رمان آخرین سرو پارت 28

3.4
(8)

 

 

هزار شکلک قلب و بوس و ادا ،یک باره بر سرم ریخت .سهیلای مهربانم پیامم را خوانده و در هجوم فوران احساساتش غرقم کرده بود. یکایک آن تصاویر را نشان سرو دادم؛با آن چشمان سیاه و مشتاقش تماشا می کرد و می خندید سپس گفتم:

– سرو ، چرا یه موبایل برا خودت نمی گیری؟

در حالی که می خندید گفت:

– قبلا چند تاشو داشتم، دیدم دیگه به کارم‌ نمیاد. حذفش کردم.

– خوب قبلا ها قبلاها بود… اونوقت ماهی نبود که دوست داشته باشه توی هر دقیقه و ثانیه ای صداتو بشنوه!
اما نیگا کن!حالا من هستم! باید یه دونه بگیری.

متفکرانه گفت:

– نمی دونم…واقعا نمی دونم!
یعنی به نظرت واقعا نیازی هست؟

– هست…هست!
باید یه گوشی داشته باشی.

– خوب ماهی خانم خوشگلم وقتی امر می کنه حتما هست دیگه!
اونم به روی چشم.
بعدش چی؟
بعدش دیگه باید چیکار کنم؟

– بعدش… اوم بذار یه کم فکر کنم… بعدش…
هان یادم اومد!
بعدش تو باید بشینی برام یه نامه بنویسی…
یه نامه ی قشنگ و عاشقونه!

چشمان گرد شده از فرط تحیرش را به من دوخت و در حالی که می خندید با ناباوری گفت:

– نامه؟نه!!
این دیگه از کجا در اومد ؟

– چرا‌…چرا نامه مال زمونیه که رو پله ی چهاردهم هستیم.
ببین من قشنگ نشستم حساب کردم…اون وقتا تو چهارده ساله بودی…
این عشق باید از یه جایی شروع بشه ، تو چهارده سالگیت قراره برام نامه بنویسی اعتراف کنی که داری کم کم عاشقم می شی.

خنده اش گرفته بود و در حالی که می خندید سرش را نزدیک صورتم آورد ،لب هایش را کمی به سمت گونه ام روان کرد و در همان حال گفت:

– خوب این عشقو که همین جا، همین الان هم می تونم با یه بوس کوچولو اعتراف کنم!…

به سرعت سرم را عقب کشیدم و دستم را هم روی لب های ناکام از عشقش گذاشتم. اخمی کردم وگفتم:

– نخیر! اون بوسه کوچولو مربوط به بیستمین پله هست .
حالا زوده هنوز به اونجاش نرسیدیم هنوز شش پله ی دیگه مونده.

– خوب پس بااین حساب تو بدجور قصد جونمو کردی…
می ترسم قبل از اینکه به آخرین پله برسم بمیرم….

محکم بغلش کردم و خودم را به او چسباندم و گفتم:

– نه نه تو رو خدا فقط از مرگ نگو!
از رفتن نگو!
به خدا بهت قول میدم خودم کمکت می کنم…
دستاتو ول نمی کنم…
دونه به دونه ی اون پله هارو باهم طی می کنیم.
فقط با عشق!
با امید!
هیج وقت حرفی نزن که منو بترسونه…
که مارو دلسرد کنه…

بعد یک مرتبه گریه ام گرفت .انگار هنوز خواب بودم، خوابی که از بیدار شدنش به شدت می ترسیدم.
می ترسیدم یک وقت چشم هایم را باز کنم و ببینم که هرچه را که در همان اندک زمان‌ مختصر در قلب بیچاره ام، در باور دور از انتظارم‌ پدید آورده بودم فقط یک خیال واهی بوده و بس ….
از اینکه هر چه را که عاشقانه ریسیده بودم یکباره به مشتی پنبه ی ناکارآمد مبدل شده باشد…
می ترسیدم چشم هایم را باز کنم‌ و ببینم همه اش فقط تصوراتم بوده است!
که سرو نیست!
که دوباره تنهای تنهایم!
من از تنها بودن می هراسیدم…
من از زندگی بدون سرو بیزار بودم!
اگر یک بار دیگر محکم مرا به خود نفشرده بود ،اگر لب هایش برای پاک کردن سیل بیکران اشک هایم به سمت گونه ام به حرکت نمی افتاد، اگر عطر دیوانه کننده اش از راه نفسش با نفسم نمی آمیخت تا باور کنم که هنوز زنده ام ،که هنوز سرو هست ،خدا می داند هرگز… حتی تا آخر دنیا چشم هایم را باز نمی کردم!
چشمانم را گشودم ، چشمانی را دیدم که در نهایت زیبایی و خیره کنندگی در همسایگی چشمانم نشسته و می باریدند!
نه!
اشکت را نمی خواهم سرو!
من غصه و اندوه را برای تو نمی خواهم!
من برای گریاندن تو اینجا نیامده ام!
بگذار تا همه ی دردهایت ،همه ی غم هایت ،اندوهت و ناملایماتت سهم دل عاشق من باشد!
بگذار تا بمیرم و تو تا همیشه فقط شاد باشی!
دستانم از امتداد گردنش تا میان انبوه موهایش لغزید و پیش رفت…
چنگی برگیسوانش انداختم و با پایین ترین حد از صدایم آهسته فقط صدایش کردم :

– سرو ، سرو ، سرو!

با همان آهنگ زیبای کلامش جوابم را می داد :

– ماهی ، ماهی ، آخ ماهی!

چه خوب شد صدایم کرد!
با صدای او بود که انگار از خواب بیدار شده و دیگر راستی راستی مطمئن بودم که بیدارم، که خواب نمی بینم ،نمی دانم آن حالت چقدر طول کشید، ولی لحظه ای کاملا به خود آمدم که سرم روی پاهایش بود؛
شروع به بازی با موهایم کرد، بعد بلندم کرد و محکم تا سمت بالای سینه اش بالا کشاندم، سرش را محکم درون موهایم فرو کرد و با چند تنفس عمیق انگار بیهوش شد!
با کمی فشار خودم را از میان انفاس وحشیانه اش بیرون کشیدم و گفتم:

– نه ، دیگه کافیه سرو…
این ها مربوط به پله ی بیست و یکمه!
همون جایی که دیگه کم کم سر و گوشت می جنبه و من ازت می ترسم.

چقدر خوب بود که دوباره و به سرعت به حالت اولش باز می گشت.
خندید و گفت:

– خانم معلم اجازه؟
این پله های شما یه راهی شبیه میانبر نداره؟

– نخیر نداره!
همون که گفتم فعلا به فکر نوشتن نامه ی امشبت باش.

– خوب لااقل یه مختصر راجع به پله ی پونزدهم هم توضیح بده بذار از قبل آمادگیشو داشته باشم.

متفکرانه سرم را خاراندم و گفتم:

– آهان پله ی پونزدهم!…
اونجا باید برام یه هدیه بخری ، اونم با پول تو جیبی هات.

قهقهه ای زد وگفت:

– خیل خوب ، خوبه ، خوبه ، حداقل این آسونتر از نامه نوشتنه ، حالا چی باید بخرم؟

– هر چی…
هر چی که دوست داری.
البته من فقط یه گلسر ساده می خواستم ، اما تو می تونی هر چی که خودت دوست داری تهیه کنی.

– اونوقت ببینم روی کدوم پله نوبت هدیه خریدن تو می رسه؟

– هیچ کدوم، اصلا هیچ پله ای وجود نداره که قرار باشه خانوما کادو بگیرن.
این کادو خریدن ها فقط مربوط به آقایون عاشق پیشه ست!

– ای شیطون!
نوکرتم…تو فقط بخواه!
اصلا دنیارو ازم بخواه…سرو بمیره اگه نتونه خوشحالت کنه… اگه نتونه….

آنقدر قشنگ گفت که بی اختیار بغلش کردم ؛مثل بچه ها در بغلم فرو رفت و گفت:

– این بغل مغل ها که دیگه خدایی ناکرده مربوط به پله ی خاصی نیست؟

– نیست ، نیست عزیزم ، بذار تا آخر دنیا بغلت کنم.

بعد از ساعتی که کمی آرام گرفته بودیم پرسیدم:

– سرو برای آینده ت برنامه ی خاصی نداری؟

آهی کشید وگفت:

– راستش تا امروز اصلا به آینده فکر نمی کردم، یعنی راستش آینده ای رو هرگز پیش روم تصور نمی کردم.
زندگی من تماما محدود بود تو این چهار دیواری…
یه در آمد مختصری که از طریق سود یه مقدار پس اندازی که عمه ام به حسابم ریخته تامین می شه.
از دار دنیا یه قبر خالی پایین پای بابام هم دارم که هر وقت موقعش بشه دیگه لااقل دلواپس اون مورد نیستم.

کمی ساکت شد و نگاهی به چشمان غمزده ام انداخت ،در حالی که سعی می کرد با گرفتن دستم اندکی از بار غم هایم را بکاهد گفت:

– واسه خاطر همین بود که دلم نمی خواست هیچ وقت درگیرم بشی ، اینکه می گفتم برو به این خاطر نبود که دوستت نداشتم ،می ترسیدم اگه واسه ی خودم نگهت دارم خوشبخت نباشی.
زندگی با یه مرد تنها و مریض، اونم با دست های خالی تو این زمونه ی بی رحم ، ته نامردیه ماهی!
اما چه کنم نتونستم…
دوستت داشتم و این دوست داشتنو حتی به قیمت گرفتن خوشبختیت واسه خودم دزدیدم!
می بینی؟من خیلی بدم ماهی ، منو ببخش!

– تو بهترین کارو کردی عشقم.
به خدا خوشحالم!
خوشبختم از اینکه با دستای تو دزدیده بشم.
من مرده بودم سرو…تو منو زنده کردی!الان هم از اینکه با توام خوش بخت ترینم؛برای خوشبختی من همین اتاق کوچیک ، همین پنجره ی رو به دیوار، این تخت تنگ یه نفره هم زیاده.
فقط کافیه تو باشی ، نگام کنی ، صدام کنی و نفس بکشی.

از خوشحالی آنچه که می شنید گریه اش گرفت.
بعد با کف دستش تند تند اشک هایش را ربود و زیر لب گفت:

– عجب جایی به هم رسیدیم!
چقدر دنیا رو باتو زیباتر می بینم.

بلند شدم ،وقت رفتن بود. انگار از رفتنم دلتنگ می شد.
باید می رفتم.ساختن یک زندگی مستلزم یک حرکت جدی بود. باید هر چه زودتر سهیلا را می دیدم. نیازمندانه گفت:

-حالا بودی ماهی ، چرا انقدر زود؟

– کار دارم سرو ، کارهای مهمی دارم

– کی بر می گردی؟

– هر وقت تو بخوای…
هر وقت تو بگی…
تا همیشه ،تا آخر دنیا، بهم قول بده سرو ازم خسته نشی ، ازم سیر نشی!
تنهام نذاری ، تنهام نذاری…….
☆☆☆

– سهیلا ، تا حالا ازت هزار تا چیز خواستم که می دونم خیلی از اون خواسته ها نا به جا و خلاف میلت بود. همیشه صبورانه مثل یه خواهر منطقی و مهربون دستامو گرفتی وکمکم کردی، به خدا اگه تو نبودی خیلی پیشتر از اینا از پا افتاده بودم .
اگه امروز به اینجا رسیدم ،امروز کنارت نشستم و می تونم با اطمینان بگم سهیلا جونم دارم با تمام وجود درهای خوشبختی رو می بینم که به روم وا می شه فقط بهم نخند…
چون‌ من باز شدن خیلی از اون درها رو فقط توی سایه ی حمایت های خواهرانه ی تو می بینم.
اما سهیلا جون بازم شرمنده تم…
انگار خواسته های من حالا حالاها تمومی نداره!
اما باور کن این بار برای خودم چیزی نمی خوام فقط به خاطر سروه.

فقط می خندید ونگاهم می کرد بعد مهربانانه پشت چشمی نازک کرد وگفت:

– بگو عزیزم بگو

– راستش می خواستم یه لطفی کنی اگه ممکنه از طریق خانم رعیت همین آذر خانم خودمون خانوم برادرت یه مساعدتی بگیری ببینی می تونه واسه سرو تو آموزشگاه خودمون یه کاری پیدا کنه؟
می دونم آقای دکتر رعیت ،رئیس آموزشگاه، پدر آذر خانومه یعنی می شه؟

آرام و بی صدا گوش می‌کرد؛دوباره ادامه دادم.

– آخه می دون
سرو وقتی روسیه بوده زبان انگلیسی تدریس می کرده.اون کاملا به زبان تسلط داره و هم اینکه با وضعیت جسمانی که سرو داره فکر می کنم این شغل مناسب ترین حرفه در حال حاضر برای اونه.
باید کمکش کنم سهیلا!
باید دستاشو بگیرم و یه جوری وارد بازی زندگی کنمش اون خیلی نا امیده…خیلی تنهاست!

دستم را گرفت و در حالی که مهربانانه امیدوارم می کرد گفت:

– باشه ماهی جون فکرشم نکن ؛همین امشب راجع به این موضوع با آذر صحبت می کنم.امیدوارم درست بشه…یعنی تقریبا می تونم از همین حالا بهت نوید بدم که این کار درست شده است ؛فقط کافیه آذر با پدرش صحبت کنه.

خوشحال شدم!
انگار سهیلا آمده بود که در دشوارترین شرایط زندگیم به من امید دهد!
ولی درست در همان لحظات مملو از شور و امید چیزی گفت که دلم را سخت به درد آورد!
آهی کشیده و گفت:

– چه خوب کردی ماهی که خواستی امشب همدیگه رو ببینیم. اگه اینکارو نکرده بودی من میومدم برا دیدنت.
راستش…من هم شدیدا بهت نیاز داشتم!
می خواستم باهات صحبت کنم.

– نگرانم کردی سهیلا، بگو چی شده ؟
تو رو خدا اتفاق بدی نیفتاده باشه!

– نه ، نه عزیزم!
فقط خواستم بگم سعید و آذر برای برای شروع زندگی و ادامه ی تحصیل تصمیم گرفتن برن خارج از کشور.
راستش…راستش…من هم با اونا میرم.
*********

_ننه دارم آتیش می گیرم ، دلم داره میترکه!
نمیتونم به خدا!
اینو دیگه کجای دلم بذارم؟
از وقتی شنیدم داره میره…وقتی گفت می خواد بره حالم یه جورایی شبیه حال مرده هاست!
انقدرگریه کردم چشام دیگه خشک خشکه…
دعا کن نره ننه!…یه نذری چیزی، بلکه پشیمون شه از رفتن ، آخه اگه بره…
اگه دیگه نباشه…..

میان هق هقم می رفتم که باز دوباره در خودم گم شوم.ننه با مهربانی خاص خودش دلداری ام می داد؛می شد همان آمنه ی قدیم ها…
یادش می رفت که دیگر بزرگ شدم!
دیگر آن ماهی کوچک نیستم که یک زمانی آنقدر راحت در آغوشش جا می شدم و آنقدر راحت می توانست بوسه بارانم کند، نوازشم کند و زبانش بشود شبیه بچه ها که با همان لحن و زبان بچگانه در باورم بگنجاند که دیگر غمگین نیستم!
دستم را در دستش بگیرد؛ با هر حرکت دستش که از روی زمین بلند می شد و تا دل آسمان پر می کشید و دست هایم را همراه دستانش می برد و می خواند:

– کلاغ پر ،
گنجشک پر،
غم از دل ماهی پر

پیرزن دست هایم را گرفت وگفت:

– ننه براش دعا کن.همون اندازه که دوستش داری فقط براش دعا کن، دعا کن هر جا که باشه، هر چی که قسمتشه همون باشه، آخر عاقبت به خیر و خوش بخت باشه.

– ننه تنها می شم ، خیلی تنها!
آخه من که به جز اون دوست دیگه ای ندارم…
سهیلا برای من تنها دوست نبود ؛اون به وقتش برام همه کس می شد، مادری خوب بلد بود ، پدری رو هم می دونست…
از خواهر بودنش که نگو!!
اون دوست بود…یه دوست واقعی !

اما آمنه هم خوب می گفت، باید برایش دعا می کردم ،از خدا می خواستم که به اندازه ی قلب بزرگ و مهربانی که به او بخشیده بود خوشبخت باشد.
با چند خمیازه ی پی در پی آمنه فهمیدم پیرزن خسته است؛ دلم نیامد بیشتر از آن اذیت و خواب زده اش کنم ؛گفتم:

– ننه انگار خوابت میاد ، برو بخواب .

برای صدمین بار خمیازه ای کشید و گفت:

– نه ننه خودم که خواب ندارم ،اثر این قرص های وامونده ست.
این روزا کار من و طفلک بهی شده اینکه مشت مشت این زهره ماریو بریزیم تو شکم بلکه یادمون بره غم رفتن اون خدا بیامرزو.

بعد در حالی که به زحمت از جایش بلند می شد فوری دستش را گرفتم و برای برخاستن یاریش کردم، در همان حال آهی کشید و گفت:

-اااایییی…کاش من رفته بودم آقام می موند…
طفلی خیلی جوون بود؛ زود بود که بره، سایه ی بالای سرمون بود، نفسش نعمتی بود!
مرد اگه یه بدی هاییم داشته باشه ننه ، بازم واسه ی اهل خونه نعمتیه ، خدا سایه ی هیچ مردی رو از سر خونواده کم نکنه؛از وقتی آقام رفته دریغ از یه حال خوش…یه گل خنده… روحت شاد مرد خدا رحمتت کنه.

دلم ترکید…
آمنه دلم را بد سوزاندی!
چرا در این ساعت ها غم یتیمی ام را هم آوار روح و جسمم کردی؟
چرا در آن وقت نیمه شب که یک چشمم اشک بود و یک چشم خون یک مرتبه چشمانم روی عکس بابا می دوید و بدون اینکه بدانم آنقدر دلتنگش میشدم!
می خواستم باور کنم دوستش‌نداشتم…اما نمی شد!
یک جا ته قلبم هنوز دوستش داشتم.
چشم های ریزش قشنگ نگاهم می کرد…
لبخند قشنگش را در بازی تلخ روزگارم چقدر زود گم کرده بودم!
دلم برایش تنگ شده بود….صدایش در گوشم پیچید:

_ ماهی ، ماهی ، دخمل بابا!

بلند شدم و کنار قاب عکسش رفتم، چه خوب بود که‌ آمنه هم دیگر رفته بود و نبود ،…
یاد حرف های آخرین روزش افتادم ، خلوت پدر دختری،در آن خلوت پدر دختری دستم را روی عکسش کشیدم و نرمی سبیل هایش را زیر پوست انگشتانم حس کردم…
حتی بوی تند عرق تنش در مشامم دوید!…
زیر لب نالیدم.

_بابا دلم برات تنگ شده…خیلی تنگ،

بعد گریه کردم…اندازه ی تمام روزهایی که رفته بود، اندازه ی تمام لحظاتی که باید می گریستم و نتوانسته بودم…
عکسش را از روی سینه ام برداشتم و بار دیگر نگاهش کردم و گفتم:

– بابا کاش سرو ببخشتت.
کاش بخشش اون بال هام شه که بتونم سمتت پرواز کنم!
بیام پیشت ،قهر تموم شه، باهات دوباره آشتی کنم تا تو باز بشی بابای خوب خودم… دلم برات تنگه بابا…خیلی تنگ!

اشک هایم را پاک کردم و قاب عکس را هم سر جایش گذاشتم؛ آخرین نگاهم را در گرمی آخرین نوازش دستانم ضمیمه کردم و به سویش فرستادم.
بعد بلند شدم… زار و خسته، پریشان و غم زده به سمت اتاقم رفتم، رفتم و یک گوشه روی لبه ی تختم نشستم…
اثری حتی از ذره ای خواب در چشمانم نیافتم!به شدت کلافه بودم…جای شکرش باقی بود که در این سیاه بازار مکاره ی دل لااقل سرو بود!
او که آرام جانم می شد در آشوب دردها وآلامم مرحمی بود برای هزاران زخم سر باز کرده و نکرده ام.
زیر لب گفتم:

-سرو چقدر خوشحالم از اینکه بامنی!
از اینکه هستی!
چقدر دوستت دارم!

با ضربه ی ملایم سر انگشتانی که بر در نواخته می شد به خودم آمدم؛با خودم گفتم حتی قرص خواب هم دیگر جوابگوی بی خوابی های این پیرزن نیست…
ولی جای شکرش هنوز باقی بود که اینبار در می زد…بر خلاف وقت هایی که یک مرتبه مث ل جن در را باز می کرد و وسط اتاق می پرید!
از همان جایی که نشسته بودم گفتم:

– بیا تو آمنه، بیا من هنوز بیدارم.

در باز شد…
آن هم به آرامی وکمی محتاطانه!
با تعجب منتظر ورودش بودم که ناگهان در تا انتها گشوده شد…آنقدر شوکه شده بودم که فقط دستانم را روی دهانم گذاشتم و از همان جایی که کاملا در جایم میخکوب شده بودم دیدم که انگشتش را به نشانه ی علامت هیس روی لبش گذاشت!
باور نمی کردم!
نه خدایا باورم نمی شد!!
این آمنه نبود ، سرو بود!!!!

با شیطنت داخل شد و محتاطانه و بی صدا در را بست و سپس توسط کلیدی که روی در بود در را قفل کرد ،در طول تمام آن مدت هنوز دست هایم روی دهانم بود و مردمک چشمانم کم مانده بود از داخل کاسه ی چشمان گشاد شده ام بیرون بپرد!
همان جا جلوی در بسته ایستاده بودو فاتحانه دستهایش را درون جیبها فرو برده و سرش را به سمت شانه متمایل کرد. نگاهم می کرد و می خندید!
خدا می داند با چه حالی خودم را جمع و جور کردم!!
به زحمت برخاستم و چند قدم به طرفش رفتم ،از ترس رسوایی داشتم زهره ترک می شدم که یک مرتبه پرید و در حالی که بغلم کرده بود مثل یک بچه ی سبک بال روی هوا بلند کرده و تابم داد.
آهسته کنار گوشم گفت:

– دعوام نکن ، تو رو خدا هیچی نگو!
نمی دونم مربوط به کدوم پله بود ، اصلا راه پله هارو یه مرتبه گم کردم!
همه چی یه جورای قاطی پاطی شد…
عاشقی کردم!
دیوونگی بود میدونم!
اما هیچی نگو بذار بچگیمو کنم…

در حالی که هنوز در آغوشش تاب می خوردم گفتم:

– زیاد اشتباه نکردی سرو…فقط اندازه ی دوتا پله…
امشب رو شونزدهمین پله وایسادی، اونجا که فقط شونزده سالته!
یه پسر بچه ی عاشق شونزده ساله که دزدکی از سر دیوارها سرک می کشه.

– دلم برات تنگ شده بود ماهی ..
باید می اومدم ، باید می دیدمت!

بعد خیلی آرام زمینم گذاشت و دستش را درون جیبش فرو برد ،تکه کاغذی که دستش بود را نشانم داد و گفت:

– ببین برات نامه نوشتم ، اومدم نامه رو بدم.

– نترسیدی؟
نترسیدی که گیر بیوفتی!که رسوا بشی!

– نه عاشقی کردن که ترس نداره!
واسه خاطر عشقم همه کار می کنم،
کافیه فقط اشاره کنی.

با دوتا دست هایم شروع کردم بازوهایش را نیشگون گرفتن و در همان حال گفتم:

– نمی خوام ، نمی خوام ، از این دیوونه بازی ها نمی خوام ، تو آخر ش هر دوتامونو رسوا می کنی!!

دست هایم را گرفت ؛کمی به سمت تختم جلو آمد.
سینه به سینه ی او ،چشم در چشمانش که در قعر سیاهیش می رفت ویرانم کند ،با هر قدمش من هم به تخت نزدیک تر میشدم…
در یک قدمی تخت تنها با یک اشاره ی کوچک وسط تخت رها شدم…
دامنم بالا رفت و سپیدی پاهایم که از زیر حریر کوتاه لباس خوابم بیرون زد باعث خجالتم شد.
به سرعت دامنم را در میان مشت گرفته و برهنگی پاهایم را پوشاندم.نگاهش را که نا خودآگاه کمی به سوی پاهایم رفته بود را به سرعت به سمت دیگری معطوف کرد و کنارم نشست ؛گفتم:

– چه جوری تا اینجا اومدی؟
اصلا چه طور تونستی داخل شی؟!
آمنه هر شب همه ی درها رو سه قفله می کنه.

با لبخند زیبا و موذیانه ای که بر لب داشت گفت:

– برای کسی که سال های دوره ی بچگیشو توی این خونه طی کرده زیاد سخت نیست که تمام راه ها و سوراخ سمبه های این خونه رو فراموش نکرده باشه.

– چه طوری ، آخه چه طوری؟

– درخت توت قدیمی پشت ساختمون ، همون که بیشتر از نصف شاخه هاش از سر دیوار تا وسط کوچه سرک کشیده ، فقط کافیه یکی از اون شاخه هارو بگیری از اون بالا بیای بعد یهو میبینی وسط باغچه ای ، کار سختی نیست ، باور کن من توی بچگیم هزار بار این کارو کرده بودم.

طاقت نیاوردم، دستم را دور گردنش حلقه کردم، این پسر بچه ی تخس ناآرام را هزار بار بوسیدم و بعد گفتم:

– ولی اشتباه کردی سرو، تو رو خدا دیگه از این کارها نکن!یکی می بینه…به خدا اگه مامانم بفهمه….

در حالی که دست هایش را روی موهایم می کشید با مهربانی گفت:

– دیگه ناراحتت نمی کنم ، قول می دم دیگه اذیتت نمی کنم ، فقط همین یه بار بود.

در حالی که متوجه ی نگرانی و دلشوره هایم شده بود بلند شد و آماده ی رفتن شد. به نامه اش که یک گوشه روی تخت بود اشاره کرد وگفت:

– نمی خونیش؟

نامه را برداشتم و نزدیک لبم بردم ،اول بوئیدمش بعد بوسیدمش و گفتم:

– این نامه مال منه ، باید توی تنهایی خودم بخونمش.

داشت می رفت…
جدایی از او مثل همیشه برایم کشنده می شد.
بلند شدم و تا نزدیکش رفتم ،احساس کرد که چقدر به گرمای آغوشش محتاجم؛در آغوشم کشید ؛آخرین جرعه های عطر تنش را یک جا بالا کشیدم و آهسته گفتم:

– سرو ، چه خوب کاری کردی امشب اومدی!
به خدا داشتم می مردم!

همانطور که سرم را به سینه اش می چسباند گفت:

– همیشه باتوام…
فقط کافیه عمیق نگاه کنی، هر جا تو باشی منم همون جا کنارتم…
تو قلبت!
تو باورت!
تو حضور تموم لحظه هات!

اشکم سرازیر شد و گفتم:

– دوستت دارم سرو ، خیلی دوستت دارم!

سرو بلند قامتم رفت ولی هنوز هم گرمای تنش که ساعتی پیش بر روی تختم نشسته بود باقی بود. عطر تنش ساعت های مدیدی است که وحشیانه در هوای اتاقم جاریست.
چقدر زود دلم برایش تنگ شد!
ای کاش هنوز هم بود…
ای کاش تا ابد می بود!
نیروی عجیب این مرد عجب دیوانه ام می کند!
او که زمانی حتی از یادآوری خاطرات باغچه همایون به شدت وحشت داشت و می هراسید چگونه در دل شب بی مهابا به دریای متلاطم نا آرام این عمارت زد؟باز می گشت و باز دوباره یک طور خاص شبیه بچگی هایش می شد.
عزیز دوست داشتنی من امشب درست همان شاهزاده ی سوار براسب سپیدی بود که هر دختر در عمرش حداقل یک بار با او روبه رو می شود، حتی اگر واقعی نباشد!حتی اگر فقط به اندازه ی یک رویای واهی باشد!
عاشقانه از آن سوی شهر تاخته؛
حتی دیوار عظیم قلعه را نیز دلاورانه فتح کرده!
نه از وحشت ظلمت شب و نه از بیداد هیولاهای قصه، که یک تنه آمده بود تا یک بار دیگر دیوانه ام کند…
که وقتی به این نقطه برسد فقط یک چهارده ساله ی دیوانه، سرکش و ناآرام باشد که هیچ منطقی جواب گوی خاطر خواه بازی های دوران نوجوانی گم شده اش نباشد.
او رفت و من در همان حال روی تخت خالی از او، فقط در گرمای مختصر باقیمانده از حضورش که از ملحفه ی سپید پر می کشید و تا عمق جانم نفوذ می کرد غلطیدم؛آن قسمت را چونان حرم امن الهی هزار بار بوییدم و بوسیدم ؛سپس سرم را روی آن قسمت گذاشتم؛ نامه ی سراسر از مهرش را باز کردم و خواندم و خواندم و هزار بار خواندم!…

“ماهی من، ماه تابیده بر شب های سرد و بی فروغم، سال ها پیش که تنها سروی بودم خشک و بی ریشه در کنار برکه ای آرام ،بدون انگیزه و تهی از وجود اثری از حیات !
می رفتم تا ورطه ی نا امیدی ، ضعف و بی عنصری در دنیای باورهای در نطفه خفه شده ی گذشته ی دورم فنا گردم…
در شبی سحرانگیز و جادویی ،شبیه ماورایی دور از تصورات گنگ و مبهمم که هزاران فرسنگ فاصله داشت تا مرز امید و آرزو، دریکی از تاریک ترین شب های زندگی ام، در سردترین و تنهاترینِ آن شب های مخوف ،نمی دانم آن ماهی سرخ کوچک که یکباره در دل سرد برکه ی آرامم به نرمی باله های زیبایش را چونان بال فرشتگان آسمانی در بستر آب می لغزاند و به حرکت در می آمد، چگونه سر از برکه ی خاموش و سردم در آورده بود!
نرم نرمک آمد…
با تکانی از باله هایش تصویر سرو لرزیدن گرفت…
از حرکت لب های کوچک ماهی که با تک تک شاخه های فرو افتاده ی سرو بازی می کرد سرو بیچاره کم کم باورش شد که او هم دلی دارد!
بیشتر خم می شد…تا نزدیک ترین حد در کنار ماهی خیال هایش…
تا آرام کند دلی را که آن روزها بد هوایی می شد! بد بیقرار می شد!
میدانی عشقم!
سال های عمر سرو خلاصه شده بود در غربت و حسرت و انتقام…
یادش رفته بودکمین کرده تا یک شب یک جا بد حال ماهی کوچولویی را که آرامشش را دزدیده بود را بگیرد، اما نمی دانست درست همان وقت که ماهی در میان شاخه های خشکش اسیر می شود،همان موقع که باید نوک آن شاخه ی تیز را درون قلب ماهی بیچاره فرو کند چه طور شد که وقتی در چشم های درشت ماهی نگاه کرد، وقتی لغزش لیز تنش را در آغوشش حس کرد و وحشت را در لرزش تنش که در آغوشش بال بال می زد را دید یک باره همه چیز در باورش تغییر کرد!
این که این ماهی زیباترین خلقت خدا بود!معصوم ترین شاهکار هستی بود!
که انگار فقط آمده بود دل سرو بیچاره را به بازی گیرد و بعد سرو بماند و یک دل داغان و یک قلب زخمی و بیمار…
که اگر می خواست به زور ماهی را در خودش جا دهد ، آن قلبِ صد پاره هزار تکه می شد!
ترسیدم!
ماهی کوچک آرزوهایم را با دست خود باز دوباره به دست نرم آب سپردم تا زلالی نگاهش، آرامش حضورش، تا ابد سهم دل برکه باشد؛ در دلم نالیدم:

“برو خداحافظ میهمان یک‌ شب!
من تا عمر دارم هرگز نمی توانم فراموشت کنم ولی سرت سلامت باشد…
سهم دل من که جز جدایی، جز سوختن، جز پس زدن چیزی نیست!
اما لااقل تو خوشبخت باش!”

رفتی در حالی که به شدت ترسیده بودی…
رفتی اما دوباره بازگشتی!
انگار آمده بودی برای خطر کردن، برای ایستادن و با سماجت جنگیدن!
دروغ نیست اگر بگویم که در هر بار آمدنت چقدر جان‌ می گرفتم !چقدر بیشتر می خواستمت! و در هر بار رفتنت هزاران بار می مردم! بعد بی رحمانه ونا جوانمردانه از خدا می خواستم تا دوباره بازگردی!…

قرار بود امشب فقط چهارده ساله باشم، اما گاهی یادم می رود!
زود بزرگ شدم…
امروز برای اینکه باور کنم هنوز چهارده سال دارم اول یک شیشه ی پر رب انار خوردم!… از دنیای کودکی ام فقط دوست داشتن رب انار را خوب به یاد دارم.
رفتم و یک شیشه ی پر رب انار خریدم،بعد نشستم با انگشت همه را یک جا تا ته خوردم!
مست مست شدم!…
تاثیری که درون آن یک شیشه رب بود در هزاران باده و پیمانه نبود!
خرابت شدم!..ویران نگاهت، عطر تنت ، صدای قلبت ،لب های وسوسه انگیزت!

وقتی که خوب باورم شد هنوز بچه ام تصمیم عجیبی گرفتم…
گفتم از درخت توت بالا می روم، انقدر بالا تا به عشقم برسم، نامه ای را که برای اوست به او برسانم، به او بگویم دوستش دارم!
اندازه ی تمام سال هایی که غریبانه میان پرونده ی زندگی ام گم شده و مدفون شده بودند ،ماهی، عشقم ،حالا که با منی ،حالا که تنها برای منی ،تا همیشه تا ابد کنارم‌ بمان!
بی رحمی ام را ببخش!
زندگی در کنار من هرگز برایت جالب و ایده آل نخواهد بود…
در کنار مردی زیستن که از تمام دنیا هیچ ندارد و در کنار آن همه از هیچ ها تنی رنجور و قلبی بیمار دارد خودخواهی محض است.
اما عاشق شدن ، عاشق بودن و عاشق ماندن تنها مرحمی است که دلم را به باور زندگی قرص می کند ماهی من…
ماهدیس قشنگم!
اعتراف به عشق برای سروی که تا امروز حتی نمی دانست طعم عشق چگونه است از صد شیشه رب انار خوردن و صد بار از درخت بالا رفتن سخت تر است ولی دیوانگی های امشبم را بگذار به حساب همان چهارده ساله بودنم.
هرگز به رویم نیاور که یک گُنده ی سی ساله در یک شب چطور بچگی کرد،چطور اشعار شمس و مولانا و حافظ را که عمری در نظرش فقط آن ها مظهر عشق بودند را زیر پا گذاشت و از آن ها بالا رفت تا دستش به شاخه های درخت توت برسد ،تا به تو برسد!…
این روزها از خودم می ترسم ماهی!
بدجور عنان اختیار از کف داده ام!امروز در مقابل آینه ایستادم …خودم را دیدم…از خودم ترسیدم!
یک جورایی دارم شبیه مورچه های درشت در باغچه می شوم!…همان بی ناموس هایی که یک مرتبه گاه و بی گاه بد هوای جان دختر مردم را می کنند!!
دائما دوست دارم با تو باشم!
در هر دقیقه و در هر ثانیه ای کنارت باشم!عشقت را می خواهم… دیوانه وار عشقت را می خواهم…
امشب با من باش ماهی!
حتی وقتی هم که رفتم، وقتی که نیستم هم مال من باش… فقط برای من!
چشم های قشنگت را ببند و به من فکر کن!
باور کن این منم که پشت پلک چشمان بسته ات را می بوسم…
دوستت دارم ماهی!
دوستت دارم دختر!….ماهی …دختر …دختر.”

نامه به پایان رسیده بود اما هنوز دلم ، نفسم، روحم در میان تک تک کلمات و واژه های آن یک تکه کاغذ اسیر بودند.هزار بار بوسیدمش، روی قلبم‌گذاشتم و بر سینه ی داغ و ملتهبم فشردمش؛ قلب بیچاره ام چه قدر نا آرام شده بود!
روی بسترم غلطیدم و قطرات بی کران اشکم را روانه ی ملحفه ی سفید همان جا که جای خالی سرو بود کردم و گفتم:

– عشق بی پروای من !
تو اصلا شبیه مورچه سیاه گنده های وحشتناک درون باغچه نیستی!
تو حالا دیگر کاملا یکی از خود آن هایی!
من را نترسان سرو ، از اینکه با تو باشم از هیچ چیز نمی ترسم…
عشق تو آنقدر به من جسارت بخشیده است که من هم احساس می کنم دیگر یک ماهی کوچک بی دست و پا ، ضعیف و احساساتی نیستم…
دارم کم کم تبدیل می شوم به یک نهنگ ماده ی قوی!
نه از در هم کوبیده شدن توسط طوفان وحشت دارم و نه از بلعیده شدن در کام گرد آب ها!
وحشتناک تر از همه ی این ها فقط نبودن توست…
جای خالی تو که اگر نباشی قطعا و مسلما من نیز به پایان می رسم.
بگذار تا ابد در کنارت همان ماهی کوچک درون بر که ی آرزوهایت باشم.
خواندم ،برایش خواندم ،کاش بادها صدایم را بردارند و به گوشش برسانند…

تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی چه نباشی..

سنگینی پشت پلکم را احساس می کردم؛خودش بود!…سنگینی لب های سرو بود!همانطور که خودش گفته بود عاشقانه پشت پلک هایم را می بوسید و من عاشق تر از او به خواب می رفتم……

فردا صبح با شنیدن صدای سفیر عشق و مهربانی ها چشم گشودم.
سهیلای عزیزم قاصد خوش خبری بود که در اولین طلوع از پانزده سالگی سرو چقدر خوشحال و مطمئن به من بشارت می داد! صبح زود اول وقت زنگ زد و گفت:

– راجع به کار سرو با آذر صحبت کردم،اونم بی معطلی جریان رو با پدرش در میون گذاشت، اتفاقا دکتر خیلی هم استقبال کرد!
با توجه به اینکه سرو خارج از کشور چندین سال زبان تدریس می کرده موقعیت خوب و ایده آلی داره ،فقط دکتر خواستن قبلش یه جلسه حضوری و خصوصی با سرو داشته باشه، منم قرار پس فردا شنبه رو گذاشتم.
به سرو بگو آماده باشه ،انشالله همه چی به خیر وخوشی باشه….
بادبادکهایمان را تا دل بیکران آسمان پر دادیم.باد بادک ها می رفتند و ما عاشقانه به شوق رفتنشان که از نشانه های جریان زندگی بود می خندیدیم.
می گویند رفتن ها غم انگیزند، ولی تنها رفتنی که آن گونه شادمانمان می کرد پرواز غلطان بادبادک های کاغذیمان بود که مستانه به پرواز واداشته بودیمشان. رقص قشنگ بادبادکم مرا به شوق کودکانه ای وا می داشت. بادبادک او دیوانه وار چرخی زد و بعد محکم کله اش را به سمت بادبادک کوچکم نشانه رفت! عصبانی شدم و مثل بچه ها پایم را روی زمین کوبیدم و گفتم:

– وای داره چیکار می کنه این بادبادک وحشی تو؟!

پسرک ، شیطان وار خندید و گفت:

– هیچی ، فقط میون آسمون دلش هوایی شده می خواد عشقشو ببوسه!

– غلط کرده!
نیگا کن داره بادبادکمو می ترسونه!…

– خب بترسونه!
عشقه و همه ی ترسیدن هاش ،
همه ی دلهره ها و لرزیدن هاش،
همه ی شب های تب آلودش،
همه ی اتفاقات تلخ و شیرینش ،
تمام چه کنم چه نکنم هاش ،
دل شوره ها ، بی تابی و دلتنگی هاش،
عشق دیگه حالا یه بوس کوچولو، اون وسط مسطا ،یه جایی توی دل آسمون برای بادبادکی که عاشقه…خیلی عاشقه، خیلی هم به چشم نمیادعشقم…
سخت نگیر، کمی بخشنده باش.

محو گفتار سحر انگیزش شدم ،آنقدر که اگر یک مرتبه داد نمیزد:

– ای ماهی زود باش فوری اون نخو آزاد کن ، شلش کن بذار بره…

قطعا باد بادک بیچاره ام از شدت آن همه عاشقانه های قشنگ کله پا شده بود !
به سختی یک بار دیگر کنترلش کردم سپس نگاهی به باقیمانده ی نخ انداختم و با نگرانی گفتم :

– سرو ، اگه نخ ها به پایان برسه ، اون وقت چی؟!

همانطور که سرش رو به آسمان بود، خورشید دیوانه وار بر چهره ی هندسی گونه اش می تابید و زوایای شکسته ی صورتش طوری خاص بر جسته تر و شکسته تر می نمود…چشمانش را تنگ کرده و با آرامش خاصی گفت:

– اونوقت رهاشون می کنیم…
به دست سر نوشت می سپاریمشون. مطمئنم بالاخره یه جایی توی دل آسمون به هم می رسن.

نخ ها تمام شدند…
بادبادک هایمان را به بادها سپردیم و از همان جا به تماشای کوچ بادبادک ها نشستیم. اول کمی از هم فاصله گرفتند،دلم لرزید ،نگران شدم ؛وای خدایا چقدر نگران عشق بادبادک ها بودن دشوار است!
بعد باد نسبتا ملایمی وزید و آن دو را به یکدیگر نزدیک کرد،گویا گره ای در میان نخ های رهیده شان افتاد، گره ای که به سرعت به یکدیگر نزدیک ترشان کرد. خیلی زود دور یکدیگر پیچیدند، انگار یک دیگر را در آغوش کشیده بودند، از همان پایین برایشان دست تکان دادم ؛برگشتند و برای آخرین بار سری جنباندند، بعد در حالی که در یکدیگر فرو می رفتند کم کم آنقدر رفتند و آنقدر دور شدند که کاملا از نظرمان گم و محو گشتند.
یک وقت نگاه کردم ،مثل همان باد بادک عاشقی بودم که در آغوش سروم فرو رفته بودم، او محکم مرا در آغوش کشیده بود ،سرم بر روی شانه اش بود و چشمم هنوز بر آسمان …
مسیر گرمی از سرشک را بر گونه احساس می کردم.
با نوک انگشتانش اشکم را از روی گونه برداشت و آرام بر پیشانی ام بوسه زد, باز ترسیدم، باز نگران بودم، باز هم غم داشتم ،آنقدر که حتی کوچ غریبانه ی بادبادک ها را از یاد بردم و با حالتی دردمندانه نالیدم:

– سرو ، دست هات ، لب هات سرده، سردِ سرد ، اونقدر که منو می ترسونن!

طوری عجیب و به سرعت رهایم کرد و چند قدم از من فاصله گرفت .
خیلی خوب متوجه ناراحتی اش شدم، متضرعانه چند قدم دنبالش رفتم، ساکت بود ،خیلی زود به او رسیدم ،دستم را جلو بردم و خواستم بازویش را بگیرم که با خشم بازویش را از میان دستان نیاز کمندم بیرون کشید و در همان حال گفت:

– اگه انقدر که می گی ازم می ترسی اگه بودن با من به وحشت می اندازتت اگه…..

محکم دستم را روی دهانش گذاشتم و با فشار مضاعفی که از دست به سمت لب هایش وارد می کردم غریدم وگفتم:

– ساکت باش سرو !
مبادا ، مبادا حرفی بزنی که بعدش پشیمونم کنی از دوست داشتنت…
مبادا چیزی بگی که قلبمو بشکونه ، وجودمو خرد ونابود کنه…
نیاد اون روزی که یه لحظه فکر کنم کاش این عشق نبود، هیچ وقت وجود نداشت…
بی رحم!
من دوستت دارم … خیلی دوستت دارم!
بهم حق بده نگرانت باشم ، وجود تو دیگه متعلق به خودت نیست…
این قلب دیگه مال تو نیست…
یه گوشه ی اون قلب سهم منه ، حق منه ، خونه ی آرزوهای منه!
حق ندارم مراقب خونه ی امنم باشم؟
حق ندارم اون قلبو ،حتی از تو که صاحب اونی بیشتر بخوامو نگرانش باشم ؟
زیر دِینِ منی سرو…تا ابد مدیون عشقم می مونی اگه نخوای از پناهگاه دل عاشق و ناآرومم محافظت کنی…اگه بخوای خودخواه باشی و به من فکر نکنی…..

بغض لامروت در راه گلویم اتراق کرد،آنقدر که دیگر نتوانستم ادامه دهم.اشک هم به ضیافت آن لحظه های کشنده ودردناک ناخوانده دعوت شد؛ به تلخی گریستم…

دلش به رحم آمد ؛مثل همیشه که مهربان بود خشمش را به سرعت از یاد برد و دوباره به سمتم باز گشت …منتظر آغوشش نماندم و تاب نیاوردم، بی پروا خودم را در آغوشش انداختم و گریستم ، به تلخی می گریستم و با همان حال گریه می گفتم:

– دوستت دارم سرو ، با من مهربون باش ، با قلبی که تو سینه اته، قلبی که فقط مال منه، مالک مطلقش منم مهربون باش.

سرم را روی سینه اش گذاشت ،صدای ضربان آرام قلبش در گوشم پخش شد ،انگار لالایی بود برای چشمانم که به شدت می سوخت و خواب می خواست ،رویا می خواست، رویایم می شد تاپ تاپ قلبش!
و در میان آن رویای شیرین وژرف شنیدم که می گفت:

– بهت قول می دم ماهی ، درمانو از سر می گیرم.
نمی خوام هیچ وقت اون چشم های قشنگتو نگران ببینم، به جون تو ماهی قسم می خورم.

وقتی می رفتم نگران بود، کمی هم اندوهگین…
با همان حالت همیشگی خاص خودش باز گفت:

– میری ماهی؟

گفتم:

– فردا جمعه رو خوب استراحت کن ،صبح شنبه میام باهم بریم برای قرار ملاقات آقای رعیت.

– فردا رو چه کاره ای؟؟؟؟

– نمی دونم مامان و آمنه که طبق معمول هر هفته صبح اول وقت می رن سر مزار بابام تا آخر شبم نمیان.

– تو چی ؟ نمیری همراهشون؟

آهی کشیدم وگفتم:

– نه سرو، هنوز با بابام قهرم، آشتی نکردم!
قسم خوردم تنها وقتی به دیدنش برم…
وقتی ببخشمش و باهاش آشتی کنم، اون زمونی باشه که تو بخشیده باشیش.

سرم را در میان دستانش گرفت و محکم فشرد ؛چند بوسه ی درشت از روی فرق سرم برداشت و گفت:

– دیوونه ای ، دیوونه، عشق دیوونه ی خودمی!
نمی تونی ماهی…نه…تو هرگز نمی تونی انقدر بد باشی برو باهاشون.

– توچی؟ تو چیکار می کنی فردا؟

-منم‌یه سر میرم‌ پیش بابام،خیلی وقته یه سر بهش نزدم.

مثل دیوانه های نا آرام مچ دستش را گرفتم وگفتم:

– منم‌می بری؟
تو رو خدا منم ببر!
می خوام باباتو ببینم.

خندید وگفت:

– چرا که ‌نه،اتفاقا خوبه ، بذار تو رو نشون بابام بدم بهش بگم، بابا این عروس آینده اته ببین چقد خوشگله!
چقدر خانومه!
ببینم بابام اصلا تو رو می پسنده؟

– خوب اگه نپسندید چی؟

– می پسنده ، می پسنده…
مطمئنم که می پسنده.

برای آخرین بار بغلش کردم و بوسیدمش. دستهایش را گرفتم و نگاهش کردم، مثل هزاران بار پیش که جدایی سخت و کشنده بود اثرات آن زخم عمیق و کشنده را نیز هزار بار دیگر در چشمان او دیدم!
دلم برایش تنگ می شد…قبل از اینکه رفته باشم دل تنگش شدم!
آرزو کردم ای کاش این درد جدایی تمام می شد!
نگاه کردم،عمیق نگاه کردم، هنوز روی پانزدهمین پله بودیم و هنوز پانزده پله ی دیگر تا رسیدن باقی بود….

وارد کوچه درختی شدم، دیر کرده بودم، مثل همیشه می دانستم مامان بی تابانه وسط باغچه ایستاده است و هر لحظه انتظارم را می کشد…
قبل از اینکه وارد خانه شوم نگاهی به لیست تماس ها انداختم، بیچاره سهیلا چند مرتبه زنگ زده بود و وقتی موفق به ارتباط نشده بود ناچارا پیامی گذاشته بود.

” ماهی عزیزم چندبار زنگ زدم گویا متوجه نبودی. مجبور شدم برات پیام بذارم، چون امشب عازم اصفهان هستم برای تکمیل مدارک دانشگاهی دوره ای که توی دانشگاه اصفهان تحصیل می کردم مجبور شدم خیلی ناگهانی عازم شم.
خدا بخواد تا یکی دو روز آینده بر می گردم…
در ضمن قرار روز شنبه یادت نره!
دکتر منتظرتونه،
دیگه وقتت رو نمی گیرم.
اونکه خیلی دوستت داره
سهیلا”

صفحه ی روی گوشی را بوسیدم، انگار او را می بوسیدم!
داخل خانه شدم و محتاطانه نگاهی به اطراف انداختم، خبری از مامان نبود!
آمنه بالای تراس بود و تا چشمش به من افتاد از همان جا با صدای بلند گفت:

– آی ماهی، خدا رو شکر که قبل از اومدن مامانت بالاخره برگشتی!

با تعجب پرسیدم:

– مامانم کجاست؟

– یه توک پا رفته خونه ی خانم اسدی ،سفره ی بی بی زبیده داشتن، طفلی دلش به جا نبود نمی خواست بره ،دلش شور تو رو میزد، با هزار زحمت راضی و رونه اش کردم گفتم بره واسش خوبه یه کم از بار دلش سبک می شه تا ماهی بیاد منتظرش می مونم…
اونم دیگه حرفی نزد و رفت.

نفس راحتی کشیدم ؛کنارش رسیدم ،یک بوسه از روی گونه اش برداشتم و گفتم:

– الهی قربون تو ننه ی مهربونم برم به خدا یه دونه ای ننه یه دونه!

با عجله خواستم از کنارش رد شوم که گفت:

– ماهی ، این روزا یه خورده بیشتر به مامانت توجه کن.
به خدا بهی خیلی تنهاس…خیلی.
******

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x