رمان آهو ونیما پارت ۲۵

4.3
(48)

 

 

– بهت نشون میدم زنیکه کیه!

 

 

و استاد شایسته با یکی از همان خنده هایش که آدم را تا مرز جنون می برد، جواب داد: نشون نداده خودم را می بینم!

 

 

مامان با غیظ گفت: واقعا که!

 

 

و بابا خطاب به استاد شایسته گفت: هر چه زودتر باید برید سر خونه و زندگیتون!

 

 

– ما که همین الآنش هم سر خونه و زندگی خودمون هستیم!

 

 

بابا نفسش را بیرون فرستاد.

 

 

– منظورم عقده!

 

 

و من فهمیدم چقدر گفته این حرف برایش سخت و چقدر جان کند تا آن را به زبان بیاورد.

 

 

– من پای غلطی که کردم وایسادم!

 

 

استاد شایسته این حرف را به کنایه زد و بابا هم متوجه شد، اما مامان که از چیزی خبر نداشت باز هم لب باز کرد به اعتراض.

 

 

– زندگی دختر دسته گلم رو نابود کردی بس نبود، حالا طعنه هم می زنی؟!

بابا با صدای خفه ای گفت: بس کن خانوم! بیا بریم! بیا!

– کجا بیام؟! پس آهو چی؟!

استاد شایسته زیر لب گفت: نوشدارو بعد از مرگ سهراب!

مامان طاقتش را از دست داد.

– محض رضای خدا خفه شو! خفه شو!

“خفه شو”ی آخر را با داد گفت که همزمان شد با سررسیدن پرستار و حراست.

در نهایت استاد شایسته خودش را همسر من معرفی کرد و حراست بیمارستان مامان و بابا را از اتاق بیرون کرد!

با خالی شدن اتاق باز هم مثل روزهای سابق با استاد شایسته تنها شدم.

پلک هایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم وانمود کنم که خوابیده ام.

– می دونم بیداری آهو!

صدای استاد شایسته به گوشم رسید.

– چشم هات رو باز کن.

و این بار صدای قدم هایش که داشت نزدیک و نزدیک تر میشد، باعث شد چشمانم را باز کنم.

روی صندلی نشست.

خستگی از سر و رویش می بارید.

– چرا این کار رو کردی؟!

نگاهم را از چشمانش دزدیدم و او دستم را نوازش کرد.

– الآن ثمره ی عشقمون تو شکمته! می دونی اگه دیر می فهمیدیم چی میشد؟!

 

 

 

ثمره ی عشق!

 

 

ترکیب عجیبی بود!

 

 

بچه ای که در شکم من بود، مردم احتمالا با لفظ دیگری که از قضا ناپسند و زشت هم بود، خطابش می کردند…

 

 

اما استاد شایسته او را نتیجه ی عشق می خواند!

 

 

از کدام عشق حرف میزد… فقط خودش و خدا می دانست و بس!

 

 

اگر گذشته ها بود، از شنیدن لفظ “ثمره ی عشق” از زبان استاد دانشگاهم می خندیدم، اما آن روز تنها قطره های اشک بود که از گوشه ی چشمانم می چکید.

 

 

تازه به زور جان کندن خودم را راضی کرده بودم که همه چیز را به گذر زمان بسپارم…

 

 

به سختی وجدانم را خوابانده بودم که نگویم با استاد شایسته رابطه نداشته ام…

 

 

با خودم عهد بسته بودم که اگر با استاد شایسته ازدواج کنم، دیگر حتی از اسم حامد هم در ذهنم یاد نکنم…

 

 

اما حالا با وجود بچه ی در شکمم که از حامد بود، چه باید می کردم؟!

 

 

این بار اگر مهر سکوت به لب هایم می زدم، انسانیت را زیر پا نگذاشته بودم؟!

 

 

– همیشه شنیده بودم خانوم های حامله احساساتی میشن… حالا به لطف آهوی گریزپا دارم از نزدیک می بینم!

 

 

از شنیدن “خانوم های حامله” گریه ام شدت گرفت.

 

 

– آهو! آهو!

 

 

با دست سالمم سعی کردم صورتم را بپوشانم…

 

 

و کاش استاد شایسته تنهایم می گذاشت…

 

 

 

اما افسوس که یک لحظه هم رهایم نمی کرد.

من را به آغوش کشید و مثل همیشه حرف های امیدوار کننده زد.

حرف هایش قشنگ بود، اما برای من برعکس عمل می کردند!

منی که هیچ تصوری از آینده نداشتم، حالا تصور آینده برایم به کابوس وحشتناکی تبدیل شده بود!

– همیشه می گفتن نیما آدمی نیست که ازدواج کنه! نیما مجرد می مونه و تو پارتی این و اون وقتش رو می گذرونه…

تک خنده ای کرد.

– اما حالا.. هم دارم پدر میشم، هم دوماد!

احساس کردم صدایش در حین گفتن جمله ی آخر لرزید.

– جالب نیست؟!

از نظرم بیش تر احمقانه بود تا جالب!

***

یک هفته از آن ماجرا می گذشت.

بعد از دو روز تحت نظر بودن در بیمارستان دکتر اجازه ی ترخیص داده بود.

به گفته ی استاد شایسته یک روز کامل بیهوش بودم و خدا من را به او برگردانده بود.

باز هم به خانه ی استاد شایسته رفتم و او از کنارم تکان نمی خورد.

از هیچ محبتی دریغ نمی کرد و برایم هر چیزی را آماده می کرد.

می گفت نمی خواهد فرزندمان هیچ کمبودی را احساس کند.

و من از خود می پرسیدم کمبود از این بیشتر که پدر واقعی اش حتی از وجودش هم خبر نداشت؟!

اما وجدان نیمه بیدارم هم دست بردار نبود و مدام من را سرزنش می کرد و دلم را به حال استاد شایسته می سوزاند!

 

 

 

 

مهری جان و آقا جهان سخت مشغول تدارک دیدن برای مراسم عروسی بودند و من می دانستم که در خانه ی ما هیچ خبری نیست!

 

 

حتی مطمئن بودم که آن ها منتظر خبری از جانب ما نیستند که اگر اینطور بود، حداقل حال من را جویا می شدند.

 

 

مهری جان می گفت باید قبل از آنکه شکم من برآمده و نمایان شود عروسی کنیم و استاد شایسته می گفت دلیلی برای پنهان کاری وجود ندارد.

 

 

استاد شایسته معتقد بود زندگی ما ربطی به مردم ندارد، اینکه آن ها بفهمند من در چه شرایطی باردار شده ام یا از این موضوع کاملا بیخبر باشند، هیچ تاثیر خاصی در زندگیشان ندارد، پس حق دخالت و اظهار نظر هم ندارند که خب کاملا حرف درستی بود، اما مگر میشد دهان مردم را بست؟!

 

 

نمونه اش روزهایی بود که به دانشگاه می رفتم.

 

 

 

 

 

اگر در کلاس استاد شایسته بودم که جواب متلک های دانشجویان دیگر را راحت می داد…

 

 

اما وای به روزهایی که از سر ناچاری تنهایی در کلاس می نشستم!

 

 

اگر به خودم بود، نمی خواستم هیچگاه درسم را ادامه دهم و همانجا همه چیز را رها می کردم…

 

 

اما استاد شایسته تشویقم می کرد و می گفت بعدها با وجود بچه، درس خواندن سخت تر است!

 

 

از حالت تهوع های گاه و بیگاهم در سر کلاس ها همه فهمیده بودند چه مرگم شده است و همین که نگاهشان به من می افتاد شروع به پچ پچ می کردند.

 

 

تلاشم برای نشنیده گرفتن حرف هایشان بی فایده بود و تنها در صورتی چیزی نمی شنیدم که خیلی آرام حرف می زدند!

 

 

 

هیچ کدام از متلک هایی که در دانشگاه می شنیدم به اندازه ی حرف یکی از دخترها که با حرص و غیظ به دوستانش می گفت “خدا شانس بده! با دوست پسرش اومد پارتی، اما شکممش از استاد بالا اومد!” قلبم را نشکاند.

دختر را نمی شناختم و گمان هم نمی کردم قبلا جایی دیده باشمش.

احتمال می دادم یکی از همان دخترهایی باشد که برای استاد شایسته، شوهر آینده ام سر و دست می شکانده و آنطور که می خواسته پیش نرفته!

شک نداشتم که او هم مثل خیلی از دخترهای در دانشگاه با حماقت آرزو داشته جای من باشد!

حقیقت همیشه تلخ بود!

و حقیقتی که مردم تصورش می کردند، تلخ تر و شاید وحشتناک تر!

من با حامد به پارتی رفته بودم و به قول آن دختر شکمم بالا آمده بود!

وای به روزی که مردم می فهمیدند بچه ی در شکمم از استاد شایسته نیست.

آن روز اگر خود استاد شایسته رحم می کرد و بلایی سرم نمی آورد، مطمئنا من به دست عاشقانش کشته می شدم!

و با چیزهایی که به گوشم می رسید، من بار دیگر به این نتیجه رسیدم که در این دنیا همیشه جنس مؤنث مقصر جلوه داده می شود… در دنیایی که حتی خانوم ها هم به هم جنسشان رحم نمی کردند، چه انتظاری می توانستم داشته باشم؟!

بعضی از دخترها دلشان به حال حامد می سوخت… به حال حامدی که اصلا نمی شناختنش و حتی شاید ندیده بودنش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x