اخم های حامد درهم شد.
– پس بدون که جز من، یه حیوون دیگه هم تو زندگیت بوده!
تنها نگاهش کردم.
– یه حیوون که گرچه عمر رابطه ش باهات کمتر از من بوده، اما خب نزدیکتر از من بهت بوده!
از آنجایی که امید را گروگان گرفته بود، انتظار داشتم جمله اش را به او ربط دهد، اما با اسمی که به زبان آورد ماتم برد.
– نیما!
– چی؟!
ابروهایش را بالا برد.
– نیما شایسته! استاد نیما شایسته!
با گیجی نگاهش کردم.
– چی داری میگی برای خودت؟!
حامد پوزخند زد.
– تموم این نقشه ها زیر سر نیماست! استاد محبوب دانشگاه!
زمزمه وار پرسیدم: این نقشه ها؟!
اما انگار به گوش حامد نرسید که با غیظ از نیما گفت: همون جنتلمنی که اون شب بعد از رفتن من اومد پیشت و کار نکرده ش رو گردن گرفت!
– من… منظورت از این نقشه ها… چیه؟!
– دزدیدن آقا امیدتون!
ابرویی بالا انداخت.
– و البته شیوا و کارهایی که باهاش کردم!
از کفر من نبود؟