رمان آخرین سرو پارت آخر

4.3
(6)

 

نفسم از بند زندان سینه ام رها شد.سنگینی باری که از مدت ها پیش بر روی قلبم وجود داشت انگار سبک شده بود.سیاهی مطلق تمام لحظات درد آور زندگی ام که در پیش چشم هایم دائما نقش بسته بود که در هر ثانیه از زمان مرا به جنون می کشاند در سخت ترین روزهای بیماری سرو، در غم نبودن و رفتنش، در غم بارترین لحظات زندگی اش که توام در عذاب خلاصه شده بود، در باور اینکه مسبب تمامی این تیره روزی ها پدر من بود عذاب کشیده بودم. دلم می خواست می گریستم، اصلا گریه آن شب حق چشمانم بود، خاص دیدگانی که نه از سر درد، که یک بار هم از سر شوق گریسته باشند، حس آزاد شدن از اسارت شک و تردید پرواز کردن تا بی نهایت آرامش، این که بدون اینکه تا ابد شرمنده ی سرو باشم به او می گفتم:

– می بینی عشقم؟
دیدی اونطور که عمری تصور کرده بودیم، اون قدر عذاب کشیده بودیم نبود؟
دیدی بابام بی گناه بود؟
می بینی سرو؟
پرده های شک که کنار رفت دنیا زیبا تر شد.

حس کردم در پشت کاغذ نیز مطلبی بود، شروع به خواندن مجدد کردم؛ این بار سرو نگاشته بود.
در انتهای نامه ی پدرم او نیز این‌چنین نوشته بود:

“عشقم ماهی، می دانستم زمانى که این نامه را خواندى بی شک منتظر نوازش های دست عاشقم خواهی بود.خواهان اینکه درون چشمان زیبایت نگاه کنم و‌ بگویم حقیقتی که دیشب بر من نازل شد، هدیه ای بود از عرش تا به یادم آورد آنکه عمری روحم را آزرده و جسمم را به تسخیر بی امان خود کشیده تنها وهمی بیش نبود. دیشب خوابیده بودی، زیباتر از همیشه ، و من غوطه ور در میان تلی ازکتاب ها که تا فرا نرسیدن صبحش بایستی مرتب کرده و در جای خود قرارشان می دادم، چشمم به صندوق کتاب های پدرم افتاد.آن را گشودم و وقتی که تمام محتویاتش را زیر ورو می کردم پاکتی را یافتم که با خواندنش دانستم متعلق به تو بوده.حال چگونه سر از میان آن صندوق در آورده بود بی خبرم. خواندم، هر چه که بود برایم به منز له ی دری آمد که مرا از دنیای نادانسته های گذشته جدا کرده و به ورطه ی حقیقتی شگرف راهی می کرد. دلم می خواست بیدارت می کردم و با تو حرف می زدم، افسوس که خواب بودی. اکنون که این نوشته ها را می خوانی شاید این بار من خواب باشم، عجیب خسته ام ماهی، تشنه ی نوشیدن یک جرعه خواب آرامم. پس نشسته و نوشتم تا تو بدانی که حالا دیگر با قلبی آرام و مطمئن باورم شده است حقیقت داستان آن مرد خون آلودی را که پس از رساندن من به بیمارستان یک مرتبه گم شده بود، اینکه وقتی که به هوش آمده بودم تمام پیکرم غرق خون بود… خون آن مرد!چرا که هیچ نشانه و ردی از زخم و جراحت در من نبود، اینکه فروغ همیشه در وجودش نوعی بیماری ترس از آب داشت که به واسطه ی آن بیماری هرگز ندیده بودم تا چند قدمی استخر پا گذارد، پس شخصی که مرا از آب بیرون کشیده هرگز نمی توانسته مادرم باشد، او که اصلا شنا کردن نمی دانست! اینکه فروغ هم پشیمان شده و با قصاص جسم و روح بیمارش شاید خیال تطهیر داشت. من دیشب یک بار دیگر حس کردم دیگر از مادرم‌ نمی ترسم، شاید هنوز هم بتوانم دوستش داشته باشم! حالا دیگر احساس می کنم هیچ نقطه ی تاریک و مبهمی در زندگی ام ‌ وجود ندارد. احساس می کنم‌ امشب راحت تر از هر شب دیگرخواهم خوابید و در لحظه به لحظه ی خوابم تنها تو را خواهم داشت. آنکه دوستت دارد…بی نهایت دوستت دارد .
سرو”

هر دو طرف نامه را بوسیدم و اشکم را که بی اختیار روانه شده بود پاک کرده و در حالی که به جای خالی سرو نگاه می کردم ناگهان یک حس دلشوره یک دلواپسی جانکاه در دلم پدید آمد و با خودم گفتم:

– خدای من! از سرو خبری نیست!
گفته بودم آمنه بیدارش کنه، پس چی شد آخه؟

دلهره ها با من چه می کردند! با عجله به سمت در می رفتم و هنوز در میانه ی اتاق بودم که با شنیدن فریادهای آمنه آنچنان وحشت زده شده و عنان اختیار از دست می دادم که همان جا پایم‌ به سختی پیچ‌خورده و نقش بر زمین شدم. برای لحظه ای دیگر حتی قدرت کوچک ترین حرکتی را نداشتم.درمانده و مستاصل و وحشت زده با کوهی از دردی که بر پایم آوار شده بود میان اتاق نشسته در میان آماج فریادهای آمنه که مرتب می گفت:

– یا ابوالفضل.. یا قمر بنی هاشم…آقا تو روخدا چی شده ؟ آقا؟

جان دادم و در اوج درماندگی نالیدم:

– نه خدایا سرو ….سرو!

بر روی زانوانم نشسته کشان کشان خودم را تا جلوی در رساندم از همان جا که دیگر حرکتم بیشتر شبیه کرمی بود که با نهایت توانش می خزید و پیش می رفت به سمت تراس خزیدم و نگاهم به سمتی که تا دقایقی پیش سرو آن جا به آرامی خوابیده بود پر کشید.
جای خالی سرو دشنه ای از هجوم افکاری منقلب بود که تا انتها بر قلبم‌ فرو می رفت، آمنه سراسیمه از پله ها بالا می آمد. نگاهش کردم و فریاد زدم:

– سرو؟

رنگ پریده و چشمان‌ متحیرش، لرزش دست هایش که بیداد می کردند گواه حسی شبیه هراس بود. با همان حال منقلب می گفت:

– رفت …رفت…آقام دیونه شد و رفت!

به در حیاط که کاملا باز بود نگاه کردم و دوباره گفتم:

-کجا ؟ کجا رفت آمنه ؟ چرا رفت ؟ چرا این طوری که حتی وقت نکرده در رو ببنده!

– نمی دونم به خدا نمی دونم اصلا یه مرتبه چه طور شد… گفتی بیدارش کنم رفتم سراغش به خدا حالش خوب بود، آروم بیدارش کردم بهش گفتم آقا هوا سرده خدایی نکرده سرما می خوری پاشید برید داخل،ماهی منتظره.

انگار می خواست خودشو لوس کنه خندید وگفت :

– ماهی خودش باید بیاد.
تا خودش نیاد محاله از جام تکون‌ بخورم!

خنده ام ‌گرفت وگفتم:

-ماهی طفلی درگیر پسرشه.

پتو رو کشید روی سرش و گفت:

– خوب یه خورده هم در گیر شوهرش باشه، من نمی دونم باید خودش بیاد !

با خودم فکر کردم جوونیه دیگه حتما دلش هوس خانومشو کرده.دیگه اصراری نکردم، داشتم بر می گشتم که یه مرتبه موبایلش زنگ زد سرش رو از زیر پتو بیرون آورد موبایلشو از روی میز برداشت با تعجب زیر لب گفت:

– بهادر؟!

با خودم گفتم هنوز نیم ساعت بیشتر از رفتن بهادر نگذشته چرا زنگ زده؟شاید چیزی رو جا گذاشته شاید….
مثل دیونه ها از جاش بلند شد پتویی رو که روش بود رو محکم‌ یه گوشه پرت کرد. لب هاش می لرزید و رنگ و روش شبیه مرده ها شده بود که از تو گور بلند شدن، چشماش پر خون شده و از کاسه ی چشماش بیرون زده بود، نمی دونم بهادر چی بهش گفت و اون چی شنید که بعد مثل دیوونه ها دو دستی زد توی سرش…
تا بیام بفهمم چی شده سمت در حیاط دوید. چند بار صداش کردم اما انگار دیگه هیچی نمی شنید ….

تمام تنم شروع به لرزیدن کرده بود. در حالی که شعله های اضطراب از وجودم زبانه‌ می کشید گفتم:

– بیا آمنه بیا کمکم کن‌ بریم بیرون.

به سمتم آمد و شروع به مالیدن مچ پایم کرد. انگار کمی تسکین‌ یافتم. بعد دستم را گرفته و بلندم کرد. لنگان لنگان پله ها را طی کردم و از حیاط هم گذشتم. داخل خیابان شدیم. با چه حالی چند بار از بالا تا پایین خیابان را کاوییدیم! خیلی زود خسته شدم، درد نفس گیر پا هم آن چنان توانم را کاسته بود که در آخرین دور در میان ردیف های تازه کاشته شده سرو های خیابان نشستم و غریبانه گریستم برای اتفاقی که هنوز نمی دانستم چه بود، برای حادثه ای که از وخامت آن چیزی نمی دانستم، از یکی دیگر از بازی های روزگار که حسش می کردم با تمام وجود حس می کردم و هرگز دوستش نداشتم خسته بودم، من از این اتفاق های غریب الوقوع می ترسیدم، از دست تقدیر، از ناتوانی خود که دیگر توان مبارزه هم نداشتم وحشت داشتم. آمنه کنارم آمد آغوشش را پناه تمام دردهایم کرد. عاجرانه در آغوشش فرو رفتم، گریستم وگفتم:

– ننه دعا کن، تو رو خدا دعا کن اتفاق بدی نیفتاده باشه.

دوباره داخل خانه شدیم.آمنه کمک‌کرد تا یک بار دیگر از پله ها بالا بروم.همان جا وسط تراس روی صندلی نشستم وگفتم:

– ننه قربونت برم، یه زحمتی بکش گوشی منو بیار بذار حداقل یه زنگی بهش بزنم.

با خوشحالی پیشنهادم را پذیرفت و به سرعت داخل شد.وقتی برمی گشت گوشی میان دستش بود، با همان‌حال با دل واپسی می گفت:

– فقط ننه قربونت بره یه کم آروم تر مامانت خوابه می ترسم بیدار شه اونم زابرا بشه نصفه شبی.

به سرعت گوشی را از دستش گرفتم و شماره ی سرو را گرفتم. صدای زنگ‌ موبایلش از یک قدمی خودم به گوش می رسید، هردو به سمتی که صدا از آن سوی می آمد خم شده و خیره بودیم، موبایل سرو بود، آن را همان جا روی زمین رها کرده و رفته بود.آمنه گوشی را از روی زمین برداشت صفحه ی آن شکسته بود و مشخص بود که با شدت روی زمین پرت شده .انگار تمام امیدم رو به نابودی رفته بود، آهی کشیدم با تمام دردمندی به چشمان نگران آمنه ‌چشم دوختم.
هنوز حرفی نزده بودم که به تندی گفت:

– به خودش زنگ بزن…به بهادر! ببین چه‌ اتفاقی افتاده بوده که اون‌ موقع شب که با شنیدنش سرو یه مرتبه اون جور دیونه شد و رفت.

گوشی را روشن کرده و به دقت نگاه کردم. حق با آمنه بود، او کاملا درست گفته بود. آخرین تماس از طرف بهادر بود، به سرعت شروع به گرفتن شماره ی بهادر کردم…
یک بوق ، دو بوق، سه بوق ، ده بوق ، صد بوق و هزاران بوق دیگر درون گوش هایم نفیر مرگی تدریجی بودند که بهادر هیچ کدامشان را پاسخ گو نشد. در حالی که بعد از مدتی گوشی اش را خاموش کرده و انگار که تا قیامت هرگزخیال جواب دادنم را نداشت خسته وکلافه گوشی را محکم روی میز کوبیدم وگفتم:

– می بینی آمنه؟
گوشیشو خاموش کرد!

– نه بابا دختر فکر بد به دلت راه نده حتمی شارژش تموم شده طفلک.

– نمی دونم ننه، نمی دونم به خدا دیگه عقلم به هیچ کجا راه نمی ده دارم دیونه‌ می شم ننه! دلیل اتفاقات امشب چی می تونه باشه؟ بهادر به سرو زنگ‌ می زنه، نمی دونم چی بهش می گه که سرو یه مرتبه دیونه می شه و بی خبر می ذاره میره.
بهادر گوشیشو جواب نمی ده و سرو الان دیگه بیشتر از چند ساعته که رفته و هنوز برنگشته. به خدا دارم‌ می میرم ننه تا صبح بدون شک از دلواپسی می میرم!

تاریکی هوا کم کم کم جایش را به سپیدی صبح می سپرد، هر چقدر که ‌هوا روشن تر میشد ترس بر من‌ بیچاره بیشتر مستولی می شد.گویا امیدهایم هر لحظه رو به زوال رفته و در ته مانده هایی از امیدی که دیگر رو به خاموشی می رفت یک بار دیگر خودم را آماده می کردم. آمنه از ابتدای صبح ‌بساط لوبیا پلویش را علم کرده بود، بیچاره پیرزن خودش را گول می زد و برای فرار از هجوم وحشتش، از وقوع اتفاقی که هر لحظه امکانش می رفت خودش را به چیدن لوبیاهای تازه ی باغچه، بیرون کشیدن دیگچه ی مسی از دل انباری سر گرم می کرد و در هر بار رفتن وآمدنش نگاهم کرده و هر بار آهی کشیده و می گفت:

– میان به ارواح آقام میان!
دلم روشنه همین الاناست که دیگه پیداشون بشه.

مامان‌ هم‌که دیگه حالا متوجه ی کل ماجرا شده بود یک ریز تسبیحی را در میان انگشتانش می چرخاند و با ادای هر ذکرش به دری که انگار خیال گشوده شدن نداشت چشم دوخته بود. از شب تا صبحی که گذشته بود بیش از چندین بار با پاهایم که کاملا ورم کرده و پر از درد بود داخل خیابان شده و لنگان ‌لنگان بارها آن ‌مسیر را طی کردم و در هر یک قدمی که بر می داشتم اشکی ریخته و خدایم را صدا کردم، سرو را خواستم، من از خدایم تنها سرو را خواسته بودم و سپس آنقدر ناتوان شدم که با چشمانی که به شدت می سوختند و
زق زقی که از مچ‌ پایم‌ برمی خاست و تا میان تک تک استخوان هایم نفوذ می کرد، در دردی که در قلبم داشتم بی صدا نشسته، سر بر دیوار گذاشته و چشم بر دری دوخته بودم که هر آن در برابر دیدگان ‌منتظرم گشوده گردد.
**

خوابم برده بود و خدا می داند که چگونه شد که همانطور که ساعت ها در عین بی خبری و چشم انتظاری روبه روی آن در لعنتی نشسته و به آمنه گفته بودم که در را همچنان باز بگذارد تا وقتی سرو و بهادر آمدند هیچ درِ بسته ای میان من و دلتنگی هایم ، چشم به راهی ها و دلواپسی هایم نباشد.
آمنه کنار باغچه نشسته بود با کفگیری که در دست داشت تهِ دیگچه ی مسی اش را آنچنان می خراشید که جز مشتی سوخته ی بی حاصل در ته قابلمه چیزی باقی نبود. لوبیا پلو هم سوخته و بقایای آن سهم کلاغ های شومی شدند که از آن روز صبح با صدای منحوس قارقارشان وقوع اتفاق شومی را گواه بودند. خواب بودم، من حتی در آن یک لحظه ی کوتاه خواب هم دیده بودم…یک خواب خوب!خوابی که دیگر شبیه آن را هیچ وقت دیگر ندیدم، بهادر را می دیدم که بالای یک بلندی ایستاده و آفتاب تا عمق چشمان عسلی رنگش تابیده و درخششی خاص را بر چشمان همیشه خندانش بخشوده بود. موهایش در زیر اشعه های زرین خورشید عالم تاب همچو خرمنی از طلا می درخشیدند، زیبا بود، زیباتر هم می شد وقتی می خندید…
سرو را دیدم که کمی پایین تر از او ایستاده و بر خلاف بهادر یکپارچه سیاه پوش و یک شال بلند و سیاه بر سرش کشیده بود. دست هایش را به سمت بالا و به سوی بهادر بلند کرده و نمی دانستم بهادر قصد فرود داشت یا سرو خیال عروج؟!
در یک جایی میان زمین و آسمان دست هایشان عاقبت و یک باره به هم رسید و بر هم گره خورد، انگار خاک زیر پای بهادر سست بود، آنقدر سست که احساس کردم زیر پایش خالی شد، تکانی خورد و به سمت پایین سر خورد، فریاد کشیدم :

– بهادر مواظب باش، مواظب خودت باش!

ایستاد و از همان بالا تماشایم کرد، بعد پرسید:

– ماهی تو مگه هنوز هم نگرانم می شی؟

– تا ابد بهادر تا همیشه نگرانت خواهم بود تا آخر دنیا!

یادم آمد یک بار دیگر در جایی دیگر نیز این سوال را از من پرسیده بود و من هیچ وقت جوابش را نداده بودم.
آمنه جیغ می کشید، جیغ های کشنده ای که به یکباره پلک چشمانم را به روی نظاره ی بد ترین صحنه ی عمرم باز کرد. مامان مرتب شیون کرده و در میان جیغ های ممتد ناله های سوزان قار قار کلاغ های شوم، صدای گریه ی فربد که یک دم قطع نمی شد.
در کنار در بازی که از صبح چشمانم به سویش راه کشیده بودند به آمدنشان سرانجام جنازه ی یکی از دو مردم بازگشته بود، قدرت کوچکترین حرکتی را نداشتم، گنگ و لایعقل زل زده بودم به پیکر بی جان‌ عزیزم که در عمرم هیچ وقت او را اینگونه خاموش و دردمند و وامانده با شانه های که تا ممکن‌ترین حد سقوط فرو افتاده بود، نه نفسی برای کشیدن و توانی برای حرکت و رمقی نه حتی برای حرف زدن داشت. غرقابه ی گِل و خون کاملا شبیه جنازه ای بود که در یک گوشه رها شده و خیل کرکس های لاشه خور در پیرامونش در انتظار سر آمدن آخرین نفس هایش به پرواز در آمده بودند. انقدر وحشت کردم، تا عاقبت کم آوردم، که سیاه شدن یکباره ی دنیا را درون چشمان پر دردم دیدم، چشمانم رو به تیرگی می رفت و صداها نیز کم کم در برابرم گنگ‌ و نامفهوم شده و دیگر از دنیای پیرامونم هیچ نمی فهمیدم؛ انگار روحم در دنیایی دیگر، در حالتی دیگر بدون کوچک ترین درکی از زمان و مکان معلق مانده بود و سال ها بود که دیگر ساکن دنیا نبودم.

دو روز تمام را در بیهوشی مطلق سیر کرده بودم، دو روز از عمرم که رفته و در طول آن ساعات که رفته بودند هزاران اتفاق افتاده و من غرق در دنیای بی خبری ام گهگاهی به هوش می آمدم، تصویر جنازه ای را که‌ برای آخرین بار دیده بودم در مقابلم زنده می شد، ناله ای می کردم و دوباره از هوش می رفتم، یک لحظه احساس سرمای شدیدی را در وجودم احساس کردم و نالیدم و بعد از آن ناله بود که نوازش های دست مادر را بر گونه های یخ زده ام احساس کردم، به زحمت گوشه ی چشمم را گشودم، تصویر مات ورنگ پریده ی او در مقابل دیدگانم‌ نقش بست، دوباره چشمانم را بستم، حتی محکم تر از قبل و عاجزانه در دلم نالیدم
آه خدایا چرا مادرم سیاه بر تن داشت؟ او که اصلا عادت نداشت هیچ زمانی به جز وقتی که بابا رفته بود سیاه بر سر کشد! چرا روسری مادرم سیاه بود؟!

با نگرانی لب هایش را روی گونه ام گذارد و اندکی از خیسی روی صورتش با پوستم تماس پیدا کرد.او می گریست و با نگرانی صدایم می کرد:

– ماهی ، ماهی دخترم نفس مامان؟
دردات تو سرم ، تو رو خدا پاشو، پاشو و حرفی بزن!

اولین چیزی که گفتم این بود:

– فربد ، فربد ، پسرم!

به آرامی گفت:

– خوبه دخترم ، همین حالا توی خونه وپیش آمنه است حالشم خوبه الحمدلله.

– سرو بد ، مامان سروبدم چطوره ؟ اون کجاست ؟ چرا الان اینجا نیست؟ مگه نباید الان اینجا پیش من باشه؟ پس کو ؟ کجاست؟

حرفی نزد و بی صدا نگاهم کرد، کمی وحشت زده شده و با نگرانی گفتم:

– تو رو خدا مامان برای سرو من اتفاقی افتاده؟
بهادر!…بهادر چی ؟ اون کجاست ؟

قطره اى اشک از گوشه ی چشمش سر خورد و بر بستر ملحفه ی سپیدی که پیکرم را درون خود پیچیده بود ، افتاد و ناپدید شد. نالیدم:

– مامان مامان تو رو خدا یه چیزی بگو! حرف بزن چرا جوابمو نمی دی؟

***
– مامان ماهی ! می دونستی مورچه ها هم صدا دارن؟ اونا می تونن باهم حرف بزنن ولی ما هیچ وقت صداشونو نمی تونیم بشنویم.

عینکم را کمی روی بینی جابه جا می کنم و در حالی که آخرین دانه ی مورچه ها را در میان انگشتان کوچکش گرفته و داخل قوطی کبریت می اندازد به او می گویم:

– الهی قربونت بره ماهی آخه این همه حرف های قشنگ رو کی یادت داده ؟

– بابام ، بابام گفته…
تازه بابا اسماعیل هم برام یه قصه از تو قرآن خوند، یه داستانی بود که مورچه ها توش با هم دیگه حرف می زدن، بعد بابا اسماعیلم گفت اگه بتونی یه سوره حفظ کنی برات یه دوچرخه ی گنده می خرم!

– خوب دیگه‌چی بهت گفت بابا اسماعیل؟

– هیچی همین دیگه…
حالا هم عمه بهارم داره یه سوره یادم می ده، دیشب واسه بابا خوندم، می خوای واسه تو هم بخونم؟

– بخون عشقم، بخون.

با آن لحن شیرین کودکانه پیچ وتابی به خودش داد وگفت:

– خوب پس بذار اول برم‌ مورچه ها رو اون طرف پیاده کنم بعد که بر گشتم برات می خونم.

قوطی کبریت را روی زمین گذاشت و در حالی که صدای حرکت ماشین را در می آورد اوم اوم کنان و قام قام گویان چند تایی هم بیب بیب کرد و قوطی کبریتش را روی زمین کشید و برد، در آخرین ردیف از گورها در قوطی را می گشود و مورچه ها به سرعت از درون قوطی خارج می شدند؛ خوشحال می شد و بالا و پایین می پرید و از همان جا دستان کوچکش را بالا می برد و برایم تکان‌ می داد و تنها در آن لحظه بود که می توانستم از نبودش استفاده کنم و نگاهی به تصویر نشسته در میان قابی سرد و آهنی بیاندازم. آهی می کشم و در خود می نالم:

– می بینی مهربونم؟ امروز حتی برای نگاه کردن به عکست باید فاصله ی جدارها ی شیشه ای رو هم تحمل کنم، حتی برای لمس صورت مهربونت بازم یه چیزی بینمون ‌فاصله انداخته.

قطره اشکی پنهانی اولین مهمان ‌حضور دقایق پر دردم شد، حتی این گریستن نیز باید کاملا آرام و بی صدا و در نهایت پوشیدگی باشد چون فربد تحمل دیدن اشک هایم را ندارد و هر بار که می گریم آنقدر عصبانی و ناراحت می شود که حتی اختیار گریستن نیز از من‌ صلب می شود. به سمتم که راه می افتد قبل از اینکه نزدیکم‌ شود به سرعت اشک هایم را پاک‌ می کنم، اما این بچه ی چهار ساله به حدی باهوش است که ریزترین اتفافات از نظرش دور نمی ماند.می آید و خودش را در میان آغوشم جا می دهد.برای اینکه حالم را خوب کند یا کمی حواسم را پرت کند می گوید :

– می بینی مامان؟
همه ی بچه ها یه بابا دارن اما من دوتا بابا دارم، یکی بابا بهادرم یکی بابا سرو!

بغض کرده و می گویم:

– نه فربد جان فقط یکی از اونا بابای واقعی توئه اونم بابا سروته، بهادر عموی توئه .

اخم هایش را در هم کشیده با اوقات تلخی پایش را روی زمین می کوبد و می گوید:

– نخیر هردوشون بابای منن، اصلا خود بابا اسماعیلم اینو گفت! تازه حاج خانومم وقتی داشت اینجای سرمو بوس می کرد خودش گفت خدایا موهات مثل موهای بابا بهادره اونم، وقتی مثل تو بچه بود موهاش طلایی بود.

سرش را محکم داخل صورتم فرو کرد وگفت:

– ببین ببین نگاه کن موهای منم طلاییه دیگه !

تند تند سرش رو بوسیدم وگفتم:

– آره پسرم‌ تو راست‌ می گی موهات شبیه بابا بهادرته .

با چشمان ‌قشنگش یک بار دیگر درون چشمهایم زل می زند و می گوید :

– مامان این بار که رفتم‌ خونه بابابزرگم تو هم بیا.

آهی کشیده و می گویم:

– نه‌ نمی شه پسرم ، من‌نمی تونم بیام ، خودت تنها برو .

– چرا ؟ چرا نمیای؟

دلم‌ می خواهد بتوانم بگویم:

– اونا هیچ وقت از من خوششون نیومد هیچ وقت دوستم نداشتن.

انگار حرف دلم را شنیده بود چون در حالی که دستان کوچکش را به سمت گونه ام روانه کرده و نوازشم ‌می کرد گفت:

– دوستت دارن مامان به خدا دوستت دارن.

امشب شب جمعه است طبق معمول هر پنج‌ شنبه شب ها فربد میهمان خانواده ی امینی هاست.خوشبختانه در طی این چند سال آنقدر با او صمیمی شده و دوستش دارند که انگار فربد پسر واقعی بهادر است! این رابطه ی عمیق، این احساس عشق ونزدیکی تا کجا ادامه خواهد داشت؟ نمی دانم!
طبق معمول برنامه ی هر شب جمعه وقتی از بهشت زهرا باز می گردم فربد را آنجا برده و به آنها می سپارم.حاج خانوم آن روز از میان گوشه ای از پرده یواشکی نگاهم می کرد، هنوز هم دلم به حالش می سوخت.فربد هم که به عشق وعده ی دوچرخه راحت تر از دفعات قبل دل کند و رفت خیلی سریع باز می گردم، به امید باز گشت به خانه و رسیدن به مکان امن و رسیدن به معشوقِ دل آرامم ! همسر مهربانم!
با خودم می گویم:

– من این هفته کمتر برای عشقم وقت گذاشتم این بچه ی وروجک هم که شده هووی من حتی اگر بخوام عشقم رو ببوسم باید پنهونی باشه!

فربد تمام زندگی ماست، و زندگی قشنگ‌ترین موهبتی است از سوی خدا رسیده!
آن شب هم وقتی کنارش دراز کشیده سرم را روی شانه اش گذاشته بودم لبخندی زد وگفت:

– خوب تعریف کن ببینم امروزت چطور گذشت؟

شانه ام را بالا انداختم و گفتم:

– درست مثل هر روز…
ابتدای روزم با سهیلا
انتهای شبم با بهادر!

خندید وگفت:

– خوب از ابتدای صبحش بگو .

بدون مقدمه شروع به تعریف کردم:

-صبح اول وقت درست وقتی چشمامو باز می کنم مصادف می شه با همون یه ساعتی که سهیلا وقت داره، اون مو قع است که هردوتامون بیداریم و غیر از اون ساعت باشه یا اون خوابه و من بیدار، یا زمونی که من بیدارم اون خوابه.مثل همیشه کلی قربون صدقه ی هم‌ می ریم، روزی که می رفت گفته بود خیلی زود برمی گرده اما الان چهار ساله که گذشته و سهیلا هنوز نیومده!
همش می گه‌از زندگیت ‌تعریف کن؛ بیشتر از هر چیزی دوست داره از فربد بشنوه، گاهی وقت ها هم انقدر بی اختیار می شه که ازم‌ سراغ عشقشو می گیره. راستش…راستش هنوز نتونستم بهش بگم، می ترسم دلش بشکنه ، غصه بخوره…

برمی گردد و محکم ‌در آغوشم کشیده و در حالی که شروع به بوسیدنم می کند می گوید:

– خوب کاری می کنی عشقم ، بهتره که هیچ وقت ندونه.

سرش را میان سپیدی و برهنگی سینه ام فرو می برد. کمی خودم را جمع می کنم، می داند که هنوز هم خجالت می کشم به سرعت آباژور را خاموش می کند و در تاریکی مطلق کنار گوشم زمزمه می کند:

– خوب بگو برام بگو تعریف کن ادامشو تعریف کن..

پشت می کنم و همان طور که هنوز محکم‌ در آغوشم دارد می گویم:

– امشب تو تعریف کن عشقم، یه بار دیگه واسم تعریف کن بذار تا غم انگیز ترین داستان زندگیم امشب لالایی خوابم بشه. شاید امشب یه بار دیگه تو خوابم بیاد…
تو رو خدا واسم تعریف کن، یه بار دیگه بگو تموم ماجرای اون شب لعنتی رو….

نفس عمیقی کشید …خودم را بیشتر در آغوشش فرو بردم تا تمام بازدمش را که حاصل آن یک نفس عمیق بود را در هوا بقاپم و عاشقانه با ولع در درون ریه هایم بکشم امروز من از زندگی درس جدیدی گرفته ام، اینکه عطرها هیچ وقت تمام شدنی نیست، تکرار شدنی هم نیست، هر مردی قطعا یک عطر خاص دارد که تنها از وجود اوست که پر می کشد!
یک شمیم خوش ! یک رایحه ی عمیق و اثر بخش که فقط خاص خود اوست!
فقط کافیست عاشق باشی آنقدر عاشق که وقتی در آغوش مردت فرو رفته و شناور شدی بدون کوچک ترین تردیدی بگویی وای خدایا این عطر خوش تن مرد من می تواند اعجاز کند! تمام اعجازش در این است که هرگز تمام شدنی نیست! نمونه ی آن هم در هیچ کجای دیگر دنیا یافت نمی شود، مردها همه عطر خاصی دارند، عطر تن مرد من تا ابد به طراوت تمام روزهایی که گذشته هنوز باقی مانده و در قلبم جاودانه شده، در میان تاریکی نگاهی به چشمانش انداختم اثری از یک نم‌ مختصر در چشمانش نشسته بود .
یک بار دیگر تعریف کرد، درست شبیه هزاران بار قبلی که تعریف کرده، طوری که انگار هیچ وقت خیال تکراری شدن ، فراموش شدن و از یادها رفتن را ندارد…
چهار سال تمام بود که مرتب انتهای آن داستان بدفرجام را تعریف کرده و در هربار شنیدنش باز هم گریستم، او هم‌ گریسته بود، آنقدر گریستم که یک روز به خودم آمدم که‌ چشمانم دیگر بدون حضور عینک نمی توانستند دنیا را شبیه گذشته ها ببینند.
نگاهش می کنم، اشتیاق نگاهم را برای شنیدن می داند.
لب باز می کند، قبل از اینکه چیزی بگوید پنجه هایم را درون موهای سینه اش می اندازم، بر سینه اش چنگ زده و نوعی حالت تدافعی دارم در مقابل آنچه که قرار است بشنوم، آنچه را هزار بار دیگر نیز شنیده ام و در هر بار شنیدنش ذره ای از بار ترسم، غمم و نا آرامی هایم کاسته نشده است.
صدایش هنوز می لرزید وقتی تعریف می کرد:

” وقتی دیدمش که از زمانی که وقتی برای آخرین بار دیده بودمش هنوز دقایقی بیشتر نگذشته بود ، همون چند دقیقه هم کافی بود برای اینکه که دنیا یک مرتبه تا اون حد تغییر کنه، کریه و ترسناک بشه و
دیگر نشونی ازخنده توی چهرش نباشه و جای اونو یه جور درد یه جور ترس گرفته باشه، نیم خیز روی زمین کنار آخرین سرو افتاده بود و سایه ی مرگ اونقدر نزدیکش بود که ‌حتی متوجه ی حضورم نمی شد .کم کم سرش طوری توی خاک های گل آلود باغچه سقوط کرد که دلم به درد اومد، خوابیده بود و داشت به آسمون نگاه می کرد و دستاشو محکم روی شکمش، همون جا که چندین حفره که ازش خون سرخ به شدت فوران می کرد گذاشته بود…
توی اون حال به شدت می لرزید و پاهاش یه طور عجیبی روی آسفالت های کف خیابون کشیده می شد، انگار بال بال می زد، بالاخره سرش رو به پایین افتاد. خونی که از دهانش به شدت فوران کرده بود تو قسمت هایی از چهره حتی تا چشماش نفوذ کرده بود، طوری که دیگه مشخص بود هیچ چیزو نمی بینه!
اون دختر جوان کنارش مرتب داد می زد، اونقدر وحشت زده و ترسیده بود که مرتب خودش رو به هر طرف می کوبید، سگ کوچک پا کوتاهش از بی قراری صاحبش وحشت زده شده بود و مدام عو عو می کرد، دختر تا منو دید شروع به قسم دادن کرد…

– آقا تورو خدا به دادش برسید!جوونه داره می میره!تو رو خدا یه کاری کنید!

کنارش زانو زدم، یه لحظه تردید داشتم که هنوز زنده است یا نه، دستم رو روی سرش کشیدم، دیگه قادر به تحمل وزن و کنترل خودم نبودم. همون جا نقش زمین شدم و گریه کردم، دیوانه وار گریه کردم قسمش دادم…

– تحمل کن تحمل کن مرد ، کدوم نامردی این بلا رو سرت آورده؟

به سختی گوشه ی چشمش رو باز کرد، یه جوری زیباتر از همیشه صدام می کرد، طوری داداش گفت که این داداش گفتنش با هزار بار قبل فرق می کرد، سرم رو روی سینش گذاشتم، صداش اونقدر ضعیف بود که به سختی می شنیدم… چند بار تکرار کرد:

– داداش… ماهی …. پسرم….فر…فربد…

دختر دوباره جیغ کشید، چون همون موقع سرفه ای کرد و چند تا لخته ی بزرگ از خون بالا آورد، دخترک گریه می کرد و اصرار داشت هر چه زودتر ببریمش بیمارستان، ماشین دختر همون جا بود، کمکم کرد داخل ماشین گذاشتیمش، اونقدر حالم بد بود که خودش پشت فرمون نشست. من همون جا عقب ماشین نشسته بودم، سرش روی پاهام بود و دستم رو روی پیشونی داغش کشیدم و التماس کردم، قسمش دادم به جون هر کسی که دوستش داشت، به جون فربد قسمش دادم، سگ بیچاره از سمت جلو برگشته بود و کتونی بهادر رو لیس می زد و مرتب ناله می کرد و می نالید، دیدم که یه حیون چطور می تونه از خیلی ها که ادعای انسان بودن دارن با وجودتر باشه.طعم گس مرگ، معنی تلخ وداع،لحظه ی غریب رفتنو احساس کرده بود. گفتم:

– تف به این روزگار!
کار کی بود ؟ کدوم بی شرفی این کارو باهات کرده؟ ؟

دختر گفت:

– اکبر ، شنیدم اسمش اکبر بود ، کار خودش بود!…

دختر تعریف کرد:

– این کار هر شبمه عادت همیشگی سگم دُنا ، قبل از خواب میارمش یه دوری بزنه اون شبم اومده بودم که دُنا رو بگردونم. انتهای خیابون بودم وقتی دُنا داشت کارش رو می کرد جوونی رو دیدم که اومد یک راست رفت کنار اون سرو آخر، یه کم ایستاد، کمی مردد بود، به چی فکر می کرد نمی دونم… چی میخواست نفهمیدم… اما یه ‌مرتبه صدای موتوری رو شنیدم که یه راست به سمت ته خیابون و به اون مرد جوون نزدیک‌می شد. وقتی بهش رسید موتورشو یه گوشه ول کرد، معلوم بود تعقیبش می کرده، من ترسیده بودم، انگار بهم آگاه شده بود قراره اتفاق بدی بیفته کت دُنا رو محکم بغلم کردم و یه گوشه بی صدا پنهون شد. موتور سوار یه راست رفت به طرف مرد جوون. یه کارد بزرگ توی دستش بود که برق تیغه ی اون تو تاریکی شب کاملا پیدا بود، تا به جوون رسید صداش کرد:

– سرو ، سرو تویی بی ناموس منو شناختی؟ اسمت همین بود دیگه ؟ اون موقع که با دختره تا صبح لاس می زدی اسم کثیفتو شنیدم نامرد…

این آقا نگاهش کرد و با ناباوری گفت:

– اکبر ؟ اکبر بی ناموس!

قهقهه ای زد وگفت :

– اکبر نه اکبر نه بگو عزرائیل!
فرشته ی مرگ تو !

گَلآویز شدن، اکبر مثل شیر زخمی بود، نوک‌ کارد گوشه ای از آستین این آقا رو پاره کرد، از حواس پرتی وضعفش استفاده کرد و محکم به دیوار روبه رو کوبیدش و یبار دیگه گفت:

– اونشب تو خونه ی من چند ساعت با عشقت خوش گذروندی و عشق بازی کردی هان؟
بعدشم پا شدی اومدی و دنبال خودت پلیس رو کشوندی اون جا…
تو زندگیمو آتیش زدی نامرد یک سال تموم حبس کشیدم، کم نبود!
طلاق زنم و از دست دادن بچم کم بهونه ای نیست واسه اکبر تا همین جا خونت رو بریزه…”

نفسم در سینه حبس می شود، عین تمام سال هایی که وقتی به این قسمت رسیده بود یاد حرف های مامان می افتادم وقتی می گفت:

– طفلی مهنازم از زندگیش خیری ندید، بعد از اون همه سختی و زجری که تو زندگی با اکبر نصیبش شد بالاخره یه کار عاقلانه تو زندگیش کرد، اونم طلاق از اکبر بود، دیگه تا چند سال باس می نشست خون دل می خورد تا اون اکبر کثافت از حبس برگرده؟
حالام دست بچه شو گرفت و برگشت کازرون پیش خونوادش.

چرا هیچ وقت فکر نکرده بودم روزی که اکبر بازگردد سفیر مرگی خواهد بود که تا ابد ،ظلمش داغی خواهد شد که هر شب و هر روزم را به تسخیر خود خواهد در آورد درد خواهم کشید ، تا ابد درد خواهم کشید…

سرو ادامه داد:

“می گفت به طرفش حمله کرد، سایش رو روی دیوار می دیدم‌ که چند بار دستش بالا و پایین می رفت و اون کارد رو چند بار محکم توی شکمش فرو می کرد بعد در حالی که نفس نفس می زد گفت:

– از سگ کمترم اگه داغتو تو دل ماهی نذارم !

همون جا رهاش کرد و به سرعت به طرف موتورش دوید،کمتر از آنی سوار شد و فرار کرد، پسر بیچاره کشون کشون تن بی جونشو تا پای سرو آخر کشید و همون جا از پا در اومد. دیگه نتونستم طاقت بیارم، از همون جایی که تا دقایقی پیش از ترس پنهون شده بودم بیرون اومدم و سراغش رفتم.

دختر بیچاره دیگه نتونست ادامه بده. زد زیر گریه و دردمندانه می پرسید:

– یعنی حالش خوب می شه ؟ اون زنده می مونه؟

نمی دونست… حتی منم نمی دونستم که اون قبل از اینکه به بیمارستان برسه تموم کرده…
چشم هاشو به روی هرچی که توی دنیا بود بسته بود و رفته…
رفتنشو فقط اون سگ پا کوتاه که همون جور که سرش روی لنگه کتونی سفید خونیش گذاشته بود با صدایی نحیف ناله می گرد و اشک می ریخت…
فهمیده بود!
باورت می شه ماهی؟
حیوون گریه می کرد…
انگار تموم عالم گریه می کردند!

نگاهش کردم، تماشاش کردم و دلم می خواست تا ابد ….

می گریست، بیشتر از آن تاب نیاوردم و با یک دستم سینه اش را فشردم و دست دیگرم را روی دهانش گذاشتم. میان هق هق بی انتهایش نالیدم:

– نه عشقم تو رو خدا بسه دیگه کافیه تمومش کن!

اشک هایش را پاک کرد و همان طور که لبش روی سرم بود گفت:

– ماهی چرا نمی خوای فراموش کنی؟
چرا هر بار با شنیدنش انقدر عذاب می کشی و باز هم سعی می کنی این عذاب کشیدنو انقدر ادامه بدی تا خودتو مجازات کنی!

نالیدم:

– همش فکر می کردم خودش بهت زنگ زده…

– خودش زنگ‌نزد…دختری که اون شب اون جا بود گوشیشو برداشته و به آخرین نفری که باهاش تماس داشته زنگ زده بود…اون آخرین نفر من بودم.

– نه نبودی، تو نبودی…من خودم با اون بودم، تموم مدت با اون بودم و ندیدم حتی یک بار بهت زنگ زده باشه!

آهی کشید وگفت:

– آخرین تماسش از داروخانه بود، همون موقع بود که بهش گفتم یه کم اومدنتون رو به تعویق بندازه تا کار کاشت درختا تموم شه.

– همون‌موقع که خرید نون رو بهونه کرد تا وقت……

– بسه دیگه ماهی تو رو خدا فراموش کن.

نمی خواهم فراموش کنم هرگز فراموشش نخواهم کرد.می خواهم آنقدر این داستان مدام برایم تکرار شود که در هر بار تکرار شدنش او را و معصومیتش را به خاطر بسپارم‌.هرگز فراموش نکنم آن شبی را که به هوش آمده بودم، بی قراری ام را، فریاد می زدم…
چرا مثل همیشه فکر کردم باز برای سرو اتفاقی افتاده؟
چرا فقط تمام‌ دلواپسی هایم صرف سرو شده بود؟ که مدام خیال می کردم که سرو اهل دنیای من نیست!
بهادر آن شب چقدر زیبا تفسیر کرد که هیچ علمی با تمام داشته هایش هرگز نمی تواند اثبات کند عمر منی که در عین سلامتم قطعا بیشتر از آنیست که پزشک فقط مجال عمری اندک را برای او پیش بینی کرده است، که مرگ همواره در یک قدمی ماست…
آن شب دیر رسیدم و باز هم مثل همیشه که هیچ وقت حق محبت هایش را ادا نکرده بودم، زمانی رسیده بودم که پیکر بی جانش در میان انبوهی از خاک؛های سرد و سیاه آرمیده بود، انگار زنده نبودم، تا ابد هم دیگر زنده نخواهم بود، راه می روم نفس می کشم، زندگی می کنم، اما تا هستم غمی بزرگ دائما بر روی سینه ام سنگینی خواهد کرد….

کنار سرو آخر می روم، گاهی دلم می خواهد سرم را همان جا جای سر او بگذارم، درست شبیه همان شبی که دانستم که دیگر نیست، که رفته است برایش بگویم حکایت آخرین سرو ها را که در نقطه ای زیر آخرین سرو، خدا عشقی آسمانی را به من عطا کرد و زمانی دیگر زیر آخرین سروی عشق بود که رفته بود…
خاک آن جا تا هنوز هم بوی خون تو را می دهد، چرا فراموش نمی کنم وقتی رسیدم تو نبودی! فقط خون بود و یک لنگه کتونی که به سرخی خونی که به ناحق ریخته شده بود رنگ گرفته بود، آن یک لنگه ی کفش را برداشتم و محکم روی سینه ام فشردم. یادم می آمد که چگونه دشوارترین لحظات زندگی ام به بودنت و با وجودت سهل و میسر می شد. چه بی رحمانه دلت را می شکستم و چه طور ناجوانمردانه حتی وقتی قرار شد آنی که نشانه ی مرگ‌ باشد باز تو بودی که آخرین تیر بلا نیز به خطا به سمت تو نشانه رفت….
به من بگو بهادر چگونه زندگی کنم که در هر بار چشم بستنم تو نباشی… تو را نبینم… غم میان چشمان عسلی رنگت را که عمری پنهان کردی، زخم های دلت را که هیچ وقت از آنها نمی گفتی!
من آن شب آنقدر دیوانه شدم که گِل های نرم‌ باغچه را طوری با پنجه هایم زیر و رو کردم که ناگاه در لحظه ای مشتم را باز کردم و حلقه ای را درون مشتم دیدم…نشان عشقی را که در شبی مدفون شده و رفته بود…
من حلقه را از تو نگرفته بودم من جانت را گرفته بودم بهادر!… بهادر عزیزم تا ابد جز در سوختنِ در آتش فراغ تو ، چون سیل بی کران سرشکی که به یادت می پاشم، جز آه هایی که آنچنان از اعماق دل سوخته ام پر کشیده و تا دل آسمان ها می رسد چیزی ندارم بهادر.
از وقتی رفتی قفس تن آنچنان برایم تنگ شد که نفس کشیدن ناممکن شده، حتی خندیدن از یادم رفت…
فقط تو انقدر خوب بلد بودی لب هایم را به خندیدن باز کنی و واژه ی زندگی آنقدر بی اثر شده که خدا می داند اگر فقط پسرت نبود اگر سرو نبود ….
یک بار دیگر به سمت سرو می چرخم، یک بار دیگر در میان اسارت بازوانش سخت مرا می فشارد ، در حالی که هنوز مست عطر تنش هستم و سیل اشک ها طغیان کرده اند خدا را شکر می کنم،‌ هزار بار شکر به بهانه ی بودنش ، تا امروز بودنش…
دستم را به سمت گوشی ام می برم این انتهایی ترین قسمت پایان هر شب زندگی من است، روشنش کرده و یک یک تصاویرش را از اول مرور می کنم، به عادت دلدادگی های سالیانی پیش دلم قنج می زند و پرده ای از اشک در میان چشمانم می نشیند. شبیه ماهی بیست ساله ای هستم که فقط تماشایش می کنم و دائما می گویم:

-امیربهادر می خندد…
امیر بهادر اینجا وقتی چشمک می زند چقدر دوست داشتتی تر به نظر میاید…
امیر بهادر، آدم برفی درست می کرد
وای خدایا بهادر با سبیل چقدر جذاب بود !
بهادر داشت نگاهم می کرد!
بهادر با آن تیپ اسپرت شلوار جین وکتونی سفید ….
کتونی سفید نه! سرخ !
تصاویر تمام شد ، بهادر دیگر نبود، بهادر رفته بود…با همان کتانی های سفید!
بهادر دیگر نبود ، کتونی های سفیدش هم دیگر نبودند…
امیر بهادر کجا رفت ؟
بهادر چرا رفت؟

و من الله توفیق

پایان
**

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیلین
آیلین
4 سال قبل

واااییی چقدر غمگین بود… کلی گریه کردم… بیچاره بهادر…

خواننده
خواننده
4 سال قبل

ممنون از خانم نویسنده زینب عزیز
زیبا بود
مثل بقیه کارهاتون
منتظر بعدی هستیم

عسل
عسل
4 سال قبل

واییییییییییییییی آخه چرا تهش باید این همه تلخ میشد؟خیلییی دلم واسه بهادر سوختتتتتتتتتتتتتت

اسى
3 سال قبل

اول از همه هیچ باور ندارم که این کتابو خانم ایلخانى نوشته. قلمش بسیار بسیار متفاوت تر از کتاب هاى دیگرش بود. چقدر هم که لفطش داده بود. اصلا هم جالب نبود تو هر صفحه اى حداقل ده بار یکى گریه میکرد. خوشم نیمد ابدا.

پریناز
3 سال قبل

خیلی آخرش غمگین بود ولی پرگل زیبا بود خسته نباشین

Magnoulia
2 سال قبل

بهادر منو یاد معینِ این مرد امشب میمیرد انداخت
کاش حداقل مرگی به چنین دلخراشی نداشت
ادمین امکان اینکه “اما خاکستری” و “ماه طوفان” از همین نویسنده رو بزارید هست؟

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x