رمان آرزوهای گمشده پارت 16

4.7
(6)

عقب کشید و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
–خب، بریم سوال بعدی.
خنده‌ام می‌آمد اما محال بود دیگر جلوی او بخندم. سکوت کردم و او ادامه داد:
–از اول پوششت همین بود؟
توی دلم با صدای بلند می‌خندیدم اما ظاهرا به لبخند کم رنگی بسنده کردم و جواب دادم:
–نه نبود. چند سال پیش بابا با یکی از دوستانش رفته بود مالزی از اونجا یک دست لباس برام آورد، می‌گفت اونجا تن دخترا دیدم خوشم اومد برات خریدم. پوشیدم خیلی خوشم اومد و این شد که دیگه تصمیم گرفتم همیشه همین مدلی بپوشم.
توضیح دادم تا ابهامی برایش باقی نماند و کنجکاوی‌ یا به قول خودش فضولی‌اش کاملا ارضا شود. صدای زنگ گوشی‌ام نگاه هر دویمان را سمت کیف دوشی کوچکم که روی میز بود کشید. گوشی‌ را از کیفم بیرون کشیدم و با دیدن شماره‌ی خانه سریع جواب دادم:
–سلام.
آیه با بی‌حوصلگی غر زد:
–آمال حوصله‌ام پوکید بابا! بیا دیگه، از کیه آماده شدم منتظرتم! مثلا قرار بود قبل از شام بریم دور بزنیم، دوساعت دیگه هوا تاریک می‌شه، بکش بیرون از اون کافه دیگه!
چهار انگشتم را به پیشانی‌ام کوبیدم؛ اصلا یادم نبود که دیشب به آیه قول داده‌ام که امشب با هم باشیم. دیشب آرش گفته بود که امشب شام را با پویا و پدرش و یکی از مهندسان پروژه می‌خورد و شاید دیر وقت به خانه برگردد. آیه هم موقع خواب پیشنهاد داده بود حالا که آرش با همکارانش قرار دارد ما هم به یک رستوران برویم و خواهرانه کمی بگردیم و دو نفره وقت بگذرانیم. دکمه‌ی تنظیم صدای کنار گوشی را فشار دادم تا سخنان گوهربار بعدی آیه به گوش کمیل نرسد.
–دارم می‌آم عزیزم.
انگار دل آیه خیلی پر بود. شاکی‌تر از قبل گفت:
–واقعا داری می‌آی یا دارم می‌آمت می‌ره تا دو ساعت دیگه؟!
با لحن آرامی زمزمه کردم:
–نه عزیز دلم دارم می‌آم واقعا.
–خوبه منتظرم.

با آیه خداحافظی کردم و به کمیل گفتم:
–ببخشید من زنگ بزنم آژانس بیاد، باید برم.
–اتفاقی افتاده؟
لبخند دندانمایی زدم و با لحن شوخی گفتم:
–نه اما اگه دیر برم می‌افته؛ به خواهرم قول داده بودم امروز زود برم خونه تا شام با هم بریم بیرون اما پاک یادم رفته بود.
–خب زنگ نزن من می‌رسونمت.
نگاهم را از صفحه‌ی روشن گوشی گرفتم و بدون تعارف زمزمه کردم:
–نه ممنونم، زنگ می‌زنم ماشین بفرستن.
خط میان ابروانش با لبخند کم رنگ گوشه‌ی لبش پارادوکس جذابی ساخته بودند.
—تعارف نکردم، جدی گفتم.
لبخند زدم و مؤدبانه گفتم:
–می‌دونم اما من اینجوری راحت‌ترم.
سرش را بالا و پایین کرد:
–پس اصرار بی‌فایده‌اس.
با شیطنت گفتم:
–همینطوره.
لبخند زد و دست به سینه به صندلی‌اش تکیه زد.

تماس را قطع کردم و بلند شدم. کیفم را روی دوشم انداختم. کمیل هم بلند شد و اختلاف قدی‌ فاحشم سبب شد سرم کمی بالا بگیرم. نگاهم روی چانه‌ی زاویه‌دارش استپ کرد. چند وقت پیش متوجه شدم چانه‌اش فرو رفتگی سطحی دارد. فرورفتگی‌‌اش به اندازه‌‌ی چانه‌ی دوقلوها عمیق نبود اما با کمی دقت می‌شد آن را از زیر ته ریش‌هایش روئت کرد.
–با اجازه من دیگه برم.
دستش را به سمت دری که در انتهای حیاط قرار داشت دراز کرد و گفت:
–از این طرف هم راه هست اما باید دور قمری بزنیم، دوست دارین از این طرف بریم؟
گذشتن از زیر داربست فلزی که تمام تنش را شاخه‌های انگور و رزپیچهای رونده‌‌ی صورتی رنگ به تسخیر درآورده و درختان سرسبزی که شاخه‌هایشان به دست بوسی هم رفته بودند، قطعا خالی از لطف نبود. لبخند زدم و گفتم:
–اشکالی نداره، اینج ا واقعا قشنگه، اصلا انگار یه جای دیگه‌اس، می‌ارزه راه رو یه کم دور کنی و برای چند لحظه‌ام که شده از بودن تو این فضا لذت ببری.
چشمک زد و گفت:
–این حیاط انحصاریه، هیچ جای رستوران به جز این اتاق به حیاط پشتی دسترسی نداره.
واقعا هم انحصاری بود؛ حتی یک پنجره هم از طبقات بالا رو به این حیاط تعبیه نشده بود.
دوشادوش هم و قدم زنان به راه افتادیم. البته که نمی‌شد گفت دوشادوش؛ شاید اگر دو سه سانتی قد می‌کشیدم سرم با شانه‌هایش مماس می‌شد.

در حیاط به خیابان پشتی باز می‌شد و سمت چپ رستوران یک کوچه بود که به خیابان جلویی و ورودی اصلی رستوران می‌رسید. قدم به پیاده روی جلوی رستوران گذاشتیم و کنار هم ایستادیم. طولی نکشید که ماشین آژانس آمد. تا کنار ماشین همراهی‌ام کرد و قبل از اینکه خداحافظی کنم گفت:
–رفتی خونه حتما باند رو از رو زخمت باز کن، روش که باز باشه زودتر خوب می‌شه، از اون پمادی که زدیم تو خونه داری؟
لبخند قدرشناسانه‌ای زدم:
–بله دارم. ممنون فعلا خدانگهدار.
ایستاد و ” خدانگهدار ” آرامی زمزمه کرد. سوار ماشین که شدم دستش را بلند کرد و من با لبخند جوابش را دادم. از او دور شدیم اما قلبم همپای لبهایم شده و نیشش تا بناگوش باز بود. مهربانی و توجهش تنگ دلم چسبیده بود.

آیه وارد اتاق شد:
–کتری رو گذاشتم بجوشه، اون همه فست فودی که من سرریز معده‌ام کردم فقط چایی می‌شوره می‌بره.
نیم ساعتی می‌شد که رسیده بودیم و آرش هنوز برنگشته بود. روی صندلی میز آرایش نشستم و دست پانسمان شده‌ام را روی میز گذاشتم. با خنده گفتم:
–کاه مال تو نبود کاهدون که مال خودت بود.
شانه‌اش را از روی میز برداشت و بلند خندید:
–بابا لامصب خیلی خوشمزه‌ بود.
به موهای کوتاهش شانه‌ای کشید و شانه را روی میز گذاشت:
–بعدم از وقتی کنکور رو دادم انگار اشتهام ده برابر شده.
پشت سرم ایستاده بود. از توی آینه نگاهش کردم و به شوخی گفتم:
–بازم می‌گم به فکر هیکلت باش یکهو چشم باز نکنی ببینی شدی مثل آنا.
بلندتر خندید. مادربزرگ مادری‌ام خیلی قد بلند و چاق بود. همیشه به آیه می‌گفتم که قدش به آنا رفته فقط باید حواسش را جمع کند مثل او گرد و قلبمه نشود.
خم شد و از پشت بغلم کرد:
–خودت که می‌دونی من قاطی‌ پاتی‌ام، دل هیچ کسو نشکوندم؛ از همه یه چی به ارث بردم. شاید قدم به آنا رفته اما مطمئنم هیکلم مثل طایفه‌ی پدریه.
صورتش را به صورتم چسباند. از آینه به صورت قشنگ و موهای کوتاه لختش که بر اثر خم شدن روی پیشانی‌اش ریخته بود چشم دوختم. درست می‌گفت که از هر کسی یک چیز به ارث برده؛ اما اگر موهای لخت و چشمان قهوه‌‌ای روشنش را ندید می‌گرفتم، می‌توانستم بگویم در حال تماشای آینه‌ی تمام نمای خودم هستم. آیه چهارمین نفر از نسل رستگار‌ها بود که رنگ چشمانش روشن بود. به قول مهران حاج بابا ژن برتر نبوده و رنگ چشمانش را فقط به چهار نفر توانسته انتقال دهد. در آینه به هم لبخند زدیم. آیه گونه‌ام را محکم بوسید و گفت:
–گاهی فکر می‌کنم اگر تو انقدر خوب و مهربون نبودی؛ اگر انقدر بوی مامانارو نمی‌دادی؛ من چی می‌شدم و چیکار می‌کردم؟
خندیدم و با شیطنت گفتم:
–باز محبتت قلمبه شد؟!
خندید:
–مال من همیشه قلمبه‌اس.
چپ چپ نگاهش کردم:
–عجب! بزار حداقل جاش خوب بشه بعد قپی بیا!
گونه‌ام را محکمتر بوسید:
–من که نمی‌دونستم چه بلایی سر خودت آوردی.
قیافه‌ی مظلومانه‌ای به خود گرفت:
–همش یه کوچولو غر زدم، بازم ببخشید.
گونه‌اش را بوسیدم:
–با اینکه فقط یه غر کوچولو نبود بازم اشکال نداره اما دیگه قبل از دونستن اصل ماجرا شروع به غر زدن نکن.
با شیطنت و بدجنسی ادامه دادم:
–این حرفم یادت بمونه فردا روز اگر یه بخت برگشته‌ای اومد سراغت به دردت می‌خوره.
از من جدا شد و با خنده گفت:
–چشم حاچ خانوم.
به پهلو جلوی میز ایستاد و با اشاره به دستم گفت:
–باز کن ببینم چه قدر سوخته؟
نگاهم را به دستم دادم:
–کلی پماد روش زدم بازش کنم و بشورم می‌آم می‌بینی فعلا برو به داد کتری برس تا الان ده دفعه جوشیده.
” باشه “ای گفت و از اتاق بیرون رفت. گره‌ای که کمیل با دقت و وسواس روی مچم بسته بود را باز کردم. تمام مدتی که با آیه بیرون گشتیم و شام خوردیم، اتفاقات امروز و حرفهای کمیل را در پستوی ذهنم مخفی کردم تا در فرصتی مناسب آنها را کنار هم بچینم و همه را جز به جز مرور کنم. دستم را روی مچم کشیدم؛ هنوز گرمای دستش را حس می‌کردم. اولین سکانسی که روی پرده‌ی ذهنم به رقص درآمد، تصویر نگاه خیره‌اش‌ و جمله‌‌‌ی ” خیلی قشنگ می‌خندی ” بود. به تصویر خودم در آینه زل زدم. من واقعا قشنگ می‌خندیدم؟! کسی تا به حال نگفته بود! حتی ارسلان با آن همه ادعای دوست داشتن!
باند را باز کردم و اندیشیدم که چرا از گرفتن مچم و تماس دستش با دستم هنگام بستن باند ناراضی نبودم و شکایتی نکردم؟ شاید فقط به خاطر جدیت و اخمهای در همش حرفی نزدم. همین بود؛ من فقط معذب شدم و از سر خجالت حرفی نزدم. به تصویر خودم پوزخند زدم و با خودم گفتم:
–آره همین بود؛ پس چرا موقع خداحافظی از مهربونی و توجهش دل ضعفه گرفتی؟!
–آمال بیا چای ریختم.
صدای آیه نقطه‌ی پایانی ته افکارم گذاشت. بلند شدم و از اتاق و تنهایی، از افکار خودم و خیالبافی‌های دلم فرار کردم.

روی دستم پماد زده و زیر باد اسپیلیت نشسته بودم. سوزش نوک انگشتانم امانم را بریده بود. اینطور نمی‌شد؛ باید خودم را مشغول می‌کردم تا درد و سوزشش یادم برود. به طرف آیه که کنارم نشسته و تلویزیون تماشا می‌کرد چرخیدم:
–حالا که خوابت نمی‌آد، کمکم می‌کنی کاپ کیک درست کنیم؟
خندید و با تعجب نگاهم کرد:
–حالت خوبه آمال؟! نصفه شبی شیرینی پزیت گرفته؟
بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم:
–برو بابا، از کی تا حالا یازده و نیم نصفه شبه؟ بگو ما تحتم فراخه!
به دنبالم آمد و با خنده گفت:
–بی‌ادب! خیلی رو داری به خدا من اینجوری دستم می‌سوخت تا یک سال عمرا سمت گاز و آشپزی می‌رفتم.
بدون حرف وسایل را روی میز چیدم. کنارم ایستاد:
–خب حالا زود نزن به برق، بگو چی‌کار کنم؟
چپ چپ نگاهش کردم:
–همزن رو بیار دو تا هم تخم‌مرغ از کابینت بردار و هر کاری که دفعات قبل می‌کردی انجام بده.

* * *

پایین پله‌ها، مقابل هم ایستاده و مشغول صحبت بودند. هامون دست به سینه ایستاده و شانه‌ی چپش را به نرده‌ها تکیه داده بود. با صدای کشیدن شدن صندلی نگاه هر دو به سمت سالن چرخید. پسر بچه‌ی بازیگوشی صندلی چوبی را روی سنگ کف عقب و جلو می‌کرد. می‌خواست نگاهش را از پسر بچه بگیرد که با دیدن آمال منصرف شد. نگاه آمال مستقیم به سمت آنها بود و لبخند به لب با هر قدم فاصله‌ها را برمی‌داشت و نزدیکتر می‌شد. سر تا پای آمال را یک دور اسکن کرد. شال آبی نفتی به سر داشت که همرنگ دامن بلندش بود. کمر دامن روی پیراهن ساده‌ی خردلی رنگش، به خوبی سایز کمرش را به نمایش گذاشته بود. گوشه‌ی لبش را جوید و نگاهش را در سالن رستوران چرخاند. نیم بیشتری از چشمها روی آمال و قدمهای آرام و محکمش بود.
هامون نیشخندی زد و با لحنی شیطنت‌آمیز زمزمه کرد:
–بچه‌های الان خیلی خر شانسن خدایی، من اگه تو دوران ابتدایی یه همچین معلمی داشتم الان تو آکسفورد به عنوان استاد تدریس می‌کردم. خلاصه که به عشق خانم معلمم یه پخی می‌شدم.
نگاهی چپ چپی نثار هامون کرد و با اخم غلیظی گفت:
–اولا که مطمئنا با این تیپ نمی‌ره سر کلاس، دوما بازم هیچ پخی نمی‌شدی!
هامون خندید:
–تو چرا حرص می‌خوری؟ شاید تو راست می‌گی اما اگه الانم قبول کنه معلمم بشه تمام تلاشمو می‌کنم یه پخی بشم.
–سلام.
با اخم نگاه از هامون گرفت. هر دو جواب آمال را دادند. آمال ظرف شیشه‌ای که با یک دست گرفته بود را به سمت هامون گرفت:
–دیروز دستم سوخت نتونستم بمونم و درست کنم، دیشب تو خونه درست کردم.
هامون با ذوق ظرف را گرفت:
–الان من خجالت بخورم یا کاپ، با این دستت راضی نبودم به خدا، شرمنده‌ام کردی. به کل یادم رفته بود اصلا.
آمال لبخند زد و با مهربانی گفت:
–اما من هیچی یادم نمی‌ره.
هامون گفت:
–تو یه دونه‌ای.
در ظرف را برداشت و بو کشید:
–وای چه بویی!
ظرف را به سمت صورت کمیل برد که دستانش را در جبیش فرو کرده و مثل میرغضب نگاهش بین او و آمال در گردش بود:
–بو کن، بوی زندگی می‌ده، عاشق بوی وانیلشم.
کمیل با اخم گفت:
–نوش جونت!
دلش می‌خواست ظرف را از هامون بگیرد و به زمین بکوبد و تمام کیکها را زیر پایش له کند. هیچ کس نمی‌دانست درون او از همان بچگی یک پسر بچه‌ی حسود زندگی می‌کند. خودش نخواسته بود پسر بچه‌ی حسود درونش را کسی ببیند اما الان بدجور دلش می‌خواست دست او را بگیرد و او را به آمال و هامون معرفی کند.
هامون نگاهش کرد و با نیشخند حرص درآری گفت:
–اگه قول بدی او اخماتو وا کنی و پسر خوبی باشی به توام یه دونه می‌دم.
آمال ریز خندید. هامون به دستش اشاره کرد و پرسید:
–دستت چطوره؟ ببینمش.
آمال کف دستش را مقابل صورت هامون گرفت:
–خوبه اما موقع کار تاول انگشت اشاره‌ام ترکید.
به دست او نگاه کرد و قلبش فشرده شد اما به روی خودش نیاورد. هامون صورتش را جمع کرد:
–حواستو جمع کن، می‌خوای یه چند روز نیا!
آمال نگاهی به کمیل کرد که همچنان سگرمه‌هایش در هم بود و به هامون جواب داد:
–نه مشکلی نیست می‌آم، تاول‌هاش که خالی بشه زود خوب می‌شه.
هامون با تاکید گفت:
–یه وقت خودت نترکونیشون!
آمال خندید و نگاه کمیل روی لبهایش مکثی کرد و دستش درون جیبش مشت شد.
آمال قدمی به عقب برداشت و گفت:
–نه حواسم هست. من دیگه برم.
به کمیل نگاه کرد و با گفتن: ” با اجازه‌اتون ” بدون اینکه منتظر جوابی بماند به سمت در قدم برداشت. هامون همراهی‌اش کرد اما کمیل با قدمهای بلندی خودش را به اتاقش رساند. وارد اتاقش شد و در را محکم کوبید و با خودش گفت‌: ” لباس و تیپش چشم ملتو در می‌آره، بعد بهش می‌گی تیپ و لباست تو چشمه دلخورم می‌شه “.

از کلنجار رفتن با اعداد و ارقام خسته شد. صفحه‌ی لپ تاپش را بست. کش و قوسی به بدنش داد و از روی صندلی بلند شد. وارد حیاط خلوت پشت اتاقش شد. پاهایش را به عرض شانه باز کرد و دستانش را درون جیب شلوارش سر داد. نیم نگاهی به میز و صندلی فلزی انداخت. نفس عمیق کشید و ریه‌هایش را از هوا انباشت. حالا که آرام شده از رفتار بچگانه‌ی چند ساعت پیشش پشیمان بود. هامون بعد از بدرقه‌ی آمال به اتاقش آمده و سر به سرش گذاشته بود اما قبل از اینکه به نقطه‌ی جوش برسد و کنترلش را از دست بدهد، سبحان تماس گرفته و از هامون خواسته بود به کمکش برود. هامون موقع رفتن کاپ کیکی روی میزش گذاشته و گفته بود: ” بخور شیرینه برات خوبه، مثل اینکه قند خونت اومده پایین باز هاپو شدی ” بعد هم ظرفش را برداشته و جلوی چشمان برزخی او مثل پسر بچه‌های تخس با نیشخند از اتاق بیرون رفته بود.

حیاط را یک دور قدم زد و دوباره به اتاقش برگشت.

هر بار که به میز و صندلی توی حیاط نگاه می‌کرد چهره‌ی خندان آمال جلوی چشمانش قد علم می‌کرد. از فکر کردن زیاد و نتیجه‌گیری می‌ترسید. به خانه‌ی دلش که اصلا سر نمی‌زد چون مطمئن بود آنجا اتفاقات زیادی در حال وقوع است!
به همان صندلی که آمال روی آن نشسته بود زل زد و با خودش زمزمه کرد:
–زندگی دقیقا از همانجایی
شروع می شود
که یک نفر می خندد
و خنده او
با دیگران فرق دارد.
خنده‌ی آمال، نگاهش، اصلا همه چیزش با بقیه فرق داشت.

از پنجره فاصله گرفت. روی صندلی گردانش نشست. کاپ کیکی که هامون برایش گذاشته هنوز روی میز بود. آن را برداشت و بو کشید. بوی وانیل توی مشامش پیچید؛ آمال هم گاهی بوی وانیل می‌داد. عطر تنش هم با بقیه فرق داشت. از اینکه آمال در خیالش پرسه می‌زد اصلا ناراحت نبود. وقتی به او و خنده‌هایش فکر می‌کرد، دلش پلک می‌زد و با لبخند سر تکان می‌داد. آمال مقبول دلش واقع شده و دلیل حسادتش هم همین بود. لبخند زد و به ندای دلش گوش سپرد: ” چه اعتراف شیرینی! “.

دوش گرفته و با همان تن پوش حوله‌ای روی تخت دراز کشیده بود. ساعدش را روی چشمانش گذاشته و با افکار و خیالات جدیدش دست و پنجه نرم می‌کرد. از وقتی اعتراف دلش را شنیده، حسی شبیه ترس و دلشوره درونش سر برآورده و اجازه نداده بود دلش را در این خوشی همراهی کند. در آستانه‌ی سی و چهارسالگی بود و اصلا دلش نمی‌خواست قلب و روحش دوباره دستخوش طوفان شود. گذشته و اتفاقاتش چشمش را ترسانده بود؛ اما هیچ کس در هیچ کجای دنیا توان این را نداشت که چشم دل خود را کور کند تا زیبایی‌ها و خوبی‌ها را نبیند. اینبار باید آگاهانه‌تر و عاقلانه‌تر قدم برمی‌داشت. دیگر فقط به خوشامد دلش بسنده نمی‌کرد. حالا خوب می‌دانست اشتباه اگر برای دومین بار تکرار ‌شود، دیگر اشتباه محسوب نمی‌شود بلکه این خود انسان است که آگاهانه انتخاب می‌کند قدم در مسیر اشتباه بگذارد. دلش هنوز آنقدر هم درگیر آمال نشده بود که چشم عقلش را کور کند. قدم به قدم جلو می‌رفت تا لایه‌های عمیقتری از شخصیت آمال را کشف کند؛ گرچه کار سختی بود. شکستن پوسته‌ی سخت آمال و وارد شدن به حریم قلبش، صبر و حوصله‌ی زیاد می‌طلبید.

تلویزیون را روشن کرد و کنترل را روی میز گذاشت. گوشی بی‌سیم را روی میزی که کنار مبل بود برداشت. به سمت آشپزخانه رفت و همزمان شماره گرفت. از گرفتن جواب ناامید شده بود که صدای محمد در گوشش نشست:
–سلام اَخوی.
بدون اینکه جواب سلام محمد را بدهد پرسید:
–چرا دیر جواب دادین؟ مامان کجاست؟
محمد با تمسخر گفت:
–ممنونم همه خوبن، منم خوبم.
با بدجنسی گفت:
–قطع می‌کنم با همراه مامان تماس می‌گیرم، فعلا.
صدای بلند محمد را شنید:
–صبر کن بابا! چرا زورت می‌آد سلام بدی و خداحافظی؟!
خندید. بطری را از یخچال بیرون کشید و با پا در یخچال را بست و گفت:
–این جوری بیشتر حال می‌کنم، گوشی‌رو بده مامان.
–مامان رفته پیش نسا.
با نگرانی پرسید:
–چرا؟ باز چی شده؟
–هیچی فردا صبح زود وقت دکتر دارن، مامان گفت سختشون می‌شه بیان دنبال من.
لیوان را روی میز کوبید و با عصبانیت گفت:
–ببین بساط مارو! شدیم منتر انتری مثل صادق و پسرش!
محمد با تمسخر گفت:
–هیچی نگو بزرگتره!
با شنیدن این حرف یاد پدرش افتاد. صندلی عقب کشید و پشت میز آشپزخانه نشست:
–بابا کجاست؟
–برد مامان رو بزاره بیاد هنوز نیومده، این روزا خیلی تو لبه.
پوزخند زد:
–می‌دونی چرا؟
محمد سکوت کرد و او ادامه داد:
–چون بابا بهتر از هر کسی می‌دونه، داداش روباه صفتش منتظره این بچه به دنیا بیاد تا بکنتش اهرم فشار.
–آره، همونه که با دمش گردو می‌شکنه و ولخرجی می‌کنه.
ولخرجی عمویش برای شنیدن خبر بارداری نسا واریز پونصد تومان اضافه حقوق برای کارگرها بود؛ قطعا اگر نسا زندگی بهتری داشت و خوشبخت بود، آنها هم از شنیدن خبر بارداری‌اش ذوق می‌کردند و بی‌صبرانه منتظر تولد خواهرزاده‌شان بودند.

بعد از اینکه مکالمه‌اش با محمد به پایان رسید بلافاصله شماره‌ی همراه مادرش را گرفت و جویای احوال نسا شد. مادرش اطمینان داد که همه چیز امن و امان است و جای نگرانی نیست. در آخر گفت این هفته به دیدنشان نمی‌رود و از مادرش خواست او را بی‌خبر نگذارد.

خودش را روی کاناپه انداخت و به تلویزیون زل زد. هیچ وقت نمی‌توانست خوشبین باشد. از بچگی این حس با او بزرگ شده بود؛ همین که آرامش روی سرش سایه می‌انداخت، طوفان به پا می‌شد و سایه‌بانش را روی سرش آوار می‌کرد. همیشه در روزهای آرام زندگی‌اش منتظر طوفان بود. حتی در روابطش با آدمها. در بچگی و نوجوانی پدرش و در جوانی ریحانه، این حس بدبینی را در او نهادینه کرده بودند. آرامش برای او حسی زودگذر بود؛ مانند نسیم خنک بهاری که به یکباره و آرام می‌وزید و دور می‌شد.

* * *
مؤدبانه تعارف کرد که بنشیند. به سمت میزش رفت و تلفن را برداشت:
–چی سفارش بدم برات؟
فروغ شالش را روی شانه انداخت و با مهربانی گفت:
–هیچی عزیزم، می‌رم بالا با آمال می‌خورم.
لبخند زد و گوشی را سر جایش گذاشت. کاش می‌توانست به فروغ همه چیز را بگوید و از او بخواهد کمی گوش دوست عزیزش را بپیچاند؛ شاید آن وقت کمی بیشتر حواسش را به آدمها و فرنکانس‌هایی که می‌فرستند بدهد.
مقابل فروغ نشست و با لبخند پرسید:
–کاوه چطوره؟ کیش خوش گذشت؟
فروغ لبخند شیرینی زد:
–کاوه هم خوبه بهت خیلی سلام رسوند. کیش هم اگر گرمای طاقت فرساش رو فاکتور بگیریم خیلی خیلی خوب بود.
–بد موقع رفتین خوب تو این فصل خیلی گرم می‌شه.
–مجبوری بود، به خاطر کاوه رفتم.
با شیطنت گفت:
–عجب! اون که گفت تنهایی برم خودت نذاشتی!
فروغ اخم کرد و قلدرانه گفت:
–فکر کن یک درصد میذاشتم تنهایی بره، اونم کجا، منطقه آزاد کیش!
بلند خندید:
–بابا بزار نفس بکشه.
فروغ موهای جلوی سرش را از روی صورتش کنار زد و با غرور گفت:
–نفسش که منم، رگ حیات‌شم.

دستانش را به هم کوبید و اینبار بلندتر خندید. فروغ با نیشخند نگاهش کرد و گفت:
–والا.
مکث کرد و افزود:
–راستی آخر هفته جل و پلاستو جمع کن بریم کاشون.
اخم کمرنگی کرد و پرسید:
–چه خبره؟
فروغ به پشتی مبل تکیه زد و با لحن خونسرد و آرامی گفت:
–سلامتی، دلم برای فریبا و بچه‌ها خیلی تنگ شده، خیلی وقتم هست نرفتم، تصمیم دارم آخر هفته برم گفتم توام دو هفته‌اس نرفتی با هم بریم.
نگاهش را به چشمان کمیل دوخت و ادامه داد:
–دیروز با فریبا حرف زدم، ازت گله داشت می‌گفت می‌دونه من دلم طاقت نداره ولی باز دوری می‌کنه.
خودش هم از این دوری کلافه بود. دستی به صورتش کشید و گفت:
–اعصابم نمی‌کشه، مامانم با اون حالش همش در رفت و آمده، هر وقت زنگ زدم خونه‌ی نسا بوده یا داشته می‌رفته.
فروغ آهی کشید و با مهربانی گفت:
–می‌دونم به خدا منم شنیدم نمی‌زارن نسا بیاد بمونه خونه‌ی شما خیلی عصبانی شدم ولی چه می‌شه که کرد با جنگ و دعوا اعصاب خوردی همه چی بدتر می‌شه. تو به این چیزا اهمیت نده، واسه دل فریبام که شده حداقل هفته‌ای یه بار برو سر بزن. این هفته‌ام با هم می‌ریم.
سرش را تکان داد:
–اتفاقا می‌خواستم این هفته برم، توام که هستی چه بهتر.
فروغ لبخند زد و خواست حرفی بزند که باز شدن در نگاه هر دو را به سمت در کشاند.
هامون از لای در سرک کشید و با دیدن فروغ وارد اتاق شد:
–به سلام، کی اومدی؟
کمیل اخم غلیظی کرد و با تشر گفت:
–تو چرا انقدر یابویی؟! شاید کس دیگه مهمونم باشه!
هامون دستش را در هوا تکان داد:
–برو بابا، دارم جو می‌دم خودم می‌دونستم فروغ اینجاست.
بی‌تفاوت به عصبانیت و نگاه برزخی کمیل کنار فروغ نشست و دستانش را دور شانه‌ی او حلقه کرد و کنا پیشانی‌اش را بوسید:
–گفتی می‌آی بالا که.
فروغ موهای فر هامون را به هم ریخت و گفت:
–تازه اومدم، گفتم بیام اول کمیلو ببینم.
هامون پشت چشمی برای کمیل نازک کرد:
–این برج زهرمار چی داره که واسه همه نور چشمیه؟
فروغ خندید:
–تا قبل از اومدن تو شیرین بود.
کمیل دست به سینه به پشتی مبل تکیه زد و با اخم نگاهش کرد. هامون نگاه از او گرفت و خطاب به فروغ گفت:
–شیرین‌شم دیدیم. پاشو بریم، به آمال گفتم داری می‌آی کلی ذوق کرد.
فروغ شالش را روی سرش انداخت و در حالی که مرتبش می‌کرد گفت:
–دلم خیلی براش تنگ شده، بی‌معرفت تا سراغشو نگیری خبری ازت نمی‌گیره. بازم معرفت من.
هامون لب زیرینش را گزید و گفت:
–نگو، بامعرفته.
فروغ چپ چپ نگاهش کرد:
–همچین با اطمینان می‌گه انگار چندین ساله با طرف مراوده داره.
هامون پشت سر فروغ راه افتاد:
–من گوهر شناسم اینو یادت نره.
با شنیدن حرف هامون گوشه‌ی لب زیرینش را جوید. دلش نمی‌خواست هامون زیادی به آمال نزدیک شود.
فروغ و هامون به در اتاق رسیده‌ بودند. فروغ به عقب برگشت و پرسید:
–کمیل جان تو نمی‌آی؟
قصد نداشت برود، اما با سوال فروغ نظرش عوض شد. دستی به موهایش کشید و پایین تیشرتش را مرتب کرد و با گفتن: ” می‌آم ” با آنها همراه شد.

از کابین آسانسور که بیرون آمدند، آمال را کنار پیشخوان دیدند که منتظر ایستاده بود. با دیدن آنها لبخند زد و جلو آمد. باز هم مثل همیشه و هر بار، لباسی به تن داشت که نگاهها را به سمت خود می‌کشید. لباس بلندی با گلهای قرمز و صورتی که از کمر به پایین گشاد بود. رنگ قرمز روسری‌ قواره بزرگش با رنگ گلهای زمینه همخوانی داشت و بی‌نهایت به پوست سفیدش می‌آمد. این لباس به مراتب بهتر از آن شومیز و دامن‌های بلند بود. حال خودش را نمی‌فهمید. طرز پوشش آمال خیلی قشنگ و پوشیده بود؛ عجیب به دلش می‌نشست، ولی از وقتی چشم دلش او را گرفته بود تاب نگاه تحسین برانگیز دیگران را هم نداشت. دوست نداشت در چشم هیچ کس غیر از خودش خوش بنشیند حتی هامون!
به هم رسیدند و آمال با لبخند شیرینی سلام کرد. فروغ دستش را به سمت آمال دراز کرد؛ اما همین که آمال دستش را بالا آورد فروغ دستانش را باز کرد و با اشاره به آغوشش گفت:
–نه دست نمی‌خوام، الان فقط بغل با فشار زیاد می‌تونه دل تنگیمو رفع کنه.
به آمال نگاه کرد و لبخند خبیثانه‌ای زد؛ فروغ خوب او را خجالت داده و حالا گونه‌هایش مثل دو سیب قرمز چشمک می‌زد. آمال نگاهی به او و هامون کرد و به آغوش فروغ خزید. فروغ بعد از اینکه حسابی او را به خود فشرد رهایش کرد و دستش را پشت او گذاشت و با هم به سمت میزها رفتند.
–چه قدرم مارو آدم حساب کردن!
با لبخند موذیانه‌ای به هامون نگاه کرد:
–بزار چند دقیقه دوتایی اختلاط کنن بعد می‌ریم خراب می‌شیم سرشون.
هامون خندید و با بدجنسی گفت:
–آره این خوبه، فقط بزار قشنگ که صحبتاشون گل انداخت و از اطرافشون غافل شدن بریم.
مثل دو پسر بچه‌ی تخس و شیطان به هم لبخند زدند و مشتشان را به هم کوبیدند.

داخل بار ایستاده و به لبه‌ی پیشخوان تکیه زده بود. آمال و فروغ مقابل هم نشسته و نیم رخ هر دو به سمت او بود. فارغ از اطرافشان مشغول گپ زدن بودند. زل زده بود به نیم رخ آمال. فروغ بالا تنه‌اش را روی میز کمی جلو کشید و چیزی گفت. آمال از خنده ریسه رفت و سرش را روی میز گذاشت. شانه‌هایش می‌لرزید؛ یعنی فروغ چه حرفی زده که او را تا این حد به خنده انداخته بود؟ کاش سرش را روی میز نمی‌گذاشت!
انگار آمال حرف دلش را شنید؛ سرش را بلند کرد و نگاه او روی سیب کوچک و قرمز گونه‌اش ماند.

از جا پرید و با اخم به هامون چشم دوخت. هامون چشم ریز کرد و با لحن مچ‌گیرانه‌ای گفت:
–حواسم بهت هست‌‌ها مثل مار بوآ که ساکت و آروم کمین می‌کنه زل زدی بهش!
بدون اینکه برداشت هامون برایش مهم باشد، نیشخند زد و با شیطنت گفت:
–اتفاقا مثل مار بوآ دنبال فرصت مناسبم که بپیچم دورش، در این راستا ابعادشم می‌سنجم که اگه یه وقت خواستم ببلعمش تو گلوم گیر نکنه.
صاف ایستاد و در جواب نگاه متعجب و قیافه‌ی مبهوت هامون، سرش را به معنای ” چیه؟ ” تکان داد.
هامون به یکباره مشت محکمی به شکمش زد و با خنده گفت:
–خیلی عوضی و ناجنسی، از کی رفتی تو نخش گوساله؟ الان می‌رم پته‌ات رو می‌ریزم رو آب.
قدم اول هامون به دوم نرسیده بازویش را چنگ زد. نگاهی به اطرافشان کرد. سبحان و روزبه پشت به آنها سخت مشغول بودند. خنده‌اش را کنترل کرد و به آرامی گفت:
–آدم باش! مرد که انقدر دهن لق نمی‌شه.

هامون با بدجنسی گفت:
–الان نه دهنم چفت بست داره نه آدمم!
بازوی هامون را رها کرد، گوشه‌ی لبش را بالا کشید و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
–یعنی می‌خوای بگی قبلا آدم بودی و دهنتم همیشه قرص بوده؟!
هامون به سینه‌اش اشاره کرد و با لحن شوخی گفت:
–پرونده‌ی همه‌ی رازها و گندکاریات اینجا مدفونه، کاری نکن برم بشینم سر میزشون همه رو یه جا بریزم بیرون. خودت از سیر تا پیاز، مو به مو بگو تا دهنمو ببندم.
تک خنده‌ای زد و صادقانه گفت:
–فعلا هیچ خبری نیست، ازش خوشم می‌آد همین.
در جواب نگاه معنادار هامون با لحنی جدی گفت:
–چیه؟ انتظار داشتی بگم عاشقش شدم و شبا از فکرش خوابم نمی‌بره؟
هامون دست به سینه شد و با طعنه گفت:
–یعنی باور کنم عاقل شدی؟!
از طعنه هامون اصلا دلگیر نشد. گاهی لازم بود کسی غیر از خودت حماقتها و اشتباهاتت را گوشزد کند و غیر مستقیم از تو بخواهد که عاقل باشی و زود تصمیم نگیری. هر دو انتخابش در گذشته، عجولانه و بدون فکر بود؛ اما این بار آگاهانه اشتباه نمی‌کرد.
چشمکی زد و از در شوخی وارد شد:
–بده شدم آینه‌ی عبرت‌تون و باعث شدم با چشم باز انتخاب کنید و تصمیم بگیرید؟!

مهمانش را بدرقه کرد و دوباره به اتاقش برگشت. نگاهی به ساعت روی دیوار کرد. ساعت از هشت گذشته بود. همین که با هامون قصد کردند میان گفتگوی آمال و فروغ شبیخون بزنند، تماس گرفته و گفتند مهمان دارد. یکی از مشتری‌ها برای رزرو رستوران آمده بود. گوشی‌اش را از روی میز برداشت و به لبه‌ی میز تکیه داد. شماره‌ی فروغ را‌ گرفت و همین که صدای او را شنید، پرسید:
–هستی یا رفتی؟
–هستم، اما دیگه می‌خوام برم.
لبخندی زد و گفت:
–پس بیا پایین با هم بریم.
فروغ کشدار گفت:
–اومدم.

تقه‌ای به در خورد و متعاقب آن فروغ از لای در سرک کشید. نگاهش را به فروغ داد و گفت:
–دیر اومدی!
فروغ لبخند زد:
–سر حرفامون خالی بود پرش کردیم بعد، زودتر جمع کن بیا باید آمال رو هم برسونی.
لپ تاپ را با احتیاط توی کیف گذاشت و با تعجب گفت:
–با ما می‌آد؟!
فروغ وارد اتاق شد:
–آره، اشکالی داره؟
کج خندی زد و با لحن شیطنت امیزی گفت:
–نه، فقط باورم نمی‌شه چنین سعادتی نصیبم شده! همیشه با آژانس می‌ره، یکی دو بار گفتم برسونمت افتخار نداده!
فروغ خندید:
–اتفاقا داشت آژانس می‌گرفت نذاشتم، به ضرب و زور راضیش کردم. سر راهت منو بزار خونه‌ی صابر، خودتم آمال رو رسوندی برگرد اونجا.
سوئیچ و گوشی‌اش را از روی میز برداشت و به طرف فروغ رفت:
–چه خبره؟
فروغ موهایش را داخل شال فرستاد و گفت:
–هیچی، آلما زنگ زد گفت صابر رفته عزیز و آقاجون رو آورده بیایید دور هم باشیم.
قدمی به عقب برداشت و افزود:
–ما اونطرف منتظریم، ماشینو بردار بیا.
مقابل فروغ ایستاد:
–بریم، امروز ماشینو ننداختم پارکینگ. فروغ سری تکان داد و همراه هم از اتاق بیرون رفتند.

به در سالن نزدیک شده بودند که صدای جیغ بلندی باعث شد به قدمهایشان کمی شتاب دهند. پا به حیاط گذاشتند و صدای پارس توله سگی نگاهشان را به سمت راست و انتهای حیاط کشاند. همه‌ی نگاهها به آن سمت بود و صدای پچ‌پچ‌ و خنده‌‌های ریزی به گوش می‌رسید. با دیدن آمال هر دو به سمتش دویدند. آمال دست روی قلبش گذاشته و با ترس به توله سگی هاسکی که قلاده‌اش در دست مرد جوانی بود و با مدام پارس می‌کرد چشم دوخته بود. رنگ پوستش مهتابی شده و به تنه‌ی درخت بید چسبیده بود.
مرد جوان که روی زانو نشسته و توله سگ را نوازش می‌کرد با اخم سر بلند کرد و تشر زد:
–این حیون خونگیه، خوبه گازت نگرفت اونجوری جیغ کشیدی و ترسوندیش، ببین قلبش چه تند می‌زنه!
فروغ با نگرانی آمال را بغل کرد و کمیل با اخم پرسید:
–چی شده؟
آمال که چیزی تا باریدنش نمانده بود به توله سگ اشاره کرد و با صدای لرزانی گفت:
–حواسم نبود یکهو اومد پامو لیس زد.
اخمش غلیظ‌تر شد و نگاهش را از مرد جوان و سگش گرفت و به پای آمال داد. صندل بندی تابستانی به پا داشت و بلندی دامنش فقط تا قوزک پایش را پوشش داده و پاهای سفیدش کاملا در معرض دید بود.
کمیل رو به مرد کرد و با لحن شماتت باری گفت:
–کسی که تو یه مکان عمومی با خودش حیون می‌آره باید حواسش باشه، اگر به جای این خانم به یه بچه آسیب می‌زد چی؟
هامون نفس نفس زنان خودش را رساند و از فروغ و آمال جریان را جویا شد. مرد جوان سگ را بغل کرد و به سختی بلند شد و در جواب کمیل با لحن طلبکاری گفت:
–به کسی کاری نداره، بعدم قلاده‌اش دستم بود، داشتم با دوستم حرف می‌زدم و این حیونم برای خودش پرسه می‌زد، این حیونه اسمش روشه، این خانم که انقدر می‌ترسه یه جا دیگه وایمیستاد.
آمال با اخم به مرد نگاه کرد و گفت:
–من اصلا ندیدمش و اگرنه ده فرسخیش هم نمی‌اومدم.

مرد لبخندی زد و با بی‌خیالی گفت:
–زیر میز بوده لابد، زیادی پرانرژی و پرجنب و جوشه، بعدم هاسکی خیلی اجتماعیه حتما ازت خوشش اومده و خواسته باهات دوست بشه.
آمال پوزخندی زد و با حرص گفت:
–چه سعادتی!
سپس فروغ را کنار زد و با گفتن: ” ببخشید ” از آنها دور شد.
فروغ دستش را روی بازوی هامون گذاشت و با گفتن: ” یه بطری آب بیار ” به دنبال آمال رفت. مرد جوان سگ را بوسید و خطاب به کمیل که با ابروهای گره کرده تاسف بار نگاهش می‌کرد گفت:
–هنوز قلبش تند می‌زنه، آخه این گوگولی ترس دارهه؟!
–دلیل نمی‌شه چون شما نمی‌ترسین همه نترسن، اون خانم داشت سکته می‌کرد!
مرد جوان نیشخند زد و با پررویی گفت:
–دخترن دیگه.
از حرص دندانهایش را روی هم فشرد؛ حیف که اینجا جای دعوا و داد و فریاد نبود! مردک به جای عذرخواهی و شرمندگی طلبکار هم بود! با اخم از مرد رو گرفت و با قدمهای محکم و بلندی از او دور شد و با خودش زمزمه کرد: ” بیشعوری و نفهمی که شاخ و دم نداره، مرتیکه‌ی مزلف! “
–کجا رفتن؟
برگشت و به هامون که یک بطری آب معدنی و یک لیوان کاغذی دستش بود نگاه کرد:
–بیرونن.
هامون با او همقدم شد و با حرص گفت:
–کاش می‌‌شد دندوناشو می‌ریختیم تو دهنش!
–منم خیلی دلم می‌خواست یه کاری کنم دوباره بره زیر تیغ جراحی.
هامون خندید:
–فکر کنم بعد از عمل چسبشو خیلی بد چسبونده، گند زده به نوک بینیش، مردک جفنگ!
با تمام عصبانیتش لبخند زد. فرورفتگی نوک بینی مرد جوان زیادی توی ذوق می‌زد.

با هامون خداحافظی کردند و سوار ماشین شدند. فروغ به خاطر آمال عقب نشست. ماشین را روشن کرد و بدون حرف به راه افتاد. فروغ دستش را دور شانه‌ی آمال حلقه کرد و با ناراحتی گفت:
–یکم دیگه آب بخور، الهی بمیرم خیلی ترسیدی، رنگت پریده.
آمال با حرص و بغض گفت:
–خدا نکنه، از حیونا نمی‌ترسم، چون حواسم نبود و غافلگیر شدم واسه همین خیلی ترسیدم!
میان بغض خندید:
–فکر کنم سکته‌ی ناقص زدم، من موقع ترس اصلا جیغ نمی‌زنم، همچین غافلگیر شدم که مغزم ارور داد.
فروغ بلند خندید و با گفتن: ” الهی بگردم ” گونه‌ی آمال را بوسید؛ اما او خنده‌ای که تا پشت لبهایش آمده بود را مهار کرد و نگاهش را از آینه جلو گرفت.

خانه‌ی دایی صابر به کافه رستوران نزدیک بود. فروغ را سر راه پیاده کرد و با آمال تنها ماند. فروغ هنگام پیاده شدن از آمال خواسته بود پیاده شود و روی صندلی جلو بنشیند؛ اما آمال لبخند زده و مؤدبانه گفته بود: ” اینطور راحت‌ترم “. آدرس خانه‌ی آمال را از همان روز که برای مهمانی خلیلی، میوه‌ها را به خانه‌شان فرستاد به یاد داشت.
از لحظه‌ای که با فروغ خداحافظی کرده بودند، صدای ضبط ماشین را کمی بالا برده بود تا سهم کوچکی از بار سکوت میانشان را روی دوش واژه‌ها بگذارد. این سکوت را دوست نداشت. دوست نداشت وقتی انقدر نزدیک است ساکت باشد. پشت چراغ قرمز که توقف کرد، به عقب برگشت و با لحن شیطنت آمیزی کمر سکوت را شکست:
–الان همه با حسرت بهت نگاه می‌کنن و می‌گن چه راننده‌ی جذابی داره، خودمو که جاشون می‌زارم خیلی دلم می‌خواد منم یه همچین راننده‌ای داشتم.
با لبخند موذیانه‌ای به تلاش آمال که می‌خواست خنده‌اش را مهار کند چشم دوخت:
–دروغ می‌گم؟
آمال شانه‌ای بالا انداخت و با بدجنسی گفت:
–جوابی ندارم، ولی نخواستم سکوت کنم که به علامت رضایت باشه.
صدای بلند خنده‌اش در کابین ماشین طنین انداخت:
–من خیلی پسر خوب و با جنبه‌ایم، تایید کن قول می‌دم پررو نشم.
آمال با تخسی گفت:
–چه تضمینی وجود داره؟
به چشمان آمال خیره شد:
–صادقانه بگم… هیچی!
آمال شانه‌ای بالا انداخت و با لبخند گفت:
–خوب پس منم هیچی.
خندید و سرش را تکان داد. روشهای غیر مستقیم روی این دختر جواب نمی‌داد. حرفی که در دلش بود را با لحن جدی به زبان آورد:
–بیا جلو بشین، اینجوری من حس بدی دارم.
نگاهش را به ثانیه‌ شمار چراغ راهنما دوخت و افزود:
–لطفا!
ثانیه‌ها به سرعت سپری می‌شدند و سکوت آمال به رویش دهن کجی می‌کرد. گوشهایش که صدای باز شدن در ماشین را شنید، لبانش به سرعت منحنی لبخند را رسم کرد. آمال روی صندلی جاگیر شد، چراغ راهنما هم با رنگ سبز سوت پایان انتظارش را زد.

آهنگی که هفته‌ی پیش از حامد خواسته بود در فلشش بریزد شروع به خواندن کرد و آمال سکوت میانشان را شکست:
–ترکی متوجه می‌شید؟!
نیم نگاهی به جانب آمال انداخت و به نگاه متعجبش لبخند زد:
–نه؛ من کلا آهنگ با ریتم آروم دوست دارم، اینم حامد، برادر کوچیکه‌ی هامون، زیاد گوش می‌کرد منم خوشم اومد. حامد دست و پا شکسته معنی‌شم گفته برام، اما فکر کنم تو چون زبان مادریته کاملا متوجه بشی چی می‌گه، درسته؟
آمال دستانش را روی دامنش در هم گره زد و زمزمه کرد:
–زبان مادری من یکم فرق داره، ولی کاملا متوجه می‌شم.
سرش را به سمت او چرخاند و ادامه داد:
–من آهنگ ترکی زیاد گوش می‌دم، اینم خیلی قشنگه.
–منم خیلی خوشم اومده، زیاد گوش می‌دم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سانا
سانا
4 سال قبل

من عاشق این رمانم
نویسندش خیلی قلم خوبی داره و به زیبایی داستانو توصیف کرده و از طرفی از اتفاقات و حرف های ابکی هم خبری نیست
واقعا ممنونم از ادمین که همچین رمانی رو انتخاب کرده

سانا
سانا
4 سال قبل

من عاشق این رمانم
واقعا نویسندش قلم خوبی داره و به زیبایی داستانو توصیف کرده .از طرفی هم از اتفاقات و حرف های ابکی خبری نیست همینش جذبم می کنه .واقعا ممنونم از ادمین که همچین رمانی رو انتخاب کرده

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x