رمان آخرین سرو پارت 22

5
(1)

 

بازهم دیر رسیدم !
امروز هم نبود !
باز رفته بود !
مثل یک گلوله ی برف شده بودم که هر لحظه رو به ذوب شدن است…

آقا میرزا خندید و گفت:

_ نترس دخترم ، نگران هم نشو.
همین دوروبراست…
این عادتشه اغلب میره تو اون پارک رو به رو ،گاهی قدم میزنه ،گاهی هم یه گوشه ای میشینه و برای پرنده های توی پارک دونه میپاشه.

از همان جا نگاهی به بیرون انداختم و پرسیدم:

_ منظورتون همین پارک کوچیک رو به روییه؟

اخمی کرد و گفت :

_ برای تو فقط یه پارک کوچیک و معمولیه، اما برای اون همون یه وجب جا اندازه ی کل تهرونه!
گاهی میره و ساعت ها میشینه روی نیمکت چوبی و برای دلش میخونه…
از شمس و مولانا،از حافظ ،شاهنامه رو که نگو!…مثل بلبل چه چه میزنه!
اصلا انگار نه انگار یکی این همه سال از عمرشو تو فرنگ زندگی کرده باشه و اونوقت این همه ادبیات کشور و ملتش براش مهم بوده باشه!
میگه با این شعراست که آروم میگیرم، با خوندنشون یه جورایی احساس میکنم پدرم هنوز هست و باهام هم خونی میکنه…
حالا از این حرفا که بگذریم ،شما هم که یهویی بی خبر گذاشتی و رفتی!
این بچه از دلواپسی داشت بال بال میزد…
خوب کردی اومدی بابا ،حالا هم هر چی زودتر برو ، برو و از نگرانی در بیارش.

به سرعت خداحافظی کردم و به سمت پارک روانه شدم.
از دور دیدمش ؛ سرو چمان من در میان انوار طلایی رنگ نور خورشید آنچنان آرام و زیبا میدرخشید که خورشید شرمنده میشد از آنهمه تابش بی اثر!
به آرامی نزدیکش شدم، درست پشت سرش بودم ، موج گیسوان تابدارش چونان گردابی مرا درون خود میکشید و در دمی میبلعید.
دلم می خواست از پشت سر بر او یورش میبردم و آنچنان در حلقه ی تنگ دستانم اسیر و محصورش میکردم که در آن پاتک وحشیانه، روحش را ، جسمش را به یکباره تسخیر و از آن خود میکردم!
آهی کشیدم…
از آن همه شور و حال فقط آنقدر توانستم که بی صدا در کنارش و دور ترین مکان آن نیمکت قدیمی روی لبه ی آن بنشینم؛سپس بدون اینکه جسارتش را داشته باشم سرم را تا انتها زیر انداختم.
چه زود مغلوب جنگی شده بودم که برای بردنش آنهمه نقشه کشیده واستراتژیک به خرج داده بودم !
آرام نشستم ، مثل کسی که تسلیم بود.
فقط کم مانده بود دست هایم را بالا ببرم!
عادت همیشه ی او بود…
دستش را جلو آورد، انگشت نشانه اش را زیر چانه ام گذارد و سرم را به سمت بالا کشید.
نگاهمان به یکدیگر گره خورد…
چشمانش زیبا بود و نگاهش زیباتر !
خندید و گفت:

_چه طور شد دختر ، به این زودی خسته شدی و رفتی ؟!

دلم بد شکست…
که اگر صدای شکستن قلبم را نمیشنید خیلی نامرد بود!
بغضی مبهم راه گلویم را بسته بود و مرا از دفاع از خود عاجز میکرد.
با لحن غم انگیزی دوباره گفت:

_تو هم مثل همه ، همه ی اونایی که دوستشون داشتم زود ازم سیر شدی و رفتی…
تنهام گذاشتی و رفتی!

دیگر طاقت نیاوردم ؛ بغضم ترکید و مشتی از اشک های رسوا را همراه با خود از درونم بیرون کشید.
از دستش عصبی بودم، آنقدر که برای یک لحظه فراموشم شده بود که قلب او بیمار است…
آنچنان مشتم را گره کرده وبر سینه اش میکوفتم و در حالی که میگریستم مدام میگفتم:
_بی رحمی سرو ، بی رحم!!

مچ دستانم را در میان پنجه هایش اسیر کرد مشت های گره کرده ام را در میان دستانش فشرد و سپس هر دو دستم را بر سمت قلبش روانه کرد.
ایستگاه آخر آنجا بود…
همانجا که دستم بر روی ضربانی آرام ، قرار میگرفت و آرامم میکرد و دوباره به یادم می آورد این قلب بیمار است!
این قلب به شدت درد دارد!
خیلی زود از کاری که کرده بودم پشیمان شدم.
دستم را از میان دستانش بیرون کشیدم و روی قلبش قرار دادم ،نوازشش کردم و در آن حال زیر لب نالیدم :

_ منو ببخش!
خیلی دردت اومد ؟
خیلی درد داشت؟

درون چشم هایم زل زد و گفت:

– نه اونقدر که یه مرتبه ولم کردی و رفتی.

– تو رو با اون دیدم ، همونی که دستش تو دستت بود و سرش روی شونه ها…
میخواستی چیکار کنم سرو؟
نقل بپاشم رو سرتونو و کِل بکشم؟!

گره ی دست هایش باز شد و دستانم که میان دستش و روی قلبش بود رها شد و به سمت پایین افتاد.
از جا بلند شد و چند قدم از من فاصله گرفت و در حالی که خشم و خنده اش با یکدیگر می آمیخت و نمیتوانست آن ها را کنترل کند به سمتم برگشت و گفت:

_ تو به من شک کردی ماهی ؟!
بدون اینکه بمونی و ازم توضیح بخوای گذاشتی رفتی؟

_دیگه نیازی به توصیح نبود خودم دیدم!
همه چی رو با چشم های خودم دیدم…
زنی که خیلی زیبا بود…
زنی که وقتی ازت جدا میشد داشت گریه میکرد…

برگشت و دوباره سر جای اولش نشست
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:

_ ماهی اون زن مادر دو تا بچه است تو چطور تونستی فکر کنی….

دیگر نمیشنیدم…
از خوشحالی نبودن رابطه ای بود که داشت جانم را می گرفت و یا از شرم افترایی بود که نسنجیده بر او زده بودم ؟!

سکوت عذاب آورم را شکست و گفت:

_تو می دونی اون زن کی بود ؟
اصلا موندی ازم بپرسی تا در مورد اون بدونی؟!
دختر! اون همسر سلیم بود!

با شرمساری دوباره سرم را زیر انداختم و
گفتم:

_ شر منده ام سرو!
اشتباه کردم ، منو ببخش.
خوب دست خودم نبود!
یه مرتبه حسودیم شد مغزم از کار افتاده بود دیگه نفهمیدم…
الانم دیگه اصلا برام مهم نیست باور کن دیگه نمیخوام حتی بدونم اون زن کیه و با تو چه رابطه ای داشته!

هنوز چند ثانیه از حرفی که زده بودم نگدشته بود که پرسیدم:

_خوب حالا این سلیم کیه؟

متحیر شد و نگاهم کرد…
بعد در حالی که به تلخی میخندید دستش را روی قلبش گذاشت و گفت :

_سلیم یه کوهنورد بود ، یه مرد جوون و پدر دو فرزند؛
میگفتن از بالای صخره سقوط کرده و دچار مرگ مغزی شده.
با تایید پزشک ها و رضایت خانواده اش تمام اعضای بدنش رو اهدا کردن ، قلبشم شد سهم من…
این قلبی که الان اینجاست ، درست میون سینه ی من جا خوش کرده و به آرومی میتپه ، قلب کسی نیست جز سلیم.

اندوهناک پرسیدم:

_ مگه تو‌ اونو میشناختی؟

_اولش نه…
ولی قبل از عمل وقتی برای عمل پیوند توی یکی از بیمارستان های استانبول بستری بودم و درست زمانی که آماده ام میکردن برای ورود به اتاق عمل ،صدای گریه ی غریبانه ای رو شنیدم که خیلی زودتر از اونی که نفس مردش قطع بشه به سوگواری نشسته بود…
صدای گریه اش پر کرده بود کل فضای بیمارستان رو.
یه بارم اون زن بعد از عمل به دیدنم اومد ،با یه دسته گل بزرگ ، گل ها رو آورد و گذاشت روی سینم ،گل ها متعلق به قلبی بود که تنها یادگار عشقش و پدر دو فرزندش بود.

_پس اینجا چیکار میکرد؟
مگه نگفتی اهل استانبوله،اینجا تو ایران چیکار داره؟

_مادر سلیم به شدت بیماره میخواسته قبل از مرگش یه بار دیگه صدای قلب بچه شو بشنوه.
خبردار شدن من ایرانم ،هماهنگ کردن و اومدن ، رفتم دیدنش ، پیرزن بیچاره بد جور بیمار بود…
خدا میدونه وقتی که سرش رو گذاشت وسط سینه ام و صدای قلبمو شنید چه حالی شد!
بعد آروم گرفت وگفت حالا دیگه با آرامش از دنیا میرم.

چقدر از دست خودم عصبی بودم!
چقدر از قضاوت کور کورانه ام شرمگین بودم!
اگر سرو یک بار دیگر به دادم نمیرسید قطعا همانجا مینشستم و زار میزدم…
بر گشت و نگاهم کرد؛اینبار چشمانش نیز میخندید؛
تا آن موقع هرگز لبخند چشمانش را ندیده بودم؛
زیبا بود!
از خود بیخودم میکرد و شیداتر میشدم!

زمانی که گفت:

_پس حسودی کردی ؟
مگه ماهی ها حسادت هم بلدن؟

دلم میخواست در آغوشش جای میگرفتم واز سر تا پایش را غرق بوسه میکردم و در آن حال میگفتم :

_ بله که بلدن !
پس یاد بگیر هیچ وقت حس حسادت هیچ ماهی رو تحریک نکنی!
یاد بگیر که فقط مال یه ماهی باشی!
یاد بگیر که این ماهی کوچولوی رمیده رو دوست داشته باشی!

هیچ کدام از حرف های دلم را نشنید…
شاید هم شنید و به روی خودش نیاورد!…
در حالی که از جایش بلند میشد گفت:

_ پاشو بریم حسود خانوم ،میخوام برات بستنی بگیرم.

ناخواسته دست هایش را گرفتم و در حالی که سعی میکردم یک بار دیگر سر جایش بنشانمش گفتم:

_من شنیده بودم شما خارج از کشور یه جایی تو روسیه زندگی میکردید ،پس چطور شد یه مرتبه سر از ترکیه در آوردی؟

گفت:

_ قصه اش طولانیه.
یه وقت دیگه سر فرصت برات تعریف میکنم .

برایم بستنى خرید، بستنی که من میخوردم و سهم او تنها تماشای من بود…
میگفت:

_ برام ضرر داره.
تو بخوری و من تماشات کنم لذت هزار بار بستنی خوردنو داره.

من هم با غم هایم ، دردهایم ، بغض ها و خونابه های ته مانده در دلم می آمیختم و فرو میدادم شیرینی وحلاوتی را که مبدل میشد به زهر شوکرانی کشنده وقتی او فقط نگاه میکرد…

یک دفعه دستش را پیش آورد…
درست تا نزدیکی لب هایم!…
خجالت بود یا ترس نمیدانم…
هر چه که بود سرم را عقب بردم
دستش را نزدیک تر آورد و درست روی گوشه ای از لبم که رنگ توت فرنگی و عطر وانیل داشت گذاشت…
اندکی از بستنی را با سر انگشتش از روی لبم پاک کرد از آن همه دست و پا چلفتی بودن خجالت کشیدم و او بی شرمانه سر انگشتش را میهمان دهانش کرد!
آقا میرزا زیر چشمی نگاهی کرد، چهره ی خندانش را که دید خوشحال شد و گفت:
_آی ماشالله پسر!…
میبینم کیفت کوکه ، سر دماغی بابا، بخند پسرم بخند تا دنیا به روت بخنده!

دستم را گرفت و به سمت بالای پله ها کشاندم.
شاید جدایی برای او نیز درد آور بود…
او که آن همه سال در عزلت و انزوا خاموش بود و حالا دلش میخواست که یکی باشد که او مرتب برایش بگوید…
شعر بخواند و فال حافظ بگیرد…

آن روز در پارک هم به شدت دلش میل به خواندن کرده بود.
چند دور در اطراف پارک قدم زدیم و او فقط می خواند و من سراپا گوش میشدم.
در بند بند ابیات عارفانه و عاشقانه اش گم‌ میشدم.
ای کاش تا ابد همین گونه باقی می ماند!
ای کاش گذر زمان در تمام آن دقایق و ثانیه ها از حرکت باز می ایستاد!
فقط من میبودم و او که تا ابد برایم میخواند…
آخر سر نگاهم کرد و در میان بهت و ناباوری صدایم کرد.
گفت :

_ ماهی خسته ات کردم!

عاشقانه زیر لب گفتم:

_هرگز !
تا قیامت همینطور فقط صدام کن و تا همیشه فقط برام بخون !
فقط برای من…

میل به خواندن،عطش زمزمه عاشقانه های حافظ ،به شدت با نشاط و پر از شوق نشانش میداد،آنقدر که نگاهم کرد و پرسید:

_ماهی تا حالا فال حافظ گرفتی؟

_نه شاید چون تا حالا اعتقادی به این حرف ها نداشتم.

_پیدا میکنی…
مطمئنم پیدا میکنی.

_چی رو؟

_اعتقاد و باور عشق رو ، مگه میشه عاشق باشی وحافظ رو نشناسی؟

بعد دستم را گرفت و به سمت هتل حرکت کرد.
من هم مانند یک بچه ی بی اختیار عنان اختیارم را در باور اعتماد به او سپرده بودم ؛ و این اعتقاد سخت ، این باور شیرین و عشق عمیق بی اختیار ما را به هتل کشانده بود…

کنار تختش نشستم و در چشم هایش خیره شدم.
آن روز حس خستگی ، حس ضعف و بیماری را به وضوح از قاب رنگ پریده ی صورتش خوانده بودم!

با لبخند گفت:

_میخوام تفعلی بزنم و برات فال حافظ بگیرم.

مشتاقانه دستم را روی دیوانی که در دست داشتم گذاشتم و همانطور که یادم داده بود خواندم

“ای حافظ شیرازی
تو محرم هر رازی
تو را به خدا و شاخ نباتت قسم میدهم
که هر چه صلاح و مصلحت میبینی برایم
آشکار و آرزوی مرا برآورده سازی”

نیت کردم ، انگشتانم را در میان انبوه اوراق آن دیوان فرو کردم و به آرامی میان کتاب را می گشودم که یک مرتبه کتاب را از دستم گرفت و دوباره آن را بست و با بی حوصلگی آن را کناری گذاشت و گفت:

_ حالا نه ماهی…حالا نه.

با تعجب پرسیدم:

_آخه چرا ؟

جوابی نداد و‌ فقط نگاهش را سمت پنجره ای که در آن فقط منظره ای از دیواری سیاه و دود زده که به نوعی هواکش آشپزخانه بود و چیز دیگرى مشخص نبود دوخت و با بی حوصلگی گفت:

_ خسته ام ، خیلی خسته!
میخوام بخوابم.

میخواستم بلند شوم و او را با خستگی هایش تنها بگذارم که دستم را گرفت ، به سمت خودکشید و گفت:

_کجا؟

_ گفتی خسته ای ، می خوای بخوابی…
منم دیگه دیرم میشه ؛ بهتره که برم تا تو……

نگذاشت حرفم تمام شود ؛ مثل طفلی محتاج و نیازمند گفت:

_نرو پیشم بمون.
من از تنهایی میترسم ماهی!
میترسم یه روز چشامو ببندم و دیگه هیچ وقت نتونم بازشون کنم.

دستم را از میان دستش بیرون کشیدم.ضربه ای آرام به سینه اش کوبیدم و اخم آلود گفتم:

_ سرو ، تو رو خدا دیگه هیچ وقت از این حرفا نزن!

به بالش پشت سرش تکیه زد ، سرش را به آرامی روی بالش گذاشت و چشمانش را بست ولی هم چنان دست هایم را گرفته بود و به آرامی و زیر لب میگفت:

_فقط یه خورده!
یه خورده بخوابم حالم خوب میشه.

صدایش همچنان ضعیف تر میشد…
با همان صدایی که رو به خاموشی میرفت گفت:

_تو اینجا پیشم بمون نرو ماهی…

_ می مونم سرو ، پیشت میمونم…
تو راحت بخواب.

خوابش برد ، خوابی که خیلی کوتاه و فقط یک خواب موقت بود!
آن خواب در واقع از علائم و نشانه های بیماری او بود…
خواب های نا به هنگام بر اثر ضعف و تحلیل قوای جسمانی…
دستانش دوباره رو به سردی گرایید و من از آن سردی بیش از حد وحشت میکردم.
دستانش را برداشتم و کنار دهانم آوردم…
میبوسیدم و با بخار دهانم گرمشان میکردم؛ دلم به شدت به درد می آمد؛ اشکم نا خواسته سرازیر شد…
با خود گفتم

“خدایا این جوان قربانی چه تقدیر شومی شده!
به کدامین گناه ناکرده مجازات میشود!”

یک دل سیر تماشایش کردم.
با رد نگاه جز به جزء زوایای چهره اش را کاویدم.
بیشتر از زیبایی بی حدش دردی را میدیدم که در خم هر انحناء و در کنج هر زاویه اش چنبره زده بود.
میدانستم تا دقایقی بعد چشمانش گشوده خواهد شد و به همان مقدار اندک از حضورم نیز دلخوش میشود.
از اینکه او را درآن حال میدیدم تمام دلخوشی هایم پر میکشید و جایش را به غمی مبهم میسپرد!
دلم میخواست میگفتم:

“اگر خسته ای باز هم بخواب.
لازم باشد ساعت ها در کنارت خواهم ماند!
با تو باشم دیگر روز و شب برایم چه معنا دارد؟!
به تو که نگاه میکنم خورشید را میبینم که در طلوع است…
ساعتی بعد دوباره ماه را میبینم که در پهنه ی آسمان رخ مینماید…”

خیلی زود چشمانش را گشود.با نوری که از آنها ساطع بود یک پارچه شور میهمان دلم میکرد.
دستانش هنوز هم میهمان دستانم بود…اندکی گرمتر از قبل.
لبخندی زد و گفت:

_متشکرم ماهی…
چقدر خوبه که تو هستی!

سرم را اندکی به سینه اش ساییدم و گفتم:

_ بخوای تا آخر دنیا پیشت میمونم.

سکوت کرد و دوباره زل زد به دیوار سیاه پشت پنجره و دیگر حرفی نزد…
انگار از اندیشه ای تلخ رنج میبرد.
در همان حال که نگاهم نمیکرد گفت:

_ خیلی زود خسته میشی.
می بینی دختر؟ زندگی من همینه!
جز غم و سیاه روزی ، جز درد و بیماری هیچی توش پیدا نمیکنی.

دست هایش را به طرفم آورد ودر مقابل چشمان موحش و نگرانم کف خالی دستانش را نشان داد و گفت:

_نگاه کن‌ ماهی ، دست هام خالیه!
با یه آدم مریض و بی چیز عمرتو حروم نکن…
وقتتو تلف نکن!…

دلخور بودم.
از آنهمه یاس و ناامیدی و آن همه عدم اطمینانش نسبت به خودم رنج میبردم.

کمی عصبی شدم و گفتم:

_ببین سرو ، اگه منظورت اینه که بذارم و برم…اگه حضورم انقدر موجب رنجشت میشه…با یه زبون ساده تر هم میتونی بگی پاشو گورتو گم کن دختر!!
البته تو این کلمه ی دختر رو خیلی بهتر از من میتونی ادا کنی!
ولی هیچ وقت نمیتونی در مورد اون چیزی که‌ تو قلب من میگذره قضاوت کنی و اونو بفهمی!
من تورو با همه ی غم هات، با همه ی دردهات انتخاب کردم.
مثل دیوونه های در به در افتادم دنبالت…
واسم آسون نبود قید متعلقاتم رو زدن…
با همه در افتادن و حتی تا وسط قبرستون دنبالت اومدن!
مردی رو میخواستم که میدونستم سراسر غم و درده اما وجودش پر از گذشت و جونمردیه!
به خاطرت از همه چی گذشتم.
برام راحت نبود که به اینجا برسم؛
نمیترسم از اینکه اگه با تو باشم دیگه هیچی نباشم، دیگه هیچی نداشته باشم،
پس انقدر بی رحمانه منو از خودت نترسون.
لطفا منو با تن تبدار و دست های خالیت تهدید نکن.

چشمانم بی پروا باریدن گرفته بود؛ بارش سهمگینی که میرفت یکباره به سیلابی کشنده مبدل گردد…
که ببلعد در میان خود تن رنجور وروح زخم خورده ام را…
بی طاقت شد، بلند شد وگوشه ی مانتویی را که با خشم بر تن میکشیدم را گرفت و دوباره شد همان بچه ی هفت ساله ی سال ها پیش…
همان تصویر قدیمی میان آلبوم که میترسید از طرد شدن ، میهراسید از تنها ماندن !…
یک طور نگاهم کرد که اگر هزار بار فریاد میکشید نرو ، بمان…باز هم در مقابل آن نگاه نگران کوتاه بود!
گوشه ی لباسم را از میان دستانش بیرون کشیدم و به طرف در به راه افتادم.
هنوز به در نرسیده بودم که دستی با اقتدار بازویم را گرفت و با یک حرکت سریع مرا به سمت خود چرخاند…
چرخیدم و در میان حلقه ی دستانش محصور شدم!
خودم را باختم و تسلیم شدم!…
کم آوردم در برابر قامت سروی که سرم روی سینه اش جا خوش کرده و چه زود آرام میگرفت!…
به آرامی در گوشم نجوا کرد

_تو برام عزیزی ماهی، خیلی عزیز!
تنهام نذار…
دوباره برگرد پیشم.

سرم را بلند کردم…
آنقدر بلند تا یه جایی وسط زمین و آسمان ‌، چشم هایش را شکار کردم!
به صید نا آرام و بی قرارم چشم دوختم؛
اشک هایم را زدودم و گفتم:

_ بر میگردم…
حتما بر میگردم…

***

-راستی سهیلا اینکه یکی به یکی بگه برام خیلی عزیزی یعنی چی؟!

– یعنی اینکه خیلی برام عزیزی.

– پس اگه یکی به یکی بگه خیلی دوستت دارم یعنی چی؟!

– یعنی اینکه خیلی دوستت دارم.

– آهان چه خوب شد که گفتی من تفاوت این دو تارو نمی دونستم!
پس در کل یعنی چی؟

– یعنی که تو یه دختر بی شعوری!!

با خواندن آخرین پیامک دیگر طاقت نیاوردم.
حسابى بهم برخورد و مجبور شدم به او زنگ بزنم.
در حالی که میخندید جواب داد ؛ با ناراحتی گفتم:

_ممنون از راهنمایی های به جا و اون عرض ادب آخر!

همچنان میخندید و با خنده های شیرینش من را هم به خندیدن وا میداشت چ به زحمت جلوی خنده اش را گرفت و گفت:

_خوب حقت بود ، به خدا که حقت بود!
آخه مگه تو خل شدی یا نصفه شبی زده به سرت؟!
این چه سوال هاییه میکنی؟
از کجا در آوردی اینارو؟!!

_خوب چیکار کنم! فکرم بدجوری درگیره.
جز تو هم که آخه کسیو ندارم!
مجبور شدم.

میان حرف هایم پرید وگفت:

_خوب حالا دردت چیه ؟
چی رو میخوای بدونی ؟

_ اینکه چرا سرو گفت برام عزیزی برگرد ، چرا نگفت دوستت دارم برگرد!

_می دونی ماهی جون راستش من تعبیر درستی برای این موضوع ندارم!
اما میتونم یه اطمینان کامل رو همین امشب بهت بدم…

_چه اطمینانی سهیلا؟!

_ اطمینان به این‌ که یه روزی حتما بهت میگه دوستت دارم!

دیگر حرفی نزد…
حتی خداحافظی هم نکرد و با گفتن قشنگ ترین جمله ی دنیا قطع کرد.
بالشم را در آغوش کشیدم…
چشمانم را بستم و در گهواره ای امن و دور از دغدغه ای که سهیلا آنشب برایم ساخت آرام آرام تاب خوردم وبه خوابی خوش فرو رفتم…

 

بالاخره توانستم بخوابم.
خوابی عمیق و آرام که بعد از مدت ها جسمم را در خود فرو برد…
خوابی شبیه به خواب های دوران کودکی…
بدون ترس…
اضطراب…
دغدغه…
و فارغ از خیال…
ای کاش میشد تا ابد در همان دوران کودکی جای خوش کرد و هرگز بزرگ نشد.
آن جایی که هیچ وقت هیچ کدام از تعلقات دنیایی موجب آزار روح و جان نیست.
آن جا که بدون وحشت از فردای هنوز نیامده فقط در همان لحظه شناورى ، هر چه بزرگ تر میشوی مشکلات و مصائب نیز با تو بزرگ تر و رویاهای ساده و کودکانه خیلی زود محو و کم رنگ میشوند.

اما ناگهان قلبم به شدت تپیدن گرفت!
لرزیدم و وحشت زده از خواب پریدم؛ متاثر بودم برای از دست دادن رویایی که شبیه کودکی ام بود…
چه شد که از خواب پریدم ؟
چرا نشستم و در بهت تنهایی خودم در حالی که هنوز هم اندکی از باقیمانده ی لحظات شیرین در وجودم باقی بود باز به یاد کودکی سرو افتادم؟!
آه خدایا چگونه کودکی من در اوج لذت در این خانه که در اصل خانه ی او بود سپری گشت؟
نکند این اتاق زمانی اتاق اون بوده!
چرا سرو هیچ وقت در دوران کودکی اش خوشحال نبود؟
چرا هر وقت از او در مورد کودکی اش میپرسم طفره میرود؟
چرا سند ملکی را که قطعا حق اوست را قبول نمیکند ؟
زمانی او از آدم های این خانه میترسیده…
ولی احساس میکنم که حتی از خود این خانه هم وحشت دارد!
دانستن همه چیز مربوط به گذشته ی سرو و خاطرات دوران کودکی اش تنها چیزی بود که سرو از من خواسته بود که هیچ وقت در موردش نپرسم.
آخرین چیزی را که در مورد گذشته اش برایم تعریف کرده بود فقط در باب همان روزی بود که پدرش داخل انباری رفته و در را بسته بود، او گریان دنبال مادرش رفته بود.
میگفت :

“اون روز صبح با صدای عجیب داد و فریادهای پدر و مادرم چشم باز کردم …
دیگه این دعواها و کشمکش های اخیرشون برام تکراری شده بود!
اینکه پدر بیچاره مظلومانه التماس و گذشت کنه ومادر هر روز وحشی تر از قبل و بی رحمانه پیکر دردمند مردش رو زیر بار هجوم وحشیانه ی الفاظ رکیک خورد کنه…
آخر سر هم فریاد میکشید میخوام ازت جدا شم همایون…
دیگه نمی تونم تحملت کنم…
دوستت ندارم!
بفهم دیگه دوستت ندارم!…
پشت در نشسته بودم و از ترس ناخن هامو میجوییدم؛
میلرزیدم و گریه میکردم.
پدر نمیخواست باور کنه که دیگه عشق همسرش نیست.
نمیخواست قبول کنه که مامان دیگه دوستش نداره.
ولی من اینو از خیلی وقت قبل تر فهمیده بودم!
از همون شبایی که اونا دیگه کاملا جدا از هم می خوابیدن…
بابا بالششو میزد زیر بغلشو میرفت یه گوشه روی مبل وسط سالن میخوابید…
از همون وقتی که بابا از سفر یک ماهش از روسیه برگشت و اندازه ی کل دنیا واسش کادو آورده بود…یکی از اون دوبنده های قرمز مخملی رو تو دستش گرفته بود و التماس کرد فروغ امشب اینو بپوش!…
و من شاهد بودم که مامان وسط حیاط عمارت آتیشی روشن کرد که هیزمش تموم دوست داشته های بابام بود؛
آخر سر هم چمدون سوغاتو آورد و خالی کرد وسط آتیش!

اون روز آخر هم سراسیمه دویدم وسط اتاقش، روی صندلی کوچیک جلوی میز توالتش نشسته بود و یک رژ قرمز رو با وسواس ودقت خاصی روی لب هاش میکشید . سرم داد کشید

– چه خبرته بچه؟!

معلوم بود اصلا حوصله نداره،مثل تموم وقتایی که برای هیچ کدوممون حوصله نداشت ، نه من و نه بابا.
با وحشت گفتم:

_ مامان ، بابام!!!

در حالی که انگشتشو دور تادور لبش میکشید از تو همون آینه نگاه سردی کرد و گفت:

_ باز دیگه چه مرگش شده بابات؟

_بابام وسط انباری طناب بسته داره تاب بازی میکنه…

ترسید و رژ لب از توی دست هاش افتاد روی زمین.
به سرعت بلند شد و به طرف انباری دوید ،من هم پشت سرش …
خودشو به انباری رسوند…
دستشو گذاشت روی دهنش و دیوانه وار جیغ میکشید!
سرم رو بلند کردم ، بابامو دیدم که داشت همچنان تاب میخورد…
قطرات آب استخری که چند لحظه ی پیش پاهاش درونش بود چک چک از لباساش می بارید و درست در زیر پاش یه برکه ی کوچک میساخت.
معنی تاب خوردنی رو که به خاطرش مادر جیغ میکشید و اونجور تو سر وصورتش میزد رو نمی ونستم.
نگاهش کردم.
صورتش پر شده بود از رنگ سیاهی که دور تا دور چشم هاش نقش بسته و با سرخی وحشتناک دور لبش با هم قاطی شده بودن…
ترسیدم!
من از مادرم ترسیدم!
آخ ماهی ! اگه میدونستم اون کاغذها که باید سوخته میشدن و تا ابد هیچ کس هیچی در موردشون نمیدونست…
اگه اونارو از سر بچگی برنداشته بودم و دست بابام نداده بود…
اگه بابام هیچ وقت اونا رو نخونده بود؛
شاید بابام الان زنده بود…

حرف های سرو که به اینجا رسید نگاهی به من انداخت و گفت:

_ خوب شنیدی ، دیدی که هیچ کدوم اینا ربطی به بابای تو نداره؛ نکته ی تاریک و مبهمی نیست که بخوای به خاطر دونستنشون خودتو آزار بدی و زندگیتو خراب کنی.
پس ازت خواهش میکنم ماهی دیگه از این ساعت به بعد هیچی در مورد گذشته ی من نپرس!

میخواستم قبول کنم ، خواستم باور کنم ولی نمیدانم چرا هر وقت سرو را میبینم، وقتی درد کشنده آنگونه وحشیانه و بی رحمانه طومار زندگی اش را در هم میپیچد ، وقتی غرق در نگاه حسرت بارش میشوم، وقتی گرما و سرمای بیش از حد بدنش ، تپش نامنظم قلبش و دست هایش را که نشانم میدهد و با بغض میگوید:

_ ماهی به دست هام نگاه کن.
توی دست هام چیزی ندارم که به تو ببخشم و خوشحالت کنم!

دلم عجیب به درد می آید.
پدرم تنها کسی است که از رازهای زندگی او خبر دارد…
ای کاش آنقدر مرد بود که میتوانست جواب دردهای سر به مهر او باشد!
صدای فریاد گنگ مادر در خلوت نیمه شب طنین انداز میشود و بعد از آن صدای آمنه را شنیدم که میگفت:

_ یا فاطمه ی زهرا!
یا جده ی سادات خودت کمک کن!

با فریاد دوم مامان ترسیدم و وحشت زده از اتاق بیرون پریدم ، صداها هر لحظه واضح تر میشد، سراسیمه به سمت پایین دویدم؛
بابا را دیدم که حالش به شدت بد شده و مثل جسدی بی جان نقش زمین بود ، مادر شیون میکرد و با همان حال سعی میکردند کمکش کنند.
دانستم دوباره حالش بد شده…
فورا گوشی را برداشته با اورژانس تماس گرفتم ؛
لحظاتی بعد اورژانس رسید و بعد از عملیات فوریت های پزشکی کمی حالش بهتر شد.
دکتر گفت:

_وضعیت قلبش خیلی وخیمه و باید در اسرع وقت برای معاینات کامل پزشکی بستری شن.

ولی او به شدت امتناع کرد و حاضر نشد همراه آن ها برود؛
با رضایت خودش نرفت، وقتی اورژانس رفت مامان بیچاره در حالی که گریه میکرد مرتب به او اصرار کرد که برای به دست آوردن سلامتی رش اقدام کند و او همانطور وسط اتاق دستش را روی قلبش گذاشته و آرام نشسته بود.
با صدایی که از فرط بیماری و درد به زحمت از راه گلویش خارج میشد گفت:

_یه سری کار دارم…
باید اول به اونا برسم…
میترسم دیگه فرصتی نداشته باشم!
کارم که تموم شد ،زمونش که رسید، خودم اقدام میکنم.

دوباره به اتاقم برگشتم و روی تختم دراز کشیدم.
حس غریبی داشتم…
دلم برایش میسوخت؛ برای مردی که آن روزها کمتر میدیدمش!…
کمتر میخواستمش!…
مردی که دیگر دلم برایش تنگ نمیشد!…
مردی که به شدت از او میترسیدم و هر لحظه از او دورتر میشدم!…
مردی که آن روزها حتی نگاهم را از او دریغ کرده بودم…بابا هم صدایش نمیکردم!…
مردی که به شدت بیمار بود و من آن شب شاهد درد کشیدنش بودم!
یادم آمد که یک زمان چه طور خودم را برایش لوس میکردم .کف دست هایش را میگرفتم و بینی کوچکم را میان آن فرو میکردم و مثل موش میان دستانش را میبوییدم…اسم بازیمان را هم گذاشته بودیم موش موشک بازی!
کلی با هم کیف میکردیم و میخندیدیم.
بعد بابا با یک دست از روی زمین بلندم میکرد و مرا روی شانه اش مینشاند وبرایم شعر میخواند :

_یه دختر دارم شاه ندا ره
صورتی داره ماه ندار ه
از خوشگلی تا نداره

بابا ای کاش حال امروز دخترت را میدیدی!
دختری که در دلش یه دنیا غم دارد!
دختری که نه در صورتش که در هفت آسمان هم دیگر ماه ندارد!
بابا کاش تا ابد بابای خوب من میماندی!

مامان با چشمانی که از شدت گریه سرخ و ورم کرده بود به اتاقم آمد.کنارم روی لبه ی تخت برایش جا باز کردم و نشست ؛بعد با ناراحتی گفت:

_میترسم ماهی ، دلم بدجوری آشوبه ، نمیدونم چرا هر لحظه خیال میکنم اتفاق بدی قراره بیفته!

دستم را دورش حلقه کردم و در حالی که بیشتر به سوی خود میکشاندمش گفتم:

_به دلت بد راه نده مامان.
انشاالله که خیره…
خیلی زود همه چی درست میشه.

با نگرانی و تضرع گفت:

_میگما تو بیا باهاش صحبت کن…
ازش بخواه هر چی زودتر برای درمونش اقدام کنه.
تو دخترشی براش عزیزی حتما حرفتو قبول میکنه!ها؟!

برای راضی کردنش ، برای خوشحال کردنش ، برای اینکه برای عشق دلش، مرد زندگی اش بتوانم کاری کنم
قبول کردم ، قبول کردم که فردا حتما با او صحبت کنم…

آهی کشید و رفت.
من ماندم و تنهایی هایم…

دیگر کاملا کلافه و بی خواب شده بودم. هر چقدر سعی کردم خوابم نبرد.
بیقرار بودم ،حس میکردم چیزی درون اتاق است که با نیروی مرموزی مرا به سوی خود میخواند!
یک مرتبه یاد صندوق افتادم؛ وسوسه ی دیدن محتویات آن صندوق قدیمی یک بار دیگر در من جان گرفت.
به آرامی از جایم بر خواستم و لامپ را روشن کردم ، آنگاه کنار تخت نشستم.
فراموش کرده بودم که آخرین بار به همایون خان قول داده بودم که دیگر دست بر متعلقات او نبرم!
خودم را قانع کردم…

“این ها همه متعلق به سروه .
میراث و یادگار پدرش !
خوبه که فردا که به دیدنش میرم چند تا از این کتاب ها رو براش ببرم،
حتما خوشحال میشه!”

با این تصمیم فورا صندوق را از زیر تخت بیرون کشیده و درب آن را گشودم و یک به یک کتاب ها را از داخل آن بیرون کشیدم ، قطور ترین آنها شاهنامه بود آن را برداشتم و روی پاهایم گذاشتم.
سنگین بود و غبار گرفته ، کف دستم را روی غبار نرمی که بر آن نشسته بود کشیدم…
یک مرتبه تنم لرزید!
یاد حرف سرو افتادم که گفته بود همان روزی که پدرش مرد در حال خواندن شاهنامه بودد ، آخرین صفحه ای که خوانده و دیگر اجل مهلت خواندن ادامه ی آن را نداده بود نبرد رستم و سهراب بود !
ترسیدم و کتاب را گوشه ای رها کردم
تکه کاغذی از بین صفحات کتاب بیرون زده بود.
انگار آن تکه کاغذ علامت محل خوانده شده بود!
دستان لرزانم را پیش برده وصفحه ای را که کاغذ در میان آن بود را گشودم و خواندم

” نبرد رستم و سهراب!”

خودش بود!
آخرین صفحه ای که همایون قبل از مرگش خوانده بود و آن چند تکه کاغذ قطعا همان بود که سرو میگفت!
“پدر اونها رو که خوند دیوانه شد کاغذا رو بین کتاب گذاشت و اونو بست و به سمت انباری راه افتاد…”

آن چند تکه کاغذ جواب تمام نادانسته هایی بود که سرو هر بار نالیده و گفته بود

_ اگه میدونستم نوشته اون تکه کاغذا چی بود شاید امروز خودم رو سرزنش نمیکردم از اینکه چرا اون ها رو به پدر داده بودم!!

چند تکه کاغذِ پاره و نیم سوخته ، یک دنیا سوال و یک جسم سراپا اضطراب و دلهره…
دستانی که از شدت وحشت به شدت میلرزیدند و افکاری گنگ و مشوش که جملگی در مرز بین خواندن یا نخواندن بر من میتازیدند .
این کاغدها جواب سوال های سرو بودند؛همان چند تکه کاغذی که میتوانستند مهر تاییدی بر دانسته یا نادانسته های او باشند!
نمیدانستم تا چه اندازه مجاز بودم که از محتوای آنها آگاه شوم!…
کاش هیچ گاه آنها را نمیخواندم تا زندگی من نیز چون سرانجام سروبُد دستخوش آن همه دانسته های مرگ آور نمی شد !…
به هر حال سرنوشت من نیز یک جور با زندگی سرو رقم خورده بود؛
حال که قرار بود سرو تا انتهای ورطه ی حقیقت سقوط کند ، من نیز بایستی با او هم قدم میشدم!…
برای باز پس دادن بهای یک جنایت هولناک و نافرجام قدیمی که آن روز تنها میراثم بود…

درست یا غلط ، نمیدانم !
اولین کاغذ تیره و دود زده را باز کردم، صفحه ای از یک دفترچه ی خاطرات بود، دفترچه ای که در زمانی دور متعلق به شخص خاصی میبود.
یک تکه ی ناتمام از خاطره ای که در گذر زمان در گذشته ای دور جا مانده بود ، اثری پر رنگ از یک عشق سوزان وخانمان سوز!
عشق بی حدی که عاشق در وصف معشوقش نگاشته بود!

“محبوب دل آرامم!
آمدی و طوفان کردی در وجودم و ناآرامم…
امروز بی قرارتر از دیروز !
که هر سوی این باغچه چون دیوانگان عقل و دل و دین را با هم یک جا باختم…
در سکوت باغچه ای که امروز دگر خالیست از صدای تبری که یکباره کر کرد گوش هایم را…
و کور شدم از دیدن با صلابت دست و بازوانی ستبر که مردانه تبر میزد بر درختان باغچه، که با ضرب آهنگ تبر نه درختان به مرز نیستی و فنا ، که دل رمیده ام هزار تکه شد!…
به قدرت بازوان سپید و پیچ در پیچ عضلاتی که در هر بار بالا رفتن دلم را میکند و با خود تا آسمان ها پر میداد و در هر بار پایین آمدن دلم را بر زمین میکوبید و هزار تکه میکرد.
امروز باری دیگر و برای هزارمین بار در میان باغچه به دنبال جمع کردن تکه های دلم سرگردانم؛ میخواهم تمام آن خرده دل ها را بیابم ، بنشینم و یک بار دیگر کنار هم قرار داده تا دلی بسازم ، آن دل را نه یک بار ،که هزاران بار فدای قدمهای سنگین و وزین مردانه ات در خم گره ی ابروهای عبوست، در بلندای قامت و سپیدی اندام عوری که در زیر اشعه ی سوزان خورشید میسوخت و قطرات درشت عرق در راستای تیغ آفتابی داغ وسوزنده آن همه زیبایی و جمال را پر کرده بود قربانی کنم!

امروز دعا کردم که یک بار دیگر طوفانی شود که تمام درختان باغچه پر پر شوند تا یک بار دیگر مرد تبر به دست من از راه برس.
یک بار دیگر شربت خنک سکنجبین برایش ببرم و غرق شوم در هیبت مردانه ای که لیوان را از دستم گرفت و با یک جرعه در کام تشنه و سوزانش سرازیر کرد…
قطراتی چند از آن شربت یخ دار در میان سبیل های مردانه اش دوید…
به رسم ادب نگاهم کرد و من بی تاب شدم از هرم ملایم و گرمی که از تنش بر میخاست و از عطر دل انگیز عرق نعنایی که از میان سبیلهایش میدوید و تا ته ریه هایم فرو میرفت.

امروز پنج شنبه از باغچه نوردی نا امید شدم ؛ دانستم که تا ابد هم که بگردم تو را نه در باغچه ی همایون…
که بایستی در باغچه ی دلم جستجو کنم!
دست سرو را میگیرم، این بچه امروز بد بیقراری میکند.
دیگر زبانش را نمیفهمم!
برای مادری که دیگر حتی زبان طفلش را نمیداند بد دردیست!…
نمیخواهم بد باشم!
هرگز نمیخواهم فرزندم فدای عشقی شود که باید تا ابد فقط سهم او باشد…
وای از این دل سرکش و رمیده ام که حساب کتاب زندگی بد جوری از دستش در رفته!
بچه بد قلقی میکند ، ناآرام است.
امروز چهار روز است که همایون رفته، بهانه ی پدر دارد.
دستش را محکم‌ فشردم و برای چندمین بار میخواستم به بهانه ی او تا دم عمارت رو به رو بروم و پرسه بزنم . دستش درد گرفت، نمیخواهد که بیاید…
ناله ای کرد و بعد از آن شروع به گریه کرد ، اختر کنارمان آمد ، میخواست که آرامش کند؛ آنقدر عصبی و کلافه ام که تمام عقده هایم را سر زن بیچاره خالی کردم.
اختر دومین کسی بود که بعد از رعنا اخراجش خواهم کرد…
میخواهم این عمارت خالی باشد از فضول هایی که این روزها بد پاپیچم میشوند…
مرتب در گوش هم پچ پچ می کنند…
از چشمان جستجوگرشان متنفرم!
وقتی که اختر گریه میکرد و میرفت سروبد هم گریه کرد ؛ هر کار کردم آرام نگرفت…
برای اولین بار بود که تنبیهش کردم.
خدا مرا ببخشد!
بچه از سوز نیشگونی که از او گرفتم زجه میزد!
دلم به درد آمد…
نشستنم و همراهش گریستم….

جمعه!
وای از این جمعه های لعنتی!
میان حیاط نشستم ؛ عمارت خالی و سوت و کور است ؛ صدایی که از ضبط صوت کوچکی که با چهار باطری کار میکند هر لحظه میرود تا با ته مانده ی صدایی که کم کم رو به ته کشیدن میرود حالم را بدتر کند…

“داره از ابر سیاه خون میچکه
جمعه ها خون جای بارون میکشه
نفسم در نمیاد
جمعه ها سر نمیاد
کاش میبست چشامو
این ازم بر نمیاد”

بالاخره این باطری هم تمام شد…
دیگر کسی هم در عمارت نبود تا دنبال باطری برود ، خرید باطری خوب بهانه ای
است برای دل بیقرارم…
برای از خانه بیرون زدن!
سروبد هم که ساعت هاست به خواب رفته.
به سرعت از خانه بیرون زدم…
نمیدانم چه طور شد به جای اینکه به سمت دکان خرازی بروم مسیرم را باز به سمت عمارت روبه رویی متمایل کردم.
کنار درب عمارت ایستادم و سرم را با کنجکاوی درون چهار چوب در ورودی که باز بود فرو کردم…
نگاهم را در جستجویش به هر طرف پراندم اثری از او نبود!
ولی بوی تن عرق کرده اش از داخل عمارت تا عمق جانم پر میکشید!
زنی از اهل خانه مرا دید، با تعجب سراغم آمد ،چه خوب که مرا زود شناخت.
دستپاچه شدم…سراغ مردی را گرفتم که گویا از ساکنین آن عمارت بود و چندی پیش برای قطع درختان باغچه همایون به آنجا آمده بود.
آن زن فورا منظورم را دانست وگفت که او از اهالی خانه نیست.
خیلی زود آدرسش را داد ومن فاتحانه تصمیم دارم………”

پایان یک خاطره ی ناتمام که متعلق به یک صفحه بود.
واضح بود که نویسنده ی آن تنها زن آن روز عمارت باغچه همایون ، یعنی فروغ ،مادر سرو ، بوده است.
هزار نوع فکر نامنظم درمغزم رژه میرفت …
یعنی این خانم فروغ از چه عاشقانه ای آنقدر رنج می برد؟!
گرفتار کدامین عشق طوفنده ای شده بود که او را آنگونه بد و مسموم میکرد؟
تا یادم می آید داستان عشق او و همایون زبانزد خاص و عام بود!
دلیل قانع کننده ای برای هزاران پرسش را نداشتم…
به سرعت از آن تکه کاغذ گذشتم.
تکه ی بعدی یک نامه بود…
نامه را خواندم…نه یک بار !
چند بار !

نامه اینطور نوشته شده بود

” دیگه خسته شدم از اینکه هر آن ممکنه همایون برگرده و سرو از سر بچگی تموم اون چیزایی رو که نباید بگه رو بگه.
چقدر دیگه منتظر بمونم؟
گفتی تا اون بر نگشته میذاریم و میریم یه جای دور ، همون مردی میشم که تو بخوای، برا بچه ات هم پدری میکنم.
من حتی چمدون سرو رو هم بستم!
میگی اول طلاق بگیر بعد…
هر چی فکر میکنم میبینم نمیتونم تا اومدن همایون صبر کنم.
کارای خونه هم که دیگه تموم شده، حالا دیگه این عمارت کاملا به نام تو شده.
تو هم بلاخره از شر طلبکارها و اون صاحبکار لعنتی ظالم نجات پیدا میکنی و بازم انقدر برامون باقی میمونه که بتونیم باهاش بریم یه گوشه ای… اونور دنیا یه زندگی راحت و قشنگ برا خودمون بسازیم.
اما این این امروز و فردا کردنت داره کم کم منو نگران می کنه و میترسونه!
امشب هر طوریه میخوام ببینمت.
باید بشینیم و با هم صحبت کنیم.
خواهش میکنم چشم انتظارم نذار!
دیگه وقتتو نمیگیرم…
باقی حرفا باشه واسه وقتی که اومدی، در عمارت رو نمیبندم تا کسی از همسایه ها متوجه اومدنت نشه عشق من !
چه خوبه که خدا تو را برای دل بی قرارم آفرید!
چه خوبه که تو هستی تا تموم لحظه های تنهاییمو با وجود پر مهرت پر کنی و یه جون تازه بهم ببخشی!
کسی که خیلی دوستت داره ودیونته!
فروغ.

یک نامه ی دیگر از زنی که به نظر میرسید کاملا فنا شده!
زنی که در قید تاهل و تعهد با مرد دیگری بود!
اویی که یک مادر بود!…چگونه میشود که یک زن از اوج و عظمت مقام مادر بودن تا ورطه ی پستی وحقارت آنچنان تنزل کرده باشد؟!!

زنی که با زبونی هر چه تمام تر دوباره نوشته بود

“سلام.
این چندمین نامه ایه که مینویسم و جواب نمیدی…
راستش دیگه نمیدونم توکی هستی!
نمیتونم بشناسمت!
فرشته ای بودی که تو زندگیم طلوع کردی و دل و دینم رو با هم بهت باختم…
به عشقت که خیلی سوزنده بود…
بهم میگفتی دوستم داری…برای داشتنم هر کاری که بشه میکنی!…
دارم کم کم بهت شک میکنم!
گاهی فکر می کنم نکنه تو یک شیطان بودی که لباس فرشته تو تنت بود؟!
نکنه اونقدر احمق بودم که زود فریب عشقتو خوردم؟!
الان دیگه مدتیه همایون هم برگشته؛
ممکنه هر لحظه بفهمه چی کار کردم…من به خاطر تو حتی بچه ی خودمو فدا کردم!
اما تو این روزها حتی دیگه شوقی برای دیدنم هم نداری!!
خدا کنه اشتباهی نکرده باشم که به خاطرش تا آخر عمرم نتونم خودمو ببخشم…
خدا کنه بشی همون مرد روزای اول دوران دلدادگیم…مردی که خوب بلد بود عاشقی کنه!
تو حتی دیگه حس زن بودنم رو ، حس اینکه بتونم مثل یک زن عادی با همسرش رفتار کنم رو هم ازم گرفتی!
من امروز دیگه نه مادر خوبیم و نه همسر خوبی!

فقط تنها چیزی که هنوز تو وجودم باقی مونده عشق توئه!
تو هم که این روزها بد داغی شدی واسه ی دل عاشق و دردمندم…
من امروز آخرین تصمیمم رو هم گرفتم.
حتی از بچه ی خودم هم گذشتم!…
اگه تو اونو نخوای ، منم از اون میگذرم.
بذار اون بشه تنها دارایی همایون!
میترسم!
به خدا میترسم از اینکه یه روز بفهمه چی به سر باغچه همایون اومد…
وقتی که بفهمه به خاطر تو حاضر شدم تموم‌ داراییمو فدای عشق یکی دیگه کنم عاقبتم چی میشه؟!
دیگه چی قراره سرم بیاد؟!
التماست میکنم لااقل جواب نامه ام رو بده…
التماس میکنم!”

یخ کرده بودم!
تصویر زیبایی از فروغ که دائما جلوی چشم هایم بود یکباره چه منفور و بد هیبت شده بود!
چقدر میترسیدم از زنی که با همچون وقاحتی شرف فروشی میکرد…
مادری که عنوان مقدس مادری را آنچنان لکه دار کرده بود،…
زنی که صاحب عاشق ترین مرد دنیا بود و از بیشرفی دیگر ، آنچنان محبت گدایی میکرد…
دلم به حال همایون به درد آمده بود.
با خود گفتم:

_بیچاره مردی که این طور شاهد این همه پستی و رذالت شده بود!
بیچاره همایونی که مورد یک همچنین خیانت هولناکی قرار گرفته بود!
بی نوا سروی که قربانی چنین سرنوشت شوم و رقت انگیزی شده بود!
طناب دار را با دست خود بر گردن افکندن کمترین کاری بود که یک مرد غیرتمند و درمانده میتوانست با خود کند…
با نفرتی توام نامه ای را که در دستم بود را انداختم و آخرین نامه را برداشتم.
آن را گشودم؛ یک نگاه به خطی که با دو نامه ی قبلی کاملا تفاوت داشت انداختم…
عمیق نگاه کردم…
تردید داشتم…
حس کردم به یکباره داغ شدم!
گُر میگرفتم!
دیوانه میشدم!
تعادلم کم کم از دست میرفت!
خواستم باور نکنم…خواستم آنقدر مطمئن نباشم که با اطمینان بگویم “خدایا چقدر این خط برایم آشناست!”…
که “این خط را و صاحب آن خط را چه خوب می شناسم”…
که “آن دست خط خودش بود…
خط پدر!!”

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x