رمان آهو و نیما پارت ۱۶

4.5
(35)

 

با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و درحالیکه دست و پاهایم از استرس می لرزیدند مشغول به تن کردن لباس هایم شدم.

در آخر هم یکی از کیف هایی را که داخل کیف دستی های خریدش بود برداشتم و با کندن مارکش از آن جایی که هیچ وسیله ای نداشتم، همانطور خالی در دستم گرفتم.

از اتاق که خارج شدم، استاد شایسته که گوشه ای ایستاده بود تکیه اش را از دیوار گرفت.

دست در دست هم از خانه خارج شدیم.

در آسانسور و حتی زمانی که استاد شایسته رفت تا ماشینش را به جلوی ساختمان بیاورد مدام در این فکر بودم اگر یک ریال پول داخل کیفم بود، جانم را بر می داشتم و از آنجا فرار می کردم!

سوار ماشین استاد شایسته شدم، بدون آنکه حتی نفهمیدم مدلش چیست و چه رنگی دارد.

برای آنکه بتوانم از شب گذشته و پارتی سؤالی بپرسم، بدون هیچ مقدمه ای گفتم: ماشینتون رو امروز تحویل دادن؟!

استاد شایسته که مشخص بود در فکر است، نیم نگاهی به من انداخت و با “چی”ای که پرسید من به ناچار جمله ام را تکرار کردم.

سرش را به معنی فهمیدن تکان داد.

– اون ماشین که هنوز تو حیاط ویلا مونده. حالا امروز ببینم جمالی چیکار می کنه.

کمی در صندلی تکان خوردم. نمی دانستم چطور سؤالم را به زبان بیاورم که منظورم را طور دیگری برداشت نکند.

استاد شایسته باز هم نیم نگاهی به من انداخت و با “جانم آهو” پرسیدنش شرایط را برای من آسان کرد.

 

– راستش… خب… وسایلم و گوشیم تو پارتی جا مونده، یعنی اصلا نمی دونم چی شدن!

– نگران نباش. یکی بهترش رو می خریم.

تمام هیجاناتم به یکباره فروکش کرد.

مثل بادکنکی که بادش خوابیده روی صندلی فرورفتم.

تغییر حالم از چشم استاد شایسته دور نماند. با دست آزادش دستم را نوازش کرد و با مهربانی گفت: به جمالی می سپرم پیداشون کنه.

می دانستم که حرفش حرف است و می توانم روی خوش قولی اش حساب کنم.

طاقت نیاوردم و سؤال دیگری را پرسیدم.

– از سارا خبری نشده؟ یعنی… خب پارتی مال اون بود.

استاد شایسته گویا از اینکه سکوت بینمان را شکسته بودم راضی بود.

– صاحب مجلس فرار کرده انگار! دیشب که تو کلانتری نبود.

– ف… فرار کرده؟!

استاد شایسته سرش را تکان داد.

بند دلم پاره شد. او تنها فردی بود که می توانست شهادت دهد من با حامد رابطه داشته ام.

با امیدواری پرسیدم: بالآخره سارا هرجا که رفته باشه بر می گرده دیگه. مگه نه؟!

– نه!

استاد شایسته این را با خنده گفت و من زیاد جدی اش نگرفتم، اما با حرفی که بعد از آن زد فهمیدم حقیقت چقدر ترسناک است.

– نه تنها سارا خانوم، بلکه تموم کسایی که تونستن از پارتی فرار کنن به این زودیا سر و کله شون پیدا نمیشه… یعنی حتی اگه گوشی موبایلشون هم جا مونده باشه بر نمی گردن برش دارن!

 

حرف استاد شایسته را خوب نتوانستم برای خودم معنا کنم.

با گیجی پرسیدم: چطور؟!

– یعنی این که…

استاد شایسته بعد از توقف ماشین پشت چراغ قرمز جمله اش را ادامه داد: اون پارتی پارتی معمولی نبوده…

ساده لوحانه فکر کردم که منظورش از “پارتی معمولی نبوده” مختط بودنش است.

– خب این رو که همه مون موقع دعوت شدن می دونستیم.

چشم های استاد شایسته ریز شد.

– چی رو می دونستیم؟!

شانه بالا انداختم.

– همه ی ماهایی که تو پارتی دعوت بودیم، می دونستیم پارتی مختلطه. از اون گذشته، حتی اگه خبر هم نداشتیم، موقعی که به ویلا رسیدیم، دیدیم که وضعیت اونجا چطوریه.

استاد شایسته خندید.

– همیشه همینقدر معصوم بمون آهو!

سؤالی نگاهش کردم.

همیشه همانقدر معصوم می ماندم؟!

آیا اصلا با اتفاق شب گذشته معصومیتی هم برای من باقی مانده بود؟!

او که چیزهایی را به یاد داشت، آیا با این حرفش می خواست طعنه و کنایه زند که معصوم نیستم؟!

نمی دانم حالتم چطور بود که استاد شایسته زیر خنده زد.

– دختر آخه معلومه که تولد آدمی مثل سارا فقط دخترونه نمیشد. اون پارتی در ظاهر معمولی بود، مثل تموم پارتی های دیگه، اما درواقع تولدی در کار نبوده. پای یه معامله وسط بوده!

 

چه معامله ای؟!

با سبز شدن چراغ و بوق ماشین ها استاد شایسته مشغول رانندگی شد و در همان حال جواب داد: دقیق نمی دونم. جمالی می گفت انگار قضیه ی اسلحه و اینجور چیزها بوده.

چشم هایم گرد شد. از ترس آب دهانم را قورت دادم که باعث خنده ی استاد شایسته شد.

– یعنی هرکس حتی وسایلش رو هم اونجا جا گذاشته باشه و تونسته باشه فرار کنه هیچوقت بخاطرشون بر نمی گرده!

چرا احساس می کردم منظوردار حرف میزد؟!

اگر منظور خاصی نداشت، پس چرا انقدر روی “هیچوقت” تاکید می کرد؟!

با صدایش به خودم آمدم.

– ما که جون سالم به در بردیم، اما بقیه زیاد مهم نیستن. گوشیت رو هم می سپرم به جمالی. ببینم چیکار می تونه بکنه.

تشکر کردم که گفت: قابل خانومم رو نداره!

صورتم سرخ شد و حرفی نزدم.

لحظاتی بعد جلوی رستوران مجللی ماشین را نگه داشت و پیاده شدیم. نگهبان جلو آمد و با احترام سویچ را از استاد شایسته گرفت.

جای خلوتی را برای نشستن انتخاب کردیم و استاد شایسته بعد از سفارش غذا از جا بلند شد تا دست هایش را بشورد.

به محض دور شدنش بدون آنکه اراده ای از خودم داشته باشم گوشی اش را که روی میز بود برداشتم و بدون آنکه لحظه ای را از دست دهم، مستقیما وارد تلگرامش شدم.

بین گروه هایش دنبال گروه “طراحی معماری پنج” گشتم تا ببینم آخرین بازدید سارا و حامد لعنتی کی هست، اما در کمال تعجب و ناباوری چیزی را دیدم که باعث شد گوشی از دستم به زمین بیفتد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x