به نظر می آمد نیما بیش تر از من تلاش برای حفظ ظاهر می کند!
با شنیدن صدای گریه ی آوا از فکر بیرون آمدم و لباس هایم را عوض کردم.
زمانی که از اتاق خواب خارج شدم گریه ی او نیز بند آمد.
پوفی کشیدم و مردد وسط خانه ایستادم.
نیما نیم نگاهی به من انداخت.
– نمی دونم چشه… ناهار رو گرم می کنی لطفا؟!
سر تکان دادم.
هرچند که بعد از دیدن حامد، خوردن غذا آخرین گزینه ی در ذهنم بود!
نفهمیدم چگونه محتویات ظرف های یکبار مصرف را در قابلمه ریختم و روی گاز قرار دادم.
غذا که گرم شد و بویش در خانه پیچید، نیما با آوای در آغوشش به آشپزخانه آمد.
با دیدن آوا داغ دلم تازه شد.
اگر حامد از این راز باخبر میشد، باید چه کار می کردم؟!
کم مانده بود گریه ام بگیرد.
دستانم را به سمت نیما دراز کردم.
– آوا رو بده من…
نیما زیر لب “باشه”ای گفت و آوا را به آغوشم سپرد.
نیما پشت میز نشست و من از آشپزخانه خارج شدم.
– کجا؟!
بدون آنکه نگاهش کنم، جواب دادم: ببینم خرابکاری نکرده باشه…
احساس کردم نیما آه کشید.
– باشه!
***
کل آن روز به این صورت سپری شد که من گاه آوا را در آغوش گرفتم و فرار کردم و گاه نیما آوا را بغل کرد و گریخت.
صبح روز بعد طی قراردادی نانوشته زمانی که نیما می خواست به شرکت رود، نه من آماده ی رفتن شدم و نه نیما اصراری کرد.
بی قراری های آوا همچنان ادامه داشت و من برای آرام کردنش انگار هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم…
در نهایت نمی دانم چند ساعت بود که در تخت مانده بودم که مهری جان به خانه زنگ زد.
بدون آنکه حرفی از آوا بزنم، صدای نق نقش را که شنید گفت خودش را به زودی به خانه ی ما می رساند.
به محض قطع کردن تلفن از جا پریدم و آب به سر و صورتم زدم.
لباس های خودم و آوا را که عوض کردم مهری جان هم رسید.
در را به رویش باز کردم و او بعد از روبوسی و دست دادن به سراغ آوا رفت.
با وجود مهری جان خیالم از بابت آوا راحت بود.
مشغول چای درست کردن شدم.
صدای مهری جان به گوشم رسید.
– کی بهش شیر دادی آهو؟!
کمی فکر کردم…
– همین نیم ساعت پیش، بعد از اینکه با شما حرف زدم.
مهری جان دیگری سؤالی نپرسید و من دو فنجان چای همراه چند برش کیک در سینی گذاشتم.
مهری جان شکم آوا را ماساژ می داد.
نگاه آوا همین که به من افتاد، دست و پایش را تکان داد.
لبخندی به رویش زدم و موهایش را نوازش کردم.
لبخند کم کم از روی لب هایم پاک شد.
باز هم فکر حامد و ترس از روزهای آینده به جانم افتاد.
حامد هیچ جایی در زندگی آوای زیبای من نداشت…
انگار نتیجه ی تمام جلساتی که به روانشناس مراجعه کرده بودم، به یکباره از بین رفته بودند!
– چیزی شده آهو؟!
نگاهم را از آوا گرفتم و به مهری جان دوختم.
با چشم های ریزشده به صورتم خیره شده بود و منتظر جواب بود.
سعی کردم لبخند بزنم.
– نه… چیزی نشده!
نگاهش در چشمانم چپ به راست و راست به چپ چرخید…
انگار می خواست از صداقت حرف هایم مطمئن شود!
به سختی خودم را کنترل کردم تا نگاهم را ازش نگیرم.
چراکه دزدیدن نگاهم مساوی بود با تائید حرف هایش!
– آخه رنگت پریده! بخاطر همین پرسیدم!
این بار دیگر نتوانستم بیشتر از آن به چشمانش خیره بمانم.
نگاهم را به آوا دوختم و حال بدش را بهانه ی حال بدم کردم.
– آوا از دیروز آروم نمیشد، ترسیدم!
مهری جان خندید…
و من از خنده اش با خیال راحت دوباره نگاهم را بهش دوختم.
– عزیزم!
با محبت نگاهم کرد.
– این چیزها طبیعیه، انقدر نگران نباش!
به زور لبخند زدم.
خودم را لعنت کردم که انقدر راحت دروغ به هم می بافم و تحویل دیگران می دهم!
مهری جان دستم را نوازش کرد.
– همه ی مادرهای جوون این نگرانی ها رو دارن، اما استرس نه برای تو، نه برای هیچ کدوم از مادرها خوب نیست.
نگاهی به آوا انداخت و این بار با انگشت شستش لپ های او را نوازش کرد.
– بچه شیر میدی، به خودت ترس راه نده.
به زور باز هم لبخند زدم.
کاش مهری جان می فهمید ترس راه دادن که هیچ… کل وجود من در آن لحظه پر از ترس و اضطراب است!
***
تقریبا یک هفته از آن ماجرا می گذشت و من خانه نشین شده بودم.
با آنکه حال آوا بهتر شده بود، اما باز هم نگرانی از بابت او را بهانه می کردم و همین هم برای مهری جان جای سؤال داشت!
با رسیدن روز چهارشنبه و جلسه ی مشاوره ام، آوا را به مهری جان سپردم و خودم به بهانه ی خرید به مطب مراجعه کردم.
بعد از دیدن حامد و آن روز کذایی من دیگر از سایه ی خودم هم می ترسیدم.
این ترس آنقدر شدید بود که به وضوح لاغر شده بودم و زیر چشمانم گود افتاده بود.
روانشناس در همان لحظه ی اول ورودم به اتاق، با دیدنم جا خورد.
– اتفاقی افتاده؟!
با اضطراب سلام کردم و مقابلش روی مبل نشستم.
با وجود آنکه می دانستم وقت مشاوره محدود است، خیلی خلاصه از اتفاقی که در شرکت افتاده بود برایش گفتم.
و او با درخواست یک لیوان آب خنک از منشی اش برایم، پرسید: خب حالا بالاخره کی تو شرکت استخدام شد؟!
از سؤال بی ربطش چشمانم گرد شد و نزدیک بود آب به گلویم بپرد.
خندید.
– تونستم حواست رو از موضوع اصلی پرت کنم؟! نه؟!
به زور و شاید با حرص لبانم را کش دادم.
شوخی کردن خوب بود، اما نه در هر شرایطی!
انگار باید کم کم به فکر پیدا کردن روانشناس جدید می افتادم!
روانشناس با دیدن حالت صورتم خنده اش را قورت داد.
– خب آهو جان تو نباید اینطوری خودت رو ببازی!
گوشم از این حرف ها پر بود و من از شنیدن حرف های تکراری ای که فقط در ظاهر امیدوارکننده بودند، اما در اصل بی هیچ فایده ای، خسته بودم!
– همسر من اون آقا رو می شناخت… یعنی از دوستی ما خبر داشت!
روانشناس با گیجی نگاهم کرد.
– ولی تو که گفتی…
و حرفش را ادامه نداد.
با پشت دست عرق نشسته روی پیشانی ام را پاک کردم.
چقدر از فکر کردن به آن روزها خجالت می کشیدم!
آب دهانم را قورت دادم.
– ببینید… نیما، شوهرم استاد دانشگاهه… من و حامد همکلاسی هم بودیم… همه ی دانشگاه از دوستی ما خبر داشتن…
مکث کردم.
چگونه باید از آن شب می گفتم؟!
روانشناس به حرف آمد.
– خب طبق چیزهایی که تو تعریف کردی، برخورد همسرت با اون آقا خوب بوده… یعنی اجازه نداده که…
قبل از آنکه روانشناس بخواهد با چیدن چند کلمه در کنار هم جمله اش را کامل کند و دوباره امید واهی به من دهد، گفتم: اخلاق نیما کلا اینجوریه!
– خب… بعد از اون روز رفتار همسرت باهات عوض شده؟!
– رفتارش فقط با من عوض نشده، کلا عوض شده!
آخرین فاصله (آهو و نیما):
به نظر می آمد نیما بیش تر از من تلاش برای حفظ ظاهر می کند!
با شنیدن صدای گریه ی آوا از فکر بیرون آمدم و لباس هایم را عوض کردم.
زمانی که از اتاق خواب خارج شدم گریه ی او نیز بند آمد.
پوفی کشیدم و مردد وسط خانه ایستادم.
نیما نیم نگاهی به من انداخت.
– نمی دونم چشه… ناهار رو گرم می کنی لطفا؟!
سر تکان دادم.
هرچند که بعد از دیدن حامد، خوردن غذا آخرین گزینه ی در ذهنم بود!
نفهمیدم چگونه محتویات ظرف های یکبار مصرف را در قابلمه ریختم و روی گاز قرار دادم.
غذا که گرم شد و بویش در خانه پیچید، نیما با آوای در آغوشش به آشپزخانه آمد.
با دیدن آوا داغ دلم تازه شد.
اگر حامد از این راز باخبر میشد، باید چه کار می کردم؟!
کم مانده بود گریه ام بگیرد.
دستانم را به سمت نیما دراز کردم.
– آوا رو بده من…
نیما زیر لب “باشه”ای گفت و آوا را به آغوشم سپرد.
نیما پشت میز نشست و من از آشپزخانه خارج شدم.
– کجا؟!
بدون آنکه نگاهش کنم، جواب دادم: ببینم خرابکاری نکرده باشه…
احساس کردم نیما آه کشید.
– باشه!
***
کل آن روز به این صورت سپری شد که من گاه آوا را در آغوش گرفتم و فرار کردم و گاه نیما آوا را بغل کرد و گریخت.
صبح روز بعد طی قراردادی نانوشته زمانی که نیما می خواست به شرکت رود، نه من آماده ی رفتن شدم و نه نیما اصراری کرد.
بی قراری های آوا همچنان ادامه داشت و من برای آرام کردنش انگار هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم…
در نهایت نمی دانم چند ساعت بود که در تخت مانده بودم که مهری جان به خانه زنگ زد.
بدون آنکه حرفی از آوا بزنم، صدای نق نقش را که شنید گفت خودش را به زودی به خانه ی ما می رساند.
به محض قطع کردن تلفن از جا پریدم و آب به سر و صورتم زدم.
لباس های خودم و آوا را که عوض کردم مهری جان هم رسید.
در را به رویش باز کردم و او بعد از روبوسی و دست دادن به سراغ آوا رفت.
با وجود مهری جان خیالم از بابت آوا راحت بود.
مشغول چای درست کردن شدم.
صدای مهری جان به گوشم رسید.
– کی بهش شیر دادی آهو؟!
کمی فکر کردم…
– همین نیم ساعت پیش، بعد از اینکه با شما حرف زدم.
مهری جان دیگری سؤالی نپرسید و من دو فنجان چای همراه چند برش کیک در سینی گذاشتم.
مهری جان شکم آوا را ماساژ می داد.
نگاه آوا همین که به من افتاد، دست و پایش را تکان داد.
لبخندی به رویش زدم و موهایش را نوازش کردم.
لبخند کم کم از روی لب هایم پاک شد.
باز هم فکر حامد و ترس از روزهای آینده به جانم افتاد.
حامد هیچ جایی در زندگی آوای زیبای من نداشت…
انگار نتیجه ی تمام جلساتی که به روانشناس مراجعه کرده بودم، به یکباره از بین رفته بودند!
– چیزی شده آهو؟!
نگاهم را از آوا گرفتم و به مهری جان دوختم.
با چشم های ریزشده به صورتم خیره شده بود و منتظر جواب بود.
سعی کردم لبخند بزنم.
– نه… چیزی نشده!
نگاهش در چشمانم چپ به راست و راست به چپ چرخید…
انگار می خواست از صداقت حرف هایم مطمئن شود!
به سختی خودم را کنترل کردم تا نگاهم را ازش نگیرم.
چراکه دزدیدن نگاهم مساوی بود با تائید حرف هایش!
– آخه رنگت پریده! بخاطر همین پرسیدم!
این بار دیگر نتوانستم بیشتر از آن به چشمانش خیره بمانم.
نگاهم را به آوا دوختم و حال بدش را بهانه ی حال بدم کردم.
– آوا از دیروز آروم نمیشد، ترسیدم!
مهری جان خندید…
و من از خنده اش با خیال راحت دوباره نگاهم را بهش دوختم.
– عزیزم!
با محبت نگاهم کرد.
– این چیزها طبیعیه، انقدر نگران نباش!
به زور لبخند زدم.
خودم را لعنت کردم که انقدر راحت دروغ به هم می بافم و تحویل دیگران می دهم!
مهری جان دستم را نوازش کرد.
– همه ی مادرهای جوون این نگرانی ها رو دارن، اما استرس نه برای تو، نه برای هیچ کدوم از مادرها خوب نیست.
نگاهی به آوا انداخت و این بار با انگشت شستش لپ های او را نوازش کرد.
– بچه شیر میدی، به خودت ترس راه نده.
به زور باز هم لبخند زدم.
کاش مهری جان می فهمید ترس راه دادن که هیچ… کل وجود من در آن لحظه پر از ترس و اضطراب است!
***
تقریبا یک هفته از آن ماجرا می گذشت و من خانه نشین شده بودم.
با آنکه حال آوا بهتر شده بود، اما باز هم نگرانی از بابت او را بهانه می کردم و همین هم برای مهری جان جای سؤال داشت!
با رسیدن روز چهارشنبه و جلسه ی مشاوره ام، آوا را به مهری جان سپردم و خودم به بهانه ی خرید به مطب مراجعه کردم.
بعد از دیدن حامد و آن روز کذایی من دیگر از سایه ی خودم هم می ترسیدم.
این ترس آنقدر شدید بود که به وضوح لاغر شده بودم و زیر چشمانم گود افتاده بود.
روانشناس در همان لحظه ی اول ورودم به اتاق، با دیدنم جا خورد.
– اتفاقی افتاده؟!
با اضطراب سلام کردم و مقابلش روی مبل نشستم.
با وجود آنکه می دانستم وقت مشاوره محدود است، خیلی خلاصه از اتفاقی که در شرکت افتاده بود برایش گفتم.
و او با درخواست یک لیوان آب خنک از منشی اش برایم، پرسید: خب حالا بالاخره کی تو شرکت استخدام شد؟!
از سؤال بی ربطش چشمانم گرد شد و نزدیک بود آب به گلویم بپرد.
خندید.
– تونستم حواست رو از موضوع اصلی پرت کنم؟! نه؟!
به زور و شاید با حرص لبانم را کش دادم.
شوخی کردن خوب بود، اما نه در هر شرایطی!
انگار باید کم کم به فکر پیدا کردن روانشناس جدید می افتادم!
روانشناس با دیدن حالت صورتم خنده اش را قورت داد.
– خب آهو جان تو نباید اینطوری خودت رو ببازی!
گوشم از این حرف ها پر بود و من از شنیدن حرف های تکراری ای که فقط در ظاهر امیدوارکننده بودند، اما در اصل بی هیچ فایده ای، خسته بودم!
– همسر من اون آقا رو می شناخت… یعنی از دوستی ما خبر داشت!
روانشناس با گیجی نگاهم کرد.
– ولی تو که گفتی…
و حرفش را ادامه نداد.
با پشت دست عرق نشسته روی پیشانی ام را پاک کردم.
چقدر از فکر کردن به آن روزها خجالت می کشیدم!
آب دهانم را قورت دادم.
– ببینید… نیما، شوهرم استاد دانشگاهه… من و حامد همکلاسی هم بودیم… همه ی دانشگاه از دوستی ما خبر داشتن…
مکث کردم.
چگونه باید از آن شب می گفتم؟!
روانشناس به حرف آمد.
– خب طبق چیزهایی که تو تعریف کردی، برخورد همسرت با اون آقا خوب بوده… یعنی اجازه نداده که…
قبل از آنکه روانشناس بخواهد با چیدن چند کلمه در کنار هم جمله اش را کامل کند و دوباره امید واهی به من دهد، گفتم: اخلاق نیما کلا اینجوریه!
– خب… بعد از اون روز رفتار همسرت باهات عوض شده؟!
– رفتارش فقط با من عوض نشده، کلا عوض شده!
قاصدک جون .این پارت رو دوبار گزاشتی.😉دستت درد نکنه.یه کم استرس گرفتم,ولی حامد که نمی دونه آهو حامله شده و بچه مال اونه.🤗
راستش من هر چی نویسنده داده میزارم من بی گناهم 👀