رمان آهو و نیما پارت ۲۰

4.8
(38)

 

 

 

 

با اینکه همه در کلاس حضور نداشتند، اما استاد شایسته تدریس و توضیحش درباره ی پروژه را شروع کرد.

 

هرچند تعداد دانشجویان حاضر در کلاس کم بود، اما صدای پچ پچ هایشان به اندازه ی پچ پچ یک کلاس سی و چند نفره بود!

 

نه می خواستم متوجه حرف هایشان شوم و نه می توانستم از توضیحات استاد شایسته چیزی را درک کنم.

 

“خب بچه ها” گفتن استاد شایسته و حرکت معروفش که با نوک ماژیک روی میز ضربه میزد، حکم سوت پایان به پچ پچ بچه ها را داشت… سکوت در کلاس حکم فرما شد… چراکه استاد شایسته بعد از این کار همیشه حرف مهمی را به زبان می آورد.

 

– همونطور که خودتون می دونید، من هم می دونم که از درس امروز متوجه هیچی نشدین.

 

 

 

 

 

هیچ صدایی از سه پسر حاضر در کلاس بلند نشد، اما در عوض صدای لوس دخترها که مثلا می خواستند با “استاد” گفتن کشیده اعتراضشان را به حرفی که استاد شایسته زده بود نشان دهند بلند شد.

 

استاد شایسته دستش را به علامت سکوت بالا برد.

 

– برای من اهمیتی نداره چی میگید و چه فکری می کنید، اما درس امروز به هیچ عنوان تکرار نمیشه و بعد از آنتراکت هم طبق روال همیشه پروژه هاتون رو گروه گروه کرکسیون می کنیم…

 

صدای یکی از دخترها که اسمش الناز بود بلند شد.

 

– ببخشید استاد… تکلیف کسایی که هم گروهی هاشون از دانشگاه کلا انصراف دادن چی میشه؟!

 

الناز همیشه با کنایه حرف میزد و من شک نداشتم که با منظور خاصی این حرف را زده است. چه کسی دقیقا انصراف داده بود؟!

 

استاد شایسته کاملا جدی پرسید: بگید دقیقا منظورتون کدوم گروهه؟!

 

 

 

 

صدای خنده، شاید هم پوزخند الناز به گوشم رسید.

 

– خب… گروه خانوم تهرانی استاد!

 

به سختی سرم را کنترل کردم که به سمت الناز نچرخم.

 

حامد انصراف داده بود؟!

 

انتظار نداشتم جایی که حامد را پیدا کنم دانشگاه باشد، اما حامد چه؟!

 

حامد آنقدر وقت داشت که به دانشگاه بیاید و انصراف دهد، اما وقت نداشت سراغی از من بگیرد یا حداقل بخاطر من به دانشگاه بیاید؟!

 

جواب استاد شایسته، آن هم زمانی که خیره به چشم های از حدقه درآمده ام بود، حالم را بدتر از قبل کرد.

 

– دیگه هم گروهی آهو خودمم!

 

 

 

الناز بدون هیچ ملاحظه ای گفت: آهو؟!

 

استاد شایسته سرش را تکان داد.

 

– بله… آهو نامزد و همسر آینده ی من هستن!

 

باز هم پچ پچ ها اوج گرفت و این بار استاد شایسته با نوک ماژیکش چند بار روی میز ضربه زد.

 

زمانی که سکوت در کلاس حاکم شد، استاد شایسته گفت: هرچند هیچ دلیلی وجود نداره که من رو مجبور به بازگو کردن مسائل مربوط به زندگی شخصیم باشم، اما این موضوع رو واضح گفتم که خدایی نکرده کنجکاویتون باعث نشه با پچپچ از درس و کلاس عقب بمونید!

 

و بدون آنکه منتظر حرفی از جانب بقیه بماند، با برداشتن کنارم آمد و درست مثل پدری که دنبال دخترش به مدرسه آمده دستم را گرفت و از آن فضای جهنمی خارجم کرد.

 

 

 

***

 

یک هفته از آن اتفاق می گذشت و من همچنان در خانه ی استاد شایسته زندگی می کردم.

 

آقای جمالی گوشی ام را برایم آورده بود و من هیچ خبری از حامد نتوانسته بودم پیدا کنم.

 

انگار که یک قطره آب شده بود و به زمین رفته بود.

 

تمامی راه های ارتباطی اش را بسته بود و تمامی اکانت هایش در فضای مجازی یا پاک شده بود و یا غیرفعال.

 

در طول آن یک هفته مهری جان چند بار به دیدنم آمده بود و همچنان می گفت باید مراسم بگیریم و این در حالی بود که پدر و مادرم هیچ خبری از من نگرفته بودند.

 

استاد شایسته هم به بهانه ی کار خودش و درس من، مادرش را دست به سر می کرد.

 

 

 

***

 

یک ماه و نیم دیگر به همین منوال گذشت.

 

و شاید بعد از شب پارتی بدترین روز زندگی ام همان روزی بود که با اصرارهای مهری جان به خانه ی خودمان و پیش پدر و مادرم برگشتم…

 

برگشتن پیش پدر و مادرم بد نبود…

 

حتی قهر کردنشان و حرف هایی که بهم زدند هم بد نبود…

 

البته نه اینکه بد نباشند، اما خب در مقابل اتفاق دیگری که حاصل آن شب نحس بود، هیچ به حساب می آمدند.

 

لحظه به لحظه ی آن روز نحس را به یاد دارم…

 

خود آن روز این گونه آغاز شد…

 

با حالت تهوع عجیبی از خواب بیدار شدم…

 

هر بویی که به مشامم می رسید باعث میشد جلوی دفاع و دهانم را بگیرم.

 

 

از عطر خوشبوی استاد شایسته گرفته تا بوی چای تازه دم کرده…

 

همه و همه حالم را بد می کردند.

 

آن وضعیت آنقدر شدید بود که نتوانستم لب به چیزی بزنم.

 

نگاه استاد شایسته وقتی از سرویس بهداشتی خارج شدم و بی رمق کنار دیوار نشستم بیشتر نگرانم کرد. زمزمه اش را که شنیدم، دنیا روی سرم آوار شد.

 

– حتما مسموم شدی… اما آخه هر غذایی که خوردی منم خوردم! نکنه… نه نه… امکان نداره…

 

حق با استاد شایسته بود… من هیچ غذای خاصی نخورده بودم و حالم هم شبیه زمان هایی که حالت تهوع معمولی به سراغم می آمد نبود.

 

در نهایت استاد شایسته با گفتن “بپوش بریم دکتر” آماده ی بیرون رفتن شدم، اما آمدن مهری جان همه چیز را عوض کرد!

 

 

 

مهری جان زمانی که لباس های بیرون را تنمان دید، پرسید: جایی می رفتین؟

 

استاد شایسته هم این گونه جوابش را داد.

 

– گفتیم بریم بیرون قدم بزنیم. حال و هوامون عوض بشه. یه غذایی هم بخوریم.

 

و همین جواب هم باعث شد بفهمم تمایلی ندارد که مادرش از چیزی خبردار شود.

 

مهری جان سرش را تکان داد.

 

– من یه پیشنهاد دارم، بریم پایین. بعد با هم میریم تا اونجا تا ببینیم چی میشه.

 

و بدون آنکه منتظر جوابی از جانب من یا پسرش باشد، چرخید و در را باز کرد.

 

استاد شایسته دست مادرش را گرفت و در را بست.

 

 

 

– کجا بریم؟ چه پیشنهادی؟ اصلا اونجا کجاست مادر من؟

 

مهری جان که مشخص بود استرس دارد کلافه پوفی کشید.

 

– چرا اینقدر سؤال می پرسی نیما؟

 

و با اشاره به من، به گونه ای که انگار دارد بچه ای را گول می زند، ادامه داد: از آهو جان یه کم یاد بگیر! ببین… اصلا اعتراضی نمی کنه!

 

استاد شایسته ابرو بالا انداخت.

 

– نه دیگه… من از طرف خودم و آهو سؤال پرسیدم… بعدش هم شما از کجا میگید آهو راضیه؟ ما می خواستیم بریم بیرون، شما اومدی یهو، دم در مادرشوهربازی در آوردی! آهو هم بخاطر همین رفتار شما شوکه شده! نمی دونه چی بگه درواقع!

 

مهری جان چشم هایش را برای لحظه ای بست.

 

– مطمئنی شوکه شدنش از رفتار منه و بخاطر پرحرفی تو نیست؟!

 

 

استاد شایسته بی حوصله تر از مادرش گفت: کجا می خواین ما رو ببرین؟

 

– خودتون می فهمید! جای بدی هم نیست! فقط بجنبید یه کم!

 

– این همه عجله برای چیه؟!

 

مهری جان دری را که استاد شایسته بسته بود، مجددا باز کرد.

 

– جهان پایین تو ماشین منتظره.

 

و به دنبال حرفش از خانه خارج شد.

به ناچار من و استاد شایسته هم پشت سرش خانه را ترک کردیم.

 

درحالیکه به انتظار آسانسور ایستاده بودیم، استاد شایسته گفت: این که چیز جدیدی نیست مامان… فقط کنجکاوم بدونم دقیقا چه نقشه ای تو سرت می گذره!

 

مهری جان در آسانسور را باز کرد.

 

 

– دو دیقه آروم بگیر، می فهمی… هر چیزی که هست خیره! تو فکر من مثل فکر تو شرارت نیست!

 

استاد شایسته با گفتن “خدا به خیر کنه”ی زیر لبی سکوت کرد.

 

بیرون ساختمان با پدر استاد شایسته که در ماشین و روی صندلی کمک راننده نشسته بود، سلام و احوالپرسی کردیم.

 

من و استاد شایسته کنار هم در صندلی عقب نشستیم و مهری جان مشغول رانندگی شد.

 

هرچقدر از آپارتمان استاد شایسته فاصله می گرفتیم و جلوتر می رفتیم، مسیر برایم واضح تر میشد…

 

شک نداشتم که مقصدمان خانه ی پدرم است، اما استاد شایسته که اولین بارش بود هر چند دقیقه یکبار مانند بچه های پنج ساله می پرسید کجا می رویم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zahra ss
10 ماه قبل

قلمت خیلی خوبه
لطفا هر روز پارت بزار

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x