رمان آسمان دیشب آسمان امشب پارت 12

4.1
(8)

 

ـ همین الان از تمام روزنامه هایی که امروز عکس من رو انداختن، یا حتی یک کلمه در مورد من و مجله نوشتن، شکایت می کنی. به هیچ عنوان کوتاه نمیای.

ـ چی شده سارا؟

ـ همین که گفتم. اگه بفهمم کوتاهی کردی، می کشمت. فهمیدی کاوه؟

ـ البته، ولی …

ـ کاوه دقیقا کاری که گفتم بکن. از امروز به بعد از هر روزنامه یا مجله ای که حتی یک کلمه در مورد من بنویسه، شکایت می کنی.

بی آن که منتظر کلام دیگری که در تایید یا رد حرف هایم باشد، ارتباط را قطع کردم.

حامد گفت:

ـ نکن سارا. این طوری بیشتر به چشم میای و اون وقت …

با اخم سرم را بالا گرفتم و به چشمانش زل زدم. تمام عضلات بدنم سخت و منقبض شده بود. همین که ایستاده بودم و موبایل را در دست داشتم برایم سخت و دردناک بود.

محکم گفتم:

ـ من می دونم دارم چی کار می کنم. لازم باشه تک تک این روزنامه ها و مجله ها رو تعطیل می کنم.

نگاهم را به چشمان متعجب علی رضا دوختم و ادامه دادم:

ـ تو این جا چی کار می کنی؟ برو بیرون نمی خوام ببینمت.

قدمی به جلو برداشت و گفت:

ـ سارا تو باید به من توضیح بدی.

ـ نه، اصلا لازم به توضیح نیست. تو حرف من رو باور نکردی، بهم شک کردی، وقتی فهمیدی یه احتمال ذهنی شدی برای من، چی کار کردی؟ عوض گوش دادن تنهام گذاشتی و رفتی، به تلفن هام جواب ندادی؛ من الان باید چی کار کنم؟ شوهر؟! خنده داره. تو حتی در مورد چیزی که خوندی و دیدی، فکر هم نکردی. من این طوری هستم؟

ـ پس این عکس چیه؟ فوتوشاپ؟

بی توجه به سوالش، شماره ی صالحی را گفتم. صدای آرام و کلماتش که شمرده شمره بر زبان می آورد بعد از سومین بوق در گوشم پیچید.

ـ دخترم چطوری؟

ـ خیلی زود این مسخره بازی ها رو تموم کن. نمی خوام دیگه اسمم توی روزنامه ها باشه.

ـ من تمام تلاشم رو …

با مشت به روی میز کوبیدم و داد زدم:

ـ من تمام تلاشت رو نمی خوام. من دقیقا گفتم خیلی زود این مسخره بازی ها رو تموم کن. نمی خوام دیگه اسمم توی روزنامه ها باشه.

با مکث کوتاهی گفت:

ـ فکر کنم داری پات رو بیشتر از حد خودت دراز می کنی. آخرین کاری که اجازه ی انجامش رو داری، داد زدن سر منه!

پوزخندی زدم و گفتم:

ـ حد؟ من دقیقا حد خودم رو می دونم. صالحی، حاج آقا صالحی، تمومش کن. من اسباب بازی تو و رفیقات نیستم. تا الان هر کاری کردی هیچی نگفتم، اما همین امروز تمومش کن.

من دقیقا نقطه ضعفش را می دانستم.

ادامه دادم:

ـ حاجی، من بازیچه ی سیاست تو نیستم، دست از سرم بردار وگرنه میرم.

رفتن! تهدید خوبی بود.

گفت:

ـ سارا آروم باش. دخترم، عزیزم، من الان باید برم توی یه جلسه ی مهم، بعد از ظهر باز هم حرف می زنیم.

روی صندلی خودم نشستم و گفتم:

ـ نه، من صبر نمی کنم، حرف آخرم رو همین اول گفتم. می دونی که نمی تونی جلوی من رو بگیری. اگه یه بار دیگه بفهمم داری از من برای سیاست بازی های خودت استفاده می کنی، میرم و دستت بهم نمی رسه.

از سیاست و سیاست بازی های او و دوستانش سر در نمی آوردم و حتی کنجکاو نبودم، ولی می دانستم چطور باید به اهدافم برسم. تحملم تمام شده بود.

ـ اجازه نمیدم بری.

ـ این یه تهدیده؟

ـ می تونی روش حساب کنی.

به چهره ی بی رنگ حامد و مهدیس، به چهره ی متعجب مهرداد و علی رضا خیره شدم و گفتم:

ـ من هیچ وقت تهدید نمی کنم، اگه از فردا یک کلمه در مورد خودم و مجله، توی روزنامه ها بخونم، میرم و نمی تونی جلوی من رو بگیری. ممنوع الخروج کردنم هم فایده ای نداره، می دونی که هیچ کس نمی تونه من رو به کاری که نمی خوام مجبور کنه.

با مکث کوتاهی گفت:

ـ باشه، ولی …

ـ ولی نداره. اجازه بده صلح آمیز به کارمون ادامه بدیم.

گوشی را روی میز گذاشتم و گفتم:

ـ چرا این جا وایستادید؟ برید سر کارتون.

حامد قدمی به جلو برداشت و گفت:

ـ سارا درباره ی این عکس …

ـ اگه یک کلمه ی دیگه در مورد این عکس بشنوم، دیگه نمی تونم خودم رو کنترل کنم. بسه، تمومش کنید، تحملم دیگه تموم شده. بیرون، همتون، شما هم همین طور آقا علی رضا. ساعت هفت و نیم قرار داشتیم، اگه خواستی می تونی اون موقع برگردی.

مهدیس قبل از همه بیرون رفت. پشت سرش حامد بازوی علی رضا را گرفت، اما علی رضا به آرامی چیزی به حامد گفت. حامد را دیدم که با تامل کوتاهی اتاق را ترک کرد و در را پشت سرش بست. گوشی تلفن را برداشتم و داخلی مهدیس را گرفتم.

ـ ببین محمدی کجاست؟ چرا دیر کرده؟

گوشی را روی تلفن گذاشتم و به چشمان علی رضا خیره شدم. عصبانی نبود، حتی ناراحت هم به نظر نمی رسید. ستاره های چشمانش نورانی و رنگی بودند، مثل همیشه. وقتی قدمی به جلو برداشت، رویم را برگرداندم و کشوی سمت دیگر میز را باز کردم. به شماره ی فرانسوی قدیمی مجله خیره شدم. احساسش کردم که کنار صندلی ام متوقف شد. بازویم را گرفت و کشید. همراه حرکت دستش، از جا بلند شدم. بازوی دیگرم را هم در میان انگشتانش گرفت.

ـ سارا به من نگاه کن.

ـ نمی خوام.

چشمانم را بستم. احساس کردم که مرا به دیوار تکیه داد. دست راستش را از روی بازوی چپم برداشت. دستش به دور کمرم حلقه شد.

ـ سارا به من نگاه من.

سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

ـ نمی خوام.

دست چپش را هم آزاد کرد و با دو انگشت چانه ام را گرفت.

ـ مطمئنی؟

صدایش پر از خنده بود. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. با قرار گرفتن لبانش روی گردنم، دیگر مطمئن نبودم. نفسم بند آمد. سعی کردم با دو دست او را از خود دور کنم، اما نیم قدم به جلو آمد و من میان بدن او و دیوار حبس شدم. چشمانم را سریع باز کردم. با همان دو انگشت سرم را محکم تر نگه داشت و با دست دیگرش به نرمی کمرم را نوازش کرد.

ـ علی رضا خواهش می کنم ولم کن.

زیر گوشم زمزمه کرد:

ـ چشمات بازه؟

تمام وجودم از برخورد نفس هایش به گردنم، به لرزه افتاد. سرم را به علامت مثبت کمی بالا و پایین بردم. به آرامی سرش را عقب کشید. به چشمانم خیره شد. انتظار داشتم چهره ی خندانش را ببینم، ولی خیلی جدی بود. اخم کوچکی هم میان ابروانش دیده می شد.

گفت:

ـ اون عکس تو نیست؟

با اخم گفتم:

ـ نه.

ـ تو اون مرد رو می شناسی؟

شناختن؟ من اولین باری بود که او را می دیدم.

ـ نه.

اما می دانستم او کیست. این شناختن محسوب می شد؟

ـ از من دلگیری؟

به خاطر دادها و حرف هایی که زده بود، احساس ناراحتی می کردم، ولی بیشتر از آن برایش دلتنگ بودم. دلتنگ حرارت آشنای دستانش، دلتنگ آسمان چشمانش، دلتنگ هر چیزی که در او وجود داشت و من می شناختم. به چشمانش خیره شدم. از این که تا آن اندازه به او نزدیک بودم، حس خوبی داشتم.

گفت:

ـ نمی خواستم ناراحتت کنم، ولی واقعا عصبانی بودم. فکر می کردم همه چیز یه بازی بوده.

ـ بازی؟ من هیچ وقت از بازی کردن خوشم نمیومد.

به لبانم خیره شده بود.

ـ نمی خوای که کارهای خودم رو تلافی کنی؟ نمی خوای که نبینمت، ازت دور باشم، صدات رو نشنوم؟

نه، من می خواستم همیشه ببینمش، همیشه کنارش باشم. نفسم بند آمد. همیشه! دستانم را روی سینه اش گذاشتم و او را از خود دور کردم. مقاومتی برای ماندن نکرد و قدمی به عقب برداشت. تمام وجودم داغ شده بود. احساس می کردم از درون آتش گرفته ام. همیشه؛ این کلمه ی درستی نبود، ولی من دقیقا داشتم به این کلمه فکر می کردم.

روی صندلی ام نشستم و گفتم:

ـ برو علی رضا، من الان جلسه دارم، باید به کارهام رسیدگی کنم، بعد می بینمت.

لحظه ای این فکر از سرم گذشت که شاید نیاید! سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خیره شدم. او می آمد؟

ـ تو که بعد از ظهر میای؟

لبخند کمرنگی زد و به سمتم آمد. صورتم را میان دو دستش گرفت و نرم و آهسته لبانم را بوسید. نه، برو. نه، دلم می خواست بماند.

گفت:

ـ ببخشید که کنترلم رو از دست دادم و سرت داد زدم، اون حرف های احمقانه رو زدم، واقعا نمی خواستم ناراحتت کنم.

به چشمانش خیره شدم و سعی کردم درست و عمیق نفس بکشم. این روزها همیشه چیزی وجود داشت که مانع از درست نفس کشیدن من شود. کاش به جای عذرخواهی، می گفت می آید. رهایم کرد و به سمت در رفت. چرا جوابم را نداد؟

در را باز کرد و قبل از این که سوالم را دوباره تکرار کنم گفت:

ـ دوست داری شام بریم رستوران؟

لبخند زدم. می دیدمش، باز هم می دیدمش.

سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

ـ دلم ماکارونی می خواد.

ابروی راستش بالا رفت. از اتاق خارج شد و در را بست. نفس عمیقی کشیدم. امیدوار بودم همه چیز بعد از این خوب پیش برود، رابطه ام با علی رضا، تمام شدن شایعات و خبرها و البته خوب پیش رفتن سفرم. تنها چیزی که نگرانم می کرد، آن عکس بود. عکسی که دو روز قبل، این جا، در تهران گرفته شده بود. به روزنامه ای که مقابلم روی میز قرار داشت خیره شدم. عکسی از خواهرم ساره مجد و مردی که احتمالا همسرش بود. علی رضا حق داشت، حق داشت که تصور کند کسی که درون عکس لبخند می زند، من هستم. من، او. با دیدن این عکس نادیده گرفتن شباهت ها سخت شده بود. ما در گذشته بخشی از وجود هم بودیم. هفده سال گذشته بود. آخرین باری که با هم حرف زدیم، آخرین باری که بدون نگاه کردن در آینه، به چهره ی خودم خیره شدم. به روی عکسش دست کشیدم. هیچ حسی وجود نداشت. سال ها بود که دیگر نمی توانستم احساسش کنم. دیگر نمی توانستم همزمان با او درد بکشم و احساس خوش حالی کنم. کسی چند ضربه ی آرام به در زد. روزنامه را مچاله کردم و به درون سطل زباله انداختم. خواهرم جایی در همین شهر بود و از همین هوا نفس می کشید. نمی خواستم بیشتر از این بدانم. نمی خواستم بدانم کسی که ما را به دنیا آورده است، هم این جا، در همین شهر نفس می کشد، در همین خیابان ها قدم می زند یا نه. در باز شد و خانم محمدی با لبخند و همان چهره ی جدی همیشگی، پا به درون اتاق گذاشت. باید فکرم را متمرکز می کردم. تنها چیزی که باید به آن فکر می کردم، برنامه های این چند روز باقی مانده تا سفرم بود. هر روزی که می گذشت، برای دور شدن از این شهر، بیشتر از روز قبل مشتاق می شدم، اما فکر دور شدن از علی رضا، مرا نگران می کرد. هر روز بیشتر از قبل اطمینان پیدا می کردم که دور شدن از علی رضا، سخت تر و طاقت فرساتر از تصوراتم خواهد شد. باید تمرکز می کردم. نه بر روی عکس درون روزنامه ی داخل سطل و نه بر روی علی رضا و دلتنگ شدنم، اولویت اول، مجله و این چهار ماه دوری ام بود. همه چیز باید درست و عالی پیش می رفت.

ساعت هفت و بیست دقیقه ی بعد از ظهر، وقتی آخرین هماهنگی ها و برنامه ریزی های نهایی انجام و مورد تایید من و حامد قرار گرفت، سردرد کلافه ام کرده بود. از نهاری که مهدیس برایم سفارش داده بود، تنها سه قاشق برنج بدون خورشت به دهان گذاشته بودم. خوب بود که مهدیس و مهرداد هر دو ساعت یک بار با یک لیوان نوشیدنی گرم و سرد به اتاقم می آمدند. تمام انرژی ام را از همین نوشیدنی ها می گرفتم. حامد از جا بلند شد و کتش را از پشت صندلی اش برداشت. از داخل جیب سمت چپ کتش، ساعت مچی اش را بیرون آورد و به دور مچ دستش بست.

در حال پوشیدن کتش گفت:

ـ آخرین باری که با احمدی حرف زدم، گفت کار چاپ تموم شده، ولی ظاهرا کبیری برای توزیع کار، فردا بعد از ظهر قراره بره و مجله ها رو تحویل بگیره.

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ خوبه مشکلی نیست، عجله ای برای توزیع کارها ندارم، کبیری آدم وقت شناسیه. راستی من یه نسخه ی دیگه از کار رو می خوام.

ـ برای کی؟

ـ می خوام بدم پارسا.

لبخند زد و گفت:

ـ خواهر زاده ی علی رضا؟ همون پسر شیطونه؟

سرم را به علامت مثبت تکان دادم و موبایلم را از روی میز برداشتم.

ـ باشه به مهرداد میگم ترتیبش رو بده.

ـ بگو امشب بفرسته خونه ام. می خوام همین امشب بدم به علی رضا.

اخم کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:

ـ امشب علی رضا میاد خونه ات؟ فکر می کردم با هم دعوا کردید.

به سمت در رفتم و گفتم:

ـ مگه همین رو نمی خواستی؟ زمینی شدن فرشتت. دارم زمینی میشم!

ـ تو مثل ستاره، دخترم برام عزیزی. به خودم حق میدم که نگرانت باشم.

در را باز کردم و گفتم:

ـ فکر می کردم علی رضا امتحانش رو پس داده.

ـ آره، ولی امروز وقتی اون طوری عصبانی شد و سرت داد زد، نظرم …

میان چهارچوب ایستادم و میان کلامش گفتم:

ـ در مورد امروز باید حرف بزنیم. تو خبر داشتی برگشته؟

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ آره.

ـ و من چرا خبر نداشتم؟

یقه ی کتش را مرتب کرد و گفت:

ـ علی رضا تو اتاق منتظرته، بعد حرف می زنیم.

با اخم اتاقش را ترک کردم. علی رضا داخل دفترم نشسته بود. با لبخند وارد شدم.

سریع از جا بلند شد و گفت:

ـ بریم خانمی؟

شالم را از روی صندلی ام برداشتم و در حالی که دکمه های مانتویم را می بستم، قبل از او اتاق را ترک کردم.

وقتی علی رضا مشغول آبکش کردن ماکارانی ها بود گفتم:

ـ امروز از وحید شنیدم حال کیانا خیلی خوب نیست.

برای یک لحظه حرکت دستش متوقف شد و سرش را به سمتم برگرداند.

ادامه دادم:

ـ رفتم دیدنش. تو قبلا خونه ی کیانا و وحید رفته بودی، درسته؟

سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:

ـ ببین مزه ی مایه چطوره؟

از داخل کشو، قاشق تمیزی برداشتم و کمی از مایه ی ماکارانی را به دهان گذاشتم. صرف نظر از داغی و شوری اش، مزه ی خوبی داشت. علی رضا همیشه مایه ماکارانی را شور درست می کرد تا بعد از دم کشیدن، طعم بهتری پیدا کند.

گفتم:

ـ به نظرت خونه ی کیانا خیلی شبیه خونه ی من نیست؟

در سکوت باز تنها نگاهم کرد. عقب رفتم و روی صندلی نشستم. دستم را زیر چانه زدم و به چهره اش خیره شدم.

ـ میشه یه چای سبز دم کنی؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ میل ندارم.

با صدای بلند خندید. نمی فهمیدم چرا می خندد.

ـ پس میشه لطفا برای من یه چایی دم کنی؟

نفسم را با صدا بیرون دادم و از جا بلند شدم. وقتی لیوان چای سبز را آماده کردم، او هم در قابلمه را گذاشت. لیوان را از روی میز برداشت، دستش را بالا گرفت و بعد خیلی آرام انگشتانش را به دور مچ دستم حلقه کرد. همراهش به داخل هال کشیده شدم. مرا کنار خودش روی مبل نشاند و لیوان را روی میز گذاشت.

کمی به سمتم چرخید و گفت:

ـ حرف بزن.

حرف بزنم؟ دستم را میان دو دستش گرفت و به چشمانم خیره شد.

ـ اصلا خوب به نظر نمی رسی، به چی فکر می کنی؟

به آرامی انگشتان دستم که میان دستانش قرار داشت را به حرکت در آوردم. نرم کف دستش را لمس کردم. لبخند زد. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم و واقعا احساس خستگی می کردم.

گفتم:

ـ فقط کمی خستم.

ـ می خوای برم تا استراحت کنی؟

سریع با دست آزادم مچ دستش را گرفتم و به چشمانش زل زدم. تنها چیزی که نمی خواستم، رفتن او بود و از دست دادن همین آرامشی که کنارش تمام وجودم را پر می کرد. سرم را به علامت منفی تکان دادم.

اخم کرد و گفت:

ـ من ناراحتت کردم؟ صبح …

ـ نه، مهم نیست.

به انگشتانمان خیره شدم. انگشتانش نرم و نوازش گونه روی دستم کشیده می شد.

ـ پس بگو چی شده؟ حرف بزن سارا.

نگاهم را کمی بالاتر بردم و به سینه اش خیره شدم. چیزی راه گلویم را بسته بود. کاش بغلم می کرد و فشارم می داد.

گفتم:

ـ میشه بغلم کنی؟

انگشتانش از حرکت باز ایستاد. چند لحظه بعد به آرامی انگشتانش را به دور مچ دستم حلقه کرد و مرا به سمت خود کشید. سرم را روی سینه اش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. به پشتی مبل تکیه داد و دستانش را سخت به دورم حلقه کرد. بوی عطر تلخش تمام مشامم را پر کرد.

چشمانم را بستم و گفتم:

ـ کیانا احتمالا دیگه نمی خواد بیاد دفتر مجله، حامد ازدواج کرده و خیلی وقته این جا نیومده، مهدیس قراره تا چهار روز دیگه با شایان ازدواج کنه و از فردا تا یه ماه دیگه نمیاد دفتر، سه هفته ست نرفتم کوه، سه جلسه تمرین با پوریا رو از دست دادم، دو هفته ست نرفتم رصدخونه، دلم برای ستاره هام تنگ شده، باهام قهر بودی و به دیدنم نمیومدی، ده روز و ده شب دیگه پرواز دارم و هنوز به اندازه ی دو هفته کار دارم، خواهرم بعد از هفده سال برگشته، این شایعه ها و خبرنگارها دارن دیوونم می کنن، جاسوس شدم، خائن شدم و معاون وزیر هم شدم. هر لحظه منتظرم یه اتفاق جدید بیفته، مجله رو تعطیل کنن، ممنوع الخروجم کنن یا یه شایعه ی جدید در موردم بسازن. تنها چیزی که می خوام، اینه که زندگیم آروم باشه، مثل چند ماه پیش یا … دلم می خواد این ده روز خیلی زود تموم بشه و من برم.

بوسه ای که به سرم زد را احساس کردم.

ـ از دست من چه کاری بر میاد؟

ـ همین که این جایی خوبه.

سرش را بیشتر خم کرد و گونه ام را بوسید. دستانم را به دور کمرش حلقه کردم.

گفت:

ـ می دونی که خیلی دلم برات تنگ میشه؟

حلقه ی دستانم را تنگ تر کردم. خوب بود که او هم احساس مرا داشت.

گفت:

ـ دلم می خواست نری، ولی … می دونم این سفر برات چقدر مهمه، خیلی دنبال بهانه گشتم تا به نرفتن راضیت کنم و می دونم نمیشه.

دو بار پشت سر هم بر سرم بوسه زد و بعد آرام و شمرده گفت:

ـ یه چیزی گفتی که در موردش کمی کنجکاوم. گفتی خواهرت بعد از …

به سرعت از او فاصله گرفتم و صاف نشستم. به یاد آوردن بعضی چیزها تنها باعث ناراحتی ام می شد. کنجکاوی اش را درک نمی کردم.

با اخم گفتم:

ـ آخرین سوالاتی که ممکنه بهشون جواب بدم، در مورد اون عکس و خواهرمه، نمی خوام چیزی در موردش بشنوم.

ـ چرا؟ چیزی در موردشون وجود داره که ناراحتت می کنه؟

ـ آره ناراحتم می کنه، ولی این موضوع مربوط به گذشته ست و تموم شده، پس نمی خوام در موردش حرف بزنم.

از جا سریع بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. نباید به یاد می آوردم. مهم نبود، اصلا مهم نبود. نباید به یاد می آوردم. از داخل کابینت، دو بشقاب بیرون آوردم و بی توجه به ماکارانی دم نکشیده، در قابلمه را برداشتم و مشغول کشیدن غذا شدم.

ـ سارا باید …

با اخم به سمتش چرخیدم، چنگال را به سمتش گرفتم و گفتم:

ـ گوش کن چی میگم، اگه یه بار دیگه در مورد خواهرم یک کلمه چیزی بگی، اون وقت نمی دونم چه عکس العملی از خودم نشون میدم. دلم نمی خواد بیرونت کنم، پس مجبورم نکن.

ـ با فرار کردن از گذشته هیچ چیز درست نمیشه.

ـ چیزی خراب نشده و قرار به درست شدن هم نداریم.

ـ با حرف زدن در مورد چیزهایی که ناراحتت می کنه، ممکنه آروم تر بشی.

نیم قدم به جلو برداشتم و از میان دندان هایی که از شدت حرص و خشم به هم فشار می دادمشان گفتم:

ـ بسه علی رضا، بسه.

ـ نه تو …

با تمام قدرت چنگال را به زمین زدم. چنگال پس از برخورد با زمین به زیر میز پرت شد.

داد زدم:

ـ بسه.

با گام هایی بلند و محکم از کنارش عبور کردم. بازویم را گرفت. دستش را با تمام قدرت پس زدم و به سمت اتاق خواب رفتم. بعد از این چند روز سخت و طاقت فرسا، کمی، تنها کمی، آرامش می خواستم، آرامشی که تصورمی کردم در کنار علی رضا تجربه خواهم کرد، اما چیزی که به دست آورده بودم، خشم و عصبانیت بود. چرا اجازه نداد آرامشم در آغوشش ادامه پیدا کند؟ با پیش کشیدن گذشته ها چه چیزی قرار بود عوض شود؟

گیره ی روی سرم را باز و به گوشه ی اتاق پرتاب کردم. دکمه ی بالای بلوزم را باز کردم و با کنار کشیدن ملافه، روی تخت دراز کشیدم.

ـ سارا؟

چشمانم را بستم و گفتم:

ـ می خوام بخوابم، شب بخیر.

ـ اگه اجازه ندم؟

ـ نمی تونی من رو به کاری که نمی خوام مجبور کنی.

ـ متوجه این موضوع شدم. پارسا وقتی فهمید می خوام بیام دیدنت، خیلی اصرار کرد باهام بیاد.

پارسا و خنده هایش، پارمیس و زیبایی و لطافت پوست بدنش. کاش پارسا می آمد. قرار بود حامد یک نسخه از مجله را برایم بفرستد تا از طریق علی رضا به دست پارسا برسانم. چشمانم را باز کردم و به ساعت دیواری اتاقم خیره شدم. شش دقیقه از نه گذشته بود. پارسا گفته بود برای با دقت خواندن مجله، ساعت ها و گاهی روزها وقت صرف می کند.

ـ دالی سارا خانم.

دالی؟ وقتی سه سال داشتیم، این بازی مورد علاقه ی ما بود. “لعنتی”. بی آن که نگاهش کنم، دوباره چشمانم را بستم.

ـ قهر کردی؟ سارا؟

اخمم عمیق تر شد و گفتم:

ـ می خوام استراحت کنم.

صدایش را از جایی نزدیک گوشم شنیدم که گفت:

ـ می خوام لمست کنم.

اول گونه ام را نوازش کرد، بعد موهایم را، بعد از آن انگشتش را به نرمی روی بازویم کشید. انگشتانم را میان دستش گرفت و لبانش را احساس کردم که به نرمی، برای چند ثانیه ی طولانی، روی انگشتانم نشست. نفسم بند آمد. دستم را روی صورتش گذاشت و بعد از ده ثانیه، کف دستم را بوسید. دستم را رها کرد. تخت تکانی خورد. اخم کردم. نمی خواستم برود. گفته بودم برود، ولی ماندنش را می خواستم. قبل از این که تصمیم به بار کردن چشمانم بگیرم، لبانش روی گونه ام نشست. نفسم را با صدا بیرون دادم. بوسه ای دیگر به روی گونه ام زد. چشمانم را باز کردم. صورتش خیلی نزدیک بود. داغی نفس هایش روی صورتم می نشست.

آرام گفت:

ـ وقتی فکرش رو می کنم قراره چهار ماه نبینمت، دیوونه میشم. نمی تونم قبول کنم داری تنهام می ذاری.

به چشمانش خیره شدم. کاش این قدر خسته نبود، کاش علی رضا با من می آمد. سرش را بیشتر خم کرد و لبانم را بوسید. دستانش آرام به دور بدنم حلقه شد و مرا بیشتر به خود نزدیک کرد. چقدر این روزها دلتنگ می شدم. دستانم را به دور گردنش حلقه کردم. گردنم را بوسید. چیزی راه گلویم را بست و چشمانم شروع به سوختن کردن.

ـ نمی دونم کِی کنجکاوی بی انتهایی که نسبت بهت پیدا کردم، شد علاقه، دوست داشتن و عشق.

علاقه، دوست داشتن، عشق. او به من علاقه داشت، دوستم داشت، عاشقم بود و من، من نمی دانستم چه نامی برای حسی که در حضورش وجودم را پر می کرد، بگذارم. حلقه ی دستانش تنگ تر شد و من نتوانستم در مقابل اشک هایی که پشت پلکم جمع شده بود مقاومت کنم. چندین و چند بار گونه و گردنم را بوسید و بعد با حرکت ناگهانی اش، صاف روی تخت دراز کشیدم. دو بوسه روی قفسه ی سینه ام نشاند و با لبخند کمرنگی که بر لب داشت، سرش را بلند کرد. چهره اش را تار می دیدم، اما می توانستم اخمی که خیلی سریع جای لبخند را در صورتش پر کرد، ببینم و تشخیص دهم. سریع دستانش را آزاد کرد و صورتم را میان دستانش گرفت.

ـ چی شد سارا؟ چرا گریه می کنی؟ اذیتت کردم؟ سارا؟ حرف بزن.

دستانم را به دور گردنش حلقه کردم و او را به خود نزدیک کردم. گریه ی بی صدایم شدت پیدا کرد. قرار بود چهار ماه نبینمش، قرار بود کیانا دیگر به دفتر نیاید، خواهرم برگشته بود، دلم برای ستاره هایم تنگ شده بود.

آرام در گوشم زمزمه کرد:

ـ چیزی نیست عزیزم، فقط خسته شدی. آروم باش گلم.

نوازشم کرد و صورت و گردنم را بوسید. کنارم دراز کشید و من خودم را در آغوشش جمع کردم. دستانش را در آغوش گرفتم و چشمانم را بستم. در این حالت همه چیز بهتر از قبل به نظر می رسید. نفس عمیقی کشیدم و اشک هایم را پاک کردم. زمان زیادی طول نکشید که در آغوشش به خواب رفتم. کنار او همه چیز خوب بود، حتی خوابیدن.

تا صبح چندین و چند بار از خواب بیدار شدم. وقتی برای باز کردن در، قصد دور شدن از مرا داشت، مچ دستش را گرفتم. خم شد و به روی چشمانم که به زحمت باز نگهشان داشته بودم، بوسه زد. اطمینان داد که خیلی زود بر می گردد و خیلی زود برگشت. کنارم دراز کشید و دوباره در آغوشش فرو رفتم.

ـ کیانا بود؟

ـ نه، از طرف حامد بود.

ـ مجله رو آوردن؟

ـ آره.

سرم را روی بازویش قرار دادم و گفتم:

ـ مجله رو برای پارسا گرفتم. به دستش می رسونی؟

ـ می تونی خودت فردا بهش بدی.

گفتم:

ـ خیلی کار دارم.

ـ مثل همیشه. آسمون و اون مجله از همه چیز برای تو مهم تره.

خوابم گرفت. خواب کوتاهی بود. با لرزشی که در نزدیکی پایم احساس کردم، دوباره بیدار شدم. چشمانم را باز کردم و به گردنش خیره شدم. موبایل او بود. خیلی سریع موبایلش را از داخل جیب شلوار مردانه و سیاهش بیرون آورد و پشت سرش انداخت. گردنش انحنای زیبایی داشت.

پرسیدم:

ـ عاشقمی؟

جوابم را نداد. تنها پیشانی ام را بوسید.

گفتم:

ـ عاشق شدن چطوریه؟

با مکث طولانی گفت:

ـ نمی دونم عشق چیه، ولی می خوام همیشه کنارم باشی. من همیشه دارم به تو فکر می کنم.

همیشه. بالا رفتن ضربان قلبم را احساس کردم. حلقه ی دستانش تنگ تر شد.

گفتم:

ـ همیشه. خوبه که این جایی، همیشه این جا کنارم بمون.

چشمانم را بستم و دوباره به خواب رفتم. باز هم از خواب بیدار شدم با بوسه اش، بوسه ای که روی پیشانی ام نشاند. باز هم از خواب بیدار شدم با بوسه اش، بوسه ای که روی گونه ام نشاند. باز هم از خواب بیدار شدم با بوسه اش، بوسه ای که روی لبانم نشاند.

وقتی بی صدا موبایلم را از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون رفتم، علی رضا هنوز خواب بود. نیمی از بالش را زیر سرش گذاشته بود و نیمی دیگر را در آغوش داشت. موهایش به هم ریخته بود و با وجود دهان نیمه بازش، می توانستم تشخیص بدهم که تبسمی محو بر لب دارد. مقابل آینه شالم را مرتب کردم و در را خیلی آرام بستم. کاش می شد چرخش زمین را احساس کرد. وارد آسانسور شدم و چشمانم را بستم. وقتی با اتومبیل از پارکینگ خارج می شدم، ساعت شش و سه دقیقه بود. با وجود علی رضا و آغوشش، انرژی زیادی را در وجودم احساس می کردم. روز سخت و پر کاری را پیش رو داشتم. لبخند زدم. دیروز با وجود تمام سختی و دردش، گذشته بود، امروز هم می گذشت.

ساعت هفت مهرداد با چشمانی خوابالود خیلی ناگهانی در را باز کرد، چهره ی متعجبش کمی خنده دار به نظر می رسید. امیدوار بودم بتوانم مثل مهدیس و کیانا به او هم اعتماد کنم.

عذرخواهی کرد و گفت:

ـ یه چیزی هست که بهتره در موردش خبر داشته باشید.

به چشمان بی ستاره اش خیره شدم. فقط امیدوار بودم خبر بدی نباشد. تحمل شنیدن هر چیزی را داشتم، ولی باید تحملم را برای چیزهای مهم زخیره می کردم.

گفت:

ـ وزیر دیشب معاون خودش رو رسما معرفی کرد، در مورد شما پرسیدن، ولی جوابی نداد، فقط توی دو تا روزنامه یه اشاره های خیلی کوچیک به شما شده.

سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ یکی، دو ساعت دیگه از کاوه خبر بگیر که شکایت نامه ها رو آماده کرده یا نه. می تونی بری.

چند لحظه متعجب نگاهم کرد و بعد بی هیچ کلامی بیرون رفت. ظاهرا قرار بود همه چیز دوباره درست و طبق خواسته ام پیش برود.

مهدیس خیلی خوب در عرض یک روز مهرداد را با همه ی جزئیات کار در مجله و البته با من آشنا کرده بود. اگر چه بارها متوجه تماس هایش با مهدیس شده بودم، اما بر خلاف انتظارم، کار کردن با او خیلی هم سخت نبود. محکم تر از مهدیس و کیانا برخورد می کرد. دقیق بود و با اعتماد به نفسی که مرا به یاد پارسا و علی رضا می انداخت، با هر موضوعی مواجه می شد. در اوج کار و جدیت، خیلی ناگهانی و غیر منتظره شوخی می کرد. سعی می کردم با برخورد محکم او را متوجه موقعیت و جدی بودن مسئله کنم، ولی او با لبخند به چشمانم خیره می شد. خیلی زود متوجه شدم می توانم با اطمینان از انجام شدن درست یک کار، آن را به دستش بسپارم. ایده ها و پیشنهاداتی که برای انجام متفاوت کار می داد را، به سختی رد می کردم. اگر زمان دیگری این پیشنهادات و ایده ها را مطرح می کرد، با کمال میل در موردشان فکر می کردم، اما در زمان کمی که داشتم، آزمون و خطا کردن ریسک بزرگی بود.

صحبت های کوتاهم با علی رضا و پیغام هایی که گاه و بی گاه برایم می فرستاد، انرژی ام را مضاعف می کرد. خواست شام را به خانه یشان بروم، قبول نکردم. حامد ساعت پنج و دوازده دقیقه بود که دفتر مجله را ترک کرد. می دانستم در این مقطع زمانی، کارهایش سبک هستند، اما به خاطر کمک کردن به من تا آن ساعت در دفتر مانده است. حدود ساعت هشت هم مهرداد رفت. بعد از یک لیوان نسکافه ی بزرگ، دوباره پشت میزم نشستم و مشغول شدم.

پنجاه و نه ساعت را در دفتر گذراندم. حالا با آرامش بیشتری کار می کردم. خسته بودم، ولی می دانستم تا زمان رفتنم همه چیز درست و کامل خواهد بود. وقتی اخم و دعوا و داد و فریادهای حامد و اصرارهای کیانا نتوانست مرا برای استراحت کردن به خانه بفرستد، علی رضا به سراغم آمد. می دانست کارهای دفتر حسابی مشغولم کرده است، اما خبر نداشت پنجاه و نه ساعت را در اتاق کارم گذرانده ام. مشغول صحبت با مهرداد بودم که وارد شد. نگاهم بی اختیار به سمت اتاق حامد چرخید. دست به سینه ایستاده بود و با لبخندی پهن نگاهم می کرد. “لعنتی”. ساعت بالای سرش شش بعد از ظهر را نشان می داد.

در یک قدمی ام ایستاد و گفت:

ـ می خوام بهت دست بزنم.

ابروهای مهرداد به طرز بامزه ای خیلی سریع بالا رفت و چشمانش گرد شد. انگشتانش به دور مچ دستم پیچیده شد. با قدرت به سمتش کشیده شدم. ایستادم و قبل از این که حرفی بزنم، با چنان اخمی به چشمانم خیره شد که واقعا نمی دانستم چه باید بگویم. مانتو و شالم را از روی صندلی برداشت و به سمتم پرت کرد. کیف و موبایلم را از روی میز برداشت.

رو به مهرداد گفت:

ـ شما کی هستید؟

مهرداد با مکث طولانی گفت:

ـ مهرداد شرافت هستم، به جای خانم حمیدی اومدم.

علی رضا اخم کرد و با تعجب گفت:

ـ خانم حمیدی؟!

مهرداد لبخند زد و گفت:

ـ مهدیس. ظاهرا این جا هیچ کس فامیلی دخترخاله ی من رو نمی دونه.

علی رضا تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد. مانتویم را به تن کردم و قبل از این که فرصت کافی برای مرتب کردن شالم داشته باشم، بازویم را گرفت و به دنبال خودش کشید.

ـ معلوم هست چی کار می کنی؟

ـ خیلی از دستت عصبانیم، پس هیچی نگو.

لبخند زدم. چهره ی جدی و اخم آلودش، کمی خنده دار به نظر می رسید.

با صدای کاملا عصبی گفت:

ـ نخند.

از پله ها پایین می رفتیم. خنده ام شدت پیدا کرد. آخرین پله را به سرعت پایین رفت و به سمتم چرخید. با برخورد به سینه اش، متوقف شدم. قبل از این که بتوانم صاف سر جایم بایستم، لبانش روی لبانم فشرده شد. نفسم بند آمد. تمام وجودم به آتش کشیده شد. خیلی حس خوبی بود، خیلی. حرکات لبانش را با حس لامسه ام به خاطر نگه داشته بودم. سعی کردم همراهی اش کنم و همین او را به خنده انداخت. صورتم را میان دو دست گرفت و سرش را کمی عقب برد. حرکتم خیلی مسخره بود که می خندید؟ اخم کردم. به چشمانم خیره شد. هنوز صورتش خیلی نزدیک بود. آن قدر نزدیک که گرمای نفس هایش را احساس می کردم.

ـ به من می خندی؟

سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:

ـ آره. ناراحت شدی؟

ـ آره.

با صدا خندید. دستش را به دور گردنم حلقه کرد و سرم را به سینه اش چسباند.

گفت:

ـ آخه من به تو چی بگم؟ من هم از دستت عصبانی بودم و تو به من خندیدی.

شانه بالا انداختم.

ادامه داد:

ـ اگه نمی خندیدی ممکن بود حسابی باهات دعوا کنم. فکر نکن فراموش کردم.

لبخند زدم. مرا کمی از خود دور کرد و به لبانم خیره شد.

با اخم و لبخند گفت:

ـ ببین داری خودت شروع می کنی. باز هم به من خندیدی؟

این بار آرام صورتش را نزدیک آورد و لبانم را نرم و نفسگیر بوسید. بوسه های کوتاه و بی وقفه. نفسم بند آمد. هم از بوسه هایش، هم به خاطر حس خوبی که تمام وجودم را پر کرد. اگر این حس عشق بود، من عاشق علی رضا بودم؛ اگر این حس عشق نبود، من نمی خواستم عاشق باشم، اما داشتن این حس را تا ابد برای خودم می خواستم.

به آرامی رهایم کرد. مچ دستم را گرفت و با هم از ساختمان خارج شدیم. سوار اتومبیلش شدم. “لعنتی”. من دوربین های مدار بسته ی داخل راهرو و جلوی در را فراموش کرده بودم.

گفتم:

ـ به نظرت حامد با دیدن فیلم دوربین ها چه عکس العملی نشون میده؟

اتومبیل را روشن کرد و به سمتم چرخید. متوجه منظورم نشده بود که آن طور گیج و سردرگم نگاهم می کرد.

کمربندم را بستم و گفتم:

ـ حامد جلوی در و توی راهرو دوربین کار گذاشته.

چشمانش گرد شد. خنده ام گرفت.

ـ باید امروز وصیت نامم رو بنویسم. به نظرت میشه با این پسره مهرداد یه جوری کنار اومد تا چیزی به حامد نگه؟

شانه بالا انداختم. اتومبیل را به راه انداخت. دو زن و یک مرد را دیدم که از اتومبیل سیاه رنگی که مقابل در ساختمان دفتر پارک شده بود، پیاده شدند. مرد قامت بلندی داشت، کت و شلوار سیاه و پیراهن صورتی کم رنگی به تن داشت، می دانستم چشمان سبز رنگ دارد. موهای طلایی رنگش را پشت سر بسته بود. زنی که از صندلی جلو پیاده شده بود، مانتو و شالی به رنگ های نارنجی و سبز به تن داشت. نمی توانستم صورتش را ببینم، موهای زیتونی رنگش نیمی از چهره اش را که به سمت من قرار داشت پوشانده بود. نگاهم روی زنی که مشغول مرتب کردن روسری زرشکی رنگش بود، ثابت ماند.

ـ چرا جلوی این پسره مانتوت رو در آوردی؟

سرعت اتومبیل بیشتر شد. زن میانسال بود. می دانستم چشمان درشت و سیاه رنگ دارد، می دانستم لبانش همیشه سرخ است. به عقب چرخیدم. نگاهم از روی دسته گلی سرخ که روی صندلی عقب قرار داشت، گذشت. هر سه در پیاده رو ایستاده بودند. نزدیک هم، در کنار هم، درست مقابل در ساختمان دفتر مجله. اتومبیل وارد خیابان دیگری شد. هر سه از تیررس نگاهم دور شدند. صاف روی صندلی نشستم. “لعنتی، لعنتی، لعنتی”. تمام انرژی که می خواستم در کنار علی رضا صرف کنم، ناگهان از وجودم دور شد. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم. صدای علی رضا را می شنیدم. چیزی می گفت. کلماتی که هیچ مفهومی برایم نداشتند.

بوی تلخ و آشنای عطر علی رضا، تمام مشامم را پر کرده بود. حضور دستانش را احساس می کردم. به دور بدنم حلقه شده بود. خیلی خسته بودم. آغوشش راحت بود. کمی تکان خوردم و سرم را روی سینه اش قرار دادم. چشم راستم را نیمه باز کردم و به دکمه های شفاف پیراهن مردانه ی آبی رنگش خیره شدم و دوباره چشم بستم. حرکت می کرد. با متوقف شدنش صدای موسیقی ملایمی در گوشم پیچید. به راحتی می توانستم احساس کنم داخل آسانسور هستیم. “لعنتی”. روز اول، من داخل اتومبیل به خواب رفته بودم و او مرا در آغوشش گرفته بود. آغوشش، آغوشش آن روزها آشنا نبود. او مرا به داخل مطبش برده و روی صندلی دندان پزشکی خوابانده بود. چقدر راحت و بدون تفکر این موضوع را نادیده گرفته بودم. خسته بودم و دلم می خواست بخوابم، اما کوچک ترین حرکت و صدایی مرا هوشیارتر می کرد.

ـ طبقه ی پانزدهم.

با صدای تیز زن، هوشیارتر شدم، اما چیزی که کاملا مرا بیدار کرد، فریاد کیانا بود.

ـ چی شده؟ سارا؟ سارا جان؟

چشمانم را باز کردم و به چهره ی علی رضا خیره شدم. نگاهش پر اخمش به رو به رو بود.

ـ آروم باشید کیانا خانم، فقط خوابیده.

گفتم:

ـ من بیدارم، میشه من رو بذاری زمین؟

با لبخند به چشمانم خیره شد و با تاخیر آشکاری به آرامی پاهایم را روی زمین قرار داد. سر گیجه داشتم. علی رضا دستش را پشت شانه ام قرار داد. چند لحظه طول کشید تا با چشمان باز، صاف بایستم. برای چند لحظه محو چهره ی کیانا شدم. آرایش غلیظی در چهره اش به چشم می خورد. خصوصا چشمان درشتش خیلی زود جلب توجه می کرد. شال بنفش رنگ و نازکش روی شانه اش افتاده و موهای درست شده اش به خوبی پیدا بود. تغییر کرده بود، زیبا شده بود. نگاهم از روی مانتوی نیمه بلند و سیاه رنگش گذشت و روی دامن بنفش لباسش ثابت ماند. آن قدر بلند بود که حتی کفش هایش پیدا نباشد.

گفت:

ـ دارم با وحید میرم عروسی، عروسی مهدیس و شایان.

البته که به خاطر داشتم امشب عروسی مهدیس و شایان است. سرم را تکان دادم و از کنارش عبور کردم. در خانه باز بود. وارد شدم. مانتو و شالم را در می آوردم که صدای گفتگوی آرام کیانا و علی رضا را شنیدم.

ـ کیانا خانم می دونید که قبول نمی کنه.

ـ آره، ولی … سارا این مدت خیلی عوض شده، شاید قبول کرد.

علی رضا آرام تر گفت:

ـ بعید می دونم، اون هنوز به …

صاف ایستادم و گفتم:

ـ چی رو قبول نمی کنم؟

کیانا با لبخند گفت:

ـ این که بیای عروسی. مهدیس خیلی دوست داشت تو هم توی عروسیش باشی.

سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

ـ بهش بگو کادوی عروسیش را به حسابش واریز کردم. به حساب من براشون گل بگیر.

ـ چرا خودت …

ـ وای کیانا بسه، تمومش کن.

لبخند کم رنگی روی لبش نشست. من داشتم سرش داد می زدم و او لبخند می زد. چرا؟

ادامه دادم:

ـ وقتی خودت می دونی نمیام، چرا اصرار می کنی؟ برو دیگه، چرا منتظری؟

به سمت آشپزخانه رفتم. باید چیزی می خوردم. احساس گرسنگی می کردم. در یخچال را باز کردم.

ـ اگه دلت می خواد من هم باهات میام. خیلی زود برمی گردیم.

ظرف سالاد ماکارانی را بیرون آوردم و گفتم:

ـ نمی فهمم تو دیگه چرا اصرار می کنی؟ هیچ علاقه ای به شرکت توی عروسی و مهمونی رو ندارم. خستم و می خوام بخوابم، همین.

چنگالی را از داخل کشو برداشتم، به هال برگشتم. کیانا لبخند کم رنگی بر لب داشت و گونه هایش گلگون تر از چند لحظه ی قبل به نظر می رسید. در حالی روی مبل نشستم، که نگاهم به دست راست کیانا که روی شکم برجسته اش قرار گرفته، خیره مانده بود.

ـ سارا؟

علی رضا به آرامی در گوشم نامم را خواند، اما باعث نشد نگاهم را از دست کیانا و شکمش جدا کنم. یک موجود زنده، یک آدم، بچه ای شبیه به پارمیس، بچه ای که قرار بود مثل پارسا بزرگ شود و بزرگ شود. کیانا به آرامی جلو آمد و روی مبل تکی نشست.

آهسته و با دقت کمی روی مبل جا به جا شد و گفت:

ـ امروز حسابی شیطون شده. مرتب تکون می خوره.

“تکون می خوره؟” شوکه شدم! باور کردنی نبود. تکان می خورد! چنگال و ظرف را به دست علی رضا دادم و کمی خود را به سمت کیانا جلو کشیدم. به شکمش خیره شدم. چیزی پیدا نبود.

ـ چطوری تکون می خوره؟ نه، می تونم لمسش کنم؟

هنوز نگاهم به روی شکمش ثابت مانده بود و سعی داشتم دیدن کوچک ترین حرکت غیر معمولی را از دست ندهم.

کیانا با تاخیر آشکاری گفت:

ـ البته.

 

دستم را به سمت شکمش دراز کردم. دیدم. من لرزش دست خودم را دیدم. من می خواستم حرکت یک بچه را داخل شکم یک زن، کسی که قرار بود او را به دنیا بیاورد احساس کنم. نمی توانستم درست و منظم نفس بکشم. انگشتان کیانا به آرامی دور مچ دستم پیچیده شد. تمام وجودم از حرارت ناآشنای دست کیانا به لرزه افتاد. قبل از این که فرصتی برای عقب کشیدن دستم داشته باشم، کف دستم، روی شکمش قرار گرفت. دستم را خیلی سریع و محکم از میان انگشتانش بیرون کشیدم، اما من حرکت نرم و سریعی را زیر دستم احساس کرده بودم. سرم را به سمت علی رضا برگرداندم. با لبخند کم رنگی نگاهم می کرد. سرش را به علامت مثبت تکان داد. دوباره به شکم کیانا چشم دوختم و آرام کف دستم را روی همان قسمتی قرار دادم که کیانا چند لحظه ی قبل دستم را روی آن گذاشته بود. حسش می کردم. حرکتی نرم و آهسته. دهانم را باز کردم، می خواستم چیزی بگویم، اما نمی دانستم چه کلماتی می تواند آن حس عجیبی که در کف دستم احساس می کردم، را دقیق و کامل بیان کند. چیزی در وجودم در هم پیچید. تمام وجودم همزمان با لرزش بدن کیانا به لرزه افتاد. بعد از یک دقیقه، آن حرکت نرم و آهسته ای که زیر دستم احساس می کردم، متوقف شد. با اخم سرم را بالا گرفتم و به چهره ی خندان کیانا و چشمانش که قرمز و خیس به نظر می رسیدند، خیره شدم.

ـ پس چرا دیگه تکون نمی خوره؟

کیانا تنها به تکان دادن سر به علامت منفی بسنده کرد. دو ضربه ی آرام با انگشت اشاره ام به شکمش زدم. با تاخیر آشکاری دوباره توانستم آن حرکت نرم را احساس کنم.

کیانا با خنده گفت:

ـ دوست داره، مثل من.

سرم را بالا گرفتم و با دهانی باز به اشک هایی که از روی گونه های سرخ شده اش پایین می چکید، خیره ماندم. گریه می کرد. دستم را سریع عقب کشیدم. کیانا مرا دوست داشت. بچه اش هم مرا دوست داشت. سرم را به سمت علی رضا برگرداندم و همزمان حلقه شدن دست علی رضا را به دور کمرم احساس کردم. علی رضا لبخند زد. چیزی راه گلویم را بست. محمدرضا مجد، کیانا، بچه اش، علی رضا و شاید حامد مرا دوست داشتند. خودم را عقب کشیدم و بیشتر در آغوش علی رضا فرو رفتم. نمی توانستم درست نفس بکشم.

چند ضربه ی آرامی که به در ورودی خانه خورد را شنیدم. وحید را دیدم که با لبخند قدمی به داخل خانه برداشت. نگاهش اول متوجه من و علی رضا شد. ابروهایش بالا رفت و لبخندش عمیق تر شد، اما درست زمانی که نگاهش متوجه کیانا شد، اخم عمیقی خیلی سریع تمام صورتش را پر کرد. با گام هایی بلند و سریع جلو آمد و کنار کیانا زانو زد.

ـ چی شده؟ کیانا؟ چرا گریه می کنی؟ حرف بزن، درد داری؟

ـ نه، نه من خیلی خوبم.

چشمانم را بستم و دست علی رضا را سخت در میان انگشتانم گرفتم. سرم را به سمتش برگرداندم و نفس عمیقی کشیدم. تنها چیزی که از کلام وحید و کیانا می شنیدم، زمزمه ای آرام و نامفهوم بود. حلقه ی دستان علی رضا تنگ تر شد. سرم را کمی بالا گرفتم و چشمانم را باز کردم. سرش را پایین گرفته بود و به چشمانم خیره نگاه می کرد. نفس های آرام و یک نواختش به صورتم می خورد. لبخند می زد. چشمانش ستاره داشت. ستاره های رنگی و پر نور. من شیفته ستاره های چشمان قهوه ای اش بودم.

گفتم:

ـ خیلی خستم، خوابم میاد، میشه همین جا بغل تو بخوابم؟

ـ آره عزیزم.

بوسه ای روی پیشانی ام نشاند. چشمانم را بستم و خوابیدم.

خواب می دیدم. می دانستم خواب می بینم، ولی تمام وجودم می لرزید. دست ساره را محکم تر گرفتم و به چشمان سیاهش خیره شدم. نمی توانستم درست نفس بکشم. او هم نمی توانست درست نفس بکشد. همزمان با هم از پله ها بالا دویدیم. وارد اتاق شدیم. ساره در را بست. هنوز صدای فریادهایشان از طبقه ی پایین به گوش می رسید. به سمت کمد لباس ها رفتیم. من در کمد را باز کردم. ساره لباس ها را کنار زد. کنار هم روی زمین نشستیم و هر کدام یک لنگه از در کمد را بستیم. من لنگه ی چپ و ساره ی لنگه ی راست. همزمان پاهایمان را در آغوش گرفتیم و دست هایمان را روی گوش هایمان گرفتیم. هنوز صدایشان می آمد. سر هم داد می زدند، اما نمی توانستم کلماتی که بی انقطاع از دهانشان خارج می شد را تشخیص بدهم. ساره هم نمی توانست، می دانستم. صدای ناله های ساره را می شنیدم، من هم ناله می کردم. ناله می کردم، ناله می کردیم. کسی صدایم می زد، کسی بلند صدایم می زد. صدای ساره نبود، صدای یک مرد بود. کسی تکانم می داد. گرمای دست ساره نبود، گرمای آشنای دست علی رضا بود. علی رضا.

ـ بیدار شو عزیزم. سارا بیدار شو، داری خواب می بینی.

نفس عمیقی کشیدم. ساره می ترسید، من هم می ترسیدم. علی رضا این جا بود تا کمکم کند. چشمانم را تا آخرین درجه باز کردم. چهره ی تار علی رضا بعد از دو ثانیه صاف و شفاف شد. صدایم زد. با تمام قدرت دستانم را به دور گردنش حلقه کردم و خودم را به آغوشش بالا کشیدم. چند دقیقه بی وقفه در سکوت موها و کمرم را نوازش کرد. می دانستم چیزی که دیدم یک خواب بود، یک رویا. قرار نبود گذشته مرا بترساند، اما انگار اشتباه می کردم. ساره آن جا بود، کنار من. او هم ترسیده بود و ناله می کرد. من او را دیده بودم. هفده سال گذشته بود. چرا برگشته بودند؟

ـ خوبی عزیزم؟

به آرامی از میان آغوشش بیرون آمدم. روی تخت صاف نشستم. در اتاق خودم بودم. نگاهم برای لحظه ای خیلی کوتاه روی ستاره های کم نور دیوار اتاقم ثابت ماند. به پنجره باز اتاقم خیره شدم. باد ملایمی پرده ی نازک پشت پنجره را تکان می داد. به یاد حرکت نرم و آهسته ی بچه ای افتادم که درون شکم کیانا زنده بود. لرزیدم.

ـ سردته؟ می خوای پنجره رو ببندم؟

آسمان نیمه روشن بود. سرم را به علامت منفی تکان دادم و دوباره دراز کشیدم. کنارم دراز کشید. خودم را جمع کردم. دستش را دیدم که به سمتم می آید. اخم کردم و کمی خود را عقب کشیدم.

با مکث کوتاهی گفت:

ـ می خوای بیای بغلم؟

سرم را به علامت مثبت تکان دادم و دستانش به دور بدنم حلقه شد. کمی جا به جا شدم و سرم را روی شانه اش قرار دادم.

چشمانم را بستم و گفتم:

ـ خواب می دیدم.

ـ خیلی ناله می کردی.

ـ ترسیده بودم.

ـ می خوای تعریف کنی چرا می ترسیدی؟

قصد گرفتن لباسش را داشتم و مشت کردن دستانم، اما متوجه شدم چیزی به تن ندارد. انگشتان مشت شده ام را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم.

گفتم:

ـ داشتن دعوا می کردن و سر هم داد می زدن. ما ترسیده بودیم.

ـ کیا داشتند دعوا می کردن؟

ـ بابا و … بابا و اون که …

ـ مامانت.

” مامانت”. مادر. مشت هر دو دستم را محکم به سینه اش زدم. او هیچ وقت برای من مادر نبود. “مادر! لعنتی”.

سرم را بوسید و گفت:

ـ باشه عزیزم، آروم باش. چون با هم دعوا می کردن ترسیدید. تو و خواهرت؟

پلک هایم را با تمام قدرت به هم فشار دادم. قصد دور شدن از او را داشتم که اجازه نداد.

ـ کجا میری سارا؟

ـ می خوام برم، کار دارم. باید برم دفتر.

ـ هنوز خیلی زوده عزیزم. بخواب.

ـ باشه.

چشمانم را بستم و دوباره خیلی سریع خوابم برد.

چشمانم را باز کردم و به جای خالی علی رضا خیره شدم. ساعت از یازده گذشته بود. رفته بود. خیلی سریع آماده شدم. کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم. دلم می خواست حرکت نرم و آهسته زیر پوست شکم کیانا را دوباره حس کنم. من باز هم آغوش علی رضا را می خواستم و آرامشی که تمام وجودم را در بر می گرفت. برای دیدن ستاره هایم، برای گذشتن این شش روز باقی مانده تا سفرم، بی تاب بودم و نمی دانستم چطور می توانم دوری از علی رضا را تحمل کنم. شماره ی “دوستم” را گرفتم.

ـ جانم عزیزم؟

نفسم را با صدا بیرون دادم. چقدر خوب بود که حضور داشت. صدای خوبی داشت. چرا هیچ وقت به این موضوع دقت نکرده بودم؟

گفتم:

ـ فقط می خواستم صدات رو بشنوم.

ـ به همین زودی دلت برام تنگ شد؟

ـ آره.

سوالش پر از خنده و شیطنت بود، اما جواب من کاملا جدی بود.

با مکث طولانی گفت:

ـ ساعت هفت کارم تموم میشه. دفتر بیام دنبالت یا مستقیم بیام خونه؟

اگر کنارم حضور داشت، از او می خواستم در آغوشم بگیرد.

ـ بیا دفتر. منتظرتم.

ـ برای دیدنت لحظه شماری می کنم.

ضربان قلبم بالا رفت. کاش این جا بود. نمی توانستم درست نفس بکشم.

مهرداد با لبخند در را برایم باز کرد. لحظه ای به چشمان بی ستاره اش خیره شدم و در مقابل سلامش فقط به تکان دادن سر اکتفا کردم. نگاهم به سمت اتاق حامد کشیده شد. باز هم مشغول صحبت کردن با تلفن بود. کاملا عصبی و بی قرار به نظر می رسید.

مهرداد پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:

ـ دیروز خانم سماواتی زنگ زد و گفت طرح های گرافیکی رو تا امروز بعد از ظهر براتون ایمیل می کنه و آقای شمس هم …

ـ دیروز بعد از رفتن من، دیگه کی اومد؟

شالم را روی صندلی انداختم و گیره ی سرم را باز کردم. نگاهش برای چند ثانیه متوجه موهایم شد. موهایم را دوباره بالای سرم جمع کردم.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: بعد از رفتن شما؟! هیچ کس نیوم …

دستم را خیلی سریع بالا گرفتم و گفتم:

ـ هیس.

ساکت شد. جلو رفتم. در یک قدمی اش ایستادم. با چشمان گرد شده به چشمانم زل زده بود. واقعا بلند قامت به نظر می رسید.

روی پنجه ی پایم ایستادم و ادامه دادم:

ـ قبل از این که جوابم رو بدی، خوب فکر کن. مهم نیست کیانا، مهدیس یا حامد بهت چی گفتن، اما دروغ نگفتن به من خیلی مهمه. قراره با هم کار کنیم، اگر بهم دروغ بگی دیگه بهت اعتماد نمی کنم. دیروز بعد از رفتن من کی این جا اومد و چرا؟

نفس های نامنظمش را روی صورتم احساس می کردم. خیلی به او نزدیک بودم. نیم قدم به عقب برداشتم، بی آن که نگاهم را از نگاهش بگیرم. نیاز به زمان داشت تا تصمیم درست را بگیرد. او نباید به من دروغ می گفت. حامد و کیانا و مهدیس همیشه چیزهایی را از من پنهان می کردند. درک می کردم که به خاطر نگرانیشان است، اما نیاز داشتم کسی را صادقانه و بدون پنهان کردن مسائل، در کنار خود داشته باشم. امیدوار بودم مهرداد هنوز خیلی تحت تاثیر حامد و مهدیس قرار نگرفته باشد.

پشت میزم نشستم و لپ تاپم را روشن کردم. با دیدن عکس آسمان کویر، لبخندی بی اختیار بر روی لبم نشست. زیبا بود، شگفت انگیز و خواستنی.

گفت:

ـ اول فکر کردم شما برگشتید، اما وقتی بالا اومدن، فهمیدم اشتباه کردم. آخه اون خانم خیلی شبیه شما بود، فقط …

ـ می دونم، بعد چی شد؟

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ سه نفر بودن، یه آقا و دو تا خانم که یکیشون میانسال بود. آقای نجفی، حامد خان ظاهرا منتظرشون بودن، یکی، دو ساعتی با هم صحبت کردند و بعد … بعد کمی توی دفتر چرخیدن.

چی؟! چرا؟

ـ توی اتاق من هم اومدن؟

با مکث کوتاهی گفت:

ـ بله. اون دو تا خانم حدود ده دقیقه ای این جا بودن و اون آقا هم که فکر کنم اسمش تام بود، داشتن با حامد خان حرف می زدن.

ـ فهمیدی در مورد چی حرف می زدن؟

جواب سوالم منفی بود. “لعنتی”. ساره و او این جا در این اتاق بودند. حامد از خیلی چیزها خبر داشت، اما اجازه داده بود آن ها وارد اتاق من بشوند. چرا؟ دستانم را مشت کردم.

قاطع و محکم گفتم:

ـ به حامد در مورد سوال هایی که پرسیدم چیزی نگو. در ضمن به هیچ عنوان این سه نفر حق ندارن وارد این ساختمون بشن. اگه بفهمم دور از چشم من این جا اومدن، زندت نمی ذارم، متوجه منظورم شدی؟

با تاخیر سرش را به علامت مثبت تکان داد. حامد! او اولین دوستم بود، همیشه نگرانم بود، همیشه کمکم می کرد، همکارم بود؛ پس چرا؟ او که می دانست چه حسی نسبت به این دو نفر دارم، چرا آن ها را به داخل راه داده بود، با آن ها صحبت کرده بود و اجازه داده بود وارد دفتر کار من شوند، چرا؟ دلیل پنهان کاری های دیگرش را درک می کردم، ولی این موضوع چیزی نبود که در وجودم درک و فهمی در موردش احساس کنم. حامد داشت چه کار می کرد؟ آن ها چرا به این جا آمده بودند؟ اصلا چرا بعد از هفده سال برگشته بودند؟ حس فوق العاده بدی داشتم. هر لحظه برای شروع این سفر بی تاب تر می شدم. نیاز داشتم از این محیط، از این آدم ها، دور باشم. می خواستم به ستاره های دوست داشتنی ام نزدیک تر باشم. خسته بودم، دلم علی رضا را می خواست، دلم ستاره هایم را می خواست. چرا این شش روز باقی مانده این قدر دیر می گذشت؟ کاش زمین تندتر می چرخید.

قبل از این که فرصتی برای صحبت با حامد داشته باشم، دفتر را ترک کرد. کاملا عصبانی و به هم ریخته بود. حتی وقتی صدایش زدم، نایستاد. به موبایلش زنگ زدم. با خشم و فریاد گفت:

ـ بعد با هم صحبت می کنیم.

و ارتباط را قطع کرد. شگفت زده به آن همه آرامشی که ناگهان تبدیل به این خشم شده بود فکر کردم. دلیلی وجود نداشت.

خستگی تمام آن روز با حضور علی رضا در دفتر از بین رفت. مشغول بررسی آخرین جزئیات سر مقاله ی شماره ی بعد مجله بودم که در با صدای خفه ای باز شد. از تلخی بوی عطرش فهمیدم اوست. با لبخند سرم را بلند کردم و ایستادم. پیراهن چهارخانه ی سرمه ای و آبی به تن داشت و شلوار مردانه ی سرمه ای رنگ. با چند گام بلند خودش را به من رساند و دستش را بلند کرد. باز هم داشت برای لمس کردنم اجازه می گرفت. نیم قدم به جلو برداشتم و سرم را روی سینه اش قرار دادم. نامنظم شدن ضربان یک نواخت و آرام قلبش را شنیدم. دستانم را به دور کمرش حلقه کردم. چقدر به حضور و آرامشی که با این حضور در وجودم پخش می شد، نیاز داشتم. سخت در آغوشم گرفت. بوسه هایی که به موهایم می زد را به خوبی احساس می کردم. انگشت اشاره ی دست راستش را زیر چانه ام قرار داد و سرم را بالا گرفت. یک بوسه روی پیشانی، دو بوسه روی گونه، بوسه های بعدی را روی لبانم نشاند. دستانم را به دور گردنش حلقه کردم. برای بوسه هایش از همین لحظه دلتنگ بودم. صدایش کردم.

ـ علی رضا؟

اول بوسه ای از لبانم گرفت و بعد گفت:

ـ جونم؟

ـ بیا با من بریم.

به چشمانم خیره شد و موهایم را از روی پیشانی ام کنار زد.

گفت:

ـ تو چرا نمی مونی؟

چشمانم را بستم و گفتم:

ـ دارم خفه میشم، اگه چند روز بیشتر این جا بمونم دیوونه میشم، دلم ستاره می خواد.

ـ من هم دلم تو رو می خواد.

هر ثانیه ای که می گذشت، برای رفتن بی تاب تر و برای دوری از علی رضا دلتنگ تر می شدم. کشیده شدن نوازش گونه ی انگشتانش را روی بازوی لختم احساس کردم.

گفت:

ـ بریم خونه؟

ـ آره.

به نرمی و بی اشتیاق از آغوشش دور شدم. مانتویم را برداشتم.

گفت:

ـ میشه جلوی این پسره مهرداد مانتوت رو در نیاری؟ یا حداقل یه چیز پوشیده تر بپوش.

به تی شرت سفیدی که به تن داشتم خیره شدم. آستین های خیلی کوتاهی داشت و نازک بود. شانه بالا انداختم و مانتویم را به تن کردم. جلو آمد و دستانش را به دور کمرم حلقه کرد. سرم را بالا گرفتم و اخم محوی که میان پیشانی اش نشسته بود توجهم را جلب کرد.

آرام گفت:

ـ باشه؟

ـ لباس من چه اشکالی داره؟

با تاخیر آشکاری گفت:

ـ رنگ سیاه لباس زیرت معلومه. سارا جان، اصلا درست نیست جلوی یه غریبه این طوری لباس بپوشی.

ـ مهرداد غریبه نیست.

پیشانی اش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت:

ـ باشه، ولی این طوری لباس نپوش.

اخم کردم. هیچ کس حتی علی رضا نمی توانست به من بگوید چه کاری را باید انجام دهم و چه کاری را نباید. من بایدها و نبایدهای زندگی خودم را می ساختم. صاف ایستاد و هر دو بازویم را میان انگشتانش گرفت.

به چشمانم خیره شد و گفت:

ـ فقط چون حسودم و نمی خوام کس دیگه ای جز من زیبایی های تو رو ببینه، ازت خواهش می کنم کمی در مورد لباس هایی که جلوی دیگران می پوشی دقت کنی.

بازوهایم را از میان دستانش بیرون کشیدم و شالم را بر سر انداختم. کیف و موبایلم را از روی میز برداشتم و قبل از او اتاق را ترک کردم. حسود بود، حسادت می کرد. “لعنتی”.

با اتومبیل او به خانه برگشتیم. داخل آسانسور پیشانی ام را به آینه ی خنکش چسباندم و چشمانم را بستم. وقتی دستانش به دور کمرم حلقه شد، بی اختیار لبخندی روی لبم نشست. چانه اش را روی شانه ام احساس کردم و چند لحظه بعد گونه ام را بوسید.

ـ از حرفی که در مورد لباس پوشیدنت زدم ناراحت شدی؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ نه، فقط حساسیتت رو نسبت به این موضوع درک نمی کنم و این که …

چشمانم را باز کردم و دستم را روی دستان حلقه شده اش گذاشتم. دوباره گونه ام را بوسید. به آرامی از آغوشش بیرون آمدم.

زن گفت:

ـ طبقه ی پانزدهم.

من گفتم:

ـ حسود نباش.

تعجب را در چهره اش خواندم. صدایم زد. به آرامی از کنارش عبور کردم و از آسانسور خارج شدم. کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم. چراغ ها را روشن کردم.

ـ چرا؟

ایستادم. سوالش کاملا واضح بود. او گفته بود نسبت به من حسود است و من چنین چیزی را نمی خواستم. دلیل من هم کاملا واضح و روشن بود. مگر نه این که همین حسادت و حساسیت ها، روزهای خوب و خوشی که انتظارش را داشتیم، از بین برده بود؟

گفتم:

ـ خب چون … نمی دونم چطوری در موردش حرف بزنم.

جلو آمد و قبل از این که دستم را بگیرد، نیم قدم به عقب برداشتم. نفس عمیقی کشید و دستش را بالا گرفت. مقابل صورتم.

گفت:

ـ می خوام دستت رو بگیرم.

انگشتانش آرام به دور مچ دستم حلقه شد و بعد به آرامی همان یک قدم فاصله یمان را با گامی کوچک از میان برد. نگاهش به روی چشمانم ثابت ماند، اما دستم را بالا گرفت و بوسه ام روی انگشت اشاره ام نشاند.

گفتم:

ـ بابا حسودی می کرد و با هم دعواشون می شد. سر هم داد می زدن و من خیلی می ترسیدم. اگه حسودی کنی و سرم داد بزنی و باهام دعوا کنی، اون وقت ممکنه دیگه دوستم نداشته باشی.

سکوتش طولانی شد و نگاهش سنگین تر. آرام و آهسته از او فاصله گرفتم.

گفت:

ـ باشه دیگه حسودی نمی کنم. می خوام مطمئن باشی همیشه دوست دارم.

لبخند زدم. به او اعتماد داشتم. دوستم داشت، همیشه. لرزیدم. حس خوبی بود، نه، حس فوق العاده ای بود. دوستم داشت و همین برای من کافی بود. با دو گام محکم خود را به او رساندم. دستانم را به دور گردنش حلقه کردم. روی پاشنه های پایم ایستادم. به ستاره های رنگی و نورانی چشمانش خیره شدم و بعد به لبانش. دوستم داشت. قلبم چنان تند می زد که به راحتی می توانستم صدای تپش های منظمش را بشنوم. سرم را کمی به سمت چپ کج کردم و لبانم را روی لبانش گذاشتم. درست به مانند خودش، او را بوسیدم. دستانش به سختی دور کمرم حلقه شد و مرا به سمت بالا بلند کرد. حسی که داشتم برایم از هر حس دیگری قوی تر بود.

یک دقیقه بعد با لبخند از او فاصله گرفتم. لبخند زیبایی بر لب داشت. احساس کردم صورتم گر گرفته است. دلم می خواست به چشمانش خیره شوم و نشوم.

گفتم:

ـ من میرم یه دوش بگیرم.

اخم کرد. “برای این که من یه مردم، برای این که تو یه زنی، برای این که دوست دارم”. این جمله اش را خیلی خوب به یاد می آوردم. نظرم را عوض کردم.

گفتم:

ـ فردا دوش می گیرم.

خندید و گفت:

ـ راحت باش، تا تو دوش بگیری، من هم یه سر میرم بیرون. هم باید به مطب یه سر کوتاه بزنم، هم شام می گیرم. عجله کن، چون خیلی زود بر می گردم. قراره چهار ماه تنهام بذاری، نمی خوام این چند روز باقی مونده رو از دست بدم.

چشمکی زد و خیلی سریع خانه را ترک کرد. پنج شب و پنج روز دیگر باقی مانده بود. می رفتم و به ستاره هایم نزدیک تر می شدم. لبخند زدم. می رفتم و از علی رضا دور می شدم. اخم کردم.

دوش مفصلی گرفتم. برای اولین بار می خواستم برای کسی زیبا به نظر برسم. موهایم را با دقت و وسواس خشک کردم. ریمل زدم و بعد از زدن رژ، لب هایم درست به مانند لب های همیشه سرخ کیانا بود. فرچه ای را از داخل کشو بیرون کشیدم و درست شبیه حرکت دست کیانا، روزی که مرا برای رفتن به خانه ی علی رضا و دیدن خانواده اش آماده می کرد، فرچه را به روی گونه هایم کشیدم. گونه هایم رنگ گرفت. لبخند زدم. عطر زدم، بوی شیرین و ملایمی داشت.

از جا بلند شدم و حوله ی سفید تنم را با ربدوشامبر زرشکی رنگی عوض کردم. در کمد را باز کردم. کشو لباس زیرم را بیرون کشیدم. بوی عطر شیرین و ملایمم در تلخی عطر علی رضا گم شد. صاف ایستادم و به ردیف لباس هایم خیره شدم. می توانستم احساسش کنم. درست یک گام دورتر از من ایستاده بود. دست راستش به نرمی روی پهلویم قرار گرفت و دست چپش را دیدم که به سمت ردیف لباس های زیرم دراز شد. با مکث کوتاهی، سِت ساده ی سرمه ای رنگی که پاپیون کوچکی درست در محل اتصال بند لباس قرار داشت را به دستم داد. دست چپش هم به روی پهلویم نشست. نفس حبس شده ام همزمان با بوسه ای که از گردنم گرفت، آزاد شد.

ـ درست از لحظه ای که فهمیدم نمی تونم نظرت رو برای رفتن عوض کنم، دلم برات تنگ شد.

سرم را به سمتش چرخاندم.

ادامه داد:

ـ فکر نمی کردم یه روز بتونم چنین حس قوی ای به کسی داشته باشم. اول قرار بود برام یه تفریح باشی، اما متعجبم کردی، کنجکاویم در موردت شروع شد و یه روز به خودم اومدم و دیدم ندیدنت چقدر سخته.

دستانم را به روی دستانش قرار دادم. حرارت بدن من بالا بود یا دستان او داغ و تبدار به نظر می رسید؟ وقتی بوسه های بی انتهایش به روی گردن و گونه ام شروع شد، چشمانم را بستم و سرم را بالا گرفتم. نوازش سر انگشتانش روی پهلو و شکمم دیوانه کننده بود. دلم می خواست بیشتر در آغوشش فرو بروم. حس خواستن او تمام وجودم را پر کرده بود. من دیده بودم که یک عشق آتشین، به نفرتی بی انتها تبدیل شده است. نمی دانستم این حس عمیقی که تمام وجودم را در هم می پیچد عشق است یا نه. من دیده بودم و باز هم این حس دیوانه کننده را طلب می کردم. عقل، با تجربه مرا از این حس زیبا و جادویی دور می کرد و باز همان عقل بود که می خواست این زیبایی تا ابد تکرار شود. نمی توانستم جز به آن فکر کنم. ستاره ها، باید به آن ها فکر می کردم. خورشید SUN، مرکز منظومه ی شمسی، با حرارتی به اندازه ی لب ها و دستان علی رضا. نمی توانستم تمرکز کنم. باید از علی رضا فاصله می گرفتم، اما قبل از آن چیزی باید ذهنم را از این مرکز انرژی دیوانه کننده دور می کرد. به ساره فکر کردم و حرکت رو به بالای دست علی رضا نفسم را بند آورد. به کلمه ی مادر، به حضور و وجودش فکر کردم و فشار ملایم دندان های علی رضا به روی گردنم وجودم را به لرزه انداخت.

به آرامی، با هدایت دستانش به سمتش چرخیدم. به چشمان خمارش خیره شدم. چشمانم را بوسید. صورتم را میان دستانش به حبس کشید. به لبخند عمیق و کم رنگش خیره شدم.

ـ عشقمی، وجودمی، نفسمی.

لبانم را بوسید. در آغوشش، میان دستان قدرتمند و نوازشگرش گم شدم. لبه ی تخت نشست. دستم را گرفت و روی پاهایش نشستم. قفسه ی سینه ام زیر بوسه هایش به تپش افتاد. دستانم را به دور سرش حلقه کردم و موهای خوش بویش را بوسیدم. سرش را بالا گرفت و به چشمانم زل زد.

ـ عشقتم؟ وجودتم؟ نفستم؟

لبخند زدم. دوستش داشتم. من می خواستم به حس عمیقی که در ذره ذره ی وجودم جریان پیدا کرده است نام عشق بدهم.

کلماتی که در ذهنم جریان پیدا می کرد را بلند بر زبان آوردم:

ـ دوست دارم، عاشقتم.

نفسش را آرام و تکه تکه بیرون فرستاد. گرمای نفسش وقتی روی قفسه ی سینه ام نشست، باز وجودم را به لرزه انداخت. میان دستانش فشرده شدم.

با خنده گفتم:

ـ لهم کردی.

با خنده گفت:

ـ اشکال نداره.

روی تخت رهایم کرد. با خنده سعی کردم از میان دستانش فرار کنم. با خنده سعی داشت مرا میان حصار دستانش نگه دارد. وقتی سنگینی بدنش را احساس کردم، وقتی لبانش روی گردنم نشست، خنده ام به پایان رسید. نفس هایم را سنگین و عمیق بیرون دادم. میان آغوشش فشرده می شدم. برای بی انتها بودن این لحظه ها، این حس، تمام وجودم تمنا بود. صدایش کردم. به آرامی سرش را بالا گرفت. نفس های خوش بو و نامنظمش روی صورتم نشست.

ـ دارم اذیتت می کنم؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

ـ نه، فقط، همیشه دوستم داشته باش. باشه؟

سنگینی بدنش از روی بدنم کنار رفت. به سمتش غلت زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم. موها و کمرم را نوازش کرد. سرم را بوسید. از زیبایی ام گفت، از عمق احساسش به من و من به کوبش های ناآرام قلبش گوش دادم و آرامشم کامل تر شد.

چقدر در همان حال باقی ماندیم، نمی دانم، اما به آرامی مرا همراه خودش نشاند. یقه ی باز ربدوشامبرم را مرتب کرد، لبانم را بوسید، گفت تنهایم می گذارد تا در آرامش لباس بپوسم. بیرون رفت و در را بست. مرد بودن و زن بودن را به یاد آوردم و تک تک کلماتی که آن روز پدرم بر زبان آورده بود. لبخند زدم. تنها چیزی که به تن داشتم، یک ربدوشامبر بود. چشمانم را بستم و نوازش ها و بوسه هایش را به خاطر آوردم.

لباس عوض کردم و به هال برگشتم. با هم شام خوردیم، با هم حرف زدیم، با هم ظرف شستیم و خندیدیم. نوازشم کرد، مرا بوسید و من در لذت با او بودن در حال محو شدن بودم. سعی می کردم به یاد نیاورم که پنج شب و پنج روز دیگر می روم، اما وقتی آن طور طولانی و عمیق نگاهم می کرد، وقتی آن طور طولانی و سخت مرا در آغوشش می فشرد، تلاشم بی نتیجه می ماند.

ساعت از دوازده شب گذشته بود. خسته بودم. اصرارم را برای ماندن نادیده گرفت. مجبورم کرد روی تخت دراز بکشم. حرف زدیم، سر به سرم گذاشت، با مشت به بازویش کوبیدم. با آن لبخند عمیقی که روی لب داشت، می فهمیدم که وقتی از دست سنگین و درد بازویش حرف می زند، یک شوخی است.

وقتی چشمانم از زور خستگی دیگر توانی برای باز ماندن نداشتند، دستم را گرفت و گونه ام را نوازش کرد. چند دقیقه بعد با بوسه ای که روی لبانم نشاند و تکان تخت، هوشیار شدم. با صدای بسته شدن در ورودی خانه، چشمانم را باز کردم. رفته بود. با لبخند به ستاره های سقف اتاقم خیره شدم. شب فوق العاده ای بود. نمی توانستم برای بهترین شب زندگی ام بین شب تولد شش سالگی ام، شبی که برای اولین بار از تلسکوپی در ناسا به آسمان خیره شدم، شبی که ثانیه صفر انفجار یک ستاره را دیدم، شبی که سقف اتاقم به یک آسمان تبدیل شد و امشب، شبی که پشت سر گذاشته و حس زن بودن تمام وجودم را پر کرده بود، یکی را انتخاب کنم. لبخند زدم. بالشم را در آغوش گرفتم و اگر چه سخت، اما تصور کردم بازوی علی رضا را در آغوش گرفتم و سرم را به روی سینه اش قرار دادم. به خواب رفتم، با عمیق ترین لبخندی که می توانست تمام وجودم را در بر بگیرد. با بوی تلخی که روی پوستم نشسته بود و با یاد بوسه هایش، به خواب رفتم. علی رضا؛ من بهترین شب زندگی ام را با او تجربه کرده بودم.

روز سخت و طولانی و پر مشغله ی دیگری را پشت سر گذاشتم و باز از ساعت هفت تا دوازده شب را با هم گذراندیم. حرف زدیم، خندیدیم، پیتزا درست کردیم، شام خوردیم، به ماهی ها غذا دادیم، در میان آغوشش به آسمان خیره شدم و برایش از ستاره هایم گفتم و از صور فلکی، مرا بوسید، لمس شدم، ساعت ها آغوشش را تجربه کردم و گرمای آشنای تنش را. تا انتهای دنیا، تا مرگ تمام سیاره ها، تا نابودی تمام سیاه چاله ها، من، سارا مجد، دختر استاد محمدرضا مجد، خواهان این نوازش ها و بوسه ها و لمس شدن ها بودم.

تنها چیزی که آزارمان می داد، همان چمدان کوچک داخل سالن پذیرایی بود و آن چند تکه لباس داخلش. این عادت کیانا بود. پنج روز قبل از شروع سفرهای طولانی این چنینی ام، چمدان کوچک سرمه ای رنگم را داخل سالن باز می کرد و آرام و با دقت و حوصله ی فراوان، وسایلم را داخلش جای می داد. علی رضا هر بار با دیدن چمدان اخم می کرد. بهترین راه نادیده گرفتنش، دور بودن از سالن بود.

وقتی علی رضا رفت، باز هم یکی از بهترین شب های زندگی ام به پایان رسید. لبخند به لب خوابیدم، اما صبح وقتی نگاهم دوباره به چمدان گوشه ی سالن افتاد، نتوانستم اخم نکنم. “لعنتی”. چهار روز بیشتر فرصت نداشتم و چهار ماه نمی دیدمش.

با مهرداد در مورد نحوه ی مدیریت کارها در زمان نبودنم صحبت می کردم. مهرداد در این مدت کوتاه به خوبی نشان داده بود که فرد قابل اعتمادی است. خیلی راحت با هم کنار می آمدیم، اگر چه هنوز گاهی به شوخی های ناگهانی و دور از انتظارش اخم می کردم، اما حضورش خوب بود.

گفتم:

ـ خیلی خوبه. هیچ مطلبی بدون تایید محمدی و تو و در آخر من چاپ نمیشه، می خوام در جریان کوچک ترین جزئیات قرار بگیرم.

سری تکان داد و لبخند زد. می توانستم در کارها به او اعتماد کنم. چقدر خوب بود که وقتی کیانا و مهدیس نبودند، او حضور داشت.

میان چهارچوب در متوقف شد و به سمتم چرخید. قصد گفتن مطلبی را داشت، اما تعلل می کرد و نمی دانستم چرا؟ به چشمانش خیره شدم.

لبخند پهنی بر لب آورد و گفت:

ـ چند تا عکس از عروسی مهدیس دارم، دوست داری ببینی؟

حتی با وجود آن لبخند هم کاملا جدی به نظر می رسید. واقعا قصد داشت عکس های عروسی مهدیس و شایان را نشانم بدهد؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. خیلی سریع جلو آمد و لبه ی میز نشست. چند لحظه با موبایلش کار کرد و بعد با لبخند، گوشی سیاه رنگش را به سمتم گرفت. اولین، عکس خودش بود. با آن کت و شلوار و پاپیونی که به دور گردنش بسته شده بود، خیلی متفاوت به نظر می رسید. با ابروهایی بالا رفته به چهره اش خیره شدم.

ـ خوش تیپم؟

نتوانستم به سوالش نخندم. اعتماد به نفس و این طور سوال پرسیدنش مرا به یاد پارسا می انداخت. باید قبل از رفتن او را می دیدم. بعد از علی رضا، دلم برای او هم تنگ می شد. برای پارمیس هم همین طور. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. لبخندش عمیق تر شد. عکس بعدی یک عکس دسته جمعی بود. شگفت زده شدم. با دهانی باز به زن سفید پوشی که در میان چهره های ناآشنا ایستاده بود خیره شدم. باورم نمی شد.

ـ این مهدیسه؟

ـ خودشه.

عکس را روی چهره اش متمرکز کردم. با آن آرایش محو و آن لباس سفید و آن تاج درخشانی که بر سر داشت، فوق العاده شده بود. واقعا زیبا به نظر می رسید. سخت بود، اما باید باور می کردم عکس کسی که مقابلم قرار دارد، متعلق به مهدیس است. شایان با فاصله ی کوتاهی در کنارش ایستاده بود. دست شایان که به دور کمر مهدیس حلقه شده بود، توجهم را جلب کرد. لبخند زدم. علی رضا هم بیشتر مواقع این طور دستش را به دور کمرم حلقه می کرد. حس خوبی داشت. همزمان با به صدا در آمدن زنگ در، به عکس بعدی خیره شدم. مهرداد دور شد. سرم را بالا گرفتم. حامد مشغول کار با کامپیوترش بود. مهرداد به سمت در ورودی می رفت. به عکس خیره شدم. مهدیس و شایان در کنار هم ایستاده بودند. مهرداد با ژست جالب توجهی در کنار مهدیس ایستاده بود. عکس بعدی از یک دختر بود. لباس قرمزی به تن داشت و موهای بلند و حلقه حلقه شده اش به خوبی پیدا بود. تنها روی صندلی نشسته بود و لبخند بر لب داشت. زیبا بود. کاملا مشخص بود عکس بدون آگاهی از او گرفته شده است. با لبخند سرم را بلند کردم. مهرداد همراه با مرد میانسالی، در حال آمدن به سمت اتاق من بودند. عکس بعدی متعلق به کیانا و مهدیس بود. برجستگی شکم کیانا به خوبی در عکس پیدا بود. در کنار هم روی صندلی نشسته بودند و هر دو لبخند می زدند. هر دو زیبا بودند. دلم برایشان تنگ می شد. برای مهدیس، برای کیانا. شاید دلم برای وحید هم تنگ می شد. کسی چند ضربه ی آهسته به در زد، احتمالا مهرداد. امیدوار بودم تا قبل از آمدن من بچه اش به دنیا نیاید.

ـ خانم مجد یه نامه دارید.

سرم را بلند کردم. مرد با چهره ای کاملا جدی به طرف میز آمد و برگه ای را به سمتم گرفت. به خال کم رنگی که درست روی نوک بینی اش قرار داشت خیره شدم. برگه را درست مقابل نام و نام خانوادگی خودم، سارا مجد امضا کردم. مرد موهای کم پشتی داشت. پاکتی را به دستم داد و بی هیچ حرفی اتاق را ترک کرد. مهرداد هم با یک گام فاصله به دنبالش رفت. از دیدن عنوان نامه جا خوردم! در واقع چیزی که در دست داشتم، یک احضاریه از دادگاه محلی بود. بارها از مقابل این دادگاه عبور کرده بودم. همزمان با باز کردن پاکت نامه، اخم کردم. نمی توانستم دلیل درستی برای رسیدن این احضاریه به دستم پیدا کنم. کاوه حشمتی قرار بود تمام امور مربوط به شکایت از روزنامه ها و مجله هایی که نام و عکسم را چاپ کرده بودند را بر عهده بگیرد. این احضاریه نباید به دست من می رسید.

به جدولی که پایین صفحه چاپ شده بود نگاهی انداختم. باید با کاوه حرف می زدم. من تقریبا هیچ چیز در مورد این برگه های اداری نمی دانستم. به صفحه ی سیاه موبایل مهرداد که هنوز روی میز قرار داشت، خیره شدم و شماره ی کاوه را گرفتم. بعد از دومین بوق گوشی را برداشت.

ـ سلام خانم مجد. می تونم بعد باهاتون تماس بگیرم؟

به برگه هایی که در دست داشتم خیره شدم و گفتم:

ـ فقط می خوام بدونم این احضاریه مربوط به چیه؟ همون شکایت از روزنامه ها و مجله ها؟

با تاخیر گفت:

ـ نه.

گفتم:

ـ چطوری می تونم بفهمم مربوط به چیه؟

ـ میشه من بعد از ظهر بیام و …

ـ نه.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ احتمالا یه جدول پایین صفحه ی اصلی احضاریه هست، که مشخصات خواهان و خوانده رو توش نوشته.

ـ درسته، این جا یه چیزهایی نوشته که …

نفسم بند آمد و نتوانستم کلام دیگری را بر زبان بیاورم. نگاهم برای چند دقیقه ی طولانی روی نام ساره مجد و لیلی صادقی ثابت ماند. نام من هم بود، به عنوان خوانده. چند بار پلک زدم. باورم نمی شد. امیدوار بودم اشتباه کرده باشم، اما نادیده گرفتن این دو نام احمقانه ترین کار ممکن بود.

ـ کاوه؟

ـ جانم سارا؟ عزیزم چیز مهمی نیست، من خیلی زود می تونم …

ـ تو می دونستی؟

حرفی نزد.

با تمام قدرت داد زدم:

ـ تو می دونستی؟

ـ آروم باش سارا. می دونستم، ولی … می خواستم یه جوری جلوی این موضوع رو بگیرم، ولی نشد.

کاغذهایی که در دست داشتم را مچاله کردم. شنیدم که در باز شد. حامد صدایم زد. نگاهم میان برگه های مچاله شده میان انگشتانم و صفحه ی سیاه موبایل مهرداد، در رفت و آمد بود.

ـ همه چیزو بگو، همین الان.

ـ سارا …

سرد، محکم و قاطع گفتم:

ـ کاوه یا همین الان میگی جریان چیه یا پیدات می کنم و می کشمت! می دونی که نمی تونی به حرفم شک کنی، پس حرف بزن.

دست حامد را دیدم که جلو آمد. می خواست آن برگه ها را از دستم بگیرد. با اخم به چشمانش زل زدم و دستم را عقب کشیدم. حامد هم می دانست. مطمئن بودم. امکان نداشت کاوه بدون اطلاع او کاری انجام دهد. بارها و بارها این موضوع را تجربه کرده بودم. “لعنتی”. حامد می دانست و چیزی به من نگفته بود. چرا؟

کاوه با تاخیر آشکاری گفت:

ـ موضوع سر وصیت نامه ست.

وصیت نامه؟! در مورد کدام وصیت نامه حرف می زد؟ رنگ پریدگی چهره ی حامد نشانه ی خوبی نبود.

ادامه داد:

ـ اون ها سهمشون رو از ارث پدرت می خوان.

وصیت نامه ی پدرم، ارثیه ی محمدرضا مجد! پوزخندی بر لب آوردم. سهمشون؟ سهم ساره مجد و لیلی صادقی؟

گفتم:

ـ این موضوع چه ربطی به من داره؟

روی صندلی لم دادم و چشمانم را بستم.

کاوه گفت:

ـ توی وصیت نامه، پدرت تمام اموالش رو به نام تو کرده، حکم تنفیذی که از دادگاه گرفتید، در غیاب مادر و خواهرت بوده، اما … درسته که تمام اموال پدرت، به نام تو شده، ولی مشکل این جاست که از نظر قانونی مادر و خواهرت هم از اون اموال سهم می برن.

چشمانم را باز کردم و به چهره ی حامد خیره شدم. حامد می دانست. تمام اموال، این تمام اموال شامل ساختمان دفتر هم می شد. سرم را به علامت منفی تکان دادم. حامد، ساره و او داشتند با من، با من و زندگی آرامم چه می کردند؟ دوباره چشمانم را بستم و تمرکز کردم. باید درست ترین کار را انجام می دادم. چند نفس عمیق کشیدم. برای تحلیل چیزی که شنیده و چیزهایی که دیده بودم، تنها به چند ثانیه زمان نیاز داشتم.

گفتم:

ـ کاوه می خوام این موضوع خیلی سریع تموم بشه.

ـ سارا دادگاه یه ماه دیگه تشکیل میشه و ممکنه پروسه ی بررسی چندین ماه طول بکشه. این کاملا بستگی به روند بررسی پرونده داره.

پرونده؟ از من شکایت کرده بودند و حالا من یک پرونده داشتم. تنها چیزی که در میان اوج کار و شروع سفرم نیاز داشتم، کمی آرامش بود. با این پرونده و شکایت حتما آرام می ماندم! خنده دار بود.

گفتم:

ـ مهم نیست. تو هر جوری که فکر می کنی درسته، تمومش کن؛ اون دو نفر حتی به اندازه ی صد تومن از پدر من ارث نمی برن، دیگه هیچی وجود نداره.

ـ چی؟ سارا داری اشتباه می کنی. گوش کن، از نظر حقوقی توی وصیت نامه فقط در مورد یک سوم از اموال میشه دخل و تصرف …

داد زدم:

ـ همین که گفتم، اون دو نفر هیچ حقی ندارن. این ده سال کجا بودن که الان یاد ارث و میراثشون افتادن؟

حامد را دیدم که جلو آمد و گفت:

ـ سارا گوش کن ببین کاوه در مورد …

ـ هیچی نگو حامد، الان نه. کاوه گوش کن چی میگم، من چهار روز دیگه پرواز دارم، برای چهار ماه نیستم، پس تو …

ـ سارا جان یه چیز دیگه هم هست، تو نمی تونی …

ـ نه کاوه نمی خوام الان هیچی بشنوم. وقتی برگشتم، می خوام این موضوع تموم شده باشه. این دفتر و اون خونه به نام منه، پس … کاوه فقط تمومش کن.

شنیدم که نفس حبس شده اش را با صدا بیرون داد و بعد از مکث کوتاهی گفت:

ـ باشه، ولی قول نمیدم که …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x