رمان آخرین سرو پارت 35

4
(2)

به سرعت بازگشتم. هنوز وجودم پر از احساسی ناب ناب بود. حرف های قشنگ سرو، نوید شروع یک زندگی ساده و عاشقانه را می داد . شوقش را برای خوشبخت کردنم می دیدم، آرزوهایش را که بکر بکر بود دوست داشتم، عاشق رفتارهای مردانه اش می شدم!حتی لحظه ای که اگر شالم عقب می رفت یا ناخواسته با راننده ی تاکسی خوش و بشی کردم و او پر از حس حسادت و غیرت و تعصب مردانه می شد را می پرستیدم!
با عجله بازگشته و آنچنان غرق در رویای سرو بودم که به کل دلیل بازگشتم و اصرار سهیلا برای برگشتنم را از یاد برده بودم.وارد خانه شدم و از دیدن آن کس که به خاطرش خوانده شده بودم پر از شوق شدم. ‌آمنه ی مهربانم آمده و بی صبرانه انتظارم را می کشید! خدا می داند با چه حالی خودم را در آغوشش انداختم ! چه قدر دلم برایش تنگ شده بود! چقدر وجودش برایم آرامبخش بود و با بودنش پر از حس امنیت می شدم وقتی مثل تمام سال های عمرم درون آغوشش و در میان چادرش فرو می رفتم ،دیوانه وار می بوئیدمش و او تند تند می بوسیدتم و از شدت هیجان اشک می ریخت. همانطور که سرم روی شانه اش بود، گفتم:

– چه خوب کردی اومدی ننه، دلم برات یه ذره شده بود!

اشک هایش را پاک کرد و همانطور که دست چروکیده و زبرش را روی موهایم می کشید گفت:

– الهی قربونت برم ننه، منم دل تنگت بودم. مامانت هم خیلی دلش برات تنگ شده.

– مامانم…مامانم آمنه ، اون خوبه؟!

– اونم خوبه، فقط از دوریت خیلی عذاب می کشه. بالاخره دیگه بیشتر از این نتونست طاقت بیاره و امروز صبح زود وقتی هنوز خواب بودم اومد و بیدارم کرد و گفت ننه دلم برا بچه ام یه ذره شده برو ماهیمو برش گردون.

آهی کشیدم، اشکم سرازیر شد و گفتم:

– چرا انقدر دیر ننه؟

شرمنده بود، جوابی نداد. چون سکوتش را دیدم گفتم:

– ننه، به مامانم بگو فردا قراره برا دخترش خواستگار بیاد؛ بگو دخترش آرزو داره تو مراسم خواستگاریش مامانش کنارش باشه؛ بگو ماهی سلام رسوند و گفت مامان‌جونم خیلی دوستت دارم، اگه حتی تا آخر دنیا هم منو نخوای، تا همیشه تو قلبم هستی. بگو فردا چشم به راهش می مونم، اگه نیاد تا قیامت همینطور چشمام به در می مونه. بگو تورو ارواح بابام دل دخترتو نشکون بیا!

آنقدر حرف ها و خواسته ام سنگین بود که ببچاره آمنه بیشتر از آن تاب آن همه فشار و سنگینی را نیاورد و به تندی مرا کمی از خودش دور کرد.بعد ناباورانه نگاهم کرد و گفت:

– ماهی ، خودت می فهمی چیکار می کنی؟می تونی اینو درک کنی که مامانت هرگز…شاید تا آخر عمرت….

– می دونم آمنه، می دونم!
ولی ننه باور کن دیگه خیلی دیره؛ بدون سرو زندگی کردن ، اونو فراموش کردن، از اون گذشتن و بر گشتن مصادف با مرگ‌ منه! من حتی امروز تنها با عشق سروه که زنده ام و نفس می کشم! به مامانم بگو راضی به قطع نفس هام نباشه. بگو بیاد… تو رو خدا بیاد، خیلی بهش احتیاج دارم ننه…خیلی!

گریه گردم. نگاه کردم و دیدم آمنه و سهیلا هر دو با من می گریستند.پیرزن بیچاره بیشتر از آن دوام نیاورد، به سرعت از جایش بلند شد و در حالی که چادرش را روی سرش جا به جا می کرد اشک های روی صورتش را پاک کرد و به سمت در حرکت کرد. قصد رفتن داشت. در حالی که هنوز پشتش به من بود ملتمسانه نالیدم وگفتم:

– میاید آمنه ؟
فردا شب با مامانم میاید؟

همان گونه که هنوز پشتش به من بود حتی دیگر بر نگشت تا آخرین نگاهش را تقدیم دل تنگم کند! از همانجا گفت:

– نمی دونم ماهی…
شاید…نمی دونم.

و رفت.خیلی زود دلم برایش تنگ شد، هنوز تشنه بوی عطر تنش و محبت های بی حد و نوازش دست هایش بودم و احساس می کردم حتی از گذشته بیشتر دلتنگش شده ام.سهیلا کنارم آمد، خودم را در آغوشش رها کردم و سخت گریستم…
فردا ، روز طوری شروع شدکه از ابتدای صبحش تا انتهای شب یک پارچه شور و شوق بودم. همراه سهیلا یک پیراهن شیک خریدیم،پیراهن آبی حریری که خیلی ساده و زیبا بود. آذر و سعید مثل دو دوست واقعی به موقع آمدند .سعید در پی خرید بود و آذر هم مشغول تهیه و تدارک. نگاه کردم ، همه چیز مرتب و به جا بود، فقط جای خالی مادر بد پیدا بود!
برای هزارمین بار آه کشیدم و با چشمانم که هنوز پر از امید بود نگاهی به سهیلا انداختم و برای هزارمین بار پرسیدم:

– یعنی میاد سهیلا؟مامانم میاد ؟

از صبح تا غروب ، سرو چندین بار زنگ زده بود.انگار حال او هم بهتر از من نبود. هر بار زنگ می زد و به بهانه های مختلف سعی می کرد از بار اضطراب و استرس هایش بکاهد.آخرین باری که زنگ زد پرسیده بود:

– عشقم دوست داری دسته گلت چه شکلی باشه؟میدونم رز دوست داری، اما در کنار رز دیگه چی دوست داری سفارش بدم؟

گفته بودم:

– به خد ا که برام فرقی نمی کنه؛ فقط این مهمه که سلیقه ی تو باشه.

بعد دیگر زنگ ‌نزده بود تا زمانی که صدای زنگ در برخاست.

قلبم در سینه فرو ریخت و با خودم گفتم شاید مادرم باشد،اما دریغ که هیچ وقت نیامد!کینه ی او آنقدر بود که حتی لذت بهترین شب زندگی دخترش را به بهای نبودنش تار و غربت زده کرد!سهم من آن شب از مادرم فقط جای خالی او بود که در غم نشسته بر دیدگان‌ منتظرم تلخ تجلی می کرد.
صدای خس دار آقا میرزا در فضا پیچید؛ از همان ابتدای ورودش یا الله گویان وارد شده بود. چه قدر خوب بود که آمیرزا آن شب پدر سرو بود! با جعبه ی بزرگ شیرینی که در دست داشت مبارک گویان داخل شد وپس از آن سرو زیبایم با قامتی افراشته، در حالی که دسته گل زیبایی در دست، حمایل بر زیباییش می شد داخل شد .عطر دل انگیز همیشگی اش به یکباره بر فضا تاخت.برای تماشایش تمام چشم های عالم را می خواستم که فدای هر قدمش کنم. آرایش شکیل گیسوانش، طرز اصلاح صورتش، به خوبی مشخص بود. آن شب آنقدر زیبا شده بود که محال بود تا آخر عمرم آن همه زیبایی مطلق را فراموش کنم. با دستمالی‌که در دست داشت، مرتب عرق های شرمی را که بر پیشانی اش می نشستند را پاک می کرد. آذر سینی چای را به زور دستم‌ داد و مرتبا تاکید می کرد مواظب باشم.
جانم‌ به سر آمد تا سینی چای و بعد از آن شیرینی ها را پخش کردم! پس از آن آمیرزا طبق سنت و رسوم شروع به صحبت کرد و در کمال ادب و یادآوری سیره ی حضرت رسول مرا برای پسرش سرو خواستگاری کرد. سهیلا با فشار انگشتش متوجه ام کرد که بله را بگویم. یک لحظه به اطرافم نگاه کردم ،نه سایه ی پدر دیدم، نه وجود مادر را که با اذن آنها جواب مثبت دهم! خوب نگاه کردم، فقط سرو بود…تنها سرو و عشق او !
با اطمینان گفتم:

– با اجازه ی عشق ، عشقی که سرو بهم بخشید، بله.

سهیلا و آذر هلهله ای کردند،یک مشت نقل برداشته و روی سرمان پاشیدند.سرو نگاهم می کرد من هم‌ نگاهش کردم، انگار هنوز خواب بودم، باور نمی کردم که از آن ساعت به بعد سرو مرد من می شد… مرد تمام آرزوهایم!
چشمانش می درخشید، از اشک شوقی بود که به یکباره در آن ها نشسته بود، حرف ها زده شد و قرارها گذاشته شد. آذر جعبه ی کادوی سرو را به دستم داد، با اجازه ی سایرین می خواست نشانی را که قرار بود نشان وصلم باشد را تقدیمم کند .جعبه را گشودم و دستم را درونش برده و نشانم را با عشق و اشتیاق از درون جعبه بیرون کشیدم.برای یک لحظه باز کم آوردم!…در مقابل مردی و مرام سرو هزار بار کم آوردم!زنجیری در میان انگشتان لرزانم پیچیده و ماه زیبایی در میان آن تاب می خورد ،خودش بود!…هدیه ی پدرم! تنها یادگار او…همان که ساده از او گذشته بودم! اما سرو با تمام مهربانی و خوبی هایش یک بار دیگر آن را به من بازگرداند. با دستان خودش آن را بر گردنم آویخت. دست بردم و ماه نقره ای دل ربایم را نزدیک لب هایم بردم و بوسیدمش. بوی دست های بابا را می داد،همان دست هایی که آن شب جای آنها به شدت خالی بود! اشک در چشمانم نشسته بود، با همان‌چشمان اشک آلود نگاهش کردم و با خود گفتم ،من از تو هیچ نمی خواهم. از مردی که آنگونه درقلبش را به رویم گشوده بود هیچ توقعی نداشتم، هیچ چیزی را از او طلب نکردم، جز اینکه اجازه دهد تا ابد ساکن محله ی قلبش باشم.
شب به انتهایش رسیده بود و همه یک به یک آماده ی رفتن بودند اما حس رفتن، جدایی و تنها ماندن یک طور بد هر دوی ما را می آزرد. در لحظه ی آخر دل به دریا زد و گفت:

– بریم یه دوری بزنیم ؟

نگاهی به سهیلا انداختم. انگار دلش به حالم سوخت کخ گفت :

– برید ، برید ، شما دوتا رسما از همین امشب نامزدین.

انگار دنیا را به ما داده بود.با خوشحالی می رفتم که برای رفتن حاضر شوم. سهیلا دنبالم آمد و با حس نگرانی توامی که داشت یواشکی کنار گوشم گفت:

– آی ماهی اگه اصرار کرد برید هتل یه وقت خام نشی بریا!
یه دوری بزنید، حرف هاتون که تموم شد خیلی زود بر می گردی.

ساعتی بعد در زیباترین و مقدس ترین جای عالم بودیم. از اینکه سرو آن‌گوشه ی دنیا را برای قشنگ‌ترین شب زندگی ام انتخاب کرده بود، دچار احساسی خاص شدم. ما آنجا بودیم، درست در نیمه شبی آرام و تاریک که هیچ صدایی جز صدای قلب های عاشقمان به گوش نمی رسید، سکوت بود و سکوت محض ، همان جا که برای اولین بار دیده بودمش، بذر عشقش با همان نگاه اول در دلم پاشیده شده بود و من بی خبر فقط تا مدت ها درگیر عطر تنش شده بودم! زیر آخرین سرو، سروی که پناهگاه عشقمان شده بود و با او کلی خاطره داشتیم….تلخ و شیرین…
و امشب سرو چشم هایش را به آرامی به رویمان بسته بود تا سروی دیگر با آغوش گرمش، با دستانی که می لرزیدند و چشمانی که پر از تمنا بود، یک سر شوریده، یک قلب نا آرام، در پناه امن او آسوده تر، دستان‌ بلندش را همچو پیچک دور تا دورم حلقه کند و با یک نیروی شگرف مردانه از زمینی که روی آن قرار داشتم جدایم کند و به سمت آسمان، آنجایی که تمامی پیکرش بی محابا می لرزید و لب هایش پر از وسوسه به روی تمامی اندامهای صورتم ‌می لغزید و پیش می رفت.

چشمانش پر از حس رخوت و نفس هایش داغ وآتشین، الفاظی که از میان لب هایش برمی خاست ویران کننده می شد. عطری که از میان گیسوانش بر می خاست و در تک‌تک سلول هایم رسوخ می کرد. لب هایش، لب هایش که عطش آن همه عشق را یکباره و وحشیانه بر بستر سرد و خاموش لب هایم فرو می ریخت و خاموش می کرد…

نیست و نابود می شدم درگرو مهری که در شبی هزار برابر می شد و من هنوز هم گیج و سردرگم از باده ای که نوشیده و آن چنان خمار آن شراب ناب مستانه در آغوش یار به عشق بازی در آمده بودم که بی پروا و بدون وحشت فراموش کرده بودم غم بی کسی و عمر ویرانگر روزهای سخت را که همواره در تب و تابش سوخته بودم و به یاد‌آورده بودم طعم سکرآور و لذت زندگی دوباره را در گرمای بی نهایت تنش که از اعماق وجودش پر می کشید و بر جانم می نشست و جانم را تازه می کرد. در تنگی آغوشش، در نرمی نوازش های عاشقانه اش ، نم صورت مثل ماهش که خیس بود از اشک هایی که ناباور به ضیافت لحظات یکی شدنمان می شتافتند…همانجا کنار آخرین سرو مدهوش شده و آنچنان غرق در عاشقانه هایمان بودیم که گذر زمان برایمان به سرعت سپری می شد.نشسته و بر تنه ی درخت تکیه زده بود و من نیز در آغوشش فرو رفته بودم. در آن حالت مدت ها بود که با انگشتانم تک تک اعضای چهره اش را لمس و مرور کرده بودم، مانند نابینایی بودم که یک شبه چشمش به روی زیبایی های دنیا گشوده شده باشد؛ دست بر استخوان های درشت و زاویه دار گونه اش کشیدم و انگشتم را در شیار باریک چانه ی خوش تراشش فرو بردم و پس از آن تا روی لب هایش که داغ و آتشین بود پیش رفتم. همان طور که بر سر انگشتانم بوسه ای می گذاشت گفتم:

– سرو!

– جانم؟

– اون روزی رو که اومدی دنبالم رو یادته؟

– کدوم روز ؟

– همون روز که اومدی دنبالم، من روی تخت خوابیده بودم و تو داشتی گریه می کردی ، بعدش توی ماشین بودیم، سرم رو شونه ات بود و من کل مسیرو فقط تماشات کردم.

– خب؟

– تو اون روز ته ریش داشتی.

خندید وگفت:

– خوب انتظار نداشتی که تو اون روزهای تلخ که قطعا بدترین روزهای زندگیم بود به فکر اصلاح بوده باشم؟

– نه ‌انتظار نداشتم. ولی می دونی؟ من اون ته ریشو دوست داشتم…یه جوری عجیب اون روز دوستت داشتم! دلم می خواست هیچ وقت نمی رسیدیم و من فقط تماشات می کردم.آخ سرو تو اون روز با اون ته ریش قشنگت اصلا یه جور دیگه ای مرد بودی!

خندید و گفت:

– یعنی عاشقم شدی؟

– شدم شدم! خجالت نمی کشم بگم تا حالا هزار بار عاشقت شدم!
تو چی سرو؟تا حالا عاشقم شدی؟

ادای افراد متفکر را در آورد و با نوعی حالت مخصوص و دوست داشتنی گفت:

– اولین بار همین جا زیر این درخت بود که عاشقت شدم. آخرین بارم درست همین جا، همین الان بازم زیر این درخت دارم می میرم از عشقت.

لپش را نیشگون‌ گرفتم و با دلخوری گفتم:

– یعنی فقط همین دو بار ؟

-نه بیشتر از دوبار.خیلی بیشتر بود؛ اما آخریش همین دیروز بود، وقتی چشم هامو باز کردم و دیدم کنارم روی تختم دراز کشیدی، دستت روی سینه ام بود؛بعد هم اون بوسه…وقتی اونطور قشنگ قلبم رو بوسیدی .

سرش را جلو آورد و لب هایش را یک بار دیگر نزدیک گونه ام کرده و در حالی که نفس هایش داغ تر و چشمانش مخمور تر می شد آهسته گفت:

– ماهی ، بریم هتل/صبح نزدیکه می خوام وقتی چشم هامو باز کردم تو بغلم باشی.

کمی به سمت عقب هولش دادم و گفتم:

– اوووووو سرو ما که هنوز ازدواج نکردیم! سهیلا بفهمه پوست کلمو می کنه.

– خب می تونیم یه کاری کنیم هیچ وقت نفهمه.

– نه سرو نه!به خدا بازم شبیه مورچه سیاهه شدی. بازم دارم ازت‌ می ترسم. از اون‌چشای سیاه و درشتت می ترسم! وقتی نقشه های بد می کشی ازت می ترسم!

خندید؛ عشقم آنقدر قشنگ می خندید که دلم می خواست از همان جا فریاد بکشم:

“ممنون‌خدا جون!
ممنونم که یه روزی خنده های سرو رو دیدم! دوستت دارم !خدایا به خاطر عشقی که امشب سهم دلم شده هزار بار شکرت می کنم.”

خودم را از میان تنگی آغوشش بیرون کشیدم و در حالی که بلند می شدم گفتم:

– دیگه بر گردیم.خیلی دیر شده حتما تا حالا نگران شدن.

از جایش بلند شد و با دست هایش خاک های روی تنش را تکاند

**

سهیلا با دلخوری اخم کرد و گفت:

– خوبه این همه سفارش کرده بودم زود بر گردی!یه بارکی می ذاشتی فردا میومدی!نیگا کن! یه ساعته از اذان صبح گذشته تازه…..

دستم را گذاشتم روی لبش و گفتم:

– هیییسسسسس تو رو خدا سهیلا هیچی نگو! یه امشبو مثل مامانای سخت گیر و غرغرو رفتار نکن…تو رو خدا بذار لذت قشنگ ترین شب زندگیم تا ابد تو ذهنم بمونه.

کنجکاوانه در حالی که چشمانش شیطان شده بود و زیرکانه می خندید گفت:

– اووووو یه خورده تعریف کن ببینم چی گذشته تو این چند ساعت که دخترم انقدر رک و بی پروا شده؟

– خیلی چیزا سهیلا…خیلی!
من هنوزم احساس می کنم تموم ‌این مدت رو تو خواب بودم! یه خواب قشنگ و رویایی…می ترسم سهیلا یه مرتبه چشامو باز کنم و ببینم هر چی که امشب اتفاق افتاد فقط یه خواب بوده…یه خیال قشنگ…

با آرنجش چنان پهلویم را نشانه رفت که یک‌ مرتبه چشمانم که ناخودآگاه بسته شده بود به قدرت آن ضربه باز شد.

– آااایییی سهیلا چه خبرته؟می خوای بکشی منو؟!

-آره می خوام بکشمت چون‌تعریف نمی کنی نمی گی بینتون چی گذشت!یالله یالله باید تعریف کنی.

خندیدم و گفتم:

– هیچی به خدا عشقم امشب منو بوسید! همچین سخت بوسید که یه باره احساس کردم کل وجودم داره از راه دهنم…

فریاد کشید:

– بسه دیگه!!
خدا خفت کنه حال به هم زنِ چندش ، دیگه نمی خوام تعریف کنی برو بگیر بخواب بی حیا!

سرم را زیر پتو فرو بردم.خدا می داند که در هر لحظه ای که چشم روی هم ‌می گذاشتم تصویر سرو و عاشقانه های او، حتی تمایلات سر کشش، همه دست در دست هم می دادند و یک‌ حس عجیبی را در من خلق می کردند، حس نوینی که تا آن شب هرگز در سراسر عمرم تجربه نکرده بودم! چقدر زود دلتنگش شدم! من حتی دیگر طاقت یک ثانیه جدایی از او را نداشتم! مرد من عجب بد آتشی بر جانم انداخته بود!
همانطور که پشتم به سهیلا بود یک‌ مرتبه به سمتش چرخیدم و محکم از پشت بغلش کردم. طفلی کمی شوکه شده بود، خندید وگفت:

– تو چته دختر؟مگه دیوونه شدی نصفه شبی؟”

– نه سهیلا دلم‌ برات تنگ شده، بذار تا صبح همین جوری یه نفس بغلت کنم.بذار سیر شم از عطر تنت، تمرین کنم درد نبودنت رو رفتنت رو .

بعد به هق هق افتادم. سمتم چرخید و شروع به نوازشم کرد. دست هایش را بوسیدم،‌ بیشتر از آن طاقت نیاورد، بغضش که در گلو حبس کرده بود، در خلوت آن شب بیشتر از آن دوام نیاورد و ترکید. گفتم:

– سهیلا اگه بری؟ اگه نباشی؟ خواهرم…

در حالی که اشک هایش را پاک‌ می کرد گفت:

– اوووو حالا تا اون وقت ، هنوز خیلی مونده.

– دروغ می گی سهیلا،به خدا دروغ می گی! همین امشب شنیدم خودشون گفتن‌، هم آذر و هم سعید، همون وقتی که رفته بودی کاردو بیاری برای بریدن کیک‌ شنیدم که می گفتن نهایت یک‌ ماه دیگه رفتید .

سرم‌را بوسید وگفت:

– خوب نمی رم‌که بمیرم!بازم پیشت بر می گردم بهت سر می زنم،‌ مگه می شه خواهرمو همین طوری ول کنم و برم؟

– نه نمی شه سهیلا.خیلی ها از این حرف ها زدن، اما وقتی که رفتن دیگه حتی پشت سرشونم نگاه نکردن! بهم بگو سهیلا، وقتی دلم پر از غم شه, وقتی از تنهایی دیوونه شم وقتی دل تنگت شدم چی کار کنم؟ به کی پناه ببرم؟ دردامو واسه کی تعریف کنم؟سرمو رو شونه ی کی بذارم که بوی عطر تن تو رو شونه هاش باشه؟

آهی کشید وگفت:

– به سرو نگاه کن ‌ماهی.حالا دیگه تو تنها نیستی، سرو رو داری، سرو هست برای یک عمر کنارت بودن !
بهش تکیه کردن، نگاه کردن و باور داشتنش کافیه. اون یه دنیاست ماهی! یه دنیای بکر مثل یک‌ کتاب داستانه…تو هر صفحه اش پر از ماجراهای شگرف و دست نیافتنیه. تا آخر دنیا عاشقش باش. اگه تو خوش بخت باشی ماهی، تا هر زمونی که خوشبختی با توئه بدون منم اونجام، یه گوشه کنار خوشبختیت هستم و تماشات می کنم، فقط کافیه تو خوب باشی عشقم، خوشبخت باشی خواهرم.

حس می کردم آخرین شب های من و سهیلا به سرعت برق و باد در گذر است. احساس می کردم وقتی که او برود، زمانی که نباشد، بی شک‌ در وجودم خللی ایجاد خواهد شد که شادی هیچ‌ لحظه ای ، نبودن سهیلا را در دلم پر نخواهد کرد.
یک ‌دفعه به آسمان نگاه کردم، آسمانی که شبش چه زود پر کشیده بود و سپیدی صبح سر زده بود! آن شب را تا صبح بی محابا همچو ابرهای پر بار بهاری بر بستری حزن آلود سخت باریده بودیم.

***

_می خوام‌خوشبختت کنم‌ ماهی. واست یه عروسی بگیرم که همه انگشت به دهن بمونن. تو می شی قشنگ ترین عروس دنیا! اونوقت منم خوش بخت ترین داماد دنیا می شم. هر چی که تو دوست داشته باشی واست می خرم. اصلا همه چیز همونی می شه که تو بخوای. فقط یه کم صبر کن؛ آخر همین ماه قراره دایی فرخ بیاد اونوقت می تونیم…..

– تو رو خدا سرو کی گفته من‌ جشن و عروسی می خوام؟
اصلا چرا فکر می کنی این ها باعث خوشبختی من می شه؟ برای من، برای دل عاشق من همین که تو هستی، همین که قراره تا آخر عمرم آقای بالا سرم باشی کفایت می کنه.

خودم را به زور در آغوشش فرو کردم و ادامه دادم.

– نه سرو من هیچ کدوم از این هایی رو که گفتی نمی خوام؛ فقط می خوام خیلی ساده زندگیمونو شروع کنیم، خیلی زود.

ساکت شدم، بغض کوچکی که یکباره راه گلویم را بسته بود بیشتر از آن فرصت ادامه دادن را نمی داد. انگار خیلی خوب متوجه ی غم دلم شده بود که مثل همیشه، مثل تمام وقت هایی که با شادی هایم شاد بود و از نگرانی هایم نگران شده و به وحشت می افتاد پرسید:

– تو امروز چت شده ماهی؟ زیاد سرحال نیستی . نبینم خدایی نکرده تو دل خانوم خوشگلم غمی باشه!

وای خدای من !گفت خانوم!…خانومم!… خانوم خوشگلم!…امروز این چندمین بار بود که مرتب این کلمه ی قشنگ را گفته بود. کلمه ای که با هر بار ادا کردنش می مردم و دوباره زنده می شدم. با همان‌حالی که پر از عشق شده بودم گفتم:

– سهیلا داره می ره…خیلی زود می ره.

می گه ممکنه یه ماه طول بکشه ،کسی چه می دونه، شاید هم زودتر رفت.
نمی تونم سرو، نمی تونم صبر کنم… می خوام قبل از رفتنش، وقتی هنوز اینجاست ازدواج کنیم، می دونم شرایطو واست دشوار می کنم اما به خدا منم دیگه طاقتم تموم شده، می خوام با تو باشم، حتی فرصت یه لحظه زندگی در کنار تو رو نمی خوام از دست بدم، میام باهات تو هتل زندگی می کنیم، لااقل تا مدتی که دایی فرخ بیاد اونجا می مونیم بعد کم کم به زندگیمون سامون می دیم. سر فرصت یه خونه ی خوب، یه ماشین… کسی چه می دونه، شاید اون موقع یه عروسی هم ازت خواستم!

مهربانم آنقدر ذوق زده شده بود که شروع به بوسیدنم کرد. پی در پی می بوسیدم و می گفت:

– آخه این خیلی کمه!اینطور که نمی شه، لیاقت تو بالاتر از این حرف هاست.

لبم را کنار لبش گذاشتم و گفتم:

– برای سنجیدن لیاقت من فقط همین کافیه که تو مرد من باشی. اونقدر سعادتمندم که می تونم با افتخار و اقتدار فریاد بزنم خوش بخت ترین زن روی زمینم چون مرد من تویی سرو…
فقط تو…
فقط تو…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x