رمان آخرین سرو پارت 3

3.2
(9)

فردا صبح هم رسید…
تمامى فرداها از آن روز دیگر تقریبا این
عادت همیشگى ما شده بود…
تمام جلوه های ویژه از با شکوه ترین
وخاصترین لحظات زندگی در عنفوان
جوانی همراه ما بود…
تمام نیمه شبهایمان پر شده بود از
پیچش احساس ما دو نفر …
گاهی این تماس هاى نیمه شب
خاص،آنقدر طولانی میشد که وقتى به
خودم می آمدم که چشمم به پنجره می افتاد
وآسمان روشن شدنش را فریاد میزد!
اصلا گذر زمان را احساس نمیکردم!…
همان چند ساعت باقیمانده تا صبح را هم
یا در اندیشه ى او و یا در خواب میهمانم
بود…
هر قدر پیش میرفتیم،دلبستگیهاى ما
شدیدتر میشد…
زمان نیز همچنان با تعلق خاطر و
بردبارانه خیال گذر نداشت ….
سه هفته از زمان فوت عموى بهادر
میگذشت .
یک روز کاسه های صبر لبریز شد
کمی جسور شده بود؛اینبار درخواست کرد به
طور پنهانی یکدیگر را ببینیم!…
من هم دلم کمى بی پروایی میخواست
و دل به دریا زدم…
میدانستم کار درستی نیست!
میدانستم اگر خانواده ها بفهمند صورت
خوشی نخواهد داشت!
اما در ارتکاب بعضی از خطاها لذتی وجود دارد
که همه عمر برایت دلچسب خواهد بود…
بالاخره قرار گذاشتیم…
قرارى که تنها ما دو نفر خالق آن بودیم
با این‌ که هرگز در زندگی تجربه چنین
موضوعى را نداشتم اما آنقدر ماهرانه و
زیرکانه رفتار میکردم تا کسی متوجه نشود،
شب قبل گفته بود:
_توی اون شب اول خواستگاری با
اون شالت شبیه فرشته ها شده بودی!

تصمیم داشتم در آن روز خاص یک بار
دیگر شال شیرى خوشرنگم را سر کنم …
شال را بیرون آوردم و دیوانه وار روى
سرم انداختم…
روى پاشنه ى یک پا چرخی زدم…
مستانه میخندیدم که آمنه سرزده میهمان
ناخوانده ام شد ..
همانجا کنار در ایستاد و با تعجب نگاهم کرد.
با ذوق گفتم:

_آمنه ننه خوب شد اومدی!
زحمت بکش شالمو یه اتوی اساسی بزن.
ببین چه چروکی شده!

شال را از روى سرم بر داشت و با
دلخوری و آهسته گفت :
-ماهی،ننه داری چیکار میکنی؟

رنگم پرید!
از این طرز سوال کردنش کمی متعجب
شدم؛احساس کردم شک کرده است!
ولی به سرعت خودم را کنترل کردم و با
حالتی کاملا تصنعی گفتم:
-هیچی !چیکار میکنم؟!
قراره با دوستام اخر هفته بریم سینما
دارم اماده میشم…
سرش را تکان دادو گفت :
-سینما ؟آخرهفته؟اونم با دوستات؟

سعی کردم تظاهر به بی تفاوتی کنم.
اما مثل اینکه دستم را خوانده بود !
وقتی دید جوابی ندارم قدمى جلو آمد…
دستم را گرفت ومثل همیشه مهربان
گفت:
-ببین ماهی جون درسته مادرت نیستم
اما تورو من بزرگت کردم!
از مامانت بیشتر حواسم بهت بوده و هست
یه مدته میبینم چه بیقراری !
تا صبح بیدارى؛روزها هم که کلافه و
ناآروم..
میدونم باهاش ارتباط داری!
اما بَبَم نکنه یه وقت شیطون بره تو جلدت
سر به هوایی کنی!…

دهانم قفل شده بود؛از فرط خجالت رو به
مرگ بودم!
دیگر جایی براى دروغ گفتن باقی نمانده
بود.
شرمسار خودم را در آغوشش رها کردم
وملتمسانه پرسیدم:
-مامانم !مامانم چی اونم چیزی فهمیده؟

انگار دلش برایم سوخت!
سرم را محکم روى سینه اش فشرد
وشروع به نوازش کرد؛همان طور که
سرم را میبوسید گفت:
_نه ننه جون هیچکی نمیدونه.
نمیخواستم به روت بیارم اما دلم شور زد!
یهو ترس برم داشت با خودم گفتم
جوونین وجاهل،نکنه خدایی ناکرده
ناخواسته یه اشتباهی ازتون سر بزنه که
هم پرویز خان وهم حاج اسماییل بعد
چندین سال آبرو داری بشن
شهره ی بازار!

بغض آلود گفتم:

-خدا نکنه آمنه!
ما میخواستیم یه دفعه…به خدا فقط یه دفعه
همدیگرو ببینیم!
نمیخوام اتفاقی پیش بیاد که باعث
شرمندگیتون بشم.

سکوت کرد و بعد اتاق را ترک کرد.
دنبالش دویدم و متضرعانه پرسیدم:

-کجا؟!

برگشت و لبخند زد،
شال را در هوا تکان داد و گفت:
_میرم شالتو اتو بزنم بزنم

_صبر کن!

اندکى صبر کرد،بیشتر از آن طاقت نیاوردم
خودم را دوباره در آغوشش رها کردم،
همان طور که صورت چروکش را بوسه
باران میکردم خودم را لوس کردم
وگفتم:
-حالا آخر هفته رو برم ننه؟
به خدا همین یه دفعه…
اگه نرم زشت میشه
همانطور که اندام استخوانى اش را به
سختی از میان آغوشم بیرون میکشید ،
آرام و زیرکانه گفت:

-ماهدیس فقط همین یه بار به خدا بابات
بو ببره سر جفتمونو میزاره لب باغچه!

_الهی قربونت برم ننه!
یه دونه ای به خدا!
دیونتم جون ماهدیس!
پس هوامو داشته باش…اصلا یه کاری
کن ببین میتونی بابا اینارو راضی کنی
آخر هفته برید یه سر لواسون؟!

نگذاشت حرفم تمام شود به سرعت خم شد
دمپایی اش را از پایش کند و به سمتم
نشانه گرفت…
به سرعت به سمت اتاق بر گشتم و در را
بستم از صدای اصابت دمپایی با در
قهقهه زدم…

شب که از نیمه میگذشت دلم باز شروع به
تاپ تاپ میکرد.
آنقدر درکنج قفس سینه میکوبید که گاهی
دستم را روی قلبم قرار میدادم!
دلم به حالش میسوخت،
حق هم داشت ! تجربه ای از عشق نداشته باشی بعد یک
مرتبه چشم باز کنی وببینی آنقدر عاشق
شدی که دیگر این قفس سینه برایت
خیلی تنگ شده باشد!
آه خدایا !
یعنی عاشقی این طور است؟!
یعنی آنقدر که من دوستش دارم او
هم مرا میخواهد؟!
یعنی اگر همسرش هم باشم باز هم
اینقدر عاشق خواهم بود؟!

لرزش خفیف گوشی در حالت کاملا بى صدا
آن چنان در مغزم می پیچد که برای
ساعتها میخواهم همچنان بنوازد و من به
صدای آن گوش جان سپارم…
با انگشتانی لرزان صفحه را میگشایم…
لحظاتى بعد صدایش بند بند وجودم را از
هم میپاشد!آتقدر زیبا صحبت میکند که دلم
میخواهد تا پایان دنیا فقط بشنوم!….
خدایا !
کاش این انتظار به سر آید!
کاش زمین و زمانت دست در دست هم
دهند تا با او،و در حضور او،یکبار دیگر متولد شوم
و جان گیرم!…

سهیلا حال این روز های مرا دوست ندارد!
پیوسته بر من خرده گرفته ومدام گلایه دارد!
معتقد است که در دشوارترین شرایط نیز باید
مطابق عقل ومنطق عمل کرد نه
احساس!…

ولی سهیلا!
دوست خوبم !
اگر بدانى چه حسی است این حس
غریب !
اگر بدانى یچه بی خبر اسیرت میکند!…
همه داشته هایت را یکباره به یغما میبرد!
آنقدر که دیگر هیچ منطقی برایت قابل
درک نیست!
من نمیخواستم به این راحتی دل
ببندم…ولی بستم!
نمی خواستم تا چشم باز کردم ببینم در
خانه شوهر هستم!
بخاطر خواسته ام تا سر حد جنگ با بابا جلو
رفتم!
اما چه کنم که مغلوب شدم…
کم آوردم و همه چیز را یک جا باختم!
باختم به این حس لعنتی…

خندیدم و گفتم:

– آخه تو ببین سهیلا !
یه شب بهم میگه پری دریایی…
یه شب میگه ملکه ی آب ها…
دیشبم می گفت شاه ماهی!…

سهیلا با عصبانیت محکم به پهلویم زد.
دردم آمد اما فقط قهقهه زدم با حرص
و نفرت گفت:
-زهر مار!

هرچقدر عصبانی تر میشد دوست داشتنی تر
میشد !

سر به سرش گذاشتم و گفتم:

-سهیلا میخوای برات شوهر پیدا کنم؟
اونوقت دو تایی با هم عروس شیم؟

خنده اش میگیرد و عصبانیت از یادش میرود

-نخیر بذار تو دیونه رو رد کنیم
اونوقت سر فرصت با هم می گردیم یه
دیونه هم برا من پیدا میکنیم.

_ راستی خوب شد گفتی!
یه دیونه برات سراغ دارم…

فقط نگاهم کرد در همان حال که
میخندیدم گفتم:

-به خدا شوخی نمیکنم!همین چند شب
پیش جلوم سبز شد!
رسما تعطیل تعطیل بود…
دروغ نمیگم!
میگفت من سروم!
تصورش رو بکن…سرو!!!

به شدت زدم زیر خنده سهیلا هم میخندید
و میگفت:

_والله به خدا که تو از هر دیونه ای
دیونه تری!

یک مرتبه انگارکه چیزی یادش آمده
باشد پرسید:

-اِ…. راستى قرار آخر هفته چیشد؟!

-هیچی نگو سهیلا!
آبروم رفت…آمنه ننه همه چیو فهمید!!

چشمهایش ازفرط تعجب گرد شد

-وای نه!!
نکنه بره بگه!!…
-نه بابا مطمئنم نمیگه.
فقط ازم قول گرفته این دفعه اول و
آخرم باشه.
-خوب یه جوراییم بهتر شد…
بلکه این آمنه خانم بتونه حریفت شه!

جوابی نداشتم …
وقتی سکوتم را دید دوباره ادامه داد
-خوب حالا قراره کجا برین ناقلا؟

خندیدم وبا خوشحالی با صدایی مشعوف
وکشدار گفت:
_بام تهران!
کلی طول کشید تا مامان تونست
رضایت بابارو بگیره مگه زیر بار میرفت؟!
بابا از اون تیپ مردهاییه که یه جور
خاصی نسبت به مامان ومن تعصب داره،
مامان هم توى این سالها که باهاش
زندگی کرده این باور تلخ رو پذیرفته!
خیال میکنه هر چقدر مردی نسبت به
همسرش سخت گیرانه تر وبا وسواس
عمل کنه،عاشق تره !
بابا هم برای اینکه حتی نگاه مختصر مرد
دیگه ای به مامان نیوفته نذاشت مامان
هیچ فعالیت بیرون از خونه ای بکنه!
حتی نمیذاشت خیلی مهمونی ها رو بره!!
آمنه هم که متوجه ناراحتى مامان میشد
سعی میکرد یه جور خاصی دلداریش بده…
مرتب میگفت:
” به خدا اقام تقصیری نداره که اینطور
بد دله!
اون چشمش ترسیده از بیست سال
پیش که با چه مشقتی تونست خدا بیامرز
صولت خان رو راضی کنه تا یه دونه
دخترش رو بگیره!
تا حالا بد بینه…
یه جورایی عاشقه هنوز،بهجت جون!”
مامان طفلکم خوش بینانه ذوق میکرد از
این همه حس بد بینی بابا که بیشتر شبیه
یه نوع بیماریه !
ولى حالا بیخیال! مهم الانه که راضى شده
مثلا من با دوستام آخر هفته برم گردش!
غافل از اینکه اون گردش….

از امشب بام تهران برای من
زیباترین نقطه در کره ی پهناور
زمین شد !
اینجا دستم به ستاره می رسید،
حتى میتوانستم از اینجا گونه خدا را نوازش
کنم!…
زیبا بود …
چون حالا بام تهران یک ماه بهتر داشت!
با خودم فکر میکنم، اصلا باید همه جای دنیا
به حضور او مزین شود!
با جذبه اش…
با گرمای وجودش…
با عشق شور انگیزش،که چه سخاوتمندانه
بر دامان زمین و بر ساعات زمان،
بذر دوست داشتن و دوست داشته شدن
را می افشاند…
حالا در بلند ترین ارتفاع شهر ایستاده
وشانه به شانه ی یکدیگر در ماجرای غریب
افول مهر غرق شده ایم…
در بی رنگترین دقایق غروب دست و پا
میزنیم،
آن زمان که سینه ها هنوز انباشته از
خروارها نا گفته در شرف انفجار است و
زمان آنچنان ناجوانمردانه به سر آمده و
او دوباره تنهایت میگذارد و می رود…
می رود تا باز تو بمانی و آن حجم
نا گفته!…

لحظه ی وداع برایم دردناک بود…
دلم میخواست تا قیامت همانطور آرام و
بی کلام کنارش میماندم…
از همان لحظه ی واپسین صبح که یکدیگر
را دیدیم کلی حرف زدیم…
گفتیم وخندیدیم،و حتی شیطنت کردیم …
رسم دلبری به جا آوردیم…
اما در این غروب واپسین هردو ساکت و
ماتم زده و شاید در اندیشه ی ساعات
خوش گذشته هنوز مدهوشیم…

نگاهم کرده بود و گفته بود:

– ماهی!من چقدر با تو بودن رو دوست دارم!
دلم میخواد از این به بعد بیشتر با هم
باشیم

خندیدم و جواب دادم:

– من چه زود ماهی شما شدم کی قلاب
انداختی و ماهى شکار کردی؟!

بلند میخندد.
در آن حال که چشمهای ریزش کمی
بسته میشدند دوست داشتنی تر به نظر میرسید…

میان خنده تکرار کرد:

-از شوخی گذشته، بازم همدیگرو ببینیم؟

ومن غرق در اندوه آهى کشیدم و
گفتم:
– نه دیگه !
لطفا نه!

لحظه ای به سکوت گذشت ،
متعجبانه نگاهم کرد ودر همان حال که از
شدت اندوه کمی صدایش مرتعش بود
پرسید:

– چرا؟!مگه از با من بودن راضی نیستی ؟

دلم میخواست دستهایم را دور گردنش حلقه
میکردم،آنقدر فشارش میدادم تا او هم
معنی دردی را که من میکشم
حس کند!
تا بداند چه طور در حال خفه شدن هستم..
اصلا چه طور هنوز نفهمیده است وقتی که با
او هستم همه ی دنیا برای من میشود؟
و چه طور در التهاب دقایق و ثانیه هاى
زندگی میسوزم!…

او فقط سکوتم را شنید…
هیچ کدام از حرفهای دل سر به هوایم
را نشنید …
دوباره سکوت را شکست
سرم پایین بود
آنقدر سرش را به سمت پایین خم کرد
تا بالاخره توانست دوباره نگاهم را بدزدد ،
با ناراحتی پرسید:
– تو داری اذیت میشی؟

به چشم هایش زل میزنم

-نه فقط میترسم
– ترس ؟ آخه چه ترسی؟
-ترس از همه !
ازبابام که الان خبر نداره دخترش
کجاست ؟!
از مردم که اگه خدایی نکرده یکیشون آدمو
ببینه !
از مامانم که بهش قول دادم هیچ وقت
بهش دروغ نگم!…
از خدا که یهو رسوام کنه!
از تو…

نتوانستم ادامه دهم و بی اختیار بغضم ترکید،
حالم را که دید او هم به شدت منقلب شد ،
لرزش صدایش به وضوح آشکار بود با
بُهت واندوه پرسید:

-از من ؟!ماهی از من؟!
تو از من میترسی؟!!

– آره بهادر ازت میترسم!
میترسم فقط در حد یه خواستگاری ساده
ومعمولی باشه !
مثل خیلی از خواستگاریهای دیگه که اتفاق
میافته ونمیشه!
میترسم بری همه چی تموم شه…
بگن خوب قسمت نبوده!
میترسم بهت عادت کنم!
نمیخوام انقدر بهت وابسته شم که اگه
یه روز…

دستش را جلو آورد و محکم روی دهانم
گذاشت، وحشت کردم!
با همان دست و با سر انگشت ، اشکم را
پاک کرد …
غم بزرگی در کلامش موج میزد به تلخی
نالید :

– نگو ماهی ! تو رو خدا از این حرفا نزن!
میدونم تو موقعیت سخت ودشواری قرارت
دادم.
میدونم تو چه جور دختری هستی واز اینکه
یهویی در مقابل یه مرد قرار گرفتی چه قدر
اذیت شدی…
منو ببخش عزیزم!به خاطر توقعات نا به جام
ولی تورو خدا دیگه از این حرفا نزن!
اگه من باتو الان اینجام اینو بدون که به
چشم خواستگار ساده نگات نمیکنم!…
برای من، تو همسری !
همسری که عاشقانه دوستش دارم!
حتی به قیمت جون وتموم زندگیم حاضر به
از دست دادنت نیستم!

بعد لبخند قشنگی زد و ادامه داد:
_آره، قلاب انداختم ماهی شکار کنم
اما قسمت من تو این زندگی پری
دریایی بود!
یه پری مهربون وخوشگل…

خندیدم
خورشید دیگر کاملا غروب کرده بود و با بى
رحمى جیغ میکشید:
وقت جدایى است!! ….

زمانى که رسیدم ؛ آمنه سراسیمه وپریشان
چادرنماز گلدار سفیدش را سر کرده بود و
جلوى در منتظر من بود،
من را که دید…محکم پشت دست خودش
زد
و در حالی که از شدت عصبانیت صدایش
میلرزید گفت:

– خدا بگم چیکارت کنه !
دختر میذاشتى فردا میومدی !
به خدا مردم و زنده شدم!
نفهمیدم چه جوری نماز خوندم…
آقا که زنگ زد گفت دارم میام چیزی
لازم ندارید ؟دیگه مردم!
دیدم دلم داره میترکه پریدم تو باغچه فقط
صدتا آیه الکرسی خوندم،
هزار دور تسبیح هم نذر کردم!…

-اوووووه حالا انگار چه خبر بوده !
دیدی که اومدم!!

_ خوش اومدی!
زبونتم درازه ماشاالله !
دختر خیره سر اصلا تقصیر منه !
به خدا دیگه پشت گوشتو دیدی اونم
دیدی!

دلم به حالش سوخت،خیلی ترسیده بود!
دستش را گرفتم وبوسیدم ،
دستش را از دستم بیرون کشید و
گفت :
_ الهی آخر عاقبت به خیر شی ننه!
الهی خوشبخت شی…

صدای باز شدن درب پارکینگ که آمد
هر دو هول شدیم و مثل دو بچه شرور که
کار بدی انجام داده باشند
دست همدیگر را گرفتیم وخنده کنان به
سمت داخل عمارت دویدیم ..
داخل که شدیم همانطور که به سرعت
از پله ها بالا میرفتم پرسیدم:

-راستی مامان کجاست؟
– یکم حال ندار بود باز میگرنش عود کرده یه
چند تا قرص خورد خوابید طفلی

نگرانش شدم،
میدانستم زمانى که مامان عصبی میشد سر
درد میگرفت
با ناراحتی پرسیدم:

-بازم بابا؟آره؟
حتما باز ناراحتش کرده؟

بابا از طبقه پایین داد کشید:

-بابا باز چیکار کرده که همه گناها افتاده
گردنش ؟!
ای الهی بی بابا بمونید ببینم دیگه کیو
دارید همه کاسه کوزه ها رو سرش
بشکونید!!!

از ترسم ساکت شدم…حتی سلام هم ندادم
وفقط به سرعت در اتاقم خزیدم .
اصلا نفهمیدم کی وارد شده بود و حرفایم
را شنیده بود؟

شرمنده وخجالت زده بودم،
صدای آمنه را شنیدم که میگفت:

– آقا تصدقت برم
حرص نخورید تورو خدا واسه قلبتون خوب
نیست!
بفرما بشین الان یه لیوان عرق
بهار نارنج میارم براتون…

فردا صبح سر میز صبحانه متوجه شدم که
چشمهای مامان خیلی ورم کرده و سرخ
است!…
حتما اثر گریه مداوم است…
همانطور که برایم لقمه میگرفت ،
آمنه گفت:

– ننه یه لقمه ام خودت بخور!
از دیشب تا حالا جز یه مشت قرص زهر ماری
هیچی نخوردی شامم که نخورده رفتی
گرفتی خوابیدی!

مامان همیشه عادت داشت همراه بابا صبحانه اش
را میخورد.
اما چرا از بابا فراری شده است؟
حتما دوباره مشاجره کرده اند…

-چیه مامان جون ؟
باز حرفتون شده؟!بازم ناراحتت کرد؟!
آمنه حرفم را قطع میکند
_ اِ نه بابا چه حرف ودعوایی ؟!
از همون بحثای زن وشوهریه دیگه!

مامان با تشر گفت:
– تورو خدا دست بردار آمنه!!!
هی هر چی نمیگم‌ جانب داریش رو
میکنی !
دیگه بیست سال گذشته !
پس دیگه کی میخواد عوض شه ؟
هرچی کرد…هر چی به سرم آورد توی
این بیست سال هی گفتی جوونه درست
میشه!
جاهله درست میشه ! !
بهجت به خدا عاشقته درست میشه!
پس کو این درست شدن ؟
صد سال دیگه هم بگذره این مرد تا آخرش
همینه !…بد دله ! بددل وشکاک!

تا آخر حرف هاى مامان را خواندم …
از بابا عصبانى بودم…
معتقد بودم هر زنى جز مادر همسر پدرم بود
نه یک بار،بلکه صد بار از او طلاق میگرفت!

از آمنه دوباره پرسیدم :
_ چه خبره ؟

سر تکان داد و گفت:
– هیچی دیروز خانم اقای سرمد یه مهمونی
زنونه داشته که همه ی خانومهای دوست
و آشنا دعوت بودن…حتی حاج خانوم اینا
هم بودن همین خانم حاج اسماییل اینا !
آقا که شنید ناراحت شد اجازه نداد بهجت
جون بره…
حالا مامانتم‌ واسه خاطر همین ناراحته

مامان یک مرتبه و با عصبانیت در حالى که
چهره اش بر افروخته بود،
محکم با دو دست روى میز کوبید و چند
قاشق وچنگال هم زمان روى زمین
افتاد،
در حالی که از شدت عصبانیت صدایش
میلرزید،تقریبا فریاد زد:

– فقط همین؟
پس اینم بگو تا دخترشم بدونه بعد بیست
سال به من میگه میخوای بری تو اون
مهمونی مزخرف که چی بشه؟!
سرخاب سفیداب کنی بری قاطی یه مشت
پیرزن هاف هافو تا خوشگلی وجوونیت بیشتر
معلوم شه اونوقت اون مرتیکه دیوث ،
سرمد بیاد با اون چشای هرزه اش زن
من رو دید بزنه!!!

دیگر نمیشنیدم …
داغ شده بودم…
بیچاره مامان حق داشت برای لحظه ای
از بابا متنفر شدم !
دلم برای مامان میسوخت …
با نفرت از جایم بلند شدم ودر حالی که میز را
ترک میکردم گفتم:
– اَه این مرد دیگه شورشو در آورده!

دلم نمیخواست “بابا” خطابش کنم!
بعد یه مرتبه فکری به سرم زد فورا
برگشتم وگفتم:
_ امروز رو خونه نشینیم !
بریم امامزاده؟

مامان متعجبانه نگاهم کرد اما آمنه به سرعت
و شادمانه گفت:
_ آره والله دلمون پوسید بس که نشستیم
توی خونه !!

مامان که کمی بی حوصله بود گفت :

_ نه بابا حوصلم نمیگیره !
من میمونم خونه شما برید…

مثل بچه گی ام آویزانش شدم و در حالی
که خودم را لوس میکردم مرتب اصرار و
التماس کردم
بالاخره راضی شد !
آمنه در حال پر در آوردن بود!
هر دو براى حاضر شدن به طبقه بالا رفتند،
من و ماندم و افکارى که….

هوای امام زاده همیشه یک طور خاص
دگرگونم میکرد…
انگار در یک دنیای دیگرم…
دنیایی که نه میتوانم بفهمم خوب خوبم؟
نه بدِ بد؟!
نکته مثبتش هم همین است…
حداقل اگر خوب نیستی…
بد هم نمی توانی باشی …
هر شخص اینجا،دقیقا و بی شک شبیه سوالی
است که دنبال جواب است…
علتی است که در پی معلول است..
تعدادى به هر بهانه،برای سبک شدن،
برای تسکین،اجابت ، درپی نیاز و
هزاران توجیه دیگر آمده اند …
عده ای هم فقط می آیند که به تماشا
بنشینند…

مثلا مامان که از وقتی رسیده ایم به ضریح
چسبیده است و فقط خدا حرفها وغمهای چند
سالش را که در کنج دلش تلمبار شده است
را میداند…
غم هایى که با اشک چشم آن چنان
آمیخته که بی اختیار با دیدنش دگرگون
میشوم ….
قرآن را برداشت و از ما خواست یک ساعت
تنهایش بگذاریم…
سرش را دردمندانه روى گوشه اى از
ضریح قرار داد…
چادر نمازش را روى صورتش کشید،
شانه هایش به آرامى میلرزید…
گریه میکرد !
بیشتر از آن نتوانستم طاقت بیاورم…
نگاهی به آمنه انداختم،
یک قطره اشک کوچک گوشه ی چشم
بی فروغش نشسته بود.
چادرش را کشیدم،سرش را به طرفم
چرخاند،
قطره اشکش به سرعت سر خورد وچکید ،
با گوشه ی چادرش فوری صورتش را
پاک کرد…
با بغض گفتم:

– آمنه مامانم چشه ؟
– هیچی یه خورده دلش گرفته.
– نه آمنه!این حکایت یه خورده دل گرفتگی
نیست!
من دیگه بچه نیست!
از وقتی یادم میاد حال مامانم اینجوریه
بعضی شبها از خواب میپریدم میدیدم داره
گریه میکنه؛بعضی از روزام از مدرسه که
بر میگشتم میدیدم باز گریه میکنه!
خیلی وقته که میدونم گریه هاش رو ازم
قایم میکنه آخه چرا آمنه ؟
اخم هایش را در هم کشید؛با لحنی
کاملا تصنعی گفت:

– اَه الکی حساس شدی…
خیال بد نکن دختر!

با دو دست چادرش را محکم چسبیدم وبا
تضرع نالیدم:

– تورو خدا آمنه …
من که دیگه بچه نیستم !
بهم بگو !…
برام تعریف کن بذار بدونم!!
این حق منه!
تو رو به این امامزاده قسمت میدم بهم
بگو!

چادرش را محکمتر کشیدم،
دیگر طاقت نیاورد دستم را گرفت و یک نگاه
به سمت مادرم انداخت.
هنوز در خودش غرق بود…
دوباره برگشت ونگاهم کرد
آه غلیظی کشید وگفت:

– آخه چی رو میخوای بدونی دختر ؟!
حکایت بیست سال گذشتس!
– خوب تعریف کن ننه!
بگو چی بوده قضیه بیست سال پیش!

به نقطه ای کمی دورتر خیره شد وگفت:

– حدود بیست وسه چهار سال پیش بود!
اون موقع مامانت یه دختربچه شونزده،
هفده ساله بود؛خوشگل مثل قرص ماه!
موهای بلند وطلایی ،
چشمای این هوا درشت و میشی !
خلاصه یکی یکدونه ی صولت خان
صراف ها بود!
خدا بیامرزدش خیلی جوون بود که به
رحمت خدا رفت…
بذار از اولِ اولش…
قبل از به دنیا اومدن بهجت واست تعریف کنم!
یادمه یه روز دایى خدا بیامرزم اومد ولایت،
اون زمونا اگه یه دختر اونم تو روستا میموند
وکمی سنش بالا میرفت دیگه تا اخر عمر میموند
بیخ ریش باباش!
منِ بخت برگشته که اصلا نه رنگ بابا به خودم دیدم…نه رنگ یه دونه خواستگار!
ننه ی خدا بیامرزم با سختی کار میکرد تا
خرجمونو در بیاره.
خلاصه دایی با آب وتاب تعریف میکرد یه
جایی تو تهرون توعمارت اربابی کار میکنه
خدا بیامرز باغبون بود،باغبون خونه ی خدا
بیامرز صولت خان…
گفت خانم خونه بار داره و بیمار ،
آقا دنبال یه نفره که به خانوم رسیدگی
کنه…
منم گفتم خواهر زادم یه دختر جوونه که از
بخت بدش مونده ،
هم نجیبه هم عاقل وسر به راه!
آقا گفت :
این دفعه که رفتی ولایت دختره رو بیار
ببینم شاید بتونه همین جا بمونه کمک‌حال
خانم شه
ننه ام انگاری که بهش آگاه شده بود
دیگه رفتنیه؛با اینکه غصه دار بود ولی با هزار
امید بقچه منو پیچید و داد دستم…
دایی هم دستمو گرفت ویه راست آورد
تهرون
صولت خان با اون چشم های مشکى و
ابروهای پر و سیبیل هاى چخماخیش
یک نگاه به سر تا پام انداخت و گفت:

– ملوک خانم خوابیده.
بیدار که شد برو پیشش اگه پسندیدت همینجا
میمونی
خدا بیامرزه ملوک خانوم رو…
نور به قبرش بباره!
برام خواهری کرد؛دستمو گرفت بهم پناه
داد؛سرو سامون گرفتم زیر سایشون،
اون موقع خانم تازه باردار شده بود ،
دکتر بهش گفته بود تا زمونی که بچه به
دنیا اومد نباید از جاش جُم بخوره
اون خدا بیامرزم عین این ٩ مارو از
جاش تکون نخورد تا بلاخره این شمس
الشموس…این قرص قمر,بهجت جونم به
دنیا اومد ،
شد دردونه ی حسن کبابی صولت خان!
غش میکرد براش با دنیا اومدنش چه ها که
نکردن !
همه چی خوب پیش میرفت اما دریغ که
ملوک خانم روز به روز حالش بدتر میشد تا
اونجایی که حتی نتونست یه بچه ی دیگه
برا آقاش بیاره!
دائم ضعف داشت وبی حال بود!
طفلى مشت مشت قرص میخوردو اکثرا
خواب بود
صولت خان صراف بود این شغل آبا
و اجدادیشون بود…
همین حجره ی باباتو میگم؛این حجره
اول مال صولت خان بود که بعدها به بهى
ارث رسید.

باباتم اون وقت ها شاگرد حجره ی صولت خان بود
از خیلی سال پیشتر برا صولت خان کار میکرد…
الحق و والانصاف روزبه روز رشیدتر
وبرازنده تر میشد!
از زرنگی وچالاکی هم که حرف نداشت!
صولت خان چون پسری نداشت یه
جورایی رو پرویز حساب باز کرده بود…
خلاصه دست راست آقا بود هر چی زمان
جلو میرفت خانومم حالش وخیمتر میشد ،
سرجمع سی و پنج شش سال بیشتر عم
نکرد!…
خدا بیامرز تو اون سالهای آخر هم رو
ویلچر میشست
میاوردم میشوندمش توی آفتاب؛موهاشو
شونه میزدم؛ناخون هاشو می گرفتم؛
همونجوری لاجون یک گوشه نشسته بود
نگاه به بچش میکرد…
بهی دامن پفی میپوشید موهای طلاییش
زیر نور آفتاب برق میزد همینطور که تو باغچه
دنبال پروانه ها می کرد دل ملوک رو میبرد!
یه بار زد زیر گریه!
بهش گفتم:
– تصدقت خانومم این چه حالیه؟!
همونطور که گریه میکرد گفت :
_ آمنه! تو بیشتر از من براى بهجت
مادری کردی!
اون تورو مادر خودش میدونه…

با ناراحتی گفتم:
– ای وای خانوم!این چه حرفیه میزنید،
معلومه که شما مادرشید..
این رو بهجت هم خوب میدونه!!

دستام رو گرفت وبا التماس گفت:
– بهم قول بده آمنه!
قول بده هیچ وقت بعدِ من بچمو ول
نمیکنی!براش مادری کن آمنه!!

نگاهی به چهره ى مشتاقم انداخت ،
بعد برگشت نگاهی به مامان انداخت که
هنوز در حال خودش بود دوباره نگاهم کرد
و گفت:

– اون مجتمع مسکونی روبرویی خونتونو
دیدی که؟

پرسیدم:
-کدوم یکی؟

_ اون که همه ی دیواراش سیاهه!
– خوب فهمیدم برج پانیذ
– آره آره همونو میگم!
اونجا اول قبل از اینکه برج باشه خونه
صولت خان بود
– میدونم مامان بهم گفته بود.

سرش را تکان داد و با افسوس گفت:
– حیف!حیف عجب خونه باغی بود به خدا!
صولت خان که ورشکست شد طلبکارا ریختن
مثل مور وملخ هر کدوم یه تیکشو بردن…
خدا رو شکر که اون موقع ملوک خانم در قید
حیات نبود وگرنه چی میکشید زن بیچاره !
وقتی میدید خونه ی امیدش اینطور به تاراج
رفت!
خدا بیامرز صولت خان هم بعدِ اون
ورشکستگی کمرش خم شد…
دیگه یه روز خوش به خودش ندید؛از غصه
دق کرد و مرد..

لحظه اى سکوت کرد ودوباره بلافاصله ادامه
داد :

_ باز الهی شکر که خدا بیامرز عقلی کرد بعدِ
به دنیا اومدن بهجت جون حجره رو به
نام یه دونه دخترش کرده بود وگرنه که
وا مصیبتا!!!!
– خوب بعدش، بعدش چی شد؟

– بعدش مامانت همینطورى بزرگ میشد
خانوم میشد!روز به روز خوشگلتر!!
به خدا هزار تا خواستگار داشت!
اما کی جرات داشت جلوی صولت خان
حرفی از خواستگار بیاره ؟!
آتیش میزد قیصریه رو اگه کسی اسم
بهجتش رو میاورد!!
تا اینکه کم کم یه چیزایی،یه حرفایی
نمیدونم از کجا…از کدوم ذلیل مرده ای
در اومد که بدآشوبى به پا شد توی عمارت
صولت خان!!

با هیجان پرسیدم:
– مگه چی شده بود آمنه؟!
چه اتفاقی افتاد؟؟

– خیر ندیده ها به گوش آقا رسوندن بهی
سر به هوایی میکنه یکی سایه اش رو دیده
که یه شب هایی دزدکی میره ته باغ با یکی
قرار مرار میذاره!
صولت خان که اینارو میشنید دیونه نمیشد!!
میزد،میشکوند،هوار میزد،به زمین وزمان بد
وبیراه میگفت!
والله رسما داشت دیونه میشد مرد بیچاره!
ملوک بیچاره رو هم که دیگه دکترا جوابش
کرده بودن شده بود یه تیکه چوب خشک
چسبیده توی رختخواب؛
یه چند روزی مامانت رو زندونی کرد
حتی نمیذاشت بره مدرسه !
هر کاری کرد نتونست از زیر زبون بهجت
در بیاره که این یارو کیه که باهاش
راندمون داره…
بهجتم میکشتی صداش در نمی اومد!
فقط روز به روز حالش بدتر میشد!
لب به غذا نمیزد…با این کاراش بیشتر از
این که خودش رو عذاب بده،صولت خان
رو دیوونه میکرد
واسه همینم آقلا جرات نمیکرد ازش بازخواست
کنه
حتی به منم اعتراف نمیکرد که طرف
کیه؟!

دهانم از تعجب باز مانده بود!
با چشمانی که از فرط تعجب کم مانده بود
بیرون بپرد بى صدا فقط زل زده بودم در
چشمهای آمنه و سپس با تحیر پرسیدم:
_کی بود آمنه؟!
وای خدایا باورم نمیشه مامانم؟!
اون مردک کی بود بالاخره معلوم نشد؟

اول سرش را پایین انداخت ،
بعد دوباره سرش را بلند کرد
آه خفیفی کشید :

– بابات !
اون مرد بابات بود…پرویز!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x