رمان آرزوهای گمشده پارت 41

3.9
(9)

 

با زبان بدنم نمی‌توانستم آنطور دلم می‌خواهد، راحت و بی‌پروا، دست احساساتم را برایش رو کنم، زبان سرم هم همیشه خجالتی بود؛ اما صدایی از درونم تشویقم می‌کرد و می‌گفت: ” خجالت رو بذار کنار و با کلمات معجزه کن” !
–من …
قهوه‌های گرمش را با نگاهم سر کشیدم و لب زدم:
–خیلی دوست دارم!

« به دوست داشتنت متهمم، به این جرم افتخار می‌کنم و به فراموش نکردنت!
و آرزویم این است که مجازاتم
حبسِ ابد در گردشِ خونِ تو باشد! »

#غاده_السمان

*
از بالای پله‌ها نگاهی به سالن شلوغ رستوران انداختم و سلانه سلانه از پله‌ها پایین رفتم. کمیل گفته بود، ده دقیقه الی یک ربع دیگر کارش تمام می‌شود؛ اما مرضیه و افسانه که رفتند، من هم کنار خانم رسولی نماندم و از آشپزخانه بیرون زدم. رسولی اصلا از دیدنم خوشحال نشده و خیلی سرد برخورد کرده بود. تمام مدت هم نگاه سنگین و خصمانه‌اش، هر گوشه‌ای از آشپزخانه که رفتم دنبالم بود. قبلا یکی دوبار با هم برخورد داشتیم؛ رفتارش عادی و معمولی بود، شاید هم من آنطور فکر می‌کردم! چند دقیقه‌ی اول رفتارش توی ذوقم زد، اما به روی خودم نیاوردم. مرضیه و افسانه هم انقدر برایم حرف زدند که کلا حضور رسولی را فراموش کردم. در نبودم اتفاقات زیادی افتاده بود؛ مرضیه به گفته‌ی خودش، با سهیل وارد یک رابطه‌ی دوستانه برای آشنایی بیشتر شده و افسانه هم دیگر آن دختر بی‌حوصله و غمگین نبود، حرف می‌زد، می‌خندید و شور و شوق در نگاهش می‌درخشید. اگر رسولی را فاکتور می‌گرفتم، به حتم روزهای بعد به خوبی در کنار دو همکار قدیمی‌ام سپری می‌شد.

روی آخرین پله بودم که صدای پیامک گوشی‌ام بلند شد. در دستم بود. قفلش را باز کردم و پیامی که کمیل ارسال کرده بود خواندم:
« من کارم تمومه، اگر دوستان اجازه می‌دن بیا بریم ».
زیر لب گفتم: ” پسر حسودِ من “، و برایش نوشتم:
« پشت در اتاقتم ».
به خاطر اینکه شام را با مرضیه و افسانه خورده و به اتاقش نرفته بودم شاکی بود.

سوار ماشین که شدیم، دستانم را در آغوش کشیدم و گفتم:
–چه یکهو سرد شد!
ماشین را روشن کرد و با لحن شماتت باری گفت:
–با این پوستِ پیازی که تو پوشیدی بایدم به این هوا بگی سرد!
دستش را دراز کرد و کت پاییزه‌اش را از روی صندلی عقب برداشت. کت را روی پایم گذاشت و با اخم و جدیت دستور داد:
–بپوشش تا ماشین گرم بشه، از فردام روی لباست یه کت یا پالتو بپوش، گرمت شد درش می‌آری!
ماشین را از پارک درآورد و گفت:
–از فردا باید زودتر بیای، می‌تونی؟
تازه یاد برنامه‌ی فردا افتادم و آه از نهادم بلند شد.
سکوتم باعث شد، نگاهم کند:
–با شما بودما!
به آرامی زمزمه کردم:
–ببخشید کمیل … یادم رفت بهت بگم فردا نمی‌تونم بیام!

ابروهایش را جمع کرد، اما لحنش آرام و خونسرد بود.
–چرا؟ مگه فردا چه خبره؟
نگاهم را به ضبط ماشین دادم. دیگر از آن ال سی دی شکسته خبری نبود، اما هر بار که چشمم به ضبط می‌افتاد، صحنه‌ی کوبیدن مشتش روی آن در ذهنم تکرار می‌شد.
–تولد سیاوشه!
سرش را به آرامی بالا و پایین کرد و گوشه‌ی لبش را جوید. بعد از وقفه‌ای چند ثانیه‌ای، بدون اینکه نیم نگاهی به سمتم بیندازد گفت:
–مشکلی نیست!
به همین راحتی؟! خودش بود؟! پس چرا انتظار داشتم شاکی شود، سوال پیچم کند و تلافی ماندن کنار مرضیه و افسانه را هم دربیاورد؟!
سکوت کرد و با ابروهای جمع شده، متفکرانه به جلو چشم دوخت. این مدلش را دوست نداشتم؛ سکوتش مستأصل و ناراحتم می‌کرد. طاقت نیاوردم. به پهلو نشستم و انگشت شست دست مخالفم را از بالای پیشانی‌اش، روی خط عمیق میان ابروهایش گذاشتم، و با لحن گلایه‌آمیزی اعتراض کردم:
–اگر مشکلی نیست، پس این چی می‌گه؟!
لبهایش نافرمانی کردند و منحنی لبخندش تا گوشه‌ی چشمانش رسید. مچم را گرفت و فشار آرامی به آن وارد کرد. کف دستم را به روی نیمه‌ی صورتش چسباند و به آرامی، همراه با دست خودش تا انتهای چانه‌اش پایین آورد و زمزمه کرد:
–می‌گه بیشتر با صاحب این اخم باش، بیشتر حوالی این آدم پرسه بزن، نیومده نرو و بیشتر بهش توجه کن!
دلم در قید و بند تماس ته ریش‌هایش به کف دستم بود و زبانم دوباره در کامم پنهان شده بود. فقط توانستم به گونه‌ی جدید حسادتش بخندم.
نگاهش خندید. دستم را کوتاه به لبهایش چسباند و به آرامی رهایش کرد. با یک دست موهایش را مرتب کرد و پرسید:
–چه ساعتیه؟
گیج و گنگ نگاهش کردم.
–تولد سیاوش خان؟
خنده‌ی معنادار نگاهش خجالتم داد. با یک بوسه گیجم کرده بود! دستم را روی کتش کشیدم و نگاهم رفت پی جای لبهایش که حس می‌کردم هنوز تَر است.
–از هشت شب شروع می‌شه، اما من دیرتر می‌رم.
درجه‌ی بخاری را بالا برد و دریچه‌ها را تنظیم کرد. اگر رویم می‌شد می‌گفتم خاموشش کند؛ چون دیگر سرما از تنم کوچ کرده و گرما زیر پوستم چادر زده بود!
ضبط را روشن کرد و گفت:
–زنگ بزن می‌آم می‌رسونمت، برگشتنی هم می‌آم دنبالت.
لبخند زدم و با لحن شیطنت‌آمیزی گفتم:
–شما زحمت نکش، با خاله جان می‌رم!
با این حرف انگار، ته مانده‌ی گرد اخم و دلخوری که روی صورتش نشسته بود را فوت کردم.
–اِ … فروغم دعوته؟!
دریچه‌ی بخاری که درست روی صورتم تنظیم بود را بستم و گفتم:
–دعوت نبود، اما برای اینکه تنها نباشم اصرار کردم همراهم بیاد.
سرش را تکان داد و از لبخندش رضایت بارید:
–خوبه‌!
حالا که با فروغ می‌رفتم خوب بود! سرم را بالا و پایین کردم و با کنایه گفتم:
–عجب!
نمی‌دانم چه برداشتی کرد که بلند خندید. چشمکی زد و لپم را کشید:
–به جون خودم!

*
به همراه فروغ، وارد حیاط بزرگ خانه‌ی نامدارها شدیم. از کنار چند ماشینی که در حیاط پارک شده بود گذشتیم و به ساختمان رسیدیم. کتم را مرتب کردم و پاکت هدیه‌ام را از فروغ گرفتم. هنوز هم در گیر و دار این بودم که هدیه‌ام سیاوش را به وجد خواهد آورد یا نه؟ آرش را همراه خودم برده بودم تا برای انتخاب هدیه‌ی مناسب کمکم کند؛ اما روی هر چیزی دست گذاشتم ایرادی از آن در آورد. در آخر هم طبق علاقه و سلیقه‌ی خودش پازل پنج هزار تکه‌ای خرید و با کلی دلیل قانعم کرد که این بهترین و خاص‌ترین هدیه‌ی تولد سیاوش خواهد بود؛ چون هم بازی و سرگرمی‌یست و هم بعد از تکمیل می‌شود به عنوان یک تابلو‌، آن را روی دیوار نصب کرد.

نیکی‌خانم به همراه همسرش و سیاوش، به استقبالمان آمدند؛ مثل همیشه شیک و مرتب و خوش‌برخورد. فروغ برایشان غریبه نبود. به واسطه‌ی دوستی و همکاری‌مان او را خوب می‌شناختند. سیاوش از دیدن فروغ ذوق ‌زده شد و مؤدبانه به خاطر حضورش تشکر کرد. بعد از احوالپرسی‌های معمول و ابراز خوشحالی بیش از پیش نیکی خانم، کادوهایمان را تحویل سیاوش دادیم و به جمع مهمانان ملحق شدیم. جزو آخرین نفرات بودیم و سالن بزرگ و مجلل خانه تقریبا پر بود. مهمانانشان را می‌شناختم. غریبه نبودند؛ خانواده‌ی مادری و پدری سیاوش به همراه دوستان و هم‌کلاسی‌هایش. قبل از اینکه بنشینیم عموی سیاوش با دیدنمان از دو مردی که کنارشان ایستاده بود عذرخواهی کرد و به سمتمان آمد. با ادب و متانت سلام کرد و خوش آمد گفت. وجه اشتراک چهره‌اش با سیاوش زیاد بود، اما حتم داشتم سیاوش در آینده مرد جذاب‌تری خواهد شد. پارسال در آخرین مکالمه‌ام با سیاوش، میان حرفهای معمولی‌مان پرسیده بودم: ” بهترین و صمیمی‌ترین دوستت کیه؟ “. سیاوش هم سریع و بدون لحظه‌ای درنگ، نام همین عموی جوانش را گفته و چند تا از محسناتش را برای دانستن او به عنوان بهترین دوست نام برده و قانعم کرده بود.

همین که از عموی سیاوش فاصله گرفتیم فروغ گفت:
–چه لوکس بود!
به تعبیرش خندیدم و روی مبل راحتی نشستم. کنارم نشست و با انتهای آویزان شالش قسمت جلویی بدنش را پوشاند.
–امشب از کنار من جُم نمی‌خوری، حتی دستشویی‌ام با من می‌ری!
به اخم نمایشی و لحن دستوری‌اش خندیدم و گفتم:
–جان؟!
سر تا پایم را برانداز کرد و با جدیتی که آن هم نمایشی و برای خنده بود گفت:
–جانت سلامت، مطمئنم اینا واست نقشه دارن، می‌خوان پسرشون رو بندازن بهت، نمی‌دونن که من بهترش رو بهت قالب کردم!
خنده را سرکوب کردم و با اخم معترض شدم:
–فروغ … یعنی چی قالب کردم؟ داری درمورد کمیل حرف می‌زنی‌ها!
صورتش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که صدای یکی از شاگردان سال قبلم -مهراد- بحثمان را نیمه تمام گذاشت. با لبخندی پر ذوق و شوق جواب سلامش را دادم و کنارم برایش جا باز کردم. به دنبال مهراد چندتا از بچه‌های دیگر هم که ما را می‌شناختند دورمان جمع شدند. با تک تک‌شان خوش و بش کردیم و از وضعیت درسی‌شان پرسیدم. یکی از آرزوهایم این بود که همه‌ی آنها در آینده به جای خوبی برسند و هر وقت یاد گذشته‌ها کردند، گوشه‌ی ذهنشان، من برایشان لبخند بزنم!

دورمان خلوت شده و بچه‌ها به سراغ خوراکی‌های روی میز رفته بودند. نگاه گذرایم سالن بزرگ خانه را از نظر گذراند. سالنی که تا چشم کار می‌کرد پر بود از وسایل لوکس و گران قیمتی که نظیرش را اصلا ندیده بودم؛ درست مثل طلا و جواهراتی که آقای نامدار در گالری‌اش می‌فروخت و می‌دانستم اکثر آنها توسط خودش و کارگرانش طراحی و ساخته می‌شوند.

بزرگترها به گروه‌های کوچکتر تقسیم شده و هر گروه گوشه‌ای مشغول بود.
دقایقی که ما با بچه‌ها مشغول بودیم، روی میز مقابلمان پر شده بود از انواع تنقلات و میوه و نوشیدنی.
نیکی خانم جلو آمد و با مهربانی تعارف کرد که بیکار نمانیم و مشغول باشیم. لبخند زدم و تشکر کردم. راضی نشد و خودش میز عسلی مقابلمان گذاشت. خواست از مخلفات روی میز در پیش دستی‌ها بچیند که فروغ مؤدبانه خواهش کرد که کنارمان بنشیند و خودش دست به کار شد.
همین که نیکی خانم کنار رفت و روی مبل نشست، سیاوش را دیدم که دست در دست دختر جوان به سمتمان می‌آمد. دقایق طولانی می‌شد که در جمع حضور نداشت و حالا …
هیچ حدسی نمی‌توانستم در مورد دختر جوان بزنم؛ برای اولین بار بود که می‌دیدمش. چهره‌ی دلنشینی داشت و هیکل توپر و بی‌نقصی داشت. نیکی خانم مسیر نگاهم را گرفت و با لبخند شیرینی گفت:
–نیلا جان هم اومد.
لبخندش را وسعت داد و نگاهش را به ما بخشید:
–ما و سیاوش انقدر از تو پیش نیلا تعریف کردیم که دیگه صداش دراومد.
فروغ با خنده و لحن شیطنت‌آمیزی به من اشاره کرد:
–آمال همچین تعریفی‌ام نیست‌ها، می‌گن آواز دهل از دور شنیدن خوش است، حکایت همین آماله.
نیکی خانم دستش را دراز کرد و دستم را گرفت، در لحن و نگاهش مهربانی موج می‌زد، وقتی خطاب به فروغ گفت:
–نگین تو رو خدا، عزیز دله به خدا.
سیاوش و دختر مجهول‌الهویه رسیدند. به احترامشان بلند شدیم. نیکی خانم ما را معرفی کرد و نگاه نیلا با لبخند روی من نشست. دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
–من نیلا هستم … زن عموی سیاوش.
خودم هم از این عنوان کمی شوکه شدم، اما قیافه‌ی فروغ دیدن داشت. چقدر برای خودش خیالبافی کرده و قصه ساخته بود. به زور جلوی خنده‌ام را گرفتم و دست نیلا را فشردم و از آشناییش ابراز خوشحالی کردم. با فروغ هم دست داد و خواهش کرد که بنشینیم. خودش هم همراه سیاوش کنار نیکی خانم جا گرفت.
دستش را دور شانه‌ی سیاوش حلقه کرد و با لحن بامزه‌ای رو به من گفت:
–سیاوش و مامان و بابا خیلی دوست دارن، حسودیم می‌شه بهت!
کمی لهجه داشت و حرف ” و ” نام سیاوش را کشیده و بدون فتحه ادا می‌کرد. لحن غیر رسمی و صداقتی که در کلامش بود، حس دل نزدیکی به آدم می‌داد. لبخند زدم و بدون هیچ تملقی گفتم:
–توام خیلی دوست داشتنی هستی، مطمئن باش عزیزتری!
نیکی خانم دستش را روی ران پای نیلا گذاشت و با لحن شوخ و بامزه‌ای گفت:
–نیلا از بچگی حسود بود، الانم قرار نبود واسه تولد بیاد، پسر من رو تنها راهی کرده بود، اما از حسودی طاقت نیاورد و امروز ظهر خودش رو رسوند.
نیلا با قیافه‌ی بامزه‌ای، حرف مادرشوهرش را انکار کرد و گفت:
–نه به خدا، می‌خواستم سیاوش رو سورپرایز کنم.
نیکی خانم با مهربانی سر عروسش را بوسید و گفت:
–سر به سرت می‌ذارم قربونت برم!

بعد از بریدن کیک و باز کردن کادوها، من و فروغ زودتر از همه‌ی مهمانها بلند شدیم و عزم برگشتن کردیم. همگی برای بدرقه‌مان تا جلوی در آمدند. نیکی خانم کیسه‌ای به دستم داد و گفت:

دلربا عَجملو “آرزوهای گمشده”, [۰۷.۰۸.۱۹ ۰۱:۱۶] –ظرفهات، بازم ممنون به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ات، ته مونده‌هاش قسمت کامران شد.
آن روز که با سیاوش به دیدنم آمده بود، برای تشکر و قدردانی، یک ظرف کاپ و کوکی و یک ظرف شیرینی نخودچی برایشان گذاشته بودم.
لبخند خجولی زدم و گفتم:
–نوش جانتون، بازم درست می‌کنم براتون.
آغوش پر مهرش را به تنم هدیه داد و با مهربانی تشکر کرد. تمام مدت مهمانی هم همینطور با مهربانی با همه برخورد کرد و از همه بیشتر هم برای عروس تازه از راه رسیده‌اس! اعتراف می‌کنم امشب با دیدن محبت‌ها و توجه نیکی خانم و آقای نامدار، من هم به نیلا حسودی کردم!

خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. به محض اینکه از آدمهای مهربان و صمیمی خانه‌ی نامدار کمی فاصله گرفتیم، رو به فروغ کردم و با خنده گفتم:
–بد خورد تو برجکت!
بلند خندید و باعث شد من هم تمام خنده‌های فرو خورده‌ام را رها کنم.
–وای خدا چه فکرایی که نکردم، چه چیزایی ساخته بودم تو ذهنم!
باز هم صدای خنده‌اش بلند شد، اما من به لبخندی بسنده کردم و با لحن جدی واقعیتی را گفتم که میان اکثر ما آدمها مشترک بود:
–اکثر ماها اینجوریم فروغ، فکر می‌کنیم هر کس خوب باشه و خوبی کنه، توجه کنه، محبت خرج کنه، حتما یه منظوری داره، باور نمی‌کنیم که کسی پیدا بشه و بی‌منظور و بدون قصد و غرض دوستمون داشته باشه، همیشه سریع دنبال دلیلیم!
با تکان دادن سرش حرفم را تایید کرد و با تاسف زمزمه کرد:
–دقیقا!

گوشی را در حالت بلندگو قرار دادم و کنار دستم، روی میز ناهار خوری وسط آشپزخانه گذاشتم.
–آره همه چی مرتبه! چندتا خورده کاری مونده که اونارو هم انجام بدم می‌رم حموم و آماده می‌شم.
هر چه به خورد گوشهای شنوایش دادم دروغ بود! هنوز کلی کار داشتم، اما برای اینکه با یادآوری نداشته‌هایم خودآزاری نکنم، دلم می‌خواست با یک نفر حرف بزنم و همزمان کارهایم را انجام دهم.
–الان داری چی کار می‌کنی؟
ظرف شیرینی خوری بلوری را که حسابی برقش انداخته بودم، کنار سینی فر گذاشتم. با غرور و با لحن شیطنت‌باری گفتم:
–در حال چیدن شیرینهای خودم پز توی ظرف بلور، می‌خوام توی همین دیدار اول میخم رو محکم بکوبم تا بدونن چه عروس نمونه‌ای گیرشون اومده!
مثل همیشه کلمه‌ی سخیف ” جون ” را کشدار ادا کرد و افزود:
–چی پختی براشون؟
در حالی که با احتیاط شیرینی‌ها را داخل ظرف می‌چیدم جواب دادم:
–شیرینی نخودچی، دیشبم یکم زنجبیلی پختم.
با لحن حسرت‌بار و ناراحتی گفت:
–کاش منم اونجا بودم!
از تصور قیافه‌اش خنده‌ام گرفت؛ حتم داشتم گوشه‌های لبش را تا آخرین حد پایین کشیده و چشمانش در مظلومانه‌ترین و بامزه‌ترین حالت ممکن مستقرند.
–الان که کسی نیست قربونت برم، مامانش و باباش فقط برای یه گپ و گفت خودمونی می‌آن، مراسم اصلی می‌مونه هر وقت گچ دست و پای نسا رو باز کردن.
–می‌دونم، اما دلم اونجاست، دوست داشتم کنارتون باشم.
با لحن شوخ و بامزه‌ای ادامه داد:
–ضایعست توی اولین دیدار خواهر عروس نباشه!
در دلم گفتم: ” ضایع‌تر از نبودن تو، نبودن مادریه که باید باشه و نیست! “. برای چندمین بار در این ساعات از دلم رو گرداندم و بی‌اهمیت به حقیقیتی که مدام یادآوری‌اش می‌کرد، خنده را به لبهایم دیکته کردم و بحث را به مسیر دیگری کشاندم:
–از حامد چه خبر؟ قرار بود باهاش جدی حرف بزنی!
پوف بلندی کشید و گفت:
–دیروز بیشتر از یک ساعت حرف زدیم، البته بیشتر من حرف زدم، اما در آخر با چندتا جمله پاک ناامیدم کرد!
خندیدم:
–چرا؟!
دوباره نفسش را فوت کرد و گفت:
–بهش گفتم ” تا وقتی درسم تموم نشه هیچ قولی بهت نمی‌دم، اگر می‌خوای ادامه بدیم بهتره ازم هیچ توقعی نداشته باشی، من آدم رابطه‌های خیلی خودمونی و نزدیک نیستم، نمی‌تونم هر جا و هر وقتی که خواستی در اختیارت باشم، نمی‌تونم اونقدری که تو می‌خوای برای این رابطه وقت بذارم “، خلاصه هر چی بهت گفته بودم رو تو گوشش خوندم، آخر سر برگشته می‌گه ” می‌آم خواستگاری، نامزد کنیم مطمئن بشم مال منی، بعدش دیگه قول می‌دم کاری به کارت نداشته باشم “، آخر سر دید من کوتاه نمی‌آم گفت ” بیشتر از دو یا سه سال نمی‌تونم صبر کنم، دیگه خیلی به خودم فشار بیارم چهار سال، اونم چون تویی “!
جملات بعدی‌اش را با حرص به گوشم رساند:
–خیلی پرروئه،گاهی دلم می‌خواد دم دستم باشه بزنمش!
ظرف شیرینی را روی کانتر گذاشتم و با لحن شیطنت‌آمیزی گفتم:
–پرروییش رو بازتر توضیح بده، پررویی ابعاد وسیعی داره، مخصوصا که با جنس مذکر طرف باشی!
برای خنداندنش با لحن لوتی‌های غیرتی پرسیدم:
–نکنه توقعات بی‌‌جا ازت داره؟
بلند خندید و به جای اینکه دل به دل بازی‌ام دهد و درنقش ضعیفه‌ها‌ی ترسو فرو برود، با لحن قلدرانه‌ای گفت:
–غلط می‌کنه اصلا توقع داشته باشه، اونم بی‌جا، بهش گفتم پاش از گلیمش بزنه بیرون، می‌پیچمش لای همون گلیم تا خفه‌اش شه!
خندیدم. صدایش ضعیف شد و آرام و خجول پچ زد:
–ولی خوب که فکر می‌کنم بهش حق می‌دم، کدوم پسری پیدا می‌شه که پای یه رابطه‌ی خشک و خالی بمونه، اونم هفت سال؟!
واقعیت را می‌گفت. نمی‌توانستم در مقابلش جبهه بگیرم، از موعظه و نصحیت هم خوشم نمی‌آمد، برای همین پرسیدم:
–تصمیم نهاییت چیه؟ نمی‌خوای ادامه بدی؟
خجول، اما با قاطعیت گفت:
–می‌خوام، فعلا راضیش کردم دو بار در ماه همدیگرو ببینیم، البته قول گرفت هر وقت اومدم تهران هم با هم قرار بذاریم، قولم داد که وقت و بی‌وقت زنگ نزنه، مزاحمم درس و دانشگاهم نشه، فعلا هم حرفی از ازدواج نزنه و همه چی رو بسپره به من.
از آن حامد لجباز و یکدنده همین هم غنمیت بود. تازگی‌ها میان حرفهایم با فروغ و اطلاعاتی که از کل خاندانش در اختیارم می‌گذاشت، هر از گاهی اگر فرصتی دست می‌داد بحث را به سمت پسرها می‌کشیدم و در این بین گریزی هم به ته تغاری آلما خانم می‌زدم. هنوز هیچ کس نمی‌دانست با آیه در ارتباط است. تا به حال مورد بدی در کارنامه‌اش نبوده، اما چشمم ترسیده بود و گاهی دچار بدبینی‌ می‌شدم که نکند حامد هم چیزهای پنهانی دارد که عمه‌اش برایم رو نکرده است.
سیبی را که خوب دستمال کشیده بودم داخل سبد گذاشتم و نتوانستم سد راه نگرانی‌ام شوم:
–با اینکه هنوز معتقدم برای تو زوده، اما نمی‌خوام مانعت بشم، دوست دارم کنارت باشم تا تجربه‌اش کنی، می‌خوام رک باشم باهات؛ توی رابطه‌ی بین دو تا آدم بالغ نمی‌شه جلوی خیلی از اتفاقات رو گرفت، قول بده خیلی مواظب خودت باشی!

با خنده گفت:
–قول می‌دم از حد و حدود خارج نشم، از اون قولهای مدل آیه‌ای که هیچ رقمه زیرش نمی‌زنم، تازه هر اتفاقی بیفته، هر کاری کنم، قبلش تو رو در جریان می‌ذارم.
قولهایش مطمئن بود و با اطمینان می‌توانستم به حرفهایش اعتماد کنم؛ اما می‌دانستم بخشی از ذهن و قلبم همیشه نگران اوضاع و احوال او خواهد بود. دل آدم که قول و قرار و عهد و پیمان سرش نمی‌شود!

به محض قطع کردن گوشی، میوه‌ها را هم در ظرف چیدم و همراه شیرینی‌ها به سالن بردم. ساعت دو و نیم بود؛ هنوز ناهار نخورده بودم؛ آشپزخانه‌ی نامرتب و ظرفشویی پر از ظرف انتظارم را می‌کشید؛ حمام هم جزو کارهای نکرده‌‌ام بود! امروز چه تنها بودم! با اینکه جمعه بود، اما آرش هم صبح بعد از تماس یکدفعه‌ای پدر پویا از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته بود. صبح فردای تولد سیاوش، پدر کمیل با آرش تماس گرفته و برای امروز قرار گذاشته بود.
چقدر دلم بودن بابا را می‌خواست؛ بودن پر از حمایت و دلگرمی‌اش و لبخندها و نگاههای مهربانش که هر چه حال بد را در خود حل می‌کرد. تا وقتی بود، حس تلخ بی‌کسی و تنهایی روحم را شکنجه نمی‌داد!
نگاهم را روی میز چرخاندم و غمگینانه زیر لب زمزمه کردم: ” نبود بابا موجهه؛ دستش از دنیا کوتاهه! نبودن مامانه که هیچ توجیه منطقی و عقلانی نداره “!
امروز می‌توانستم شاد‌ترین دختر روی زمین باشم، اما آسمان دلم گرفته و ابری بود. آن زنِ نزدیکِ دور، چطور انقدر راحت توانسته بود بی‌خیال ما شود؟ دیگر مطمئمنم او به جای دل، قلوه سنگی درون سینه‌ دارد!

دوباره به آشپزخانه برگشتم، ظرفهای کثیف را تا جایی که ماشین ظرفشویی ظرفیت داشت، داخل آن چیدم و برای شستن بقیه دست به کار شدم. یکی از سینک‌ها پر از آشغال شده بود. سطل آشغال را از داخل کابینت بیرون کشیدم و سبد سر ریز شده را داخل آن خالی کردم. دستم را درون سینک گرداندم تا آشغالهای باقی مانده را جمع کنم که با سوزش کف دستم و انگشت میانی‌ام، به سرعت دستم را پس کشیدم و با دیدن خون زیادی که از آن قسمت بیرون می‌زد، چنان وحشت کردم که درد و سوزشش عمیقی که تا قلبم زبانه می‌کشید فراموشم شد. دستمالی برداشتم و روی بریدگی فشار دادم. از درد لبم را گاز گرفتم و با شتاب از آشپزخانه تا سرویس بهداشتی دویدم. دستم را زیر شیر آب گرفتم و قطرهای اشک گونه‌هایم را آبیاری کرد. تکه‌ای از استکانی که قبل از تماس با آیه از دستم رها شده و شکسته بود لا به لای آشغال‌ها مانده و حالا …
این روز‌هاست که باید یکی باشد؛ یکی مثل مادر! مادری که همه‌ی کارها را بکند و قربان صدقه‌ی دخترش برود؛ مادری که تو را بفرستد پی کارهای خودت و خودش همه چیز را به نحو احسنت ردیف کند؛ مادری که بگوید چطور لباس بپوش و آرایش کن تا بیشتر به چشم خانواده‌ی مردی که قرار است عروسشان شوی بیایی! عروس؟! کدام عروس؟! شاید اصلا همین مادر بی‌مسئولیت بهانه‌ای شود برای عروس نشدن! از درد تنهایی و بی‌کسی به هذیان گویی افتاده بودم! صدای هق‌هقم در فضای دستشویی پیچید و درماندگی‌ام را بیشتر توی چشم فرو کرد!
آب را بستم و زخمم را بررسی کردم. اشک دیدم را تار کرده بود، پلک زدم و علی‌الحساب دکمه‌ی استوپ چشمانم را زدم تا بتوانم ببینم سر دستم چه بلایی آورده‌ام. دو بند انگشت بالاتر از انگشت میانی تا انتهای بند اول انگشتم را بریده بودم. بالای انگشتم بردیدگی عمیق‌تر بود و رفته رفته کم عمق شده بود. از داخل کمد بالای روشویی بتادین را بیرون آوردم و روی زخمم ریختم؛ چنان می‌سوخت که انگار تکه شیشه به جای انگشتم در قلبم فرو رفته بود. یک بسته گاز استریل را با کمک گرفتن از دندانم باز کردم و روی زخمم فشار دادم. از ضعف زانوهایم سست شده و تنم می‌لرزید.

روی روشویی خم شده و دست سالمم، دست مجروحم را در آغوش گرفته بود. سرم را روی یکی از ساعدهایم گذاشته و چشمانم را بسته بودم. توان برداشتن حتی یک قدم را هم در خودم نمی‌دیدم. صدای بسته شدن در، نوید ورود آرش را داد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صدای نگران و ترسیده‌اش را شنیدم. به حتم وضعیت آشپزخانه و رد خون در سینک ترسانده بودش.
–آمال!
سرم را بلند کردم تا صدایش بزنم که خودش در سرویس را به عقب هل داد و با دیدن وضعیتم وحشت زده وارد سرویس شد:
–چی کار کردی؟!
وقتی کنارم ایستاد، دوباره بهانه داد دست دلم نازک نارنجی‌ام. خم شد و دستانم را از هم جدا کرد. گاز استریل را از روی زخمم برداشت و دوباره خونریزی شروع شد. در حالی که با اخم زخمم را وارسی می‌کرد، با لحن شماتت باری گفت:
–مگه نگفتم زود برمی‌گردم با هم انجام بدیم، تو چرا حرف گوش نمی‌دی؟!
نگاهش به دستم بود و من فقط اشک می‌ریختم.

–بخیه لازمه، با چی بریدی؟!
اشکهایم شدت گرفت و لرزش تنم بیشتر شد:
–وای نه … بخیه نمی‌خواد!
بی‌توجه به ترس نگاهم، شیر آب را باز کرد و در حالی که دستهایم را می‌شست زیر لب غرغر کرد:
–از رنگ و روی خوشگلتم معلومه ناهار نخوردی، حالا انگار کی قراره بیاد!
حالا که نیاز مبرم به مهربانی و نوازش داشتم بداخلاق شده بود. گاز استریلی روی زخمم گذاشت و از سرویس بیرون رفتیم. جای بریدگی‌ نبض می‌زد و گزگز می‌کرد!

*
با صدای آرش لای پلکهایم را باز کردم و با دیدن اتاقی که در تاریکی محض فرو رفته بود، یکباره لحاف را کنار زدم و از جا پریدم:
–وای … چرا خوابیدم؟! ساعت چنده؟
کلید برق را زد و با اعتراض گفت:
–چته؟! یواش بابا!
روشنایی چشمم را زد. چند ثانیه بستمشان و آرام آرام بازشان کردم. هر دو دستم را بالا آوردم تا موهایم را جمع کنم که با دیدن دست باند پیچی شده‌ام، یادم آمد چه بلایی سر خودم آورده‌ام. با تمام مخالفتم، در برابر تهدید و اجبار آرش تسلیم شده به درمانگاه رفته بودم. به قول عزیز پول سه تا بخیه و یک سرم در گلویم گیر کرده و صدقه‌ی رفع بلای بزرگتر و بدتری شده بود.
گوشی‌ام را به دستم داد و گفت:
–مِستر محتشم که صدقه سریشون این بلا رو سر خودت آوردی پشت خط هلاک شد، زنگ بزن ببین چی‌ کارت داره؟
گوشی را گرفتم و با دلخوری نگاهش کردم:
–حواسم هست امروز بداخلاق شدی‌ها!
کنارم نشست و همانطور که در درمانگاه، تمام مدتی که دکتر دستم را بخیه می‌زد، سرم را در حصار امن سینه‌اش پنهان کرده و اشکهایم پیراهنش را خیس کرده بود. غلو می‌کردم؛ بداخلاقی و عتاب و خطابش برای همان دقایق اول بود. در درمانگاه، و بعد از برگشتمان به خانه همان آرش مهربان خودم بود. فقط وقتی گفته بودم: ” همه‌ی کارام موند “، دوباره بدخلق شده و غریده بود: ” به جهنم! “. بعد از غذا خوردنم هم گفته بود تکان نخورم و استراحت کنم و تا خواسته بودم دهانم را به اعتراض باز کنم، باز هم به تهدیدش متوسل شده بود: ” من شوخی ندارم آمال، به حرفم گوش ندی زنگ می‌زنم به آقای محتشم و قرارمون رو کنسل می‌کنم “!
سرم را بوسید و با خنده گفت:
–پاشو کمکت کنم حاضر شو، الان ننه بابای مستر می‌آن تو رو اینشکلی ببین می‌رن پشت سرشونم نگاه نمی‌کنن!
چشمکی حواله‌‌ام کرد و بدجنسی که در کلامش سر برآورد:
–به مسترم زنگ نزن، بذار یکم حرص بخوره، یه چند تا هم پیام فرستاد، اونا رو هم بی‌جواب بذار!
اینها را نمی‌گفت هم رویم نمی‌شد جلوی او که برای من بعد از رفتن بابا بزرگتر و مرد خانه بود، به کمیل زنگ بزنم، یا حتی سریعا بروم سر وقت پیامهایش!

با لب و لوچه‌ای آویزان به لباسهای تمیزم نگاه کردم. شومیز لیمویی رنگم با آستین‌های فانوسی و یقه‌ی چین‌دارش سبکی دخترانه و نسبتا آزاد داشت که قرار بود با شلوار راسته‌ی مشکی تنم کنم. روسری هم که برای تکمیل این ست انتخاب کرده بودم، زمینه‌‌ی مشکی‌اش را گلبرگهایی کوچک و سوزنی شکلی که رنگ سفید و لیمویی داشتند، پر کرده بود. با بی‌میلی و اکراه لباسهایم را پوشیدم. دوش نگرفته بودم، برای همین حس خوبی نداشتم از اینکه لباس‌های تمیز را قبای این تن آب نخورده کنم. از بدشانسی‌ام دست راستم که عهده‌دار تمام کارهایم بود، ناقص شده و با هر تکانی که به انگشتانم می‌دادم درد، فورا اعلام حضور می‌کرد.
نتوانستم آرایش کنم، تنها به برق لب و ریملی که با دست چپ زیاد در زدنش مهارت نداشتم اکتفا کردم و برای جمع کردن موهایم از آرش کمک خواستم. مدتی که تنهایم گذاشته بود، پیامهای کمیل را چک کردم و به زحمت توانستم در جواب هر سه پیامش بنویسم:
« سلام، ببخشید خواب بودم متوجه تماست نشدم، الانم دارم آماده می‌شم نمی‌تونم صحبت کنم ».
در جوابم ” اوکی ” ای فرستاده بود که حتم داشتم پشت آن تک کلمه‌اش کلی سرزنش و دلخوری نشسته است. نمی‌توانستم راحت تایپ کنم، برای همین دیگر هیچ ننوشتم و باز هم بدهکارش شدم!

وقتی با آشپزخانه‌ی تمیز و مرتب، و با چایی آماده مواجهه شدم. از هیجان آرش را محکم بغل کردم و بوسیدمش. میان هر بوسه وقفه‌ای کوتاه می‌انداختم و یک دور قربان صدقه‌اش می‌رفتم و بوسه‌ی بعدی را می‌کاشتم روی گونه‌هایش! همیشه از این لطفها نمی‌کرد. خیلی زود خودش را از مهلکه‌ی بوسه‌های من و آیه نجات می‌داد، اما این بار به خاطر دستم به زور متوسل نشد و اجازه داد راحت کارم را انجام دهم.

با صدای زنگ آیفون آرش بلند شد و بعد از خوشامدگویی در را به روی دو میهمان اختصاصی‌مان باز کرد. پشت در باز واحدمان ایستاد و بعد از چند دقیقه صدای سلام و خوش و بش مؤدبانه‌اش را شنیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سایا
سایا
4 سال قبل

سلام
ممنون از رمان عالیتونعالیتون
تورو خدا پارت امشبم بزارید

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x