از معامله هام با یکی از عرب های گردن کلفت به مشکل برخوردم..فکر نمی کردم یه روز همین مرد بخواد به خونه م حمله کنه و قصد جونم رو بکنه..
چشماشو ریز کرد و نگام کرد..
–اون شب که می خواستم با تو باشم..اون 3 تا مرد از طرف همون مرد عرب اجیر شده بودن که منو بکشن..تو قانون اون مرد عرب این بود که مزاحم باید از سر راه برداشته بشه..منم براشون یه جور مزاحم بودم..کسی که همیشه ازشون جلو می زنه..یه مرد ایرانی الاصل..نمی تونستن اینو ببینن..موفقیت و پیشرفت من رو در همه ی زمینه ها..ولی من همیشه فکر می کردم پول..مقام و ثروتم باعث میشه کسی چنین اجازه ای به خودش نده که بخواد چنین غلطی رو بکنه و منو بکشه..
پوفی کرد وسرشو تکون داد..به سیگارش پک زد و تو جاسیگاری روی میز خاموشش کرد..به صندلیش تکیه داد..
نگام کرد و گفت :اون شب بعد از فرارت امبولانس اومد..منتقل شدم بیمارستان..گلوله به جای حساسی برخورد نکرده بود..ولی حالم وخیم بود..2 هفته ی تمام بستری بودم..5 روز بیهوش بودم..ولی زنده موندم..برگشتم عمارت..
دیگه با اون مرد کاری نداشتم..تصمیم گرفتم با مردان عرب دیگه وارد معامله نشم..ازنظر تجارت خوب بود..همه در یک سطح بودن ..ولی قاچاق مواد و معامله های غیرقانونی برام صرفی نداشت..فهمیدم نمی تونم با این جماعت در بیافتم..
ابروشو انداخت بالا و با پوزخند ادامه داد :قید تو رو هم زده بودم..ولی همیشه حرفات تو گوشم زنگ می زد..وقتی که از خودت می گفتی..از عشق وعلاقه ت به وطنت..پدر من ایرانی بود..شغلی که الان من دارم رو یه روز پدرم داشت..عاشق یه زن عرب شد..چون ثروت بسیار زیادی داشت تونست باهاش ازدواج کنه..وگرنه تو قانون خانواده ی مادرم این بود دختر با مردی غیر از عرب حق نداره ازدواج کنه..البته خانواده ی مادرم هم ثروت کمی نداشتن..ولی خب نه بیشتر از پدرم..
از همون بچگی پدرم تو گوشم می خوند که نسبت به کشور خودم سرد باشم..اونجا موفقیتی در انتظارم نیست..انقدر گفت و گفت که همه ی ذهن و باورم از یه ایرانی به یک عرب اصیل تبدیل شد..همه ی کارها و رفتارهای من هم درست مثل شیخ های عرب بود..
دوستانی داشتم که عرب بودن و واقعا هم مردمان خوبی بودند..شریف و با خانواده..ولی خب..تعداد کسانی که باهاشون بیشتر اشنا بودم و همه از جنس همین شیخ های طماع و هوس باز بودند بیشتر بود..
از جاش بلند شد..قدم می زد..ادامه داد :تو هم برام با بقیه یکی بودی ولی جسورتر و گستاخ تر..نظرمو جلب نکردی ولی ذهنمو چرا..با حرفات..با کارات..
ولی هنوز هم برام با بقیه فرقی نمی کردی..حتی بعد از فرارت هم هیچ حسی نداشتم..برعکس..ازت نفرت خاصی داشتم..
من تو رو خریده بودم..پس مال من بودی..ولی تو فرار کردی..با اون مردی که می گفتی عاشقشی..همونطور که گفتم من تو ایران هم تجارت می کنم..اره..یه شرکت تجاری اینجا دارم که همیشه بی سر وصدا راحت به بهانه ی کارم می تونم وارد ایران بشم..نه سوء سابقه ای داشتم که کسی بخواد بهم شک کنه و نه اتو می دادم دست کسی..حواسم همیشه به همه جا بود که گیر نیافتم..
— به یکی از مهمونی ها تو ایران دعوت شدم..قرار بود باهاشون وارد معامله بشم..همه ایرانی بودن..از اون پولدارهای اسم و رسم دار که تنها تو کار قاچاق عتیقه و مواد و دختر بودن..
من با دخترا کاری نداشتم..فقط تو زمینه ی مواد باهاشون همکاری می کردم..استقبال خوبی هم شد..همه چیز داشت خوب پیش می رفت که اون مرد رو دیدم..
اول به نظرم اشنا اومد و طولی نکشید که شناختمش..همون مردی بود که تو ادعا می کردی عاشقشی..اره..خودش بود..تا اون موقع تمام سعیم بر این بود منو نبینه که موفق هم شدم..
هر کجا اون بود پشتمو بهش می کردم و تو تیررس نگاهش قرار نمی گرفتم..
قول معامله دادم و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون..سوار ماشینم شدم و رفتم سرکوچه..همون جا موندم تا ببینم چی میشه..دیدم نیم ساعت بعد مامورا ریختن تو خونه و همه رو دستگیر کردن..نمی دونم کسی هم فرار کرد یا نه..
فهمیدم این مرد پلیسه..بعد که در موردش پرس و جو کردم فهمیدم اسمش اریا رادمنش ِ..
به طرفم اومد..لبخند خاصی رو لباش بود..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..
–اون معامله رو از دست دادم ..ولی در ازاش تو رو به دست اوردم..
چشمام از زور تعجب گرد شد..ادامه داد :سرگرد رو تعقیب کردم..چشم ازش بر نمی داشتم..اگرخودم هم نبودم براش به پا می ذاشتم..اومدم شمال..می دونستم هر کجا که اون باشه تو هم هستی..
نمی دونم چرا..تا اون موقع حتی بهت فکر هم نمی کردم..ولی با دیدن اون مرد یه حسی در من بیدار شده بود که بیام و پیدات کنم..هدفم مشخص نبود..
ولی وقتی با اون دیدمت که از خونه اومدی بیرون فهمیدم چی می خوام..باید تو رو با خودم می بردم..بالاخره موفق شدم..و تو الان اینجایی..
با شنیدن حرفاش هیچ حسی نداشتم..اون یه مزاحم بود تو زندگیم..
با خشم دندونامو روی هم فشردمو نگاش کردم..
گفتم :تو یه عوضی ِ پستی..چرا منو دزدیدی؟..دیگه چی از جونم می خوای؟..اریا شوهره منه ..من زنشم..واقعا شرم نمی کنی نه؟..
ابروشو انداخت بالا و پوزخند زد :نه..شرم نمی کنم چون تو به زودی ازش جدا میشی..
چشمام داشت از کاسه می زد بیرون..
-تو یه روانی هستی..یه بیمار..من عاشق شوهرم هستم..می فهمی؟..عاشقش..هرگز اینکارو نمی کنم..بهتره بذاری برم وگرنه پشیمون میشی..
به طرفم خیز برداشت..چسبیدم به بالای تخت..نگاه خاکستریشو دوخت تو چشمامو گفت :مثلا چه غلطی می کنی؟..هان؟..این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست دختر جون..اینبار برای همیشه مال منی..شوهرت هم برام مهم نیست..اگر برای تو مهمه طلاق می گیری..ولی قبلش با من میای..
اب دهانمو قورت دادم و با اخم گفتم :من با تو هیچ کجا نمیام..فکر کردی اشغال..
چونمو گرفت تو دستشو گفت :میای..با پاهای خودت هم میای..می برمت دبی..ولی ازت نمی خوام تو دیسکو برام کار کنی..تو خونه ی خودم می مونی..
با لحن خاصی گفت :گفته بودم از دخترایی چون تو نمی گذرم..جسور و بی پروا..نگاه سبز وحشی..صورت و بدنی ظریف و دلنشین..نه دخترجون..من تو رو خریدم..از اول هم مال من بودی..الان هم هستی..شوهرت هم برام مهم نیست..همین فردا از اینجا می برمت..همه چیز اماده ست..شناسنامه و پاسپورتت هم اماده کردم..توی این مدت بیکار نبودم..
اشکم در اومده بود..ولی لحنم محکم بود..
–کثافته عوضی..چرا نمیذاری به حال خودم باشم؟..چرا می خوای نابودم کنی؟..بذار برم پیش شوهرم..تو رو خدا این کارو با من نکن..مگه تو وجدان نداری؟..
موچ دستمو سفت چسبید..با خشم زل زد تو چشمام..
–چرا دارم..وجدان دارم..برای همین هم می خوام تو رو با خودم ببرم..چون تو از اول هم مال من بودی..
-ولی تو که دیگه به من فکر هم نمی کردی..خودت گفتی فراموشم کردی..پس دیگه چی از جونم می خوای؟..اصلا حرف حسابت چیه؟..
–هه..حرف حساب؟..اره خب..گفتم فراموشت کردم ولی ندیده بودمت..دنبالت نیومدم..بی خیالت شده بودم..ولی در اصل اینطور نبود..اینو وقتی فهمیدم که برای پیدا کردنت تا شمال اومدم.. دیدمت..اوردمت اینجا..فهمیــدی؟..وقتی چشمم بهت افتاد و بعد از این مدت دیدمت تازه فهمیدم می خـوامـت..
لال شده بودم..این اشغال چی داشت می گفت؟!..
دستمو ول کرد..از جاش بلند شد..کنار تخت ایستاد..
با خشم نگام کرد و گفت :بهتره با من راه بیای بهار..وگرنه بد می بینی..میریم دبی..اونجا ترتیب کارا رو میدم تا از شوهرت جدا بشی..عشقو این چرت و پرتا رو هم بریز دور..از حالا به بعد فقط پارسا شاهد..فقط من تو زندگیتم..
بلند داد زد :فهمیـــدی؟..
نگاه خشمگینش رو از روی صورتم برداشت و با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت..
داشتم تو سرم حرفاشو حلاجی می کردم..
گفت..منو می خواد؟!..می خواد منو ببره دبی؟!..
وااااااای..نه..نه..خدایا نجاتم بده..اریا..من بدون اریا نمی تونم..خدایا کمکم کن..اینبار دیگه دوام نمیارم..خودمو می کشم..خودمو می کشم خدااااااا..
جیغ کشیدم و سرمو محکم کوبوندم رو تخت..داشتم دق می کردم..
مشکلاتم با اقابزرگ هنوز هل نشده بود که این مشکل گریبان گیرم شد..
باید چکار کنم؟!..من هیچ وقت از اریا جدا نمیشم..هیچ وقت..
صداش و اهنگ کلامش تو گوشم بود..زمزمه های عاشقانه ش..ضربان قلبش که بهم ارامش می داد..
من اریا رو می خواستم..کسی که عاشقش بودم..کسی که قلبم به به عشق اون می تپید..
اریا..تو الان کجایی؟!
نوید ماشین را گوشه ای زیر پل نگه داشت..اریا نگاهی به اطراف انداخت..
بیژن ان طرف با فاصله ی نسبتا زیادی ایستاده بود..دستانش را با اضطراب به هم می مالید..
نوید نگاهش کرد و گفت :به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟..
اریا مکث کوتاهی کرد و گفت :فعلا چاره ای نداریم..به چهره ش که نمی خوره زرنگ باشه..مگه نمی بینی چطور عین بید داره می لرزه؟..
— اگه بخواد زرنگ بازی در بیاره چی؟..
اریا با عصبانیت گفت :خیلی بیجا کرده..اون ترسیده..هم ازش ادرس داریم هم جرمش با این کار سنگین تر میشه..اینطور که این داره می لرزه حاضره همه جوره همکاری کنه تا زندان نیافته..
–ولی میافته..
-اونو دیگه قاضی مشخص می کنه..فعلا همه ی دغدغه ی من پیدا کردن بهاره..
نوید سرش را تکان داد و ارام گفت :نگران نباش..ایشاالله پیداش می کنیم..
اریا دندان هایش را با خشم روی هم سایید..دستش را مشت کرد و از پنجره بیرون را نگاه کرد..
زیر لب غرید :وای به حال ِ شاهد اگر بلایی سر بهار اورده باشه..به ولای علی زنده ش نمی ذارم..خودم می کشمش..
نوید نگاهش کرد..اریا از زور خشم سرخ شده بود..درکش می کرد..بهار زن اریا بود و با فکر به اینکه تا به الان ممکن است چه بلاهایی به سرش امده باشد این چنین ارام و قرار نداشت..
با صدای نوید سرش را چرخواند..
–اریا انگار اومد..
هر دو در جایشان جابه جا شدند .. نگاه دقیقی به ماشین انداختند..
اریا گفت :خودشه..همین ماشین بود..
مردی با ظاهری اراسته و هیکلی ورزیده از ماشین پیاده شد..با بیژن دست داد..سوئیچ و بسته ای را به طرفش گرفت..بعد از گرفتن انها توسط بیژن مرد ارام پشتش زد وبا لبخند از کنارش رد شد..
نوید با شک گفت :چی توی اون بسته ست؟..
–بی شک پول ِ..حق زحمه ش رو گرفته..
–یعنی دستش با اونا تو یه کاسه ست؟..
–نمی دونم..به سروان مه ابادی بگو بیژن رو با خودش ببره ستاد..
نوید اطاعت کرد..به سروان خبر داد..بعد از ان اریا دستور حرکت داد..
اریا :مواظب باش گمش نکنی..
–باشه ..حواسم هست..
ان مرد روی پل ایستاد..کمی اطرافش را نگاه کرد..به طرف خیابان رفت..تمام مدت نوید به صورت نامحسوس تعقیبش می کرد..
یک تاکسی کنار مرد ایستاد..سوار شد..تاکسی حرکت کرد..نوید هم پشت سرشان بود..نزدیک به یک ساعت تو جاده بودند..
وارد یک جاده ی فرعی شدند..اطرافشان بیابان بود..در ان تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد..
اریا :توی این تاریکی به خاطر چراغای ماشین دیده می شیم..سعی کن با فاصله دنبالش بری..ولی گمش نکن..
نوید سرش را تکان داد و گفت :باشه..ولی یه چیزی اریا..
–چی؟!..
–تا سر فرعی احساس می کردم یه ماشین داره تعقیبمون می کنه..بعد که پیچدم تو فرعی غیبش زد..به نظرم مشکوک بود..
اریا سکوت کرد..بعد از چند لحظه گفت :تو مطمئنی؟!..
–اره..
نفسش را بیرون داد و به عقب برگشت..کسی نبود..
ماشین جلوی دری بزرگ ایستاد..هیچ خانه ای ان اطراف نبود..نوید کمی دورتر ترمز کرد..مرد از ماشین پیاده شد..تاکسی دنده عقب گرفت و از انجا دور شد..
نگاه اریا و نوید به ان مرد بود که زنگ در را فشرد و بعد از چند لحظه در باز شد ..مرد رفت داخل و در را بست..
نوید به اریا نگاه کرد و گفت :خب حالا چکار کنیم؟..منتظر باشیم؟..
–من میرم یه سر و گوشی اب بدم..
–پس بذار منم باهات بیام..
–باشه..
هر دو پیاده شدند..
اریا :میریم پشت ساختمون..
خانه نمایی ویلایی داشت..با فاصله ی زیادی خانه های دیگری هم ان اطراف دیده می شدند..
پشت دیوار ایستادند..
اریا رو به نوید گفت :قلاب بگیر..
نوید قلاب گرفت..اریا از دیواربالا رفت ..دستانش را لبه ی دیوار تکیه گاه کرد و نگاهی به اطراف انداخت..همه ی چراغ های باغ روشن بود..یک سگ سیاه بزرگ ان طرف درست رو به روی در بسته شده بود..یک نگهبان هم کنارش ایستاده بود..
دو نفر از ساختمان خارج شدند..اریا سرش را خم کرد..
نوید :چی شد؟..چیزی می بینی؟..
اریا ارم زیر لب گفت :یه سگ و یه نگهبان تو حیاطن..
پایین امد و گفت :بریم اونطرف رو هم یه نگاه بندازیم..
نوید با تکان دادن سر حرفش را تایید کرد..ان طرف ویلا را هم بررسی کردند..ظاهرا جز ان نگهبان و سگ کسی در حیاط نبود..
ان دو نفر کمی با نگهبان حرف زدند و بعد هم وارد ویلا شدند..
اریا :نگهبان مسئله ای نیست از پسش بر میایم..سگه رو باید یه کاریش کنیم..
نوید لبخند خاصی زد و گفت :اون با من.. نگهبان هم با تو..
اریا ابرویش را بالا انداخت و گفت :می خوای چکار کنی؟!..
–اینجور مواقع من همیشه چی میگم؟!..هر وقت میری ماموریت با تجهیزات کامل برو پسرخاله جان..نه اینکه فقط خودت باشی و اسلحه ت..واسه ی مجرما با اسلحه ت میری واسه ی نگهبانا و سگاشونم باید سلاح ِ خاصی داشته باشی..
ابروشو انداخت بالا و با لبخند گفت :سگا عاشق سوسیسن..پس این یه قلمو نباید فراموش کرد..همینجا باش تا برگردم..
بدون اینکه به اریا فرصت حرف زدن بدهد به طرف ماشین رفت..از توی بسته ای که روی صندلی عقب بود یک سوسیس بیرون اورد..پیش اریا برگشت..
اریا با تعجب به سوسیس نگاه کرد وگفت :نمی خوای بگی که تو هر جا میری با خودت سوسیس می بری؟!..
نوید خندید و ارام گفت :نه ولی می دونستم امشب باید عملیات007 رو اجرا کنیم..خونه ای که توش کسی رو گروگان گرفتن یا زندانی کردن بدون سگ نیست..اینو محض احتیاط اوردم ..
–خب حالا می خوای باهاش چکار کنی؟..
–مطمئنا نمی خوام سرخش کنم بخوریم..فقط صبر کن وببین..
شیشه ی کوچکی از داخل جیبش بیرون اورد..روکش سوسیس را باز کرد و کمی از محتویات شیشه را رویش خالی کرد..
–این داروی بیهوشی ِ..میدم بخوره تخت بکپه..
اریا سرش را تکان داد و گفت :خیلی خب..بازم خوبه اینو اوردی..
–من همیشه فکرم اینجور مواقع خوب کار می کنه برادر من..
اریا با لحنی محزون و گرفته گفت :ولی من فعلا مغزم قفل کرده..
نوید نیم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت..
–قلاب بگیر برم بالا..
اریا قلاب گرفت..نوید از دیوار بالا رفت ..وقتی نگهبان به ان طرف حیاط رفت نوید سوسیس را جلوی سگ پرت کرد..
سگ زوزه ی خفیفی کشید ونظرش به سوسیس جلب شد.. کمی بو کشید..ان را به دندان گرفت و با ولع خورد..
نوید با لبخند زیر لب گفت :بخور نوش جونت..بعدش هم برو تخت بخواب..
سگ روی دست و پا نشست..سرش را روی دستانش گذاشت..چشمانش ارام ارام بسته شد..نگهبان به طرفش رفت..
نوید رو به اریا گفت :الان وقتشه..برو ببینم چکار میکنی جناب سرگرد..
اریا از دیوار بالا رفت..نگهبان حواسش به سگ پرت شده بود..
اریا اهسته پرید پایین..از کنار دیوار رد شد و به ان طرف رفت..پشت نگهبان ایستاد..بدون فوت وقت ضربه ی محکمی به پشت گردنش زد..نگبان ناله ای کرد .. روی شکم افتاد زمین و بیهوش شد..
اریا در حیاط را باز کرد..نوید وارد شد..
هر دو اسلحه هایشان را در اوردند و پشت دیوار مخفی شدند..
پشت ساختمان مخفی شدند..اریا با شنیدن صدای گفتگویی که از داخل ساختمان می امد انگشت اشاره ش را به نشانه ی سکوت روی بینی گذاشت..
نوید سرش را تکان داد و زیر لب گفت :چی شده؟!..
اریا به انطرف اشاره کرد..خودش حرکت کرد..نوید هم پشت سرش بود..زیر پنجره نشست..نوید رو به روی اریا نشست..
اریا به پنجره اشاره کرد..نوید سرش را تکان داد..
اریا اهسته سرش را بلند کرد تا بتواند داخل را ببیند..ولی پرده کشیده شده بود..به زور توانست از بین لبه ی دو پرده انها را ببیند..
با دیدن بهار که روی تخت نشسته بود قلبش لرزید..نگاهش روی شاهد چرخید..کنار بهار نشسته بود..
نوید ارام گفت :اریا چیزی می بینی؟..
–اره..بهار اینجاست..
نوید سرش را بلند کرد..
هر دو داخل اتاق را نگاه می کردند..
*******
شاهد بعد از چند دقیقه برگشت تو اتاق..چشمام از زور گریه سرخ شده بود..ولی جلوی این نامرد اشک نمی ریختم..
سینی غذا تو دستاش بود..گذاشت رو میز..حتی نگاهش هم نکردم..روی تخت نشست..سرمو برگردوندم..ولی چونم رو با دستش گرفت و صورتشو رو به روی صورتم قرار داد..
خواستم سرمو بکشم عقب که نذاشت..
زیر لب غریدم :ولم کن کثافت..
پوزخند زد و گفت :ولت کنم؟!..هه..من تازه پیدات کردم خانم کوچولو..باهات خیلی کارا دارم..فکر کردی به همین اسونی بی خیالت میشم؟..نه عزیزم..هنوز شاهد رو نشناختی..
پوزخند زدم و زل زدم تو چشماش..چونه م رو ول کرده بود..
– واقعا عمل بچگانه ای انجام دادی..هه..اینکه منو جلوی خونه م بدزدی..که چی بشه؟..من شوهر دارم ..نمی فهمی اینو؟..
سرشو تکون داد و خیلی ریلکس گفت :چرا می فهمم..ولی گفتم که..اصلا برام مهم نیست..چه شوهر داشته باشی..چه نداشته باشی..در هر دو حالت ماله منی..درضمن عمل من بچگانه نبود..اینو تو گوشات فرو کن..من یک هفته ی تمام جلوی خونه تون کشیک می دادم..هر وقت می اومدی بیرون با اون شازده پسر بودی..تنها گیرت نمی اوردم..با پای خودت هم که نمی اومدی..مجبور به این کار شدم..وگرنه راه های دیگه ای هم برای تصاحبت بود..اسون ترین راه این کاری بود که من انجام دادم..همیشه از راه های اسون شروع می کنم..اگر به نتیجه ی دلخواهم نرسیدم..اونوقت راه سخت رو در پیش می گیرم..
بشقاب غذا رو گرفت جلوم..با حرص زدم زیرش..بشقاب افتاد کف اتاق و محتویاتش پخش زمین شد..
صورتش از زور عصبانیت سرخ شده بود..نگاه من هم پر از خشم بود..نگاهش به بشقاب بود و نگاه من به اون..
سرشو برگردوند..از نگاهش ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم..
به طرفم خیز برداشت..پشتمو چسبوندم به بالای تخت..با همون نگاه خشمگینش صورتشو اورد جلو..دقیقا رو به روی صورتم نگه داشت..
در همون حال زیر لب گفت :می خوای لج کنی اره؟..فکر عواقبش هم نیستی درسته؟..خیلی خب..من و تو به هر حال فردا از اینجا میریم..ولی بذار قبلش یه ..
ادامه نداد.. ولی لبخند و نگاهش به تنم لرزه انداخت..خدایا چی تو سر این نامرد می گذره؟!..
تا به خودم بیام دیدم تو اغوشش هستم..دست و پا می زدم ولی ول کنم نبود..
شالم رو از روی سرم کشید..صورتمو می بوسید..اینبار پاهامو هم اورده بودم بالا تا از خودم دورش کنم..ولی عین کنه چسبیده بود به من..
نفسم داشت بند می اومد..لبامو نمی بوسید ولی صورتمو غرق بوسه کرده بود..حالم داشت بد می شد..
با صدایی که بغض درش کاملا هویدا بود گفتم :بکش کنار کثافت..ولم کن..بسته..تمومش کن..
ولی اون به کار خودش ادامه می داد..
دیدم دستش به طرف یقه ی لباسم اومد..همون موقع تقه ای به در اتاق خورد..
شاهد خودشو ازم دور کرد..صورتش سرخ شده بود..چشماش کمی خمار بود..
صورتشو به طرف در گرفت و تو موهاش دست کشید..
–چی می خوای؟..
صدای خشن و زمختی از پشت در گفت :قربان چند لحظه بیاید..
شاهد پوفی کرد ودستی به یقه ش کشید..
خودمو جمع کرده بودم و صورتم خیس از اشک بود..با وحشت نگاش می کردم..می ترسیدم کاری بکنه..
نیم نگاهی به من انداخت و گفت :بیا تو..
درباز شد..نگام چرخید..یه دوتا مرد قوی هیکل وارد اتاق شدند..و..
با دیدنشون جیغ خفیفی کشیدم ودستمو گرفتم جلوی دهانم..با ترس نگاهم روی اون دوتا بود..
*******
اریا با دیدن شاهد که بهار را در اغوش گرفته بود با خشم چشمانش را بست..فکش منقبض شده بود..ارام چشمانش را باز کرد..بهار تقلا می کرد..شاهد می بوسیدش..شاهد او را به خود می فشرد..
نوید با دیدن ان صحنه رویش را برگرداند ولی با دیدن اریا ترسید..
رگ گردنش متورم شده بود..نگاه سرخش به داخل اتاق بود..فک منقبض شده ش نشان از ان داشت که بسیار خشمگین است..
یک دفعه از جایش بلند شد..به موهایش چنگ زد..با حرص سرش را تکان داد..کف دستش را روی دهانش گذاشت و فریادش را خفه کرد..
از گوشه ی چشمش اشکی روی گونه ش چکید..سرش را بلند کرد..نگاهش ملتمسانه بود..به کجا و به چه کسی التماس می کرد؟..در دل خدا را صدا زد..امیدش به او بود..
طاقت نیاورد..فریاد کشید..ولی صدایش خفه بود..نوید به طرفش رفت..اریا دور خودش می چرخید..نوید شانه ش را گرفت..اریا برگشت..سرش را تکان داد..
نوید زیر لب گفت :اریا اروم باش..انقدر بی تابی نکن ..ممکنه گیر بیافتیم..
اریا دهان باز کرد تا چیزی بگوید که..
هر دو با شنیدن صدا برگشتند..
— اسلحه هاتون رو بندازید زمین.. دستاتونو ببرید بالا..د یالا..
اریا که در ان لحظه خشم سراپا وجودش را فراگرفته بود و کسی جلودارش نبود به طرف مرد حمله کرد ..ولی مرد اسلحه ش را اماده ی شلیک کرد..نوید بازوی اریا را گرفت..
مرد فریاد زد :نشنیدید چی گفتم؟..اسلحه هاتونو بندازید..وگرنه همینجا خلاصتون می کنم..
نوید اسلحه ش را ارام انداخت زمین..
مرد :با پات پرت کن بیاد سمت من..
نوید همان کار را کرد..
مرد :دستتو بذار روی سرت..زود باش..
نوید نگاهی به اریا انداخت و دستش را روی سرش گذاشت..
مرد رو به اریا گفت :هی تو..چرا وایسادی؟..همون کاری که رفیقت کرد رو انجام بده..د یالا..
اریا با خشم نگاهش کرد..اسلحه ش را جلوی پای مرد پرت کرد..دستش را بالا برد..
مرد رو به مرد دیگری که نقاب داشت گفت : برو دستاشونو ببند..
مرد اطاعت کرد و به طرفشان رفت..
دست های اریا و نوید را بستند.
فصل بیست و پنجم
با دیدن اریا و نوید که کف اتاق افتاده بودند وحشت کردم..خدایا اریا اینجا چکار می کنه؟!..یعنی دنبالم گشته و..بعد هم پیدام کرده..
از دیدنش هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم..از اینکه شاهد بخواد بلایی به سرش بیاره..وحشت داشتم..
شاهد با دیدن اریا از جاش بلند شد..پوزخندی پر از تمسخر به روی لباش بود..سرشو تکون داد و دور اریا چرخید..
اریا تقلا کرد تا بلند شه که شاهد پاشو گذاشت روی سینه ش..
–تکون نخور جناب سرگرد..
روی پا نشست ..یقه ی اریا رو گرفت تو دستش ..
با همون پوزخند گفت :چه ورود غیرمنتظره ای..
نیم نگاهی به من انداخت و گفت :اومدی دنبال بهار؟..
اریا که تمام مدت با اخم زل زده بود به شاهد داد زد :خفه شو مرتیکه..اسمشو به زبونت نیار..بهتره اینو بدونی که اگر بلایی سر زنم بیاری زنده ت نمیذارم..
شاهد قهقهه زد و از جاش بلند شد..به طرفم اومد..کنارم نشست..خودمو کشیدم عقب..ولی اون بازومو گرفت و منو کشید سمت خودش..
تو بغلش بودم..تقلا می کردم ولی راهی برای رهایی از دستاش نداشتم..
رو به اریا با لحن خاصی گفت :بلا؟!..هه..خب بستگی داره ..اینکه از نظر تو این کاری که من با بهار کردم اسمش بلاست یا..
ادامه نداد و به جاش لبخندش پررنگ تر شد..
با تعجب نگاش کردم..این چی داره میگه؟!..
اریا با صدای بلند داد زد :ببند اون دهن کثیفتو اشغال..
شاهد منو بیشتر به خودش فشرد..خواستم دستمو ازاد کنم تا محکم بزنم تو صورتش ولی نتونستم..چون دستامو هم گرفته بود..
شاهد رو به اریا گفت :چرا جناب سرگرد؟..چرا دهنمو ببندم؟..بذار بگم..بذار بگم من با خانم کوچولت چکار کردم..اونی که تو اسمشو گذاشتی بلا برای من یه لذت ِ خاص بود..می فهمــی؟..خـــاص..
بودن ِ من با بهار انقدر برام لذتبخش بود که حتی توی باورت نمی گنجه..بهار دیگه ماله منه..چون بالاخره تونستم تو اغوشم بگیرمش و بهش نزدیک بشم..انقدر نزدیک که گرمای تنش رو حس کنم..
اریا که صورتش خیس از عرق شده بود با نفرت به شاهد نگاه کرد وفریاد زد :ساکت شو بیشعور..ببند دهنتو..به خداوندی خدا خودم می کشمت..تیکه تیکه ت می کنم شاهد..زنده ت نمی ذارم..
شاهد ولم کرد..از جاش بلند شد..کف اتاق ایستاد و با صدای بلند گفت :جوش نزن جناب سرگرد ..بهار از اول هم مال من بود..بابتش پول دادم..خریدمش..الان هم به هیچ وجه پشیمون نیستم ..چون بالاخره به دستش اوردم..همه چیزشو..بودن با اون برای من لذتی عظیم و فراموش نشدنی رو در بر داشت..
بلند تر داد زد :دیر رسیدی جناب سرگرد..دیر رسیدی..مرغ از قفس پرید..
قهقهه ش رو از سر داد..نفرت انگیز بود..
دهانم از حرفایی که تحویل اریا داده بود همونطور باز مونده بود..نگاه پر از التماسم رو به اریا دوختم تا بفهمه حرفای شاهد حقیقت نداره..
ولی با دیدن نگاه مستقیم و تیز اون به خودم رعشه ای عظیم تمام وجودمو فرا گرفت..
نگاهش پر از شک بود..تیز و برّنده چون خنجری که می خواست نه تنها قلبم..بلکه همه ی وجودمو تیکه تیکه کنه..
بغض سنگینی به گلوم چنگ مینداخت..
یعنی حرفای شاهد رو باور کرد؟!..ولی این نامرد داشت دروغ می گفت..چرا شاهد چنین معامله ای رو با زندگی و سرنوشت من کرد؟..چرا می خواست دید اریا رو نسبت به من عوض کنه؟..
دهانمو باز کردم تا بگم داره دروغ میگه ولی به جاش بغضم شکست..کلمات رو فراوش کرده بودم..ذهنم باهام یاری نمی کرد..همه ی حرفام درونم گفته می شد ولی به روی لبام سنگینی می کرد..
این بغضم بود که شکست قلبم رو به رخ می کشید و نشون می داد که زندگیم داره نابود میشه..
اون هم توسط مردی که تا سرحد مرگ ازش متنفر بودم..
اون داشت اریا رو ازم می گرفت..اخه چرا؟!..به چه قیمتی؟!..
*******
اریا و نوید رو به صندلی بسته بودند ..من هم سرمو گذاشته بودم روی پاهام وگریه می کردم..
بدتر از همه اینکه شاهد روی دهانم چسب زده بود..می دونستم با این کارش می خواد جلوی دهانم رو بگیره که چیزی نگم..
چند بار تقلا کردم تا توجه اریا رو جلب کنم..ولی اون هم نگام نمی کرد..تمام مدت اخماش تو هم بود..
شاهد حرفای خوبی بهش نزده بود..تازه اگر باور می کرد که ما کاری نکردیم بازم با شنیدن اون حرفا ذهنش درگیر می شد..
نمی دونم چرا..ولی بهش حق می دادم توی این شرایط عصبانی باشه..
ولی نباید ازم گله بکنه..نباید به من خورده بگیره..من که کاری نکردم..
خدایا یعنی همه ی حرفای شاهد رو باور کرده؟..
بی شک الان پیش خودش فکر می کنه من ناپاکم و بهش خیانت کردم..
اون موقع که خودش با چشمای خودش دیده بود من کاری نکردم کمی شک کرد و بعد هم پی برد که بی گناهم..
الان چطور بهش ثابت کنم؟..الان که دهانم بسته ست و نگاهم بیانگر خیلی حرف ها..ولی نگاهم نمی کرد تا ازتو چشمام بخونه..
امیدوار بودم شک انقدر تو دلش جا باز نکنه که منطق و احساسش هم نادیده گرفته بشه..
سرمو بلند کردم..نوید نگام کرد..من هم نگاهش کردم..سرشو تکون داد و روشو برگردوند..
از فکر هایی که اون و اریا در موردم می کردن شرمم می شد..ولی باز به خودم می گفتم من که کاری نکردم..پس چرا شرمسار باشم؟..
باید چکار می کردم؟!..اصلا چکار می تونستم بکنم؟!..
*******
نمی دونستم قصد شاهد چیه..کم کم داشت سپیده می زد..
در اتاق باز شد..یه مردی اومد تو و بازومو گرفت و بلندم کرد..همزمان اریا هم سرشو بلند کرد و نگام کرد..نگاهش دلخور بود..گرفته و پر از غم..ولی پشت این غم خشم هم دیده می شد..همین که دید دارم نگاهش می کنم سرشو برگردوند..قلبم گرفت..
مرد منو از اتاق برد بیرون..شاهد توی سالن بود..همون مرد چسب روی دهانم رو با یه حرکت برداشت..پوستم سوخت..اخمامو کشیدم تو هم..
شاهد به طرفم اومد..با نفرت نگاش کردم و گفتم :تو رو خدا این بازی مسخره رو تمومش کن..داری زندگیمو نابود می کنی..چرا میخوای دید ِ اریا رو نسبت به من عوض کنی؟..این وسط می خوای به چی برسی نامرده عوضی؟..
کمی سکوت کرد و گفت :به تو..می خوام خیلی راحت طلاقت بده..نیاز به زمینه سازی داشت که خودم اماده ش کردم..کم کم این خوره ای که به جونش افتاده پیشروی می کنه و تمام وجودشو می گیره..اونوقته که..
بشکن زد و سوت کشید ..
–خلاص میشیم..خودش با دست خودش زیر برگه ی طلاق رو امضا می کنه..
به هق هق افتاده بودم..عوضی با نقشه اومده بود جلو..
–خیلی پستی..خیلی..من اریا رو دوست دارم..
–خب داشته باش..مهم نیست..
-من عاشقشم..نمی تونم ازش بگذرم..
–لازم نیست تو بگذری..اون خودش می کشه کنار..
-ولی باعثش تو هستی..تو داری این وسط موش می دونی..
–اون شاید شوهرت باشه و بهت هم علاقه داشته باشه..ولی این وسط من فقط خودمو می بینم و تورو که متعلق به منی..
جیغ کشیدم :من متعلق به تو نیستم عوضی..من مال ِ اریام..اینو توی اون گوشای کرت فرو کن..
محکم زد تو صورتمو داد زد :ببند دهنتو دختره ی گستاخ..
بهار را اتاق بیرون بردند..نوید سرش پایین بود..چند لحظه بعد سرش را بلند کرد و به اریا نگاه کرد..
چشمانش گرد شد..اریا سرش را به روی سینه خم کرده بود و یک خط باریک از رد پای اشک به روی صورتش خودنمایی می کرد..
نوید :اریا !!..
اریا به ارامی سرش را بلند کرد..به نوید نگاه نکرد..مسیر نگاهش به رو به رو بود..اهی عمیق از سینه ش خارج شد..اهی پر از درد ..
نوید :اریا چت شده؟!..مرد..داری گریه می کنی؟!..
اریا لبش را گاز گرفت و سرش را به چپ و راست تکان داد..
با بغضی مشهود گفت :نوید دارم نابود میشم..
ملتمسانه به نوید نگاه کرد وبا لحنی محزون و گرفته و چشمانی سرخ ادامه داد :نوید اون اشغال با بهاره من چکار کرد؟..چکار کرد نوید؟..
نوید سکوت کوتاهی کرد وگفت :تو..به بهار..شک داری یا.. نه؟..
داد زد :نــــه..
نوید به خودش لرزید..
اریا فریاد زد :نــــه نــــه..به بهار شک ندارم ولی به شاهد اعتماد ندارم..می دونم بهاره من پاکه در همه حال پاکه ولی به اون عوضی پست اطمینانی نیست..همه ی خشمم از شاهد و حرفاشه..دیدی که چطور خوردم کرد؟.. با حرفاش خاکسترم کرد..تو که بودی ..دیدی و شنیدی..نوید من مردم..یه مرد متاهل و متعصب..تو خودتو بذار جای من..شاهد تو روی من داره میگه گرمای تن زنت رو حس کردم..بهش نزدیک شدم..چه حالی بهت دست میده نوید؟..اگر کاری هم صورت گرفته که شک دارم صورت گرفته باشه بازم مطمئنم به زور بوده..ولی نمی تونم با خودم کنار بیام..از خودم بدم میاد..از خودم بیزارم نوید..من مواظب بهار نبودم..من مرد نیستم..از هر چی نامرده تو دنیا نامردترم..
نوید اب دهانش را قورت داد و جدی گفت : اریا اروم باش..پس چرا به بهار نگاه نکردی؟..چرا بهش نگفتی بهش ایمان داری؟..
اریا گرفته تر از قبل گفت :چون با خودم و عقلم و منطقم درگیر بودم..با شنیدن ِ حرف های شاهد کمرم شکست..اگر 1 درصد هم احتمال می دادم که این اتفاق افتاده بازم فکر کردن بهش منو تا سر حد جنون می کشوند..غرورم رو شاهد با حرفاش شکست..نمی خواستم این شکست رو بهار هم ببینه..نمی خواستم ببینه که شوهر بی غیرتش جلوش نشسته و راست راست داره نگاش می کنه..من بی غیرتم نوید..من عرضه نداشتم از عشقم محافظت کنم..
نوید با اخم نگاهش کرد و گفت :بس کن این حرفای بیخود رو..چی داری میگی؟..تو که تقصیری نداری..من خودم هم با شنیدن حرفای شاهد اب شدم..تو که جای خود داری..تو که شوهر بهاری..من نباید دخالتی بکنم..برای همین نمی تونم قضاوت کنم..ولی اریا اگر به بهار اطمینان داری بهش ثابت کن..اونم الان تنهاست..اینجا گیر افتاده..بهش فرصت حرف زدن بده..یک طرفه قضاوت نکن..نگو تو نامردی و بهار مظلومانه گیر افتاده..بگو من مردم و از شرف و ابروم دفاع می کنم..تا وقتی حرف های بهار رو نشنیدی دم از شکست و خورد شدن نزن..اریا من برادرتم نه پسرخاله ت..بهار هم زن برادر منه..مثل خواهر برام عزیزه..به خدا قسم وقتی امشب شاهد داشت این حرفا رو می زد دیدم که بهار شوکه شد..رنگش پرید..نگاهش مملو از تعجب شد..اون موقع تمام حواست به شاهد و حرفاش بود ولی من دیدم..نمی تونستم بگم که بهش شک نکردم چون من که احساسی بهش ندارم..عشق و دوست داشتنی این وسط وجود نداشته ..از دید یه بی طرف به قضیه نگاه کردم ولی اون زن داداشه منه..منم غیرت دارم روش..برای همین عصبانی شدم..منم خونم به جوش اومد..ولی وقتی تو که همسرشی ساکت بودی من چی باید می گفتم؟..حرفی می تونستم بزنم؟..
اریا سرش را تکان داد و گفت :نمی دونم نوید..گیج و منگم..نمی دونم باید چکار کنم..
–به بهار ایمان داری؟..
اریا نگاهش کرد..ارام سرش را تکان داد و گفت :اره..
–پس بذار حرف بزنه..حتی اگر دهانش هم بسته بود بذار با نگاهش باهات حرف بزنه..
اریا سرش را تکان داد و چیزی نگفت..
در اتاق به شدت باز شد..بهار پرت شد کف اتاق..
اریا چشمانش را بست..باید خودش را کنترل می کرد..وضعیت خوبی نبود..
دیدن بهار در ان وضعیت عذابش می داد..
*******
مرد هلم داد تو..چون دستام بسته بود نتونستم تعادلمو حفظ کنم و پرت شدم زمین..مرد درو بست..
تقلا کردم و از جام بلند شدم..به اریا نگاه نمی کردم..که چی بشه؟..بهم بی توجه بود..با دیدن این بی توجهی هاش قلبم درد می گرفت..نشستم رو تخت..دهانم بسته بود..کمی بعد صداشو شنیدم..
اریا :چرا نگام نمی کنی؟..
قلبم لرزید..اهسته سرمو چرخوندم و نگاش کردم..لبخند نمی زد ولی نگاهش ارامش داشت..با تعجب نگاش می کردم..
— بلند شو بیا..
چشمام گرد شد..این چی داره میگه؟..از نگاهم حرف دلمو خوند..
–تو پاشو بیا تا بهت بگم..
اروم از جام بلند شدم..رو به روش ایستادم ولی نگاش نکردم..
–برو پشتم جلوی دستام بشین..
گیج شده بودم..منظورشو نمی فهمیدم..همون کار رو کردم..دستش بسته بود..
–صورتت رو بچسبون به دستم..
صورتمو بردم جلو..سر انگشتاشو به صورتم کشید..لبه ی چسب رو گرفت و کشید..دردم اومد ولی دیگه چسبی رو دهانم نبود..نفس عمیق کشیدم..
از جام بلند شدم..بدون اینکه نگاش کنم روی تخت نشستم..منتظر بودم اون یه چیزی بگه تا استارتمو بزنم و همه چیزو بهش بگم..نمی خواستم من پیش قدم بشم..
صداشو شنیدم..گرم اما گرفته..
-بهار..سرتو بلند کن..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x