رمان اردیبهشت پارت 113

4.7
(15)

 

 

فک کردن به تمام پیام های صوتی که مجید براش
فرستاده بود … می دونم گفتنش درست
نیست ، ولی تا ابد دوستت خواهم داشت !
حس عجیبی توی دلش پیچید . نمی
دونست چرا ، ولی توقع شنیدن این حرف
رو از زبون مجید نداشت … توقع شنیدن
ابراز عالقه ، در حالیکه متأهل بود !

مجید که می دونست آرام متأهله ! … نمی
فهمید چرا ، ولی از مجید توقع خیلی

کارها رو نداشت .

به حرفهای خانم الهی
فکر کرد … که گفته بود نباید از آدم ها
قدیس بسازه !
با این وجود باید تمومش می کرد … با
احترام و شایستگی ! چیزی که فکر می
کرد حق هر دوشون هست !

نفس عمیقی کشید و با اطمینان موبایلش
رو از کیفش در آورد … ساعت پنج و نیم
عصر بود . فکر می کرد اگر به روال

 

گذشته ها باشه ، االن مجید سر کالسه و
مشغول تدریس . شاید این بهترین فرصت
بود … بهش پیامی می داد و بدون اینکه
منتظر پاسخی باشه ، تا ابد فراموشش می
کرد .
به سرعت براش پیامی تایپ کرد :
– سلام  .

می خواستم باهاتون صحبت کنم !

.
و پیام رو سند کرد .

آفتاب عصر شهریوری نگاهش رو آزار می
داد . دستش رو نقاب چشم هاش کرد و
بعد خودش رو به نیمکت خالیِ ایستگاه
اتوبوس رسوند .

روی نیمکت نشست تا
نفسی تازه کنه و پیامی به عنوان
خداحافظی به مجید بفرسته .

همزمان که فکر می کرد چی براش
بنویسه ، باز قفل موبایلش رو باز کرد … و
بعد خشکش زد .
پیامی از طرف مجید داشت .
– سلام .

بله البته ! کجا همدیگه رو
ببینیم ؟!
آرام برای چند لحظه هیچ حرکتی نکرد .
نمی دونست چرا مجید فکر کرده که آرام
قراره اونو ببینه ؟!

هنوز توی فکر بود که موبایلش بین
انگشتانش شروع کرد به لرزیدن … مجید
بود !
آرام بالفاصله به خاطر همه چی پشیمون
شد … ولی حس می کرد باید جوابش رو
بده و این داستان رو تموم کنه .

 

انگشتش با تردید روی نوار سبزِ صفحه ی
گوشی کشیده شد .

– الو ؟
صدای مجید شایسته پیچید توی گوشش
.
– سالم ! خوبی ؟!
آرام نوک زبونش رو کشید روی لب های
رژ خورده اش … با صدای ضعیفی پاسخ
داد :

– سالم ، متشکرم !
یک لحظه مکث … و بعد ادامه داد :

– فکر می کردم این ساعت سرتون شلوغ
باشه و به این زودی پیامم رو نمی بینید !
– من برای تو همیشه وقت دارم !

آرام سکوت کرد … لحظه به لحظه داشت
متحیرتر می شد !

مجید براش همیشه
وقت داشت … برای یک زن متأهل ؟! …
باز به حرف های دکتر الهی فکر کرد …
اینکه همه ی آدم ها یک نیمه ی تاریک
دارند ! این نیمه ی تاریکِ مجید بود ؟ …
وقت داشتن برای زنی متأهل ؟!

صدای مجید اونو به خودش آورد :

– می تونیم همین حاال همدیگه رو
ببینیم ؟ … من کامالً وقتم خالیه !
آرام سرفه ای کرد تا صداش صاف بشه …
گفت :
– راستش … من نمی خواستم شما رو
ببینم !
سکوت مجید … آرام ادامه داد :

– حتی نمی خواستم تلفنی باهاتون
صحبت کنم ! فقط یک پیام …
مجید دوید میون حرفش :
– به من میگی شما ؟!
آرام نبض تندی رو روی پیشونیش
احساس می کرد .

.
– می خواستم در مورد پیغامی که برام
فرستادین حرف بزنم … نمی دونم ، یه
جورایی خداحافظی کنم !
– چرا ؟!

لحن ناباور مجید … آرام گفت :
– استاد … قبول کنید که همه چی
بینمون تموم شده !

من برای شما احترام
زیادی قائلم ، ولی دیگه …

– آرام … من فکر کردم که …
– چی فکر کردین ؟!
باز هم سکوت مجید … آرام ادامه داد :
– زنده کردن یک عشق مرده ، چیز
محالیه ! … که حتی اگر هم بشه ، دیگه به
درد نمی خوره ! مثل بیرون کشیدن یک
جسد از زیر خاک … پوسیده و نفرت

انگیزه ! راستش تمام این چند ماه حلقه
تون رو نگه داشته بودم ، ولی االان می
دونم چقدر کار بیهوده ای بوده ! می
خواستم یه جوری بهتون پسش بدم ، ولی
فکر کردم این هم یک مدل کش دادنِ
بیخودیه ! من …
مجید باز هم حرفش رو قطع کرد :
– داری این حرفا رو به من می گی آرام ؟

عشق مرده دیگه چیه ؟! … تو دل دادی به

شوهر متجاوزت ؟ …

تو قراره اجازه بدی
که یک متجاوز پیروز بشه ؟!
دردی تا مغز استخوان آرام رو سوزوند …
بالفاصله پلک هاشو بست و نفس تندی
کشید .

با این وجود به خودش اجازه نداد
عصبانی بشه .
– این چیزیه که … بین من و همسرمه و
خودمون در موردش …

– پس من چی آرام ؟ … منِ لعنتی چی
؟! ما نامزد بودیم … آرزوهای زیادی
داشتیم ! ما همدیگه رو دوست داشتیم !
… منِ لعنتی هنوز تو رو دوست دارم !

صداش لحظه به لحظه اوج می گرفت …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

ارام جان قربونت برم فک مجید رو ببند

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x