رمان آهو و نیما پارت۱۹

4.7
(34)

 

 

 

 

به قول پدرم ما که تمام کارهایمان را کرده بودیم… البته در ظاهر و نه در حقیقت، اما خب… آداب و رسوم دیگر چه صیغه ای بود؟!

سخت بود به یاد آوردن بعضی چیزها و سخت تر از آن به زبان آوردنشان بود.

– بابای من دیشب گفت فقط یه عقد ساده و همه چیز تمام!

مهری جان دستم را فشرد.

– اینطوری که نمیشه. من به جهان میگم با بابات حرف بزنه.

سؤالی را که می خواستم بپرسم از نگاهم خواند.

– جهان با بابات حرف می زنه و یه جوری راضیش می کنه بالآخره. ما هم به بقیه میگیم تو و نیما تو دانشگاه با هم آشنا شدین که خب چندان هم دروغ نیست. لازم نیست همه بفهمن دیشب دقیقا چه اتفاقی افتاده که.

مهری جان خوب می برید و می دوخت، اما کاش به جای او، مادر حامد مقابلم نشسته بود و این حرف ها را میزد.

استاد شایسته با سینی چایی آمد.

– چی پچ پچ می کنین شما عروس و مادر شوهر باهم؟!

از اینکه عروس خطاب شده بودم چندان خوشم نیامد، اما مهری جان خندید.

– داریم علیه تو توطئه می چینیم!

استاد شایسته ابرو بالا انداخت.

– خدا به خیر کنه!

در نهایت مهری جان حدودا نیم ساعت بعد از نوشیدن چایی اش رفت.

 

 

استاد شایسته از حرف های مادرش شاد و سرمست بود و آشپزخانه را مرتب می کرد. من هم به بهانه ی خستگی به اتاق خواب پناه بردم و با پنهان کردن سرم زیر ملافه سعی کردم به مغزم فشار بیاورم که حامد کجا می تواند رفته باشد.

***

آن شب با وجود اصرارهای استاد شایسته مبنی بر اینکه برای شام بیرون برویم من مخالفت کردم و در آخر شام را از بیرون سفارش داد.

بعد از صرف شام هم مثل شب گذشته با هم در روی همان تخت خوابیدیم.

به دور از چشم استاد شایسته، زمانی که داشت مسواک میزد، قرص آرامبخشی که از داخل کابینت آشپزخانه پیدا کرده بودم خوردم و به همین دلیل هم خیلی راحت خواب توانست به افکارم غلبه کند.

***

با “آهو دیر شد” گفتن استاد شایسته چشم هایم را باز کردم.

دستم را گرفت و من را که هنوز گیج خواب بودم وادار کرد روی تخت بنشینم.

بخاطر آن قرص آرامبخش همچنان احساس رخوت و سستی داشتم. با صدایی که به زور شنیده میشد، پرسیدم: چی دیر شد؟!

استاد شایسته درحالیکه با دست هایش موهای احتمالا نامرتبم را مرتب می کرد، به سؤالم هم جواب داد. جوابی که باعث شد علاوه بر خواب، تاثیر قرص آرامبخش هم از کل وجودم بپرد.

– دانشگاه!

با حیرت و چشم های گردشده نگاهش کردم که شانه بالا انداخت.

– امروز طرح پنج داریم! نمیشه از زیرش در رفت!

لباس بیرون پوشیده بود و لحنش هم شوخ به نظر نمی رسید، اما آیا واقعا سرش به جایی خورده بود؟! بعد از آن اتفاق که مطمئنا خبرش در کل دانشگاه پیچیده بود می گفت طرح پنج داریم؟!

 

 

– حالم خوب نیست!

نگاهش در چشم هایم چرخید.

– اگه درد داری، بریم دکتر.

سرم را تکان دادم.

– نه… فقط…

– پس پاشو بریم! بهونه هم نیار!

و بدون آنکه منتظر جوابی از جانب من باشد، دستم را کشید و بلندم کرد.

با درد روحم چه باید می کردم؟!

همه ی کارهایی که انجام می دادم از سر اجبار و ناچاری بود و بس…

از آب به دست و صورتم زدنم گرفته تا صبحانه خوردن و لباس پوشیدنم!

برای خودم فاتحه ای فرستادم که بعد از آن تکلیف زندگی ام معلوم نبود!

سوار ماشین شدیم و به مقصد دانشگاه راه افتادیم.

هرچقدر به دانشگاه نزدیک تر می شدیم حالم خراب میشد.

مسیری که همیشه با حضور حامد طی میشد با نگرانی استاد شایسته سپری شد.

برخلاف تصورم استاد شایسته در قسمت ورودی دانشگاه از من جدا نشد و با هم وارد دانشگاه شدیم.

احساس می کردم همه ی نگاه ها تنها روی ما دو نفر است.

استاد شایسته مثل سابق با همه سلام و احوالپرسی می کرد، انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است و درحالیکه سرم را تا حد ممکن پایین انداخته بودم و جز جلوی پایم چیزی را نمی دیدم، به لطف دستم که در دستش بود دنبالش کشیده می شدم.

 

 

 

سوار آسانسور که مختص اساتید بود شدیم و از آنجایی که تنها بودیم بالآخره جرات کردم و سرم را بلند کردم.

 

مقنعه ای را که استاد شایسته خریده و اتو کشیده بود روی سرم مرتب کردم و با توقف آسانسور در طبقه ی مورد نظر تا خواستم سر به زیر شوم، استاد شایسته سرش را خم کرد و زیر گوشم گفت: محکم باش. تو هیچ کار خلافی نکردی. نقطه ضعف دست هیچکس نده!

 

هرچند کار من از خلاف هم گذشته بود، اما حق با استاد شایسته بود…

 

حالا که مجبور بودم به دانشگاه بروم نباید دست هیچ فردی نقطه ضعف نشان می دادم.

 

اتفاق آن شب فقط مربوط به من و حامد نامرد بود.

 

#فاصله

با اینکه همه از دوستی ما خبر داشتند، اما خب از حقیقت اتفاق آن شب فقط من، حامد و سارا باخبر بودیم.

 

حامد و سارا که به ناکجاآباد رفته بودند، استاد شایسته هم که کنارم بود و می دانستم اگر کسی حرف نامربوطی بزند، ساکت نمی ماند.

 

استاد شایسته باز هم دستم را گرفت و من این بار با قدم هایی محکم جلو می رفتم.

 

نگاهم را به روبرویم دوخته بودم و در جواب کسانی که سلام می دادن سرم را تکان می دادم.

 

هرچند آن ها سر تکان دادنم را به حساب فخر فروشی می گذاشتند، اما من تنها از بیچارگی ام بود که لب باز نمی کردم…

 

خودم را خوب می شناختم…

 

اگر لب هایم برای زدن حرفی از هم باز می شد، بغضم می شکست و میشد نقطه ضعف جلوی دخترانی که گمان می کردند استاد محبوب از راه به درشان را از راه به در کرده ام!

 

 

 

زیر نگاه سنگین بقیه وارد کلاس شدیم.

 

نگاهم به قسمتی که همیشه با حامد می نشستیم بود و دستم در دست استاد شایسته.

 

چه شیطنت هایی که سر یک میز و سر کلاس ها باهم نکرده بودیم!

 

با کشیده شدن دستم به مردمک چشم هایم حرکت دادم و از نگاه کردن به آن قسمت لعنتی دست برداشتم.

 

با فشار دست استاد شایسته روی کمرم بدنم را روی صندلی رها کردم که بعد از تکیه دادن و سر بلند کردن متوجه شدم جایی که نشسته ام همان صندلی معروفی است که بعضی جلسه ها استاد شایسته همراهی می آورد و دخترهای کلاس به آن همراه که همیشه هم مؤنث بود حسادت می کردند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x