رمان آواز قو پارت ۵۵

4.4
(105)

 

 

ده روز با رنج و مشقت و گریه و ناله می گذرد

موعد عروسی محمد و مرضیه و ماریه که همگی باهم ست فرا رسیده

زندگی ام در دو کلمه خلاصه میشود درد دل و گریه! گریه های بی امان شبانه و درد دل با میترا و پری و دیگر هیچ!

در تاریکی شب روی تخت لم  داده ام و نای بلند شدن ندارم! تصور محمد کنار یک زن غریبه، روح آزرده ام را آزرده تر میکند و از درون ذره ذره آبم میکند

مانند آتش دانی شده ام پر از آتشِ حسادت، آتش حقد و کینه و بغض! مثل مار از درد به خودم می‌پیچم چنان دردی که مرگ را به چشم خودم می بینم؛ مرگ یک بار ست اما این جان کندن طاقت فرسا ، از تعداد نفس هایم بیشتر شده

آنقدر گریه کرده ام که چشمانم جایی را نمی‌بیند

با نوری که روی دیوار سایه انداخته می فهمم در باز شده و کسی وارد اتاق شده

_محمد تویی؟

_آره عزیزم! پاشو بریم

با کسالت روی تخت می نشینم و زیر لب می نالم

_کجا محمد؟

_پاشو بریم خونه ی مامانت نمیخوام امشب اینجا باشی و زجر بکشی

بی تفاوت روی تخت دراز میکشم و زمزمه میکنم

_محمد امشب اینجا میخوابید؟

دست در موهایش فرو میبرد و عاجزانه بازویم را میگیرد و از روی تخت بلندم میکند

با صدایی که سعی در پنهان کردن غمش دارد می گوید

_این چه سوالیه میپرسی دیوانه؟

با دیدن محمد دوباره بغض میکنم

دوباره  میسوزم و فرو می ریزم و می‌میرم، دوباره غم در دلم می جوشد و چشمانم را گرم گریه میکند اما خودم را مجبور به مدارا میکنم

_خستم محمد! به قدری خستم که دیگه توان گریه هم ندارم! از خودم …از مونس…از این اتاق…از همه ی آدما متنفرم!

بغلم میکند

_از من بیشتر از همه نه؟!

کمی با خود فکر میکنم از محمد ناراحتم! دلگیر و آزرده خاطرم اما تنفر نه!

مهرش چنان در دلم ریشه دوانده که هیچ آفتِ بلا و مصیبی نمیتواند آن را خشک کند سری تکان میدهم و با صدایی خفه می گویم

_شاید باورت نشه، تنها کسی که ازش متنفر نیستم فقط و فقط تویی محمد میفهمی؟ دلم میخواد ساعتها بغلت کنم! ببوسمت! عطر تنت رو بو بکشم! دلم میخواد توی آغوش مردونت حل بشم! غرق بشم! نیست و نابود بشم طوری که هیچ نفر دومی، هیچ قدرت و مصیبتی نتونه از هم جدامون کنه الا اراده ی خدا ، دوست دارم همین الان سرم رو روی سینت بزارم و بخوابم و وقتی بیدار شم که بیست سال گذشته باشه، فقط من باشم و تو و بچه های قد و نیم قدمون! بدون هیچ دغدغه ای بدون هیچ غصه ای بدون هیچ اندوهی…از خواب بیدار بشم و با عجله خودم رو آماده کنم و برم سر کار! تو هم بچه هارو ببری مدرسه و از اونجا بری سر کار!

نمیدونم چه کاری! شاید کشاورزی شایدم…

هق هق گریه نفسم را می برد و امانم نمی دهد تا از آرزوهای شیرینم برایش بگویم

نفس عمیقی می کشم

نفسی که حس میکنم سوز آن به جانم می افتد!

حال او هم بهتر از من نیست اما بر خلاف من به زبان نمی آورد اعتراف نمیکند که چه محنتی را به دوش کشیده است

با صدای در به زور از او جدا میشوم

_ببین کیه محمد

حنانه در را باز میکند

_خانوم درشکه جلوی در آماده ست منتظر شماست

آب دماغم را بالا می کشم و با آرامشی تصنعی می گویم

_ده دقیقه ی دیگه آماده میشم

به سر و صورتم آبی میزنم و چند کتاب از کتاب های محمد را بر میدارم

پنجره را باز میکند از داخل جیبش فندک و سیگاری در می آورد و روشن میکند!

پک محکم و عمیقی میزند

آنقدر عمیق که نفسش بند می آید

جلو می روم و به نیم رخش نگاه میکنم

_محمد! میشه سیگار نکشی؟

سیگار را از گوشه ی لبش برمیدارد و به لبه ی پنجره میزند تا خاکسترش بیفتد در حالی که به سیگار زل زده می گوید

_فقط وقتی اعصابم خورده میکشم نگران نباش تا حالا…

اجازه نمی دهم حرفش را تمام کند با عصبانیت سیگار را از دستش بیرون میکشم و روی قالیچه ی ابریشمی می اندازم

پایم را رویش میگذارم و با حرص خاموشش میکنم

آنقدر درد دارم که درد ناشی از سوختن پایم با سیگار ذره ای مکدرم نمی کند

محمد لبخند دردآلودی میزند و به سیگار خاموش روی زمین خیره می شود

انگشت سبابه را به نشان تهدید بالا می برم

_دیگه نبینم سیگار بکشی محمد خدا شاهده…

نمی گذارد حرفم تمام شود! انگشتم را در هوا می گیرد و آرام می بوسد!

یاد شبی می افتم که بچه ام سقط شد؛ آن شب هم وقتی دستم را به نشانه ی تهدید بالا بردم آن را گرفت و بوسید! بلد ست چگونه احساساتم را به زانو در بیاورد!

قلبم به لرزه می افتد و اخم صورتم جایش را به خنده می دهد

سرش را به شقیقه ام نزدیک میکند و آرام زمزمه میکند

_چشم قربان! دیگه نمیکشم

از بوی سیگارش سرم را کمی عقب می کشم و دوباره ابروهایم را در هم می کشم

 

 

#پارت_290

 

 

زرق و برق لباس های رنگارنگ چشمم را ، یا بهتر است بگویم روحم را آزار میدهد

محمد محکم دست هایم را گرفته و از جلوی جمعیتی که همه ی نگاه و تمرکزشان به ما ست رد میشویم

درشکه ای که شب عروسی من را به اینجا آورده بود باید دوباره به خانه باز گرداند!

آن شب دلم آشوب بود و حالا دلم آشوب تر ، آن شب دردِ آمدن، پیش محمد را میکشیدم و حالا درد رفتن و از دست دادنش را ، صد رحمت به آن شب کاش زمان همان جا می ایستاد و هیچ وقت قلب غریب من را با چشم های عزیزِ او آشنا نمیکرد

ناگهان نگاهم در نگاه آشنای یک نفر گره می خورد

بدون حرکت می ایستم و به چشم های هم زل میزنیم

ناصر

ناصر مقابلم ایستاده و نگاهش در دست های من و محمد قفل شده

نفسم به شماره افتاده و پلک نمیزنم!

دست محمد را محکم تر در دست نحیفم فشار می دهم و از ترس تیررس نگاه های ناصر ، مثل بچه ای ۵ ساله پشت محمد پنهان میشوم

این تنها عکس العملی ست که با دیدن ناصر به ذهنم خطور میکند

آب دهانم را فرو میبرم و نگاهم را به زمین می دهم!

ناصر ست همان ناصری که اگر هر روز نمی دیدمش، شب خواب به چشمم نمی رفت همان ناصری که در رویاهایم با او ازدواج میکردم زندگی میکردم، بچه دار میشدم، پیر میشدم و میمردم!

دستِ پرقدرتِ تقدیر، چنان ما را با هم غریب کرده ؛ چنان قلب هایمان را از هم دور کرده که ماه ها اسمش، برای لحظه ای هم گذرش به قلبم نمی افتد!

محمد بعد از مکث کوتاهی نگاهی به من که پشتش پناه گرفته ام می اندازد و بدون آن که چیزی بگوید دستانم را می کشد و به سمت درشکه میبرد

سوار درشکه میشوم و لحظه ی آخر پرده ی پنجره ی کوچک درشکه را بالا میزنم و دوباره نگاهم با ناصر تلاقی میکند

با غم خاصی به چارچوب در تکیه داده و نگاهم میکند

لبخند محوی روی لبش شکل میگیرد

با ورود محمد فورا پرده را پایین می کشم و دستم را روی قلبم فشار می دهم!

آنقدر در دوست داشتن محمد غرقم که حتی از تلاقی نگاهم با دیگران احساس خیانت و گناه میکنم

داخل درشکه، درست مقابلم می نشیند و با دیدن من که قلبم را سخت فشرده ام متعجب می پرسد

_چی شده آواز؟ خوبی؟

به نشانه تایید سری تکان می دهم

_پس چرا دستت رو قلبته؟

بلافاصله دستم را از روی قلبم برمیدارم

_نه! همین طوری! چیزی نیست !

_اگه حالت خوب نیست….

_نه محمد! گفتم خوبم! بیخیال لطفا

خسته و کلافه سرم را به درشکه تکیه می دهم، با دیدن این صحنه خودش را به سمتم می کشد و کنارم می نشیند

_سرتو بزار روی شونه ی من

سرم را روی شانه اش می گذارم! دوباره نگاه پرنفوذ ناصر جلوی چشمم مجسم میشود!

دیگر حسی به آن چشم ها و نگاه گیرایش ندارم لبخند خشکی روی لبم می نشیند و در دل بابت اینکه با او ازدواج نکرده ام خدارا هزار مرتبه شکر میکنم!در همین حال به آرامی نجوا میکنم

_محمد!

_جانم

_میدونم تصمیمی که گرفتی درسته، ولی کاش تصمیم درست این نبود

کمی فکر میکنم و ادامه می دهم

_تصمیمات درست گاهی قشنگ نیستن البته تصمیمات اشتباه هم میتونن تبدیل به قشنگترین اتفاق زندگیت بشن! برای مثال تو درست ترین اشتباهی هستی که دلم میخواد هر روز مرتکبت بشم! اگه هزار بار به عقب برگردم، شک نکن هر هزار بار دوباره انتخابت میکنم

_حرفات شیرینه آواز ولی مثل عقرب به دلم نیش میزنه!کاش مرتکبم نشده بودی…کاش!

دستانش را می گیرم و چشمانم را آرام می بندم و آرزو میکنم هیچ وقت به مقصد نرسم

 

#پارت_291

 

 

از دید محمد🪽🩵

 

نگاهم روی لباس سفید و تور قرمزش گره خورده و پشت سر هم نفس های عمیق میکشم

هنوز باورم نشده چه اتفاقی افتاده که مجبور به این ازدواج خفت بار شده ام!

_میترا

_جانم خان داداش

_تور عروس رو برندارید به هیچ وجه

میترا متعجب نگاهم میکند

_چرا خان داداش؟

سکوت میکنم! در واقع نمیخواهم تا مدت ها صورت کریهش را ببینم! تا جایی که راه داشته باشد از دیدنش اجتناب میکنم

کمی بعد مادر آهسته دم گوشم پچ میزند

_ارباب مهمونا رفتن ما اینجا منتظریم تا پارچه ی…

خشمگین نگاهش میکنم

_قبلا هم بهت گفته بودم من از این غلطا نمیکنم تمومش کن ماه منیر

_ولی باید این کارو بکنی باید

با صدایی که سعی میکنم بلند نشود میغرم

_ماه منیر دوباره شروع کردی؟

_ولی اونا پارچه ی قرمز خواهرتو تو کل روستا چرخوندن چرا تو نباید این کارو بکنی؟

_چیکار کردن؟ ماریه….

_بله!

از جا بلند میشوم و خشم در وجودم سرازیر میشود!

چقدر از این رسم تنفر دارم! پارچه ی خونی خواهرم را…

به سمت در میروم که ماه منیر راهم را سد میکند

_کجا؟

_من پدر پدرسگ این ناصر بی غیرت و بی شرفو در میارم من بهش خواهر ندادم که…

_بسه محمد! بجای هارت و پورت بلایی که سرمون آوردن رو سرشون بیار اینجوری میفهمن یه من ماست چقدر کره داره

بازویم را میگیرد و به طرف شاهنشین هول می دهد

_برو دیگه! عمه ها و فک و فامیل خودمونی منتظرن! زشته جلوی اونا اینجوری سرخ و سفید میشی

دست مشت شده ام باز میشود و نفس عمیقم را بیرون می دهم

_باشه ماه منیر فقط به یه شرط! من امشب پدر مونس رو در میارم! ولی فردا هم میرم سر وقت ماریه که منو خودشو دلقک این بی شرفا کرده

_باشه تو برو حالا…الان وقت این حرفا نیست!

_بفرستش تو اتاقم

لبخند پیروزمندانه روی لب های ماه منیر پیدا میشود

_چشم اربابم

کرواتم را کمی جا به جا میکنم و بدون هیچ حرف اضافه ای به طرف شاهنشین می روم

روی تخت می نشینم

با این غضب و عصبانیت بعید نیست امشب او را بکشم

چه غلطی بکنم تا کمی آرام شوم؟

پارچه ی خونی؟

همین بی غیرتی را کم داشتم

به طرف میز میروم و یک لیوان آب می ریزم با ورودش به اتاق، دستم روی لیوان خشک میشود

چرا نمیتوانم نفس بکشم؟

لیوان را با دستانی لرزان بلند میکنم و به سختی به طرف لبم میبرم

تلاش میکنم نفس بکشم اما بی فایده ست

لیوان را با همه ی قدرت به دیوار میکوبم و به طرف پنجره می روم

پنجره را باز میکنم

چه خشمی ست که اینگونه نفسم را بند آورده

چشم روی هم میگذارم و روزی را به یاد می آورم که مریمم داخل غار چه تلاشی میکرد برای رهایی از دست های نجس آن مردک

خودش را کشت که پا توی حجله ی او نگذارد و امشب ماریه…امشب ماریه با میل و رغبت، خودش را به دست پسری از پسرهای آن خانواده سپرده؟

چشم باز میکنم چند نفس عمیق می کشم

_من باید چیکار کنم آقا؟

فینی میکشد و دستش را چنگ لباس عروسش میکند

گریه کرده؟ هوف! حتما می داند گیر چه آدم اشتباهی افتاده

_بیا جلوتر

مطیعانه به طرفم می آید و از پشت تور با دست اشکش را پاک میکند

_اشک و آهت برای چیه؟

سکوت میکند

_ شدی عروس خسروشاهی ها! نه اون خسروشاهی بی بته ای که تو هستی! نه ! خسروشاهی واقعی!

نزدیکم میشود و روی صورتش خم میشوم

_فین فین و گریه و زاری و نمیشه و نمیتونم نداریم من فقط چشم میشنوم فقط چشممم

با صدای خفه و غمناکی لب میزند

_چشم آقا

_آقا چیه؟ خوشم نمیاد بگی آقا

چشم دوم را آهسته تر تحویل می دهد و من خوبه ای زیر لب می گویم

_تورت رو بردار

به آرامی تور را بالا میزند و من زل میزنم به صورتش…

شبیه ناصر حرامزادست

فکش را میگیرم و تنش را محکم به پنجره می کوبم

_پاتو کج بزاری جفتشونو قلم میکنم خیال نکن چون دختر محمودی میتونی…

قبل از آنکه حرفم تمام شود چشم میگوید

پشت دستم را محکم روی لبش می کوبم

_بزار حرفم تموم شه بعد گه بخور

از درد صورتش جمع میشود و دستش را به طرف لبش میبرد

با همه ی قدرت دستش را میگیرم و می پیچانم

_بهت اجازه دادم به لبت دست بزنی حرومزاده ی محمود؟

چشم بلند میکند و با اشکی که در آن حلقه زده نگاهم میکند

_باز که اشک و آه میبینم

انگشتم را روی چشمش فشار میدهم

_یه بار دیگه بدون اجازه گریه کنی کورت میکنم

توری را کامل از سرش جدا میکنم و یک گوشه پرت میکنم

شانه اش را می گیرم و می چرخانمش

زیپ لباس عروس مسخره اش را باز میکنم و هولش می دهم روی تخت

_قبلش باید باهاتون حرف بزنم

_هیچ حرفی با نطفه ی محمود ندارم اگه می بینی الانم اینجام مجبورم مجبور

روی تخت جمع میشود و زانویش را بغل می کند

_خواهش میکنم یه موضوعی هست…

گوش شنیدن ندارم!

حوصله ی شنیدن ندارم!

توانایی شنیدن ندارم!

 

 

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

فقط میخواهم امشب هر چه زودتر تمام شود و کپه ی مرگم را بگذارم

لباس هایم را از تن خارج میکنم

_یه روستا منتظر پارچه ی قرمز توست

لباس عروس را کامل از بدنش خارج میکنم

و با همه زورم تنش را روی تخت می کوبم و همین فریاد بلندش را در پی دارد تا روی تخت می نشینم بازویم را چنگ میزند

_احتمالا پارچه قرمز نشه! تو رو خدا آبرومو…

با نگاه متعجب من لال میشود

_آبرومو حفظ کن تورو خدا

چشمانم ریز میشود

_چی گفتی؟

قطره اشک های پیاپی اش پشت هم جاری میشود

_دختر نیستی؟

_من نمیدونم دخترم یا….یا….

هنوز حرف از دهانش خارج نشده که مشت محکمم روی صورتش میخوابد

_آشغال هرزه! تو چشمای من نگاه میکنی و میگی دختر نیستی؟ یه همچین بی آبرویی فقط از توله ی محمود برمیاد

_میگن آبروی مومن از کعبه…

_یه دست نخورده ی پاک تحویلشون دادم که یه هرزه ی نجس تحویلم بدن؟ اونوقت پرو پرو در مورد آبروی مومن حرف میزنی؟ تو مومنی؟ مومن شب حجله بدون بکارت از خدا و پیغمبر حرف میزنه؟

پارچه ی سفیدی که روی تخت پهن شده را برمیدارم و به طرف لباس هایم می روم

_باشه! پارچه ی سفیدو که کوبیدم تو صورت داداشات میفهمن که نباید با دم شیر بازی کنن

بلافاصله از تخت پایین می آید و محکم ساق پایم را بغل میکند

_التماست میکنم بهم فرصت بده برات توضیح بدم!

موهایش را میگیرم و مجبور میشود از پایم جدا شود

_خواب دیدی خوش باشه! من یه عمره دنبال همچین آبرو ریزی هستم که باهاش داداشاتو مثل سگ تحقیر کنم اونوقت تووووو میخوای من چیکار کنم؟ آبروتو حفظ کنم؟اون موقع که پی *ج*ده بازیت بودی آبروت کجا بود؟

هق هق گریه اش بلند میشود

_من بهم تجاوز شده! یعنی نمیدونم الان شده یا نشده فقط…

با این حرفش سر جایم میخ میشوم و نگاهش میکنم

_آهان! باشه!

پارچه را از روی زمین برمیدارم و به طرف در خروجی میروم

مونس دوباره با همان حال زارش به دست و پایم می افتد

_قسمت میدم فکر کن منم مثل خواهرت مریم…

هنوز حرف از دهانش خارج نشده مشت دیگری روی دهانش میکوبم

_اسم خواهرمو نیار ! مریم با حیا بود خودشو کشت که…

بقیه ی حرفم را قورت می دهم و به قطره های خون که روی زمین می افتد نیم نگاهی می اندازم

فکش را بلند میکنم با همه ی قدرت فشار می دهم

_من امشب تا این پارچه رو نکوبم تو صورت پدرت کوتاه نمیام

این را می گویم و زیر عز و التماس هایش از اتاق خارج میشوم

در پذیرایی را باز میکنم

و نگاه گذرایی به قیافه های منتظر جمع می اندازم

ماه منیر سیلی محکمی به صورتش می‌زند

_وای محمد مادر! صبر میکردی یکیو میفرستادیم پارچه رو ازت می گرفت

نگاهش سمت پارچه ی داخل دستم سر میخورد

_چی شد؟

_میخواستی چی بشه ماه منیر؟

سکوت جمع را فرا میگیرد و همه ی نگاه ها کنجکاوانه به سمت من ست

برای لحظه ای دو دل میشوم اما کار از کار گذشته و من پارچه را سفید با خودم پایین آورده ام! تصمیمم را گرفته ام باید طائفه ی محمود این لکه ی ننگ روی پیشانی شان باقی بماند

پارچه را رو به جمع بلند میکنم

_اینم پارچه! خوب نگاه کنید

دختر های جمع لب می گزند و بقیه دست میزنند و دو خدمتکار  کل می کشند

متعجب نگاهشان میکنم

چه اتفاقی افتاده؟

پارچه را که با خون قرمز شده می بینم و تعجبم دو برابر میشود

من…چیکار کردم؟

ماه منیر دستی به بازویم می کشد

_خوب کاری کردی رسم‌رو به جا آوردی مادر! ولی اون پارچه رو اینطور نگیر

ابرویی بالا می اندازد و لب میگزد

پارچه خونی شده و همه فکر میکنند خون بکارت اوست؟

وقتی با مشت روی دهانش کوبیدم و فکش را فشار دادم دستم خونی شده و پارچه…

چه غلطی کردم؟

چه اتفاقی افتاد؟

حالا چطور ثابت کنم دختری که به من انداخته اند دختر نیست و…

بدون آنکه کلمه ای حرف بزنم به طرف شاهنشین برمیگردم

عصبیم و مدام دستم را داخل موهایم فرو میکنم

من میخواستم با این پارچه ناصر و منصور و محمود را تحقیر کنم اما…چه اتفاقی افتاد؟

قبل از آنکه وارد شاهنشین شوم می ایستم

گفت به او تجاوز شده؟

چرا باید این دروغش را باور کنم؟

از کجا معلوم با خواسته ی خودش نبوده؟

فکر کرده میتواند سر من کلاه بگذارد؟

در را باز میکنم و با صورت خون آلود و وحشت زده اش مواجه میشوم

پشت دستی به لبش می کشد

_داداشام منو می کشن! اونا از هیچی خبر ندارن! اونا از من متنفرن! دنبال بهونه هستن که…که منو بکشن

این را می گوید و بغضش می ترکد

_آهان!

میخندم و در شاهنشین را قفل میکنم

دستم سمت کمربندم می رود

_حالا راستشو بگو! من کلاه سرم نمیره! من داداشات نیستم که ازم پنهون کنی من…

کمربندم را باز میکنم و او از جا بلند میشود

_راستشو میگم فقط تورو خدا…

به طرفش میروم

_تو رو خدا چی ؟

به سمت کمد میرود و تا جایی که راه دارد خودش را به آن می چسباند

_تورو خدا حرفامو باور کن!

با کمربند ضربه ی محکمی روی کمد میزنم و صدای بلندی تولید میشود

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
5 روز قبل

اقا یکی جلو نویسنده رو بگیره خیلی دیگه جنس خوب گیرش میاد انواع ماجرا رو ما تو این رمان یکجا خوندیم چه شیر تو شیری شده 😂😂😂😂

نازنین مقدم
5 روز قبل

عجب شیر توشیری شد

خواننده رمان
5 روز قبل

مونس بیچاره نمیذارتش حرف بزنه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x