᭄
افسار اسبم را به خدمتکار می سپارم و نگاهم روی مونس و نازدار که با خنده به سمتم می آیند خشک میشود
از یک طرف از من میخواهد زندگی خوبی داشته باشد و از طرف دیگر با نازدار جیک تو جیک شده؟
با ابروهایی در هم کشیده می ایستم و صبر میکنم تا کاملا نزدیک شوند
با دیدن قیافه ی غضب آلودم لبخند از روی لب شان محو میشود با صدایی خشک و آمرانه به مونس می گویم
_برو داخل
مونس سر به زیر می اندازد و بدون هیچ اعتراضی به سمت در ورودی عمارت می رود
نگاه تحقیر آمیزم را به نازدار می دهم و دستانم را به نشانه ی تهدید بالا می برم
_یه بار دیگه ببینم یا بشنوم با مونس در ارتباطی دمار از روزگار جفتتون در میارم
بلافاصله کلمه ی چشم از دهانش خارج میشود و نگاهش را به زمین می دهد تا از تیررس نگاه خشمگین من در امان باشد
خوشحالم که میداند نباید با من سر جنگ داشته باشد
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
با ورود به اتاق شاه نشین مونس فورا از جایش بلند میشود با خشم کراواتم را شل میکنم و دوباره انگشتم را با تهدید بالا میبرم
_خوب گوش کن چی میگم از این لحظه به بعد دور نازدارو برای همیشه خط بکش! بین من و نازدار یکیو انتخاب کن…یا من…یا نازدار! هیچ انتخاب سومی وجود نداره! یه بار دیگه ببینم یا بشنوم باهم خلوت کردید بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن! مراقب رفتارت باش! سعی نکن بیشتر از این خودتو از چشمم بندازی وگرنه مثل یه تیکه آشغال از این خونه بیرونت میکنم
سکوت میکند و من با لحنی مالامال از خشم و انزجار میگویم
_حالا هم گمشو تو اتاقت
تمام درماندگی اش را در صدایش می ریزد و زیر لب می گوید
_میشه همین جا بمونم!
_معلومه که نه! مثل همیشه برو پیش نجمه
_آخه تنهایی میترسم…
_تنها نیستی! نجمه رفته بود دیدن خونوادش حالا برگشته!
_لطفا اجازه بدید اینجا بمونم!
_خیلی خودتو دست بالا گرفتی نه؟ تو فکر کردی کی هستی؟
می خواهد جوابم را بدهد که انگشتم را به علامت سکوت بالا میبرم
_هیچی نگو! فقط برو بیرون
_چشم
با رفتن مونس نفسم را با حرص بیرون می دهم
دست خودم نیست هر گاه او یا نازدار را می بینم خشمی سرکش قلب و عقلم را محاصره میکند! به سمت پنجره می روم و بیرون را نگاه میکنم!جعبه فلزی سیگار و فندک هنوز روی لبه ی پنجره ست
کمی عقب می روم و به جای سیگار که قالیچه را سوراخ کرده نگاه میکنم!
آن شب آواز پایش را روی سیگار گذاشت و خاموشش کرد یعنی پایش سوخته؟ مداوایش کرده یا از ناراحتی آن را به حال خود رها کرده؟
در همین افکار نامنظمم که به سمت تخت می روم و دراز می کشم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
با صدای در چشم باز میکنم
_کیه؟
_سلام بر خان داداش زیبا و جذاب من! صبحت بخیر !
میخندم و با چشمان خواب آلود دستانم را برای بغل کشیدن میترا بازمیکنم در کسری از ثانیه توی بغلم گم میشود
_خان داداش!
_جانم جیجی
_پاشو بریم تمرین تیر اندازی! خودت قول دادی بهم یاد بدی
_یه لیوان آب بده فعلا !
میترا بلند میشود، از پارچ یک لیوان آب می ریزد و به سمتم میگیرد
با اخم از روی تخت بلند میشوم آب را میخورم و لیوان را به طرفش میگیرم
_ساچمه داری که میخوای تمرین کنی؟
_آره! سری قبل مهران یه بسته صدتایی گرفت برام
به تاسف سری تکان می دهم
_هر چی آتیشه از زیر سر این مهران بلند میشه! صبحونه خوردی؟
_نه هنوز! منتظر شما بودم
_بزار دست و صورتم رو بشورم صبحونه رو میل کنیم در خدمتم!
از خوشحالی چشمانش برق میزند بوسه ای روی صورتم میگذارد و از اتاق خارج میشود
سر میز صبحانه مونس هم به جمع ما اضافه میشود
ماه منیر و آقاجون به شهر رفته اند و سر و کله ی مهران و نازدار هم پیدا نیست انگار صبحانه را در ساختمان گردو میل کرده اند
_خان داداش!
_جانم!
_آواز نمیخواد برگرده خونه؟ دلم براش تنگ شده!
هنوز جمله کامل از دهانش خارج نشده که لقمه در دهان مونس می ماسد نگاه گذرایی به میترا میکند و بی تفاوت به صبحانه خوردن ادامه می دهد
_بعد از تمرین تیراندازی باهم میریم دنبالش نظرت چیه؟
_عااالیه
میترا رو به مونس میکند
_زنداداش توم میای؟
#پارت_298
مونس که از سوال میترا جا خورده کمی فکر میکند و بعد از مکث کوتاهی می گوید
_کجا؟ تمرین تیر اندازی؟
_نه بریم دنبال زنداداش !
از این سوال میترا چشمانم از تعجب گرد میشود و نگاه موشکافانه ام را به مونس می دهم
زیرچشمی نگاهم می کند
_اگه داداشت بخواد چرا که نه!
لیوان شیر را بالا می کشم و بعد از کمی فکر کردن می گویم
_نه نمیخواد! گمون نکنم آواز مشتاق دیدار باشه!
گوشه ی چشم حرکات مونس را زیر ذرهبین دارم میترا پشت چشمی نازک میکند
_تنها کسی که آواز از دیدنش خوشحال میشه منم
قوسی به لبم می دهم و میخندم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
با دقت مگسک تفنگ بادی را دوباره تنظیم میکنم و به طرف مقابل نشانه میگیرم
_خب میترا بعدی چیو نشونه بگیریم؟
میترا به اطراف نگاهی میکند
_ مغز نازدار چطوره؟
_عالیه! ولی حالا که مغز نازدار دم دست نیست میزنم تو مغز مونس!
دستش را روی لوله ی اسلحه میگذارد و آرام پایین می آورد
_نه خان داداش! راستش…من حس خوبی بهش دارم! حداقل مونس رو به نازدار ترجیح میدم
با این حرف میترا به طرفش می چرخم و متعجب می پرسم
_عجب بابا! شیفته ی مونس شدی؟
_ شیفته نه! ولی بدم نمیاد!
_رو چه اساسی؟
_مثلا تا حالا چند بار در مورد آواز حرف زدم و بهش گفتم که خیلی دوسش دارم ولی هیچ حس حسادتی تو نگاه و برخوردش ندیدم ! امروزم وقتی سر میز صبحانه بهش گفتم بیا بریم دنبال زنداداش، جوابش توجهت رو جلب نکرد؟ کلا برخلاف نازدار آدم ساده ای به نظر میرسه
به مونس که دورتر از ما روی نیمکت کهنه ی چوبی نشسته و با بچه های خدمتکار ها بازی میکند نگاهی می اندازم
اسلحه را از دست میترا می کشم و به سمت مونس نشانه می گیرم!
از مگسک با یک چشم نگاهش میکنم آنقدر تمرکز کرده ام که میترا می ترسد
_خان داداش شوخیشم خوب نیست
مونس سرش را بلند میکند و از دور من را که به سمت سرش نشانه گرفته ام می بیند و برای لحظه ای رنگ از رخش می پرد
_محمد! امکانش هست باهات حرف بزنم؟
با صدای حنانه اسلحه را پایین می اورم و به پشت سر می چرخم!
_چه حرفی؟
_خصوصیه! باید تنها باشیم
میترا که متوجه منظور حنانه شده می گوید
_خان داداش من میرم اتاقم! نیم ساعت دیگه خودمو آماده میکنم که بریم پیش آواز
و با گفتن این جمله دور میشود
_خب میشنوم؟
_حرفام خیلی مهمه! میتونم اینجا بگم؟
_بگو!
در حالی که دست های نحیف و لاغرش میلرزد لب باز میکند
_نازدار حامله ست!
با شنیدن اسم نازدار از دهان حنانه دست هایم را مشت میکنم دلم میخواهد همین مشت را توی دهانش بکوبم
اما با کمی تامل تازه متوجه حرفش میشوم و متعجب می گویم
_نازدار حاملهست؟ مطمئنی؟
_آره چهار ماهه بارداره!
به اطراف نگاهی می اندازم! جای مناسبی برای حرف زدن نیست
_بیا بریم تو اتاق
_خب؟ نگفتی از کجا فهمیدی؟
_قبلش من یه خواسته ازت دارم محمد قول بده خواسته ی من رو به جا بیاری
کلافه دستی در موهایم میکشم و زیر لب غر میزنم
_چه خواسته ای؟
_میترسم بگم!
_راحت باش! کاریت ندارم
سرش را بلند میکند و مردد فکر میکند
_محمد!
من که مشتاقانه منتظر شنیدن خواسته اش هستم بدون آنکه چیزی بگویم با چشم های ریز شده به او خیره می مانم
_محمد من…من…
_حرف بزن حنانه جون به لبم کردی!
_محمد میدونستی من دوستت دارم؟
کمی مکث میکنم و به حرفی که به زبان آورده فکر میکنم
حنانه من را دوست دارد؟
ناباورانه خنده ای سر می دهم! و در کسری از ثانیه مغزم داغ میکند!
خدای من! حنانه من را دوست دارد؟؟
حنانه؟
پس…پس اعتماد!!
گیرم که دوست دارد چرا به خود جرات و جسارت بیان آن را داده؟
_میفهمی چی میگی؟ منو دوست داری؟
_محمد!
_خفه شو حنانه! مغزت تاب بر داشته؟
چشمانش پر اشک میشود
_از اون روزی که توی کوچه سر رسیدی و نذاشتی اون آشغال طبق معمول بهم دست بزنه لحظه ای نبوده که دیوانه وار عاشقت نباشم! ولی…
_حنانه! تو…
_محمد شاید بهم توهین کنی شاید تحقیرم کنی! یا شاید اصلا من رو در حدی ندونی که به خودم جرات بدم و همچین کلماتی رو به زبون بیارم! شاید بهم حق ندی که حتی تو رویاهام باهات حرف بزنم و عاشقی کنم و ازت عشق ببینم! چون من یه رعیتم! ولی محمد یه رعیت دل نداره؟ آدم نیست؟ یه لحظه خودت رو جای من بزار اگه تو رعیت بودی و عاشق ….
_تمومش کن!
با فریاد خفیفی که میکشم بقیه ی حرفش را نیمه تمام میگذارد!
خشمی بی امان به وجودم رخنه کرده
چند قدم جلو میروم و با صدایی خش دار میگویم
_پس اون روز که مریض بودم توهماتی نشده بودم نه؟ میخواستی من رو ببوسی؟
با این سوال رنگ از رخش می پرد اما سکوت میکند! پس حدسم درست ست!
دخترک احمق!
از حرف هایی که به زبان آورده بیشتر از آنکه عصبانی باشم ناراحتم میتوانم احساساتش را درک کنم اما او عاشق اشتباه ترین آدم زندگی اش شده
او باید به اعتماد فکر کند نه من…
اعتماد حنانه را دیوانه وار دوست دارد و حق اوست که این جملات را از زبان حنانه بشنود نه من
_پس اعتماد؟
_من و اعتماد خیلی وقته به هم زدیم
_منظورت چیه؟
_یادته اعتماد داستان نقشه ی نازدار رو لو داد و تو رفتی پیش پزشک؟
_خب؟
_شب قبلش من بهش گفتم توی تمام این مدت هیچ حسی به او نداشتم! گفتم تنها کسی که دوست دارم محمده! گفتم نمیتونم دوست داشته باشم گفتم…گفتم من یه روز با محمد ازدواج میکنم و اگه نتونم این کارو بکنم میمیرم! اعتماد گفت کاری میکنم از محمد متنفر بشی!
لبخند ریزی میزند
_اومد و تعریف کرد که من چه حماقتی کردم تا تو عصبانی بشی و تنبیهم کنی و من ازت متنفر بشم اما غافل از اینکه هر ضربه ی شلاقت تسکینی بود روی درد و سکوت این چند سال! آرومم میکرد محمد! باورت میشه؟
از عصبانیت روی صندلی راک می نشینم چشمانم را می بندم و شروع به تکان خوردن میکنم….
بیشتر از ده دقیقه !
و حنانه بدون هیچ اعتراضی منتظر واکنش بعدی من میشود
شاید هم از خدا خواسته ایستاده و درست مقابلم، در افکارش رویا پردازی میکند
وقتی عصبانیتم اندکی فروکش میشود چشمانم را باز میکنم و می ایستم
_چه خواسته ای داری؟
منتظر جوابش می مانم اما سکوت را ترجیح می دهد
_با توام پرسیدم چه خواسته ای داری؟
_محمد لطفا اجازه بده فقط یه ربع، فقط و فقط یه ربع بغلت کنم و تو آغوشت آروم بگیرم!
از عصبانیت پوزخندی میزنم و به سمتش می روم
فکش را محکم در دستانم میگیرم
_ اگه بهت بگم احمق تو عاشق یه آدم اشتباهی شدی فکر میکنی من چون خانم و تو رعیت درکت نمیکنم! ولی آخه ابلهه من اگه یه پسر مجرد بودم شاید برام قابل درک بود ! ولی من متاهلم! تو رو کجای دلم بزارم آخه؟ با خودت چه فکری کردی که همچین خواسته ای از من داری؟
_محمد! من میخوام عشقم رو بهت ثابت کنم پسم نزن! قول میدم این عشق مخفی بمونه! قول!
این را میگوید و قطره اشکش آرام از چشمانش سرازیر میشود
_پیش هیچکی نمیگم فقط خودم و خودت!
دلم برایش میسوزد اما…اما راهی ندارم باید این عشق را از نطفه خاموش کنم و چه بسا اگر ساده از این موضوع عبور کنم ممکن ست او را به این احساس سمی امیدوار کنم و وابسته تر شود و خودش را در چاهی که بر لبه ی آن ایستاده سرنگون کند
با لحن مصمم و قاطعی می گویم
_چطور به خودت اجازه میدی همچین خواسته ای از من داشته باشی؟ حقته همین الان دستور بدم توی حیاط صد ضربه شلاقت بزنن
_راضی هستم ولی به شرط اینکه خودت شلاقم بزنی!
جنون تا این حد؟حماقت تا این حد؟ این کلمات در فکر و مغز من نمی گنجد! منی که غرورم را، منافعم را، خواسته هایم را به هر کس و هرچیزی در دنیا ترجیح میدهم برایم عجیب ست کسی اینطور غرورش را له کند
_خفه شو! صداتو نشنوم!
_پس بزار فقط یه بار دستت رو محکم بگیرم!
_دیگه داری اون روی سگ منو بالا میاری حنانه
از عصبانیت نزدیک ست منفجر شوم نفسم سنگین شده و از خشم دندان قروچه میکنم با دیدن چشم های اشک آلودش خودم را به سختی کنترل میکنم و با صدایی که رگه هایی از خشم دارد میغرم
_نه حنانه! حتی برای یه لحظه هم اجازه نمیدم!
_چرا محمد چرا؟ دلیلش رو میخوام بدونم
_چه دلیلی بهتر از این که من به تو علاقه ای ندارم! من متاهلم! ازدواج کردم! اونم نه یکی دوتا! دوتا زن دارم تورو کجای دلم بزارم! و مهمتر اینکه تو آدم ایده آلم نیستی! همین!
این را میگویم و بی تفاوت به هق هق گریه اش روی تخت می نشینم
بیشتر از یک ربع گریه میکند و گریه
و من بی تفاوت نگاهش میکنم و واکنشی نشان نمی دهم چون دلِ سنگ من سخت تر از این حرف هاست که با گریه ی یک دختر، عنان از کف بدهد!
_خب؟گریه هات تموم شد؟
آب دماغش را بالا می کشد و به علامت منفی سری تکان می دهد
_ برو بیرون!
_نه محمد! بزار حرفام رو بزنم! با خودم گفتم اگه بزاری سرم رو روی سینهت بزارم یعنی اینکه امیدی وجود داره و با تلاش و گذر زمان میتونم قلبت رو تصاحب کنم اما اگه نتونم متقاعدت کنم یعنی هیچ سرانجامی برای این عشق یک طرفه وجود نداره
از توهمات بچگانهاش لبخند بی روحی لب هایم را از هم باز می کند حنانه که از گریه سرخ و کبود شده ادامه می دهد
_بنابراین میخوام خود واقعیم رو بهت نشون بدم!
_هوم! مشتاقم بشنوم! چطور نشون میدی؟
_با حقیقت هایی که الان به زبون میارم با گفتن بلایی هایی که سرت آوردم و خودت خبر نداری!
میخندم
_تو یه الف بچه؟ بلا؟ سر من؟
_امیدوارم بعد از شنیدن حرفام این لبخند روی لبت بمونه
_ منظورت چیه؟ واضح بگو!
_چه چیزی واضح تر از اینکه من غلام سینه چاک نازدار هستم! من باعث و بانی تمام دعواهای تو و آواز هستم! من سردی رابطه تو و آواز رو عمدا برای نازدار بازگو کردم و باعث شدم اون شب آواز رو تا سرحد مرگ بزنی!
تک تک لحظات کتک زدنش پشت در بودم و لذت بردم چون ازش متنفرم محمد
همون شب فهمیدم به زور مجبورش کردی به رابطه تن بده و صبح توی کل عمارت پخش کردم که چه اتفاقی افتاده! پیش همه گفتم چقدر زار زد و تو…
مکث میکند و من آنقدر متعجبم که نفس نمیکشم
_من عمدا آواز رو بردم غار ویسان تا براش تعریف کنم چه بلایی سر پسر محمود آوردیم! میدونستم خروجش ممنوعه اما عمدا بردمش که تنبیهش کنی ماجرا رو طوری براش تعریف کردم که آواز ازت متنفر بشه در واقع من سبب شدم تا چند هفته زندانیش کنی و من بابت این مسئله هنوزم که هنوزه خوشحالم
همه ی اخبار عمارت و شکنجه هایی که سر آواز می آوردی رو مو به مو برای کبری تعریف میکردم تا دخترش رو از اینجا گم و گور کنه اما….
راستی یادته دست و پای کبری شکسته بود و تو ازم خواستی آواز نفهمه؟ من عمدا برای آواز تعریف کردم تا ناراحت بشه و غصه بخوره تا تو رو مقصر این اتفاق بدونه…
قضیه ی ساس ها…من برای پریچهر تعریف کردم که پخش کردن ساس ها کار ما بود تا پریچهر برات تعریف کنه و تو آوازو تنبیه کنی
تازه من فالگوش ایستادم و حرفای پری و آواز رو برای نازدار تعریف کردم و اون فهمید مسعود برگشته! عمدا به نازدار گفتم تا تو مسعود رو بکشی و آواز ازت متنفر بشه
من به خواسته ی میترا ، مسعود رو فراری دادم و با نازدار میخواستیم وانمود کنیم کار آواز بوده تا تو بخاطر این کار تنبیهش کنی ولی اعتراف دروغ ماه منیر همه ی نقش هام رو خراب کرد…من بلایی نمونده سر شما دوتا نیارم میدونستی؟
مغزم از این حرف های حنانه سوت میکشد یک آدم چقدر میتواند کثیف و بد ذات باشد که اینگونه برای بالا کشیدن خودش و نابودی زندگی یک نفر دیگر نقشه های شیطانی بکشد حنانه ادامه می دهد
_میدونی قسمت بد ماجرا چیه؟
با خشم میغرم
_مگه تا حالا قسمت های خوب ماجرا رو گفتی؟
به علامت تایید سری تکان می دهد و ضربه ی آخر را محکم تر از قبل به روحم میزند
_یادته اون شبی که بچه ی آواز سقط شد ناهار چی بود؟
فکر میکنم
_اشتباه نکنم قورمه سبزی!
_قورمه سبزی که شما خوردید تلخ بود؟
_نه! چطور؟
_پس چرا تو دهن آواز تلخ بود؟
_نمیدونم شاید بخاطر حاملگی شایدم….
که ناگهان از این حرفش خشکم میزند و مو به تنم سیخ میشود! خدای من! غیر ممکن ست ! از تعجب و عصبانیت مثل مریضی که درد میکشد چهره ام در هم فرو می رود بلند میشوم و به سمت حنانه میروم و بازویش را با شدت هر چه تمام تکان می دهم
_نکنه…نکنه چیزی داخل….
_درسته! اونم کار من و نازدار…
اجازه نمی دهم جمله کامل از دهانش خارج شود از کوره در میروم و کشیده ی محکمی روی صورتش می گذارم
_خفه شو! خفه شو آشغاااااال
با سیلی محکمم زمین خورده و دوباره به گریه می افتد
دلم میخواهد دستم را روی گلویش فشار بدهم و تا نفسش را قطع نکنم برندارم اما….مثل سیلی خروشان به طرفش هجوم میبرم و یقه ی پیراهنش را میگیرم
_بسه…بسههههه گریه نکن! صداتو نشنوم! خیلی کثیفی حنانه! تو به یه بچه ی بی گناه هم رحم نکردی! حالم از خودت و صدات به هم میخوره شیطان! گمشو از جلوی چشمام
از روی زمین بلند می شود و اشک هایش را با پشت دست پاک میکند
ناراحتم از این واقعیت تلخ، از اینکه یک خدمتکار زندگی ام را به بازی گرفته و قریب یک سال آزگار سیاه من و آواز را از هم دور کرده
و همچنان فکر انتقامی که دوباره در ذهنم رژه میرود!
به نشانه ی تهدید دستم را بالا می برم
_ببین! از هرچی بگذرم از خون اون بچه ی بی گناهی که کشتید نمیگذرم! جفتتون باید تقاص این کار رو پس بدید
لبخند کجی میزند
_ساعت دوازده ظهره! احتمالا نازدار تا الان تقاص پس داده
_منظورت چیه؟
_دیشب پیش غذا آش بود! از قضا کاسه ی آش نازدار خیلی تلخ بود! به قدری که شیرینی بغل کردن بچه رو ازش میگیره !
مثل سنگ سر جایم خشک میشوم! این یعنی حنانه داخل غذای نازدار هم سم ریخته؟؟
آن هم نازداری که چندین و چند سال چشم انتظار بچه بوده و بچه دار نمیشد!؟ با تنفری که در صدایم آشکارست می گویم
_نازدار که رفیق شفیقت بود چرا این بلا رو سرش آوردی؟ نکنه مهران رو هم دوست داری و از سر حسادت این کارو کردی؟
_نه! نازدار هیچ وقت رفیق من نبود ! من فقط پله ای بودم برای رسیدن به خواسته های او ! وعده ی سر خرمن داد اگه همکاری کنم و تو آواز رو طلاق بدی متقاعدت میکنه با من ازدواج کنی
_چه وعده ی احمقانه ای! تو چرا گول حرفاشو خوردی؟ چرا بهش اعتماد کردی و افسارتو دستش دادی تا هر طرف دلش خواست بکشه؟
_شب و روزم رو به امید وعده هاش سپری کردم ولی تا دید خرش از پل گذشته منو کنار گذاشت و عمه شو به جای من، به عقد تو در آورد! حقش نیست خودش و بچهش، باهم بمیرن؟
_یکم زیادی پرویی! درسته نازدار هر غلطی دلش خواسته انجام داده ولی تو از نازدار هم پست تری، چون….
با صدای در حرفم ناتمام می ماند ! مونس ست
_ببخشید ارباب میگن حال نازدار خیلی بده، میتونم برم دیدنش؟
نگاهم به سمت حنانه که انگار به هدفش رسیده کشیده میشود
دلم میخواهد بلایی سرش بیاروم که ورد زبان خاص و عام شود بلایی که تاوان همه ی کثافت کاری هایش را یکجا پس بدهد دست هایم را با عصبانیت مشت میکنم و رو به مونس می گویم
_برو! منم الان میام
با عجله در را می بندد و می رود
به حنانه چند قدم نزدیک میشوم و فکش را در چنگم میگیرم
_چطور بدون هیچ ترسی تو چشمام نگاه میکنی و این خزعبلاتو به زبون میاری؟ با چه جراتی؟
آرام دستم را که روی فکش قفل شده میگیرد
_من روزی که عاشق تو شدم ترس رو کنار گذاشتم و برای رسیدن به تو هرکاری که میتونستم انجام دادم! الانم پای مجازاتش که مرگ باشه ایستادم!
فکش را محکم تر فشار میدهم و هولش می دهم!
از شدت فشار چند قدمی عقب می رود و می ایستد
_حنانه! از سر این تقصیرات دیگه نمیگذرم
این را میگویم و از اتاق خارج میشوم!
به سمت ساختمان گردو می روم
حرف های حنانه مدام جلوی چشمم رژه میرود!
باورش برایم سخت ست، یک سال بخاطر گناهی که مرتکب نشدم از طرف خودم و آواز سرزنش شدم حالا اگر بفهمد همه ی این اتفاقات نقشه ای بوده برای جدایی ما چه حالی پیدا میکند
زیر درخت گردو می ایستم ، با دست هایی لرزان از خشم و تنفر دستگیره را میگیرم!
فکر اینکه با نازدار رو در رو شوم عصبانیتم را دو چندان میکند
با یک نفس عمیق افکار مشوشم را فروکش میکنم و وارد پذیرایی میشوم، مهران، مرضیه، میترا و مونس و دو خدمتکار ماتم زده ایستاده اند
در را می بندم و چند قدم جلو می روم
_چه اتفاقی افتاده؟
همه سکوت کرده اند و کسی توضیح نمیدهد
_با شمام!
مونس بالاخره لب باز میکند
_بچه ی نازدار سقط شده
با اینکه از بارداری او خبر داشتم اما وانمود میکنم از چیزی خبر ندارم
_مگه حامله بود؟
مهران سری تکان می دهد
_بله خان داداش! چهار ماهش بود
با یادآوری حرف های حنانه با عصبانیت چشمانم را روی هم میگذارم
_پس چرا پیش کسی نگفته بودید؟
مهران سکوت میکند و سرش را پایین می اندازد
_الان حالش چطوره؟
_خوب نیست طبیب گفته باید استراحت کنه
_بیداره؟
_آره ولی …
_میخوام ببینمش
_آخه میخواد یکم تنها باشه
_گفتم میخوام ببینمش بهش اطلاع بدید
با اصرار من مهران با دودلی وارد اتاق نازدار می شود و بعد از چند دقیقه بیرون می آید
نویسنده عزیز برات ساقی جدید پیدا کردم دیگه از اونا نگیر خیلی مخرب بوده جنسشون داره به فنا میری 😂😂😂😂حنانه رو کجا دلمون بزاریم
محمد یوزاسیفی بوده برای خودش همه عاشقش میشن😂
نازدار تقاص بلایی که سر آواز اورد رو پس داد ممنون قاصدک خانم
شوک نشدم چون حدسشو میزدم از اولش در مورد مریم نصف و نیمه حرف زد که آواز بهش توهین کنه ومحمد هم چپ و راست بزنتش ولی خدایی سقط بچه دیگه خیلی زیادی بود لعنت بهش