رمان آهو و نیما پارت۱۸

4.3
(47)

 

 

استاد شایسته آنقدر گفت و گفت که مادرش تسلیم شد و گفت: هرجور که خودت می دونی، اما گفته باشم… دیگه برای گرفتن مراسم و این چیزا ما رو بی خبر نذاریا!

استاد شایسته هم با خنده جوابش را اینطور داد:

– مراسم که سهله، برای بچه دار شدن هم حتما باخبرتون می کنم!

مادرش هم بدون آنکه او را “بی حیا” و با این جور لفظ ها خطاب کند، متقابلا خندید.

– خدا از دهنت بشنوه! من که آرزومه!

زمانی که استاد شایسته حرفی نزد، مطمئن شدم که می خواهد به سراغ من بیاید تا ببیند در حال انجام چه کاری هستم، پس اولین بلوزی را که از کیف دستی پیدا کردم برداشتم و مشغول باز کردن دکمه های پالتو شدم.

به آخرین دکمه که رسیدم استاد شایسته در را کامل باز کرد.

– کارت هنوز تموم نشده؟

نگاهم را از چشمانش دزدیدم. نمی توانستم به چشمانش خیره شوم و دروغ بگویم.

– نه… دنبال این می گشتم.

و به بلوزی که روی تخت گذاشته بودم تا بپوشمش اشاره کردم.

انتظار داشتم بیرون برود و بگوید “زودتر کارم را انجام دهم.” اما جلوتر آمد و لباس روی تخت را که تا آن لحظه فکر می کردم بلوز است، برداشت و با باز کردنش نشان داد که لباس خواب است.

چشمانم را بستم و زیر لب به خودم لعنت فرستادم.

صدای پرشیطنت استاد شایسته به گوشم رسید.

– خوشحالم که سلیقه هامون یکیه!

 

 

لباس را در هوا تکان داد.

– اگه مامانم اینجا نبود، انتخاب مناسبی بود… مطمئنم بهت میاد، اما حالا…

با دستپاچگی دستم را داخل اولین کیف دستی ای که مقابلم بود بردم تا شاید لباسی پیدا کنم که باعث قهقهه ی استاد شایسته شد.

لباس کذایی ای را که در دستش بود روی تخت انداخت.

جلوتر آمد و کنار من روی زانوهایش نشست.

بلوز سبز رنگی را از داخل نایلون بیرون کشید و به دستم داد.

– می دونم احتیاج به تنهایی داری، اما… الآن یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا بیرون، با مامانم یه کم حرف بزن تا بره.

سرم را تکان دادم و او از جا بلند شد.

درحالیکه به سمت در اتاق می رفت، با نگاهی به لباس روی تخت زمزمه وار گفت: فکرت کجاست؟!

با اینکه این جمله را آرام به زبان آورد، اما من شنیدم و دوباره قلبم از ترس لرزید.

به سرعت لباس هایم را عوض کردم و بدون آنکه آبی به دست و صورتم بزنم، اتاق را ترک کردم.

ظرف شکلات و میوه های روی میز نشان می داد استاد شایسته از مادرش پذیرایی کرده است و خوشبختانه من مجبور به انجام دادن کاری نبودم.

با کش دادن لب هایم سعی داشتم ادای لبخند زدن دربیاورم.

مهری جان با نگاهی مهربان اشاره کرد روی مبل کناری اش بنشینم.

حرف هایی که زده میشد مکالمه ای معمولی بودند و من درحالیکه فکرم پیش حامد لعنتی بود، مثلا شنونده بودم تا اینکه استاد شایسته برای آوردن چایی به آشپزخانه رفت و من با مادرش تنها شدم.

 

 

– می دونم الآن زمان مناسبی نیست، اما به نظرم الآن باید گفته بشه…

با صدای مهری جان نگاهم را بهش دوختم. درحالیکه هزاران فکر در سرم چرخ می خورد و قلبم از شدت دلشوره داشت از جا کنده میشد، به سختی پرسیدم: چی؟

مهری جان زبانش را روی لب پایینی اش کشید که باعث شد رژ لبش براق تر از قبل شود.

– راستش… خب از جهان شنیدم که دیشب چه اتفاقی افتاده…

نگاهم را به سرعت دزدیدم.

باز هم دیشب!

کی میشد آن شب نحس با کل خاطرات مزخرف و حرف و حدیث هایش تمام شود؟!

احتمال می دادم که “جهان” پدر استاد شایسته باشد، اما با این حال برای آنکه چیزی گفته باشم، با لحنی که سعی داشتم سؤالی به نظر برسد، اسم “جهان” را به زبان آوردم.

مهری جان طبق چیزی که حدس زده بودم، جهان را همسرش معرفی کرد.

– نمی دونم چی بگم، اما خب… فکر می کنم این اتفاقی که بین تو و نیما افتاده به خودتون مربوط باشه…

چشم هایم را بستم.

چطور باید اعتراف می کردم هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده تا مدام از بقیه جمع بستن خودم و استاد شایسته را نشنوم؟!

هنوز حرف قبلی مهری جان را هضم نکرده بودم که با جمله های بعدی اش مرا شگفت زده کرد.

 

 

– هم سن نیما جوریه که خوب و بد رو تشخیص بده و هم تو دختر عاقلی هستی!

با چیزهایی که وقتی در اتاق بودم از زبان مهری جان به گوشم رسیده بود، گمان می کردم آخر حرف هایش به اینکه شب گذشته اتفاقی از جنس اشتباه رخ داده ختم می شود، اما در کمال ناباوری او هم حرف های همسرش را تکرار کرد.

– شاید قسمت این بوده که اسم شما دو تا اینجوری تو زندگی همدیگه ثبت بشه.

دست یخ زده ام را گرفت.

– می دونم که پدر و مادرت شاید طردت کرده باشن، اما حتما تو رو می بخشن!

به گمانم آن شایدی که به وسط جمله اش چسباند برای دلخوش کردن من بود، چراکه بابا دقیقا جلوی پدر استاد شایسته گفته بود دیگری دختری به اسم آهو ندارد و او هم که طبق گفته ی مهری جان اتفاقات دیشب را برایش تعریف کرده بود.

برای آنکه قطره ای اشک نریزم نفس عمیقی کشیدم.

– اینا رو نگفتم که ناراحت بشی. فقط… نمی دونم چطور بگم…

با صدای گرفته ای گفتم: راحت باشید…

با تردید نگاهم کرد.

– هر پدر و مادری آرزو داره برای بچه ش بهترین ها رو فراهم کنه… از لباس گرفته تا خورد و خوراک. منم خب همیشه آرزو داشتم نیما رو تو لباس دومادی ببینم.

چرا انقدر مقدمه چینی می کرد؟! خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: من متوجه حرف هاتون هستم، فقط نمی فهمم منظورتون چیه!

– تو و نیما در هر صورتی عقد می کنید، اما من دلم می خواد مثل مجلس همه ی دختر و پسرها مراسم ها طبق آداب و رسوم جلو بره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x