رمان آهو و نیما پارت ۱۷

4.5
(41)

 

نگاه چند نفر به سمتم چرخید.

به سختی خودم را جمع و جور کردم. خم شدم و گوشی را از روی زمین برداشتم.

خبری از اکانت حامد در گروه نبود.

چندبار اعضای گروه را بالا و پایین کردم، اما نبود که نبود.

هیچ احساس خوبی به اکانتی که پاک شده بود و آخرین بازدیدش خیلی وقت پیش بود نداشتم.

ترجیح می دادم حامد گروه را ترک کرده باشد تا اینکه به کل اکانتش را پاک کرده باشد.

با دست هایی لرزان پیام های گروه را نگاه کردم تا اکانت حامد را پیدا کنم.

در نهایت هم پیامش را پیدا کردم…

پیامی که اسم من و خودش را به عنوان هم گروهی هم اعلام کرده بود.

پیامش بود، اما اکانتش را پاک کرده بود!

به همین سادگی… ساده تر از آن که من را در پارتی جا گذاشت و رفت.

همان یک ذره امیدی هم که به پیدا کردن حامد داشتم از بین رفت.

آخرین بازدید سارا را هم چک کردم.

دو روز پیش، دقیقا یک روز قبل از زمان شروع پارتی بود.

با وجود حرف استاد شایسته محال بود سارا خودش را نشان دهد، اما حتی اگر می آمد و شهادت می داد یا دستش را روی قرآن می گذاشت که من با حامد رابطه داشته ام، چه فرقی به حالم می کرد؟! وقتی خود حامد نبود، شهادت سارا فایده ای هم داشت؟!

گوشی استاد شایسته را سر جایش، همانطور که بود روی میز گذاشتم. کاش می توانستم فقط یک روز زمان را به عقب برگردانم.

 

 

لحظاتی بعد همزمان با آوردن سفارش هایمان، استاد شایسته هم آمد.

حقیقت آنقدر برایم غیرقابل هضم بود که هیچ دقتی به رفتارش مبنی بر آنکه متوجه شده گوشی اش را چک کرده ام یا نه، نکردم.

هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم.

حتی بوی جوجه و برنج زعفرانی هم برایم ناخوشایند بود!

استاد شایسته جوجه کباب را تکه تکه و سس را به سالادم اضافه می کرد.

فکر می کرد دارم ناز می کنم و به همین دلیل از هیچ محبتی دریغ نمی کرد.

دستم را می گرفت و به من بریده از دنیا امید درست کردن چیزهایی را می داد که هیچ نقشی در خراب کردنشان نداشت!

با وجود تلاش هایش در آخر چند قاشق بیش تر نتوانستم غذا بخورم و بعد از حساب کردن صورت حساب دست در دست هم از رستوران خارج شدیم.

به محض آنکه سوار ماشین شدیم چشم هایم را بستم تا استاد شایسته بی خیال خرید و تفریح شود که خوشبختانه نقشه ام درست پیش رفت.

– بهتره بریم خونه استراحت کنی…

حرفی نزدم و بیش تر در خود مچاله شدم.

استاد شایسته شروع به رانندگی کرد و این بار آهنگ های در حال پخش ماشینش چندان شاد نبودند. آهنگ های غمگینی که دردم را بیش تر یادآوری می کردند و هیچ کدامشان مثل آهنگ “بی احساس” شادمهر قلبم را به درد نیاورد!

به هر سختی ای که بود مسیر طی شد و به آپارتمان استاد شایسته رسیدیم.

در لابی خانومی شیک پوش ایستاده بود و گویا انتظارمان را می کشید که استاد شایسته او را مادر صدا کرد.

 

 

ناخودآگاه خواستم خودم را پشت سر استاد شایسته پنهان کنم.

بعید نبود که مادرش از من خوشش نیاید و من را مقصر بداند… مثل آن مامور در کلانتری…

هرچند که اگر منطقی به ماجرا فکر می کردم مادر استاد شایسته کاملا حق داشت من را دوست نداشته باشد!

– مامان؟ چرا اومدی اینجا؟!

صدای استاد شایسته هم انگار کمی ترس و دلهره داشت.

مادرش با مهربانی خندید.

– انقدر غریبه شدم که باید از پدرت می شنیدم دیشب چیکار کردی؟!

استاد شایسته خندید.

– نه!

– پس چی پدر سوخته؟!

– به بابا میگما!

مادرش با بی قیدی شانه بالا انداخت.

– بگو! مگه می ترسم؟! حالا هم به جای پیچوندن به سؤالم جواب بده!

– اوم… شما بذارید به حساب این که مثلا خجالت کشیدم!

مادرش نیشگونی از بازویش گرفت.

– آره دیگه! مثلا!

خنده ی استاد شایسته شدت یافت.

مادرش او را کنار زد.

– حالا برو کنار با عروسم آشنا شم.

کمی دلم آرام گرفت… از اینکه مادرش هم مثل پدرش بود، دروغ چرا؟ کمی خوشحال شدم.

 

مادرش نگاه خریدارانه ای به من انداخت.

– اسمت چیه عزیزم؟!

نگاهم را به چشمانش دوختم.

– آهو…

زمزمه ی استاد شایسته را که با تاکید می گفت “آهوی گریزپا” مطمئنا مادرش هم شنید.

مادرش دستش را جلو آورد و به گرمی دستم را فشرد.

– خیلی خوشبختم… من هم مهری هستم.

سعی کردم لبخندی هرچند تصنعی و بی جان، روی لب هایم بنشانم. اظهار خوشبختی کردم، درحالی که بدبختترین آدم روی کره ی زمین بودم!

هر سه سوار آسانسور شدیم.

نگاه های مادر استاد شایسته یا همان مهری جان که در همان چند دقیقه ی اول آشناییمان خودش خواست با این لفظ صدایش کنم کم کم داشت اعصابم را به هم می ریخت! نگاهش زیادی ذوقزده بود!

بالآخره با هر مکافاتی بود به واحد استاد شایسته رسیدیم.

اگر به خودم بود که هیچ گاه قصد نداشتم لباس هایم را عوض کنم، اما در آن لحظه بهترین بهانه برای فرار از شرایطی بود که در آن گیر افتاده بودم!

وارد اتاق خواب شدم و بدون هیچ اراده ای لای در را باز گذاشتم.

با شناختی که از استاد شایسته داشتم احتمال می دادم بدون زدن حرفی وارد اتاق شود، پس خودم را مشغول گشتن کیف دستی های خرید نشان دادم، بدون آنکه هدف خاصی داشته باشم!

بالآخره صدای حرف زدنشان به گوشم رسید که مهری جان خطاب به پسرش می گفت تفاوت سنی اش با من زیاد است و استاد شایسته می گفت مهم دل و احساسات ما نسبت به هم است!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x