۱ دیدگاه

رمان آواز قو پارت ۶۰

4.2
(64)

 

 

_محمد چرا باید….

_نشنیدی چی گفتم؟

_بابت چی آخه؟

سکوت میکند و من متعجب نگاهش میکنم

شاید میدانم چرا باید معذرت خواهی کنم اما خودم را به نفهمی میزنم

به ناچار بعد از مکثی طولانی با لحن نه چندان دلچسبی رو به مونس می گویم

_نمیدونم بابت چی ولی معذرت میخوام!

_بابت اینکه امشب چند بار جلوی جمع تحقیرش کردی! آواز حالت از خودت به هم نمیخوره؟چرا وقتی مونس خیلی دوستانه بهت میگه برات لباس میبافم بهش حمله ور میشی؟ بهت حق میدم حسادت زنانه تحریکت کنه ولی اینکه جلوی جمع بهونه دست نازدار بدی و دشمن رو از خودت راضی نگه داری به هیچ وجه برام قابل قبول نیست! اگه امشب چیزی نگفتم بخاطر این بود که باهاتون اتمام حجت نکرده بودم! ولی از این لحظه به بعد برای اولین و آخرین بار به دوتاتون تذکر میدم به هیچ وجه نبینم و نشنوم به هم میپرید! چون حوصله ندارم هر شب شاهد دعوا های بچه‌گانه و حرف های نیش دار شما دوتا باشم و تموم عمرم رو صرف قهر و آشتی شما کنم! حالم از این خاله زنک بازی ها به هم میخوره

_محمد من حرف بدی نزدم که اینجوری سرزنشم میکنی

_آواز یه سوال میپرسم راست و درست جواب بده

_میشنوم؟

_تو اسم مونس رو نشنیده بودی؟

با سوالش ساکت می شوم! چون حرفی برای گفتن ندارم

حق با محمد ست من بارها اسمش را شنیده بودم حتی قبل از ازدواجم!

ولی حسادت و کینه توزی کاری کرد جلوی جمع تحقیرش کنم

_با توام جواب منو بده آواز

مونس که تا آن لحظه سکوت کرده بالاخره لب باز می کند

_اشکالی نداره محمد! شاید واقعا اون لحظه اسمم رو فراموش کرده من چیزی به دل نگرفتم!

با این حرف مونس از خودم خجالت می کشم چون او هم میداند من نیتم فقط تحقیر او بود و بس!

لب هایم را آرام می گزم و چیزی نمی گویم مونس رو به محمد می گوید

_من گله ای از خانوم بزرگ ندارم ارباب! و البته حق میدم دلگیر و آزرده خاطر باشه

محمد همچنان سکوت کرده و منتظر واکنش من ست اما ترجیح می دهم حرفی به زبان نیاورم

مونس دوباره می گوید

_احتمالا خانم بزرگ شناختی از من نداره! اگه اجازه بدید میخوام جزئی از زندگیم رو براش تعریف کنم

با سری که به علامت تائید تکان می دهد مونس شروع میکند

_مادر من خدمتکار خونه ی خان بود معمولا اسطبل حیوانات رو تمیز میکرد! مادرم زیبایی بی حد و نصابی داشت طوری که دهقان های زیادی به خواستگاریش می اومدند اما زیبایی مادرم چشم پدرم یعنی محمود خان رو گرفت! با اینکه مادرم قلبا راضی نبود اما مجبور بود به خواسته ی خان تن بده!

از توصیفات مونس می فهمم زیبایی بی حد وحصرش به مادرش رفته است!

آنقدر زیبا و فریبا که من با آن همه نفرتی که دارم نمیخواهم از او چشم بردارم مثل یک اشراف زاده انگلیسی ست همانقدر با وقار همانقدر دلربا

مونس ادامه می دهد

_حاصل این ازدواج به دنیا اومدن من بود! از روزی که یادم میاد همیشه بخاطر مادرم تحقیر شدم و من رو رعیت زاده خطاب کردن،حتی پدرم هیچ وقت ازم دفاع نکرد انگار که نطفه ی او نبودم هیچ وقت مثل بقیه ی بچه ها نگاهم نکرد و بهم محبت نکرد! اینقدر بین من و بقیه ی خانزاده ها تفاوت قائل میشدن که تا ده سالگی نمیدونستم من هم یه خانزاده هستم! وقتی هم بزرگ شدم روزی نبود که از منصور و زنش کتک نخورم! به چشم یک جنایتکار با من برخورد میکردن

ده سال بیشتر نداشتم که مادرم در سن ۳۱ سالگی وقتی پدرم روستا نبود مریض شد؛ منصور و مادرش شاباجی خاتون به بهونه ی اینکه مریضی مادرم مسریه توی طویله بدون آب و غذا زندانیش کردن

بغض میکند و سرش را پایین می اندازد! با دیدن بغضش آتش حسادتم کمی فروکش میشود

نه اینکه برایم اهمیتی نداشته باشد نه! فقط میدانم او هم مثل من متحمل رنج زیادی شده و حالا هم به اجبار و بدون رضایت قلبی به این ازدواج تن داده است!

_مادر من مریضی واگیردار و عجیبی نداشت بلکه فقط معده و روده‌ش عفونت کرده بود ! شاید اگه طبیب هم می اومد بالای سرش فرقی به حال مادرم نمیکرد ولی ظلم بزرگی در حق دوتامون کردن،چندین و چند بار به دست و پای منصور، بابای همین نازدار افتادم که اجازه بده طبیب مداواش کنه! ولی به دستور شاباجی خاتون هیچ وقت نگذاشت! چهار روز بیشتر طول نکشید که مادرم بر اثر اسهال و استفراغ شدید مرد و همین تبدیل به غم انگیز ترین اتفاق زندگی من شد! چه روزها که تو خلوت و بی کسی خودم اشک ریختم و گریه کردم و آرزو کردم برم پیش مادرم!

قطره اشکش آرام روی گونه‌اش می چکد! دلم برایش به درد آمده هیچ وقت فکر نمیکردم مونس چنین اتفاقات سخت و ناگواری را تجربه کرده باشد

دست لرزانش را بالا می آورد و اشکش را پاک میکند

 

دختر محمود خان نیستم من دختر یه خدمتکارم و به خدمتکار بودن مادرم افتخار میکنم چون با شرافت زندگی کرد! چون قلب مهربونی داشت و تو بدترین شرایط کینه ای از کسی به دل نداشت حتی از هووی خودش

دوباره اشکش پایینمی ریزد و بعد از مکث کوتاهی می گوید

_فکر میکنی من حسادت زنانه ندارم؟فکر میکنی برام مهم نیست که محمد شب و روز پیش تو زندگی میکنه و بخاطر اینکه تحقیرم کنه من رو میفرسته اتاق خدمتکار ها و شب ها با نجمه میخوابم؟ فکر میکنی وقتی با تو میگه و میخنده قلبا خوشحالم؟ شک نکن اگه خوشحال باشم بویی از زن بودن نبردم! ولی…میترسم این احساس نفرت در درونم به جوش و خروش بیفته و مثل شاباجی زندگی یه آدم بی گناه رو به جهنم تبدیل کنم! برای همین سعی میکنم ناراحتیم رو بروز ندم، سعی میکنم از سر دوستی وارد بشم و از خوشحالیت خوشحال باشم! چون اگه ریشه ی نفرت و کینه رو توی قلبم رشد بدم تموم وجودم رو احاطه میکنه و چه بسا تصمیمی بگیرم که هم به خودم آسیب بزنم و هم به تو و محمد

حالا مونس رو به من کرده و منتظر ست حرفی بزنم تا گره کوری که بینمان افتاده است را باز کنم

یک آن به خودم می آیم و رعشه ای به تنم می افتد! حق با محمد و مونس ست اگر این کینه و عداوتِ افسار گسیخته، من را تبدیل به شاباجی کند چه؟ کمی فکر میکنم به راستی اگر غروب قدرتش را داشتم مونس را جلوی جمع قطعه قطعه نمیکردم ؟

آرام دستش را روی شانه ام میگذارد

_آواز روزی که فهمیدم باید با محمدخان ازدواج کنم سخت تر از روز مرگ مادرم بود! من راضی به این ازدواج نبودم من ناخواسته وارد این بازی شدم؛ شاید منو مقصر این اتفاقات بدونی ولی من بی گناه ترین آدم این داستانم! روزی هزار بار از خدا خواستم بمیرم ولی زن دوم کسی نشم! حالا هم ترس از اینکه مثل مادرم طرد بشم و زجر بکشم مثل خوره به جونم افتاده بیا هیچ کدوم شاباجی نشیم

دستش را از روی شانه ام برمیدارم و با لحن ملایمی تری می گویم

_به حرفات فکر میکنم!

و روی تخت می نشینم! محمد که تا این لحظه سکوت کرده و به حرف های ما گوش میداد دستی پشت گردنش می کشد

_مونس تو برو پیش نجمه بخواب اواز تو هم برو پیش میترا !

از تصمیم عجیب محمد شوکه میشوم

_پیش میترا؟ مگه اینجا…

_ترجیح میدم امشب تنها باشم! میتونید برید!

با اینکه از تصمیم محمد ناراضی و دلخورم ، اما بدون اعتراض کاری که میخواهد را انجام می دهم

همزمان به سمت در می روم که با صدای محمد از حرکت می ایستم

_در ضمن از فردا آواز به بچه های خدمتکار ها درس میده

مونس به طرف محمد می چرخد و بعد از کمی مکث می گوید

_چشم ارباب! هر طور شما صلاح بدونید !

و با گفتن این جمله دستگیره در را می چرخاند و از اتاق خارج میشود

از اینکه محمد فراموش نکرده که چقدر به تدریس علاقه‌مندم از خوشحالی روی پاهایم بند نمیشوم پس از مدتها لبخندی عمیق و از ته دل روی لبم شکل میگیرد و بعد از تشکر از اتاق خارج میشوم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

تشک را وسط اتاق پهن میکنم و روی آن دراز می کشم

در حالی که دستم را زیر سرم گذاشته ام و به سقف زل زده ام می گویم

_من خیلی بدشانسم میترا ! چرا باید مونس اینقدر زیبا باشه؟

میترا در حالی که روی تخت نشسته و بافت موهایش را باز میکند می خندد

_همون اندازه که تو بدشانسی محمد خوش شانسه ببین چه زنایی گیرش اومده

به طرفش غلت میخورم

_ها والا! چرا از اول مونس رو برای مهران نگرفتید؟ واقعا حیف مهران نیست نازدار زنش باشه؟

_اونوقت الان نازدار هووی تو میشد

_وااای میترا ! تصورشم وحشتناکه!

عمیق تر می خندد

_نازدار هم زشت نیست فقط اخلاقش طوریه که تو دل نمیره

_اره ولی برخلاف نازدار این مونس خیلی سیاست داره ها ! با چرب زبونی خودش رو تو دل همه جا داده! محمدم امشب سر سنگین تر بود نسبت به گذشته

میترا متکایش را از روی تخت برمیدارد و روی زمین می گذارد

با کمی فاصله از من روی زمین دراز می کشد

_نه! کلا امروز صبح خان داداش مثل روزهای قبل نبود؛ سر صبحی به سمت اتاقش رفتم در  باز بود و داشت یه سری کاغذ پاره رو کنار هم میگذاشت تا من رو دید طوری سرم داد کشید و از اتاق بیرونم کرد که چیزی نمونده بود به گریه بیفتم

_خدا به پیریش رحم کنه این خان داداش تو میترا

این را می گویم و بعد از گفتن شب بخیر به طرف دیگرم غلت میخورم!

در فکر عمیقی فرو می روم! با خودم کلنجار می روم و خودم را بابت رفتارهای سر شبم سرزنش میکنم!

حق با مونس ست من نباید شاباجی شوم! در همین افکارم که خواب چشمانم را به تسخیر خودش در می آورد

 

 

 

روی میز صبحانه نشسته ام و بی حوصله لقمه میگیرم

برخلاف روزهای گذشته محمد از راهرو شاهنشین وارد پذیرایی میشود

شب کجا خوابیده؟ نباید اتاق آقاجون باشد؟

بدون آنکه اشاره ای به این موضوع کنم بعد از صرف صبحانه به اتاق آقاجون برمیگردم

روی میز نشسته و در حال نوشتن ست

_محمد

_هوم

_میای بریم بیرون اسب سواری؟

_اره! برو به صیفی بگو اسبا رو آماده کنه منم الان میام

نجمه در میزند و وارد اتاق میشود

_سلام خانوم!

_سلام نجمه خوبی؟

_ممنون خانم! گل پری اومده میخواد شمارو ببینه

با اسم گل پری لبخند روی لبم ظاهر میشود

لبخندی که از چشم محمد دور نمی ماند

_محمد پری هم اسب سواریش خوبه میای سه نفری مسابقه بدیم؟

در حالی که همچنان سرگرم نوشتن ست به تایید سر تکان می دهد

_پس تا تو بیای منو پری میریم تو باغ یکم قدم میزنیم

_باشه! منم تا یه ربع دیگه اونجام

با پری داخل باغ قدم میزنیم

_آواز

_جانم

_میگم معتمد چطور آدمیه؟ مثلا منظورم اینکه…

_وای پری! معتمد آدم نیست سنگه سنگ!یپرس چطور سنگیه؟ اصلا چرا همش اصرار داری در موردش بدونی؟

اخم میکند و سکوت

_من شناخت آنچنانی ازش ندارم! می بینم که با محمد خیلی جفت و جوره ولی…

_اگه از محمد بخوای معتمد رو مجبور کنه که با من ازدواج کنه میتونه مجبورش کنه؟

از سوال پری خنده ام میگیرد! بیچاره معتمد! چه خوابی برایش دیده پری….

نگاهم سمت چپم میرود و ناگهان خنده از روی لبم محو میشود

ناصر! ناصر دارد وارد باغ میشود!

اینجا چکار میکند؟

همین را کم داشتم!!

از ترس اینکه مبادا محمد سر برسد و او را اینجا ببیند دست و پایم سرد میشود

_تورو خدا با محمد حرف بزن! اول کلی با آب و تاب از من تعریف کن بعد بگو پری خیلی معتمدو دوست داره چرا برای این ازدواج پیش قدم نمیشی؟

_پری!

_مثلا بگو معتمد هم پری رو دوست داره…عاشق و دل باختشه ولی روش نمیشه به تو بگه! شاید مثلا…

نگاهم سمت پری برمیگردد

_پری یه ثانیه خفه خون بگیر!

پری متعجب حرفش را قطع میکند

_سمت چپ منو نگاه کن! اون ناصره؟ ناصر داره میاد اینجا؟ چه خاکی روی سرم بریزم؟

_اوه این از کجا پیداش شد؟

با دستان سرد و یخ زده ام دست های گرم و پرحرارت پری را میگیرم

_هر اتفاقی افتاد همینجا بمون هیچ جا نرو نباید با ناصر تنها بشم

_خیالت راحت

به طرفش می چرخم و نگاهش میکنم

با موهای ریخته در صورتش به طرفم می آید

چشم هایش از دور می خندد و این بیشتر از هرچیزی می ترساندم

نزدیک میشود و درست مقابلم می ایستد

_سلام

پری بلافاصله هولزده جواب سلامش را می دهد و من پر ترس گوشه ی چشم نگاهش میکنم

ناصر می خندد و من از تصور اینکه محمد یا یکی از نوچه هایش این لبخند را ببینند تپش قلبم بالا می رود! وای گفت یک ربع دیگر می آیم!!

چه خاکی روی سرم بریزم اگر الان از در این باغ وارد شود قبرم کندست

قامت راست میکند و پر ابهت می ایستد

_میشه تنهامون بزاری گل پری؟

_چشم

متعجب پری را نگاه میکنم انگار نه انگار همین چند ثانیه پیش خواستم تحت هیچ شرایطی تنهایمان نگذارد

او می رود و من با چشمان وق زده رفتنش را نگاه میکنم

وقتی کامل دور میشود

ناصر به دورم می چرخد و سر تا پایم را برانداز میکند

_خوبی آواز خانم؟

وای! پاهایم میلرزد! آواز خانم!!!

سرش را از پشت به گوشم نزدیک می کند

_خوبی موگوجه؟

لبم را زیر دندان میگیرم و نگاهم سمت در باغ میرود

خدایا هزار صلوات نذر میکنم فقط سر و کله ی محمد پیدا نشود!

دست در جیب میگذارد و دوباره به دورم می چرخد

_خوبی نامرد خانم؟

لبم را از زیر دندان رها میکنم و دست روی قلبم میگذارم

_خوبی خانوم خسروشاهی؟

مقابلم می ایستد و آنقدر نزدیک میشود که حس میکنم بدنش به بدنم چسبیده و با لحنی تمسخر امیز می پرسد

_احیانا منو میشناسی؟

سر بلند میکنم و با نفس های بریده بریده کلماتم را به سختی کنار هم می چینم

_تمومش…لطفا‌….کن!

با یک قدم فاصله میگیرم و او بلافاصله با قدمی دیگر فاصله را پر میکند

خم میشود و چشمان زیتونی اش را تا جایی که راه دارد به صورتم نزدیک میکند

هرم نفس هایش را روی صورتم حس میکنم

سرم را کمی عقب میکشم و دوباره نگاهم سمت در باغ میرود

با دست فکم را میگیرد و صورتم را به طرف خود می چرخاند

_اینقدر از این مرتیکه نترس! اتفاقی نمی افته

_وقتی از در باغ وارد بشه میفهمی چه اتفاقی می افته

به صورتم زل میزند

_مثل اینکه یادت رفته الان منم مثل تو عضوی از اعضای خونواده ی احمدخان خسروشاهی هستم! دارم با همسر برادر زنم حرف میزنم!چه اشکالی داره؟

چند قدم عقب میروم

_تمومش کن! ناصر برو بیرون برام دردسر نشو! بخدا محمد بفهمه…

میخندد و دستی به طره ی مویم که از روسری بیرون آمده می کشد

_همسرت که اینقدر ادعای غیرت و مردونگی داره میدونه زنش دوست دختر منه؟

دلم از این حرفش هری می ریزد

 

 

_دوست دختر؟ گذشته ها گذشته! من قبلا یه حماقتی کردم ربطی به زمان حال نداره

_بیا از همسرت بپرسیم ربط داره یا نه هوم؟ چطوره؟

_ناصر!

دوباره نزدیک میشود و پر حرص لب میزند

_آواز! آوااااز

دست هایش را دو طرف کمرش قفل میکند و با صدایی که تلاش میکند بلند نشود میغرد

_چطور تونستی آواز؟ چرا صبر نکردی تا برگردم؟ چرا خیانت کردی؟ محمد چی داشت که من نداشتم؟پولدار بود؟ بچه خان بود؟ سر و قیافه داشت؟ خب لعنتی منم داشتم! از محمد خیلی کمترم؟ میدونی وقتی شنیدم ازدواج کردی چند بار خواستم یه تیر توی مغزم خالی کنم و نکردم؟ میدونی روزی نبود که اشک نریزم؟ که غصه نخورم؟ که از درون نسوزم؟ با کی ازدواج کردی؟ با محمد؟ با کسی که هر لحظه و هر ثانیه به فکر کشتن من و اعضای خونوادمه؟ با دشمنم؟ میدونی چه حالی شدم وقتی فهمیدم دشمنم ناموسم رو گرفته؟ ناموسم بودی آواز یادت رفته؟

_تو از هیچی خبر نداری ناصر…

_اتفاقا خبر دارم! خوبم خبر دارم! خبر دارم که خودتو مادرت به دست و پای محمد افتادید که باهات ازدواج کنه

هوف کلافه ای میکشم و دوباره نگاهم سمت در باغ میرود

_یه بار دیگه به در باغ نگاه کنی منتظر میمونم تا آقات بیاد و تا از این در وارد بشه لباتو جلوی چشمش میبوسم

_ناصرررر

_چیزی برای از دست دادن ندارم آواز! فهمیدی؟ بدبختم کردی! بیچارم کردی! اگه می بینی زندم بخاطر خودم نیست بخاطر توست! باور کن بخاطر توست! باور کن آواز! اگه می بینی با ماریه ازدواج کردم بخاطر خودم نیست بخاطر ماریه نیست بخاطر این بود که میخواستم بهت نزدیک بشم که جلوی چشمم باشی که بیشتر ببینمت! من خونوادم رو مجبور به این صلح کردم! من مونس رو علی رغم مخالفت شدید بقیه به محمد دادم! ناموسم رو به اون مرتیکه دادم که دیگه سمت تو نیاد! میخوام بهت ثابت کنم که فقط من میتونم همسرت باشم به دستت میارم! هر طور شده به دستت میارم حتی اگه به قیمت کشتن محمد تموم بشه می کشمش! ترسی ندارم! من همه ی زندگیم رو باختم! میفهمی؟ صفرررررم! صفر مطلق! چون تو صد من بودی ولی…منو فروختی آواز ! فقط بگو چرا؟

اشک داخل چشمم جمع میشود

_تورو خدا برو! الان وقت این حرفا نیست! ناصر من اینجا اسیرم من اینجا زندانیم! اختیاری ندارم! اگه محمد کوچیک‌ترین چیزی بشنوه بهم رحم نمیکنه بخدا رحم نمیکنه ناصر! تو به زندگیم رحم کن و کوتاه بیا!

_اهان! منو ول کردی و با یکی ازدواج کردی که کتکت بزنه آره؟ که تحقیرت کنه که آدم حسابت نکنه؟ با من ازدواج میکردی کتکت میزدم؟

_اره حق با توه ناصر من اشتباه کردم برو حالا

_هنوز کتکت میزنه؟

به طرف در باغ هولش میدهم

_اگه تو بزاری خیلی وقته نزده!

با عصبانیت دستم را از بدنش جدا میکند و انگشت تهدیدش را بالا می آورد

_یه بلایی سر خواهرش بیارم که دیگه از این غلطا نکنه

_ناصر! ماریه بی‌گناهه چرا باید تاوان کارهای محمدو پس بده؟

_فقط نگا کن ببین امشب چه بلایی سرش میارم! پیش محمد هم چیزی نمی گم نترس!

کلافه نگاهش میکنم و او آستین پیراهنش را کمی مرتب می کند و بعد از نگاهی به اطراف به سمت در خروجی میرود

از اینکه محمد او را ندیده نفس عمیقی میکشم و از خوشحالی بغض کرده چیزی نمانده زیر گریه بزنم

اما…

خوشحالیم چندان دوام ندارد

تا ناصر میخواهد خارج شود محمد وارد میشود

اخم های محمد بلافاصله درهم میرود

نیم نگاهی به من که جان از بدنم خارج شده می اندازد و با ناصر حرف میزند

راه دور ست و اینکه چه می گوید فقط خدا می داند

دوباره نگاهش سمت من می آید رو به ناصر سر تکان می دهد!

ای وای من! قلبم! حتی اگر او چیزی نفهمد صدا و کوبش بی اراده ی قلبم به یقین رسوایم میکند

ناصر جلویش خم و راست میشود و از باغ خارج میشود

خنده دارست جلوی من آن همه هارت و پورت کرد و حالا پیش محمد…

محمد به طرفم می آید و من تمام تلاشم را میکنم آرامشم را حفظ کنم

مقابلم می ایستد و سکوت میکند

به چشم هایش زل میزنم و بی حرکت می ایستم

_پری کو؟

در همان حال پری نکبت را می بینم که وارد باغ میشود

_پشت سرته داره میاد

محمد به پشت می چرخد و متفکرانه آمدنش را نگاه می کند

پری هم دست کمی از من ندارد صورتش پر از ترس و اضطراب ست

_سلام

_علیک!

چشم ریز میکند

_ناصر چیکارت داشت؟

دست هایم مشت میشود و با نگرانی سر بلند میکنم! با من بود یا با پری؟

_گفت شب بیا اندازه ی ماریه رو بگیر براش لباس بدوز

_نداشتی اندازه ماریه رو؟

در همان حال که سر به زیر انداخته چشم هایش درشت میشود

_چرا ! گفتم دارم! نمیرم دیگه

سر بلند میکند و رو به محمد لبخندی تصنعی میزند

_دیگه حق نداری برای طائفه محمود لباس بدوزی حتی ماریه!

پری نگاه غمگینش را به من می دهد و آب دهانش را صدا دار قورت می دهد

_چشم هر چی شما بگید

محمد نگاهی به من که کمی ارامش به صورتم برگشته می کند و راه می افتد

_بریم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
19 دقیقه قبل

گفتم نامه رومیبینه گور خودتو کندی آواز احمق

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x