رمان آخرین سرو پارت 38

3.9
(9)

 

 

روی نیمکت کهنه و زنگ زده پارک نشسته بودم و آرام و بی صدا بازی چند پرنده را تماشا می کردم. بی خیالی، بی دغدغگی و آرامشی که داشتند حس حسادتم را برانگیخت. عجب بیچاره ای شده بودم من که حتی به بازی چند پرنده حسادت می کردم!تشنه ی یک جرعه آرامش بودم ، آرامشی که حقم بود پس از آن همه سختی ومصیبتی که کشیده بودم. بی خوابی های شبانه، تهوع های کشنده، بی اشتهایی و ضعفی که داشتم و از همه بدتر قلب نا آرام سرو، هیچ کدام حال خوشی را برایم باقی نمی گذاشت. آهی کشیدم و نگاهم به کمی آن سوتر پرکشید…توپ بازی بچه ها ، لذتی که در هر بار لیس زدنشان به بستنی یخی می دیدم، شوق بادکنک فروشی را که خیلی زود آخرین دانه ی بادکنکش را نیز فروخته و حال با شادمانی در حالی که پول هایش را می شمرد به خانه باز می گشت…

نگاهی به ساعتم انداختم، او دیر نکرده بود، من خیلی زود آمده بودم. قرارهای آخرین کشنده و درد آور است، این قرارها سهم من از آخرین روزهایی بود که سهیلا ایران بود.او هم می رفت… مثل همه ی آن هایی که دوستشان داشتم که زمانی بودند و بعد خیلی زود ترکم کرده و رفته بودند و من در بازی روزگار بد باخته بودمشان…
پدرم، مادرم ، آمنه ، بهادر و حالا هم سهیلا !
چشمانم رابستم، می خواستم باور کنم نمی خواهم گریه کنم و آن چیزی که ساعت ها در گلویم وحشیانه نشسته و چنبره زده بغض نیست…فقط یک خیال است شبیه به بغض ، شبیه به گریه !
لغزش دستانی مهربان را بر روی سر شانه هایم احساس کردم. بی اختیار چشمانم گشوده شد. قبل از اینکه به سمت صاحب آن دستان معجزه گر و مهربان بچرخم او را شناختم. سهیلا ی خوبم آمد و در کنارم نشست. خیلی سریع دستم را در میان دستانش گرفته و درحالی که می فشرد گفت:

– چطوری رفیق؟

سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:

– خوب نیستم سهیلا ، اصلا خوب نیستم.

نگاهی انداخت و با نگرانی گفت:

– نمی گفتی هم مشخص بود…
این چه حال و روزیه دختر؟
این روزا اصلا یه نگاهی تو آینه انداختی خودتو ببینی؟! رنگ به صورت نداری به خدا صورتت شده انداز ه ی یه کف دست!

– نمی دونم سهیلا…این روزا حتی دیگه آب هم به زور از گلوم پایین‌ می ره!دائم حس دل آشوبه وتهوع دارم، از همه چیز بیزارم، از هر چی خوردنیه بیزارم. بوها سهیلا…باور می کنی من دیگه‌ حتی تحمل بوها رو هم ندارم؟! حتی بوی سرو! همون بویی که یه روز به خاطرش دل و دینم رو یه جا باخته بودم امروز برام عذاب آور شده…
اما جای شکرش باقیه سهیلا…اینکه حداقل دیگه خرچنگ ها نیستن ، همشون رفتن، دیگه حتی یه دونه از اونا رو هم نمی بینم.

محکم تر دستم را فشرده و نزدیک لب برده و بر دستم بوسه زد. بیشتر از آن نتوانستم شرمنده ی آن همه لطف و محبتش بمانم، خیلی زود دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و صورت قشنگش را گرفته و در حالی که می بوسیدمش گریستم. بی قرارتر از قبل شده وگفت؛

– ماهی ، می خوای به مامانت خبر بدم؟هر چی باشه مامانته، اون بهتر می دونه برات چی کار کنه. می ترسم زمونی خبردار شه که دیگه دیر باشه.به هر حال مادره، توقع داره خودش به مشکل بچه اش رسیدگی کنه.

با چشمانی که از فرط تحیر گرد شده بودند گفتم:

– نه سهیلا اصلا!…تو رو خدا اون هیچی نفهمه. اونقدر خودش درد داره که نمی خوام‌ منم وبالش بشم.در ضمن اون دیگه‌ منو نمی خواد.خیلی وقته که دیگه دوستم ندارن، هم اون هم آمنه…
دیدی؟خیلی زود فراموشم کردن!

– اینطوریا هم نیست ماهی ، انقدر بی رحم نباش! از کجا می دونی فراموشت کردن؟

نگاهی به او انداختم و در حالی که به تلخی می خندیدم گفتم:

– می دونم ازشون خبر داری ، این رو هم‌ می دونم احوال منو از تو می گیرن و تو این وسط فقط رازداری می کنی.

کمی دست پاچه شد وگفت:

– تو چی داری می گی؟

– برو بابا خیال کردی نفهمیدم اون کاچی رو کی پخته بود و فرستاده بود؟!
یعنی من بعد یه عمر گدایی شب جمعه ی خودمو گم کردم و نفهمیدم اون شیشه مربای بهار نارنج هنر دست آمنه بود! وقتی اون برگه های قیصی و مغز گردوها رو آوردی، حتی اون نون برنجی هارو، می دونستم همش کار مامانم و آمنه بود وگرنه تو کجا عرضه ی این غلطا رو داشتی!

کم‌ آورده و گیر افتاده بود. کمی هم خجالت زده شده بود و با همان حالت شرمگین گفت:

– آره تو راست می گی ، همه چی رو خوب فهمیدی. اما منم بهشون قول داده بودم، نباید این ها رو بهت می گفتم. اونا دوستت دارن ماهی مامانت مرتب نگرانته اما….

– اما اون غرور لعنتیش، اون حس تنفرش نسبت به سرو که بی گناه ترین این ماجراست…
نمی دونم سهیلا…نمی دونم! اما باید بهم قول بدی هیچ وقت نفهمن من خوب نیستم، هیچ وقت!

اطمینان داد که حرفی نخواهد زد ولی به زور قول گرفت که همین امروز باید به دکتر مراجعه کنم.
دکتر هم رفتم و همانگونه که او خواسته بود بعد از آن هم برای دادن یک سری آزمایش و چکاپ آماده شدم.

وقتی آزمایش ها به اتمام رسید سهیل گفت:

– تو نگران نباش هر وقت جواب آزمایشت حاضر شد خودم می گیرم.

با چند قرص ضد تهوع و ویتامین هایی که دکتر تجویز کرده بود کمی آرامش به من بازگشت، آنقدر که آن شب وقتی سرو زنگ زد و خبر داد.

– دارم میام چیزی لازم نداری؟

یک مرتبه گفتم:

_ دلم یه چیز ترش می خواد سرو. برام تمر هندی بگیر.

بعد از سرکه های ته ظرف باقالی نوبت به تمر هندی رسیده بود که در مدت کوتاهی چند بسته ی آن را خورده بودم.
آن شب سهیلا تماس گرفت و گفت:

_فردا صبح می رم جواب آزمایش هات رو می گیرم.تو هم آماده باش میام دنبالت بریم دکتر .

صبح که شد حاضر شدم و در قسمت لابی هتل به انتظارش نشستم. هر چه انتظار کشیدم نیامد. نگران شدم ، زنگ که زدم گوشی را برداشت اما حالت خاصی داشت. فقط آنقدر می دانستم که با دیروز و تمام روزهایی که او را می شناختم زمین تا آسمان تفاوت کرده. رفتار های عجیبی می کرد، حتی حرف زدنش هم خیلی عجیب و خاص بود؛ آخر سر هم گفت:

– تو رو خدا منو ببخش ماهی جونم، امروز فرصت نکردم برم جواب آزمایشت رو بگیرم.فردا میام دنبالت با هم‌ می ریم. پس برای فردا منتظرم باش.

و خیلی زود قطع کرد!

فردا صبح وقتی که سرو رفت باز هم‌ مثل همیشه تمام لباس هایش را جمع کردم و درون وان آب جوش تمامی آن ها را خیساندم. تقریبا بیشتر از نصف یک بسته پودر مخصوص شستشو را درون وان خالی کردم و پاچه های شلوارم را بالا زده و داخل وان رفته و با پاهایم شروع به شستشوی آن ها کردم. این هم درد دیگری بود که آن زمان به جانم افتاده بود. به محض اینکه سرو از راه می رسید وادارش می کردم تمام لباس هایش را از تن خارج کند و لباس هایی را که آن روز شسته و خشک کرده بودم را به او می پوشاندم. خیال می کردم به واسطه ی آن کار کمی از شدت بویی که به شدت آزارم‌ می داد کاسته خواهد شد!
ساعتی بعد سهیلا آمد وقتی در آن وضعیت مرا می دید شروع به خندیدن کرد.
با دستپاچگی گفتم:

– آخ سهیلا جون اصلا متوجه گذشت زمان‌ نشدم!ببخش تو رو خدا همین حالا زود زود حاضر می شم تا بریم.

قشنگ‌ می خندید، خیلی قشنگ!‌ و در حالی که برگه‌های آزمایش در دستش بود و نشانشان می داد با همان خنده ی قشنگ‌ گفت:

– دیگه لازم‌نیست عجله کنی. نگاه کن، من خودم گرفتمشون.

– وای سهیلا جون به خدا شرمندم کردی، نیازی به این همه زحمت تو نبود، اونم الان که خودت به شدت گرفتاری و هزار تا کار سرت ریخته!

جلو آمد، دستم را گرفت و کمکم کرد تا از درون وان بیرون بیایم.آب یکسره از سرتا پایم می چکید.شبیه یک‌موش آب کشیده شده بودم .همانطور تا وسط اتاق مرا پیش می کشید با نگرانی پرسیدم:

– حالا خوندیشون؟تو رو خدا چیز مهمی نوشته توش؟

با صدای بلند شروع به خندیدن کرد ، خیلی بلند وطولانی! کم کم می ترسیدم… این حالت او اصلا طبیعی نبود!بعد یک مرتبه در میان خنده شروع به گریستن کرد.هم می خندید و هم قطرات بی کرانی از اشک هایش را می دیدم که چه طور بر پهنای صورتش می بارید. بیشتر ترسیدم، خواستم حرفی بزنم که خیلی زود خودش را جمع وجور کرد و در همان حالت بین خنده و گریه شنیدم که می گفت:

– آره یه چیزایی توش نوشته…چیزایی که خیلی مهمه…خیلی عجیبه…خیلی شیرین و دوست داشتنیه…
ماهی جونم داری مادر می شی، باورت می شه؟!تو مامان می شی !!

دیگر نمی شنیدم، حتی دیگر یک کلمه از حرف هایش را نشنیدم!فقط تصویرش را می دیدم که آن هم کم کم در مقابلم رنگ باخته و بدون وضوح می شد. برای حفظ تعادل و جلوگیری از سقوطی احتمالی با دو دست محکم میز را چسبیده بودم. فقط صدای سهیلا بود که هنوز می گفت:

– مادر می شی ماهی!تو داری مامان می شی!

کمکم کرد تا بنشینم، بعد لیوانی که داخلش آب بود و چند تا حبه ی قند درون آن انداخته با چنگال بزرگی مرتب آن را هم می زد را به زور روانه ی دهانم کرد.بی صدا نگاه کردم، گل های قشنگی را که سهیلا برایم آورده بود هم آنجا روی میز بود، برگه های آزمایش و یک بسته ی کوچک مرتب. دستش را روی سرم می کشید و بعد با همان دست ها مشغول ک پاک کردن عرق روی پیشانیم شد. هنوز هم در بهت بودم که یک بار دیگر گفت:

– ماهی جون آبجی، تو خوبی؟

بغضم شکسته و مانند بچه ها شروع به گریه کرده بودم. باورش برایم سخت بود .. اصلا قابل پذیرفتن نبود! فقط می گفتم:

– نه این دروغه!
مگه می شه؟!
حتما یه اشتباهی شده…مگه به این سادگی هاست؟؟

قهقهه ای زد وگفت:

– خیال کردی باید قمر در عقرب شه یا آپولو هوا کنی تا سر و کله ی یه بچه پیدا شه؟!
معلومه دیگه زیاد هم سخت نبوده… به هر حال این کوچول موچولو عشق خالش اومده ، اونم خیلی زود بدون دعوت و وقت قبلی!

گریستم وگفتم:

– آخه زود بود…خیلی زود!
ما هنوز آمادگیشو نداشتیم… خدا لعنتت کنه سرو خدا لعنتت کنه!!

 

یک قدم جلوتر آمد و دستش را روی نقطه ای روی شکمم گذاشت و شروع به نوازش همان نقطه کرد.خجالت می کشیدم.چشمم را بستم و شنیدم که می گفت:

– یعنی دوستش نداری؟
خوشحال نیستی که اومده ؟
اون بچه ی سروه ماهی ! همون مردی که عاشقشی!
این بچه ی توئه! واقعا دوستش نداری؟

در همان حالی که چشمانم هنوز بسته بودند دستم را روی دستش که هنوز روی شکمم بود گذاشتم.قطره اشکی از میان پلک های بسته ام به زور بیرون پرید وگفتم:

– چرا …چرا…به خدا خیلی خوشحالم ، خیلی دوستش دارم!

سهیلا رفته بود؛ وقت رفتن برای آخرین بار صورتم را بوسید و برای هزارمین بار تبریک گفت، بسته ی کوچکی را که روی میز بود برداشت و در حالی که مقابل چشمان انباشته از اشکش آن را باز می کرد گفت:

– راستش همین دیروز از موضوع با خبر شدم. خیلی کار داشتم، اصلا وقت نبود ببینمت، واسه خاطر همین هم موضوع رو ازت مخفی کردم؛ می خواستم وقتی این خبر رو می شنوی پیشت باشم.حیف بود اگه نمی تونستم اون همه عشق و شوق رو توی چشمات نبینم.در ضمن یه کار مهمی هم داشتم، سریع پریدم دو تا کاموا گرفتم و رفتم خونه نشستم و شروع به بافتن کردم… نیگا کن!

نگاه کردم.یک جفت جوراب بچگانه خوشگل را از درون بسته درآورد و مقابل چشمانم گرفت…بی اختیار سمتش رفتم و جوراب های کوچک را از دستش گرفتم وگفتم:

– وای خدای من!!تو رو خدا سهیلا باورم نمی شه! یعنی کار خودته؟!
راستی راستی تو بافتی اینارو؟

خندید وگفت:

– چیه ؟ خوشت اومد؟

– به خدا می میرم براش!
وای سهیلا تو چقدر خوبی!چقدر مهربونی!

– می خواستم اولین هدیه ای رو که می گیره از طرف خاله اش باشه.فقط راستش نمی دونستم اون وروجک‌پسره یا دختر… مونده بودم چیکار کنم، ناچار شدم دو رنگ کاموا بگیرم، آبی وصورتی. یه لنگه اش
آبی شد اون یکی هم صورتی!

تازه معنی متفاوت بودن رنگ جوراب ها را فهمیدم!چند بوسه بر آن ها زدم. سهیلا کمی نزدیکم شد و در آغوشم کشید، بعد هر دو شروع به خندیدن کردیم. برای لحظاتی یادمان رفته بود که عمر این خنده های باقیمانده بسیار کوتاه خواهد بود، و شاید دیگر حتی تا ابد سهم من از آن آغوش و از آن همه خندیدن فقط خاطره ای قدیمی باشد…
حالا دیگر سهیلا رفته و من تک و تنها نشسته و آنقدر در اندیشه ی خبری که شنیده گنگ و مبهوت بودم که خود به خود تمام لباس های خیس تنم خشک شده بودند. دستم را روی شکمم گذاشتن و خواستم احساسش کنم. هنوز هم باور نمی کردم. گفتم:

– یعنی تو واقعا اینجایی؟ آخه تو کی اومدی؟ از کجا یهو انقدر بی خبر پیدات شد ؟راستی راستی پسر سروی ؟ پسر من؟!

حسی عجیبی داشتم، عجیب و ناشناخته…حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم. انقدر زود مادر شده بوم که حتی خودم را از یاد برده بودم…دیگر حتی تهوع های همیشگی را نیز احساس نمی کردم! شاید رفته بود، شاید هم بود و من آنچنان تحملم زیاد شده بود که جز پسرم در درونم هیچ حسی،مخصوصا هیچ دردی را نمی خواستم بپذیرم.
درون گلدان را پر از آب کردم. گل های قشنگی را که هدیه ی سهیلا بود را درون آن گذاشتم و جوراب های دو رنگ را نیز روی میز گذاشتم. جعبه ی شکلاتی را که آن نیز هدیه ی سهیلا بود را باز کردم و درون ظرفی که روی میز بود را با شکلات پر کردم.مقابل آینه ایستادم و به سرعت مشغول آراستن خودم شدم. کاری که مدت ها بود به خاطر حال ناخوشم ازیاد برده بودم. بهترین لباسم را نیز پوشیدم و کل فضای اتاق را با رایحه ی دل انگیز عطر دریا پر کردم. آخرین نگاهم را دور اتاق چرخاندم، تقریبا همه چیز آماده بود برای اینکه هر آن پدری مهربان از راه برسد و مادری عاشق مژده ی طلوع نور و امید را بدهد.
منتظر نشستم منتظر نشستیم تا سرو بیاید؛
دیری نپاییده بود که سرو چمانم آمد! با تمام خستگی هایی که در پشت چشمان سیاهش پنهان کرده بود، درست مثل همیشه…
اما نه خدایا!حتی زیباتر از همیشه!
با خودم گفتم خدایا چقدر پدر بودن به این مرد جذاب و دلربا می آید !همان جا کنار در، زمانی که هنوز کاملا داخل اتاق نشده بود خودم را در آغوشش انداختم.متعجب شده و با شوقی که در نگاهش می دیدم کمی به سمت داخل هولم داد.چشمانم را بستم و از هر چیزی که موجب جدایی من از او می شد پشت کردم… حتی به وحشت از هم بستر شدن!او را می خواستم! با منتهای عشقی که حالا دیگر در هر لحظه اش احساس می کردم هزار برابر می شود…
آه خدایا! چقدر دلم برای این آغوش، این لرزش خفیف میان دستانش،ضربان نا محسوس قلبی ناآرام و لب هایی که دیوانه وار با گونه هایم به بازی در آمده بود تنگ شده بود!
در همان حالی که می مردم گفتم:

– سرو بد، مردمن، دوستت دارم!

جوابی نشنیدم، شاید به این خاطر بود که بغضی در راه گلویش نشسته و به شدت آزارش می داد .چشمانش اثری از یک تری مختصر را به نمایش گذاشته بود. همانگونه که سرم بر روی سینه اش بود گفتم :

– سرو چرا گریه می کنی؟ من که هنوز چیزی بهت نگفتم!
تو که هنوز از چیزی خبر نداری!

با دو دستش شانه هایم را گرفت، دست هایش دیگر به شدت می لرزید.کمی از خودش دورم کرد و یک راست سمت تخت رفت .همان جا کنار تخت نشست و سرش را روی لبه ی تخت گذاشته و به تلخی گریه سر داد. کمی احساس دل شوره داشتم، اینگونه بی قراری های سرو را خوب می شناختم، نمی خواستم در بهترین روز زندگیمان، آن جا که قرار بود مژده ی پدر شدنش را بشنود غم داشته باشد. کنارش رفتم و همانجا روی زمین کنارش نشستم.

سرش را بلند کرد ،صورتش کاملا خیس بود! در حرکتی سریع در آغوشم کشید و دیوانه وار شروع به بوسیدنم کرد. کمی نگران شدم و پرسیدم:

– سرو تو خوبی؟!
می خوای با هم حرف بزنیم؟

با دست اشک هایش را پاک کرد، بینی اش را بالا کشید وگفت:

– خوبه…خوبه…حرف بزنیم…باید حرف بزنیم!

– بگو ، می شنوم .

– نه تو بگو.می خوام اول حرف های تورو بشنوم.

خودم را بیشتر در آغوشش فرو کردم و گفتم:

– از کجا می دونی باهات حرف دارم؟
من که چیزی نگفتم!

همانطور که لب هایش را بر گونه ام می سائید گفت:

– چشم هات پر حرفه عشقم، لازم‌ نیست چیزی بگی یا حرفی بزنی. اون چشم های قشنگت، اون نگاه بی نظیرت فریاد می زنن که یه دنیا حرف واسه گفتن داری.

دستش را گرفتم و کمک‌کردم بلند شود. خیلی زود بلند شد و همانطور که دستش در میان دستم بود به سمت میز وسط اتاق پیش کشاندمش. کنار میز ایستاده بود و نگاهی به گل های تازه ی داخل گلدان و جوراب های روی میز انداخت و پرسید:

– ماهی اینجا چه خبره؟

– بغلم کن سرو.محکم‌ بغلم کن می خوام تکیه گاهت بشم وقتی داری بهترین خبر عمرت رو می شنوی یه مرتبه کله پا نشی!

همانطور که پشت سرم ایستاده بود دستانش را دور تا دورم حصار کرد.بر حصاری که ساخته بود تکیه زد، محکم، خیلی محکم گفتم:

– سرو تو بابا شدی عشقم!
یه بابای خوشگل!
یه بابای خوشبخت!

حصار دستانش فرو ریخت ،آنقدر گیج و ناباور بود که خودم محکم به اوچسبیدم تا محافظ ایستایی قامتش باشم. اشکی در میان چشمانش دوید و ناباورانه زل زده بود به دهانم.دانستم می خواهد یک بار دیگر بشنود تا باور کند آنچه را که دقایقی پیش شنیده خیال نبوده…خواب هم نیست!
چند بار پشت سر هم گفتم:

– بابا شدی سرو…بابا شدی!
نیگا کن، منم مامان شدم، ما داریم صاحب یه بچه می شیم، یه پسر خوشگل درست شبیه خودت!

دیوار شوک شکسته شده وکاملا فرو ریخته بود. ناباورانه سرش را تکان می داد و از شدت هیجان دست هایش را روی دهان گذاشته و با چشمانی گریان مرتب می گفت:

– خدای من!خدای من این باور کردنی نیست! …
من…
تو…تو…

چرخیدم و محکم دست هایش را که از شدت هیجان می لرزیدند را در میان دستانم گرفتم و گفتم:

– آره آره درست شنیدی!
من، تو ، ما سرو، داریم صاحب یه بچه می شیم. یه مهمون ناخونده که خیلی زود و بی خبر خودشو درست وسط زندگیمون فرو کرده .

دستم را روی شکمم گذاشتم و با صدایی که به شدت لرزیدن گرفته بود گفتم:

– نگاش کن سرو…
اون الان اینجاست… پسر ما اینجاست!

روی دو پایش نشست و سرش را روی شکمم گذاشت. گریه می کرد، دیوانه وار گریه می کرد !از همان بالا دستانم را داخل موهایش فرو بردم و شروع به بازی با گیسوانش کردم .بازی که خیلی وقت بود در وحشت و عذاب آن همه بد ویاری گم کرده بودم. بعد از مدت ها کنار هم دراز کشیده بودیم و مثل همیشه بازویش امن ترین جایگاه برای سرم بود؛ سری که درونش انباشته از افکاری مختلف بود. نگاهش کردم، همانگونه که به نقطه ای نامعلوم از سقف زل زده بود و لبخند کم رنگی بر لب داشت پرسیدم:

– راستی انگار می خواستی باهام حرف بزنی، یه چیزایی تو دلت بود که سنگینیش رو همون لحظه ای که وارد شدی احساس کرده بودم .گفته بودی باید با هم حرف بزنیم. بگو سرو من منتظرم.

لبخندی زد وگفت :

– باشه واسه یه وقت دیگه امشب اصلا نمی خوام شادی بهترین خبری رو که امروز بهم دادی رو با هیچ حرف دیگه خراب کنم.

اصرار نکردم. دوباره گفت:

– راستی ماهی تو از کجا می دونی بچمون پسره؟

– پسره،پسره !به خدا می دونم یه پسر خوشگل و قد بلند درست شبیه باباش می شه…

چرخی زد به سمتی که هرگز اشکی را که از گوشه ی چشمش فرو می چکید را نبینم و آهسته گفت:

– نباشه ماهی…هیچیش شبیه به من نباشه!
از خدا می خوام بچم سالم باشه، هیچ کدوم از دردهایی رو که من کشیدم تجربه نکنه .

چشمانش را بست. آن شب غمی مرگبار در دل سرو خانه داشت، غمی که از من پنهانش کرد و نخواست تا لذت مادر شدنم، به بهای سنگینی آن خبر شوم و منحوس زایل شود.آن شب سرو حرفی نزد ،چیزی نگفت ،تا ابد هم نگفت…
شب هایی که خواهم سوخت در آتشی که هیچ سرمایی برای خاموش کردنش نخواهد بود هزاران بار از خودم خواهم پرسید آن شب سرو چه چیزی را از من‌ پنهان کرد؟
چه دردی در دل داشت که در بی خبری صبحی که دیگر سرو نبود تا قیامت از آن بی خبر می ماندم اگر…….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x