بدجوری دلم هوس …
و ناگهان صدای مجید با صداش ادغام
شده … توی فضای سنگینِ خونه پیچید …
.
– سالام ! می خواستم تلفنی باهات حرف
بزنم یا حتی حضوری . ولی می ترسم
.
باعث اذیتت بشم . فقط خواستم بگم به
خاطر حرفام …
آرام سر جا میخکوب شده … نگاهش مات
موند توی چشم های فراز ، که عین یک
گرگ آماده ی حمله پایین پله ها ایستاده
بود و نگاهش می کرد …
ویس مجید تموم شده … دوباره از سر
گرفته شد … .
آرام یخ بست ! نفسش زیر جناقِ سینه
اش گیر کرد … چندش ترس رو روی
مهره های کمرش احساس میکرد .
ویس مجید برای بار دوم هم تموم شد …
و بعد سکوت !
بر خالف تصورش فراز لبخند زد …
لبخندش بوی مرگ می داد !
– خب … خب ! … یه جورایی روشن شد
قضیه از چه قراره ! … پیغامِ فدایت شوم از
طرف معشوقِ سرکار خانم …
گوشی رو توی دستش تکون داد … دو سه
قدمی به عقب رفت …
– بعد درخواست سر کار خانم برای حرف
زدن … بعدم تماسِ چهار دقیقه ای !
موبایل رو روی کاناپه انداخت .
– کجا قرار گذاشتی ؟ … اینجا ؟!
آرام اینقدر توی شوک بود … اینقدر زیاد
که حتی نمی تونست پلک بزنه ! باورش
نمی شد که فراز در موردش چنین فکر
کثیفی داره ! می خواست چیزی بگه ، از
خودش دفاع کنه … ولی الل شده بود ! …
تارهای صوتیش انگار فلج شده بودند !
فراز باز هم پرسید :
– آره ؟! … برای همین به شوکتی اصرار
داشتی چیزی به من نگه ؟!
یک لحظه مکث … و بعد ناگهان به سمت
آرام یورش برد .
آرام از روی ترسی غریزی جیغ زد و دو
پله ای بالا دوید … فراز خیلی زود بهش
رسید ، بازوش رو گرفت و اونو با خشونت
پرتاپ کرد وسط سالن .
درد بدی پیچید توی ساق دست آرام .
هنوز به خودش نیومده بود … فراز یقه ی
تیشرتش رو گرفت و اونو به زور کشید تا
روی کاناپه .
یک لحظه ی بعد گردنِ آرام
بود که میون انگشتای فراز اسیر شده بود
. …
– حرف بزن آرام …
آرام با چشم هایی دریده از وحشت بهش
خیره شد … نگاهش پر پر می زد توی
چشم های به خون نشسته ی فراز … .
– من … به خدا … به خدا … اون مجید
نبود ! اون …
فشار انگشتای فراز دور گردنِ آرام شدت
گرفت :
– اسمشو نیار ! اسمشو به زبون نیار …
واگرنه …
آرام حس می کرد داره خفه می شه ! …
اشک حلقه بسته بود توی چشم هاش …
فراز یکدفعه رهاش کرد و ازش فاصله
گرفت .
– نبود ؟! … دعا کن همینی باشه که میگی
!
آرام بدنش رو مثل جنینی در خود جمع
کرد و دستش رو روی گردنش گذاشت …
هنوز هم می تونست فشار انگشتای فراز
رو بر نفسش احساس کنه . به فراز نگاه
کرد … که انگار دیوانه شده بود .
شاید حق داشت ! همه چیز به نحو حیرت
انگیزی درست به نظر می رسید !
– فراز … من …
– خفه شو آرام ! … فقط خفه شو !
داشت با موبایلش به کسی زنگ می زد .
– داری … اشتباه می کنی !
.
– من اشتباه می کنم ؟! … اون آشغال
بهت می گه دوستت داره …
– من …
– غلط کردی باهاش تلفنی حرف زدی
آرام ! … بیجا کردی !
راه نفس آرام بوی خون گرفته بود … .
– تو که می گفتی … می دونی من جرأت
خیانت کردن ندارم ! من …
پرید وسط حرفش :
– منم غلط کردم آرام ! زیادی دست کم
گرفته بودمت ! … زنی که زخم خورده
باشه هر کاری ازش بر می یاد !
.
نمی ذاشت حرف بزنه آرام … نمی ذاشت
توضیح بده ! … بعد یکدفعه توی گوشی
گفت :
– الو شوکتی ؟! … دوربینا رو چک کن
همین حاال ! یه تصویر واضح از این پسره
برام گیر بیار و بفرست !
یک لحظه سکوت … و بعد صدای عربده
ی فراز :
– همین حاال ! … من خراب می کنم این
طویله ی بی در و پیکرو که هر کی از راه
می رسه می تونه بیاد تا روی سرِ زن و
بچه ی مردم !
قفسه ی سینه ی آرام تیر کشید . دستش
رو به تکیه گاهِ کاناپه گرفت و روی پاهای
لرزونش ایستاد . باورش نمی شد … خدایا
! حاال دیگران داشتن در موردش چه
فکری می کردند ؟! …
.
– فراز ! … نکن ! … تو رو خدا !
رفت به سمت فراز … دنیا در پس اشک
های لرزانش غوطه ور بود . چنگ زد به
آستینِ لباس فراز … التماس کرد .
– فراز تو رو خدا … آبروریزی نکن ! فراز
…
فراز تماس رو قطع کرد و با حرکت تند و
خشن دستش … آرام رو به عقب روند . باز
شماره ای رو گرفت و در انتظار پاسخ … .
آرام هق زد .
– به خدا داری اشتباه می کنی !
– یک بار توی خیابون جلوتو گرفت و
هیچی نگفتم … شاید فکر کرده من مثل
خودشم ! …
خفه می شم … می ذارم با
ناموسم بازی بشه ! … آشغالِ بی همه چیز
! درستش می کنم … هر دوتون رو درست
می کنم !
موبایلش رو از کنار گوشش پایین آورد …
چرخید و نگاه تندی به آرام انداخت …
بعد قدمی بهش نزدیک شد . شونه های
آرام بی اختیار بالا پرید ، ولی به سختی
جلوی فرار کردنِ خودش رو گرفت … .
– هیش ! … می ترسی از من ؟!
ست نزار یا اگه میزاری جای حساس تمومش نکن😐😐😐😐
وایی چرا دوباره همچی داره خراب میشه😑😑
بنده خدا آرام اومد ثواب کنه کباب شد🥲🥲