رمان آواز قو پارت۵۶

4.2
(97)

 

 

_حرف بزن تا نکشتمت

بلافاصله سر میخورد و روی زمین می نشیند

_بخدا من بی گناهم

_میگم حرف بزن تا باهمین کمربند خفت نکردم هرزه

نگاهم سمت بدن لخت و زانوی لرزانش میرود

موهایش را میگیرم و سرش را بلند میکنم

_نوجوون که بودم داداشم به یکی از دخترای روستا دست درازی کرده بود و باباش به تلافی کارش تو خفا منو گرفت و خواست بهم دست درازی کنه!

با این حرفش کمربند را پایین می آورم

_به کی؟

_حنانه! همسایه تون

کوبش قلبم برای لحظه ای متوقف میشود

_بخدا دروغ نمیگم! حنانه هنوز ازدواج نکرده  شاید اگه معاینه ش کنن بفهمی حرفم واقعیت داره

_کریم آقا خواست تلافی کنه؟

لبش را محکم زیر دندان فشار می دهد و به تایید سر تکان می دهد

با پا ضربه ای به ساق پایش میزنم

_خب؟درست تعریف کن ببینم!

اشکش را پاک میکند و بغض دار لب میزند

_چیو؟

ضربه ی دیگری به پایش میزنم

_حنانه دختره هنوز؟

_نمیدونم ولی اینطور که کریم آقا میگفت نه

لبم را زیر دندان میگیرم و چشم روی هم میگذارم! بیچاره حنانه! پس آن مرتیکه قبلا نیش خودش را زده بود و حنانه از من پنهان میکرد!

برای همین داخل غار آنقدر از کشتنش استقبال کرد!

_توچی؟

سر بلند میکند و با چشمان درشت و اشک آلودش نگاهم میکند

_من…نمیدونم…نمیدونم دخترم یا..

با همه ی قدرت ضربه ای به کتفش میزنم و فریادش را در گلو خفه میکند

با حرص و دندان های چفت شده میغرم

_یعنی چی؟ یعنی چی نمیدونم؟ مگه میشه آدم ندونه؟

_آخه بدنش به بدنم خورد فشارش رو حس کردم ولی وقتی دید عادت ماهیانه هستم پشیمون شد منم خونریزی داشتم ولی نفهمیدم مال عادته یا…

بقیه ی حرفش را میخورد و آهسته گریه میکند

کمربند را گوشه ای پرت میکنم و سکوت میکنم

نمیدانم واقعیت را می گوید یا نه…ولی…او از کجا میداند که به حنانه تجاوز شده؟

از طرفی کریم مفنگی به ناموس خودش هم رحم نمی کند بعید نیست حرف های مونس واقعیت داشته باشد

_پاشو گم شو از جلوی چشمام

_کجا برم؟

_برو اتاق بغل بخواب با نجمه! تا نگفتم جلو چشمم پیدات نشه

بدون آنکه کلامی حرف بزند از جا بلند میشود! دوباره لباس عروسش را می پوشد و نگاهش سمت پارچه ی خونی می رود

_داداشام از من متنفرن اگه…

_خفه! خفه شو صدات در نیاد

به سمت در میرود

_هوی!

_بله

_کسی نمیدونه هرزه ای دهنتو چفت کن

_من هرزه نیستم من فقط…

_حرف نباشه! من میگم هرزه ای بگو چشم

سکوت می کند و کمی بعد از اتاق خارج میشود

بلافاصله به سمت در میروم

_نجمهههه

_بله آقا

_برو حنانه رو بیار کارش دارم

_چشم

حنانه دست خیسش را با روپوش خدمتکاری اش تمیز میکند

_کاری داشتی با من؟

بدون مقدمه سوالم را مطرح میکنم

_دختری؟

چشم هایش از تعجب گرد میشود

_منظورت چیه؟

_آره یا نه؟

_محمد من…

_راستشو بگو حنانه دختری یا نه؟ ولی دروغ نشنوم

سکوت میکند و سر به زیر می اندازد

_خب! مثل اینکه به حرف نمیای باید ماما رو بیارم که…

_نه!

ابرو در هم می کشم و موشکافانه صورتش را نگاه میکنم

_نیستم! ولی چرا اینو می پرسی؟ چرا داغ دلمو تازه میکنی؟ چرا منو تا لبه ی مرگ میبری؟ چرا قلبمو آتیش میزنی؟ فقط بگو چرا؟

با عصبانیت صورتم را داخل دست هایم میگیرم

_بیرون

_محمد..

_گفتم بیرون!

به اجبار از اتاق خارج میشود و من از جا بلند میشوم

داخل اتاق قدم میزنم

چه اتفاقات وحشتناکی پشت ازدواج مریم گذشته!

تمام نمی شود!

هر روز و هر روز نیمه ای پنهان از ان رو میشود

این اتفاق مثل بختک روی دوشم افتاده

به زندگی ام گره خورده

ولم نمی کند

عذابم می دهد

چه خاکی روی سرم بریزم که این کابوس تمام شود؟

 

 

 

 

چشم باز میکنم و به ساعت روی دیوار نگاه میکنم

ساعت ۹ ست و من کل دیشب را فقط دو ساعت خوابیده ام

همه ی تلاشم را میکنم دوباره بخوابم اما افکار مزاحم اجازه ی خوابیدن نمی‌دهد

از جا بلند میشوم پیراهنم را می پوشم و میخواهم به طرف در بروم که قطره خون های روی زمین توجهم را جلب میکند

پارچه ی سفید را برمیدارم و کمی خیس میکنم

با همه ی قدرتم روی فرش میکشم که پاک شود!

نمیخواهم خدمتکارها آن را ببینند و داستان شود

صدای سلام و احوالپرسی نجمه با یک زن که صدایش برایم چندان آشنا نیست توجهم را جلب میکند

به طرف در میروم

طیبه خانم مامای روستا اینجا چکار میکند؟

_سلام ارباب

نگاه متعجبم را به صورتش می دوزم

و نیم نگاهی به نجمه می اندازم

_اینجا چه خبره نجمه؟

_ارباب راستش…

لحن قاطع مونس حرف نجمه را نیمه تمام میگذارد

_من از طیبه خانوم خواستم بیاد اینجا

_برای؟

در اتاق را باز میکند و به داخل اشاره میکند

_اگه اجازه بدید براتون توضیح بدم

_طیبه خانوم

_بله ارباب

_پایین منتظر دستورم باش

_چشم

خم میشود و با نجمه به طرف پله ها میرود

وارد اتاق بغل شاهنشین می شوم

مونس در را می بندد

دست به کمر می ایستم و منتظر توضیحش می مانم

کمی بعد لب لرزانش را از هم باز میکند

_میخواستم طیبه خانوم معاینم کنه که ببینم دخترم یا…

_آهان!

سر بلند می کند مردد لب میزند

_اگه اجازه بدید…

با یک قدم فاصله را کم میکنم و سیلی زیر گوشش میگذارم

_تو غلط کردی! فکر کردی اینجا خونه ی محموده که سر خود تصمیم بگیری؟ دیشب آبروتو خریدم پارچه ی سفیدتو پنهون کردم که امروز سر خود غلط اضافه کنی و پیش طیبه لو بدی که نتونستی عفتتو حفظ کنی که تنت رو…

عصبی گلویش را فشار می دهم

_اصلا طیبه چرا باید معاینت کنه؟ چرا بدنتو ببینه هرزه؟ با اجازه ی کی آدم آوردی توی عمارت؟ تو کی هستی هان؟ من سگ در خونم هزارتا به تو و بابای تو می ارزه اونوقت اومدی اینجا یابو برت داشته و فکر میکنی صاحب اختیاری؟

_من فقط میخواستم مطمئن بشم…

_تو بیجا کردی! تو غلط کردی!تو چرا باید مطمئن بشی؟ تو چیکاره ای؟

کمربندم را باز میکنم

_وقتی با این کمربند خودتو روزگارتو سیاه و کبود کردم میفهمی من اینجا قانون دارم! کسی نباید بدنت رو ببینه! نباید سایه ت رو ببینه! حتی زن! کسی نباید لمست کنه! کسی نباید نگات کنه نباید از کنارت رد بشه! اینجا خونه ی محمود نیست که هرز بچرخی و کسی نفهمه مثل سایه دنبالتم نمیزارم دست از پا خطا کنی

ضربه ای به ساق دستش میزنم و یک قدم عقب می رود

_ بهت اعتماد ندارم! بجز من هیچ مردی تاکید میکنم هیچ مردی نباید نگات کنه چون فاحشه ای چون بی پرده ای چون …

_تمومش کن!

سکوت میکنم و با حرص نگاهش میکنم

_گناه من چیه؟ گناه حنانه چیه؟ اگه الان به خواهرت تجاوز کنن گناهش چیه؟ چرا این حرفا رو میزنی؟ از خدا بترس!

_میترسم از خدا! ولی تجربه ثابت کرده خونوادگی بی ناموسید! دیدم که میگم ها…بابات از همه بی ناموس تره! نطفه تون خرابه…

جلو می اید و تنش را به تنم می چسباند

_با همین کمربند جونم رو بگیر ولی دیگه به خودم و خونوادم توهین نکن این حرفها واقعا آزارم میده

با تمسخر میخندم و کمربند را روی کمر میگذارم

_حالا که اینطوره خبری از کتک نیست یه هرجایی نباید برای من تصمیم بگیره که چی بگم و چیکار کنم من…

کمربند را میگیرد و با همه ی زورش می کشد

_اگه دختر باشم چی؟ جواب خدارو چی میدی؟

_خودت گفتی فشارش رو حس کردی حالا طلبکارم هستی؟

اشک داخل چشمش حلقه میزند

_بزار طیبه خانم معاینم کنه لطفا خواهش میکنم

_باز گفت طیبه! باز گفت! باز گفت! احمق خودم چلاق نیستم! میتونم بفهمم! ولی فعلا تو این بلاتکلیفی بمون تا بعد

کمربند را از دستش خارج میکنم و به طرف در میروم

_در ضمن دارم میرم دنبال آواز! نبینم چپ نگاش کنی! خانم اول این عمارت آوازه! مثل خدمتکار شخصیش بهش احترام میذاری! گفت بمیر باید بمیری! اگه گوشت تنت رو ذره ذره جدا کرد خم به ابرو نمیاری! بشنوم ازت دلگیر شده دمار از روزگارت در میارم! پس مراقب رفتارت باش

_چشم مراقبم!

نگاهش میکنم و از اتاق خارج میشوم

وارد پذیرایی میشوم و طیبه خانم را بدون هیچ توضیحی راهی میکنم

امروز باید آواز را برگردانم اگر چه از دیدن مونس خوشحال نمی شود اما چاره ای ندارم!

دیشب را به یاد می آورم لحظه ای که از میان جمعیت گذشتیم میتوانستم لرزش دست هایش را حس کنم اما غرورش را همچنان حفظ کرده بود و تظاهر میکرد اتفاقی نیفتاده!

اجازه می دهم هر چقدر که دوست دارد دق دلی هایش را سر او خالی کند! شاید اینطور کمی از زخمش التیام پیدا کند

وارد حیاط میشوم و معتمد را می بینم

_معتمد

_جانم آقا

_برو از در و همسایه های محمود در مورد مونس تحقیق کن! ببین چطور دختری بوده ولی ریز تا درشت زندگیشو میخوام

_چشم

عجب گیری افتاده ام مردم قبل از ازدواج تحقیق میکنند و ما بعد از ازدواج!!

 

#پارت_295

 

 

 

کلافه سر تکان می دهم

_کبری خانم شما اگه لطف کنی از جلوی در کنار بری من خودم باهاش حرف میزنم و قانعش میکنم برگرده!

_نه عزیز من نه! دیشب تا صبح گریه کرده و نخوابیده نیم ساعت پیش گفت تحت هیچ شرایطی نمیخوام ببینمش! میگه طلاق میخوام! حالا هم خوابه! دیشب که نخوابیده الانم شما بیدارش کنید که چی بشه؟ دخترم طلاق میخواد همین

_پس لطفا یه زحمتی بکش

_بله

_برو بهش بگو کور خونده من طلاق نمیدم! تو خواب ببینه طلاقش بدم

با حرص نگاهم میکند و بعد از مکث کوتاهی در چوبی خانه را محکم می کوبد

آنقدر عصبانیم که میخواهم در را روی سرش خراب کنم! با دست خودم اسب غلاف کرده ام و آمده ام که اینگونه طرد و تحقیر شوم؟

اشکالی ندارد! امروز را هم صبر میکنم فردا اگر نیامد همین در را روی سر کبری هزار تکه میکنم

به سمت اسب برمیگردم و به طرف عمارت حرکت میکنم

 

 

 

_سلام آقا

_علیک معتمد تحقیق کردی؟

_بله

_خب؟

_تو بچگی مادرش بر اثر اسهال و استفراغ خونی مرده و بیشتر زیر دست منصور و زنش بزرگ شده! اینطور که شنیدم…

مکثی میکند

_چی شنیدی معتمد؟ مو به مو تعریف کن

_چون مادرش رعیت بوده و با مادر منصور و ناصر یکی نبوده به شدت تحقیر شده و کتک خورده! طوری که در و همسایه صدای گریه هاش رو میشنیدن و حتی یه شب بدون کتک سر روی بالش نگذاشته

_خب؟

_یه بار اقدام به خودکشی کرده و ناموفق بوده

_با چی؟

_نپرسیدم

_گفتم ریز تا درشت

_چشم میپرسم خبر میدم

_از نظر ناموسی چی؟

_همه تاییدش کردن نشنیدم کسی بد بگه! در این بین میگن ناصر از همه با مونس بهتر بوده و اگر زندست بخاطر اونه وگرنه….

_همین؟

_خلاصه اینکه اغلب کارهای سخت خونه هم با ایشون بوده و هیچ وقت به عنوان دختر محمود  زندگی نکرده!

تخم و ترکه ی محمود حتی به خودی هم رحم نمی کنند چه برسد به کسی مثل حنانه!

حنانه…

بدبخت! چقدر خوشحال بودم که اجازه ندادم به او دست بزند اما زهی خیال باطل!

باید موقع ازدواجشان اعتماد را به خوبی توجیه کنم

_معتمد

_جانم آقا

_کریم مفنگی رو یه کتک مفصل مهمون کن و یکی دو ماه یه جا حبسش کن نزار گل بکشه

_چشم

_دلیلش رو نمی پرسی؟

_هرچی امر کنید

_خوبه

نجمه با دو به طرف معتمد می آید

_قربان محیا بی تابی میکنه لطفا هر چه زودتر بیاید فرشته خانم کلافه شده

معتمد گوشه ی ابرویش را می خاراند

_باشه برو الان میام

لبخند روی لبم شکل میگیرد تنها چیزی که به معتمد نمی آید بچه داریست

_پریچهر کجاست؟

_قربان از اون شب ندیدمش! خبر ندارم احیانا برگشته شهر

_همسر سابقشو برام پیدا کن باید ببینمش

_چشم

به طرف شاهنشین برمیگردم

_محمد

صدای حنانه ست

_چیه؟

_باید باهات حرف بزنم

در اتاق شاهنشین را باز میکنم و با دست به داخل اشاره میکنم

ذهن مریضی دارم که مدام لحظه ی تجاوز را تصور میکنم؟

پشت میزم می نشینم

_حرفتو بزن

_چرا اون سوالو ازم پرسیدی؟ چرا بعد از ۱۶ سال یادت افتاد که ….

در حالی که داخل کشوی میز دنبال خودکار میگردم سر بلند میکنم و منتظر ادامه ی حرفش می مانم! اما سکوت کرده

خودکار را پیدا میکنم و میخواهم روی برگه چیزی بنویسم

_چند بار؟

مردد نگاهم میکند

_میخوای یادداشت کنی؟

خودکار را با همه ی قدرت روی میز میکوبم

_چیو یادداشت کنم احمق؟ اینکه چند بار خفه خون گرفتی و مثل کودن ها ایستادی تا هر بلایی سرت بیاره؟

رویش را میگیرد چشم در کاسه می چرخاند

_سه بار

بدنم به یکباره شل میشود و نفسم را آزاد میکنم

_قبل از مرگ مریم یا بعدش؟

_قبلش

چشم روی هم میگذارم و حرص میخورم

_کجا؟

_یه بار همونجایی که تو اومدی دو بار دیگه هم تو حیاط خونه ی خودمون بابام نبود یعنی یکی از نوچه هاش میومد دنبال بابام و من توی خونه تنها میشدم! از اونجایی که میدونست بابام بی عرضه و بی اختیاره هر بلایی دوست داشت…

_بابات اونقدرا هم بی اختیار نیست که تو فکر میکنی

_منظورت چیه؟

_بماند

چند قدم جلو می آید و به صورتم زل میزند

_چیه؟

_چرا بعد از این همه سال اینو پرسیدی؟ ما که حق اون بی پدرو گذاشتیم کف دستش

_دنبال یه نقشه ی اساسی میگردم که نطفه ی محمودو از روی زمین بردارم

_پس نازدار و مونس این وسط چی میشن؟

با یادآوری دهن لقی اش از حرفی که به زبان آورده ام پشیمان میشوم

_اینقدر سوال نپرس! برو بیرون

_محمد!

_حنانه برو اعصاب ندارم

هنوز از در خارج نشده مونس وارد میشود

حنانه طوری نگاهش میکند که انگار مونس شخصا دستور آن اتفاق را داده! پر کینه و عصبی!

_سلام

_علیک!

_میخوام باهاتون حرف بزنم

_میشنوم

تکیه ام را به صندلی می دهم و با انتهای خودکار بازی میکنم

_شما می دونید من چند سالمه؟

لبم برای نیشخندی بالا میرود

_خیلی بدبختی! دلم برات میسوزه!

_می دونید؟

_نه!

_من بیست و هفت سالمه!

یک تای ابرو بالا می اندازم ! خب به درک! انگار برایم اهمیتی دارد

 

#پارت_296

 

 

 

 

_از ۱۳ سالگی خواستگار داشتم و دلم میخواست هرچه زودتر ازدواج کنم میدونی چرا ازدواج نکردم؟

بی اهمیت خودکار را روی میز پرت میکنم حرف هایش هیچ جذابیتی برایم ندارد

_چون خونوادم منو یه برده ی باارزش میدونستن که شب و روز بدون هیچ دستمزدی براشون کار میکردم از نظافت خونه و تمیز کردن اسطبل ها گرفته تا تر و خشک کردن بچه هاشون همه و همه بر عهده ی من بود!

_خب مادرت رعیت بود یه رعیت بایدم اینطوری زندگی کنه الانم چیزی تغییر نکرده فعلا نو عروسی دو روز دیگه بگذره میفرستمت اسطبل! شباهم همون جا بخواب اینطوری خودتم راحت تری

لبخند کوتاهی روی لبش پیدا میشود

_من خیلی سختی کشیدم توی زندگیم خیلی! ازدواج مثل یه رویا شده بود برام! هر لحظه آرزو میکردم یکی بیاد و منو از خونه ببره بیرون! تا کارهای سختم تا شکنجه هام تا تحقیرام تموم بشه! ولی وقتی گفتن قراره به عنوان خون بس با شما ازدواج کنم همه ی رویاهام جلوی چشمم آتیش گرفت و خاکستر شد! چون میدونستم چه رنجی از خونواده ی من به شما رسیده! احساساتتون برام قابل درکه

_حرف حسابت چیه؟

_اونا منو فرستادن که به اهداف خودشون برسن ولی من…

مکثی میکند و ادامه می دهد

_من اجازه نمیدم! من نمیزارم بعد از ازدواج هم سایه شون روی زندگیم باشه

یکی از آستین هایش را بالا میزند تمام دستش انگار چاقو خورده پر از جای زخم و خراش های عمیق ست

_طوری تحقیرم میکردن که بچه های ۵ ساله شون هم کتکم میزدند

قطره اشکش پایین می چکد

_میدونم شما متحمل درد زیادی بودید ولی نه مسلما بیشتر از من! دردی که من کشیدم غیر قابل توصیفه

میدونم از این ازدواج اکراه داشتید میدونم من مورد مناسبی برای انتقامتون هستم ولی من بی گناه ترین آدم این داستانم! من هرچقدر تحقیر بشم خونوادم خوشحال تر میشن اونا دوست دارن من زندگی پر دردی داشته باشم درست مثل مادرم! لطفا اجازه بدید پیش شما زندگی آرومی داشته باشم! اگه مسئله آوازه من قول میدم کاری به کارش نداشته باشم میدونم چند سال از من کوچیکتره ولی قول میدم مثل یه بزرگتر بهش احترام بزارم! قول میدم

_حرفات تموم شد؟

_تقریبا

_برو بیرون

_من یه داستان پر ماجرام! یه زخمی ام ! زخمم به اندازه کافی عمیقه! پس لطفا شما عمیق ترش نکنید پس لطفا دیگه هرزه خطابم نکنید! من خیلی تلاش کردم که دستش بهم نخوره! احساس میکنم موفق هم بودم…نمیدونم…شاید هم…

دستش را چنگ دامنش میکند

_من هیچ وقت نتونستم کریم آقا رو ببخشم چون من بی گناه بودم من راضی نبودم که حنانه ی بیچاره توی بچگی این اتفاق تلخ رو تجربه کنه ولی کریم آقا….

بغض میکند و بقیه ی حرفش را قورت می دهد

_روزی که بفهمم دختری یا زن در مورد کریم تصمیم میگیرم

_هیچ اهمیتی نداره که من دختر باشم یا نه مهم حسیه که تجربه کردم مهم دردیه که اون لحظه کشیدم مهم تجاوزیه که به احساسات و کودکیم شد مهم کاری بود که مجبور به تحملش شدم

بیراه نمی گوید! چه فرقی می کند که کامل تجاوز کرده یا نه مهم این ست که به او تعرض شده!

_برو بیرون

_چشم

این را می گوید و از اتاق خارج میشود

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

بعد از چند دقیقه کبری خانوم با غرولند در را باز میکند

_چته؟درو از جا در آوردی چی از جون من و دختر بدبختم میخوای؟

باید امروز هر طور شده این زن غر غرو را راضی کنم؟

_سلام کبری خانوم خوبین؟

چپ چپ نگاهم میکند و بدون آنکه جواب سلامم را بدهدمی گوید

_ چی میخوای خان زاده؟ باز فیلت هوای هندوستان کرده؟

_کبری خانوم اینقدر با من سر سنگین نباش من فقط اومدم آوازو ببینم و برم؛ شده روزی ده بار میام تا راضی بشه ببینمش، شده برای یه لحظه

_پسر جان با چه زبونی بگم ازت متنفره و نمیخواد ببیندت؟ دخترم رو طلاق بده راحتش کن از این زندگی زهرماری! بزار بره پی زندگیش! شماهم برو پیش خانوم بازیت

با عصبانیت دستانم را روی پلک هایم فشار می دهم

_ این حرفا در شان من و شما نیست کبری خانوم!

_در شان دختر من بود که مثل یه تیکه آشغال دورش بندازی و زن دوم بگیری؟

_ای بابا ! اگه سکوت میکنم فقط بخاطر آوازه ها…

پوزخندی میزند

_ آواز؟ هه! آدم خندش میگیره بخدا ! اگه حرفات تموم شد من برم! یه عالمه کار سرم ریخته

با ناامیدی سری تکان میدهم

_باشه ! ولی بهش بگو این روزا رو یادم میمونه

لب‌هایش کج میکند

_حتما!

_در ضمن اگه میبینی اوضاعت ارومه بخاطر اسمیه که پشت شناسنامه ی دخترته در جریانی که؟

_در جریانم!

_خوبه! در جریان بمون

نیشخندی میزند و در را محکم می کوبد! از نهیب صدای در چوبی خودم را عقب میکشم و به درِ بسته زل میزنم!

همه ی تلاشم را میکنم از کوره در نروم و بلایی سر دوتایشان نیاورم!

در طول این ده روز بیشتر از صد بار به دیدار آواز رفته ام اما هر بار مادرش با بیان اینکه از من متنفر ست و علاقه ای به دیدنم ندارد؛ اجازه ی ملاقات نمیدهد!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

ممنون قاصدک جان عالی بود

یاس ابی
3 روز قبل

باز شروع شد خل بازی این دوتا از نظر عقلی زیر خط فقر هستن

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x