رمان آخرین سرو پارت 32

4.2
(5)

 

 

نگاه خسته ام از همان جا ،میان تختی که تن خیسم را میانش رهانیده بودم غریبانه حول اتاقی که خالی از او بود می چرخید و نبودنش را فریاد می کشید. آخرین نگاهم را به صفحه ی گوشی که شارژش هر لحظه رو به اتمام بود انداختم؛ انگار چشمک می زد و می گفت :

– بلند شو دختر ، او هرگز نخواهد آمد…
لااقل تا زمانی که تو اینجایی هرگز نخواهد آمد؛برخیز و برو.

دردمندانه برخاستم و یک بار دیگر به در، پنجره ، دیوارهای تیره ، تخت یک نفره ی چوبی ، میز کوچک و تنها ,یک صندلی و حتی به فرش مندرس زیر پایم نگاهی انداختم!
این ها تنها دارایی های سرو در این دنیا بودند که آن ها را هم از او ربوده بودم!آنها را به من واگذار کرد، دل پر خونش را برداشته و در حالی که می رفت آخرین نگاهش طوری بود که انگار می گفت خیال باز گشت ندارد. از خودم بدم می آمد…
چه طور به خودم اجازه داده تنها متعلقاتش را غصب کنم و حال دلشوره ی فقدانش ، نبودنش را داشته باشم؟!
بیشتر از آن تحمل سرزنش های وجدان ناآرامم را نداشتم پس از جا برخاستم. لباس های خیس و نمدارم را از تن خارج کردم و یکی از آن لباس هایی را که آمنه داخل ساکم گذاشته بود را برداشتم و تن کردم. لباسهای خیس را هم همانطور نمدار داخل ساک فرو کردم و دستم باری دیگر با گرمای شالی که درونش بود تماس پیدا کرد… شال را برداشتم ، زیبا بود و گرم!سرو را می دیدم که بلندای گردن ستبرش پیرایه ی آن می شد…
شال را روی سینه ام گذاشتم و بوئیدم… عطر گردن سرو را احساس کردم!
بر گردنش بوسه ای زدم گفتم:

– عزیز قشنگم سرو،چقدر بهت می آد! بهترینم مبارکت باشه.

شال را همان جا روی تختش گذاشتم؛ ساک را برداشته و به سرعت از اتاق خارج شدم. آقا میرزا را دیدم داشت تلفنی با شخصی حرف می زد؛ حرفش به پایان رسیده بود اما گوشی هنوز در دستش بود. تا چشمش به من افتاد گوشی را به سمتم گرفت وگفت:

– دخترم خوب شد خودت اومدی ، وگرنه باید این همه پله رو می اومدم بالا…

فهمیدم مخاطبش سرو بوده و احتمالا حامل پیامی از سوی او بود؛ فقط نگاهش کردم؛ ادامه داد.

– آقای افخم بود؛گفتن بهتون خبر بدم امشب نمیان.

خنده ی تلخی میهمان لب های خشکم شد. آقا میرزا عمیق تر نگاه می کرد، انگار متوجه ی دردی که می کشیدم می شد. گفتم:

– متشکرم آقامیرزا.اگه می شه لطف کنید به آقاتون خبر بدید نیازی به فرار نیست! بهش بگو ماهی خودش رفت ،لازم نیست از خونه ی خودش فرار کنه می تونه امشب تو اتاق خودش بخوابه.

وقتی که پیرمرد نگران چند قدم به طرفم آمد درنگ نکردم…دیگر حوصله ی دلواپسی های میرزا را نداشتم…
به سرعت راه افتادم، چند بار از پشت سر صدایم کرد ،نفسم را سخت در سینه ام حبس کردم و مشت هایم را به شدت گره کرده و فشردم. فشار دندان هایم که آنقدر سخت بود که نمی دانستم آیا می تواند جلوی بغض کشنده ام را سد کند یا نه!و چشمم را نیز به روی همه چیز بستم… فقط رفتم… آنقدر که ناخواسته یک بار دیگر خودم را روی پل عابر پیدا کردم!
تنها بودم…سرو نبود…
انگار که هیچ وقت نبوده!
فقط من بودم و تنهایی و مشتی خاطرات در به در!
یادم آمد که اولین بار روی همین پل بود که در آغوشش تاب خوردم، که برای اولین بار سرم را آنقدر محکم‌ و بی شرمانه روی سینه اش فشرده بودم، که تمنای شنیدن صدای قلبش را داشتم، هنوز به نیمه ی راه پل نرسیده بودم که ایستادم…
صدایی از باقیمانده ی شارژ موبایلم پر می کشید که بی اختیار مرا به ایستادن ،به ماندن ، نرفتن وا می داشت.
نوایی از درونم بر می خاست و می گفت:

– خودشه ، این سروبده!
می خواد که بمونی…
می خواد که نری!…

تمام نیرویم صرف حرکت انگشتان و خیرگی چشمانم‌ می شد که تماما در وجود گوشی که در دستم بود خلاصه شد…
سرو نبود ،سهیلا بود!
آهی کشیدم و جواب دادم؛ آنقدر آهم غلیظ بود که قبل از سلامم به گوشش رسید. مثل همیشه نگران شد و پرسید:

– ماهی چطوری ، حالت خوبه ؟ خوبی؟

– ماهی چه طوری؟ حالت خوبه ؟ خوبی ؟
این روزا هر کی ماهی رو می بینه همینو می پرسه!
نه سهیلا خوب نیستم ، اصلا خوب نیستم!

– ببینم‌اتفاقی افتاده؟
انگار حالت خوب نیست…
تورو خدا می میرم از نگرانی بگو چی شده ؟

– آره سهیلا خیلی اتفاقا افتاد…اتفاقات بد!
خیلی تنهام سهیلا!
خیلی درد دارم!
تو رو خدا بیا!

– داری گریه می کنی ؟
ماهی تو گریه می کنی؟!

– نه همینجوری ، فقط یه کم دلم گرفته بود.

– تو الان دقیقا کجایی؟

– بالای پل عابر ، روبه روی هتلی که سرو اونجاست.

– خیل خوب منم دیگه رسیدم تهرانم. همونجا باش میام دنبالت.

شارژ موبایل تمام شد…
گوشی را داخل ساک انداختم و ساکم را یک‌گوشه بالای پل گذاشتم و روی آن نشستم…
هوای آن بالا کمی سرد بود ،خودم را مچاله کرده و محکم‌ به میله های پل تکیه زدم.
دلم به حال خودم‌ می سوخت…

چه دردناک که روزی متوجه شوی چقدر قابل ترحم شده ای!
آنقدر که دلت به حال خودت به درد آید!…
نگاه کردم، آن پل تنها سر پناهم بود؛
منی که روزگاری نه‌چندان دور تک گل زیبای باغچه همایون بودم…
در آسمان باغچه یک تک ستاره بیشتر نبود…که ماهی بود!
آخ ماهی ماهی…چه طور کارت به این گوشه ی دنیا کشید؟
چرا امروز آنقدر تنهایی، آنقدر درمانده وحقیر؟
مسیر اشکی گرم را روی گونه ام احساس کردم؛من از چشمان خودم شرمنده بودم! من از دل زخمی واز تن رنجورم شرم داشتم که چگونه همه ی وجودم را به بازی با روزگار تجهیز کردم و رفته بودم که قله ی عشق را فتح کنم!
کدام مسیر را اشتباه رفتم؟
کجای کارم‌ اشتباه بود؟
مغضوب کدام‌ لعن و نفرین شده بودم؟
من در آن لحظه ،حتی ظلمی را که به بهادر کرده بودم را در ذهنم مرور کردم…هزاران بار مرور کردم و با خودم گفتم چرا نتوانسته بودم او را ببخشم؟
چرا فکر کردم بخشیدن آنقدر سخت است و امروز ،در حالی در نقطه ای در این دنیا به این باور تلخ رسیدم که خودم محتاجانه در تمنای بخشش بودم!
سوز سرمایی جان گداز از ورای میله های قطور آهنی در تماس با جسم ناتوانم وارد تک تک سلول های بدنم می شد.دچار یک نوع سستی و رخوت می شدم.
حتی آن همه سرما هم نمی توانست سوز جانسوز دلم را اتفاء کند.چشمانم را روی هم گذاشتم، آنقدر خسته بودم که ندانستم چه مدت را در همان حال گذشته بود که با گرمای بیش از حد دست های نوازشگر سهیلا به یکباره چشمانم گشوده شد.درست روبه رویم نشسته و صورت یخ زده ام را نوازش می کرد. بی اختیار خودم را در آغوشش رها کردم…
دلم عجب هوای یار کرده بود!
یار مهربانم مثل همیشه کوهی شد گرمِ گرم! پر از حرارت!
خودم را به آن تل پر جذبه و هستی بخشِ گرمازا چسباندم و گرمای بی حدش تا عمق جان دردمندم نفوذ کرد.
نوازشم می کرد و مرتب می گفت:

– الهی سهیلا بمیره!
این چه حال وروزیه دختر؟
تو با خودت چی کار کردی؟!!

نالیدم…در آغوشش نالیدم و گریستم. کمکم کرد، زیر بغلم را گرفت و از جا بلندم کرد. با دست دیگرش ساک‌ را نیز برداشت و در آن‌حال گفت:

– دیگه از این به بعد پیش خودم می مونی . دیگه نمی ذارم هیچ کس ناراحتت کنه.

گرمای مختصری که از میان شومینه برمی خواست ،آرامش و سکوت مطلقی که فقط خاص یک حریم امن ، یک خانه ی مطبوع و زندگی آرام بود، هدیه ای بود که آن روز از طریق سهیلا ارزانی ام شد.
آن خانه بوی خانه ی خودم را می داد؛خانه ای که هر چیزی که از او داشتم کم کم در ذهنم رنگ باخته و دیگر هیچ چیز از او در ذهنم باقی نمی ماند.
پس از یک دوش آب گرم دلچسب در حالی که یکی از لباس های سهیلا در تنم بود، کنار شومینه نشستم. موجی از گرمایی دلپذیر بر صورتم تاخت و صدای آمنه همراه با آن موج روح نواز در گوشم‌پیچید.

” آهای دختر!خوب موهاتو خشک کن خدایی ناکرده سرما نخوری”

بغض غریبی در گلویم‌ چنبره زده بود.حتی از آمنه هم دیگر خبری نبود!
با خودم گفتم:

– آمنه قولت رو فراموش کردی؟
قرار بود خیلی زود بیای دنبالم پس چی شد؟!
چی شد که فراموش کردی ماهی هیچ وقت عادت نداره جایی غریب بخوابه؟
چرا یادت رفت ماهی عادت داره فقط سرش رو روی بالش خودش بذاره تا خوابش ببره!

سنگینی یک‌پتوی نازک را روی دوشم حس کردم؛ سهیلا در حالی که پتویی را روی دوشم می انداخت گفت:

– خوب خودتو بپوشون هوا این روزا بد دزدی شده.

این اصطلاح آمنه بود، با شنیدنش کمی خنده ام گرفت و با همان مقدار لبخند اندک گفتم:

– سهیلا از کی اینقدر زود بزرگ‌شدی؟
چه حرف هایی بلدی!
درست شبیه مامان ها!

خندید وگفت:

– تو هم اگه جای من بودی و توی شرایط من قرار می گرفتی، مجبور بودی که خیلی جلوتر از سنت بزرگ‌ شی.
زندگی تو خونه ای که هیچ وقت مادری توش نبود…
جدایی مامان و بابام و رفتن مادر و ماموریت های کاری بابا…
بزرگ شدن با دوتا پسر تخس و شیطون که دائم تو سر وکله ی هم می زدن…
همه ی این ها به کل احساسات دخترانه و بچه گونمو توی همون زمان کودکی از بین برد.یه وقت چشم باز کردم دیدم هم مادرم هم پدر هم برادر و هم خواهر .
کنارش رفتم و خودم را سخت به او چسباندم.

– تازه اگه منو هم حساب نکنی!…
منم کلی واست دردسر ساز بودم،کلی اذیتت کردم. به خدا که اگه تو نبودی سهیلا ماهی خیلی پیش تر از این ها از پا افتاده بود.

برگشت ودر حالی که‌پیشانی ام را می بوسید گفت:

– الهی برات بمیرم!
توی این چند روزه چه اتفاقاتی برات افتاد که‌ من بی خبر بودم!
ای کاش پام شکسته بود نرفته بودم!…

– خدا نکنه سهیلا!!
اگه بدونی چه ها که نکشیدم!…
اون اکبر آقای حرومزاده رو بگو!…
به خدا اگه اون شب بهادر نبود من تا امروز قطعا مرده بودم!

چهره اش شبیه وقت هایی شد که عمیقا و متفکرانه می اندیشید.کمی ساکت شد و بعد از کمی اندیشه وتفکر گفت:

– ماهی ، تو چرا اون شب لعنتی از سرو کمک نخواستی ؟
چرا بهادر؟

-نمی دونم سهیلا…به خدا نمی دونم! همین جوری فقط احساس کردم بهادر…
..

ادامه ندادم و سکوت کردم.
سهیلا ادامه داد.

– چون فکر می کردی بهادر قابل اطمینان تره ، فکر کردی بیشتر از هر کس می تونه تکیه گاهت بشه،بهش فرصت تکیه گاه شدن رو دادی، کاری که هیچ وقت با سرو نکردی!فرصتی که بهش ندادی هیچ ، بی اعتمادیت رو نسبت به کسی که ادعای عاشقیشو داشتی ،اونی که به عنوان یه حامی ، یه پناه تا آخر عمرت باور داشتی رو ازش گرفتی.
می دونی ماهی؟!
سرو یه جورایی حق داره، تو غرورشو لکه
دار کردی،مردونگیشو زیر سوال بردی، بهش دروغ گفتی، و بدتر اینکه یه جورایی بهش نارو زدی!
اونکه بارها ازت خواسته بود بری…
دلیلشم پرواضح بود؛ می گفت شاید نتونه تکیه گاهت بشه.
اما تو خودت اون باور رو تو وجودش به وجود آوردی، بهش ماهیت دادی ،اعتماد به نفس دادی…
و درست موقعی که باورهاش جوونه می زد یه تبر برداشتی و به ریشه اش زدی!
باز دم اون بهادر گرم بابا خوب مردی رو تموم کرد!…
این وسط دمش گرم… با دروغی که گفت حداقل اتفاقی که نیفتاد ،مرگ باورهای سرو بود.

زیر گریه زدم و در همان حال ملتمسانه گفتم:

– اشتباه کردم سهیلا، اشتباه…
ولی دوست من تو بهم بگو برای جبران اشتباهم چی کار کنم؟
چیکار می تونم بکنم که به بار دیگه سرو مال من بشه…که ببخشه منو؟

– بهش زمان بده ماهی.
اون الان مثل یک موجود زخم خورده است. بذار خودش رو پیدا کنه و زخم هاش التیام پیدا کنه .
گذشت زمان خیلی از مسائلو حل می کنه.

– نمی تونم سهیلا به خدا نمی تونم!
طاقت ندارم…
می ترسم دووم نیارم و بزنم یه کاری دست خودم بدم!
نمی تونم منتظر گذشت زمان بشینم و امید داشته باشم که خود به خود همه‌چیز حل می شه.

اخمی کرد و با عصبانیت گفت:

– پس پاشو همین فردا صبح برو پیشش. برای صدمین بار چمدونش رو مرتب کن!
لباس هاشم بشور!
یا نه اصلا این بار بهتره لختش کنی ببری حموم خودشم بشوری!!
آخ دختر آخ دختر! تو فکر می کنی سرو واقعا به مرتب بودن چمدونش، به شسته شدن لباس هاش نیاز داره ؟!
نه ماهی سرو به یه چیز ورای این ها نیاز داره…
اون محبت تو رو داره اما اعتمادت رو نه، به اون اعتماد بده ماهی، بذار باورش بشه اونم یه مرده!

گریه‌کردم… حتی شدید تر از قبل!
نالیدم و گفتم:

– می رم باهاش حرف می زنم. خطایی رو‌که کردم رو می پذیرم و ازش می خوام یه بار دیگه ببخشه منو…
اگه لازم باشه به پاش می افتم و یه فرصت دیگه می خوام…
ولی ولش نمی کنم سهیلا.نمی تونم ولش کنم… من‌بدون اون می میرم!

اشک های روی صورتم را با دست هایش تند تند پاک کرد و در همان حال که صورتم را غرق بوسه می کرد ، گفت:

– هر کاری رو که فکر می کنی درسته همون رو انجام بده. اون کاری رو که لایق عشقته رو بکن.
برای پس گرفتنش تلاش کن.

حرف های سهیلا مثل همیشه مرحمی بود بر قلبم
آرام کنار هم دراز کشیدیم، یک لحظه برگشتم و عمیق نگاهش کردم؛ آن نگاه یک باره انگار دشنه ای شد و در چشمم فرو رفت. دلم نمی خواست باور کنم که سهیلا هم‌ به زودی می رود، که او هم رفتنی است و زندگی بدون او بر من بیچاره چگونه خواهد گذشت…
چشمانم را بستم، نمی خواستم هرگز و تا ابد شاهد هیچ رفتنی باشم. آن شب باورم شد که با چشم بسته هم می شود گریه کرد!
برگشت و به سمتم غلتی زد ،اشکم را که دید کلافه شد وگفت:

– تو‌باز هم گریه می کنی؟!
برای دلتنگی سرو گریه‌ میکنی؟

دلم می خواست می گفتم :

– نه دوست من… اینبار رو فقط به خاطر تو گریه می کنم !
می ترسم سهیلا!
وحشت دارم از زمانی که‌چشمامو باز کنم و ببینم که تو هم نیستی!که تو رفتی! پس بذار با این چشمای بسته همونطور که تماشات نمی کنم گریه کنم…

– سهیلا تو تا حالا عاشق شدی؟اصلا می دونی عشق چیه ؟
چه جوریه ،چی کار می کنه باهات؟
می دونی عشق، شبیه یه خواب گرم و شیرینه پر از گیجی و بی فکری!
اونقدر که گاهی فکر می کنی شبیه آدم های روانی شدی!
حالتی رو به وجود میاره که گاهی انسان رو حتی از محبت عادی کردن خارج می کنه…یهو‌ می بینی شروع کردی به محبت های غیر عادی، مثل همین مرتب کردن چمدون! تا حدی که باعث می شه کم کم خواب و خوراکتم فراموش کنی…انگار یه جام‌شراب تو دستته که هر چی می نوشی سیر نمی شی!
گاهی به شدت عذاب می کشی، اما این حس سیری ناپذیری رو دوست داری…
یه جوری دیونه وار دوستش داری!
در عوض یه نوع حس تعهد و یگانگی رو‌ درونت ایجاد می کنه ،طوری که حاضری از همه چیز بِبُری و فقط کاملا متوجه ی اون باشی!
عشق یه چیزی شبیه، بیماری ، مرض و ناخوشیه ، اما من‌ معتقدم عشق یه موهبته؛ یه هدیه ی قشنگ و آسمونی که هدیه است از طرف خالق!
حتی با اون عشق خدا رو بیشتر می شناسی و حضورشو بیشتر باور داری. تو با عشقت به خدا نزدیک تر می شی.
ببین سهیلا من‌ نمی دونم‌این‌چیزایی رو که‌میگم برات معنایی داره یا نه اما لااقل بهم بگو من هنوز کاملا دیوونه نشدم ! خوب سهیلا ، سهیلا…..

– واییییی ماهی ماهی!
یه ساعته همین‌جور دای بغل گوشم ور ور فکتو می جنبونی!!
خوب دختر کر نیستم که!یه خورده برو اون ور تر انقدر مثل کنه بهم نچسب!!
انقدم محکم هر چند دقیقه یه بار با آرنجت نکوب تو پهلوم…

– خوب می خوام نظرتو بدونم ، ببینم نظر تو در مورد عشق چیه؟

– من در حال حاضر جز به خواب به چیز دیگه ای فکر نمی کنم.
در ضمن نظری هم راجب عشق ندارم.فقط انقدر می دونم که خوابم میاد ، خسته ام ماهی ، می خوام بخوابم تو رو خدا برو تو هم بگیر بخواب .

با دلخوری کمی از او فاصله گرفتم و گفتم:

– خوب بگو نظری ندارم ، اطلاعاتم در این زمینه کافی نیست .خوب طبیعیه تو تجربه ای هم تو این زمینه نداشتی…
حالا چرا دلخور می شی ، الکی خواب رو بهونه می کنی!

همانطور که پشتش بهم بود شنیدم که گفت:

-واژه ی عشق از عشقه میاد؛عشقه یه واژه ی عربیه، همون گیاهیه که در زبان فارسی ما به معنی پیچکه که به هر چیز که میرسه دور اون می پیچه…بیشتر دور گیاهان دیگه می پیچه؛اونقدر ‌سخت که تا ابد اون رو محصور و محدود و کاملا در اختیار خودش قرار می ده.
عشق یه همچین چیزیه، کافی بود ؟یا بازم توضیح بدم؟

با تعجب گفتم:

– واییییی سهیلا تو این تعبیر قشنگو از کجا بلد بودی؟ از کجا انقدر قشنگ عشقو می شناختی و رو نمی کردی؟
کلک!ببینم سهیلا بهم نگو که تو هم از عشق یه چیزایی حالیته ، نگو تورو خدا نگو که هرگز باور نمی کنم!

برگشت یک طور قشنگ در سیاهی شب نگاهم کرد.موهای فردار و سیاهش را که روی شانه هایش پخش شده بود را کنار زد وگفت:

– چیه ؟ یعنی به من نمیاد عاشق شده باشم؟
حق داری اگه تو هم باور نکنی! شرایط زندگی سخت من بهم هیچ وقت فرصت عاشق شدن رو نداد. من میون سه تا مرد بزرگ شدم و عواطف زنونم از یادم رفت و بیشتر شبیه بابا و دوتا برادرم شدم، بیشتر حس مردونگی داشتم ،حس قوی بودن ، اینکه وقتی یه جایی یه مردی رو دیدی که احساس کردی یه کوچولو دلت براش لرزید فورا غرور خشنتو به رخش بکشی… طرف کم بیاره، دو پای دیگه هم قرض بگیره بذاره بره!
اما باور می کنی ماهی؟…
منم یه بار عاشق شدم… خیلی دردناک بود!
از چیزی که بهش فکر نکنی، عشقی که بهش اعتقادی نداشته باشی، حسی که یه عمر ازش فرار کردی و بهش پا ندادی یه مرتبه بی خبر و یهویی سراغت بیاد؛ دستشو فرو کنه توی قلبت و شروع کنه قلقلک دادن. اونوقت تموم حس های بد وخوبی که داری با هم قاطی شه .

با تعجب گفتم:

– کی؟ کی سهیلا ؟
هیچ وقت بهم نگفته بودی ! اون کی بود ؟ اون مرد کی بود تو رو خدا بگو می خوام بدونم!

آهی کشید ،دوباره پشت کرد و گفت:

– ولش کن بابا عمر اون قصه ی کوتاه دیگه تموم شد…خیلی وقته که تموم شد.

بازویش را چسبیدم وگفتم:

– باید بگی!یالله بگو ! اون مرد کی بود ؟
من دیده بودمش ؟ می شناختمش؟

بین دو حس گرفتار شده بود؛حس گفتن و نگفتن ؛که اگر نمی گفت شاید تا آخر عمر زیر فشاری که بر قلبش وارد می شد عذاب می کشید و اگر می گفت زیر بار شرمش نابود و فنا می شد. فقط گفت:

– عشق دوستم بود ، یکی از بهترین دوستام ، قرار بود با هم ازدواج کنن . ناخواسته شدم رابطه ی یه عشق…
نمیدونم چه طور شد که حس کردم دوستش دارم،خیلی زیاد!
انقدر بد شده بودم که آرزو می کردم ای کاش اون عشق یه روز تموم بشه ، اون پسر بشه سهم دل عاشق من!
خیلی مبارزه کردم و با خودم جنگیدم اما وقتی نهایت عشق اونا رو دیدم از خودم خجالت کشیدم، از خودم بدم اومد…
یه سنگ بزرگ برداشتم کوبیدم وسط قلبم اونقدر محکم کوبیدم که صدای شکستنشو ، خورد شدنشو شنیدم!
بعد باورم شد که دیگه هیچ وقت قلبی ندارم که …….

گریه اش گرفت، بیشتر از آن ن توانست ادامه دهد.دلم برای او و برای عشق نافرجامش می سوخت. از همان پشت سر دست انداخته و بغلش کردم، موهای فرفری اش را بوسیدم ؛موهایش بوی خوبی می داد. گفتم:

– حالا اون دوستت ، اونا بالاخره به هم رسیدن؟

دماغش را بالا کشید وگفت:

– نه، هیچ وقت.

– پس تو یه فرصت دوباره داشتی سهیلا…
چرا بعد از جداییشون سعی نکردی؟
چرا ناامید شدی؟
چرا انقدر زود از عشقت چشم پوشیدی؟

نالید و گفت:

– به خاطر دوستم…
می دونی ماهی اونو خیلی دوست داشتم…
با خودم فکر کردم دیدم اگه قراره به واسطه ی رسیدن به اون عشق دوستمو از دست بدم زندگیم سیاه تر از اونی می شه که عشقمو از دست داده باشم.
من دوستمو خیلی دوست داشتم ماهی…
من تو رو خیلی دوست داشتم،خیلی…

سرش را تا ته زیر پتو فرو برد و های های گریست. قلبم از جا کنده شد!های هایش پتکی بود که بر جانم می کوفت. هنوز هم باور نمی کردم، با خودم گفتم:

– ماهی احمق اشتباه کردی!
درست نشنیدی!

جواب سوال هایم در یک کلمه خلاصه می شد…
سرم را نزدیکی سرش پیش بردم، دهانم را کنار گوشش گذاشته و فقط گفتم:

– بهادر؟!؟!

دیوانه تر گریست…هیچ نگفتم… انقدر صبر کردم تا خوب بگرید و سبک شود.
بعد از دقایقی بالاخره سرش را از زیر پتو بیرون آورد؛چشمانش کاملا ورم‌ کرده بود، کمی هم حس خجالت داشت به خاطر همین دست هایش را روی صورتش گذاشت.
در حالی که چهره اش را از من پنهان می کرد گفت:

– یادته ماهی؟یادته همون شبی که بهم گفتی خواستگار داری نشونیشو بهم دادی و من رفتم گشتم و خیلی زود عکس هاشو پیدا کردم و برات فرستادم؟
همه چی از همون شب اتفاق افتاد…
باور می کنی وقتی عکس هاش دونه به دونه جلوی چشام باز می شد…
خدا منو ببخشه!
چرا اون لحظه آرزو کردم ای کاش این بلوند چشم بادومی مال من بود!!
چرا برای اولین بار حس حسادت های زنونه ای رو تجربه کردم که هیچ وقت هیچ شناختی ازشون نداشتم!
حسی که بهم می گفت ، ای کاش این وصلت هرگز سر نگیره…
اما بعد پشیمون شدم از اینکه حتی یه لحظه نسبت به عزیز ترین دوستم حس خیانت داشتم ! خودم رو لعنت کردم، هر وقت موقعش پیش می اومد مثل اون روزی که بهم زنگ زد و می خواست واسه تولدت سورپرایزت کنه، نمی دونی چه حالی می شدم!
انگار اصلا برام مهم نبود…همه ی این کارا این قرارا به خاطر خوشحال کردن توئه…
فقط این مهم بود که می تونستم ببینمش، هر چند کوتاه حسش کنم!
حتی روزی که حاج خانوم اومد پیشم… وقتی ازم خواستن بهادر رو پیدا کنم… وقتی باهاش قرار گذاشتم هم هنوز باقیمونده هایی از اون حس توی وجودم بود!
بعد از اون دچار یه نوع عذاب وجدان‌ شدم، با اینکه‌ تو نبودی ،با اینکه رفته بودی، باز خودم رو لعنت می کردم و از صمیم‌ قلب براتون آرزوی بازگشت و خوشبختی می کردم ،اگه قرار باز گشتی بود .به خاطر همینم هیچ وقت جدایی تون باعث خوشحالی من نشد… بر عکس تموم سعیمو‌کردم تلاش کردم تا عشقتون ادامه پیدا کنه.
اما می دونی ماهی؟
اگه اینارو بهت نمی گفتم تا ابد مثل یه کوه روی قلبم سنگینی می کرد.
می بینی؟منم عاشقی بلد بودم!اما ناشی بودم و به کاهدون زدم ..
منوببخش ماهی.

تنگ تر در آغوشم فشردمش و گفتم:

– چرا خجالت می کشی سهیلا؟
هر دوتای شما برام عزیزید…
اگر می شد، منتهای آرزوم‌ بود.
دیگه چیزی بین‌ ما نبود ، همه چیز تموم شده بود ؛می تونستی ، می تونستی اگه…..

حرفم را قطع کرد، آب دهانش را قورت داد و گفت:

– برای تو تموم شده ماهی ، اما برای اون هرگز!
تا حالا عمیق تو چشاش نگاه کردی ؟
دردی رو که تا آخر عمر تو قلبشه رو حس کردی؟
با خودت فکر کردی چرا هنوزم که هنوزه حاضر نیست به هیچ قیمتی حلقه ی توی دستشو در بیاره؟
چرا به خاطر تو، برای خوشبختیت حتی از جونشم مایه می ذاره؟
به قول خودت هزار تا دروغ قشنگ می بافه که سرو رو وادار به موندن کنه. پا می شه می ره پیش سرو ، بر عکس مردای به ظاهر عاشق که فقط ادعای عاشقی دارن و فقط ادای عشقو در میارن…نه برای شاخ و شونه کشیدن و از صحنه خارج کردن رغیب، بلکه برای موندنش و ادامه دادنش، برای حمایت از عشق اون و تشویق کردن به زندگی ،برای وادار کردنش به اینکه بمونه وخوشبختت کنه…
نه ماهی بهادر سهم دل من نیست!
بهادر واسه ی من فقط یه نشونه بود، یه تلنگر به قلبم که اگه یه روز یکی مثل تو پرسید عاشقی چه شکلیه بتونم یه توضیحی واسش داشته باشم.
اما ماهی تو هیچ جوره کم نیار ،جلوی این زندگی بی رحم به این جدایی و سردی سر خم نکن!
هر طور که می تونی دنبال عشقت برو و ولش نکن!
برو پیش سرو…اونطور که لیاقتشه عشقتو بهش ثابت کن ،حالا از هر راهی… نمی دونم…فقط ولش نکن، تنهاش نذار.

بوسیدمش، فقط بوسیدمش و هرگز به او و حسش حسادت نکردم. به پاس آن همه شجاعتش، آن همه ایثار و شکسته شدن قلبش، به خاطر اعترافات صادقانه اش که ابراز کردنش برای او قطعا حکم مرگ را داشت بوسیدمش و گفتم:

– چشم خواهرم. چشم م هربونم.حتما می رم همه چی رو درستش می کنم…
وای خدایا زندگیمون ‌چه قشنگ شده بود!
سرو با شروع ماه آینده قرار بود رسما سرکار بره…
فقط یه پله باقی بود!
بهش گفتم قهر کنیم، گفت نمی شه ،گفت که طاقت قهر رو نداره ،تاب جدایی رو نداره …
بهش قول داده بودم ،گفتم فقط یه قهر کوچولوئه، جزو قوانین بازیه، گفتم تو قهر کن، به خدا خودم میام منت کشی!
نمی ذارم این قهر طولانی شه ،نمی دونم چرا اون قهر بالاخره اتفاق افتاد!
چرا انقدر طول کشید!
اونکه گفته بود طاقت قهرو نداره ،پس چطور تا حالا دووم آورده؟!
فردا می رم سراغش…نه پس فردا روز تولدشه!
آخ سهیلا اگه بدونی واسه ی تولدش چه نقشه هایی کشیده بودم!
کلی برنامه ریزی کرده بودم!
دیدی چطور شد ؟!
می رم سراغش برش می گردونم سهیلا…
قسم می خورم که عشقمو از چنگال بی رحم تقدیر یه بار دیگه پس بگیرم.

پای عشق که در میان باشد می بینی هیچ نیستی !
نه بُعد مکان را می بینی و نه طول زمان را!
همه چیز آنقدر سریع در وجودت به بوته ی فراموشی سپرده می شود که در نهایت فقط یک چیز است که تنها او را می شناسی… فراتر از او چیزی نمی بینی…کسی را نمی شناسی…حتی اگر باشد هم نمی خواهی بودنشان را باور کنی!
امروز دلم را به دریا زدم، دلی را که روزگاری خود دریایی بود …

به انتظار آمدن امروز تا صبح بیدار نشسته و احیای روح وجان کردم، من حتی قرآن برداشته و بر سر و سینه فشردم و هزار بار از خدایم العفو خواستم!
و همانقدر از سرو برای بخشوده شدن …..
صبح که شد آماده ی رفتن شدم ،رفتن و باز ستاندن دل و دینم از دست های نامرد روزگار!
مصمم روبه روی سهیلا ایستادم و برای تصمیمی که داشتم هرگز تردید نکردم ،فقط گفتم:

– سهیلا امروز تولد عشقمه. یه جوری که خوب بلدی درستم کن ،یه دونه از اون مانتوقشنگاتم بده بپوشم، طوری که وقتی سرو منو می بینه نشناسدم!
می خوام براش یه ماهی خوشگل و تازه باشم!
بهش قول بدم دیگه از این به بعد کاری نمی کنم که غصه بخوره،که اونطور گریه کنه، که دلم برای هر یه دونه قطره اشکش که اونطور معصومانه می چکید هزار مرتبه پر پر شه!
سهیلا نشست روبه رویم و مداد سیاهی برداشت و آرام روی پلکم کشید. مقداری رژ گونه روی گونه ام پخش کرد و سپس با نوک‌ رژ لبش یه رنگ مات و کم رنگ را هم‌ ارزانی لب های داغم کرد. وقتی کرم پودر را روی صورتم پخش می کرد گفت:

– ماهی ، انگار یه جورایی داغی!

بعد دستش را مهربانانه روی پیشانی ام گذاشت و کمی دلواپس و نگران گفت:

– غلط نکنم تب داری!

گفتم:

– تو رو خدا ول کن این تب مب رو…
نیگا کن!خیلی هم‌ حالم‌ خوبه ،دارم می رم دیدن عشقم!

ملتمسانه دستش را گرفتم و گفتم:

– سهیلا دعا کن… تو رو خدا دعا کن سرو منو ببخشه!
به خدا دلم براش تنگ شده، اونقدر بی تاب و دلتنگشم که حس می کنم حتی نفس کشیدن بدون اون هم برام سخت شده.

چشمانم پر از اشک شد؛با دلخوری و با نوک انگشتش نم زیر چشمم را پاک کرد وگفت:

– تو رو خدا ماهی خواهش می کنم فقط گریه نکن!
الانه که زیر چشات سیاه بشه ها!…

خیلی سریع خودم را جمع کردم و در آن حال گفتم:

– تموم شد ؟
خوب فقط همین ؟

با تعجب گفت:

– بیشتر از این دیگه خیلی تند و زننده می شه .

با اینکه‌ توقع بیشتری داشتم اما به همان اندازه بسنده کردم .یادم آمد که یک بار که لبم را سرخ کرده بودم سرو گفته بود خیلی زشت شدی!نمی خواستم زشت باشم می خواستم همیشه برایش زیبا ترین باشم!
بلند شدم و شال بلند و سپیدی را از میان شال هایش انتخاب کردم و روی سرم کشیدم. خندید و گفت:

– آی دختر عروسی نیستا!

– هست هست…ایشالا که عروسی هم می شه به همین زودی!
خودش گفت… بهم قول داد!
فقط یه پله مونده سهیل…
ا حالا ببین می رم چه طور دامادمو می دزدم .

– خدا کنه ماهی، خداکنه…

راه افتادم ،راه که نه ،انگار پرواز می کردم! بدون تردید و بدون خجالت، بدون وحشت از طرد شدن، از پس زدگی،بدون ترس و دلهره فقط به او اندیشیدم؛و به روزی که سالروز ولادت موجودی آن چنان آسمانی و مقدس بود…
دستم را درون کیفم فرو بردم و به باقیمانده ی اسکناس های کهنه ای که آمنه پنهانی به من داده بود نگاهی انداختم. مطمئن شدم که برای خرید قشنگترین کیک کافه قنادی که در آن بودم کافی بود یکی از قشنگ ترین هایش را انتخاب کردم ،کیکی که شبیه قلب بود، یک قلب تپل سرخ و آتشین!
یکباره تبدیل شدم به دخترکی ناآرام که با شوق بچگانه اش پای صندوق اصرار می کرد :

– حاج آقا می شه لطفا بدین با شکلات روی کیکم اسم عشقمو بنویسن؟!

حاج آقا از زیر چشم نگاهی انداخت و استغفراللهی گفت و بعد روبه یکی از شاگرد مغازه ها کرد و گفت:

– آی پسر!
ببین خانوم‌ چی لازم دارن همونو انجام بدین.

شاگرد مغازه دست به کار شد گفت :

چی بنویسم آبجی؟

– بنویس سرو…فقط سرو خالی… همون کافیه .

در حالی که مشغول بود پرسید:

– سرو، اسمشه؟

– آره اسمش سروبُده. ولی شما همون سرو رو بنویسی کافیه.

با اینکه هرگز نتوانست آنطور که دلم می خواست بنویسد ولی باز دلم برای اسم شکلاتی کج وکوله اش هم ضعف می رفت. کیک را برداشتم و شادمانه به راه افتادم.
آقا میرزا مثل اکثر روزها که روی یک صندلی جلوی در هتل می نشست تا چشمش به من افتاد خندید و از جایش بلند شد. یادم آمد دفعه ی قبل بر خورد خوبی با او نداشتم. کمی شرمنده بودم و می خواستم کم لطفی چند روز پیش را جبران کنم؛ قبل از اینکه حالش را بپرسم با صدای بلند خندید وگفت :

– هایییی ماشالله دختر مبارکه مبارکه!
می بینم شما هم‌ تو این جشن دعوتید!

درست متوجه ی حرف هایش نشدم ، صحبت از جشن و دعوت و از این قبیل حرف ها می زد!
دل را به دریا زدم و گفتم:

– آقا میرزا می شه بپرسم دقیقا چه خبره اینجا؟

در حالی که‌چهره اش رنگ ابهام‌ می گرفت با ناباوری گفت:

– یعنی خبر نداری بابا ؟
چیزی هم نمی دونی؟

خندیدم وگفتم:

– نه به خدا منطورتونو نمی فهمم. از چیزی باید خبر داشته باشم؟
اتفاقی افتاده؟

مرموزانه لبخندی زد و به کیکی که در دستم‌ بود اشاره کرد و گفت:

-اون کیک، اون‌کیک توی دستت چی می گه بابا ؟
یعنی شما خبر ندارین؟
نمی دونید امروز اینجا تولده؟

دست هایم شل شد؛ بیشتر از آن طاقت نیاوردم فورا کیک را یک گوشه روی میزی که در آن‌حوالی بود گذاشتم و در عین بی خبری صادقانه گفتم:

– نه.
آقا میرزا به خدا من بی خبرم ، مگه اینجا چه اتفاقی افتاده؟

بازویم را گرفت و مرا سمت گوشه ای ساکت کشاند و در همان حالت در حالی که آهنگ صدایش را کاملا آهسته کرده بود طوری که انگار می خواست به طور پنهانی و محرمانه حقیقتی را برایم فاش سازد گفت:

– امروز تولد سروه….یعنی خبر نداشتی؟

– چرا ، چرا اینو می دونستم ؛اما از اینکه امروز قراره براش جشن بگیرن…والله یه خورده جا خوردم آخه….

نگذاشت ادامه دهم فوری پرید وسط کلامم وگفت:

– آره آره بابا خودمم می دونم سرو اینجا کسی رو نداره ،اما دیروز یه مرتبه داییش اومد.

با تعجب پرسیدم:

– دایی فرخ؟

ابروهایش را گره انداخت وگفت:

– می شناسی مگه؟

– آره آره یه چیزایی در موردش می دونم. اما راستش تا حالا ندیدمش.حالا چه طور شده یه مرتبه ، ناگهانی….

– آره دیروز داییش بی خبر همراه دخترش اومدن هتل، یه چند وقتی بود که سرو حال درست وحسابی نداشت، اما خوب شد که اینا اومدن، انگار با دیدن داییش یه تکونی خورد…
بالاخره از اون اتاق لعنتی زد بیرون.
الانم سه نفری رفتن بیرون ،قرار بود مهمون داییش باشه ،رفتن برا ناهار ،وقتی هم که می رفتن دختره اومد پیشم سفارش یه کیک درست وحسابی داد. قراره امروز براش جشن بگیرن.

سکوت کرد، اما سکوتم را که دید متعجب شد و دوباره پرسید:

– یعنی جون آمیرزا خبر نداشتی ؟

بغض را مخفی کرده وگفتم:

– نه به خدا آقا میرزا!
می دونستم امروز تولدشه…می خواستم سورپرایزش کنم…
اما انگار قبل از من یکی پیدا شده زحمت این کارو کشیده.

– یعنی خود سرو هم خبرت نکرد ، بهت نگفته امروز چه خبره؟

آهی کشیدم و گفتم:

– نه آقا میرزا…
سرو این روزها دیگه منو نمی شناسه… انگار یادش رفته یه روزی یه ماهی…..

گریه ام گرفت.پیرمرد ناراحت از آنچه که راپورت داده بود پشیمان شد و با اندوه گفت:

_حالا خودتو ‌ناراحت نکن‌ بابا.
بذار خودش بیاد ،شاید فراموش کرده شاید….

اشک هایم را پاک کردم و در حالی که آماده ی رفتن بودم به کیک روی میز اشاره کرد و گفت:

– ماهی دخترم این جا موند تکلیف این چی میشه بابا؟

گفتم:

– هیچی آمیرزا. بندازش توی سطل آشغال.

این را گفتم و بیرون زدم. درد بود یا نوعی حس حسادت نمی دانم..
حس بدی را تجربه می کردم…
اینکه‌ انقدر امیدوارانه دنبال عشقت بروی ،منتهای تلاشت را بکنی و در آخرین لحظه ببینی هنوز هم تنهایی !…
بغضم را به شدت در گلویم محبوس کردم. قسمش دادم گفتم‌:

” تو رو خدا صبر کن…
حالا وقتش نیست…
کمی آروم بگیر!”

برای باز گشتن به آنسوی خیابان باز محکوم‌ به طی آن پل عابر شدم، چاره ای نبود، کل مسیر پله ها را به سمت بالا دویدم و خدا را شکر کردم که جز خودم‌کسی بالای آن پل نبود،تنها خودم بودم وتنهایی ام وتمام امید و باورم که در کمتر از آنی آه سوخته ای می شد و از ورای ترک های سقف پل پر می کشید و تا آسمان ها می رفت.
بیشتر از آن طاقت نیاوردم ،گلویم را در میان دستان لرزانم گرفته و فشردم، می خواستم راهی برای خروج بغضی که آن گونه مدفونش کرده بودم باز کنم اما بغضم دیگر بغض نبود ،تبدیل به گلوله ای آتشین شده بود که در راه گلویم‌ گیر کرده و قدرت تفکر ، حرکت، نفس کشیدن و حتی گریستن را هم از من‌ می گرفت!
برای شکستن آن بغض کشنده نیرویی ماورایی لازم بود، اینکه فقط برای یک لحظه بدون تفکر بتوانی چشمت را ببندی، تصور کنی که انقدر زود فراموش شدی، که دیگر نیستی، وجود نداری، در هیچ کجای زندگی سرو قرار نداری کافی شد برای انفجار بغض ویرانگری که منفجر می شد و به دنبال خود مشتی سرشک در به در را روانه می کرد.
غریبانه و محزون یک گوشه نشستم و قدری گریستم، بعد یک ‌مرتبه بلند شدم و شروع به راه رفتن کردم.‌مانند دیوانه ها چند بار طول پل را رفتم و برگشتم ،صدای زنگ‌گوشی مرا از دنیای دیوانگیم خارج کرد .نگاه کردم،‌ سهیلا بود .نالیدم و‌گفتم:

– آخ سهیلا ، سهیلا!
چیزی برای گفتن ندارم، سهیلا تمام باورهام آرزوهام ‌نقش بر آب شده سهیلا…..

صدای ممتد زنگ تلفن بیشتر دیوانه ام ‌می کرد .بیشتر از آن طاقت نیاوردم و جواب دادم. با شنیدن صدایم که پر از درد و نا امیدی و رنج‌ بود دانست که خوشحال نیستم .چیزی نپرسید. گفتم :

– سهیلا می بینی؟ سرو اینجا نیست!

– دیدیش ماهی؟
تو اونو دیدی ؟

– می گم‌نیست، رفته بیرون . ظاهرا با اقوامش برای برگزاری مراسم جشن تولدش مشغوله.

– خوب تو ، تو الان کجایی؟

– همین جا بالای پل، مثل دیوونه ها صد دفعه از این سر پل رفتم اون سر و دوباره بر گشتم:

– خوب برگرد ، ماهی برگرد…
بیا تو روخدا انقدر خودتو عذاب نده!

– نمی تونم‌، نمی تونم سهیلا باید همین امروز ببینمش.
باید هر طوریه تکلیفم‌ معلوم‌ شه!

– بچگی نکن‌ ماهی!
احمق نباش بهت می گم‌ برگرد و بیا…

– نه…نه سهیلا..س
ُ
– چیه ماهی چی شد؟!
دارم ‌می شنوم…
الو الو ماهی!
چرا لال شدی؟!!
جوابمو بده.

– سُ…سُ…سهیلا…سرو…

_چی ؟ گفتی سرو ؟
اون هم اونجاست؟

– آره به جون‌تو‌ سهیلا اونم ‌اینجاست…
بالای پل!

– آخه بالای پل چیکار می کنه؟
تنهاس؟

– نه ظاهرا چند نفر هم باهاشن…
فکر کنم اقوامشن.
وای سهیلا حالا چیکار کنم؟!!

– برگرد ، برگرد تا ندیدتت…
برگرد احمق!

– نه‌ نمی شه انگار منو دیده!
وایی سهیلا به خدا داره نیگام ‌می کنه…تو رو خدا بگو چیکار کنم؟

– خیلی خوب ماهی همینطور بی خیال به حرف زدن ادامه بده…
اصلا انگار نه انگار دیدیش بذار ببینیم ‌عکس العملش چیه.

– یعنی نرم پیشش؟
باهاش حرف نزنم؟
حتی سلام؟!

– نه دیونه منتطر عکس العمل اون بمون! شاید نخواد اقوامش تو اون شرایط باهات روبه رو بشن!

– داره نزدیک ‌می شه سهیلا…

– توجه نکن ماهی ،بهش توجه نکن!
همینطور به حرف زدن ادامه بده.

– پاهام…پاهام داره می لرزه!

– ای خاک‌ بر سرت کنن…بپا گند نزنی! فقط منتظر واکنش اون بمون.

– رسید رسید…
من دیگه دارم می میرم سهیلا!
می میرم!

– الو الو؟
ماهی ماهی؟
صدامو می شنوی؟
هی تو هنوز اون بالایی؟!

– رفت سهیلا…
همین الان از کنارم رد شد و رفت!

– خوب؟

– دیگه خوب نداره سهیلا.
فقط نگام کرد، زل زد توی چشام، اما نگاهش عجیب بود…یه طور خاصی… انگار منو نمی شناخت!
نمی دونم شایدم اشتباه می کنم…
خدا کنه اشتباه کنم !

– توچیکار کردی؟
حرکتی ؟ حرفی ؟ کلامی؟

– هیچی سهیلا هیچی!
مثل یه مجسمه تا رسیدم روبه روش خشکم زد، یه چند لحظه چشم تو چشم شدیم، چشاش یه طوری عجیب غم داشت ، غم بود یا بیماری نمی دونم…
از کنارم رد شد…
انقدر بهم نزدیک بودیم که سایِشِ تنش رو با بدنم احساس کردم!
برخورد دستش که سرد بود به دست هام که حالا دیگه باورم شده داغ داغه!
من تب دارم سهیلا دارم هذیون می گم… سینم می سوزه…
بدجوری می سوزه!
از سرمای بیش از حد این بالاست یا گرمای آتیشیه که از درونم زبونه می کشه نمی دونم.
مثل یه شبح بود حرکت انگشتش که تو یه لحظه…فقط یه لحظه از میون دستم لغزید ، سر خورد و پر کشید و رفت!
همون جا سر جام وایسادم و زل زدم به دست های خالیم، اونم یه چند قدم جلوتر از من در حالی که یه کم از من فاصله گرفته بود بیشتر از اون طاقت نیاورد یه مرتبه ایستاد و دستش رو گرفت روی نرده ی پل ،انگار تموم سنگینی وزنشو انداخته بود روی نرده!
دست هاش می لرزید سهیلا!
گفتم الانه که برگرده نگام کنه ،صدام کنه، اما فقط یه کوچولو…به اندازه ی یه سه رخ ناقص از صورتشو دیدم…
بیشتر از اون هیچ چیزی نبود!
رنگش پریده بود. دایی و دختر داییش که کمی از اون جلوتر افتاده بودن ایستادن دختره بدو بدو بر گشت، دست سرو رو گرفت یه تکونی بهش داد. انگار تازه به خودش اومده باشه همون نیم نگاه رو هم ازم پس گرفت. دختره دستشو دور بازوی سرو من حلقه کرد و در حالی که می خندید اونو برداشت و برد!

– دختره؟ اون دیگه کیه؟

– دختر داییشه، بچه اس بابا !
ولی درد من اون نیست سهیلا…
درد من از اینه که چرا حتی نگام هم نکرد!

بغض کرده ،نالیدم و گفتم:

– می دونستم سهیلا…می دونستم اون دیگه دوستم نداره…
شایدم داره فراموشم می کنه!
یعنی فراموش کردن انقدر راحته؟

– ببین به من گوش بده ماهی ، همین الان برگرد بیا خونه اصلا هم غصه نخور.
شب سر فرصت می شینیم با هم دیگه یه فکر اساسی می کنیم.

گفتنش آسان بود اما دل کندن و رفتن برای من بی شک حکم مرگم را داشت!
می خواستم تا ابد آنجا بمانم، آنقدر بمانم که در همان جا، در نزدیکترین حد به سرو ،آنجایی که گهگاهی بادی می وزید و بوی گیسوان در هم ریخته اش را برایم به ارمغان می آورد، آنجا که پر از خاطرات سرو بود، آنقدر زجه بزنم که جانم تمام شود!
در گوشه ای روی پل نشستم و گوشی را برداشته و شروع به نگارش کردم.

” سهیلا سهیلای خوبم می دانم باز چقدر از دستم رنجیده وعصبی خواهی شد. می دانم باز تبدیل شدم به همان موجود ضعیف و غیر قابل پیش بینی، دستم که از دنیا کوتاه می شود، سرو که نباشد ،من قاتل خاموش خودم‌ می شوم!
دلم می خواهد بمیرم که دیگر نباشم!
من حتی قدرت و فرصت دفاع از خودم را هم از دست داده ام!
آنقدر با پای برهنه دنبال سرنوشتم دویدم تا بالاخره در یک جا زمین خوردم و اینگونه شکسته و از پا نشستم!
حالا که تمامی درها به رویم بسته شده و همه چه آسان فراموشم کردند هیچ کس دیگر حتی به یادش نخواهد آمد قصه ی تلخ ماهی را….
من می روم…
من از مرگ می ترسم سهیلا! من حتی قدرت نابود کردن خودم را هم ندارم، وگرنه تا به حالا صد باره خودم را نابود کرده بودم؛ اما امروز بی رحمانه احساساتم را خواهم کشت.هر چند آدم بی احساس با یک مرده چندان فرقی هم ندارد…
تصمیم عجیبی گرفتم… شتابزده عمل کردم…
مثل همیشه که نصف بیشتر تصمیماتم را نسنجیده گرفتم و اغلب با سر در دیوار جهل وپشیمانی رفتم و امروز به این نقطه رسیدم.
چرا سرو را فراموش نکردم؟!
چرا پس از آن شب که من را برگرداند و رفت ،همان موقع که بایستی همه چیز تمام می شد ، شدم دیوانه ای که دیگر نتوانستم یادش و حتی عطر ویرانگر تنش را فراموش کنم؟!
به خاطر او از همه چیز گذشتم !
بهادر و عشقش، التماس ها واشک هایش را ندیدم!
پدرم رفت و من حتی او را هم ندیدم!
مهر مادری را از خودم دریغ کردم. از تمامی امیال و متعلقاتم گذشتم هزار بار گفتند دیوانه شدی دختر ؟
خودم را در آتش عشقی انداختم که سوختن وخاکستر شدن در راهش فقط برای یک لحظه بود، که در هر ثانیه اش هزار بار گفتم فدای سر تو سرو که سرت سلامت باشد ،فقط تو باش، برایم بمان که اگر ماهی هم رفت، که اگه او هم بمیرد فدای سرت !
اشتباه زیاد کردم، خطا هم کردم. حتی دروغ هم گفتم!
اما خدا می داند که‌ همه به خاطر سرو بود.
اما سهیلا…
حالا که دیگر من را نمی خواهد ،حالا که حتی دیگر حاضر نیست به صورتم نگاه کند، نمی توانم بمانم و بیشتر موجب عذاب و آزار او و خودم شوم!
سهیلا من‌ میروم….

همانطور که قرار است تو هم بروی…
همه ی ما رفتنی هستیم، دنیا هر چقدر هم که بزرگ باشد عاقبت یک جا محل توقف است ،وقت رفتن ها و جدایی هاست!
اگر باشم تو را هم می رنجانم؛همانطور که دیگران را رنجاندم.
همه رفتند ..
مادرم رفت، پدر رفت، بهادر رفت، تو هم می؛روی…
سرو هم که امروز با سردی دستش، با سردی نگاهش ،با سکوتش به من گفت رفته است و دیگر مرا نمی شناسد!قبل از رفتنش مرا کشت و رفت.
از همه ی آن هایی که رفتند و دوستشان داشتم، که‌ نا خواسته رنجاندمشان و دیگر فرصتی برای بازگشت برای بخشوده شدن ندارم طلب بخشش دارم، می روم و در گوشه ای از دنیا با کوله باری از خاطره که بر دوش می کشم فقط در انتطار مرگ خواهم نشست.
فقط اگر زمانی سرو من را دیدی از طرف من به او بگو…
حتما بگو که سرو بلند بالایم!
عشق فراموش نشدنی ام !
دوستت داشتم!
خیلی دوستت داشتم…هیچ وقت به تو دروغ نگفتم! ناچار شدم و بعضی از حقایق را پنهان کردم، آن هم برای محافظت از تو و محافظت از عشقمان !
بگو نامرد قرار ما فقط یک قهر کوچک بود!
تو که می گفتی قهر کردن را نمی دانی ، نمی خواهی!
پس چه طور شد که انقدر بی رحمانه درهای قلبت را به رویم بستی؟
هرچه مشت بر قلبت کوبیدم چرا صدایم را نشنیدی؟
من را از خودت راندی و فکر نکردی دیگر کجای دنیا می توانم چشم هایی به سیاهی و قشنگی چشم هایت، به زلالی روحت، به مهربانی قلبت پیدا کنم؟
من که به این همه از تو عادت کرده بودم!
به او بگو عشقم!
بیست و نه پله را با هم بالا آمدیم، سختی ها و شادی ها را با هم تجربه کردیم، هر وقت روی پله ی سی ام پا گذاشتی یک‌ نگاهی به زیر پاهایت بینداز، قلب من را هم همانجا زیر پاهایت می ببینی، قلبم را همان جا برای تو گذاشتم و رفتم.
به او بگو با آن قلب شکسته مهربان باشد… آن طور که سزاوار یک قلب زخم خورده ی عاشق است با او گرفتار و مدارا کند!
سرو من !
دوستت داشتم!
دیوانه وار می خواستمت!
بگو دلم برایت تنگ خواهد شد…
در لحظه های غمبار تنهایی ام قطعا به تو خواهم اندیشید.
هزاران بار به خاطراتی که داشتیم ،به سرخی خونی که بر سپیدی شالم نشست ، سیبی را که دستم دادی، درد آن سیلی را هم تا ابد روی گونه ام ‌حفظ و محافظت می کنم تا شاید گاهی دل ناباورم را قانع کنم که تو هم روزگاری من را دوست داشتی، دوست داشتم. داغی وفشار لبهایت پشت آن درب بسته ای که قرار بود بروم و دیگر بر نگردم…
اینکه برای هر بار بوسیدنت انقدر عذاب بکشم و روی انگشتان ضعیف و ناتوان پاهایم بلند شوم، خودم را بالا بکشم تا جایی میان زمین وآسمان عطش لب های تشنه ام را با بوسیدنت خاموش کنم…
تا آخرعمرم هیچ وقت فراموشت نخواهم کرد.
غیرت های مردانه ات ، تعصبات قشنگت، وقتی تا شالم‌ عقب می رفت با دست های خودت آن را جلو ‌می کشیدی…
وقتی که حتی به قول قدیم های خودم امل می شدی آنقدر برایم جذاب بودی که انگار نه انگار سال ها جایی آن سر دنیا زندگی کردی !
من دیوانه ی امل بازی هایت می شدم! اخم ها و لبخندهایت …
شوخی ها و چشم‌چرانی کردن هایت را هم دوست داشتم!
گاهی از عمد لباس کوتاه پوشیدم تا تو حرصی بشوی و من باز باور کنم دوستم داری ، سرو !
من آن روز در کافه وقتی سیگار می کشیدی بار دیگر عاشقت شدم!
اگر بوی عطر تو هزار بار دیوانه تم می کرد آن روز آن عطر وقتی با بوی دود سیگارت آمیخته شده بود هزاران بار بیشتر دیوانه ام کرد…
اعتراف می کنم دوست داشتم روزی ساعت ها روبه رویت بنشینم ،تو سیگار بکشی و بعد دود آن را مدام در صورتم فوت کنی، از پشت حلقه های غلیظ دودی که از میان لب ها و حفره های بینی ات بیرون‌ می زد ساعت ها در حالی که سرفه خفه ام می کرد تماشایت می کردم‌‌.
با تو حتی در خیالاتم برای خودم بچه هم ساختم!
به تو امید دادم ،همانطوری که‌تو به من امید دادی…
این قرارمان نبود سرو !
در ساختن روزهای قشنگ زندگیمان ‌هیچ‌جایی برای بی مهری نبود!
برای تنهایی رفتن نبود!
اما تو امروز با نگاه نکردنت ،با سکوتت ،با رد شدن و نادیده گرفتن و گذشتنت انگار می رفتی و فریاد می زدی دیگر همه چیز تمام شده است!
دیگر حتی قابل بخشیدن هم نیستم!
قبول مرد من!
بگذار تا برای آخرین بار اینطور صدایت کنم…
مرد من!مرد بلند قامت آرزوهای به ثمر نرسیده ام! من نیز تو را رنجاندم…
خیلی اذیتت کردم…دلت را شکستم…
آمدم ظلمی که پدرم کرد را جبران کنم و بدتر از آن را خودم مرتکب شدم!بیشتر از او قلبت را شکستم و آزردمت!
من را ببخش ! حلالم کن !
از من گذشتی؛ اما با وسعت و بزرگی قلبت باز هم دنیا را دوست داشته باش. دنیا هنوز تمام نشده است!
آدم های دنیا را دوست داشته باش…
با همه ی نامردی که به تو کردند ببخش نازنینم…
تو‌که راحت می بخشی پس چرا من را نبخشیدی سرو ؟!”

پیام را ارسال‌ و اشک هایی را که همینطور پشت هم بر گونه های داغ و ملتهبم روان‌ بودند را پاک کردم. بعد منتظر دیدن نشانه ی تایید آن پیام طولانی ماندم .خیلی زود تیک خورد ،سهیلا پیامم را می خواند.
بیشتر از آن منتظر نماندم و خودم را تا لبه ی پل رساندم، گوشی را از بالای پل به سمت پایین رها کردم، در کمتر از آنی سقوط کرد و سپس متلاشی شدن گوشی و سرانجام‌فشار چرخ های ماشینی که از رویش گذشت را دیدم و مطمئن شدم دیگر هیچ ارتباطی بین من ودنیای من ، من واطراف یان من وجود ندارد.
آخرین نگاهم را از همان بالای پل به سمت هتل انداختم .

– خداحافظ سرو ، خداحافظ عشقم ، باشد که در کجای دنیا یکدیگر را ببینیم ؟

به راه افتادم و پله ها را به سمت پایین طی کردم.
خیلی زود پله ها تمام شد…
پل هم تمام شد…
همچنین من ،من هم تمام می شدم…
اما سرو ، سرو تنها چیزی بود که هیچ وقت در قلب من تمام نشد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x