دستش بالا اومد و با خشونت نشست
میون موهای آرام … آرام از درد و ترس
پلک های خیسش رو روی هم فشرد .
فراز
ادامه داد :
– نترس خوشگلم ! … با تو که کاری
ندارم ! .. تو رو قراره نازت کنم !
لحن آرومِ توام با خشونتش … مثل شیری
که داشت با طعمه اش بازی می کرد ،
قبل از اینکه اونو بدره … .
.
تمام بدن آرام رو عرق خیسی پوشونده
بود . فراز نزدیک صورتش … باز پچ زد :
– خیلی راه داریم با هم آرام ! … خیلی
کارا مونده هنوز ! …
انگشت شصتش رو کشید زیر پلک آرام …
– آروم بگیر … هنوز وقت گریه کردنت
نرسیده !
آرام از وحشت به نفس نفس افتاده بود …
فراز باز گفت :
– اینجا بوده یا نه ؟! نمیگی ؟! … باید
دنبال یک نشونه ازش باشیم !
مغز آرام هنوز هم این حجم از شکاکیت
رو باور نکرده بود …
که فراز مچ دستش رو
گرفت و اونو دنبال خودش کشوند .
دیوونه ی روانی … واقعاً داشت دنبال ردی
از مجید می گشت ! آرام گفت :
– داری اشتباه می کنی فراز … داری گند
می زنی به همه چی !
بذار بهت توضیح
بدم !
فراز انگار صداشو نمی شنید … فقط اونو
دنبال خودش می کشوند این طرف و اون
طرف . آرام باز گفت :
– یک نامه چسبونده بودن به درِ آپارتمان
… در مورد تو برای من نوشته بودن ! اونی
که باید دنبالش بگردی یکی دیگه است …
دیوانه ی روانی ! نه مجید …
و دستش رو با ضرب عقب کشید تا
خودش رو خالص کنه …
صدای زنگ
موبایل فراز … آرام رو رها کرد و پاسخ داد
– الو محسن … هیچی فقط گوش بده !
می خوام هنوز صبح نشده یه بی همه
چیزی رو برام گونی پیچ کنی بیاری ! .
..
می گم حالا ! …
قلب آرام تپشی دیوانه وار گرفت … خدایا !
فراز دیوونه شده بود … زده بود به سرش !
می خواست بره سراغ مجید !
اینو نمیتونست تاب بیاره !
هر بلایی که سر خودش می اومد ، شاید
می شد بعدها درستش کرد … ولی مجید
…
یکدفعه از جا پرید … صداشو بالا برد …
جیغ زد :
– آقا محسن … کمک کنید ! فراز دیوونه
شده ! آقا محسن …
فراز به سرعت تماس رو قطع کرد و
همزمان دستش رو گذاشت روی تخت
سینه ی دخترک و با چنان قدرتی اونو به
عقب هل داد … که کمرش به تیغه ی میز
کوبیده شد … اینقدر شدید که گلدان
استوانه ای از روی میز افتاد و بعد جلوی
پاهای آرام هزار تکه شد .
نفس آرام از درد بند اومد . یک لحظه کف
زمین زانو زد … .
– خدا لعنتت کنه فراز … آشغال روانی !
خیلی نامردی فراز …خیلی نامردی که در
مورد من اینطوری فکر می کنی !
ازت
متنفرم ! متنفرم ! متنفرم !
هق زد … سرش گیج می رفت .
– برو به شوکتی بگو دوربینا رو چک کنه
… ببینه من چه ساعتی اومدم توی این
خراب شده !
برو بهش بگو اگه واقعاً فکر
می کنی زنت یک هرزه است !
چنان جیغی کشید … که حس می کرد
حنجره اش زخمی شده . اشک ها تند و
بی مهابا روی گونه هاش فرو می ریختن .
– من با مجید نبودم !
قدمِ تهدید آمیز فراز به سمتش … آرام بی
توجه به درد کمرش از جا پرید و جسور و
بی باک باز جیغ زد :
– میگم نبودم … بی همه چیز ! حق
نداری بچه ی مردم رو اذیت کنی ! حق
نداری !
در لحظه ای … فراز مچش رو گرفت و
پیچوند و با حرکتی تند و پر خشونت اونو
برگردوند سمت میز . نفس آرام از دردِ
دستش بند اومد … تا قبل از اینکه بفهمه
چی شده … فراز اونو روی میز خوابونده
بود و با فشار دردناکی که به موهاش وارد
می کرد ، اونو کاملا تخت کنترل گرفته
بود .
– یک بار دیگه … فقط یک بار دیگه اسم
اون عوضی رو به زبونت بیاری …
یا جرأت
کنی و ازش دفاع کنی … به شکم می
خوابونمت روی همین میز و کاری باهات
می کنم …
که بفهمی تجاوزِ واقعی یعنی
چی ؟!
نفس آرام توی گلوش پر پر می زد …
مثل
یک کبوتر زخمی .
نگاه دریده و اشک
آلودش به نقطه ای روی دیوار بود . کاملا
کیش و مات شده … کاملا مسخ … .
اینهمه مصیبت رو نمی تونست باور کنه …
وااییی خدایااا چیشددد
پارتبعدیروکیمیزارین
۶ عصر